حكايت كردهاند در ايام زمستان روزی ميرزا مشخصخان توتآبادی به صحرا همی شد تا حال و هوايی بخوردندی.
هوا سرد بودندی و از سرما سنگ تركيدندی. ناگهان اسبی بديدندی كه از دهانش همی بخار بيرون آمدندی.
حيرت كردندی و انگشت به حيرت به دهان همی گرفتندی. گفتا: «جلالخالق! اسب بخار كه میگويند همين است؟!»
بيت:
در حاشيهی باغ، بسی نقش و نگار است
ماشين بابام هزار و يك اسب بخار است
هر كس كه ببيندش بگويد:
خوش آنكه بر اين اسب، سوار است
خواجه وايرلس مجانی
برگرفته از نشريه "دوچرخه" شماره 784 ويژهی نوجوانان روزنامه همشهری... عكس: ماشين دودی از ويكی پديا