تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 75

نام تاپيک: رمان بازی عشق ( ر.اعتمادی )

  1. #41
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    مازیار خان بازم بزارین دیگه.... هم چنان منتظرمممممممممممممممممممم مم

  2. 3 کاربر از diana_1989 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    چشم.
    ببخشید یه کم سرم شلوغ بود دیروز و امروز.
    امشب 2 قسمت میذارم.

  4. 4 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت هفدهم

    روزها از پی هم می دویدند و من هر روز که می گذشت , یک خط روی کنده ی درخت چنار قدیمی مان می انداختم.. قصه ی عشق من و فرخ بین دوستانم , فامیل و خواهرانم دهان به دهان می گشت و به افسانه ها می پیوست.. دوستان هم کلاسیم با سماجت و کلمه به کلمه در باره ی فرخ از دهانم حرف می کشیدند و برایم غصه می خوردند.. و من روزی یک نامه برای فرخ می نوشتم و روزی یک نامه از فرخ داشتم.. هر نامه ی فرخ را هزار بار می خواندم و می بوسیدم و بعد در لابلای صد برگ گل پنهان می کردم... آه خدایا! هیچ جنونی از جنون عشق عجیب تر نیست!
    شب ها با کوله باری از غم به بستر می رفتم و روزها با نامه ای تازه از بستر برمیخاستم.. و با هر کلام نامه می خندیدم , می گرییدم و هر لحظه چهره ام به رنگی در می آمد.. من به فرخ گفته بودم که تا تو تهران نیایی برایت نامه نمی دهم ولی فردای آن روز که به تهران رسیدم , آنقدر حرف و کلام در دلم انباشته شده بود که اگر بر روی کاغذ نمی آوردم مرا خفه می کردند و می کشتند. تا آن روز من برای هیچ کس نامه ننوشته بودم.. می ترسیدم قلم را به دست بگیرم. می ترسیدم چیز هایی بنویسم که عشقم را حقیر کند. اما وقتی قلم به دست گرفتم , دیگر این من نبودم که می نوشتم.. این دلم بود که می نوشت..
    " عزیزم فرخ! نازم فرخ! امیدم فرخ!
    وقتی این نامه را می خوانی که من فرسنگ ها از تو دورم , در شهری که زمانی آنقدر دوستش داشتم , در تهران , حالا همه چیز برایم تنگ و فشرده شده. گویی به زندان بسته ای افتاده ام که خلاصی در آن امکان ندارد.
    یک زندان سرد و جدا از فرخ نازنینم. از نگاهی لبریز از عشقش , از صدای قشنگش , از فشار ناز پیکرش... فرخ جان نمی دانی چقدر دلم گرفته است. نمیدانی چقدر می خواهم گریه کنم. نمی دانی چقدر وحشت زده شده ام. وحشت از اینکه تا این حد پای بند تو هستم. وحشت از اینکه دوستت دارم و اینقدر به در کنار تو بودن خو کرده ام. حالا مرتب از خودم می پرسم: خوب مریم , اگر روزی فرخ تو را نخواهد , آن وقت چه می کنی؟ اگر روزی مجبور شوی با تمام عشقی که به او داری از کنارش بگذری آن وقت چی؟ چه پیش خواهد آمد؟ چکار می کنی؟ آه... خدایا... من آن روز می میرم... می سوزم... نابود می شوم... فرخ جانم تو نمی دانی که چقدر دوستت دارم , دوستت دارم , دوستت دارم. تمام بدنم هنوز عطر مطبوع پیکر تو را دارد. انگار همین یک لحظه پیش از آغوش تو بیرون آمده ام. انگار همین یک لحظه پیش بود که تو آنقدر صمیمانه مرا به خودت فشردی و آنقدر صمیمانه پیکرم را میان بازوانت گرم می کردی. آه خدای من.... تو فکر میکنی در تمام دنیا , لحظه ای مقدس تر و دلنشین تر از آن لحظه ی با تو بودن هست؟ فکر میکنی لذت این لحظه را می توان با تمام دنیا , با تمام آنچه که مردم برای به دست آوردنش به یکدیگر چنگ و دندان نشان می دهند , عوض یا حتی مقایسه کرد؟ من کوچولو , من عاشق تازه کار معتقدم که نه... معتقدم که هیچ چیز نمی تواند جانشین این همه لذت و این همه تقدس باشد.

    وقتی در آغوش تو بودم , وقتی به گوشم زمزمه ی عشق می خواندی , احساس می کردم که با این زمین کثیف , با این مردم دیوانه , میلیون ها کیلومتر فاصله دارم. احساس می کردم در میان بازوان کسی هستم که می تواند مرا برای تمام عمر از زمین جدا نگاه دارد. در اوج عشق , سرشار مستی کند و در اوج حیات , بسوزاند و خاکستر کند و دوباره آفرینش زیباییش را آغاز نماید.. و این کاریست که تو می کنی , تو خدای دوست داشتنی و مهربان مریم که با نگاهت ویران می کنی , با بوسه ات می سوزانی و در آغوشت خاکستر می کنی و آنگاه با نوازشهای مداوم , آرام و مهربانت می آفرینی مرا که سوخته ام , خاکستر شده ام و زیر لهیب تند عشق نفس می کشم و نفس های سوزان تو را در اعماق وجودم حس می کنم. دوباره می آفرینی ولی مشتاق تر , عاشق تر و دیوانه تر از همیشه , آنقدر که گاه احساس می کنم سینه ام تحمل این همه عشق را ندارد و قلبم از حرکت باز می ایستد. قلبم , قلب من , قلب تو , قلبی که تو تسخیرش کردی , نمی دانم شاید خیلی دیوانه هستم. شاید در نظر خیلی از مردم که امروز قصه ی عشق مرا برای هم می گویند دختر دیوانه ای باشم که اینقدر در کمال سادگی به تو بگویم می پرستمت , دیوانه ات هستم و بی تو زندگی برایم تمام است. اما چه کنم.. تو نمی دانی چقدر دوستت دارم. نمی دانی حالا چقدر تنها هستم. اگر چه عمر این جدایی کوتاه است , ولی به نظرم می رسد که هیچ وقت این جدایی پایان نمی گیرد و من هیچ وقت تو را نخواهم دید. آن وقت بی اختیار گریه می کنم... دلم می خواست مرا پیش خودت نگاه می داشتی. تو نمی دانی , نمی دانی که من چطور هنوز گریه می کنم. نمی دانی جدایی از تو چقدر برایم کشنده است. نمی دانی که چقدر عاشقت هستم. فرخ تو فریاد مرا می شنوی که می گویم دوستت دارم , دوستت دارم. می شنوی که فریاد می زنم و تو را آرزو می کنم؟
    آرزوی دیدن دوباره ات , آرزوی در آغوش کشیدنت و شنیدن زیباترین جمله ی خداوند یعنی دوستت دارم از زبان تو... سکوت آن باغ , آن اتاق کوچک و آن لحظات سرشار از خوشبختی را در کنار تو با هیچ چیز عوض نمی کنم. باور کن که گاه می خواهم به بیابان ها بروم و فریاد بزنم مردم من چقدر خوشبختم , چقدر سعادت مندم که فرخ را دارم , فرخ که بهترین آفریده ی خداست. در آغاز تو را برای خودم دوست داشتم اما حالا عشق من رنگ عوض کرده. حالا تو را دوست دارم , عاشق تو هستم , دویانه وار می پرستمت و تنها یک آرزو دارم. آسایش تو , خوشبختی تو و دیدن برق رضایت در چشمان دیوانه کننده ات و برای اینکه آسوده باشی حاضرم هر کاری که بخواهی انجام دهم. حتی اگر این کار ترک تو باشد...

    فرخ نازنینم! فرخ قشنگم! دلت برای من تنگ نشده؟ مطمئن باش که من تمام لحظات زندگیم را به یاد تو می گذرانم. در هر کجا که باشم به این فکر می کنم که تو کجا هستی , چه میکنی و آیا آسوده ای؟ آیا فرخ , فرخ نازنینم راحت و آسوده است؟... من دیگر نمی خواهم از تو دور شوم , نمی خواهم. مگر تو اشک های مرا ندیدی؟ مگر ندیدی که در سکوت چطور صمیمانه زار می زدم؟ پس چرا گذاشتی این همه اشک بریزم؟ آه خدای من! خدای من! چقدر جدایی از تو سخت است. چقدر دردناک است که آدم با تنها دلیل حیاتش فرسنگ ها فاصله داشته باشد. چقدر سخت است که من جدا از تو نفس بکشم , راه بروم , و تو را نبینم , صورت نازت را نگاه نکنم که با آن همه لطف به من خیره می شود.
    نمی دانی که از لحظه ای که از تو جدا شده ام فقط اشک می ریزم , گریه می کنم و مثل بچه ها از تو به تو پناه می آورم... شکایت می کنم و اشک می ریزم. ولی خوب , چه می توان کرد؟
    باور کن که در آن دوره ی کوتاه به اندازه ی تمام دنیا در تو و با تو زیسته ام. من که در کنار تو از زمین جدا شده ام و به اوج رسیده ام , سوخته ام , خاکستر شده ام و با آن تقدسی که هرگز , هرگز , هرگز این آدم های پست مادی به آن دست رسی نمی یابند چنگ انداخته ام. من با بوسه هایی که تو به روی صورتم , لب هایم و بدنم نشاندی , با آن همه التهاب , هیجان عشق با آن یگانگی مطلق و مقدس , به اوج رسیده ام. دیگر از زندگی چه می خواهم عزیزم؟ من کامل شده ام. من اینقدر کامل و عمیق دوستت دارم که حتی از مرگ هم نمی ترسم.. دلم می خواهد قبول کنی که هر لحظه ی من با نام تو , سیمای عاشقانه ی تو و نگاه مشتاق تو انباشته ام. و حالا به یاد بیاور که یک دختر کوچولو , در آن سوی سرزمین تو , به خاطر تو بیقرار است , دلش اشک می ریزد و لب هایش مجبور به لبخند زدن است. به یاد بیاور که تو تمام زندگی دختری هستی که در تمام وجودش عشق تو موج می زند و اوج می گیرد.....

    مریم"


    ادامه دارد

  6. 8 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت هجدهم

    نامه هایی که برای هم می دادیم هر روز پر شورتر می شد.
    احساس می کردم که کلمات عجیب و بیگانه ای در نامه ها به کار می بریم که تا آن زمان برایمان ناشناس و بیگانه بود. این کلمات مخصوص عاشق ترین عشاق بودند..
    تا انسانی چون ما عاشق نشود نمی تواند در ذهن خود چنین کلماتی را پیدا کند و آن را از اعماق ضمیر خود بیرون بکشد و تقدیم معشوق خود نماید. فرخ در یکی از نامه هایش نوشته بود:

    "مریم! مریم عزیزم! چه کلمات عجیبی در نامه های خود به کار می گیری. انگار از هر کدام صدای فریاد عشق بیرون می آید. کلمات تو غوغا انگیزند. فریاد می کشند , التماس می کنند , حتی اشک می ریزند..."
    برایش نوشتم:
    " فرخ! فرخ نازم! بی گمان این کلمات , زاییده و مخلوق عشق تو هستند! من بارور کلماتی هستم که تا دو ماه پیش از وجودشان کاملا بی خبر بودم , یا اگر آنها را بر حسب تصادف می دیدم , هرگز نمی شناختمشان.. و این چشمان سیاه و نگاه قشنگ تو بود که مرا با این مخلوقات عزیز خداوند آشنا کرد. حالا همیشه و هر لحظه از لحظات عاشقانه ام در این کلمات جاریست.
    راستی مگر عیبی دارد که مشتاقانه در لابلای کلمات فریاد بکشم , التماس کنم , هر کلمه را با اشک چشمانم آغشته کنم , چون جواهر فروشی جواهر کلمات عاشقانه ام را گرد گیری کنم , آه بزنم و در ویترین نامه هایم بگذارم تا چشمان مریم کش تو عزیزم آنها را ببیند , حفظ کند , و دلش برای تنهایی غمبار مریمش تنگ شود...."

    حالا دیگر برنامه ی روزانه ی من از دو قسمت مجزا تشکیل شده بود.. قسمتی اختصاص به نامه نوشتن برای فرخ عزیزم داشت و قسمتی به تجسم واقعیت روزی که یک بار دیگر خودم را در آغوش گرم فرخ پنهان کنم و فریاد بزنم: عزیزم! عزیزم! مرا دریاب! مرا دریاب!

    مادرم هرگز از خرید اسباب عروسی ام غافل نمی شد. روزی دو سه بار با سماجت عجیبی برای خرید از خانه خارج می شد. با خاله ها و عمه هایم درباره ی خرید کوچکترین اثاثیه جهیزیه ام ساعت ها بحث و مشاوره می کرد.. گاهی آنقدر در به کرسی نشاندن سلیقه ها و عقاید شخصی خود سماجت می کرد که کار به داد و فریاد و عصبانیت می کشید و من دورادور , همانطور که به بحث داغ مادرم گوش می دادم از خودم می پرسیدم: چرا مادرم اینقدر خودش را درگیر و دار این مباحثه ها به تله می اندازد؟... مگر نمی تواند خودش هر چه می خواهد بدون مشورت با دیگران بخرد و به خانه بیاورد؟ اما وقتی خوب دقیق می شدم , می دیدیم که مادرم بالاترین و عمیق ترین لذت ها را از این مباحثه های طولانی می گیرد.. شاید او با به راه انداختن این بحث های طولانی , لحظاتی به گذشته ها , به روزهایی که عاشقانه در تدارک عروسی با پدرم بود , باز می گشت و من نمی خواستم با دخالت های خود , این لذت را از او بگیرم. پدرم گاه عصبانی می شد و بی حوصله فریاد می زد:
    - زن بس کن! چرا تمومش نمی کنی؟
    مادرم ناگهان به دیوار تکیه می داد و در حالیکه دانه های درشت اشک از چشمانش به آرامی می ریخت می گفت:
    - سرهنگ! سرهنگ! چرا نمی گذاری آنطور که دلم می خواد برای دختر کوچولوم خرید بکنم؟
    پدرم همیشه در برابر اشک های مادرم به سرعت نرم و خمیر می شد و پرچم تسلیم را بر می افراشت..
    - باشه عزیزم! هرجور تو میخوایی... هر جور دلت می خواد.
    آن وقت باز دوباره بحث های طولانی آغاز می شد و من در حالیکه شرم دخترانه ام را نمی توانستم بپوشانم شاهد خرید های شیرین عروسی بودم.. تختخواب چوب گردو , کمد چهار در , میز و صندلی آرایش .... پدرم با سخاوت آخرین اندوخته هایش را از بانک بیرون می کشید و آن را در دست مادرم می گذاشت..
    - بگیر! این دیگه آخرین موجودیم بود! دیگه از من پول نخواه!
    مادرم در سکوت پول را می گرفت و بلافاصله برای خرید های تازه نقشه می کشید... یکروز , وقتی پدرم دراتاق نشیمن مشغول نوشتن ارقام موجودی بانکی خودش بود , ناگهان دچار هیجان شدم. او را از پشت بغل زدم و گریه کنان گفتم:
    - پدر! پدر! از تو خجالت می کشم.
    پدر مرا محکم چون زمان هایی که هفت هشت ساله و کوچک بودم در میان بازوان خود فشرد..
    - نه پدرم! حاصل تموم زندگیم شما بچه هام هستین. مگر من برای کی اینقدر زحمت کشیدم؟ تو بیابونا , تو مرزای دور , تو کوه و کمر , به خاطر کی اینقدر دویدم؟
    من پدرم را خیلی خوب می شناختم.. او افسر شریفی بود که هرگز تسلیم وسوسه های شیطانی نشده بود.. او آنقدر به شرف سربازی خود مومن و معتقد بود که هرگز شیطان هم جرات نزدیک شدن به او را به خود نمی دید. حقوقش دقیقا حساب داشت. بی جهت خرج نمی کرد. از بدهکاری می ترسید و مادرم با دقت زندگی ما را آنطور می چرخانید که اغلب همسایگان حتی قوم و خویشان ما درباره ی ثروت سرشار و باد آورده ی! پدر پچ پچ می کردند. اما من و مادرم خوب می دانستیم که چگونه زندگی ما در مسیر آرام و صداقت آمیزی می چرخد و پیش می رود..

    مادرم با تعجب به من و پدرم که هر دو اشک می ریختیم و عاشقانه یکدیگر را بغل زده بودیم نگاه کرد و بعد با قرولند همیشگی فریاد زد:
    - آهای! پدر و دختر چه خبرتونه؟ چی شده؟ باز نمی دونم چی چی شده که دیگ احساسات پدر و دختر به جوش اومده!
    من از آغوش پدر به سینه ی مادر آویختم..
    - مادر! مادر! بابا همه ی پس اندازشو برای جهیزیه ی من به تو داده! آخه من خجالت می کشم..
    مادرم به پدرم نگاه کرد که داشت از زیر شیشه ی عینک اشک هایش را می گرفت. بعد ناگهان مرا تنگ در آغوش گرفت..
    - دخترم ! دخترم! من همیشه به وجود پدرت افتخار می کردم. می بینی. می بینی که من حق داشتم..
    پدر در حالیکه سعی می کرد بخندد دوباره به طرف من و مادرم امد و ناگهان هر دوی ما را در آغوش گرفت و به خود فشرد..
    در آن لحظه ی خدایی اگر کسی سرزده به خانه ی ما می آمد قسم می خورم از دیدن این پیوستگی خدایی , از تماشای این منظره ی عجیب که یک کوره آتش و یک دریای طوفانی احساس بود , ساعت ها می گریست. در این لحظه من از داشتن چنین پدر و مادر مهربانی , آنچنان سرشار از غرور وافتخار بودم که می خواستم با همه ی قدرت فریاد بزنم..
    خدایا! خدایا! این پدر و مادر خوبو از من مگیر.. آه که آن منظره و آن لحظه دیگر تکرار نشد. اما من آنقدر از آن لحظه خود را انباشتم که برای تمامی عمرم کافیست...

    ادامه دارد

  8. 8 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت نوزدهم

    دیگر چیزی به آخرین روزهای تابستان و نخستین روزهای پاییز نمانده بود. باد تند و معطر پاییز در انبوه برگ های درختان چنار خیابان شمیران تهران ولوله می انداخت و در موزیک غم انگیز قار قار کلاغان شامگاه , برگ های مرده , ناله کنان از سینه ی مادر کنده می شدند.. بوی غم پاییز شهر را در چنگ خود گرفته بود. من بی اختیار می گریستم و احساس می کردم پاییز مثل همیشه تعادل و قرار روحی ام را زیر پاهای ویرانگر خود مچاله کرده است.. گاه به نظرم می رسید که فرخ برای همیشه مرا فراموش کرده و من از غصه چنان لاغر و تکیده شده ام که چون برگ های خشکیده آماده ی ریزش از سینه ی درخت حیات شده ام.
    آن وقت برای فرخ نوشتم:
    " فرخ! فرخ! حالا که لحظه ی دیدارمان بیش از هر زمان دیگر به ما نزدیک تر است , من بیش از همیشه ناامید و غمگینم و می خواهم بمیرم. نمیدانم چرا؟.. شاید می ترسم وقتی تو در برابر من قرار می گیری دیگر آن نگاه پرشور , آن صداقت محض , آن خلوص و پاکی عشق خداییمان از چشمان قشنگ و نگاه تو گریخته باشد.نه اگر چنین خبر شومی را در چشمانت بخوانم همانجا چون مرغ سرکنده ای با چند حرکت کوتاه جلویت پرپر می زنم و می میرم
    تو را به خدا اگر از من , از ناله های عاشقانه ام خسته شده ای و دیگر مرا دوست نداری هرگز به دیدارم میا.. من طاقت بیگانگی ندارم.

    مریم بدبخت تو"

    و فرخ با خشم درمانده ای می نوشت:
    "بس کن عزیزم! داری با این حرف ها مرا دیوانه می کنی حالا که تنها چند روز به دیدارمان مانده , تو شوم و بد اخلاق شده ای.. تو را به خدا مگذار همه ی امیدها آرزوهای سرخ و زیبای جوانی ام در پنجه ی سرد کلمات غم انگیز تو به سیاهی بپیوندد.

    فرخ دیوانه ی تو"

    یک روز به تقویم نگاه کردم و دیدم تنها پنج روز به آمدن فرخ باقی مانده است.. در خانه مان همه چیز تند و سریع و غوغا انگیزبود... مادرم به هر طرف می دوید , پدرم با دقت همه چیز را بازرسی می کرد و آخرین مکاتباتش را با دوست قدیمی اش "خان" درباره ی محل برگزاری جشن و سایر مسائلی که فقط بزرگترها در اینجور مواقع از آن صحبت می دارند , انجام می داد. و من پشت پنجره , در انتظار آن لحظه ای بودم که فرخ با آن قد و بالای مردانه , چشمان درشت میشی و موهای افشان در برابرم دست ها را به طرفین باز کرده و می گوید:
    - مریم! مریم! مریم!
    یک هفته پیش فرخ برایم نوشته بود:
    " مریم عزیز دلم! پدرم برای شرکت در انتخابات انجمن شهر که متاسفانه درست روز اول مهر ماه است , باید در مشهد حضور داشته باشد و من از پدر اجازه گرفتم برای اینکه پیش تو ناز دلم بدقول درنیایم , با اتومبیل پدر به تهران حرکت کنم و پدر روز سوم مهر با هواپیما عازم تهران شود.. بنابراین من از راه شمال و خط کناره تنها و به امید آن لحظه ی پر انفجار دیدار به طرف تهرانی که حالا معبد و پرستشگاه من است , حرکت می کنم.. امیدوارم سپیده ی صبح شنبه زنگ در خانه تان را به صدا درآورم! دلم میخواد خودم تو را مثل روزهایی که اینجا , در مشهد پیش ما بودی با بال های نرم بوسه از خواب بیدارت کنم..

    دیوانه ی تو فرخ"

    برایش نوشتم:
    "فرخ عزیز من! مهربان ترین موجود و مخلوق خداوند! مرد جذاب من! تو چقدر نازی! تو هنوز هم همانطور مهربونی! وقتی نامه ات را خواندم , سرتاسر نامه حتی مرکبی را که از خودکار تو روی کاغذ کشیده شده بود به یاد تو نوشیدم. انگار این نامه ی تو جان تازه ای در پیکر مرده و پاییز زده ام ریخت.. زنده شدم , چشمانم را به روی آبی آسمان گشودم و به خودم گفتم:
    خوب مریم! دیگر گریه و زاری بس است.. فرخ عزیز تو دارد می آید.. روزهای تلخ جدایی به گورستان متروک جدایی ها می روند و تو را از چنگال سرد و خزانی این لحظه ها جدا می کنند... میدانی فرخ! دعا کن آن لحظه ای که تو را می بینم نمیرم!
    راستی فرخ زیبای من! اگر سرم داد نمی کشی , مرا دیوانه و غیر عادی نمی خوانی , می خواهم پیشنهادی بکنم.. قبلا باید بگویم که در این یکی مورد چندان اعتباری برای قضاوت قائل نیستم.. من تصمیم گرفته ام با اتومبیل بابا , ساعت پنج صبح به طرف جاده آبعلی حرکت کنم.. خودم تنهای تنها می آیم. من نمی توانم وقتی تو وارد خانه مان می شوی پیش روی مامان و بابا جلوی خودم را بگیرم و تو را در دنیای بوسه ام غرق نکنم... نه! اینطوری دیوانه می شوم دیوانگی می کنم... نه! خواهش می کنم بگذار همین یک کار را به میل خودم بکنم.. ما دخترا آنقدر در قید و بند شما مردها هستیم که در ابراز احساسمان کوچکترین ابتکاری نمی توانیم به خرج بدهیم.. ولی عشق تو مرا آنقدر جسور و دیوانه کرده که هر کاری بخواهم می کنم. دلم می خواهد طوری حرکت کنم که ساعت شش صبح در بلندی قشنگ و خنک امام زاده هاشم تو را ببینم که مثل شاهزاده ها به سوی پایتخت می رانی.. من اینجا کنار اتومبیل بابا منتظرت هستم. خواهش می کنم از نصیحت و اینجور حرف ها جدا پرهیز کن. چون اوامر آن شاهزاده ی نجیب و مهربان را در این مورد ناچارا اطاعت نمی کنم.

    دیوانه ترین عاشق روی زمین - مریم"

    می دانستم که دیگر برای فرخ امکان پاسخ هم وجود ندارد. او زودتر از پاسخ نامه ی من به تهران می رسید. این فکر که شخصا و به تنهایی به استقبال فرخ بروم و در آن نقطه ی مرتفع کوهستانی به گردنش بیاویزم و یک بار دیگر با همه ی قدرت فریاد بزنم: فرخ دوستت دارم , مرا به طرز شگفت انگیزی به هیجان آورده بود.. نمی دانستم آیا مادرم را می توانم با نقشه ی خود همراه کنم یا نه؟ وقتی مادرم فهمید که چه نقشه ی عجیبی کشیده ام , چیزی نمانده بود که به قول خودش پس بیفتد. اما وقتی سرانجام روی پاهایش افتادم و بوسیدم , دستی به موهایم کشید و گفت:
    - خیلی خوب دخترم! شاید طرز عشق بازی و اینجور حرف ها در دوره ی شما کاملا تغییر کرده باشد. من نمی دانم چی پیش می آید ولی خوب می فهمم که پدرت فوق العاده عصبانی میشه. پس بهتره در این مورد با پدرت حرفی نزنی! تو خودت صبح زود سویچ اتومبیل را بردار و برو! خدا پشت و پناهت!
    خیالم راحته که هیچ مزاحمی این موقع صبح بیدار نیس که دختر ناز منو اذیت کنه. یک مرتبه تو همین موقع من یک تنه به دهی که پدرت رئیس پاسگاهش بود رفتم! خداحافظت مادر!

    ادامه دارد

  10. 5 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    جونه هر کی دوس داری هیچ کدومو نکش خواهش میکنم ما طاقتشو نداریم
    میدونم یکیشون میمیره

  12. 4 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    والا من خودم هنوز نمی دونم چی میشه .
    سارا برام تیکه تیکه میفرسته من تایپ میکنم.

  14. 3 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    آخر فروم باز mahdis_apex's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    ?!!
    پست ها
    1,052

    پيش فرض

    نه فکر نکنم بمیرن.
    فکر کنم قراره یه بلایی سر یه کدومشون بیاد!

  16. 3 کاربر از mahdis_apex بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    اگه منظورتون این دیداره توی جاده هست که باید بگم نه.
    هر دو سالم میمونن.
    ادامه ی داستان رو در برنامه ی بعد خواهید دید.

  18. 3 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت بیستم

    ساعت پنج صبح بود که به آرامی اتومبیل پدرم را از گاراژ بیرون کشیدم. عبدل مستخدم جوان ما که حالا مرا هم درد و شریک احساس خود می دید برای اینکه پدرم از خواب بیدار نشود و من بی دردسر با اتومبیل از خانه بیرون بیایم , بیچاره عرق ریزان اتومبیل را با هول از گاراژ به داخل خیابان کشید... این روستایی عاشق چقدر مهربان و همدل بود. انگار برای خودش زحمت می کشید..
    اتومبیل من در آن سپیده دم پاییزی که هوا هنوز نیمه تاریک بود , به سرعت سینه ی خنک هوا را می شکافت و پیش می رفت. من آنقدر در نشئه ی این دیدار و استقبال غیر عادی غرق بودم که کوچکترین توجهی به به آرایش خود نداشتم. شاید هم کمی مضحک شده بودم. اما برای من , هدف , این استقبال غیر عادی بود.. وقتی از عمق دره ی آبعلی اتومبیل را به طرف سربالایی امام زاده هاشم به حرکت انداختم , هنوز چراغ های هتل آبعلی روشن بود و نور کمرنگ چراغ ها از میان مه نازک صبحگاهی دیده می شد..
    هر قدر بالاتر می رفتم هوای روی جاده صاف تر و در عوض آسمان کوهستان ابری تر می شد.. حالا دانه های ریز باران پاییزی روی شیشه ضرب گرفته بود.. صدای گرم و غم انگیز یک خواننده از رادیو اتومبیل به گویم می ریخت
    "شبان کوچک من
    بازگرد! "
    و من در ته دل با او هم آواز شده بودم:
    ای شبان کوچک من
    بازگرد!
    وقتی نمای گنبد گچی امام زاده هاشم در چشمم نشست , ناگهان اتومبیل فرخ را دیدم که از پیچ جاده خم شد , گذشت و مستقیما به طرف من سرازیر شد.. در یک لحظه اتومبیل را متوقف کردم و خود را از در اتومبیل به خارج انداختم.. باران ریز همچنان می بارید و آسفالت جاده خیس بود..
    همین که اتومبیل من متوقف شد , ناگهان از دور دیدم که اتومبیل فرخ نیز با ترمز شدیدی کنار جاده توقف کرد و فرخ نازنین من از اتومبیل بیرون آمد.. حالا ما بیشتر از پانصد متر با هم فاصله داشتیم.. من ناگهان از ته دل , در آن سکوت مقدس صبحگاه , با همه ی قدرت و کشیدگی صدا فریاد زدم:
    - فر...خ...
    صدای من در پیچ کوهستان منعکس شد...
    فرخ خوشگل و ناز من که در متن تاریک و تیره ی ابرهای کوهستان چون خدایان مقدس و پرشکوه بود , در حالیکه او نیز به طرف من می دوید فریاد زد:
    - مر....یم...
    و در آن لحظه , هر دو , در حالیکه باد موهایمان را می کشید و باران چشمانمان را می بست , در آن جاده ی خلوت کوهستان و در پناه فضای مقدس آرامگاه یک روحانی به سوی هم می دویدیم و فریاد می کشیدیم...
    - فر...خ...مر...یم...فر...خ...مر...یم. ..فرخ...مریم...
    دانه های درشت اشک های گرم ما با نم سرد باران در هم می آمیخت , پاهایمان در رطوبت فرو می رفت و باد هیاهوی عاشقانه ی ما را در هم می ریخت.. و ناگهان ما یکدیگر را در آغوش گرفتیم و دیگر نه باران بود , نه باد , نه صبحگاه , نه شب , نه هیچ چیز! ما دو نفر , در آن سپیده ی صبح و در آن متن باران چون یک سمفونی داغ در هم ریخته بودیم.. نه! یکی شده بودیم..
    ما چون دو کبوتر عاشق به هم نوک می زدیم , چون شعله های آتش از سینه ی هم بالا می رفتیم و چون امواج دریا بر روی هم پنجه ی خشم می کشیدیم...
    عشق همیشه یک سویش از خشونت مایه می گیرد و ما گاه آنقدر در تب و تاب عشق می سوختیم که ناگهان بی تاب می شدیم و با خشونت بر سر هم داد می کشیدیم...
    - فرخ! فرخ! دیگه دوستت ندارم!
    - خیلی هم خوشحالم که از وشگون های تو راحت می شم!
    - پس دیگه واسه چی معطلی! مگه در خونه را نمی دونی؟
    فرخ مقابلم می ایستاد , لحظه ای با آن چشمان درشت و غمگینش که همیشه طعم اشک می داد به من نگاه می کرد و سرش را روی سینه ام می فشرد و می گفت:
    - در خونه ی من اینجاست! اینجا خونه ی عشق و زندگی منه! من هیچوقت از خونه ی خودم بیرون نمی رم! فهمیدی؟!...
    آن وقت من سر قشنگ و موهای سیاه و بلندش را در بوسه های خود غرق می کردم...

    "خان" , فردای آن روز با هواپیما وارد تهران شد. من و فرخ و پدر و مادرم چون یک خانواده ی خوشبخت به فرودگاه رفتیم. پدر و مادرم فرخ را چون فرزندی عزیز و دردانه تر و خشک می کردند. آنها به قدری در نشان دادن علاقه به فرخ افراط می کردند که من حسادت می کردم..
    - فرخ! من به تو حسودیم میشه! آخه چرا اینقدر تو را لوس می کنن!
    - برای اینکه من خودم خوبم. مثل تو سرتق نیستم!
    - بس کن پسر! اون چشمان سیاهتو با ناخنام در می آرم ها!..
    - اینو کاملا میدونم چون من با یه گربه ی ملوس و شیطون نامزد شدم...
    و من از خوشحالی چون گربه های ملوس چهار دست و پا به طرف سینه ی فرخ خیز برمی داشتم و میو میکشیدم.

    وقتی "خان" از در مخصوص مسافرین داخلی خارج شد , من با گستاخی و جسارت عجیبی که شاید ناشی از شیفتگی عاشقانه ام بود , خودم را به گردن خان آویختم.
    آه که این مرد بلند قد و موثر , چقدر مهربان بود.. چشمانش از شادی برق مخصوصی می زد و مرتبا مرا بغل می کرد و می بوسید و مرا دخترم , دخترم صدا می زد. او آنقدر مرا دوست داشت , آنقدر متوجه من بود که انگار فرخ را فراموش کرده بود. حالا نوبت فرخ بود که به من حسودیش بشود.
    - هی خیلی خودتو واسه بابام لوس کردی! دختری که نامزد داره , نباید اینقدر خودشو برای مرد دیگه لوس بکنه!
    - خوبه! خوبه! میدونم این حرف ها را از روی حسودی می زنی!
    خوب عزیزم هرچی عوض داره گله نداره. تو پدر و مادر منو ازم گرفتی منم پدر تو را... موافقی؟
    چون روزهای نامزدی , من و فرخ هیچگونه دخالتی در کارها نداشتیم... من و فرخ از صبح تا نیمه های شب سوار اتومبیل پدر فرخ گردشگاه ها , تریاها , دنسینگ ها , سینماها و خلاصه هر جا که دو جوان عاشق , دو کبوتر دیوانه و شوریده می توانند در تهران سراغ کنند , سراغ می کردیم و سر می زدیم.. احساس می کردم در اطراف ما هاله های نور و رنگ پیوسته در حرکت است. صدای موزیک مخصوص کولی ها در گوشمان می ریخت.. مردم به ما و دیوانگی هایمان لبخند دوستانه می زدند. دخترها و پسرهای عاشق , شوریدگی های ما را با نگاه تحسین آمیزشان رنگ می دادند و گارسون های مودب , چون دایه های مهربانی به ما می رسیدند.. ما روی هر میز مقدار زیادی سفارش می دادیم...
    - من یه ساندویچ مغز می خوام , یه بستنی , یه قهوه , یه....
    - چه خبرته مریم! می خوای نامزدت رو ورشکست کنی؟! مگه من یه دیپلمه ی بیکار بیشترم؟
    - بسیار خوب خسیس! قهوه و بستنی را حذف می کنم ولی ساندویچ حتما باید بیارن!
    هر دو می خندیدیم. گارسون می خندید و فرخ دو برابر آنچه خواسته بودم سفارش می داد و بعد من با حیرت دست فرخ را می گرفتم و می گفتم:
    - عزیزم می بینی! عشق اشتهای منو باز کرده تموم غذای روزانه مونو یه وعده می خورم! راستی فرخ تو چی میگی؟ نمی ترسی خیکی بشم؟ راستی اگه خیکی بشم بازم دوستم داری؟
    فرخ در سکوت قشنگ و رویائیش دست ها را زیر چانه می زد و به من نگاه میکرد و بعد می گفت:
    - ولی تو نمیدونی که این اشتهای فراوان , منو به عشق تو مطمئن کرده. هر قدر بیشتر بخوری میفهمم بیشتر عاشق منی!
    - پس عزیزم بگو برام یه ساندویچ ژامبون هم بیارن!

    روزهای ما روشن بود. یک تیکه آفتاب بود.. خورشید بود.. و گاه هم آنقدر شاعرانه و لطیف بود که در میان آفتاب درخشان روز , نخ های بلورین باران در چشمان عاشق ما می بارید...

    ادامه دارد

  20. 5 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •