گفتگوی کامرون و هاوس در مورد پسر همجنس باز و معتاد در حال مرگی که سالهاست پدرش از خونه بیرونش کرده و موقیکه حالش بد بوده به کامرون گفته به پدرم بگو : متاسفم !
کامرون : اون نمی آد ( پدرش ) .
هاوس : زیادم دردناک نیست ، پدره نمیخواد اونو ببینه ، اونم نمیخواد پدره رو ببینه ، تو تنها کسی هستی که میخوای اونا با هم باشن .
کامرون : خودش خواست .
هاوس : اون فکر میکرد داره میمیره ... آدما در حال مرگ هم دروغ میگن ، آرزو دارن کاش کمتر کار میکردن ، مهربونتر بودن ، کاش برای گربه ها هم یتیم خونه باز میکردن ! اگه کسی بخواد کاری رو بکنه ، انجام میده ، نیازی به خبر کردن همه نیست .