یکِ من
سال هزار و سیصد و دوازده شمسی. یک خیابان که با سه خیز میشد از یک طرف به طرفِ دیگرش جست؛ خانی آباد، اما نه مثل بقیهی خیابانها. چون «هفتکور» به آنجا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم «هفکور» صداشان میکردند.
-خانیآبادیا! ذلیل نشین. هفکور به یه پول!
هنوز هم کسی درست نمیداند چرا به آن، خانیآباد میگفتند؟ از کی آباد شد؟ خود خیابان خانیآباد از بالای ساختمان قزاقها شروع میشد و تا باغ معیرالممالک ادامه داشت. خیابانی شمالی جنوبی. وسط خیابان خانیآباد دو اتفاق مهم میافتاد؛ یکی خیابان مختاری و دیگری بازارچهی اسلامی. هر دو از سمت چپ میخوردند به وسط خیابان.
از جنوب به سمت شمال، طرف چپ خیابان، پر از دکانهای مختلف بود. اول خیابان، یخچال حاج قلی. تابستان دور و برش پر بود از درشکه و دوچرخه و گاری دستی. از آنجا برای نصف تهران یخ میبردند. تنها جای خیابانِ خاکیِ خانیآباد که همیشه آبپاشی شده بود. قالبهای کج و معوج یخ را یکی یکی بیرون میدادند. هرم گرما یخها را آب میکرد و یخهای آبشده خیابان را آب پاشی.
بعد مغازهها و حجرههای مختلف؛ حلبیسازی، دودکشسازی و درشکهسازی که تازگیها اتاق کامیون میساخت. از مختاری به بعد بیشترِ مغازههای شهری میشدند؛ سمساری، بزازی، خرازی، سلمانی، قصابی، کبابی و بستنی فروشی.
تمام مغازهها سمت چپ خیابان بودند. سمتِ راست، گود بود. داخل گود پر بود از خانههای کوچک که هر کدامِشان به اندازهی یک اتاقِ خانههای اربابی آن سمتِ خیابان بود.
منِ او / رضا امیرخانی/ انتشارات سوره مهر (چاپ هفدهم)
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]