تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 55 از 212 اولاول ... 54551525354555657585965105155 ... آخرآخر
نمايش نتايج 541 به 550 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #541
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض فوايد قانون

    فهيمه ميرزا حسيني

    پرداختن به پيچيدگي هاي زندگي واقعا از حد و توان من خارج است . كسي حرفم را باور نمي كند . مردم حوصله شنيدن اراجيف مرا ندارند . آنها مشغول زندگي كردن و احيانا در مواقع نادري لذت بردن از آن هستند . من همانند افراد نااميد حالت تهوع ندارم و همچون انسانهاي اهل زندگي هم شوق بهره بردن از لحظات آن را ندارم. وقتي مي نويسم اين زندگي عادي مايه رنج است و تحمل مي خواهد مي توانم چهره خنده رويان بالانشين را تصور كنم كه برخي با چين و چروك پيشاني و برخي ديگر از پشت مدرن ترين ابزار حركتي سرتا پايم را برانداز كرده و مي گويند : چشمهاتو ببند و با مشت هواي اطرافت رو بكوب ... من كه منظورشان را نمي فهمم.... كوبيدن بي هدف هوا آنهم با چشمهاي بسته كار ديوانه هاست. به خودم گفتم دستشان را خوب خوانده ام آنها مي خواهند با اينكار سندي مبني بر ديوانگي ام از من بگيرند تا بعد بتوانند به راحتي مثل تكه آشغال بي مصرفي در لا به لاي چرخ دنده هاي ابزارهاي حركتي بازيافت زباله خردم كنند ... اما يكروز يكي از آنها با بي حوصلگي اينطور برايم توضيح داد كه : اگر تو مشتهاي پرت را حواله هواي اطراف خودت كني آنهم با چشمان بسته شايد مزه اي نداشته باشد اما همين كه مشتت فقط يكبار حواله تكه اي از بدن كسي شود آنوقت آنچنان لذتي خواهي برد كه ديگر مشت كوبيدن مي شود كاراصلي‌ات . از لحاظ قانوني هم هيچ مشكلي نخواهي داشت چرا كه قانون هرگز مشت فردي را كه با چشم بسته زده شده محكوم نخواهد كرد ... به من گفت تو آدم نا كسي هستي نكند كه به دنبال سندي عليه من مي‌گردي تا از زبان خودم آنهم با چشم باز اعتراف گرفته و بعد براي اولين بار در تمام عمرم مرا محكوم كني. اما من به او گفتم كه اين به نا كسي من مربوط نيست من فقط نا آگاه هستم ... از اينكه مودبانه صحبت كردم ناراحت شد چاقويي از جيبش درآورد و چشمهايش را بست و شروع كرد به حمله هاي پياپي در هوا ... يك ساعت بعد تقريبا چهار جاي بدنم زخمي شده بود . بي انصاف قصد كشتنم را داشت و در اين راه با وضعيتي كه موذيانه انتخاب كرده بوداز حمايت قانون هم استفاده مي كرد. بالاخره بعد از تقلاي بسيار مجبور شدم روي زمين دراز كشيده و با سكوت كردن از شرش خلاص شوم . تصميم گرفتم كه از دستش شكايت كنم . اما به كجا ؟ همين شب گذشته در جريان يك دادگاه علني خودم با چشمان باز ديده بودم كه قاضي قبل از قرائت حكم با همين روش ــ كوبيدن مشت هاي متوالي در هوا با چشمان بسته ــ شاكي را از پا در آورده بود . اگر چه صبح امروز خبر شكايتي كه خانواده شاكي عليه قاضي دادگاه تنظيم و آن را به دبيرخانه دادگاه تسليم كرده بودند را نيز در روزنامه ها خوانده بودم بااين حال اين نكته كه (از سوي هيات تحريريه) در ذيل آن اضافه شده بود به نظرم جالبترمي رسيد كه : شكايت بي موردي است چون پسر بزرگ شاكي هم عصر ديروز دو ساعت پس از اتمام جلسه دادگاه قاضي را روي پله هاي خروجي ساختمان يافته و با همان روش ــ كوبيدن مشت هاي متوالي در هوا با چشمان بسته ــ از پاي در آورده بود . گويا گزارشگر تيز بين چاقوي كوچكي را در دستهاي پسر شاكي ديده بوده است . به هرحال هم قاضي و هم پسر شاكي هر دو از حمايت قانون بهره مند خواهند بود كه البته اين از فوايد قانون است . تصميم گرفتم كتاب كامل قانون را خريده و تا انتها بخوانم و در صورت امكان آنرا حفظ كنم . هر چند هنگام پرداخت پول كتاب با كتابفروش كه قصد دزديدن كيفم را داشت در گير شده و چشمهايم را با همان روش ــ كوبيدن مشتهاي متوالي در هوا با چشمان بسته ــ ..............

  2. #542
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    24

    پيش فرض

    زنی
    به مردی گفت : دوستت دارم
    و مرد گفت : آرزو دارم که سزاوار عشق تو باشم
    زن گفت : مرا دوست نداری ؟
    مرد فقط به زن خیره شد و چیزی نگفت .
    زن فریاد زد : از تو متنفرم
    مرد پاسخ داد : پس آرزو دارم که سزاوار نفرت تو باشم.....

  3. #543
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    24

    پيش فرض

    یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمی شناسیم رداي فارغ التحصيلي است. لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یك دانشجو در دانشگاههای خارج می خواهد مدرك دكترای خود را بگیرد، یك لباس بلند مشكی به تن او می كنند و یك كلاه چهارگوش كه از یك گوشه آن یك منگوله آویزان است بر سر او می گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می خواند. هنگامي كه از ما سوال مي شود كه این لباس و كلاه چیست؟ پاسخ مي دهیم این لباس شیطونك است كه اینها تنشان می كنند! اما هنگامي كه از يك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی سوال شود این لباس چیست كه شما تن فارغ التحصیلانتان می كنید؟ می گویند ما به احترام ?آوی سنت? (پور سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می پوشیم. آنها به احترام ?آوی سنت? كه همان ?ابن سینا?ی ماست كه لباس بلند رداگونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می كنند. آن كلاه هم نشانه همان دستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دستار آویزان می كردیم و به دوش می انداختیم. در اروپا و آمریكا علامت یك آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و كلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمی دانیم. باورتان می شود؟!

  4. این کاربر از dustin hoffman بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #544
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    24

    پيش فرض

    این یک حقیقت تاریخی است:در جريان جنگ احد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى ، همسر خود را سلافه دختر سعد بن شهيد انصارى را با خود به جنگ با مسلمين آورده بود. در روز جنگ دو پسر اين زن بنامهاى مسافع بن طلحه و جلاس بن طلحه بعد از پدر و عموى خود پرچم كفار را بدست گرفتند و هر چهار نفر به قتل رسيدند و هر يك از اين دو برادر كه نزد مادرشان سلافه آوردند از ايشان مى پرسيد كه پسر جان ! چه كسى تو را از پاى در آورد؟ پسر گفت : مردى كه از تير وى از پاى در آمدم همى گفت : بگير كه منم پسر (ابوالافلح ) اينجا بود كه مادرش نذر كرد تا در كاسه سر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح شراب بنوشد.
    در ماه صفر سال چهارم هجرت گروهى از دو طايفه عضل و قاره نزد پيامبر آمدند و اظهار اسلام كردند و چند نفر مبلغ خواستند و پيامبر اكرم شش نفر را به همراه آنها فرستاد و از جمله عاصم بود اما آنها در بين راه خيانت كرده خواستند آنها را به كفار تسليم نموده چيزى بگيردند ولى عاصم و دو نفر از دوستانش گفتند به خدا قسم كه ما عهد و پيمان مشركى را هرگز نخواهيم پذيرفت و آنگاه به جنگ پرداختند تا به شهادت رسيدند. آنها مى خواستند سر عاصم را از سر جدا كنند و براى (سلافه ) بفرستند تا در كاسه سر او شراب بنوشد. اما زنبوران بسيار چنان پيرامون پيكرش را گرفتند كه اين كار امكان پذير نشد و منتظر ماندند تا شب برسد آنگاه سرش را از تن جدا كنند. اما شبانه آب رودخانه پيكر عاصم را برد و كسى بر آن دست نيافت و بدين جهت بود كه عاصم را (حمى الدبر) لقب دادند و بدين ترتيب خداى تعالى كاسه سر عاصم را از دست سلافه نجات داد.

  6. #545
    اگه نباشه جاش خالی می مونه •*´• pegah •´*•'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    neverland
    پست ها
    467

    پيش فرض

    زن دستش را در موهای دختر کرد و رشته ای از موهایش را در دست گرفت و گفت : مامان امروز مهمون داره . گل گل خانوم باید چی کار کنه ؟! دختر سرش را کمی عقب برد . زن به چشمان دختر نگاه کرد و گفت : جواب مامان رو نمی دی ؟!؟ دختر خودش را تکان داد و روی پا بلند شد و گفت : خب می دونم !! چلا هل لوز می پلسی ؟! باید بلم تو اتاخ . دلو ببندم . با علوسکام بازی کنم .
    زن دختر را بغل کرد و گفت : حالا شدی گل گل مامان . پس برو تو اتاق و با عروسکات بازی کن . مامانی هم بعدا میآد باهات بازی می کنه ! باشه عروسکم ؟!؟
    دختر شستش را در دهانش کرد و حرفی نزد . زن دختر را به اتاق برد . دختر عروسکش را بغل کرد و گفت : خوبی مل مل خانوم ؟! مامانی املوز مهمون داله . باید ساکت باشی و گیه نکنی !
    زن در اتاق را قفل کرد . به اتاق رفت . به ساعتش نگاه کرد . دیر کرده بود . عطر را از روی میز برداشت . صدای زنگ آمد . زن دکمه ی بالایی یقه اش را باز کرد .
    دختر موهای عروسک را ناز کرد و گفت : مهمون مامان اومد ! بذال صندلی رو بیالم ببینم کیه ! گیه نکن بلای تو ام تعلیف می کنم .
    زن روی مبل نشست . مرد کتش را درآورد . دختر گفت : همون آقا همیشگیس ! دختر از روی صندلی پایین آمد . عروسک را بغل کرد و روی تخت دراز کشید . تلفن زنگ زد . دختر به سمت تلفن برگشت . زن لبانش را از روی لبان مرد برداشت . به تلفن نگاه کرد . مرد زن را به طرف خود کشید . دختر عروسک را ناز کرد و گفت : مامانی گفته تلفن و بل ندالیم .آخه وخ نداله با بابایی صبت کنه . خب مهمون داله !

    فرنوش زنگوئی

  7. #546
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    هولمن هانت هنرمند بزرگ تصویری از حضرت عیسی را نقاشی کرده است که در ان مسیح در باغی ایستاده است در یک دست فانوسی دارد و با دست دیگر به دری می کوبد.
    یکی از دوستان هانت به او گفت:
    هولمن تو در این نقاشی مرتکب اشتباه شده ای این در دستگیره ندارد.
    این اشتباه نیست زیرا این در قلب بشر است که تنها می تواند از درون باز شود.

  8. #547
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض

    تنها یک قدم ...

    بزرگی می گفت:

    یکی از وعاظ معروف روزگار برای سخنرانی به مسجدی وارد شد. به سبب شهرت و آوازه نام ایشان و سخنرانی های زیبایشان افراد زیادی پای منبرش جمع شدند به صورتی که در مجلس جایی نبود. در این هنگامی شخصی گفت: « آقایان یک قدم بیائید جلو» تا افراد بیشتری بتوانند از مجلس و منبر استفاده ببرند.

    به ناگاه دیدند که سخنران جلسه به جای اینکه بر بالای منبر برود از همانجا بازگشت.

    پرسیدند: چرا برگشتی؟!

    آن شخص سخنران گفت: « تمام حرف ها را همین فرد گفت! من می خواستم یک ساعت برای شما سخنرانی کنم که آقایان! خانم ها! شما را به خدا یک قدم به جلو بیائید. برای شناخت خدا، برای اطاعت از خدا . برای عبادت خدا یک گام بردارید که فرموده است ای بنده من اگر تو یک قدم به جلو بیائی من ده قدم به سوی تو خواهم آمد. تمام حرف های مرا این شخص گفت. شما را به خدا یک قدم جلو بیائید»

    و رفت ...

    (شايد تكراري بود!!)

  9. #548
    داره خودمونی میشه hellgirl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    140

    پيش فرض سرزمين خاكستري

    مدتي پيش وقتي توي دنياي خودم بودم و قدم زنون از كنار پياده روي شلوغي رد مي شدم پسر بچه اي رو ديدم كه فال مي فروخت. دو سه قدم ازش گذشتم ولي دلم خواست برگردم و يه فال بخرم، برگشتم و يه فال خواستم. اصرار داشت كه دو تا فال بده بهم. خلاصه به همون يكي راضي شد و يه فال خريدم و راه افتادم...

    اما تموم راه رو تا خونه به پسركي فكر مي كردم كه اونقدر كوچيك بود كه حساب و كتاب نمي دونست و به سختي تونست باقي پول من رو حساب كنه... پسركي كه هنوز با مرغ عشق هاي قفسش اخت نشده بود و بارها مرغ عشقاي قفسي دست كوچولوشو گاز گرفتن و نوك زدن و مجبورش كردن از اول امتحان كنه...

    (... بي عدالتي ها فراوونن!!! خدايا به فرياد مردمم برس... كه جز تو كسي به فكر دستاي كوچولوي پسرك آفتاب سوخته ي سرزمين خاكستري من نيست...)

  10. #549
    داره خودمونی میشه hellgirl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    140

    پيش فرض ما هم يه جور حبابيم..

    تو اتاق نشسته بودم و خيره به صفحه ي تلويزيون و غرق افكار مهاجم و هميشگي...

    به دفعه يه حباب بيرنگ و شاداب ديدم كه نزديكاي تلويزيون چرخيد و رقصيد و آروم فرود اومد و ديگه ديده نشد...
    خيلي برام عجيب بود!!! فاصله ي ظرف شويي آشپزخونه اي كه مامانم مشغول جمع و جورش بود تا تلويزيون راه كمي براي پاهاي نداشته ي اون حباب نبود!

    همه افكارم يه دفعه ايستاد و همه ي ذهنم خيره شد به اون حباب! نمي دونم اون موقع شبيه علامت سوال بودم؟ يا شبيه علامت تعجب! فقط به اين نتيجه رسيدم كه اون حباب يه نشونه بود... به حباب كه اونقدر شكننده و به نظر ناتوون مي ياد با يه دنيا اميد به پروازش ادامه مي ده و به نقطه ي فرود هرگز فكر نمي كنه...

    ما هم يه جور حبابيم...

  11. #550
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    هر کی اعتراض بکنه سرش را می کنیم زیر خاک
    یال و کوپالی نداشت کوتاه امدم زنگ زدم به مسئول خط شان
    راننده ای با این نشانی هر چی دلش خواست گفت تهدیدهم می کرد
    گفت پیگیری می کنم
    روز بعد با ماشینهای همان خط امدم راننده کنار ماشینها خطی ایساده بود.به محض اینکه مرا دید گفت دلت خنک شد
    ماشینمو خوابوندن .سه تا محصل دارم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •