PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان های ذن



zooey
02-08-2008, 08:28
مطالعه ی داستانهای ذن ، نيم نگاهی ست به تجربه هايی متفاوت و نه كسب تجربه ای متفاوت . داستانهای ذن عموماً كوتاه و بی حاشيه اند ، زيرا اصولاً ذن مكتبی پر حرف نيست. از اين رو برخورد با مباحث آن ، ممكن است كمی گيج كننده جلوه كند .
از سوی ديگر زبان متناقض ، بی منطق و فلسفه و طنز گونه ی آن نيز ، ذهن منطقی خواننده ی نوپا و حتی مخاطب كار گشته را به چالش وا می دارد . برای ذن زيبايی و نقش و نگار داستان اهميتی ندارد . آنچه مهم می نمايد ، قدرت تلنگری ست كه ذن به مخاطب خود وارد می كند و گاه ممكن است اين تلنگر به سيلی جانانه ای بدل شود كه خواننده ی داستان را شوكه كند .
داستانهای ذن هر چند كه ساختارها و اجزای نسبتاً مشخصی دارند اما هيچ معيار و موازنه ای در آنها ديده نمی شود ، بسياری از اين داستانها به راستی رخ داده اند و نبوغ استادان ذن ، سازنده ی واقعی اين حكايات بوده است . از ديدگاه ادبی شايد حتی نتوان لقب داستان را به اين قطعه های داستانگونه داد ، اما مسلماً اين امر برای اهالی كوچه باغ ذن ، اهميت چندانی ندارد . اين قطعات را می توان حكايت ، روايت، گفتار ، پند ، داستان و يا هر چیز مشابه ديگر ناميد .آنچه در اين ميان مورد توجه است ، پيام و بن مايه ايست كه داستان به همراه دارد . درك اين بن مايه بسيار دشوار می نمايد اما دور از دست نيست ....
روایت داستان های ذن آموزه های کوچکی است برای دوست داران مکتب ذن که امیدوارم مورد توجه دوستان قرار گیرد......

سایت ذن ایران یکی از مفیدترین سایت های فارسی در مورد ذن ست...تعداد زیادی از داستان ها به نقل از این سایت گفته شده....


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

zooey
02-08-2008, 08:30
ذن طریقه و مکتبی عرفانی است که در چین متولد شده و در ژاپن به اوج شکوفایی خود رسیده است.... برای ذن تعریف خاصی بیان نشده است بلکه ذن تجربه ایست که از طریق تمارین خود محور و تلاش مستمر میسر خواهد شد .... فراگیری ذن برای هرکس با هر مذهب و عقیده ای آزاد است اما پیمودن این راه بر اساس اصول و روش های خاص ذن صورت می گیرد.

zooey
02-08-2008, 08:32
سه دوست از کوهستانی می گذشتند و با هم هیچ نمی گفتند . بر سر یک تپه ی بلند مردی نشسته بود ، اولی گفت: گمانم غم بسیار دارد که اینگونه درمانده بر سر این تپه نشسته . دومی گفت: نه دارد کوههای زیبا را تماشا می کند ، کسی که در کوه خانه دارد غصه ندارد . سومی گفت : من می گویم دارد مناجات می کند ، از بالا به خدا نزدیکتر است انسان .
اولی باز چیزی گفت و آن دو هم . آنقدر با هم در مورد مرد بالای تپه سخن گفتند که بحث بالا گرفت. سومی گفت : بیایید از خود آن مرد بپرسیم و آنها پذیرفتند.
به بالای تپه رفتند و از مرد پرسیدند : بر ای چه شما اینجا نشسته ای ؟
مرد پاسخ داد: هیچی ؛همین طوری ...

zooey
02-08-2008, 16:02
راهبی از ياكوزان ( Yakusan ) كه در حالت زيبای ذاذن با قدرت ، بی حركت نشسته بود پرسيد : در حال حاضر به چه می انديشی ؟

ياكوزان گفت : به اعماق نه – انديشی می انديشم .

zooey
03-08-2008, 08:58
روزی باد می وزيد ، دو راهب درباره پرچمی كه به حركت در آمده بود ، بحث می كردند .
اولی گفت : من می گويم پرچم تكان می خورد نه باد .
دومی گفت : من می گويم باد تكان می خورد نه پرچم .
شاگرد سومی كه از آنجا گذر ميكرد گفت : باد تكان نمی خورد ، پرچم تكان نمی خورد ، اين ذهن شماست كه تكان می خورد .

zooey
03-08-2008, 15:06
رهروی به استاد سپو ( Seppo ) گفت : نگرش سرشت واقعی يك رهرو مثل خيره شدن به ماه در شب است و ديدن يك فرد روشنی يافته مانند نگريستن به خورشيد در روز . اكنون اجازه هست بپرسم كه ديد شما در مورد طبيعت خودتان چگونه است ؟
سپو او را سه بار با عصايش زد .
سپس رهرو نزد استاد گانتو ( Ganto ) رفت و همين سوال را پرسيد . گانتو او را سه بار سيلی زد .

zooey
04-08-2008, 23:46
نوآموزی نزد استاد جوشو ( Joshu ) آمد و گفت : من تازه به گروه راهبان پيوسته ام و بی تابانه می خواهم اولين اصل ذن را بياموزم .
جوشو پرسيد : شامت را خورده ای ؟
شاگرد : بله خورده ام .
جوشو : ظرفت را بشوی .

zooey
06-08-2008, 08:27
رهروی از استاد ام من ( Ummon ) پرسيد : بالاتر از بوداها و بالاتر از پيشوايان چيست ؟

ام من پاسخ داد : نان

zooey
06-08-2008, 08:34
اين داستان در مورد استادی ست كه چون ديد هوا در معبد خيلی سرد شده است ، مجسمه چوبی مقدسی را از محراب برداشت و به جای سوخت در بخاری انداخت . نگهبان معبد از اين كار هراسان شد و به اعتراض پرداخت . استاد بدون اينكه سايه شرمی بر چهره اش نشسته باشد ، مشغول به هم زدن خاكستر بخاری شد . نگهبان از او پرسيد : دنبال چه می گرديد ؟ استاد در پاسخ گفت : به دنبال ساريراس .
( Sariras اشياء كوچك شبيه ريگ است كه می گويند در خاكستر اجساد مقدسان پيدا می شود . )
نگهبان دو مرتبه پرسيد : چگونه اميدواريد كه ساريراس را در خاكستر بودای چوبی پيدا كنيد ؟ استاد جواب داد : اگر ساريراس در اين خاكستر پيدا نمی شود آيا ممكن است دو مجسمه چوبی ديگر بودا را برای آتش بخاری به من بدهيد ؟ !

Greatest
06-08-2008, 12:59
می شه بپرسم چرا اینقدر به مبحث ذن علاقه دارید؟.... و یک سوال دیگر ... این همه مطلب رو از کجا به دست می آورید.... اگر می شود منبع رو مشخص کنید تا افرادی شبیه من بیشتر درباره ی این مکتب بدانند..

zooey
06-08-2008, 15:42
خیلی این داستان ها جالب بودند...... لطفا بیشتر بنوسید..

خیلی ممنون....چشم..در واقع همین تصمیم رو هم دارم فقط مطالب رو یکجا نذاشتم...حدودا روزی یکی دوتا داستان می ذارم...امیدوارم شما و سایر دوستان خوششون بیاد... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


می شه بپرسم چرا اینقدر به مبحث ذن علاقه دارید؟.... و یک سوال دیگر ... این همه مطلب رو از کجا به دست می آورید.... اگر می شود منبع رو مشخص کنید تا افرادی شبیه من بیشتر درباره ی این مکتب بدانند..

من ازطریق کتاب های سلینجر با ذن آشنا شدم.....
برای پیدا کردن این داستان ها به فارسی سایت های بسیار کمی وجود داره ..من همه ی این داستان ها رو از سایت "ذن ایران" نقل می کنم که سایت بسیار جامعی در این رابطه است....البته تصمیم دارم بعد از تموم شدن داستان های این سایت _ چون داستان هاش محدوده _ خودم داستان ها رو ترجمه کنم....راستش انگلیسی ام همچین بد نیست و این داستان ها هم اکثرا کوتاه هستند ....به هر حال امیدوارم تلاش هام مفید باشه.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

اتفاقا می خواستم تاپیکی هم درمورد ذن بزنم اما ترجیح داد صبر کنم ببینم داستان هاش اگه مورد توجه قرار گرفت بعد این کار رو بکم... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

zooey
07-08-2008, 08:43
تانزان ( Tanzan ) و اكيدو ( Ekido ) دو راهب ذن در خيابان گل آلودی در شهر قدم می زدند كه به دختری با جامه ابريشمين برخوردند . او به خاطر گل و لای می ترسيد از خيابان بگذرد . تانزان گفت : بيا دختر ، و او را بر دوش خود از خيابان گذراند .
دو راهب تا شب سخن نگفتند ، سرانجام در دير ، اكيدو نتوانست بی تفاوت بماند وگفت : راهبان نمی بايست به دختران نزديك شوند ، خاصه به دختران زيبايی چون او ، چرا چنين كردی ؟
تانزان گفت : دوست عزيز ، من آن دختر را همانجا در شهر رها كردم ، اين تويی كه او را با خود تا اينجا آورده ای !

zooey
08-08-2008, 17:44
استاد نانسن ( Nansen ) داشت رخت می شست .
رهروی پرسيد : آيا استاد هنوز هم چنين كارهايی انجام می دهند ؟
نانسن رخت هايش را از تشت بالا آورد و گفت :
پس با اينها بايست چه كار كرد ؟

zooey
09-08-2008, 10:00
در يك معبد پرت كوهستانی ، چهار راهب به ذاذن مشغول بودند . تصميم گرفته بودند كه يك سشين در سكوت مطلق برگزار كنند . شب اول در مدت ذاذن شمع خاموش شد و كلبه را در تاريكی عميق فرو برد . راهبی كه از همه جديد تر به معبد آمده بود آهسته گفت : شمع خاموش شده است !
دومی جواب داد : تو نبايد حرف بزنی ، اين يك سشين در سكوت مطلق است !
سومی اضافه كرد : چرا صحبت می كنيد . ما بايد خاموش بمانيم و سكوت اختيار كنيم .
چهارمی كه مسئول سشين بود نتيجه گرفت : شما هر سه احمق و نادان هستيد ، فقط من هستم كه حرف نزدم !


نکته ای که این داستان می خواد بگه اینه که هرکس فکر می کنه فقط خودش خوبه و این اونه که کار درست را انجام داده....

zooey
10-08-2008, 11:54
رهرویی به استاد سپو (Seppo ) گفت : سرم را تراشيده ام ، جامه ی سياه رهروی بر تن كرده و تمام شرايط و پيمان ها را پذيرفته ام ، پس چرا يك بودا نيستم ؟

سپو گفت : هيچ چيز بهتر از عدم قضاوت وجود ندارد .

zooey
11-08-2008, 22:29
رهروی از استاد كگون (Kegon ) پرسيد : چگونه است وقتی يك فرد به روشنی رسيده ، دوباره به اوهام باز می گردد ؟
كگون گفت : يك آينه ی شكسته ديگر بازتابی ندارد ، گل افتاده از شاخه هرگز باز نمی گردد .

zooey
13-08-2008, 09:18
استاد ذن " هاکویین " به وسیله ی اطرافیان و همسایگان خود که از پاکی و نجابت او تعریف می کردند به شهرت رسیده بود .



در خانه ی مجاور او دختری زیبا زندگی می کرد . پدر و مادر دختر ناگهان روزی وحشت زده دریافتند که دخترشان حامله است . از خشم بر خود می لرزیدند اما دختر نمی خواست اعتراف کند که کار چه مردی بوده است . سر آخر در نتیجه ی اصرار گفت که کار استاد هاکویین بوده است . والدین دختر در نهایت خشم نزد استاد رفتند . هاکویین در جواب ایشان فقط گفت : " بله ؟ که این طور ! " .



هنگامی که کودک زاده شد او را نزد استاد بردند. در این ماجرا استاد شهرت نیک خود را به کلی از دست داد اما این برایش کاملا بی اهمیت بود . استاد بچه را پذیرفت و با نهایت دقت از او نگهداری کرد .



پس از یک سال دختر زیبا تحمل خود را از دست داد و به والدینش حقیقت را گفت . پدر واقعی کودک جوانکی بود که در بازار ماهی فروش ها کار می کرد .

والدین دختر زیبا بلافاصله نزد استاد رفتند تا از او عذر خواهی کنند و طفل را پس بگیرند . استاد اعتراضی نکرد و در حالی که طفل را پس می داد تنها چیزی که گفت این بود : " بله ؟ که این طور ! "

zooey
14-08-2008, 09:18
از آن‌جا كه یكی از اصول ذن درك شهودی است، لغات و جملات در آن معنای ثابتی ندارند و منطق معمولا مفهوم خود را از دست می‌دهد، معنای لغات به این بستگی دارد كه چه‌كسی از آن‌ها استفاده می‌كند، طرف مخاطب او كیست و موقعیت استفاده از آن‌ها چیست. به‌همین دلیل است كه ذن و شعر قرن‌ها ارتباط تنگاتنگی باهم داشته‌اند.

اساس فسلفه ذن این است كه جهان و اجزای آن چند چیز نیستند، بلكه همه یك واقعیتند؛ واقعیتی كه بخشی از یك كل گسترده‌تر است. منطق آدمی با تجزیه و تحلیل تنوع جهان این وحدت را نادیده می‌گیرد، اما بخش غیرمنطقی ذهن، یا همان شهود، می‌تواند این وحدت را درك كند.

ذن آموزش از طریق خواندن متون و به دنبال موفقیت‌های دنیوی بودن را مورد انتقاد قرار می‌دهد و اصولا بر مراقبه برای رسیدن به آگاهی بدون واسطه فرآیندهای دنیوی و ذهنی تاكید می‌ورزد. اما ذن به ‌طور كامل هم مبتنی بر نشستن و سكوت نیست. بایزنگ، یك استاد ذن چینی تا دوران پیری خود هم در باغ كار می‌كرد و شاگردانش مجبور شدند ابزار باغبانی او را مخفی كنند. استاد در پاسخ به این حركت آن‌ها از غذا خوردن خودداری كرد و گفت روزی كه كار نكند، غذا نمی‌خورد و زندگی نمی‌كند.


بر گرفته شده از سایت آفتاب _ با تلخیص

zooey
16-08-2008, 09:26
پیر دانشمندی در بستر مرگ بود. به زودی تمام دانش، اندوخته ها، کتاب ها، تمام این ها را باید پشت سر می گذاشت، و می رفت. همه از دور و نزدیک برای وداع آمدند. در طول زندگی پربارش دوستان بسیاری یافته بود. به عده ی بسیاری عشق ورزیده بود. عده ی بسیاری مرید و شاگرد و هواخواه داشت. همه آمدند.
یکی از شاگردانش به سرعت خود را به بازار رساند تا کیک خاصی که می دانست استاد همیشه به آن دلبستگی داشت را در آخرین لحظه ها برایش بیاورد. پیر مرد گهگاه چشمانش را نیمه باز می کرد، به دور و برش نظری می انداخت، و پلک هایش دوباره روی هم می افتادند. انگار منتظر بود. سرانجام شاگرد سراسیمه از راه رسید و کیک را به دست های بی لرزش استاد داد. یکی از مریدانی که در گرد بستر مرگ او ایستاده بود از او خواست که چیزی بگوید: "استاد، به زودی ما را ترک می کنی. آخرین پیامت چیست؟ مفهوم هستی را چه یافتی؟ آن پند، آن اندرز زندگی که باید پس از تو همیشه به خاطر داشته باشیم چیست؟"
چشم های بسیاری در سکوت به لب های استاد خیره شده بودند که گفت: "آخ که این کیک چه خوشمزه ست"

Ahmad
16-08-2008, 09:59
مرسي زويي

ذن به انگليسي چي ميشه ؟

zooey
16-08-2008, 10:19
مرسي زويي

ذن به انگليسي چي ميشه ؟

خواهش می کنم. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ... پس بالاخره کسی هم به اینجا سر می زنه ..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

همون ذن می شه ...zen ....تو تگ هم نوشتم..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

zooey
17-08-2008, 10:16
روزی چوانگ تسو٬ همرا با دوستش٬ کنار رودخانه ای قدم می زدند که او رو به دوست خود کرد و گفت : " به آن ماهی ها که در رود شنا می کنند نکاه کن ! آنها واقعا دارند لذت می برند "



دوستش جواب داد : " تو که ماهی نیستی ! چگونه می توانی بدانی که آنها واقعا٬ لذت می برند. " چوانگ تسو گفت " تو که من نیستی ! . . . تو چگونه می دانی که من نمی دانم ماهی ها دارند لذت می برند ؟ "

zooey
19-08-2008, 09:13
استاد ذن جائوجو ( Jow – Joe ) پس از رسيدن به روشنگری به نقاط مختلف سفر كرده و به ديدار دیرهای ذن رفت . روزی به ديدار جو يويی (yui – Jo ) راهب رفت .
جويويی گفت : چرا عنان قرار بريده ای ؟
جائوجو پاسخ داد : قرار گاه كجاست ؟
جويويی با تمسخر گفت : ها ، ها ، حتی نمی دانی كجا زندگی می كنی ؟
جائو جو گفت : سی سال است اسب سواری می آموزم . امروز از الاغ لگد خوردم

malakeyetanhaye
19-08-2008, 16:42
شاگردان از استاد پرسيدند كه آيا او نيز متحمل رياضت مي‌شود يا نه؟ استاد پاسخ داد: آري.

پرسيدند: چگونه؟

استاد گفت: چون گرسنه شوم غذا مي‌خورم و هنگامي كه خسته باشم مي‌خوابم.

شاگردان با حيرت گفتند: ما همه چنين مي‌كنيم. اينكه رضايت نيست.

استاد گفت: شما چنين نمي‌كنيد. هنگامي كه غذا مي‌خوريد فكر شما در جاي ديگر است و چون مي‌خوابيد دچار كابوس هستيد.

malakeyetanhaye
19-08-2008, 16:53
یک داستان ذن می گوید ، مرد پیری ناگهان به درون رودخانه ای سریع و پرآب افتاد ، که به سمت یک آبشار خطرناک و بلند می رفت. تماشاگران ازسرنوشت زندگی او به وحشت افتادند. او به طور حیرت انگیزی زنده و بدون آسیب از ته گودال پای آبشار بیرون آمد. مردم از او پرسیدند چگونه توانست خودش را نجات دهد؟." من خودم را با آب تطبیق دادم ، نه آب با من. بدون اینکه فکر کنم، به خودم اجازه دادم که به شکل آب در بیایم. در گرداب تند سقوط شدیدی کردم و با گرداب بیرون آمدم و به این طریق نجات پیدا کردم."ـ

A Taoist story tells of an old man who accidentally fell into the river rapids leading to a high and dangerous waterfall. Onlookers feared for his life. Miraculously, he came out alive and unharmed downstream at the bottom of the falls. People asked him how he managed to survive. "I accommodated myself to the water, not the water to me. Without thinking, I allowed myself to be shaped by it. Plunging into the swirl, I came out with the swirl. This is how I survived."

malakeyetanhaye
19-08-2008, 16:55
نان
رهروی از استاد ام من ( Ummon ) پرسيد : بالاتر از بوداها و بالاتر از پيشوايان چيست ؟
ام من پاسخ داد : نان

malakeyetanhaye
19-08-2008, 16:56
كلام بی كلامی
رهرويی از استاد روسو ( Rosso ) پرسيد : كلام بی كلامی چيست ؟
روسو گفت : دهان تو كجاست ؟
رهرو گفت : من دهان ندارم .
رسو پرسيد : پس تو با چه غذا می خوری ؟
رهرو پاسخی نداشت .

malakeyetanhaye
19-08-2008, 16:56
برنج در ديگ
رهروی از استاد كان كی ( Kankei ) پرسيد ؟ منظور از آمدن دارومه از غرب چيست ؟ او پاسخ داد : برنج در كاسه ، در ديگ می جوشد . رهرو گفت : من نمی فهمم .
كان كی گفت : تا زمانی كه گرسنه هستيد بخوريد ، وقتی كه سير شديد از خوردن دست بكشيد .

malakeyetanhaye
19-08-2008, 17:00
گلها باز نمی گردند
رهروی از استاد كگون (Kegon ) پرسيد : چگونه است وقتی يك فرد به روشنی رسيده ، دوباره به اوهام باز می گردد ؟ كگون گفت : يك آينه ی شكسته ديگر بازتابی ندارد ، گل افتاده از شاخه هرگز باز نمی گردد .

malakeyetanhaye
19-08-2008, 17:01
يك تكه ابر
رهروی از استاد شوذان ( Shozan ) پرسيد : آيا جمله ای وجود دارد كه درگير قلمرو درست و نادرست ، بودن و نبودن ، نباشد ؟ شوذان گفت : بله .
رهرو پرسيد : آن چيست ؟
شوذان پاسخ داد : يك تكه ابر در آسمان شناور است .

malakeyetanhaye
19-08-2008, 17:02
اجازه هست بپرسم ؟
رهروی به استاد سپو ( Seppo ) گفت : نگرش سرشت واقعی يك رهرو مثل خيره شدن به ماه در شب است و ديدن يك فرد روشنی يافته مانند نگريستن به خورشيد در روز . اكنون اجازه هست بپرسم كه ديد شما در مورد طبيعت خودتان چگونه است ؟
سپو او را سه بار با عصايش زد .
سپس رهرو نزد استاد گانتو ( Ganto ) رفت و همين سوال را پرسيد . گانتو او را سه بار سيلی زد .

malakeyetanhaye
19-08-2008, 17:02
مگس كش
رهروی از استاد گنشا ( Gensha ) پرسيد : آيا وقتی استادان قديمی مگس كش خود را بلند می كردند می خواستند به اين طريق اصل ذن را نشان دهند ؟
گنشا گفت : نه اين طور نيست ؟
سپس رهرو پرسيد : مفهوم اين عمل آنها چه بود ؟
گنشا مگس كش خود را بلند كرد .
رهرو پرسيد : اصل و ريشه ی ذن چيست ؟
گنشا گفت : هر وقت به اشراق رسيدی خواهی فهميد .

malakeyetanhaye
19-08-2008, 17:03
عدم قضاوت
رهرویی به استاد سپو (Seppo ) گفت : سرم را تراشيده ام ، جامه ی سياه رهروی بر تن كرده و تمام شرايط و پيمان ها را پذيرفته ام ، پس چرا يك بودا نيستم ؟
سپو گفت : هيچ چيز بهتر از عدم قضاوت وجود ندارد .

malakeyetanhaye
19-08-2008, 17:06
با سلام دوست عزیز تاپیک زیبائیه موفق باشید

zooey
20-08-2008, 09:31
رهروی از استاد جوشو ( Joshu ) پرسيد : يك سر مو اختلاف ؛ چه اتفاقی می افتد ؟
جوشو پاسخ داد : آسمان و زمين خيلی از هم دور هستند .
رهرو گفت : و هنگامی كه يك سر مو اختلاف نباشد ؟
جوشو گفت : آسمان و زمين خيلی از هم دور هستند .

zooey
21-08-2008, 09:06
طرز مردن استاد ياكوسان ( Yakusan ) هم قسمتی از زندگيش بود . هنگامی كه در شرف مرگ بود فرياد كشيد : معبد در حال فرو ريختن است ، معبد در حال فرو ريختن است !
رهروان وسايل مختلفی برای نگهداشتن معبد آوردند . ياكوسان دستهايش را بالا برد و گفت : هيچكدام از شما مرا نفهمديد . و مرد .

zooey
22-08-2008, 08:57
كسی به ديدار استاد نان اين ( Nan – in ) آمده بود تا از ذن بپرسد ، ولی به جای شنيدن ، مدام از عقايد خود می گفت . پس از مدتی نان اين برای مهمانش چای ريخت و آنقدر به چای ريختن ادامه داد تا فنجان مهمان پر شد و چای از آن سرازير گشت . سرانجام مهمان طاقت نياورد و گفت : مگر نمی بينيد كه فنجان پر شده و ديگر جا برای چای ندارد .
نان اين پاسخ داد : كاملاً درست است ، شما هم مانند اين فنجان از افكار خودتان لبريز هستيد ، چطور از من ذن را می خواهيد ، حال آنكه يك فنجان خالی به من نمی دهيد .

zooey
23-08-2008, 09:22
شيونو ( Chiyono ) كه به سلك پيروان ذن پيوسته بود ، پس از سالها مطالعه هنوز به بيداری نرسيده بود . يك شب مهتابی سطلی كهنه و پر آب را با خود می برد و به عكس قرص ماه در آب سطل می نگريست .
ناگهان نی های سطل حصيری از هم گسيخت ، آب پراكنده شد و تصوير ماه نيز ناپديد گرديد.
شيونو به بيداری رسيد و اين شعر را سرود :
از اين راه و آن راه
می كوشم تا دلو را نگهدارم
با اين اميد كه
نی های فرسوده هرگز نخواهد شكست
ناگهان ته سطل باز می شود
ديگر نه آبی
نه ماهی در آب
خالی ای در دست من .

zooey
24-08-2008, 15:03
بازرگان ثروتمندی از استاد سنگای ( Sengai ) خواست سخنی گويد كه به حفظ سعادت و شادكامی خانواده اش كمك كند . استاد قلم و كاغذ برداشت و نوشت :

پدر بزرگ می ميرد
پدر می ميرد
پسر می ميرد

بازرگان بر آشفت و گفت : چه طلسم شومی عليه خانواده من نوشته ايد ؟
سنگای گفت : اين طلسم شوم نيست ، بلكه آرزوی بزرگترين نيك بختی برای خانواده ی شماست . من آرزو می كنم كه مردان خانواده شما همگی آنقدر زندگی كنند كه پدربزرگ شوند و آرزو می كنم كه هيچ پسری قبل از پدر نميرد ، آيا زندگی و مرگ در اين روال و ترتيب، حقيقی ترين سعادتی نيست كه هر خانواده ای آرزوی آن را دارد ؟

zooey
25-08-2008, 09:47
سالكی از پيری كه در كوهستان زندگی می كرد پرسيد :
راه چيست ؟
پير در پاسخ گفت : اين كوهستان چه زيباست .
سالك گفت : من از كوه نپرسيدم ، از راه پرسيدم .
پير گفت : پسرم ، تا ماورای كوه را در نيابی نمی توانی راه را بيابی .

zooey
26-08-2008, 15:54
راهبی نزد استاد نانسن ( Nansen ) رفت و پرسيد :
آيا اصلی وجود دارد كه تاكنون هيچ استادی آن را تعليم نداده باشد ؟
نانسن گفت : آری هست .
راهب گفت : آن را به من بگو چيست ؟
نانسن گفت : آن بودا نيست ، شيی نيست ، انديشيدن نيست .

zooey
27-08-2008, 12:30
استادی يك طالبی به شاگردش داد و پرسيد : به نظر تو اين طالبی چطور است ؟ خوشمزه است ؟ شاگرد جواب داد : بله ! بله ! خيلی خوشمزه است .
آن وقت استاد اين پرسش را مطرح كرد :
كدام خوشمزه است ؟ طالبی يا زبان ؟
اين داستان يك كوآن خيلی جالب است . شاگرد فكر كرد ، گيج شد و بالاخره پاسخ داد :
اين طعم زائيده وابستگی است ، نه تنها وابستگی طعم طالبی و زبان ، بلكه هم چنين وابستگی بين ...
استاد خشمگين فرياد زد : ابله ، ابله ، چرا ذهنت را پيچيده می كنی ؟ اين طالبی خوشمزه است . طعم آن فقط همين است كه احساس خوبی می دهد و همين كافيست .

zooey
28-08-2008, 08:48
مردی می خواست ثروتمند شود و هر روز به عبادتگاه می رفت و به درگاه خداوند استغاثه می كرد تا آرزويش بر آورده شود . يك روز زمستانی كه از عبادت بر می گشت ، داخل خاك يخ زده ، كيف پول بزرگی ديد . گمان كرد كه آرزويش بر آورده شده اما چون نمی توانست كيف را از داخل يخ بيرون بكشد ، تصميم گرفت روی آن ادرار كند تا يخ آب شود و همين كار را هم كرد ... و ناگهان در رختخواب مرطوب از ادرار ، از خواب بيدار شد ...
زندگی ما هم همينطور است .


ساتوری نه يك موقعيت ويژه ذهن است و نه يك مرتبه متعالی آگاهی ، ساتوری بيدار شدن به زندگی خويش است .


استاد توكوزان ( Tokuzan ) در حال مرگ بود ،
شاگردی به او نزديك شد و پرسيد : وصيت شما چيست ؟
توكوزان پاسخ داد كه وصيتی ندارد اما شاگرد اصرار كرد : شما هيچ حرفی ... هيچ حرفی برای گفتن نداريد ؟
و استاد در حالی كه نفس آخر را می كشيد گفت :
زندگی ، رويايی بيش نيست .

zooey
28-08-2008, 21:54
سوسان ( Sosan ) شاگرد اكا (Eka ) جذام داشت . وقتی برای نخستين بار با استادش كه پيشوای دوم ذن بود روبرو شد به او گفت : استاد از من اعتراف بگيريد ، كارمای بد مرا بشوييد و مرا از جنايات و گناهانم پاك كنيد .
اكا به او پاسخ داد : گناهانت را نزد من بياور تا آنها را پاك كنم . در اين لحظه سوزان به بيداری رسيد .
( گناه چيست ؟ خوب چيست ؟ بد چيست ؟ )

zooey
04-09-2008, 15:39
One day the Master announced that a young monk had reached an advanced state of enlightment. The news caused some stir. Some of the monks went to see the young monk. "We heard you are enlightened. Is that true?" they asked.

"It is," he replied.

"And how do you feel?"
."As miserable as ever," said the monk


روزی استاد اعلام کرد ، رهرو جوانی به مرحله ی بالای از بیداری و رهایی رسیده است. این خبر سبب جنب و جوشی در میان رهرو ها شد. چند نفر از آنها به دیدن رهرو جوان رفتند و از او پرسیدند :"ما شنیده ایم که شما بیدار و رها شده اید.درست است؟"ـ
او پاسخ داد: "بله درست است"
"وشماچه احساسی دارید؟ "
رهرو جوان پاسخ داد:" همان قدر تیره بخت و افسرده که همیشه بوده ام ".

zooey
05-09-2008, 16:38
Sozan, a Chinese Zen master, was asked by a student: "What is the most valuable thing in the world?"

The master replied: "The head of a dead cat."

"Why is the head of a dead cat the most valuable thing in the world?" inquired the student.

Sozan replied: "Because no one can name its price.




شاگردی از سوزان ، استاد چینی ذن ، پرسید: " چه چیزی در این دنیا از همه با ارزش تر است ؟ "



استاد پاسخ داد : " سر یک گربه ی مرده ."



شاگردش دوباره پرسید : "چرا سر یک گربه مرده با ارزش ترین شی در این دنیا ست ؟"



سوزان جواب داد : " به خاطر اینکه هیچ کس نمی تواند ارزش آن را بیان کند ."



( این داستان در کتاب تیر های سقف را بالا تر ببرید ای نجار ها اثر جی دی سلینجر هم نقل می شه . در کتاب سیمور به خانواده نامزدش می گه من دلم می خواد سر یک گربه مرده باشم..!!)

zooey
06-09-2008, 08:52
Once there was a well known philosopher and scholar who devoted himself to the study of Zen for many years. On the day that he finally attained enlightenment, he took all of his books out into the yard, and burned them all.



روزگاری فیلسوف و پژوهشگری نامی بود که سال های زیادی از عمرش را فدای آموزش ذن کرده بود.
یک روز که بالاخره به حقیقت و روشنایی رسید ، کتاب هایش را به حیاط برد و همه ی آنها را به آتش کشید.

zooey
06-09-2008, 08:55
The great Taoist master Chuang Tzu once dreamt that he was a butterfly fluttering here and there. In the dream he had no awareness of his individuality as a person. He was only a butterfly. Suddenly, he awoke and found himself laying there, a person once again. But then he thought to himself, "Was I before a man who dreamt about being a butterfly, or am I now a butterfly who dreams about being a man?"



تائویست بزرگ، چانگ تزو یک بار در خواب دید، پروانه ایست که به این جا و آن جا بال می زند. در رویایش هیچ اطلاعی ازهویت خود به عنوان یک آدم نداشت. او فقط یک پروانه بود. ناگهان بیدار شد و خودش را دید که در آنجا دراز کشیده است ، او دوباره یک آدم بود. آنگاه با خودش فکر کرد ،"قبلا انسانی بودم که خواب پروانه بودن را می دید ، یا الان پروانه ای هستم که خواب آدم بودن را می بیند".

zooey
07-09-2008, 11:49
یک پیشوای ذن به ساده ترین صورت ممکن در یک کلبه ای کوچک در پای کوه زندگی می کرد . یک سَر ِ شب که در کلبه اش نبود ، دزدی پنهانی وارد کلبه شد و فقط این را یافت که چیزی برای دزدیدن در آنجا وجود ندارد.



پیشوای ذن در بازگشت او را دید و به آن ولگرد گفت: تو راهی طولانی برای ملاقات من آمده ای نباید دست خالی برگردی لطفا لباسهای مرا به عنوان پیشکش بردار.

دزد متحیر لباسها را برداشت و از آنجا دور شد

پیشوا برهنه نشست ودر حالی که ماه را تماشا می کرد،با خود فکر می کرد: بیچاره مردک ، کاش می توانستم این ماه زیبا را به او بدهم . "


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

jasmin
07-09-2008, 13:57
چه تاپیک جالبی هست
چرا زودتر نیومدم؟! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

راستش چون من دوسال پیش شنیده بودم که هادی ساعی برای بالا بردن تمکزش 5 سال ذن کار کرده همیشه دوست داشتم بدونم ذن چیه
خب الآن یک مقدار آشناییم بیشتر شد ولی سخت مشتاق اطلاعات تخصصی تر هستم


اتفاقا می خواستم تاپیکی هم درمورد ذن بزنم اما ترجیح داد صبر کنم ببینم داستان هاش اگه مورد توجه قرار گرفت بعد این کار رو بکم...

Zooey جان منتظرم عزیز

zooey
07-09-2008, 16:25
چه تاپیک جالبی هست
چرا زودتر نیومدم؟! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] مرسی دوست عزیزم ... اشکال ندار ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست....[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


راستش چون من دوسال پیش شنیده بودم که هادی ساعی برای بالا بردن تمکزش 5 سال ذن کار کرده همیشه دوست داشتم بدونم ذن چیه
خب الآن یک مقدار آشناییم بیشتر شد ولی سخت مشتاق اطلاعات تخصصی تر هستمبله البته ذن به نظر من بیشتر از اینکه برای تمرکز و این جور مقوله ها باشه یه طریقت عرفانیه برای رسیدن به حقیقت زندگی و روشنیه ذهن ... البته یکی از جنبه هاش هم همین تمرکزه که این بخشش عملیش اسمش ذاذن ه.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


Zooey جان منتظرم عزیزبله چشم..اگه واقعا علاقه مند داره من دنبال می کنم که این تاپیک زده بشه..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

karin
07-09-2008, 19:01
بله البته ذن به نظر من بیشتر از اینکه برای تمرکز و این جور مقوله ها باشه یه طریقت عرفانیه برای رسیدن به حقیقت زندگی و روشنیه ذهن ... البته یکی از جنبه هاش هم همین تمرکزه که این بخشش عملیش اسمش ذاذن ه.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

بله چشم..اگه واقعا علاقه مند داره من دنبال می کنم که این تاپیک زده بشه..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سلام دوستم

منم به شدت مشتاقم در باره ی ذن بیشتر بدونم
خواستم بگم ما هم از علاقه منداشیم
دنبالش باش :دی

zooey
08-09-2008, 09:39
A student once asked his teacher,
"Master, what is enlightenment?"
The master replied,
"When hungry, eat. When tired, sleep."


یک رهرو ذن از استاد پرسید:
استاد، روشن اندیشی چیست؟


استاد پاسخ داد:
"هنگام گرسنگی ،خوردن. هنگام خستگی ، خفتن."

zooey
09-09-2008, 21:23
Twenty monks and one nun, who was named Eshun, were practicing meditation with a certain Zen master.
Eshun was very pretty even though her head was shaved and her dress plain. Several monks secretly fell in love with her. One of them wrote her a love letter, insisting upon a private meeting.
Eshun did not reply. The following day the master gave a lecture to the group, and when it was over, Eshun arose. Addressing the one who had written her, she said: "If you really love me so much, come and embrace me now."



بیست رهرو مرد و یک رهرو زن به نام ای شون، نزد یک استاد ذن مراقبه می کردند.ای شون با اینکه موهای سرش را تراشیده و لباس ساده ای به تن داشت، بسیار زیبا بود. چند تن از رهروها در نهان عاشق او بودند. یکی از آنها نامه ای عاشقانه برایش نوشت و بر ای یک ملاقات پنهانی پافشاری داشت. ای شون پاسخش را نداد. روز بعد، پس از سخنرانی استاد برای گروه ، ای شون از جا برخاست و در حالی که به نویسنده ی نامه اشاره می کرد گفت:" اگر به راستی اینقدر عاشق من هستی ،اینک بیا و مرا در آغوش بگیر."

zooey
12-09-2008, 08:46
A master of the tea ceremony in old Japan once accidentally slighted a soldier. He quickly apologized, but the rather impetuous soldier demanded that the matter be settled in a sword duel. The tea master, who had no experience with swords, asked the advice of a fellow Zen master who did possess such skill. As he was served by his friend, the Zen swordsman could not help but notice how the tea master performed his art with perfect concentration and tranquility. "Tomorrow," the Zen swordsman said, "when you duel the soldier, hold your weapon above your head, as if ready to strike, and face him with the same concentration and tranquility with which you perform the tea ceremony." The next day, at the appointed time and place for the duel, the tea master followed this advice. The soldier, readying himself to strike, stared for a long time into the fully attentive but calm face of the tea master. Finally, the soldier lowered his sword, apologized for his arrogance, and left without a blow being struck.



روزگاری در ژاپن قدیم یک استاد مراسم چای تصادفا با بی اعتنایی از کنار یک نظامی رد شد . او بلافاصله به خاطر این عمل خود پوزش خواست.اما نظامی زود جوش خواستار شد که این موضوع را با دوئل شمشیر فیصله دهد . استاد چای که تجربه ا ی در شمشیر زنی نداشت ، از رفیق ذنی که در شمشیرزنی تبحر داشت ، راهنمایی خواست،شمشیر زن ذن نتوانست در حدی که دوست اش به او خدمت کرده بود به او کمک کند اما دیده بود که استاد چای هنگام اجرای مراسم دارای چه استعدادی در حفظ تمرکز و ارامش کامل است.لذا شمشیر زن ذن گفت فردا وقتی تو به دوئل آن نظامی می روی سلاحت را بالای سرت نگهدار به گونه ای که آماده ای برای حمله و با همان تمرکز و آرامشی با او روبرو شو که هنگام اجرای مراسم چای داری.روز بعد در زمان و مکان تعیین شده ی دوئل ، استاد این اندرز را بکار بست. نظامی خودش را آماده کرد که حمله کند. برای زمانی طولانی با تعجب به چهره آماده ولی آرام استاد چای خیره شد . سر انجام شمشیر ش را پائین آورد , از گستاخی خود پوزش خواست و بدون نبرد صحنه را ترک گفت.

zooey
14-09-2008, 09:58
هنگامي كه بودا براي اولين بار به روشني رسيد از او سوال شد:
آيا شما خدا هستيد؟
پاسخ داد:"نه"
آيا قديس هستيد؟
"نه"
پس چه هستيد؟ و او جواب داد: "من بيدارم."

zooey
14-09-2008, 09:59
هنگامي كه بودا براي اولين بار به روشني رسيد از او سوال شد:
آيا شما خدا هستيد؟
پاسخ داد:"نه"
آيا قديس هستيد؟
"نه"
پس چه هستيد؟ و او جواب داد: "من بيدارم."

Giorgio Armani
14-09-2008, 10:17
راهبی نزد استاد نانسن ( Nansen ) رفت و پرسيد :
آيا اصلی وجود دارد كه تاكنون هيچ استادی آن را تعليم نداده باشد ؟
نانسن گفت : آری هست .
راهب گفت : آن را به من بگو چيست ؟
نانسن گفت : آن بودا نيست ، شيی نيست ، انديشيدن نيست .
zooey جان تاپیک بسیار خوبی زدید.من رو یاد داستان های شیوانا در مجله موفقیت انداخت.من عاشق این داستانها هستم.
لطفا واژه های کلیدی ذن را هم برای ما که چیزی از اون نمیدونیم توضیح بدین.:46:
راستی من منظور این داستانو نفهمیدم.میشه توضیح بدین!

zooey
14-09-2008, 12:15
zooey جان تاپیک بسیار خوبی زدید.من رو یاد داستان های شیوانا در مجله موفقیت انداخت.من عاشق این داستانها هستم.
لطفا واژه های کلیدی ذن را هم برای ما که چیزی از اون نمیدونیم توضیح بدین.:46:
راستی من منظور این داستانو نفهمیدم.میشه توضیح بدین!


ممنون دوست عزیز...البته درسته که این داستان ها به اون شباهت داره ولی کاملا با اون متفاوته ..من هم در خیلی سایت ها و وبلاگ ها دیدم که همچین داستان هایی رو با اسم داستان های ذن معرفی می کنند در حالی که این طور نیست...یعنی هر داستانی که در عین سادگی پیچیده باشه ذن نیست...این داستان ها همه روایت شده از اساتید ذن و بر اساس اصول طریقت ذن است و در واقع درس هایی است برای آموزش ذن....

در مورد مفهوم ذن هم توی پست های اولیه توضیح مختصری دادم ... ایشالا به زودی یه تاپیک اختصاصی برای ذن و همچنین تفسیر این داستان ها می زنم....

البته من هم مثل شما این داستان ها رو خوندم و جمع آوری کردم و به خودم اجازه نمی دم که به طور قطع در مورد معنای همچین داستان هایی ابراز نظر کنم ...اما مفهوم کلی که پشت اکثر این داستان هاست اینه که تمام برداشت های قبلی که از هر مفهومی در ذهنت داری رو دور بریز و سعی کن به هر چیز نه با تفسیر و برداشت های مختلف نگاه کنی بلکه سعی کن خودش رو ببینی و در موردش پیش داوری نکنی؛ این داستان ها سعی می کنن که بگن به جای این که به ظاهر مسائل نگاه کنی سعی کن که یاد بگیری که وجود و ماهیت چیزها رو تحریف نکنی واقعیت وجودی شون رو درک کنی....
این داستانی رو هم که شما سوال کردید همین رو می گه ..می گه آن بودا نيست ، شيی نيست ، انديشيدن نيست یعنی تفکرات و برداشت هایی که از مسائل اطرافت داشتی رو دور بریز و با یه ذهن آزاد و خالی از هرگونه قضاوت به اطرافت نگاه کن....

zooey
17-09-2008, 22:31
شاگردجدید از استاد می پرسد که چگونه می تواند خودش را برای آموزش آماده کند؟
استاد پاسخ داد :"فکر کن من یک زنگ هستم . اگر به آهستگی به من ضربه ای بزنی موج ضعیفی خواهی شنید و اگر ضربه ی محکمی بزنی صدایی همانند ناقوس از آن خواهی شنید."

zooey
24-09-2008, 23:00
امپراطور که پیرو آیین بودا بود ، یک استاد بزرگ بودایی را به قصردعوت کرد تا از او در مورد بودیسم بپرسد.
امپراطور پرسید: "اساسی ترین هدف مقدس آیین بودا، چیست؟"
استاد پاسخ داد:" هستی و نیستی مطلق، بدون هیچ تقدسی"
امپراطور گفت:"اگر تقدسی نیست پس تو چه کاره هستی؟
استاد پاسخ داد:"من نمی دانم،"

zooey
01-10-2008, 18:01
یک استاد ذن به نام گی سن از رهرو جوانی خواست یک سطل آب سرد آورده و در تشتک حمام بریزد که آب خنک شود .
رهرو آب آورد و پس از خنک کردن حمام ته مانده آب سطل را روی زمین خالی کرد . استاد نعره برآورد " احمق ! چرا باقی مانده آب را کنار گیاهان نریختی ؟ چه حقی داری که حتی یک قطره آب را در این دیر به هدر دهی ؟ "
رهرو در همان لحظه دریافت ذن چیست . نامش را به تکی سویی به معنای یک قطره آب تغییر داد .

zooey
08-10-2008, 16:24
رهرو سوین شاکو تعریف میکرد ؛ مدیر مدرسه ی ما بعد از ظهرها می خوابید . ما بچه ها از او پرسیدیم چرا به خواب میرود و او در پاسخ گفت : به سرزمین رویاها می روم تا مثل کنفسیوس به دیدار بزرگان و دانشمندان نائل آیم .
می گویند هر وقت کنفسیوس میخوابید دانشمندان گذشته را به خواب می دید و بعد موضوع را برای پیروان خود تعریف می کرد .
یک بعد از ظهر بی نهایت داغ بعضی از ما بچه ها خوابیدیم . مدیر مدرسه اعتراض کرد . در جواب گفتیم : آقا ، ما به سرزمین رویاها رفتیم تا مثل کنفسیوس ، دانشمندان گذشته را ببینیم .
مدیر پرسید بزرگان چه پیامی به شما دادند ؟ یکی از ما گفت : به سرزمین رویاها رفتیم ، دانشمندان را دیدیم و پرسیدیم که آیا آقای مدیر هر روز آنجا میروند ؟ اما به ما گفتند تا کنون چنین کسی را ندیده ایم !

( منبع : کتاب گوشت ذن ، استخوان ذن )

zooey
19-10-2008, 15:49
تانزان در آخرین روز زندگی اش 60 نامه نوشت و از شاگردش خواست تا آن ها را پست کند. و سپس درگذشت.



در نامه نوشته شده بود:





من دارم از این دنیا می رم...



این آخرین یافته من است.





تانزان



27 ژانویه 1892

karin
19-10-2008, 20:59
به حاکم “چو سو آن” خبر آوردند که “پو کونگ ایی”، قوی ترین مرد در حیطه ی پادشاهی خویش است. زمانی که حاکم “چو” با او ملاقاتی به عمل آورد، به شدت هراسان گشت، زیرا او بسیار نحیف به نظر می آمد. وقتی حاکم از او در مورد قدرتش پرسید، “پو” با ملایمت جواب داد: “من قادر هستم پای نوزاد ملخ را بشکنم و در مقابل فوت یک زنجره ی پاییزی مقاومت کنم.”
حاکم وحشت زده غرید: “من قادر به پاره کردن چرم کرگدن می باشم و می توانم 9 عدد بوفالو را در حالی که فقط دم هایشان را در دست دارم، روی زمین بکشم؛ با این حال به علت ضعف جسمانی ام خجل می باشم. حال چگونه شما می توانید چنین شهرتی داشته باشید؟!”
“پو”، لبخندی زد و به آرامی جواب داد: “استاد من “تزو شانگ چیویی” بود، کسی که قدرتش در دنیا بی همتا بود، ولی حتی نزدیکان او نیز از قدرتش با خبر نبودند، زیرا او هرگز از قدرتش استفاده نکرد.”

rez227
26-10-2008, 14:32
فوق العاده زیبا بود
امیدوارم هممون ازاین داستانها حداقل کمی از اون رو عبرت گرفته باشیم

zooey
03-11-2008, 16:47
رهروی از دوگو پرسید : "عمیق ترین چیست؟"
دوگو از جایگاهش پایین آمد ، به سبک زنان تواضع و تعضیم کرد و گفت : " تو از دور دست ها آمده ای ، من هیچ پاسخی برای تو ندارم."


تفسیر:
کردار و گفتار دوگو "عمیق ترین" بود. دانست اینکه چیزی برای دانستن وجود ندارد ، گفتن این مطلب که "چیزی برای دانستن نیست " به دیگران بسیار مشکل و آزار دهنده است _ این است زندگی ذن . این عمیق ترین چیز در جهان است .

از کتاب ذن چیست اثر هوراس بلایث

zooey
13-11-2008, 14:06
رهروی از ام من پرسید "درباره ی مردی که پدر و مادرش اجازه نمی دهند کشیش یا کاهن شود چه می گویی؟"
ام من گفت:"کم عمق."
رهرو گفت:"من بی سواد نیستم اما منظورتان را نمی فهمم"
ام من گفت:"عمیق"


توضیحات
وقتی که ما تدریس می کنیم به خود آموزش می دهیم . اگر شاگرد هم چیزی یاد گرفت بسیار خوب ، اما بعید است . "کم عمق" به معنی پرسش سطحی و کوته نظرانه است و "عمیق" به معنی این است که درمورد سوالی به مشکل برخوردن عمیق است نه دانستن آن.

از کتاب ذن چیست اثر هوراس بلایث

zooey
28-11-2008, 17:27
رهروی از گنشا پرسید:" آیا اخیرا هیچ توضیحی برای تعالیم عالی آمده است؟"
گنشا گفت:" ما اغلب چنین چیز هایی را نمی شنویم."

MaaRyaaMi
28-11-2008, 18:03
می دونی خیلی جالب بود
بعضیاشو خوندم
ولی واقعا هنوز هدف این داستانها رو متوجه نشدم
یکم برام گنگه...
ولی در هر صورت ممنون :)

Ghorbat22
28-11-2008, 20:03
زن جوانی بیمار شد و به احتضار افتاد و به شوهر خود گفت: من تو را دوست دارم و نمی خواهم تنهایت بگذارم. به من خیانت مورز و با هیچ زن دیگری مباش. اگر این کار را بکنی ، من در قالب یک شبح باز می گردم و تو را آزار خواهم داد. آزاری بی پایان. زن خیلی زود مرد و شوهرش سه ماه نخست را به واپسین خواسته ی او ارج نهاد . لیکن به زن دیگری برخورد و دل به او باخت و بدینسان آن دو نامزد هم شدند. اما بلافاصله پس از مراسم نامزدیشان هر شب شبحی بر مرد ظاهر می شد که به او گوشزد می کرد: سر قول خودت باش. شبح زیرک بود و مدام سیر تا پیاز قضایا را بی کم و کاست برای او تعریف می کرد. همه ی آنچه را که میان او و نامزد جوانش رخ داده بود. هر بار که او هدیه ای برای نامزد خود می خرید، شبح آن را با تمام جزئیاتش برایش توصیف می کرد و حتا گفتگوهای آنها را هم برایش تکرار می کرد و مرد را شکنجه می داد. بیچاره از این بابت نمی توانست چشم روی هم بگذارد. تا این که یک نفر به او پیشنهاد کرد تا مشکلش را با یک استاد ذن که در نزدیکی همان دهکده می زیست، در میان بگذارد. سرانجام مرد بیچاره ناامید ازهمه جا رفت تا از او کمک بخواهد. استاد به او توضیح داد: زن اول تو حالا شبحی شده که از همه ی کارهای تو خبر دارد. اگر او ازهرکاری که می کنی وهرچه که به معشوقت هدیه می دهی، خبر دارد ، باید گفت شبح خردمندی است و صادقانه باید تحسینش هم کرد. اگر بار دیگر بر تو پدیدار شد با او راه بیا و به او بگو : تو آنقدر توانایی که من نمی توانم هیچ چیز را از تو پنهان کنم. اگر بتوانی به این پرسش من پاسخ دهی، من نامزدی ام را فسخ می کنم و تنها زندگی می کنم. مرد گفت: من چه سوالی باید بپرسم؟ استاد پاسخ داد: یک مشت دانه بردار و بپرس چند دانه در دست من است. اگر نتوانست پاسخت را بدهد در خواهی یافت که او تنها خیالی بوده در ذهن تو و دیگر باز نخواهد گشت. شب بعد وقتی دوباره شبح پدیدار شد، مرد شروع کرد به تملق گویی او و گفت: تو همه چیز را می دانی مگر نه؟ شبح گفت: آری؛ و می دانم که تو امروز رفتی سراغ یک استاد ذن. مرد گفت: حال که تو اینقدر زرنگی. به من بگو بدانم چند دانه در دست من است؟ باری تاکنون هیچ شبحی نتوانسته به این پرسش پاسخ گوید.

Ghorbat22
28-11-2008, 20:05
روزی " نان- این" ، استاد ژاپنی ذن، در دوره ی میجی ( 1868-1912)، پذیرفت تا با استاد دانشگاهی ملاقات کند که به سراغ او رفته بود تا با او درباره ی ذن مصاحبه ای بکند. " نان- این " برای او چای آماده کرد و فنجان چایش را پر کرد و آنقدر این کار را ادامه داد تا چای از فنجان سرریز کرد. استاد دانشگاه که لبریز شدن و فروریختن چای را از فنجان می دید، نتوانست خودداری کند و گفت: فنجان پر شده است. دیگر چیزی در آن جای نمی گیرد. " نان- این" گفت: درست مثل همین فنجان، تو هم سرشار از اعتقادات و پیشداوری ها هستی. من چگونه می توانم برای تو توضیح بدهم ذن چیست وقتی تو پیشتر فنجانت را خالی نکرده باشی.

Ghorbat22
28-11-2008, 20:30
می دونی خیلی جالب بود
بعضیاشو خوندم
ولی واقعا هنوز هدف این داستانها رو متوجه نشدم
یکم برام گنگه...



من هم بار اولی بود که این داستان ها رو مشاهده کردم ولی صحبت این دوستمون رو تایید می کنم ....
خیلی جالبند ولی درک هدفشون کمی گنگ به نظر میاد ..
فکر کنم باید بیشتر مطالعه کنم در این زمینه ..
خیـــــــــلی از دوستان ممنونم ...:11:

tasnim.11
08-12-2009, 20:16
ذن چیست؟ذهن بدون چشم=ذن(سوال در جواب یافت میشود!)

minizoro
27-12-2009, 22:22
حالا که پست اشتباهن دو تا زده شد یه چیزی هم بگم:

من شباهت عجیبی بین عرفان اسلامی و عرفان ذن میبینم .... منش عارفان ذن ، گفتارشون ، محتوای گفتارشون


ممنون خیلی بابت تاپیک

minizoro
27-12-2009, 22:24
در يك معبد پرت كوهستانی ، چهار راهب به ذاذن مشغول بودند . تصميم گرفته بودند كه يك سشين در سكوت مطلق برگزار كنند . شب اول در مدت ذاذن شمع خاموش شد و كلبه را در تاريكی عميق فرو برد . راهبی كه از همه جديد تر به معبد آمده بود آهسته گفت : شمع خاموش شده است !
دومی جواب داد : تو نبايد حرف بزنی ، اين يك سشين در سكوت مطلق است !
سومی اضافه كرد : چرا صحبت می كنيد . ما بايد خاموش بمانيم و سكوت اختيار كنيم .
چهارمی كه مسئول سشين بود نتيجه گرفت : شما هر سه احمق و نادان هستيد ، فقط من هستم كه حرف نزدم !


نکته ای که این داستان می خواد بگه اینه که هرکس فکر می کنه فقط خودش خوبه و این اونه که کار درست را انجام داده....
خیلی خوب میشود که همه داستان ها رو + نکته شون اینطوری بگید

ذن چیست؟ذهن بدون چشم=ذن(سوال در جواب یافت میشود!)

ببخشید اینو کی گفته؟ البته اگه از خودتون گفته باشید خب اینم یه تعبیریه که پر بی راه هم نیست... خوبه آفرین
بهتره پست اول تاپیک و پست آخر یکی مونده صفحه دوم تاپیک رو مطالعه فرمایید
زویی جان شما هم بهتره هرچی پست درباره معرفی ذن هست (مثل همین پست آخر یکی موندهصفحه دوم...)


ممنون ار بابت داستانها....

semorglass
02-10-2010, 14:29
فیلسوفی از بودا پرسید: «بدون کلمات، بدون سکوت، می‌توانی حقیقت را به من بگویی؟»
بودا خاموش ماند.
فیلسوف تعظیم و از بودا تشکر کرده و گفت: «به لطف شما موفق شدم اوهام خود را کنار بگذارم و به راه حقیقی وارد شوم.»
بعد از اینکه فیلسوف رفت، آناندا، یکی از مریدان بودا، از او پرسید که فیلسوف به چه چیزی دست یافت.
بودا پاسخ داد: «یک اسب خوب حتی با دیدن سایهٔ تازیانه نیز شروع به دویدن می‌کند.»

semorglass
02-10-2010, 14:54
جنگجویی به نام نوبوشیگه، نزد هاکویین (استادی که در قرن هشتم میلادی می‌زیست) رفت، و پرسید: «آیا واقعا بهشت و جهنمی وجود دارد؟»
هاکویین گفت: «تو که هستی؟»
جنگجو پاسخ داد: «یک سامورایی.»
هاکویین با تعجب گفت: «تو، یک سربازی؟ کدام فرمانروا تو را محافظ خویش قرار داده؟ بیشتر شبیه گدایان هستی.»
نوبوشیگه خشمگین شده و خواست شمشیر خود را از غلاف خارج سازد، اما هاکویین ادامه داد: «خوب پس شمشیر هم داری! سلاح تو کندتر از آن است که بتواند سر مرا از بدن جدا کند.»
هنگامی که نوبوشیگه شمشیر خود را کشید، هاکویین متذکر شد: «اینجا دروازه‌های جهنم باز می‌شود.»
نوبوشیگه که آرامش و تسط استاد بر خویشتن را مشاهده کرد، شمشیر خویش را در غلاف گذاشته و تعظیم نمود.
هاکویین گفت: «اینجا دروازه‌های بهشت باز می‌شود.»

semorglass
02-10-2010, 14:56
شمشیر زنی سوار بر قایقی که بوکودنِ سامورایی نیز در آن بود، لاف می‌زد: «من در شمشیر زنی همتا ندارم!» سپس رو به بوکودن کرده و پرسید: «تو مرید کدام مکتب هستی؟»
بوکودن پاسخ داد: «من پیرو مکتب پیروزی بدون دخالت دست هستم.»
شمشیر زن که متعجب شده بود، بوکودن را به مبارزه طلبید. بوکودن پیشنهاد داد که برای اجتناب از آسیب به دیگر مسافران، در جزیره‌ای در آن نزدیکی با یکدیگر بجنگند. شمشیر زن قبول کرد.
هنگامی که قایق به ساحل رسید، شمشیر زن بیرون پریده، شمشیر خود را کشید و آمادهٔ مبارزه شد. بوکودن تظاهر کرد که می‌خواهد از قایق پیاده شود، اما قایق را در آب انداخت و در حالی که دور می‌شد رو به شمشیر زن فریاد زد: «به این می‌گویند غلبه بر حریف بدون دخالت دست.»

semorglass
02-10-2010, 14:58
استادْ باکِی هنگام سخنرانی نه تنها شاگردان ذن، که مردم عادی از هر طبقه و مقامی را نیز خطاب قرار می‌داد. کلمات او مستقیما از قلبش خارج و بر قلب شنوندگانش می‌نشست.
تعداد بسیار زیاد شنوندگان استاد، کشیشی از نیچیرن را خشمگین ساخت، چرا که هوادارانش یک به یک او را ترک می‌گفتند تا به سخنانِ ذن گوش بسپارند. کشیش خودخواه به معبد رفت، و تصمیم گرفت که با باکِی مباحثه کند.
او صدا زد: «هی! استاد ذن! یک دقیقه صبر کن. ممکن است بعضی‌ها به تو گوش کنند، اما شخصی مثل من هرگز به تو احترام نخواهد گذاشت. می‌توانی مرا وادار کنی که از تو اطاعت کنم؟»
باکِی گفت: «بیا اینجا در کنار من تا به تو نشان دهم.»
کشیش با غرور راه خود را از میان جمعیت به سوی استاد گشود.
باکِی با لبخند گفت: «بیا و سمت چپ من بنشین.»
کشیش اطاعت کرد.
باکِی گفت: «نه، اگر سمت راست من بنشینی بهتر می‌توانیم صحبت کنیم. به این سمت بیا.»
کشیش با غرور بسیار بلند شد و به سمت راست استاد رفت.
باکِی گفت: «می‌بینی؟ تو از من اطاعت می‌کنی و به نظرم شخص نجیبی هستی. حال بنشین و گوش کن.»




([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

semorglass
02-10-2010, 15:00
راهبی به نزد جُشو رفته و گفت: «من به تازگی به صومعه پیوسته‌ام. لطفا به من درسی بدهید.»
جشو پرسید: «سهمیه برنج خود را خوردی؟»
راهب پاسخ داد: «بله، خورده‌ام.»
جشو گفت: «پس بهتر است ظرف خود را بشویی.»
در آن لحظه، راهب بیدار شد.

semorglass
02-10-2010, 15:01
نانسن به تالار وارد شد و راهب‌هایی را دید که در سمت شرق و غرب تالار موضع گرفته و بر سر یک گربه با یکدیگر نزاع می‌کردند. او گربه را توقیف کرده و به راهب‌ها گفت: «اگر هرکدام از شما یک سخن نیک بگوید، گربه نجات خواهد یافت.»
هیچ پاسخی نیامد. بنابراین نانسن با خشونت گربه را به دو نیم کرد.
بعدازظهر آن روز، جُشو بازگشت و نانسن ماجرا را برای او تعریف کرد. جشو صندل‌های خود را از پا در آورده و به روی سر خود گذاشت، و بیرون رفت.
نانسن گفت: «اگر تو آنجا بودی،‌ می‌توانستی گربه را نجات دهی.»

karin
06-05-2011, 19:32
روزی استادی به همراه مریدش در راهی می رفتند که به کرم کوچکی رسیدند. شاگرد خم شد و کرم را بر برگی نهاد و بر سر دیواری گذاشت. استاد پرسید چرا این کار را کردی؟ گفت: ممکن بود رهگذری آن را لگد کند، از پیش پا برش داشتم . استاد گفت: تمام کاینات جوری چرخیده که این کرم در این زمان در این مکان قرار گرفته باشد.چطور فکر می کنی که حق داشتی آن را جا به جا کنی؟ چه چیز باعث شد که فکر کنی تو بهتر از کل هستی فکر می کنی؟

befermatooo
08-05-2011, 17:55
روزی استادی به همراه مریدش در راهی می رفتند که به کرم کوچکی رسیدند. شاگرد خم شد و کرم را بر برگی نهاد و بر سر دیواری گذاشت. استاد پرسید چرا این کار را کردی؟ گفت: ممکن بود رهگذری آن را لگد کند، از پیش پا برش داشتم . استاد گفت: تمام کاینات جوری چرخیده که این کرم در این زمان در این مکان قرار گرفته باشد.چطور فکر می کنی که حق داشتی آن را جا به جا کنی؟ چه چیز باعث شد که فکر کنی تو بهتر از کل هستی فکر می کنی؟

چرا همچین کاری را نکنه ! تو عرفان اسلامی این کار خوبیه . یکی از عرفای اسلامی وقتی سبزی برای خانه خرید متوجه شد داخل سبزی تعدادی مورچه هست . سراسیمه سبزی رو انداخت همانجایی که خرید شده بود و گفت این مورچه ها نباید از کاشانه خود دور شوند .

amir 69
26-08-2011, 19:31
روزی استادی به همراه مریدش در راهی می رفتند که به کرم کوچکی رسیدند. شاگرد خم شد و کرم را بر برگی نهاد و بر سر دیواری گذاشت. استاد پرسید چرا این کار را کردی؟ گفت: ممکن بود رهگذری آن را لگد کند، از پیش پا برش داشتم . استاد گفت: تمام کاینات جوری چرخیده که این کرم در این زمان در این مکان قرار گرفته باشد.چطور فکر می کنی که حق داشتی آن را جا به جا کنی؟ چه چیز باعث شد که فکر کنی تو بهتر از کل هستی فکر می کنی؟
بعدش این مرید جزو همون جوری چرخیده شدن کائنات به حساب نمی‌آد؟:دي