-
1- نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد. اين بار پيرزن مطمئن بود كه خدا آمده ، پس با عجله به سوي در رفت. در را باز كرد...ولي اين بار نيز فقيري پشت در بود ! از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن كه خيلي عصباني شده بود با داد وفرياد فقير را دور كرد...شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد. شب در خواب بار ديگر خدا را در خواب ديد...پير زن با ناراحتي به خدا گفت: مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم مي آيي؟ خدا جواب داد: بله. ولي من سه بار در خانه آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستي...!!
2- فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.خداوند پذيرفت. او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند.همه گرسنه و نااميد و در عذاب بودند. هر کدام قاشقي داشت که به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشق ها بلندتر از بازوي آنها بود. بطوريکه نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان ميدهم.او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا و جمعي از مردم با همان قاشق هاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.آن مرد گفت: نميفهمم ؟ چرا مردم در اين جا شاد هستند ولي در اتاق ديگر همه بدبخت...! با آنکه همه چيز يکسان است؟ خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است. در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند. هر کسي با قاشق، غذا در دهان ديگري ميگذارد. چون ايمان دارد که کسي هست در دهانش غذايي بگذارد...!
3- نقل است که: «حضرت داوود (ع) در حال عبور از بياباني، مورچه اي را ديد که مرتب کارش اين بود که از تپه اي بزرگ، خاک برمي دارد و به جاي ديگري مي ريزد. از خداوند خواست که از راز اين کار آگاه شود... مورچه به سخن آمد: « معشوقي دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاک هاي آن تپه ، در اين محل قرار داده است! حضرت فرمود: با اين جثه ي کوچک، تو تا کي مي تواني خاک هاي اين تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کني، و آيا عمر تو کفايت خواهد کرد؟ مورچه گفت: «همه ي اين ها را مي دانم، ولي خوشم که اگر در راه اين کار بميرم به عشق محبوبم مرده ام!!» // (با تشكر از همكارم)
-
روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده !!! مرد دخترک رو بخاطر اینکار تنبیه کرد و دختر کوچولو اون شب با گریه به رختخواب رفت و خوابید. فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ، دید که دخترک بالای سرش نشسته و جعبه تزیین شده رو به طرف اون دراز کرده!! مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی تولد اون استفاده کرده. با شرمندگی دخترش رو بوسید و جعبه رو از اون گرفت و درش رو باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!! مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!! باید توش یه چیزی میذاشتی !!!». دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گفت : « اما این جعبه خالی نیست. من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استفاده کنی از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد و با برداشتن یه بوسه آروم می گرفت. هدیه کار خودش رو کرده بود
-
راز زنـدگـی
در افسانه ها آمده روزی که خـداوند جهـان را آفرید فرشـتگان مقرب را
به بارگاه خـود فرا خـواند و از آنهـا خواست تا برای پنهـان کـردن راز زنـدگی
پیشنهاد بدهنـد .
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آن را در زیرزمین مدفون کن .
فرشته دیگـری گفت : آن را در زیر دریاها قرار بـده .
وسـومی گفت : راز زنـدگی را در کوهـها قرار بده .
ولی خـداوند فرمود : اگرمن بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط
تعـداد کمی از بنـدگانم قادر خواهند بود آن را بیـابنـد ؛ در حالی که من
می خواهم راز زنـدگی در دسترس همه بنـدگانم باشـد .
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت : فهـمیدم کجا ؛ ای خدای مهربان
راز زندگی را در قلب بنـدگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد
که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند .
-
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد...!
(با تشكر از همكارم)
-
روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب کنيد، زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد و به خدا گفت: خدايا من چيز زيادي از اين هستي نميخواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي و نه آسمان و نه دريا... تنها کمي از خودت. تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست. " زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست
-
دنی ساتن هشت ساله این نامه را برای معلم کلاسهای یکشنبه سال سومش که از آنها خواسته بود خدا را توصیف کنند نوشته بود:
یکی از کار های مهم خدا ساختن آدمها است. او آنها را می سازد تابه جای آنهایی که میمیرند بگذارد تا به اندازه کافی آدم باشد تا از پس کارهای روی زمین بر بیایند. او آدم بزرگ نمی سازد, فقط بچه می سازد. فکر کنم چون بچه ها کوچکترند و ساختنشان آسانتر است. و اینطوری او مجبور نیست وقت با ارزشش را تلف کند تا به آنها راه رفتن و حرف زدن یاد بدهد. و می تواند این کار را به عهده پدر و مادرها بگذارد. و فکر کنم تا حالا که خوب جواب داده.
دومین کار مهم خدا گوش دادن به دعاهاست. و این یکی خیلی کار زیادی میبره چون بعضی از مردم مثل کشیش ها غیر از وقت خواب هم دعا می کنند. حتی پدربزرگ و مادربزرگ هر وقت که غذا میخورند هم دعا می کنند, البته غیر از عصرانه ها. خدا اصلا وقت ندارد که به رادیو گوش دهد یا تلویزیون تماشا کند. چون خدا همه چیز را می شنود باید خیلی صدا توی گوشش باشد مگر اینکه یه فکری برای کم کردن صداشون کرده باشه.
خدا همه چیز را می شنود و می بیند و همه جا هست, که باعث میشه خیلی مشغول باشه. پس شما نباید برید و وقتش رو با خواستن چیزهایی که اصلا مهم نیستند بگیرید, یا برید سراغ پدرو مادر ها ازشون چیزهایی بخواید که گفتن نمی تونید داشته باشید. چون به هر حال این کارها هیچوقت جواب نمی ده.
دنی ساتن, کیسای سن مایکل, مریلند
----------------------------
ترجمه از کتاب "سوپ جوجه برای روح"
-
سلام
ـــــــــــــــ
فردا روز جشن بود. زنی بسيار فقير که سه فرزند داشت وشوهری فلج . به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسياری تهيه کند.
او شب هنگام بر بالای سر شوهر بيمارش مدتی با خدای خود نجوا کرد وانچه می گفت روی کاغذ می نوشت .
فردا که روز جشن بود از خانه بيرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب فروشگاه گفت که :« شرح حال من وزندگی من اينگونه است و الان پول ندارم اما اگر آنچه می خواهم به من بدهی برايت دعا ميکنم.»صاحب فروشگاه که هيچ گونه اعتقادی نداشت، با تمسخر گفت :« خواسته ات را روی کاغذی بنويس تا هم وزنش به تو چيزی بدهم»
زن آنچه شب قبل روی کاغذ نوشته بود به مرد داد و مرد آنرا در يک کفه ترازو گذاشت و يک کيسه برنج در کفه ديگر .اما کفه پايين نيامد. دوباره مرد خوراکی ديگر وباز هم کفه پايين نيامد.
مرد به زن گفت :چون قول داده ام هر چه ميخواهی از فروشگاه من برای خانواده ات ببر.
و زن فقط آنچه لازم داشت ، برداشت ورفت.
وقتی که زن از فروشگاه بيرون رفت؛ مرد کاغذ را برداشت وروی آن را خواند ،اينطور نوشته بود«پروردگارا توتنهاپناه من هستی،خدايا از توميخواهم که فردا من را پيش خانواده ام سر افراز کنی، الهی ميدانم آنچه را که ميخواهم فردا به من خواهی داد حتی بيشتر از آن و من تنها به اندازه نيازمان خواهم آورد.»
مرد پس از خواندن قلبش دگرگون شدو از عابدان عاشق گرديد.
...
-
اسرار بهشت و جهنم
راهب پیر کنار جاده نشسته بود. با چشمان بسته, پا های جمع کرده و دستان تا شده نشسته بود. در تفکری عمیق فرو رفته بود.
ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن یک سامورایی شکسته شد. "پیر مرد! به من در باره بهشت و جهنم بگو!"
در ابتدا, راهب هیچ حرکتی نکرد, انگار که چیزی نشنیده است. اما به تدریج چشمانش را باز کرد, لبخندی هر چند کوچک در گوشه لبانش ظاهر شد, در حالی که سامورایی را دید که بی صبرانه کنارش ایستاده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر بی تاب می شد.
راهب بالاخره گفت: "تو می خواهی درباره بهشت و جهنم بدانی؟ تو که اینطور نامرتبی. تو که دستها و پاهایت پوشیده از گرد و خاک است. تو که موهایت شانه نکرده است, نَفَست خطاست, شمشیرت زنگ زده و فرسوده است. تو که زشتی و مادرت این لباسهای مسخره را به تنت پوشانده. تو از من درباره بهشت و جهنم می پرسی؟"
سامورایی ناسزایی به راهب گفت. شمشیرش را کشید و به بالای سرش برد. صورتش سرخ شد, و رگ های گردنش بیرون زد هنگامی می خواست سر راهب را با شمشیر از بدن جدا کند.
"این جهنم است." ناگهان راهب این را گفت. درست هنگامی که شمشیر سامورایی شروع به پایین آمدن کرد.
در آن لحظه کوتاه, سامورایی از احساس تعجبی سرشار شد و از احساس شفقت و عشق به راهبی که جان خودش را به خطر انداخته بود تا به او این درس را بدهد. شمشیرش را آرام پایین آورد و چشمانش پر از اشک شد.
راهب گفت: "و این بهشت است."
-
انضباط در صومعه بران والد بشكل مخوفي سخت بود. قانون سكوت برادران را مجبور مي كرد كه به مدت 10 سال صحبت نكنند و بعد از انتظار براي اين مدت، آنها فقط حق داشتند دو كلمه بگويند و نه بيشتر.
به همين منوال برادر هانس به ملاقات راهب بزرگ رفت.
راهب بزرگ گفت: بگو برادر. من گوش مي كنم.
راهب پاسخ داد: تختخواب .... بد.
رئيسش گفت: مي دانم.
10 سال بعد، برادر هانس دوباره راهب بزرگ را ملاقات كرد.
راهب بزرگ پرسيد: و تو چه دو لغتي مي خواهي به من بگوئي؟
برادر هانس گفت: غذا .... بد.
راهب بزرگ با افسوس گفت: مي دانم.
10 سال گذشت و برادر هانس دوباره در برابر راهب بزرگ زانو زد و گفت: من .... مي روم.
رئيس بزرگ فرياد زد: خوب اين مرا متعجب نمي كند. تنها چيزي كه تو در تمام اين مدت انجام دادي اين بود كه شكايت كني.
همانند او اغلب ما در حال غرولند كردن هستيم در حالي كه تنها چيزي كه بايد انجام دهيم اين است كه آنرا رها كرده و فوايدي را كه دنيا پيشكش مي كند بدست آوريم.
"اگر شما از خدا بخاطر تمام لذتهايي كه به شما داده است تشكر كنيد، زماني براي شكوه كردن نخواهيد داشت."
-
من يه قسمتهايشا به صورت PDF در آوردم . اگر دوست داشتين ( مورد پسند قرار گرفت ) بهم بگين تا بقيش را هم تبديل كنم در ضمن واقعا ً تاپيك آموزنده و جالبيه . از همتون ممنونم .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اميدوارم خوشتون بياد.