تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 12 از 212 اولاول ... 289101112131415162262112 ... آخرآخر
نمايش نتايج 111 به 120 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #111
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    لیلی پروانه خدا

    شمع بود اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.
    شمعی که کوچک بود و کم برای سوختن پروانه بس بود
    مردم گغتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
    و زمین پر از شمع و پروانه شد.
    پروانه ها سوختد و شمعها تمام شدند.
    خدا گفت: شمعی باید دور شمعی که نسوزد شمعی که بماند.
    پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد عاشق نیست.
    شب بود خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا ددور بود.
    شمع خدا پروانه می خواست . لیلی پروانه اش شد.
    بال پروانه های کوچک زود می سوزدزیرا شمع ها زیادی نزدیکند.
    بال لیلی هرگز نمیسوزد لیلی پروانه شمع خداست.
    شمع خدا ماه است. ماه روشن است اما نمی سوزد.
    لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.

  2. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #112
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    "بزرگترین آرزو برای همه"

    روزگاری در دهکده ای بسیار کوچک در هند، زنی فقیر ولی مومن زندگی میکرد. او خدای ویشنو را می پرستید،خدایی که مسئولیت نگهداری از تمام آقرینش را بر عهده دارد. هر روز صبح، قبل از انجام هر کاری، مراسم دعا را جلوی مجسمه کوچکی از خدای ویشنو که در خانه داشت انجام می داد. او مقداری گل و میوه و عود خوشبو تقدیم مجسمه می کرد. سپس مجسمه را می شست و لباس تنش می کرد. برایش سرودهای مذهبی در باره عشق و حق شناسی می خواند. همانطور که آن زن خدایش را به این طریق نمادین ستایش می کرد، قلبش آکنده از خوشی و شگفتی می شد.
    روزی خدای ویشنو که از پرستش آن زن تحت تآثیر قرار گرفته بود، تصمیم گرفت که جلوی او ظاهر شود. آن زن از دیدار خدای خود بسیار شاد شد و از آن معجزه، چشمانش پر از اشک شوق گشت.
    خدای ویشتو به آن زن مومن گفت:" من از این پرستش و پشتکارت خوشحالم. تصمیم گرفته ام که در عوض، هدیه ای تقدیمت کنم. هر آرزویی که داری بگو تا برآورده کنم".
    آن زن آنچه را که می شنید باور نداشت . چه خوشبختی حیرت آوری! فکرش با سرعت تمام به کار افتاد"چی باید بخواهم؟ پولدار شدن؟ فرزندان زیاد و سالم؟خانه ای بزرگ و مجلل؟ " . آن زن آنقدر مشغول تصمیم گرفتن در باره چیزی که بیشتر از همه آرزویش را داشت ،بود که تقریبآ فراموش کرد خدای ویشنو همچنان منتظرش ایستاده است. آن زن خواهش و تمنا و با صدایی لرزان گفت: " خدای من، اجازه می دهی که مدت بیشتری درباره آرزویم فکر کنم؟ الان اصلآ نمی توانم تصمیم گیری کنم". خدای ویشنو با لبخندی مهربان جواب داد: " هرچه قدر که بخواهی به تو فرصت می دهم". و سپس ناپدید شد. آن زن مدتی همان جا مات و مبهوت ایستاد. چه کار باید می کرد؟ چطور میتوانست چنین تصمیمی بگیرد؟ او تصمیم گرفت عقیده دوستانش را نیز بپرسد. امکان داشت فکر آنها بازتر باشد و بتوانند پیشنهاد خوبی به او بدهند.فردای آن روز، تمام دوستانش را به خانه دعوت نمود و از آن ها سئوال کرد:" تنها آرزویش چه چیزی باید باشد؟" دوست اولی اصرار داشت: ثروت بخواه. اگر پول داشته باشی، می توانی هر چه که دلت می خواهد بخری. دوست دیگرش با اعتراض گفت: نه، ثروت نخواه. اگر سلامتی نداشته باشی، پول به چه دردت می خوره؟ هرگز نخواهی توانست از پولت لذت ببری. من عقیده دارم سلامتی را انتخاب کنی. دوست سومی با قاطعیت گفت: سلامتی مشخص نیست باید آرزوی عمری طولانی بکنی، نه اینکه فقط سلامتی بخواهی. از خدا آرزوی عمری طولانی کن. همسر آن زن مومن که خودش آنچنان مومن نبود و از مسائل معنوی زیاد سررشته نداشت به گفتگوی زنان گوش داد. او با طعنه و عصبانیت گفت: " تمام دوستانت احمقند. اگر این خدا گفت که تو می توانی هر چه را که بخواهی آرزو کنی، پس آرزو کن هر آرزویی که داری بر آورده شود. در تمام این مدت زن با دلهره به همه این پیشنهادات گوش کرد، ولی با وجود این، هیچ کدام از آنها به دلش ننشست. هفته ها سپری شد و تمام فکر آن زن معطوف به این مسئله بود که از خدای ویشنو چه بخواهد. این وضعیت آنقدر فکر او را مشغول کرده بود که بدون اینکه خودش متوجه باشد، دیگر صبحها جلوی مجسمه خدای ویشنو مراسم دینی را اجرا نمی کرد، کاری که در تمام طول عمرش انجام داده بود. او دیگر به فکر این نبود که چقدر خدایش را می پرستد. او دیگر برای خدایش سرود های مذهبی نمی خواند. تمام فکرو ذکرش درباره این بود که از خدایش چه بخواهد. به زودی آن خوشی که در قلب خود داشت از میان رفت، حتی عشق او به ویشنو داشت کم کم محو می شد. بالاخره روزی رسید که آن زن حس کرد آخرین ذره لذت درونی از روحش زدوده می شود. با وحشت تمام رو به روی مجسمه زانو زد، از ته قلب شروع به دعا خواندن کرد:" آه خدای ویشنو! کمکم کن. تو به من قول دادی که هر آرزویی داشته باشم برآورده می کنی و از من پرسیدی چه آرزویی دارم. ولی من قادر نیستم تصمیم بگرم. بد تر از همه اینکه به هیچ چیز دیگری نمی توانم فکر کنم. ازتو تمنا دارم به من بگویی چه آرزویی بگنم؟" قبل از اینکه دعای زن به پایان برسد، خدای ویشنو با تمام ابهتش جلوی او ظاهر شد و با لبخندی گفت:" فکر می کردم هرگز این سوال را نخواهی کرد. این آرزویی ست که باید از من می کردی: از من بخواه که خوشبخت باشی، بدون در نظر گرفتن اینکه چه چیزی بدست می آوری یا از دست میدهی." زن سرش را خم کرد و متوجه عمق خردمندی گفتار خدای ویشنو شد. سپس همان آرزو را کرد و خدای ویشنو نیز آرزویش را برآورده نمود. بعد از آن، هر روز زندگی اش را با خوشی و صفا گذراند، او تا ابد خوشبخت بود.

    بر گرفته شده از کتاب باربارا" راز خوشبختی"

  4. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #113
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    من خيلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم... والدينم خيلی کمکم کردند... دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی... سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی... ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم... به خانوادهء ما خوش اومدی!


    نتيجهء اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد!

  6. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #114
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    سربازي كه پس از جنگ ويتنام ميخواست به خانه برگردد ؛ در تماس تلفني خود از سانفرانسيسكو به والدينش گفت:
    « پدر و مادر عزيزم ؛ جنگ تمام شده و من ميخواهم به خانه باز گردم؛ ولي خواهشي از شما دارم.دوستي دارم كه مايلم او را به خانه بياورم»
    والدين او در پاسخ گفتند:ما با كمال ميل مشتاقيم كه اورا ملاقات كنيم.
    پسر ادامه داد: «ولي لازم است موضوعي را در مورد او بدانيد. او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد. بنابر اين ميخواهم اجازه دهيد كه او با ما زندگي كند.»
    والدين گفتند: پسر عزيزم شنيدن اين موضوع براي ما بسيار تاسف بار است ؛ شايد بتوانيم به او كمك كنيم كه جايي براي زندگي پيدا كند.
    پسر گفت:« نه ؛ من ميخواهم او با ما زندگي كند.»
    والدين گفتند: تو متوجه نيستي. فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد شد.ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و نميتوانيم اجازه دهيم مشكل فرد ديگري زندگي ما را دچار اختلال كند. بهتر است به خانه باز گردي و او را فراموش كني.دوستت راهي براي ادامه زندگي خواهد يافت.
    در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع كرد و والدين او ديگر چيزي نشنيدند.چند روز بعد پليس سانفرانسيسكو به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته است که مشكوك به خودكشي مي باشد.پدر و مادر سراسيمه به سمت سانفرانسيسكو مراجعه كردند و براي شناسايي جسد به پزشكي قانوني رفتند.آنها فرزند را شناختند و به موضوعي پي بردند كه تصورش را هم نميكردند. فرزند آنها فقط يك دست و يك پا داشت

  8. 2 کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #115
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    بگذار تو را ياري کنم.

    مدتي پيش در المپيک معلولان در شهر سياتل؛نـُه دونده در خط شروع براي مسابقه صـد متر ايستاده بودند؛تير شروع مسابقه
    شليک شد؛دونده ها سعي مي کردند بدوند و برنده شوند.ناگهان پاي يکي از آنها پيچ خورد و افتاد و شروع به گريه کرد.هشت
    دونده ديگر پس از شنيدن صداي گريه او دست از مسابقه کشيدند و باز گشتند.يک دختر عقب مانده ذهني کنار او نشست او را
    در آغوش گرفت وبه او دلداري داد .سپس همهً دونده ها در کنار هم راه رفتند تا به خط پايان رسيدند..تمامي جمعيت حاضر در
    استاديوم ايستاده بودند و براي آنها دست مي زدند...تشويقي که مدتي بسيار طولاني ادامه پيدا کرد.


    کساني که نظاره گر اين صحنه بودند هنوز دربارهً آن حرف مي زنند.مـي دانيد چــرا؟
    زيرا اين حادثه عميقاً در قلب ما تاثير گذاشت و ما همه مي دانيم چيزهاي مهم تري از برنده شدن يک نفر در دنيا وجود دارد.
    کمک کردن به ديگران براي اين که آنها هم موفقيت را تجربه کنند*******حتي اگر به اين معني باشد که قدم هاي خود را
    آهسته تر کنيم و در شيوهً زندگي خود تغييراتي ايجاد کنيم.

  10. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #116
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض تصميم

    مرد تصميمش را گرفته بود مي خواست اموالش را بفروشد و در تجارت به کار اندازد . هر شب دعا مي کرد : خدايا کمکم کن تا در تجارت موفق شوم... اما هر چه بيشتر تلاش مي کرد کمتر موفق ميشد
    تا اينکه بالاخره توانست آنها را با قيمت بالايي بفروشد و عاقبت چنان غرق در ثروت شد که از همه چيز و همه کس بريد . از تنهايي به خدا پناه برد و گفت : خدايا! تو که مي دانستي عاقبتم چنين مي شود چرا دعايم را مستجاب کردي؟؟؟
    در خواب کسي به او گفت : بار اول ثروت خواستي و خدا از تو صبر خواست اگر صبر مي کردي بهترين راه را براي خوشبختي انتخاب مي کردي.

  12. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #117
    داره خودمونی میشه HEGOR's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    192

    پيش فرض

    یا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

    استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.

    آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

    شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

    استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

    شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

    استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

    شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

    شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

    استاد پاسخ داد: "البته"

    شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

    شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

    مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

    شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

    شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
    در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"

    زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

    و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.


    نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن

  14. 2 کاربر از HEGOR بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #118
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض عشق ورزيدن

    روزي مردي عقربي را ديد که درون آب دست و پا ميزند او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نيش زد .
    مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد اما عقرب بار ديگر او را نيش زد . رهگذري او را
    ديد و پرسيد : براي چه عقربي را که نيش مي زند نجات ميدهي ؟ مرد پاسخ داد : اين طبيعت
    عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم چرا بايد مانع
    عشق ورزيدن شوم فقط به اين دليل که عقرب طبيعتا نيش ميزند ؟؟

    عشق ورزيدن را متوقف نساز . لطف و مهرباني خود را دريغ نکن .حتي اگر ديگران تو را بيازارند

  16. این کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #119
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    روزي مردي مستجاب الدعوه پاي كوهي نشسته بود كه به كوه نظري انداخت
    و ازاونجا كه با خدا خيلي دوست بود گفت: خدايا اين كوه رو برام تبديل به طلا كن.
    دريك چشم بر هم زدن كوه تبديل به طلا شد. مرد از ديدن اين همه طلا به وجد آمد ودعا كرد:
    خدايا كور بشه هر كسي كه از تو كم بخواد.
    در همان لحظه هر دو چشممرد كور شد، ناگهان مرد به خودش اومد و چشم دلش باز شد و گفت:
    چقدر من احمقم كه فكر كردم از خدا خيلي زياد خواستم

  18. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #120
    داره خودمونی میشه reza heiroon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    sari
    پست ها
    25

    پيش فرض

    کوچولو دوباره سوالش را تکرار کرد:
    " یعنی واقعا" اونا وجود ندارن ؟ ولی مادر بزرگ می گفت اونا وجود دارن"
    پدر با بی تفاوتی چشم غره ای به او رفت وروزنامه اش را ورق زد.
    مادر که از سوالهای تکراری فرزند خسته شده بود با حالتی کلافه گفت:
    " بس کن دیگه بچه. بازم میخوای شبا خوابای بد ببینی؟ "
    کوچولو در حالی که با گیسهای بافته شده اش بازی می کرد گفت:
    " مادر بزرگ می گه اونا توی خرابه ها وحموم های قدیمی زندگی می کنن؟"
    پدر همانطور که روزنامه می خواند بدون اینکه سر بلند کند روبه مادرگفت:
    " خانوم!صد بار به شما گفتم نذار مادرت این مزخرفات رو تو کله بچه فرو کنه.
    چه معنی میده آدم واسه بچه تو این سن وسال از این چیزا بگه."
    پدر رو به کوچولو ادامه میدهد:
    " اینها همه اش خرافاته عزیزم. اونا اصلا" وجود ندارن."
    کوچولوبدون توجه به حرف های پدر دوباره می گوید:
    " مادر بزرگ می گه پای اونابه جای انگشت سم داره. می گه اونا خیلی ترسناکن."
    مادر که کم کم از حرف های دخترش وحشت کرده آب دهانش را قورت میدهد ومیگوید:
    " ببین وروجک این موقع شب چه چیزایی داره می گه. باید حتما" با مادر در این باره
    صحبت کنم که دیگه جلوی بچه از این چیزا حرف نزنه."
    کوچولو همچنان بدون توجه به عکس العمل پدر ومادرادامه می دهد:
    " مادر بزرگ می گه اونا می تونن غیب بشن. می گه هر کسی نمی تونه اونا رو ببینه."
    پدر روزنامه را می بندد وچشمانش را در چشمان فرزند می دوزد ومی گوید:
    " گفتم که عزیزم. اینها همه اش داستانه. داستانهای الکی ودروغ. تو نباید این داستانها رو
    باورکنی. همه اش دروغه."
    کوچولو می خندد ومی گوید:
    " آره بابا جون. تو راست می گی.مادربزرگ دروغ می گه. اونا اصلانم ترسناک نیستن.
    اونا عین خود ما هستن. هیچ فرقی با ما ندارن."
    مادر وپدر هاج وواج اورا نگاه می کنند وپدر می گوید:
    " یعنی چی که مثل ما هستن؟ من می گم اونا اصلا" وجود ندارن. اونوقت تو می گی مثل
    ما هستن. از کجا می دونی که مثل ما هستن؟ "
    کوچولو در حالی که با انگشتان دستش بازی می کند می گوید:
    " امروز یکیشون رو دیدم. اصلانم ترسناک نبود. تازه هیچم سم نداشت. مثل ما پا داشت.
    کلی هم با هم حرف زدیم."
    مادربا چشمانی گرد شده وکنجکاو گفت:
    " در باره چی حرف زدین عزیزم؟"
    پدر با عصبانیت حرف اورا قطع می کند و می گوید:
    " شما دیگه شروع نکن خانوم. ببین مادر جنابعالی از بچه چی ساخته. همین مونده بود که
    بچه مون خیالاتی بار بیاد وبا دوستای خیالی صحبت کنه.مادر شما داره مغز بچه رو شستشو
    می ده وبا اراجیف وخرافات پر می کنه."
    کوچولو بانگاهی جدی به پدر نگاه می کند ومی گوید:
    " اون خیالی نیست. خودم امروز دیدمش. کلی هم با هم صحبت کردیم. تازه باهم دوست هم شدیم.
    می گفت اسمش..."
    پدرنمی گذارد تااوحرفش را تمام کند. دستی بر سر او می کشد ومی گوید:
    " فراموشش کن عزیزم. گفتم که اونا اصلا" وجود ندارن. دیگه هم دوست ندارم درباره شون ودر
    باره دوستای خیالیت صحبت کنی."
    کوچولو با ناراحتی می گوید:
    " ولی..."
    پدر باز هم حرف او را قطع می کند ومی گوید:
    " ولی بی ولی. الآن هم از وقت خوابت گذشته. دیگه وقت لا لاست. دیگه شب به خیر"
    پیشانی دخترش را می بوسد و رو به مادر می گوید:
    " خانوم! بچه رو ببر تو اتاقش بخوابون."
    مادر رو به کوچولو می گوید:
    " اگه دوست داشته باشی میتونی امشب رو پیش ما بخوابی.اما فقط همین امشب."
    کوچولو با بی میلی می گوید:
    " نه می خوام تو اتاق خودم بخوابم."
    مادر می گوید: " یعنی با این صحبتها نمی ترسی از اینکه تنها بخوا..."
    پدر به تندی حرف او را قطع می کند ومی گوید:
    " ترس چیه خانوم.چرا حرف تو دهن بچه میذاری. دختر من خیلی هم شجاعه"
    و چشمکی حواله کوچولو می کند ولبخند میزند. کوچولو شب بخیری زورکی به
    پدر می گوید و دست در دستان مادر به سوی اتاق خوابش می رود. مادر اورا
    در تخت می خواباند و پتو را بر رویش مرتب می کند و لپ او را نیشگون میگیرد.
    کوچولو کمی مادر را نگاه می کند ومی گوید:
    " مامان..."
    مادر لبخندی میزند ومی گوید: " جون مامان..."
    کوچولو آب دهانش را قورت می دهد ومی گوید:
    " من امروز یکی از اونا رو دیدم. بهم گفت اسمش رضا است."
    مادر لبخندی میزند ومی گوید:
    " شنیدی که بابا چی گفت. اونا وجود ندارن عزیزم. پس راحت بگیربخواب "
    کوچولو می گوید:
    " یعنی تو می گی آدم ها اصلا" وجود ندارن ؟ "
    مادر جواب می دهد :
    " نه عزیزم. این داستان ها رو "جن" های بدجنس میسازن تا "جن" کوچولوهایی مثل تو
    رو بترسونن که شبا خوابای بد ببینن. این داستانا همه اش الکیه. چیزی به اسم " آدم"
    اصلا" وجود نداره. حالا دیگه وقت خوابه. اگه بخوای چراغ رو برات روشن می گذارم."
    کوچولو با ناراحتی می گوید:
    " نه خاموشش کن."
    مادر پیشانی کوچولو را می بوسد وچراغ را خاموش می کند. در آستانه در مادر با صدای
    کوچولو متوقف می شود.
    " مامان یعنی توی دنیا به این بزرگی فقط ما جن ها وجود داریم ؟ "
    مادر جواب می دهد : " آره عزیزم فقط ما وجود داریم. چیزی به اسم آدم وجود خارجی نداره.
    حالا بگیر بخواب عزیزم. شب بخیر..."
    وزیر لب آهسته می گوید:
    " رضا! چه اسم عجیبی ! "
    خواب کم کم چشمان کوچولو را با خود همراه میسازد وبا صدایی بی حال می گوید:
    " شب بخیر ....."


    " reza the kid " 1385/3/9 2:35 am

  20. 2 کاربر از reza heiroon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •