تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 212 اولاول ... 345678910111757107 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #61
    آخر فروم باز mohammadirani's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    Iran..Rasht
    پست ها
    2,298

    پيش فرض

    وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند، فهميد که برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پر خرج برادر را بپردازدو سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
    سارا با نارحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
    بعد آهسته از از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
    دخترک پاهايش را به هم زد و سرفه کرد ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
    داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
    دخترک جواب داد : برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد؟!
    دخترک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي گويد که فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
    داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم
    چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
    مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
    دخترک پولها را از کف دستش ريخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب فکر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
    بعد به آرامي دست او را گرفتو گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
    آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شيکاگو بود.
    فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
    پس از جراحي ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم يک معجزه واقعي بود، مي خواهم بدانم چگونه مي توانم بابت هزينه جراحي از شما تشکر کنم و هزينه آن را پرداخت کنم
    دکتر لبخندي زد و گفت: فقط کافي است 5 دلار پرداخت کنيد.

  2. این کاربر از mohammadirani بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #62
    حـــــرفـه ای Harry Potter's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    2,169

    پيش فرض

    "خيلي سخته كه توي آپارتمان يك خوابه با مردي سركني كه مشق ويولن مي كند."
    زن رولور خالي را كه تحويل پاسبان ها مي داد فقط همين را گفت.

    ================================================== ======

    مرد زود به رخت خواب مي رود اما خوابش نمي برد.غلت مي زند.ملحفه ها را مي اندازد.سيگاري روشن مي كند . كمي مطالعه مي كند.دوباره چراغ را خاموش مي كند.اما باز نمي تواند بخوابد.

    ساعت سه صبح بلند مي شود.در خانه ي دوست و همسايه اش را مي زند و پيش او درد دل مي كند و به او ميگويد كه خوابش نمي برد.ازاو راهنمايي مي خواهد.دوستش پيشنهاد مي كندكه قدمي بزند.شايد خسته شود.بعد بايد فنجاني جوشانده ي برگ زيرفون بنوشد و چراغ را خاموش كند.همه ي اين كارها را مي كند اما باز خوابش نمي برد.

    بلند مي شود اين بار به سراغ پزشك مي رود.پزشك هم طبق معمول حرف هايي مي زند و مرد بازهم نمي تواند بخوابد.
    ساعت شش صبح رولوري را پر مي كند و مغز خود را مي پكاند.مرد مرده است اما هنوز خوابش نمي برد.
    بی خوابي خيلي بد پيله است!

  4. این کاربر از Harry Potter بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #63
    اگه نباشه جاش خالی می مونه safety's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    HSE office
    پست ها
    238

    پيش فرض

    جوان ثروتمندي نزد يك روحاني رفت و از او اندرزي براي زندگي نيك خواست. روحاني او را به كنار پنجره برد و پرسيد: " چه مي بيني " ؟
    جوان گفت : " آدم هايي كه مي آيند و مي روند و گداي كوري كه در خيابان صدقه مي گيرد. "
    بعد روحاني آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد:
    -"در آينه نگاه كن و بعد بگو چه مي بيني."
    جوان گفت : "خودم را مي بينم."!!
    روحاني گفت : " ديگر ديگران را نمي بيني! آينه و پنجره هر دو از يك ماده اوليه ساخته شده اند، شيشه. اما در آينه ، لايه نازكي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني. اين دو شيء شيشه اي را با هم مقايسه كن. وقتي شيشه فقير باشد ، ديگران را مي بيند و به آنها احساس محبت مي كند . اما وقتي از نقره (يعني ثروت) پوشيده مي شود ، تنها خودش را مي بينيد. تنها وقتي ارزش داري ، كه شجاع باشي و آن پوشش نقره اي را از جلو چشم هايت برداري ، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري."

  6. این کاربر از safety بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #64
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض

    روزي در يك دهكده كوچك ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزی كه نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی كنند.
    او با خود فكر كرد كه اين بچه های فقير حتما تصاوير بوقلمون و ميز پر از غذا را نقاشی خواهند كرد.
    ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده و كودكانه خود را تحويل داد ، معلم شوكه شد .
    او تصوير يك دست را كشيده بود ، ولی اين دست چه كسی بود ؟
    بچه های كلاس هم مانند معلم از اين نقاشی مبهم متعجب شده بودند.
    يكی از بچه ها گفت : من فكر می كنم اين دست خدا است كه به ما غذا می رساند.
    يكی ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزی است كه گندم مي كارد و بوقلمونها را پرورش مي دهد .
    هر كس نظری مي داد تا اينكه معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسيد : اين دست چه كسی است ، داگلاس ؟
    داگلاس در حاليكه خجالت می كشيد ، آهسته جواب داد : خانم معلم ، اين دست شما است.
    و معلم به ياد آورد كه از وقتی داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود ، به بهانه های مختلف پيش او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بكشد.

  8. این کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #65
    آخر فروم باز mohammadirani's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    Iran..Rasht
    پست ها
    2,298

    پيش فرض

    فرشته بيکار:

    روزي مردي خواب عجيبي ديد، اون ديد كه پيش فرشته هاست و به كارهاي آنها نگاه مي كند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تندتند نامه هائي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند، باز مي كنند، وآنها را داخل جعبه مي گذارند.
    مرد از فرشته اي پرسيد، شما چكار مي كنيد؟ فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد،‌گفت: اين جا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.
    مرد كمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و آن ها را توسط پيك هائي به زمين مي فرستند.
    مرد پرسيد: شما ها چكار مي كنيد؟
    يكي از فرشتگان با عجله گفت:‌اين جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم .
    مرد كمي جلوتر رفت و ديد يك فرشته اي بيكار نشسته است
    مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيكاريد؟
    فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي دهند.
    مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟
    فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط كافي است بگويند: خدايا شكر

  10. این کاربر از mohammadirani بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #66
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    12

    از خود گذشتگی...
    بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
    - آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
    دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
    - بله، شما چه عقيده اي داريد؟
    - من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
    - «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
    درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
    «اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
    فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
    او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود

  12. 2 کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #67
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    مردي در عالم رويا فرشته اي را ديد كه در يك دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و
    در جاده اي روشن و تاريك راه ميرفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد:اين مشعل و سطل آب را كجا مي بري؟
    فرشته جواب داد:مي خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب،آتش هاي جهنم را خاموشكنم.
    آن وقت ببينم چه كسي واقعا خدارا دوستدارد؟

  14. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #68
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض

    توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن و تحسینش می کردند.
    و لی کسی نبود که سنگ های مرمر کف پوش را ببینه و لب به تحسین باز کنه.
    یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت:
    "این؛ منصفانه نیست!
    چرا همه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟!
    مگه یادت نیست؟!
    ما هر دومون توی یه معدن بودیم,مگه نه؟
    این عادلانه نیست!
    من خیلی شاکیم!"
    مجسمه لبخندی زد و آروم گفت:
    "یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟"
    سنگ پاسخ داد:
    "آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند."
    آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.
    آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم."
    و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که:
    "ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه.
    به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
    به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست.
    پس بهش گفتم :
    "هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!"
    و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم.
    و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم!
    پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن."
    ------------------------------------------
    پس بیایید ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:"خوش اومدی"
    و از خودمون بپرسیم :
    "این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟"

  16. #69
    در آغاز فعالیت razi&esi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    5

    12

    گره باز شدن همانا و ...

    يك روز يك فقيري نالان و غمگين از خرابه اي رد مي شد و كيسه اي كه كمي گندم در آن بود بر دوش خود مي كشيد تا به كودكانش برساند و ناني از آن درست كنند شب را سير بخوابند .

    در راه با خود زمزمه كنان مي گفت : " خدايا اين گره را از زندگي من بازكن "
    همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند ناگهان گره كيسه اش باز شد و تمام گندم هايش بر روي زمين و درون سنگ و سوخال هاي خرابه ريخت.

    عصباني شد و به خدا گفت :" خدايا من گفتم گره ام زندگي را باز كن نه گره كيسه ام را "
    و با عصبانيت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لاي سنگ ها شد كه ناگهان چشمش به كيسه اي پر از طلا افتاد. همانجا بر زمين افتاد و به درگاه خدا سجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
    Last edited by razi&esi; 07-03-2006 at 16:32.

  17. این کاربر از razi&esi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #70
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض شاخ و برگ

    يک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمين افتادند.
    شاخه چندين بار اين کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسيار لذت می برد.
    برگی سبز و درشت و زيبا به انتهای شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسيد آن را از بيخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمين افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمين افتاد .
    ناگهان صدای برگ جوان را شنيد که می گفت: اگر چه به خيالت زندگی ناچيزم در دست تو بود ولی همين خيال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حياتت من بودم.

  19. این کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •