امروز مثل قدیم ها که از نبودنت گلایه میکردم ، میخواهم دوباره بنویسم
اندوهم این است که نتوانم به آخر برسانمش ، میترسم دیگر حتی یارای نوشتن نیز نداشته باشم.
آخر، امروز...همه با رفتارشان به من میفهمانند که همه چیز تمام شده است
کاش امروز نبود،امروز برعکس همیشه از آمدنت وحشت دارم ، وحشت دارم از اینکه این لحظه های آخر سایه ات بر سرم باشد
مجبور شوم به نام تو را بخوانم،دیگر حتی از آوردن نامت تمام تنم مور مور میشود!
امروز میخواهم فراموشت کنم،برعکس آن روزها که همیشه به یادت بودم.
عجب روزهای مسخره ای بود...از سادگی ام خنده ام میگیرد !! از اینکه منتظر برگشتنت بودم،چه احمقانه بود تصور اینکه تو دوباره برمیگردی
آن روزها که آواره بودم،دوس داشتم تو باشی، موهایم را نوازش کنی... آنقدر بچه بودم که هرروز جلوی آینه منتظر می ایستادم تا بیای موهایم را خرگوشی درست کنی !!!!اما...تو نیامدی هیچ، حتی یادت رفت که باید مرا دوست داشته باشی
لحظه رفتنت ندیدی که چشمهایم بارانی است و بعد از آن همیشه بارانی بود
ومن چقدر ساده بودم که نامت را برتک تک عروسکهایم گذاشتم، آنها را به یاد خاطراتت در اغوش میگرفتم وروزی صدبار کم است، هزار بار آنها را به نام میخواندم که نکند یک وقت نامت فراموشم شود
چون به من گفته بودی:(( هر کردوممون که اون یکی رو فراموش کنه ستاره ها دیگه دوسش ندارن!!!)) و من همیشه از ستاره ها شرم داشتم!
ومن با همان دستهای کوچکم ،گلوله های برفی درست میکردم،چون تو برف دوست داشتی!!!دستانم از سرما بی حس میشد ، اما تو نمی آمدی ، چقدر ساده بودم من...!!!نمیفهمیدم برای همیشه رفته ای !!!چقدر کودکانه بود که منتظرت بودم!!
اما الان نمیخواهم که بیایی ...میخواهم فراموشت کنم ، میخواهم این لحظه های آخر بدون اندوه آمدنت بگذرانم...میخواهم مثل همیشه تنها باشم ، میخواهم تنها باشم زمانی که همه چیز تمام میشود