تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 53 از 61 اولاول ... 343495051525354555657 ... آخرآخر
نمايش نتايج 521 به 530 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #521
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    عالیه کارت وسترن جون.فقط یه سوال:
    اسم و فامیلت چیه؟
    رمان رانده شدگانتم خوندم.عالیییییییییییییییی ی بود
    من آمنه محمدی هریس هستم بیست و هفت ساله از تبریز...بازم بگم؟

  2. این کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #522
    پروفشنال somayeh_63's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    تبريز
    پست ها
    769

    پيش فرض

    عالیه
    مرسی وسترن

  4. #523
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    الان دیگه کم کم داره شخصیتای اصلی و سرنوشتساز داستان وارد می شن منتظر ادامه ی رمانت هستیم..........

  5. #524
    پروفشنال Like Honey's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    604

    پيش فرض

    من آمنه محمدی هریس هستم بیست و هفت ساله از تبریز...بازم بگم؟
    مرسی عزیزم.ادامشو کی میزاری؟

  6. #525
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    نمی خوای ادامه ی رمانتو بذاری یه شده چیزی نذاشتی.................
    منتظریم.........

  7. #526
    پروفشنال Like Honey's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    604

    پيش فرض

    ببخشید که خیلی فوضولی میکنم وسترن جون.دانشجویی؟رشتت ادبیاته؟

  8. #527
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض


    تری بالای سرش ایستاده بود و با نگرانی به آلیس نگاه می کرد :(خب؟می تونید بفهمید چی شده؟)

    آلیس فشار سنج را از بازوی ساشا باز کرد:(فشارش به طرز عجیبی پایین افتاده غیر از عامل عصبی باید یه علت دیگه هم باشه!)

    رافائل با دلسوزی گفت:(فشار عصبی چرا؟)وبه متیوس نگاهی انداخت:(فکر کنم نباید مجبورش می کردیم!)

    ریمی بجای متیوس پیش آمد:(ما از کجا می تونستیم بفهمیم؟)

    آلیس روبه کترین کرد:(یه سرنگ بده)و رو به آنها اضافه کرد:(مساله شماها نیستیدبنظر میاد خودش از فضای بیمارستان خوشش نمیاد!)

    متیوس با تمسخر گفت:(تا این حد که با قرار گرفتن توی این فضا بیهوش بشه؟)

    کترین سرنگ را با دستپاچگی به آلیس داد آلیس متوجه او نبود.وجود ساشا در کنارش کل افکارش را در برمی گرفت:(فکر کنم بیهوش شدنش دلیل دیگه ای داشته باشه!الان یه آزمایش کوچیک می گیرم می فهمیم!)

    رافائل به بچه ها اشاره داد:(خب پس بهتره ما مزاحم خانم پرستار نباشیم!)

    نگاه ها به سوی کترین برگشت که با چشمان از حدقه در آمده داشت به کار آلیس نگاه میکرد.ریمی به شوخی گفت:(اتفاقا ما اومدیم مزاحم خانم پرستار بشیم!)

    آلیس با تعجب سربلند کرد:(چی شده؟)

    رافائل با عجله سرتکان داد:(نه شما نه!ما می خواستیم کمی وقت خانم مورا رو بگیریم!)

    کترین با شنیدن نامش بیشتر هل کرد:(من؟من!چرا؟چیزی شده؟آقای لیمپل شما رو فرستاده؟)

    ریمی نزدیک تر رفت و پچ پچ وار گفت:(ما فقط می خواهیم علت اخراج شدن شما رو بدونیم )

    کترین بیشتر ترسید:(چرا؟مگه این به شما مربوطه؟)

    اینبار رافائل پیش رفت:(نه اصلاً...فقط ما حس می کنیم باید به خبر اخراج شدن خانم بارتل مربوط باشه، درسته؟)

    کترین سرش را بی اختیار به علامت بله تکان داد و به سرعت پشیمان شد:(البته نگید که از من شنیدید!؟)

    ریمی با تمسخر گفت:(تو که چیزی نگفتی ما بشنویم!)

    حواس متیوس در پشت پرده مانده بود.میدید که دخترها دور میز نشسته ،منتظرند وهیچکدام چیزی نمی خورد.انگار همگی از ورود ناگهانی پسرها حس کرده بودند باید مساله ای جدی درکار باشد و ترسیده بودند و در آن میان میراندا چشم بر او که از پرده بیرون ایستاده بود دوخته آماده سوال کردن بود.متیوس بناچار قبل از ادامه پیدا کردن بازجویی ریمی ورافائل رو به آندو کرد:(بچه ها فکر کنم ما مزاحم خانمها شدیم بهتره بریم یه جای دیگه...)

    ریمی غرید:(خل شدی؟نمی تونیم از اینجا بیرون دربیاییم تو برو سردخترا رو گرم کن به حرفامون گوش ندند!)

    متیوس از بی احتیاطی او عصبی تر شد:(هیش!چرا داد میزنی؟)

    کترین از ترس داشت سکته می کرد:(من اصلا نمی فهمم شما با من چکار دارید؟چرا باید با شما حرف بزنم؟موضوع چیه؟)

    ریمی می خواست جواب بدهد که ناتالی پرده را دور زد و آمد:(بهتره بریم انباری ...پشت این اتاقه!)

    تری با ذوق گفت:(شما خبر نگار جزیره اید درسته؟)

    ناتالی سر تکان داد وبه اشاره او رافائل وریمی وتری وحتی خود کترین با خیال راحت در پی اش روان شدند.متیوس همچنان چشم در سالن گفت:(شماها برید من پیش ساشا می مونم!)

    آلیس می خواست بگوید(ساشا به تو نیازی نداره لطف کن تنهامون بذار)که خود متیوس به سرعت از پشت پرده در آمد وبه سالن اصلی برگشت.میراندا با دیدن او از جا بلند شد و خندان رو به دخترا کرد:(بچه ها این....)

    متیوس با یک غرش به موقع مانع شد:(خانم فارگو میشه یه لحظه بیایید!)

    میراندا با تمسخر خندید:(اوه اوه خانم فارگو؟چت شده متیوس؟)

    متیوس خود را رساند بازوی او را چسبید و آنچنان محکم به سوی در دستشویی کشید که فریاد میراندا از درد درآمد!بتسی وسوفیا وسونیا با ترس به هم نگاه کردند و بعد از ورود آندو به دستشویی و بسته شدن در ترسشان اوج گرفت بطوری که سوفیا نتوانست تحمل کند و گفت:(بچه ها بهتره بریم میترسم چیزی باشه که بودنمون اینجا پای مارو هم به خطر بیندازه!)

    سونیا با خواهرش موافق بود اما بتسی نه!حواس بتسی هم در پشت پرده به انتظار بازگشت رافائل مانده بود:(نه شماها برید...من می مونم کمک آلیس!)

    سوفیا غرید:(دختره خل!می دونستم عاشق شدی !)

    بتسی با وحشت اشاره داد ساکت باشد اما در آندو نای خندیدن نمانده بود.هر دو به سرعت از پشت میز خارج شدند وبه سوی در دویدند...

    انباری تاریک وتنگ و بدون پنجره بود.ناتالی کلید برق را زد ودر را پشت سرشان بست.پسرها از این احتیاط ناتالی خوششان آمد ونگاه تحسین برانگیزی به هم انداختند اما کترین میلرزیداوکه اولین بار بود در محاصره و مقابل دید ومرکز توجه سه پسر جذاب قرار گرفته بود آنچنان هل شده بود که نمی توانست لب باز کند چه خوب که ناتالی هم آنجا بود:(خب آقایون موضوع چیه؟)

    با این حرفش توجه آن سه به سوی او برگشت.رافائل گفت:(موضوع خاصی وجود نداره ما فقط می خواهیم بدونیم چرا خانم بارتل اخراج شدند؟)

    ناتالی بجای اینکه بپرسد چرا ،گفت:(فکر می کنید اخراج شدنش ربطی به لیست شما داره؟)

    هر سه آنچنان شوکه شدند که نتوانستند جواب بدهند.کترین عصبانی شد:(خل شدی ناتالی؟چرا گفتی!)

    ناتالی با تمسخر گفت:(احمق نباش دختر!فکر میکنی اینا چرا سراغت اومدند؟نمی بینی همشون از افراد داخل لیست هستند!)

    رافائل کمی گرفته شد:(شما موضوع رو از کجا می دونید؟)

    ناتالی با افتخار گفت:(لیست شاگردان همیشه اول بدست ما میرسه یعنی اول کترین که اونا رو وارد دفتر بکنه بعد من که توی روزنامه معرفی بکنم!)

    بنظر می آمد ریمی از مطلع بودن او خوشحال است:(خب پس بدون حاشیه چینی بریم سر اصل مطلب!ظاهرا خانم بارتل به چیزایی شک کرده بود وما فکر می کنیم شاید...)

    کترین که از اعتراف ناتالی جرات گرفته بود حرفش را برید:(بله اون متوجه لیست شده بود وبه همین خاطر اخراج شد!)

    تری با وحشت به آندو نگاه کرد:(پس حدسمون درست بود!)

    ریمی رو به کترین کرد:(چطور شما فهمیدید؟میشه از اول بگید؟)

    متیوس حتی بعد از بستن در هم ،بازوی میراندا را رها نکرد برعکس محکمتر فشرد وبا چشمان پرخشم با او زل زد:(من بهت چی گفته بودم؟نگفتم به کسی از رابطه ما حرف نزن؟هیچی معلوم نکن... لو نده؟)

    میراندا اینبار نگران شده بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت:(آخه چرا؟اونا دوستای صمیمی من هستند و..)

    متیوس قصد نداشت بازوی اورا رها کند.اینبار مچ دست دیگر میراندا را گرفت تا نتواند بازویش را از چنگ اودربیاورد:(خوب گوش کن ببین چی میگم،ما فقط همکلاسی قدیمی بودیم همین!ببین میراندا ما رو نباید بشناسند وگرنه توی دردسر می افتیم !)

    میراندا دست از تقلا کردن برداشت وبا چشمان ناباورش به متیوس خیره شد:(چی؟چه دردسری؟چرا؟)

    متیوس با دیدن آرام گرفتن او ،رهایش کرد و آهسته تر ادامه داد:(ببین توی جزیره اتفاقاتی داره می افته وممکنه پای ماها وسط بیاد اگه مارو بشناسند برای بستن دستامون ممکنه از همدیگه استفاده کنند می فهمی چی میگم؟در هرصورت باید احتیاط کنیم تا در خطر نیفتیم...)

    میراندا بالاخره متوجه جدیت شرایط شد:(موضوع چیه؟به منم بگو!)

    متیوس گفت:(مشکل اینه من خودمم هم هنوز نمیدونم ما بچه ها به چیزایی شک کردیم در اولین فرصت که فهمیدم موضوع از چه قراره بهت میگم اما لطفا تا اون موقع بیا احتیاط کنیم باشه؟ممکنه این خواهش منو عملی کنی؟)

    میراندا با ذوق از اینکه به نوعی با متیوس وارد ماجرایی شده است گفت:(چشم عزیزم هر چی تو بگی!)

    متیوس به در اشاره کرد:(حالا میری به دوستات میگی متیوس و من از دوران مدرسه با هم مشکل داریم والان داشت دعوام میکرد!)

    میراندا ناراحت شد:(یعنی چی؟اگر پرسیدند چرا چی بگم؟)

    متیوس باز هم بازوی اورا چسبید:(این مشکل توست!تو بلدی... یه بهانه پیدا کن طوری وانمود کن که بدونند منو تو دیگه با هم رابطه وکاری نداریم وحتی از هم متنفریم فهمیدی؟)

    میراندا با بیمیلی سرش را به علامت قبول تکان داد .متیوس دستش را پس کشید:(آفرین دختر خوب!)

    می خواست در را باز کندکه میراندا مانع شد:(یعنی ما دیگه همدیگه رو نمی بینیم؟)

    متیوس از نگاه غمگین او ناراحت شد و لبخند کوچکی زد:(البته که می بینیم...توی کلاسها سالن غذاخوری...ولی مثل دو بیگانه...لطفاً درکم کن میراندا،شاید این فقط یه مدت طول بکشه شاید از جزیره رفتیم اونوقت می تونیم بازم راحت با هم بگردیم...تا روزی که این مشکل برطرف بشه ،باشه؟)

    میراندا بالاخره قانع شد ولبخند مهربانی تحویلش داد:(باشه...پس تا اون روز...)

    و به آرامی دستهایش را دور کمر متیوس انداخت و بغلش کرد.متیوس اینبار اورا با خشم از خود نراند.برعکس او هم موهای میراندا را نوازش کرد وگفت:(تا اون روز....)

  9. 3 کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #528
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    خسته نباشی تا اینجا که داره عای پیش میره......
    منتظر ادامه ی رمان هستیم........
    بچه ها چرا دیگه نظر نمی دید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تایپیک رفته بود صفحه ی دوم

  11. #529
    داره خودمونی میشه sh@ren_mm's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    20

    پيش فرض

    ایول داستانت خیلی عالیه چرا دیر دیر میذاری خوشت میاد مارو منتظر میذاری
    Last edited by sh@ren_mm; 15-10-2008 at 13:40.

  12. #530
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض


    وقتی هر دو از دستشویی در آمدند، از نگاه متعجب بتسی شرمگین از هم فاصله گرفتند.میراندا با عجله گفت:”پس سوفیا وسونیا کجا رفتند؟”

    بتسی شانه هایش را بالا انداخت:”نمی دونم... حس کردند مزاحم شدند وگفتند بهتره برند!”

    میراندا با طعنه گفت:”خب تو چرا نرفتی؟”

    بتسی هل کرد:”من....من منتظرم ببینم اگه کسی چیزی نمیخوره وسایلها رو جمع کنم ببرم آشپزخونه!”

    میراندا که جواب منطقی گرفته بود شرمگین شد:”البته که کسی تو این موقعیت دیگه چیزی نمی خوره!جمع کن ببر!”

    بتسی به حرف او از جا بلند شد تا میز را جمع کند.متیوس به میراندا اشاره داد اورژانس را ترک کند.به محض رفتن او،متیوس خود را به میز رساند و به بتسی گفت:”اجازه بدید کمک کنم”

    بتسی جواب مثبت نداده،متیوس مشغول کار شد.

    وقتی همگی از انباری در آمدند شنیدند که آلیس دارد با تلفن حرف میزند:”لطفاً عجله کنید....من نمی تونم بفهمم مشکل چیه!”

    رافائل نگاه پر خشمی به ریمی انداخت و ریمی لبخند شرمگینی زد:”مگه کف دستمو بو کرده بودم؟”

    آلیس با گذاشتن تلفن رو به کترین داد زد:”گوشی رو بیار “

    و به سوی تخت ساشا دوید.بتسی ومتیوس هم متوجه وخامت اوضاع شدند و خود را به جمع رساندند.ناتالی که دستپاچگی کترین را دید به کمک دوید و گوشی را از دستش قاپید برد و خودش به گوش آلیس زد:”می خواهی برم دنبال دکتر؟”

    آلیس با دستهای لرزان شروع به باز کردن دکمه های بلوز ساشا کرد:”لزومی نداره خودش داره میاد...”

    وبه محض گشودن بلوز، همگی با دیدن سینه لختش که رد سرخی بر روی قلبش داشت پی به حقیقت تلخی بردند.آلیس نالید:”این...خط بخیه است!”

    بتسی بی اختیار بغض کرد:”اوه بیچاره!یعنی قلبش عمل کردند؟”

    آلیس از بس شوکه وناراحت شده بود بدون کنترل رو به همه غرید:”میشه دست و پام نپیچید وبرید بیرون؟”

    بتسی حس کرد فقط منظورش اوست وبا عجله عقب دوید:”اگه کسی چیز نمی خوره برگردم آشپزخونه!”

    ناتالی قبل از آنکه احتمالا کسی بخاطر حرف مسخره اش سر او داد بزند گفت:”نه عزیز بریم جمع

    کنیم!”

    رافائل منظور او را فهمید و به عنوان موافقت رو به ریمی کرد:”تو هم برو کمکشون کن!”

    ریمی به متیوس اشاره کرد:”چرا من؟اون بره!قبل از ما که بدجوری مشغول بود!”

    متیوس بی اهمیت به طعنه او همراه ناتالی وبتسی به سالن اصلی برگشت.رافائل به تخت نزدیک شد وبه آلیس گفت:”می تونید بفهمید مشکل چیه؟یعنی قلبش؟”

    آلیس ناامیدانه گوشی را از گوشش درآورد:”بله خیلی ریتم عجیبی داره تاحالا توی عمرم چنین چیزی ندیدم!”

    تری هم با نگرانی به تخت نزدیک شد:”به کمک احتیاج ندارید؟”

    آلیس با گیجی تکرار کرد:”نه الان دکتر میاد!”

    ریمی گفت:”نشنیدید خانم پرستار چی گفت؟بهتره مزاحمش نشیم!”

    تری با ناباوری رو به او کرد:”اما پس ساشا...هممون نگرانیم!”

    آلیس با عجله گفت:”نه مساله ای نیست...میتونید بمونید”

    ریمی به تعارف او گوش نکرد رو به کترین کرد:”بازم از همکاری شما متشکرم خانمها...با اجازه!”

    وبه رافائل نگاه کجی انداخت :”من میرم خبری شد به من بگید!”

    تری شوکه شد:”داری میری؟یعنی ساشا...”

    ریمی با خروج از پشت پرده،حرف او را در دهانش گذاشت.متیوس یکی از سبدهارا برداشته بود:”اونیکی رو هم به من بدید!”

    بتسی با خجالت خندید:”میتونم بیارم اونقدرها هم سنگین نیست!”

    ریمی دست بر روی قلبش گذاشت:”خدایا چه عاشقانه!”

    متیوس نگاه پرخشمی به او انداخت وریمی با بی خیالی پیش آمد سبد را از دست بتسی گرفت وگفت:"بریم عزیزم"

    ***

    باز هم نامش در خوابگاه طنین انداخت:”بنجامین بروگمان دفتر مدیران”

    نفس بنجامین در گلویش حبس شد.جوزف که پشت میز تحریر اتاق نشسته بود وچیزی مینوشت با شنیدن این صدا رو به بنجامین که بر تختش نشسته بود وتمرین نقاشی میکرد،کرد:”موضوع چیه بنی؟”

    بنجامین وانمود کرد صدایی نشنیده:”چی؟”

    بلندگو برای بار دوم صدا کرد:”بنجامین بروگمان دفتر مدیران!”

    جوزف بر او خیره شد:”دفعه قبل چکارت داشتند؟”

    بنجامین هل شد:”هیچ...نمی دونم...یعنی می گفتند پرونده ام مشکل داره اما...”

    جوزف بالاخره نگران شد:”چه مشکلی؟”

    بلندگو باز هم تکرار کرد.بنجامین آنچنان وحشت کرده بود که چهار دست وپا از تخت پایین پرید:”بذار برم بینم ایندفعه چی میگند..میام میگم چی شد!”

    اینبار با شجاعت وسرعت قدم بر می داشت.می دانست مایرن چرا صدایش میکرد اما دیگر نمی ترسید چون می دانست تا وقتی مایرن به او محتاج است و البته از ترس لو رفتن محال است به او صدمه بزند وقتی جلوی در رسید مثل دفعه قبل کسی در را باز نکرد.پس در زد و صدای خسته کوین از داخل شنیده شد:”بیا تو!”

    وارد شد.کوین پشت میزش لم داده بود و دو نفر در دو طرف میز مقابلش بر صندلی نشسته بودند.بنجامین با دیدن آندو جوان بیگانه خونسردی راکه با هزار امید کسب کرده بود از دست داد ودلهره ای منطقی جایش را گرفت.چطور فراموش کرده بود مایرن همیشه برگ برنده را پیدا میکرد.کوین از شکستن ناگهانی نگاه بنجامین فهمید موفق شده و لبخند آرامی به لب آورد:”خب آقای بروگمان عزیز...خوش اومدید،فکر کنم می دونید برای چی صداتون کردم...”

    بنجامین از لحن رسمی او تعجب کردآیا واقعا قصد داشت در مقابل آنها صحبت کند؟کوین شک او را به سرعت تبدیل به یقین کرد:”خب بذارید من بگم...آیا اون دستگاهی که بهتون دادم مشکلی پیدا کرده؟”

    بنجامین با تردید سر تکان داد:”شاید..نمیدونم!”

    کوین رو به یکی از آندو کرد:”شاید بهتر باشه یه کنترلی بکنیم”

    همان شخص با نگاه او از جا بلند شد وبه سوی بنجیامین رفت .بنجامین با فکر اینکه واقعاً قصد کنترل میکروفن را دارد کمی خود را عقب کشید چون او بارها دستورات مایرن را شنیده بود اما عمل نکرده بود واگر کنترل میکردند ومی فهمیدند دروغ گفته...فرصت نکرد به چیز دیگری فکر کند پسرک قصد کنترل میکروفن را نداشت دست انداخت کت او را درآورد.بنجامین منظورش را از این کار نفهمید تا ممانعت کند وقتی پسرک دست انداخت تا دکمه آستین او را باز کند کمی ترسید:”چی شده؟چکار می خواهید بکنید...”

    کوین رو به دیگری اشاره کرد:”میشه کمک کنی کارشون زود تموم شه”

    دیگری هم بلند شد و جعبه باریک فلزی از جیب درآورد.شخص اولی آستین او را تا بازویش بالا زد.بنجامین حدس زد چکار می خواهند بکنند اما شوکه تر از آن بودکه بتواند مقابله کند.وقتی شخص دوم جعبه را باز کرد،چشم بنجامین به سرنگ و شلنگ افتاد و در حدسش مطمئن شد!تقلایی کرد خود را رهانید وبه سوی در دوید اما نرسیده به در یکی از آندو از عقب بر رویش پرید و او را بروی سینه کف اتاق پرت کرد...

  13. 5 کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •