البته که دوستت دارم احمق جان ولی آزارت می دهم دلیلش هم صاف و ساده این است که دوســـتت دارم .
این را می فهمی؟! آدم کسانــــی را که به آنها بــی تفاوت است آزار نمــــی دهد.
"قهرمانـان و گـورهــا - ارنستو سـابـاتـو"
البته که دوستت دارم احمق جان ولی آزارت می دهم دلیلش هم صاف و ساده این است که دوســـتت دارم .
این را می فهمی؟! آدم کسانــــی را که به آنها بــی تفاوت است آزار نمــــی دهد.
"قهرمانـان و گـورهــا - ارنستو سـابـاتـو"
چیزهایی هست که از دست رفتنشان را هیچ چیزی در دنیا نمی تواند جبران کند .
عشق های بزرگ و حقیقی در این دنیا اندکند و آدم حق ندارد بگذارد بدون هیچ گونه اثری نابود شوند .
تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم ، اما افسوس که امکان پذیر نبود .
بعد از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد .
درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت .
نمی دانی چه روزهایی را بی تو گذرانده ام . به خاطر این روزها از تو بدم می آید . می توانستیم با هم خوشبخت باشیم .
بدبختـــی بزرگی است که دیگری را به رغم اینکه دیگر دوستمان نمی دارد ، همچنان دوســـت بداریم.
"ژاک و اربابش - میلـان کوندرا"
خود اکو یادآور شده است که کتابخانه یعنی خاطره ی تاریخی آدمی و به بورخس اشاره می کند که کتابخانه را به قدرت مطلق همانند می کرد.به نظر اکو و بورخس،آفریدگار به کتابخانه ای عظیم همانند است و همچون دانته که در پایان نمایش خدایی(بهشت سرود سی و سوم)آفریدگار و آفریدگان را در حکم کتابی می بیند که «عشق شیرازه ی آن است» اکو نیز گونه ای حضور هرمنوتیکی برای کتابخانه قائل است.
شطرنجباز
اشتفان تسوایگ
ترجمهی دکتر محمد مجلسی
حتی تجسم این قضیه برای من دشوار بود که یک انسان تمام وجود و هستیاش را در شصت و چهار خانهی سیاه و سفید صفحهی شطرنج خلاصه و محدود کند.
سالها بود که به جاذبهی خاص این "بازی شاهانه" پی برده بودم و میدانستم در میان تمام بازیها، تنها شطرنج است که شانس و تصادف و تقلب به هیچ شکل در آن راه ندارد، و پیروزی در این صحنه به هوشمندی، یا نوعی هوشمندی، وابسته است.
اما نمیتوانستم باور کنم که کسی بتواند تمام وجود و روح و روانش را در دایرهی این بازی محدود کند...
اصل و ریشهی شطرنج در تاریکی قرنها محو شده است، با این وصف شطرنج، هرگر تازگی و جاذبهی خود را از دست نداده.
دوستداران شطرنج مهرهها را غالباً با دقت و سنجیده جابهجا میکنند، و نتیجهی بازی به قدرت تخیل آنان بستگی دارد.
بازی در یک صفحهی بسیار محدود و در یک فضای بسته و محدود هندسی انجام میگیرد اما هر بار بازی به شکل تازهای پیش میرود و شکل دیگری پیدا میکند.
مدام ترکیب مهرهها و تناسب آنها با همدیگر تغییر مییابد و تا پیش از پایان بازی همهی مهرهها بیآرام و سرگردانند و تکلیف خود را نمیدانند.
پنداری شطرنج اندیشهای است که ما را به جایی نمیبرد. نوعی ریاضیات است که معادلهای را به اثبات نمیرساند.
هنری است که اثری به وجود نمیآورد. نوعی معماری و ساخت و ساز است که مواد و مصالحی ندارد، اما از هر کتاب و هر بنایی پایدارتر است.
این بازی به همهی اقوام و ملل و به هر قرن و دورانی تعلق دارد.
کسی نمیداند کدامیک از خدایان آنرا به زمین آورده تا دلتنگیها و بیحوصلگیها را بزداید و روح و فکر آدمی را صیقل بدهد؟[.]
یک بچه میتواند قواعد و قوانین آن را یاد بگیرد، و اگر آدم جاهل و نادانی در این محدوده هوش و فکر خود را بیازماید، احتمال دارد به تسلط بینظیری دست یابد.
یاد گرفتن فن و تکنیک، اگر با صبر و حوصله و پشتکار آمیخته شود، آدمی به کشفیاتی در عالم ریاضیات و شعر و موسیقی دست خواهد یافت.
در شطرنج نیز به همین گونه است.
ص 30 و 31
خوشبختی یعنی این که گذشـــته را مدام پیش چشــــم نداشته باشی
"ترجیـع گرسنـگی - ژان مـاری گوستـاو لوکلزیـو"
جهنم زندگان چیزی مربوط به آینده نیست؛ اگر جهنمی در کار باشد، همان است که از هماکنون اینجاست، جهنمی که همه روزه در آن ساکنیم، و با کنار هم بودنمان آن را شکل میدهیم.
شطرنجباز
اشتفان تسوایگ
ترجمهی دکتر محمد مجلسی
»»»آقای ب برای چندمین بار پس از چند ماه که در اتاقی واقع در هتلی به تنهایی زندانی بود، برای بازجویی برده شده و درحالیکه در سالن منتظر است نگاهش به روپوشهایی نظامی میافتد
و در این میان ناگهان نگاه من روی جیب یکی از این روپوشها ثابت ماند.
در این جیب چیزی بود که من برآمدگی آنرا میدیدم، نزدیکتر رفتم، دقیقتر شدم و احساس کردم که یک کتاب... بله. یک کتاب در آن جیب است.
یک کتاب! ... زانوهایم به لرزه افتادند... یک کتاب! ... چهار ماه بود که دست من به کتاب نرسیده بود و کتابی را ورق نزده بودم و حالا وجود یک کتاب را در جیب آن روپوش نظامی حدس میزدم و آرزو میکردم این کتاب به دست من یرسد و مال من باشد.
اگر میتوانستم این کتاب را به اتاق خود ببرم، بیتردید تا مدتی دنیای تنهایی من بهصورت دیگری درمیآمد.
کتاب میتوانست افکار تازهای را به ذهن من بیاورد، و من میتوانستم تا مدتی دنبال افکاری بروم که آرامبخش و روحافزا باشد.
نگاه من به همین علت روی چیزی که به حدس دریافته بودم کتاب است، ثابت و خیره مانده بود.
مثل اینکه نگاه من میخواست جیب آن روپوش را سوراخ کند.
باز هم کمی نزدیکتر رفتم و در این فکر بودم که به هرترتیب آن کتاب را لمس کنم.
انگشتان من از شدت اشتیاق برای لمس کردن آن کتاب میسوختند، و تقریباً بیآنکه متوجه اطراف خود باشم، جلوتر رفتم.
ص 70 و 71
...
»»»آقای ب پنهانی کتاب را در زیر پیراهنش پنهان کرده و پس از بازجویی به اتاقش برده میشود
...
شاید تصور شما این باشد که من بعد از بسته شدن در اتاق، شتابزده کتاب را از مخفیگاهش درآوردم تا ببینم که چه نوع کتابی است، اما نه! من این کار را نکردم.
میخواستم چند لحظه شادی و لذتی را که این کتاب به من بخشیده بود، با تمام وجود خود احساس کنم.
چشمهایم را بسته بودم و در عالم رؤیا آن کتاب را میدیدم و احساس میکردم که چه ساعتهای بینظیر و امیدبخش خواهم داشت ...
ص 73
رزا خانم می گفت حيوانات بهتر از ما هستند چون قانون طبيعت را اجرا می کنند، مخصوصا شيرهای ماده. او برای شيرهای ماده احترام زيادی قائل بود. وقتی به رخت خواب می رفتم و هنوزم خوابم نبرده بود، گاهی وانمود می کردم که زنگ زده اند و بعد در را باز می کردم و پشت در ماده شيری بود که آمده بود تا از بچه هايش دفاع کند.رزا خانم می گفت که ماده شيرها در اين کار شهرت دارند و تا سر حد جان می جنگند وعقب نشينی نمی کنند، اين قانون جنگل است و اگر مادي شيری برای دفاع از بچه هايش نمی جنگيد، ديگر هيچ کس بهش اعتماد نمی کرد. من تقريبا هر شب ماده شيرم را می آوردم. می آمد تو، روی تخت خواب می پريد و صورتمان را می ليسيد، چون بقيه هم دلشان می خواست و چون من بزرگ تر از همه بودم، بايد ازشان مراقبت می کردم. فقط اسم شير بد در رفته است، چون آن ها هم مثل همه غذا می خورند، و وقتی به بقيه خبر ميدادم که ماده شيرم ميخواهد بيايد توی اتاق، شلوغ و پلوغ می شد، حتی بنانيا هم، که خدا می داند اخلاق خوشش زبانزد همه است، دادش در می آيد. بنانيا را يک فاميل فرانسوی که جای کافی داشتند به فرزندی قبول کردند. خيلی دوستش می داشتم، يک روز می روم سراغش. بالاخره رزا خانم فهميد که وقتی می خوابد، يک ماده شير به اتاقش می آورم. او می دانست که اين کار من حقيقت ندارد و اين ها فقط خيالات من درباره ی قوانين طبيعت است، ولی عصابش خيلی درب و داغون بود و فکر اين که در آپارتمان او حيوانات وحشی وجود دارند، شب هايش را پر از وحشت کرده بود و فرياد کنان از خواب می پريد. اين قضيه برای من يک خيال بود و برای او يک کابوس. هميشه می گفت که کابوس همان رويا است که در پيری به کابوس مبدل می شود. هر کداممان ماده شير را يک جور می ديديم. چه می شد کرد.
آقای هاميل هم که ويکتور هوگو را خوانده و از هر آدم هم سن و سال خودش بيش تر زندگی کرده، لبخندزنان برايم تشريح کرد که هيچ چيز سفيد سفيد يا سياه سياه نيست و سفيد گاهی همان سياه است که خودش را جور ديگری نشان می دهد و سياه هم گاهی سفيد است که سرش کلاه رفته. آقای هاميل مرد بزرگی است. اما روزگار نگذاشته است که بزرگ باشد.
تف به هر چه هرويينی است. بچه هايی که هرويين می زنند به خوش بختی هميشگی عادت می کنند، کارشان تمام است، چون خوش بختيی وقتی حس می شود که کم بودش را حس کنيم. آن هايی که از اين چيزها به خودشان تزريق می کنند حتما در جست و جوی خوش بختی هستند و فقط احمق ترين احمق ها برای پيدا کردن آن، چنين راهی را انتخاب می کند. من هرگز گرتی نشدم. چند بار با دوستان ماری جوانا کشيدم آن هم برای اينکه باهاشن همراهی کرده باشم و به هر حال ده سالگی سنی است که آدم خيلی چيزها را از بزرگ ترها ياد می گيرد. اما من ميل چندانی به خوش حالی نداشتم. زندگی را ترجيح می دادم. اين جور خوش بختی آشغال است، آب زيره کاه است. بايد راه و رسم زندگی را بهش ياد داد. آبمان توی يک جوی نمی رود، و من کاری به کارش نميخواهم داشته باشم. هرگز هم سياست بازی نکرده ام چون به هر حال يکی هميشه استفاده اش را می برد، ولی برای خوش بختی هم بايد قانونی وضع کرد تا نتواند کلک بزند. من هر چه به کله ام می آيد می گويم و شايد هم اشتباه می کنم. اما هرگز برای این که خوش حال بشوم، نمی روم سوزن بزنم. گهش بگيرند. نمی خواهم در باره ی خوش بختی با شما حرف بزنم، چون تصميم ندارم دچار حمله ی عسبی شوم. اما آقای هاميل می گويد که من برای به زبان آوردن چيزهايی که نمی شود بيان کرد، استعداد فراوانی دارم. او می گويد بايد چيزی را که به دنبالش هستيم، در حرفهايی که نمی شود بيان کرد جست و جو کنيم و همان جا هم پيدايش می کنيم. بهترين راه برای فراهم آوردن گه(يکی از القاب هرويين)، کاری هست که لوماهوت می کرد، و آن اين است که آدم بگويد هرگز به خودش سوزن نزده، و آن وقت بچه ها بلافاصله يک تزريق مجانی به آدم می کنند، چون هيچ کس نميخواهد خودش را به تنهايی بدبخت ببيند. تعداد جوانک هايی که خواسته بودند اولين سوزنم را به من بزنند، غير قابل تصور است. برای اين به دنيا نيامده ام که به ديگران کمک کنم تا زندگی کنند. به قدر کافی اين کار را برای رزا خانم کرده ام دلم نمی خواهد خودم را توی خوش بختی پرت کنم، بلکه قبلا هر تلاشی که بتوانم می کنم تا از آن خلاص شوم.
قسمتی از كتاب مرد اول از آلبر كامو:
...و در تاريكی شب ساليان در سرزمين فراموشی راه می رفت كه در آن هر كسی آدم اول بود, كه خود او ناگزير شده بود خود را دست تنها, بی پدر, پرورش دهد و هر گز آن لحظه ها را به خود نديده بود كه پدری پس از آن كه صبر می كند تا پسرش به سن گوش دادن برسد او را صدا می زند تا راز خانواده, يا دردی كهنه را, يا تجربه عمر خود را برای او بگويد ... و ژاك شانزده ساله و سپس بيست ساله شد و هيچ كس با او سخنی نگفت, و ناگزير بود دست تنها ياد بگيرد, دست تنها بزرگ شود, با زور, با قدرت, دست تها اخلاقيات و حقيقت خود را بيابد, تا اين كه سرانجام به صورت آدم به دنيا آيد و سپس با تولدی سخت تر ديگر بار به دنيا آيد, يعنی اين بار برای ديگران, برای زنان, به دنيا آيد, مانند همه اين آدم ها يی كه در اين سرزمين به دنيا آمدند و يكايك آنان كوشيدند تا زندگی كردن بی ريشه و بی ايمان را فرا بگيرند ...
Last edited by - Saman -; 03-01-2013 at 12:59.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)