PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان سروين ( بیتا فرخی )



sansi
09-02-2011, 15:07
مشخصات

سروین
نويسنده:بیتا فرخی
انتشارات شادان
منبع:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

---------- Post added at 03:07 PM ---------- Previous post was at 03:05 PM ----------

در میان ان کوچه ها مثل خیلی از کوچه های دیگر محله ای بود با تمامی خوبی ها و بدی هایش که دختر و پسر با هم بزرگ می شدند و هر کدام شخصیتی می یافتند مخصوص به خود.
و این ادم های بزرگ شده نتیجه ی تمامی ان خوبی ها و بدی های دوران کودکی اند که امروز برای خود شاید کسی شده اند یا حتی نشده اند اما هر چه هست از همان کوچه پس کوچه ها اغاز شده تا به امروز ......



فصل اول

هرگز پدرش را ان گونه کلافه وپریشان ندیده بود.بی صبرانه ثانیه های معکوس چراغ قرمز را می شمرد....نمی دانست چرا ان فرمان ایست اجباری طولانی تر از همیشه به نظرش می رسید.
از روی عادت دست برد و موهای صاف و سیاهش را زیر روسری زرد
رنگش مرتب کرد.بعد رو به مرد میانسال و اندک فربه ای که روی صندلی جلونشسته بود گفت:دایی ناصر!میشه اون شیشه رو بدید بالا...از بوی دود خفه شدیم.
مردی که ناصر خطاب شده بودو نارحتی اش کمتر از پدر به نظر نمی رسید شیشه را تا انتها بالا داد.همان لحظه چراغ سبز شد اما حتی دنده ماشین تغییر نکرد!
_حواست کجاست؟چرا حرکت نمی کنی؟!
پدر که انگار از میان افکار دور و درازی بیرون کشیده شده بودلحظه ای طول کشید تا به خود بیاید و ماشین خود را حرکت دهد.
برای دقایقی سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد.سکوتی که انگار ابستن حرف های ناگفته ی زیادی بود و دختر جوان را بیش از پیش بی حو صله می کرد.
_کی فکرش را می کرد این طوری بشه؟
ناصر بود که ان سکوت با صدای خشدارش شکست.
جمله اش اضطراب را با اندوه و افسوس توام کرد و نتیجه اش این شد که پدر بیشتر در خود فرو رود.حتی دختر به خوبی توانست حلقه اشک و اخم های در هم گره خورده از نارحتیپدرش را در ایینه جولوی ماشین ببیند.
با خودش فکر کرد :"اخه این اتفاق چه ربطی به ما داره؟"و لبهایش را بر چید.از کوچه ای فرعی عبور کردند که ناگهان چیزی به خاطرش رسید.فوری گفت:"بابا!میشه یک دقیقه جلوی خونه نازی اینها نگه دارید؟
باید چند تا سی دی مهم ازش بگیرم.مربوط به کلاس زبانمه."
پدر نگاه خشمگینش را از ایینه ی روبرو به چهره دخترش دوخت و گفت:"تو کی خیال داری موقعیت های خاص رو تشخیص بدی؟!"
مگه من چی گفتم؟
ناصر اندکی به طرف او برگشت و گفت:این قضییه برای ما خیلی مهمه
و تو باید از خودت درک بیشتری نشون بدی.
دایی ناصر! شما که نمی دونید مامان وبابا تازگی ها چقدر بداخلاق شدند!
اصلا دیگه
صدای محکم پدر حرف او را نیمه تمام گذاشت:
دیگه نمی خوام چیزی بشنوم سروین!
بعد بی انکه توجهی به چهره در هم رفته دخترش بکند رو به ناصر گفت:"این اواخر خیلی به این فکر می کردم که اونها رو از یک راهی با هم روبرو کنم...اما حالا...
اتفاقی است که افتاده.ما فقط باید دعا کنیم.
من سپیده رو می شناسم.می دونم که خودش رو مقصر می دونه.
به جای ناصر سروین فکرش را به زبان اورد:"وا!چه ربطی به مامان داره؟!"
جواب او فقط اهی عمیق و بلند بود و بعد انگار هر سه با هم توافق کرده باشند تا رسیدن به مقصد حرفی نزدند.
در کوچه ی باریک و خلوت چراغ اکثر خانه ها روشن بود.مقابل خانه ویلایی و کوچک هر سه از ماشین پیاده شدند و بعد پدر در حیاط نقلی و با صفا را با کلید خود گشود وارد خانه شدند.
از حیاط که گذشتند ناصر مکثی کردند و گفت:"من و سروین همین جا می مونیم تو موضوع رو بهش بگو.بعد هم زودتر دوربین رعنا رو بیار.اگه امشب نبرمش بیچارم میکنه."
بعد انگار خودش هم فهمیدحرف بی موقعی ای زده سریع ساکت شد و روی صندلی فلزی ای که در تراس کوچک خانه بود نشست.
مرد داخل ساختمان شد.با رفتن او دختر به تلخی گفت:"دیگه بهانه ی خوبی دست مامان میاد و موضوع من به کلی فراموش میشه!حالا درست موقعی که من می خوام انصراف بدم باید این اتفاق بیفته!؟"
ناصر به زحمت لبخندی زد که زود از روی صورتش محو شدو گفت:
"نمی فهمم سروین!چرا پدر و مادرت رو درک نمی کنی؟"
دختر با خشمی کنترل شده گفت :"مگه اونا منو درک میکنن؟فقط به فکر خودشون هستند.اصلا من نمی دونم چرا این قدر بابا لی لی به لالای مامان می گذاره؟خدا رحم کرد مامان شبیه سوفیالورن نیست!"
ناصر محکم گفت :"ساکت باش سروین!خجالت بکش.تو چطور میتونی در مورد پدر و مادرت این طوری حرف بزنی؟اون هم پدر و مادری به این خوبی که هر بچه ای ارزوی داشتنشو داره".
دختر بغض کرد.چانه ی خوش تراشش لرزید و گفت:"من میدونم خوبن خیلی هم دوستشون دارم اما گاهی........در کشون نمی کنم."
اگر اونا گاهی با تو مخالفت می کنن بدون که دلیل قانع کننده ای دارن.....
و با اندکی تامل ادامه داد:
طفلک سپیده!الان که بفهمه چه حالی میشه.اخه این چه بلایی بود که سرمون اومد.
مامان همیشه میگه که بلا رو خودمون به سر خودمون میاریم.
و چشمان نمناکش را به روشنایی کم رنگ اتاق خواب پدر و مادرش دوخت.
نزدیک به نیم ساعت هیچ خبری از ان دو نشد همه جا ساکت بود و این طور به نظر می رسید که در انشب همه می دانند چه اتفاقی افتاده است!
بالاخره مرد با چهره ای خسته و چشمانی سرخ از در خارج شد و به محض دیدن انها که با نگرانی چشم به دهانش دوخته بودند گفت:"داغون شد!بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم داغون شد.اما قبول نداره که همه چیز به این راحتی تموم بشه اون خودش رو مقصر می دونه میگه باید کاری کرد."
ناصر با تعجب پرسید :"چه کاری؟یعنی چی؟"
می خواد بره جمکران......می خواد متحصن بشه و تا وقتی جواب نگیره از اونجا خارج نشه.
با این حال و روز...؟من باید باهاش حرف بزنم.
مرد قاطعانه جواب داد:"نه!من فردا صبح زود می برمش.....من هم معتقدم باید سعی خودش رو بکنهمی خواست الان بره.اما قانعش کردم که فردا صبح برای حرکت خیلی عاقلانه تره."
ناصر خواست وارد ساختمان شود که مرد ادامه داد :"بهتره تنها باشه.می شناسیش که!مرغش یک پا داره".
سپس رو به دخترش کرد و گفت:تو برو تو و تا من بر نگشتم دور و بر مامان نرو.به سام هم چیزی نگو.
ناص اصرار کرد خودش برود اما مرد کوتاه نیامد.حس کرد نیاز دارد
ساعتی دور از خانه اش باشد.بالاخره انها سوار ماشین شدند و رفتند.
سروین وارد خانه شد.هیچ صدایی به گوش نمی رسید.هوای ساختمان راکد و خفه بود و ازارش می داد.به ارامی از پله ها بالا رفت.پشت در اتاق پدر و مادرش ایستاد و گوش کرد.صدای ضعیف گریه ی مادر به گوش رسید.دلش از شنیدن ان گرفت. آهی عمیق کشید واندوهگین به سوی اتاقش رفت.بعد برای اینکه اندوهش طولانی نشود پای کامپیوتر نشست و مشغول چت کردن با دوستانش شد.اگر لازم بود کسی کنار مادر باشد پدرش حتما می ماند.

از پشت پلک های بسته اش نور خورشید را احساس می کرد.
به آرامی چشمانش را باز کرد و از مشاهده ی پرده ی مخملی اتاق که تا انتها کنار کشیده شده بود عصبانی شد و فریا زد:"مامان!چرا پرده ها را عقب زدید.می خوام باز هم بخوابم.اه.......!"
و سرش را زیر پتو فرو برد.دیگر خوابش نمی برد مادر این را به خوبی می دانست و به همین دلیل پرده ها را کشیده بود.
با حرص پتو را کنار زد و نالید:"مامان....شاید تو این خونه یکی بخواد تا لنگ ظهر بخوابه."
از جایش برخاست و از اتاق خارج شد.هنگامی که بسوی دستشویی می رفت طبق عادت همیشگی سری به اتق پدر ومادرش زد.خواست صبح بخیر بگوید اتاق را خالی و مرتب یافت.
تازه وقایع و حرف های شب گذشته ی پدر به یادش آمد.مادر راهی جمکران شده بود.
وارد اشپزخانه شد.دلش از گرسنگی مالش می رفت.با دیدن میز صبحانه که اماده شده بود لبخند رضایت بخشی زد و زمزمه کرد:"مامان جان!حتی در بحرانی ترین لحظات زندگی ات صبحانه را فراموش نمی کنی."
پشت میز نشست.برای خودش چای ریخت و خواست لقمه ای بردارد که متوجه کاغذی شد که به ظرف پنیر تکیه داده شده بود.ان را برداشت و خواند.خط اشنای پدر را شناخت:

سروین جان!من مادرت را به جمکران می برم بعد سری به
مادر بزرگ می زنم.بعد از کلاست بیا آنجا.فراموش نکنی.
مادرت می گوید توی یخچال کتلت هست.ساندویچ درست کن
و با خودت ببر.

فعلا خداحافظ

از صرف صبحانه که فارغ شد به سمت اتاقش رفت. می خواست مروری بر درس های گذشته اش بکند و تا ساعت خروج از منزل خود را سرگرم نماید. اما باز هم هنگام عبور از کنار اتاق خواب پدر و مادر بی اختیار درون آن سرک کشید. می دانست کسی آنجا نیست اما حس کرد مایل است وارد اتاق شود.
وارد شد. همه چیز مثل همیشه مرتب بود،به غیر از کتابخانه. مادر کتابخانه اش را بسیار دوست داشت ،اما همیشه نامرتب ترین قسمت خانه ، کتابخانه ی مادر و میز کوچک کنار آن بود .
نگاهش از روی کتابخانه به قاب عکس بزرگ بالا ی تختخواب سُر خورد. پدر و مادرش با چهره هایی جوان ، در لباس دامادی و عروسی، ساده اما زیبا کنار یکدیگر ایستاده وبا لبخندی کمرنگ به لنز دوربین چشم دوخته بودند.
موهای قسمت جلوی سر مادر به عقب کشیده شده بود و بقیه موها چون آبشاری از قیر مذاب و براق در اطراف گردن بلند و کشیده اش امتداد یافته و روی شانه هایش را می پوشاند.
احساس مادر از ورای چشمان قهوه ای روشن و موربش خوانده نمی شد، اما چشمانش می درخشید. پوست گندمی تیره اش با کرم های آرایشی و روتوش عکس روشن به نظر می رسید و لب های نه چندان پهن و برجسته اش نیز با روژ صورتی رنگ گرفته بود.
عکس شباهت زیادی به عکس های عروسی نداشت. مادر لباس توری پف دار نپوشیده بود و تاج و توری هم بر سر نداشت.
سروین یک بار پرسیده بود چرا او لباس عروسی به تن نکرده و مادر با لبخند پاسخ داده بود که علاقه ای به تشریفات نداشته اند!
سروین به ابرو های زیبا و به هم پیوسته ی مادر نگریست و افسوس خورد که چرا ابرو هایش به مادر نرفته است. پدر عاشق ابرو های مادر بود و هرگز اجازه نداده بود او میان آن ها را بردارد.
هیچ گاه آن طور دقیق عکس را بررسی نکرده بود . همیشه با نگاهی گذرا از روی آن گذشته بود. اما آن لحظه،در تنهایی و خلوت خانه و خویشتن ،در حالی که می دانست آنها در فاصله ی دوری از او هستند.بی اختیار در خطوط چهره و ترکیب اندامشان دقت کرد،آن طور که گویی تازه کشفشان کرده ،نه از دید یک فرزند بلکه از چشم دختر جوانی همسن و سال دختری که در عکس می دید.
بالاخره چشم از اندام باریک و چهره ی جذاب مادر برداشت و به چشمان قهوه ای پر فروغ پدر نگریست. چشمانی نه چندان درشت، اما جدی و مهربان. پوست پدر اندکی از مادر روشن تر بود و فک پهن و قوی اش نشان از ثبات او داشت. بینی و لبهای پدر نه زیبا بود و نه زشت. در حقیقت بر جسته ترین عضو چهره ی هر دو چشمانشان بود. چشمانی که وقتی به صورتشان نگاه می کردی، فقط آنها را می دیدی!
این حرفی بود که پدر یک بار در مورد مادر گفته بود. و حالا سروین فهمید که آنها هردو این گونه اند. چشمانی نافذ که پشت هر کدام هزاران حرف نا گفته بود.
از یادآوری آن خاطره لطیف و لذت بخش و کوتاه بی اختیار لبخند زد. اما به ناگاه چهره اش رنگ اندوه به خود گرفت و زیر لب زمزمه کرد:«آخه چرا من رو درک نمی کنید؟ چرا حرفم رو نمی فهمید».
خواست از اتاق خارج شود که چشمش به کناره رو تختی افتاد که روی بالش صاف نشده و تا خورده مانده بود. به تقلید از پدرش با صدای بلند گفت:«سپیده خانم! باز هم مثل همیشه در عین مرتب و تمیز بودن یک گوشه ی کارت ایراد داره. مثل اینکه در آخرین لحظه از کار خسته میشی و یک تکه کوچک رو بی حوصله رها می کنی!».
برای اینکه آن را صاف کند ،لبه ی رو تختی را کمی آن را بالا زد، ولی قبل از اینکه مرتبش کند متوجه شد که گوشه ی دفترچه ای از زیر بالش مادر بیرون آمده است. عادت به فضولی نداشت ، اما کنجکاو بود بداند مادر در آن وضعیت بحرانی چه چیزی را مطالعه می کرده!
دفتر قدیمی و کهنه به نظر می رسید . جلد مقواییش رنگ و رو رفته و کمی پاره بود و کاغذ هایش به زردی می زد، اما نوشته ها مشخص و خوانا بود . با وجود اینکه کمی نا آشنا به نظر می رسید ، اما او خیلی زود خط مادرش را شناخت. دفتر را به سرعت ورق زد و متوجه شد دو یا سه دفتر روی هم گذاشته و سیمی شده است. شاید هر بار که دفتری تمام می شده مادر به سراغ دفتر دیگری رفته و بعد برای اینکه مطالب کنار هم باشند آنها را سیمی کرده بود.
اطمینان داشت دفتر خاطرات مادرش را در دست دارد ، آن هم خاطراتی که از آغاز جوانی اش شروع شده بود . دفتر را بست تا آن را سر جایش بگذارد . اما کنجکاوی مثل خوره به جانش افتاد.
- یعنی مادر در آن سن و سال ،چگونه می اندیشیده؟ چطور رفتار می کرده؟ چه علا یقی داشته و مهم تر آنکه چرا آنشب با آن حال نامناسب مشغول مرور خاطرات جوانی اش بوده؟شاید دلش گرفته و یاد گذشته ها افتاده. شاید هم یاد دوستان قدیمی و احساسات از یاد رفته اش....
با نفسی عمیق دفتر را به سینه چسباند و فکر کرد:
- مامان خاطرات زیادی از گذشته تعریف کرده ... گمون نمی کنم نکته یا راز خاصی در زندگی اش وجود داشته باشه. پس اگر من اونها رو بخونم،ناراحت نمیشه.
آنگاه روی تخت ، در جای مادرش ، روی شکم دراز کشید و با وجودی که از درستی کارش مطمئن نبود ، به آرامی شروع به خواندن کرد.

sansi
10-02-2011, 14:12
فصل دوم

پدرم اولین سیلی را زمانی که هفت ساله بودم به صورتم زد. چندان محکم نبود، حتی دلیلش را خوب به خاطر ندارم . پیامش اما ، با اخم و چهره جدی پدر، به خوبی قابل درک بود . از آن پس دیگر بچه نبودم و می بایست می فهمیدم رئیس کیست و فرمانش را اطاعت می کردم! پدرم مردی خوش رو نبود ،اما کمتر دست روی کسی بلند می کرد. در حقیقت چشمان نافذ و کلام محکمش جایی برای کتک زدن نمی گذاشت.
مادرم اما آرام بود . درست نقطه ی مقابل پدر وما به ندرت مورد خشمش قرار می گرفتیم. البته اگر می شد خشمش را خشم نامید! گاهی که به گذشته ها فکر می کنم می بینم نوعی افراط و تفریط در رفتار آن دو وجود داشت که تاثیر زیادی در تربیت بچه ها به خصوص سه خواهر و برادر بزرگ ترم داشت. این افراط و تفریط تا آنجا پیش رفته بود که با شنیدن صدای قدمهای پدر ، بی دلیل تیره ی پشتمان می لرزید. اما با مشاهده نهایت خشم مادر ککمان هم نمی گزید و اگر مسئله ی احترام به بزرگ تر و تربیت خاصمان نبود ، شاید حرمتش را نیز نگاه نمی داشتیم.
هنوز وقتی به یاد نخستین سیلی که در هفت سالگی خورده بودم می افتم،قلبم فشرده می شود. درست است که علتش را به خاطر ندارم ، اما مطمئن هستم که به ناحق بود و شاید به همان دلیل از آن پس بیش از گذشته از پدر فاصله گرفتم. پدر عادل نبود . او همه چیز را آن طور که خودش می پسندید، می خواست.
شاید به همین دلیل بود که من خانه ی همسایه ی کناری مان را که دو قلوی پسر و دختری همسن خودم داشتند،بیشتر دوست داشتم.
گفتم علت سیلی خوردنم را به یاد ندارم ،اما به یاد دارم که بعد از آن ،هرگز مانند کودکان دیگر ،بی خیال و بی توجه نبودم و زندگی و احساسم مانند قبل نبود . قلب کوچکم برای نخستین بار طعم بی عدالتی را با تمام وجود چشیده بود!
درست خاطرم هست که پدر با چشمان از حدقه درآمده و چهره ی بر افروخته از خشم، به چشمانم خیره شد و سپس روی از من برگرداند و از حیاط به داخل ساختمان رفت.
کنار باغچه نقلی و سرسبزمان ایستاده بودم،نفس نفس می زدم و بغض بزرگی حنجره ی کوچکم را می فشرد. نزدیک بود بغضم منفجر شود که با دیدن تنها برادرم امیر که پشت پنجره ی اتاق مهمان خانه ایستاده و با مسخرگی برایم شکلک درمی آورد، بغض به حرص بدل گشت و من از آنجا به خانه ی دوقلوها ،یعنی پوران و پیمان ، پناه بردم. خوشبختانه پوری در را به رویم گشود. نمی دانم در چهره ام بیشتر بغض را دید یا حرص را! اما با آن سن کم ، فهمید طبیعی نیستم . از جلوی در کنار رفت و من وارد حیاط نقلی شان شدم که اندکی از حیاط ما کوچک تر بود. در واقع خانه ی آنها بین سه خانه ی شمالی که در آن کوچه ی بن بست قرار داشت، از همه کوچک تر بود.
هنوز بغضم فرصت خالی شدن نیافته بود که پیمان و حسام ،پسر همسایه ی دیوار به دیوار سمت چپی خانه دو قلوها ، به ما پیوستند و همه ی حواس ما پی دستمال مچاله شده ای رفت که در دست پسرها بود.
با دیدن چهره ی مرموز و صورت پر لبخند آنها بیشتر کنجکاو شدیم بدانیم داخل آن دستمال مرموز چیست. بالاخره اسرارهای پوری کار خودش را کرد و دست های هر دو به آرامی گشوده شد. از مشاهده ی بچه گربه خاکستری رنگ بسیار کوچک و نحیف درون دستمال،من هم اندوه خود را برای لحظاتی به فراموشی سپردم و همراه پوری به ابزار احساسات مشغول شدم.
حسام گربه را به دست پوری که بیش از من هیجان زده می نمود،داد. من نیز با انگشت اشاره ام موهای نرم و کرک مانند او را نوازش کردم و فکری را که همان لحظه از ذهنم گذشت با صدای بلند تکرار کردم:
-اسمش را بگذاریم نرمک.
پوران بلافاصله زمزمه کرد :«نرمک کوچولو!وای که تو چقدر نرمی!».
پیمان گفت :«حالا نرمک رو کی نگه می داره؟».
حسام گفت : « مامانِ من که محاله اجازه بده ، چون هم می ترسه خونه کثیف بشه و هم از گربه ها بدش میاد ».
به من نگاهی کوتاه کرد و ادامه داد :« بابای سپیده هم که ...فکر نکنم اجازه بده ».
پوری خندید و گفت : « پس می مونه خونه ی ما!».
ساعتی با بچه گربه مشغول بودیم، من هم خوشحال بودم که نام انتخابی من مورد قبول قرار گرفته است. با صدای خواهر کوچکم سعیده که سه سال بیشتر نداشت از جا بلند شدم تا به خانه برگردم. از آن روز به بعد وجود نرمک دوستی ما را عمیق تر و حس مشترکمان را قوی تر ساخته بود. هر چهار نفر یک نگرانی مشترک داشتیم و آن مراقبت از نرمک کوچولو بود که خانواده خود را گم کرده بود . ما با شیشه ی شیر زمان نوزادی ناهید ، خواهر کوچک دوقلوها ،به او شیر می دادیم. من و پوری به علت دختر بودن و حس مادرانه ای که داشتیم ، او را در آغوش خود تکان داده و سعی در خواباندنش می کردیم و حسام و پیمان مانند مردهای خوب خوانواده، برایمان خوراکی و شیر می آوردند، یا نرمک را در حیاط و کوچه می گرداندند.
کم کم خاله بازی های کودکانه ما رنگ دیگری به خود گرفت.در حقیقت جدی تر شده و از بازی های تخیلی فاصله می گرفت. ورود سعیده و ناهید ،نه تنها مانع ادامه رفتار ما نشد ، بلکه آنها نیز جزئی از بازی ما محسوب گردیدند و به عنوان فرزند بزرگ تر من و پوری در بازی جا افتادند.
شاید آن خاله بازی ها را جزء به جزء در ذهن نداشته باشم ، اما زمانی که قرار بود هر جفت، زن و شوهر را مشخص کنیم، خوب به یاد می آورم. حسام که از همه بزرگ تر و در اکثر مواقع تصمیم گیرنده بود ، رو به پوری کرد و گفت :«تو زن من ،نرمک و سعیده هم بچه هایمان ».
و رو به من و پیمان ادامه داد : « ناهید هم بچه ی شما !».
از آن انتخاب راضی نبودم ، زیرا در چشم کودکانه ام حسام را با آن اندام باریک و کشیده و پوست گندمی و شخصیت برترش به پیمان ریزنقش که پوست و موهای روشنی داشت و گاهی شیطنت هایش موجب آزارم می شد، ترجیح می دادم.
خواستم همان لحظه نارضایتی خود را ابراز کنم،اما دلم به حال پیمان سوخت و سکوت کردم. هنگامی که علیرضا، برادر حسام از حیاط خودشان حسام را صدا زد که به خانه برگردد، به بهانه ای از دوقلوها جدا شدم و با او از خانه خارج شدم. به محض اینکه در خانه پشت سرمان بسته شد از حسام که می خواست به خانه ی خودشان برود خواستم لحظه ای صبر کند. او با بی خیالی به من نگاهی انداخت و منتظر ماند تا حرف بزنم. با من و من و شرم گفتم :« من نمی خوام زن پیمان باشم. اون هم از من کوتاه تره...و هم...خب،از من کوتاه تره دیگه...زن که نباید از شوهرش بلندتر باشه. تو لااقل هم قد منی!».
او لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد خیلی جدی گفت:«خاله من از شوهرش بلند تره...اما در واقع از اون کوچک تره. تو هم از پیمان کوچک تری ،مگه نه؟ تازه خواهر و برادر که نمی تونن با هم ازدواج کنن پس مجبوریم همین طوری بازی کنیم».
با اینکه قانع نشده بودم ، نمی خواستم بیش از آن اصرار کنم . شاید غرور مانعم می شد. نمی دانم در بچه ها هم این احساسات خاص مثل بزرگ ترها وجود دارد یا نه اما هر چه بود، دیگر اصرار نکردم. از آن پس در بازیهایمان پیمان شوهرم بود و ناهید دخترم . اما همیشه آرزویم چیز دیگری بود.
بالاخره تابستان با تمام خوشی ها و ناخوشی ها و احساسات جورواجور و اتفاقاتی که به یادم نمانده، به پایان رسید و آماده رفتن به مدرسه و کلاس دوم شدیم.
نرمک هم دیگر بزرگ شده بود و ما می توانستیم با خیال راحت او را در حیاط دوقلوها رها کنیم که تا زمان بازگشتمان بازی کند.
مدرسه های ما تنها یک کوچه با هم فاصله داشت و ما هرروز با یکی از خواهرها و یا برادرهای بزرگمان به مدرسه می رفتیم و بازمی گشتیم. گفتم که ما چهارنفر کلاس دوم بودیم،اما به طور دقیق هم سن نبودیم. دوقلوها شش ماه و حسام ده ماه بزرگ تر از من بودند.و این تفاوت سن از زمانی که به یاد دارم حس می شد. به خصوص من که کوچک تر از بقیه بودم این حالت را بیش تر حس می کردم.
همیشه من باید به آنها سلام می کردم. قبل از همه آب می خوردم .هنگام عبور از خیان دست مرا می گرفتند و...همیشه سعی می کردم این حالت را از بین ببرم و هر چه بزرگ تر می شدم ،به علت قامت بلندم موفق تر بودم.


صدای مادر را از طبقه ی پایین ،منزل عزیز جان می شنوم که مرا می خواند. هیچ گاه در این خانه پر هیاهو نمی توانم دست کم نیم ساعت تنها باشم . اینجا انگار هیچ کس مال خودش نیست و همه باید وقتشان را با یکدیگر تنظیم کنند.
باید دفترم را ببندم ،ولی امیدوارم فرصتی پیش بیاید که بتوانم بقیه ی خاطراتم را بنویسم.

sansi
11-02-2011, 20:54
فصل سوم
شب است و عقربه های ساعت دیواری با خونسردی ساعت دوازده و نیم را اعلام می کنند. همه به خواب فرو رفته اند. سعیده آن سوی اتاق مشترکمان که پس از ازدواج محبوبه صاحبش شدیم، خوابیده و با دهان نیمه باز قیافه ی جالبی پیدا کرده. گاهی که این طور معصومانه به خواب می رود و من تماشایش می کنم ، حسی مادرانه را تجربه می کنم. البته او فقط چهار سال از من کوچکتر است اما مادر به علت مشغله زیاد و دارا بودن پنج دختر و یک پسر، کمتر فرصت رسیدگی و تربیت همه ما را پیدا می کند. حال که بهتر می اندیشم می بینم که مانند یک مادر سطحی نگر فقط مراقب غذاخوردن و لباس پوشیدن سعیده نبودم، بلکه به مقداری زیاد در تربیت او نقش داشتم.
خواست سعیده ، خواسته های قبلی من است! او بر خلاف من حاضر جواب است. همیشه حق خود را می گیرد و به خوبی از پس امیر علی ، برادر زور گویمان ، برمی آید. شاگرد اول کلاس است و از همین حالا تصمیم دارد پزشک شود. او حتی ظاهرش با من متفاوت است. یک بار شنیدم که مادرم به عزیز جانم می گفت:«سعیده حتی از محبوبه هم خوشگل تر خواهد شد. حالا که او در سن دوازده سالگی دوره ی بلوغ را پشت سر می گذارد و تبدیل به دختری کامل ، با تمام خصوصیات یک دختر پانزده ، شانزده ساله شده، می بینم که پیش بینی مادر درست از آب درآمده است سعیده با آن اندام توپر ، پوست مهتابی و موهای خرمایی زیباترین دختر در تمام فامیل گشته که البته مایه غرور و شادی من است. آه!
دیگر صحبت راجع به خواهر کوچولوی عزیزم را به انتها می رسانم و می رسم به خودم...دیگر نوبت خودم است . انگار مثل همیشه داشتم فراموش می شدم. این شهریور که تمام شود ،من وارد هفده سالگی می شوم. اما به کلاس آخر دبیرستان می روم. چقدر خوب است که با حسام و پوری و پیمان در یک سال تحصیلی دیپلم می گیرم و چقدر خوشحال تر هستم که چند هفته پیش این دفتر را خریدم تا خاطرات و حرف های دلم را در آن بنویسم. شاید روزی آن را به دختر یا دخترانم نشان دهم. دلم می خواهد او ،یا آنها از افکار مادرشان باخبر باشند و مرا بهتر و بیشتر بشناسند و بدانند که من هم روزی در سن و سال آنها بودم ، جوانی کرده ام(البته اگر بگذارند) و کارهای غلط و درست زیادی انجام داده ام. تصمیم دارم از این پس خاطرات جالبی برای خودم بوجود آورم که دخترم از خواندن آنها کسل و خواب آلود نشود!
از این حرفها حتی خودم خنده ام می گیرد! آخر چطور ممکن است کسی به دنبال خاطره های خوب و جالب برای خود باشد. آخر مگر رویداد های زندگی دست خود ماست! شاید تا حدودی باشد ، شاید بشود کاری کرد که زندگی یکنواخت و کسل کننده نباشد. آن هم با وجود خانواده شلوغ و پر رفت و آمدی مثل خانواده من و همسایه ها و دوستان خوبی مثل پوری، پیمان و ...حسام.هر چهار نفر ما دیگر بزرگ شده ایم و شاید برخی رفتارهایمان با هم مغایرت داشته باشد، اما افکار و عقایدی مشابه داریم و از مصاحبت هم لذت می بریم. البته این در حالی ممکن است که از خرده فرمایش های دیگران در امان باشیم. دیگر از درد دلهایم می گذرم و به امروز می پردازم.
مادر که صدایم کرد ، بی حوصله ، اما بی معطلی راهی طبقه ی پایین شدم. عزیز در حالی که پایین پرده های شسته شده و نم دار را در دست داشت به مادرم گفت :«من هم می توانم کمک کنم چرا این بچه را صدا زدی؟».
مادرم که از تعارف عزیز که هم مادرشوهرش می شد و هم خاله ی بزرگش کلافه به نظر می رسید ، با سرعت و بی حوصله گفت :«نه،عزیز جان! اجازه بدین سپیده پرده ها رو آویزون کنه من هم پاییین پرده ها رو می گیرم تا به زمین مالیده نشه ، شما نگران نباش».
برای اینکه بیش از آن شاهد تعارف های همیشگی عزیز نباشم، بی حرف اضافه سر پرده ها را از دستش گرفتم و از چهار پایه ای که کنار پنجره های لخت رو به حیاط اتاق مهمان بود ، بالا رفتم . زیر چشمی به عزیز که با خیال راحت می رفت تا روی مبلمان استیل ظریف و قدیمی اش که به قول سعیده به اندازه ی ما دوستش داشت، بنشیند نگاه کردم. در دل بابت آن همه اور و ادا و این همه بی خیالی حرصم گرفت.
عزیز جان را دوست دارم ، اما گاهی حرف هایش خشمگینم می کند. حس می کنم کمتر موقعی در قالب حقیقی اش فرو می رود. اکثر مواقع یا از تنهایی می نالد یا از بیماری های خیالی ! با اینکه شصت و چند سال بیشتر از عمرش نمی گذرد و ظاهرش نیز خوب مانده ، گاهی کارهایش انسان را به یاد پیرزن های از کار افتاده می اندازد.
مادر بیچاره و ما هستیم که باید ناز او را بکشیم و کار های سنگین را برایش انجام بدهیم. مادر نیز زیادی مته به خشخاش می گذارد و با زیاده روی در کمک دادن به عزیز، باعث شده عمه ها و عمو ها و دخترانشان مانند مهمان بیایند و بروند و بریز و بپاششان را من و مادرم جمع و جور کنیم.
چقدر غر زدم!در هر حال گیره های پرده را جا انداختم. وقتی اولین ها جا افتاد بقیه به راحتی به دنبال آنها روان شدند و من با خود فکر کردم « همیشه همین طور است. یا دست کم در اکثر مواقع!». به قول عزیز جان « سالی که نکوست از بهارش پیداست » و همین عزیز جان می گوید « شاهنومه آخرش خوشه !» اما من دیگر دارم بزرگ می شوم و باید تفاوت میان این دو را خوب تشخیص بدهم.
وقتی مادر با غرولند گفت حواست را به کارت بده ، افکارم را نیمه کاره رها کردم. اما باز افکار دیگری به ذهنم آمد « چرا توقع دارند فقط حواسمان به یک جا باشد ؟ آخر اگر فقط به آنچه می بینیم بیندیشیم،دیگر عمق نداریم . می آییم به سطح ، درست مثل یک ماهی مرده!».
این بار صدای زنگ در رشته ی افکارم را از هم گسست. چه جمله ی جالبی ! این را در یکی از رمان ها به تازگی خوانده ام.
مادر صدایم زد : «سپیده! بیا برو ببین حسام چه کارت داره».

sansi
12-02-2011, 14:10
عزیز جان غرولند کرد:«اینها دیگر بزرگ شده اند ،این دختر وقت شوهر کردنشه. من همسن این بودم چند تا بچه داشتم».
در دل گفتم:« دو تا، نه چند تا!».
- آخه قباحت داره...تو چه جور مادری هستی؟ اون وقتها...
وارد حیاط که شدم، دیگر صدای عزیز را نمی شنیدم. حواسم به در بود. خواستم کشی را که با آن موهایم را مهار کرده بودم، از سرم باز کنم و آنرا دوباره ببندم که مرتب تر باشم، اما می دانستم عزیز از پشت پنجره نگاهم می کند. پس فقط دستی روی سرم کشیدم تا موهایم بالا نپریده باشد. نمی دانم چرا نمی خواستم مقابل حسام شلخته به نظر بیایم.
درنیمه باز را که گشودم. حسام تکیه از دیوار حیاط برداشت، به سمتم آمد و به سلامم پاسخ گفت و پرسید « اون کتاب رو تموم کردی؟».
-هنوز سه روز هم نشده ! توقع داری با این همه کار و بدبختی یک کتاب ششصد صفحه ای رو به این زودی تموم کنم.
-آخه برات یکی دیگه آوردم...برای اون یکی عجله ای ندارم، اما این رو زود تر تحویلم بده . فقط برای سه روز. باشه؟
-حالا چی هست؟
او دست زیر پیراهنش کرد، کتاب کم قطر و کوچکی بیرون کشید و آن را به دستم داد.« صدای پای آب ، اثر سهراب سپهری ». با خوشحالی گفتم: «سومین باری است که از سهراب برایم کتاب می آوری . مرسی».
با لبخندی محجوبانه گفت:« خواهش می کنم...».
دوباره جدی شد:
- هر چه زود تر تحویلش بدی بهتره . اون یکی رو بگذار برای بعد...خداحافظ.
به سرعت به سمت انتهای کوچه و خانه ی خودشان رفت. لحظه ای ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم. با قامتی که دیگر از من بلند تر شده بود و با شانه هایی که هنوز آن قدر پهن نگشته بود که مردانه به نظر آید. با شنیدن صدای باز شدن در حیاط کناری ، سرم را به آن سو گرداندم بلکه پوران را ببیم، اما بدری خانم از آن خارج شد . چادر گلدار آبی رنگش را روی سر انداخته بود و در دستش گونی بزرگی خودنمایی می کدر. با دیدن من گفت:«علیک سلام دختر!».
- ای وای! ببخشید بدری خانم، سلام! سعیده نمیاد خونه؟
لبخندی زد و گفت :« دارند با ناهید سبزی پاک می کنند . مادرت خونه است؟».
- بله بفرمایید. بگذارید کمکتان کنم.
او در حالی که می خندید و فاصله در حیاط تا ساختمان را می پیمود گفت: آخه دختر استخونی! برو اول یک خورده بخور ، جون بگیری، بعد از این تعارف ها بکن.
من هم خندیدم. بدری خانم زنی درشت هیکل است که تقریبا سه تای هیکت من را دارد. قدش کمی از من کوتاه تر است. البته بین دختران و زنان همسایه و فامیل من از همه بلندترم.
در حقیقت شاید تفاوت قدی چندانی با برخی از آنها نداشته باشم، اما به علت لاغری و باریکی بیش از حد، بلند تر به نظر می رسم. به همین خاطر القاب زیادی دارم که گاهی امیرعلی و دوستان هم مدرسه ام مرا از آنها بی نصیب نمی گذارند. القابی مثل مارمولک، زرافه، نردبان دزد ها ، اسکلت و غیره...که من به رغم ناراحتی از لاغری ام ، خوشحالم که مرا بشکه، خیکی و با القابی از این دست صدا نمی زنند!
از پله ها که بالا می رفتم، فقط حواسم به کتابی بود که زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. البته کسی مانع رد و بدل کردن کتاب بین من و حسام نمی شود، اما بارها مادر یا امیر حواس پرتی های گاه و بی گاه و کم حرفی ام را پای کتاب هایی که می خوانم گذاشته اند. به همین خاطر من هم شاید از هر ده کتاب ، فقط یکی از آن ها را نشان می دهم تا بهانه ای برای سرکوفت زدن به دستشان ندهم، به خصوص اینکه می ترسم آقام از جریان با خبر شود و مرا از مراوده با حسام بازدارد. حالا دیگر ما بچه های ده،یازده ساله نیستیم و من می ترسم روزی این واقعیت به چشم او بیاید و آن وقت به طور جدی مرا از حسام و پیمان دور کند . بنابراین به شدت مراقبم بهانه ای به دست کسی ندهم. حتی حسام، پیمان و پوری هم ناخودآگاه مراقبند و ما بی آنکه کلامی در این مورد به زبان آوریم، بین خودمان این موضوع را حل و فصل کرده ایم.
به اتاقم که رسیدم ، باز هم به عنوان کتاب چشم دوختم « صدای پای آب » در حقیقت از وقتی که حسام متوجه شد به شعر علاقه مندم ،این سومین کتاب از سهراب و پنجمین کتاب شعری است که برایم می آورد.
کتاب را گشودم ، گویی داشتم فال می گرفتم . فال با اشعار سهراب! این دیگر چیز غریبی است! اما هنگامی که چشم به کلمات چاپ شده دوختم ، حس کردم چقدر به حال من شبیه است.
« طفل، پاورچین پاورچین،دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها.
من به مهمانی دنیا رفتم»…
آیا طفل وجودم، دیگر باید دور شود؟ اما من دوستش دارم. احساس می کنم با دوری از کودکی و احساس کودکانه ، از دوستانم نیز دور می شوم. آنها که عزیز ترین ها در زندگی ام هستند. حسام، پیمان و پوری. هر سه را به یک اندازه دوست دارم و حتی فکر فاصله گرفتن از آنها دلم را به درد می آورد. از فکر آینده و اینکه هرکدام از ما ازدواج می کنیم و همسران ما به طور قطع مانع دوستی عمیق ما می شوند ، قلبم فشرده می شود.
« به دستانم می نگرم . دیگر کوچک نیستند . چشمانم اما …از معصومیت می درخشند »
آه! این هم یک قطعه ی بداهه میان سیاه خطهای دفتر خاطراتم یا همان دفتر درد و دلهایم.
کجا بودم؟ آها ! داشتم کتاب سهراب را می خواندم که ناگهان سعیده طبق معمول با سر و صدا وارد اتاق شد. این بار اما هیجان زده و خوشحال می نمود، طوری که دلم نیامد بابت طرز ورودش مؤاخذه اش کنم.
- وای وای! سپیده حدس بزن چی شده! زود باش دیگه حدس بزن.
کتاب را بستم و آنرا روی طاقچه اتاق نهادم تا جایش امن باشد . سپس به سمت او بر گشتم و در حالی که سعی می کردم توی ذوقش نزنم گفتم:« سعیده! زود بگو چی شده، چون نه حوصله ی حدس زدن دارم، نه تحملش رو».
او به سمتم آمد و در آغوشم کشید. در همان حال مدام وول می خورد و سعی داشت بالا و پایین بپرد. آن لحظه حس کردم چقدر خواهر کوچکم بزرگ شده! با وجودی که قدش پنج شش سانتی از من کوتاه تر است اما انامش به اندام زنانه شبیه گشته و هیکلش توپر و بی نقص است. خواهر کوچولوی عزیزم را لحظه ای به خود فشردم و بعد با خنده ای که متاثر از شادابی و نشاط او بود ، خود را کنار کشیده و خواستم زودتر حرف بزند. او در حالی که دستانم را همچنان در میان دستان نرمش نگاه داشته بود، با چهره ی گلگون شده از شادی گفت:« آقا باهامون نمیاد شمال! گفته کار داره . ماشین رو میده دست عباس آقا. عباس آقا هم ماشین خودش رو میده دست امیرعلی ...وای سپید، خیلی خوش می گذره».
او گاهی مرا سپید صدا می زند که من خوشم می آید ، گرچه پوست چندان سپیدی ندارم!
او ادامه داد:« تازه جمشید خان، آقا ولی رو هم راضی کرده با ما بیان».
از شدت خوشحالی و ناباوری ماتم برده بود. خواستم بدانم او از کجا به آن اطلاعات دست یافته! و او توضیح داد که همان موقع که پیش ناهید بوده او برایش تعریف کرده که جمشید خان و آقا ولی و آقامون توی کوچه در این مورد با هم صحبت می کردند.
خوشحالم، اما دلم گرفته . آخر چرا وجود پدرمان باید آن قدر ما را معذب کند که از نبودنش در آن سفر ، آن چنان خوشحال شویم . پدر همیشه با غرولند ها ، ایرادگیری ها و قلدربازی هایش لحظات خوبی را که شاید بتوانیم در کنار هم داشته باشیم، تلخ می کند . و حالا که فهمیدیم شوهر خواهرم مسئولیتمان را به عهده دارد نفس راحتی کشیده ایم.

sansi
13-02-2011, 09:34
سعیده که از در خارج شد، صدای امیرعلی را شنیدم. او دو ساعتی زود تر از همیشه به خانه بازگشته بود و این با سختگیری های پدر در مورد دقیق بودن ایر در ساعات رفت و آمد به مغازه جور در نمی آمد.
- سعیده! یک لیوان شربت برایم درست کن. دارم هلاک می شم.
صدایش چون همیشه طلبکارانه و قلدرمآبانه بود و البته صدای سعیده نیز چون همیشه در جواب او گستاخانه و بی پروا!
- من دارم میرم پایین ، خودت درست کن.
- باز تو پررو شدی؟ کاری نکن اون روی سگم بالا بیاد.
سعیده پوزخند زد و من از اینکه کار به جاهای باریک بکشد خود را از اتاق بیرون انداختم و گفتم که خودم شربت درست می کنم اما امیر دست بردار نبود.
- باز تو ادای قائله ختم کن ها را در آوردی؟
- حوصله سر و صدای شما دو تا رو ندارم. به خصوص صدای تو رو که روز به روز کلفت تر میشه.
- به آقا گفتم به اینها خوبی نیومده ها...گوش نکرد.
سعیده که در حال خروج از خانه بود ،دو مرتبه برگشت و پرسید:« چی شده؟ کدوم خوبی؟».
او پاهای بلندش را روی هم انداخت و در حالی که روی مبل راحتی تازه مان لم می داد، گفت:« اول شربت! بدون غرغر ».
شربت را که به دستش دادم جرعه ای را هورت کشید و گفت:« آقا دستور دادند بیام دنبال شما تا بریم منیریه که برای خودتون مایو و تویوپ بخرید. گویا سفارش مامان بوده».
از تصور مادر در مایو، در حالی که همیشه لباس های ساده می پوشید و چادری گلدار به سر داشت، خنده ام گرفت. سعیده با خوشحالی دستانش را بر هم زد و فریاد شادی کشید.
من هم با خنده و متعجب به او خیره شدم و پرسیدم :« مایو برای چی؟»
مطمئن بودم مایو ها برای کنار دریا نیست چون نه من و خواهرانم اهل این برنامه ها هستیم و نه آقا اجازه می دهد در ملاء عام لخت شویم و به آب بزنیم. در همین افکار بودم که امیر مرا از تعجب خارج کرد.
-جمشید خان به آقا گفته اون ویلایی که با باغ کرجش طاق زده استخر داره.
-پس چرا پوری حرفی نزده بود؟
-من نمی دونم، از خودش بپرس. حالا زودتر آماده شید که حوصله ی صبر کردن ندارم.
مادر را صدا زدم تا از زبان خودش بشنوم . او توضیح داد که دیشب آقا قبل از خواب گفته که ویلای جمشید خان استخر دارد و اگر دوست داشته باشیم ما هم می توانیم وقتی مرد ها نباشند ، آب تنی کنیم. از این بهتر نمی شد!
با خوشحالی شلوار ساده ی خانه را با شلوار جینی که برای عید خریده بودم عوض کردم و جای پیراهن تریکوی آستین کوتاهم را به پیراهن مدل مردانه ای که با وجود کهنگی هنوز دوستش دارم دادم. موهایم همچنان پشت سرم مهار شده بود . پوری می گوید: « وقتی موهایت را باز می گذاری ، اغوا گر می شوی». من به هیچ وجه از این صفت خوشم نیامد و از آن پس سعی می کنم موهایم را باز نگذارم. حتی اگر آقام اجازه می داد آنها را گوگوشی کوتاه می کردم.
وقتی از در خارج شدیم پوری و ناهید هم آماده بودند با ما بیایند. سوار ماشین که می شدیم حسام و پیمان هم از ته کوچه سر و کله شان پیدا شد و بی تعارف عقب لندرور نشستند. راه که افتادیم پیمان پرسید:«کجا می روید؟»
امیرعلی با مسخرگی گفت:« شاید برویم توی چاه! شما دو تا باید همین جوری دنبال ما راه بیفتید؟!».
پیمان با حاضرجوابی ، اما نه بی ادبانه گفت:« با اجازه ی زرین خانم دنبال خواهرم آمدم. سرم را به عقب گرداندم و در حالی که با آرنجم به پهلوی پوری که نخودی می خندید می زدم با صدایی آرام گفتم:« فضول خان مثل اینکه تنت می خاره ها!».
حسام با چهره ای موذی و خندان نجوا کرد:« فکر کردی از داداشت می ترسه؟ می خواد انتقام همه شما رو ازش بگیره».
سعیده که گوشش به ما بود، زیر لبی گفت:« ما خودمون از پس کار های خودمون برمیائیم، شما فکری به حال علیرضا خان و حمیدرضا خان بکنید».
حسام گفت:« داداشهای من انگشت کوچیکه ی خان داداش شما نمی شوند!».
و ریز ریز خندیدیم. امیر و مادر هم خوب می فهمیدند. اما دیگر به این کار های ما عادت دارند و البته می دانند که ما و پسرها از حد خود خارج نمی شویم.
به منیریه که رسیدیم، برای همه ی خانم ها مایو خریداری شد. آقایان همگی مایو داشتند. آقایان همیشه همه چیز دارند! حتی خوشحالی خانواده را هنگام ورود به دنیا!!
شنیده ام که زمان تولد من و خواهرانم پدر با اخم چند ساعتی ما را تنها گذاشته و رفته. طفلک مادر! با وجود بی خیالی ذاتی اش ولی مطمئنم از این عکس العمل به شدت رنجیده شده. پدر حتی زحمت انتخاب نام برای ما را به خودش نمی داده و تمامی اسامی ما به جز نام من انتخاب مادر است. آخر چند روز قبل از تولدم طلعت خانم دختری مرده به دنیا آورده بود که نام سپیده را برایش برگزیده بود و بعد از مادر خواهش می کند نام او را روی من بگذارند. چقدر خوشبختم! نام یک مرده را بر من نهاده اند! شاید به قول حسام من باید به جای دو نفر زندگی کنم!
در هر صورت اسمم را دوست دارم و گاهی که طلعت خانم مرا به جای دختر از دست داده اش می گیرد، و رویم را می بوسد ، فکر می کنم بد هم نشده!
به یاد خرید امروز افتادم.وای که چقدر از دست مامان حرص خوردم! خیلی راحت جلوی همه میگه بیکینی بخرید قشنگتره! تازه مثلا مراقب بود کسی نشنوه.
اما قبل از اینکه من مخالفت کنم، حسام با حالتی غیرتمند، در حالی که سعی داشت به صورت هیچ کدام از ما نگاه نکند گفت:« مایو پادار بهتره. راحت تر هم هست».
چقدر خجالت کشیدم . آخر چرا مادر این قدر بی توجه است که جلوی دیگران پیشنهاد مایوی دو تیکه می دهد. حالا خدا رحم کرد امیر و پیمان چیزی نشنیدند، شاید هم به روی خودشان نیاوردند. خدایا کمی حواس مادر را جمع کن که مراقب رفتارش باشد...اصلا شاید بهتر بود او هم کنار پدر می ماند!
می خواهم بخوابم...اما نمی دانم چرا چشمانم مانند چشمان جغد شده!
شاید کمی هیجان زده ام . کمی؟! نه! خیلی! حدود سه سالی می شود که با همسایه ها این طور دست جمعی به سفر نرفته ایم. البته جاجرود و اوشان و چند جای دیگر به عنوان پیک نیک با هم رفته ایم، اما سفر چند روزه، نه. در آخرین سفرمان همگی رفتیم مشهد. چقدر هم خوش گذشت. اما آن موقع این قدر بزرگ نشده بودیم.
حس عجیبی دارم...حسی که نه خوب است، نه بد. خودم هم نمی دانم چه مرگم شده. اگر هم بدانم، حتی به خودم هم نمی توانم اعتراف کنم. نه، نمی توانم!

sansi
14-02-2011, 13:46
فصل چهارم

من اولین شعرم را، زمانی که نه ساله بودم بر روی کاغذ آوردم. آن روز خانم معلم سال سوم دبستان، شعر زیبایی را که خودش برای ابراز علاقه به ما سروده بود، با کلامی زیبا و دلنشین برایمان خواند و من فهمیدم که اگر کسی بخواهد و تلاش کند، می تواند شعر بگوید وبنویسد. راستش با خودم گفتم: «خانم قادری که این قدر ظریف، آرام و بی عرضه به نظر میرسد، شعر گفته!چرا من نتوانم!»البته تنها دلیلش آن تفکر کودکانه و ناپخته نبود، بلکه هنگام خواندنش چنان آرامش و لذتی حس کردم که وسوسه شدم توان خود را بیازمایم.شعری را که با سرعت و بداهه از ذهنم گذشت، به سرعت روی کاغذ آوردم و حس کردم خیلی زیبا و با مسمی شده!به این ترتیب چند سال در خفا، هرازگاهی افکار و احساسات خود را می نوشتم و حتی کتاب اشعار شعرای نامدار مطالعه میکردم و آن راز را چنان محکم در سینه نگاهداری می نمودم که کسی جز من و خدایم از ان با خبر نبود.
حتی هنگامی که چهار نفری، خسته از بازی و شیطنت، یا درس و مشق روی جدول باغچه ی کوچه می نشینم و از آرزوهایمان می گفتیم، من همیشه آرزوی اولم را که شاعر شدن بود کتمان می کردم و معلمی را که درجه ی دوم علاقه ام بود بر زبان می راندم.
شاید همان آرزوها باعث شد که در عمل، معلمی را هدف اصلی شغلی ام قرار دهم. آخر همیشه دایی ناصرم می گفت: «هرچه مدام به زبان آوری، بالاخره بر سرت خواهد آمد». و من هم گمان می کنم معلم بهتری میشوم تا شاعره ای پر آوازه!
از کودکی هایم می گفتم. از آن دوران پر از سادگی، مهربانی و صمیمیت. از محبتهایی که برای دل های کوچکمان بزرگ بود، اما در آن ها جا داشت. محبتهایی که قلب خیلی از بزرگتر ها حتی اندکی از آن را در خود نگاه نمی داشت.
ما چهار نفر فقط چهار دوست نبودیم. ما عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم، یا بهتر است بگویم دوستانه عاشق هم بودیم. زیرا در اکثر مواقع قدرت و دوام دوست داشتن بیش از عاشق بودن است و آن حس را زمانی که هرکدام در حل هر مشکل یا مسئله ی کوچک و بزرگی به هم کمک می کردیم یا با یکدیگر همدلی می نمودیم، بیش از پیش در خود می یافتیم.
از همان سن نه سالگی نیز کم کم بازی هایمان شکل دیگری گرفت. حسام که برای جشن انقلاب سفید، در مدرسه عضو گروه تئاتر کلاسشان شده بود، ما را وادار می کرد با او تمرین کنیم و این تمرین ها موجب می شد بازی کودکانه ی ما شبیه تئاتر شود. پس از آن هم فیلمها و سریال های تلویزیونی را مانند تأتر با هم بازی می کردیم و حسام با عشق و علاقه ای خاص گروه را کارگردانی و هدایت می کرد. حالا هم از علاقه ی او به سینما و تئاتر کم نشده و گاهی پنهانی، گاهی آشکارا، گاهی به تنهایی، یا بببا دوستانش، از جمله پیمان، به سینما می رود. اکثر مواقع هم فیلمها را برای من و پوران تعریف می کند. ما هم حسرت می خوریم که چرا خودمان نمی توانیم به سینما برویم. پدر محیط سینما را دوست ندارد. پدر پوران هم با او هم عقیده است. فقط هراز گاهی همراه مادرها و خواهرهایمان در معیت یکی از شوهر خواهر ها و گاهی حسام و پیمان به سینما مهتاب و تماشای فیلمهای هندی می رویم، چون تنها فیلم هایی است که به قول جمشید خان پدر پوری، صحنه محنه ندارد!
دیشب کتاب سهراب را تمام کردم و اشعار زیبایش را در دفتر شعرم نوشتم.با وجودی که هنوز یک روز فرصت داشتم تا آن را تحویل دهم، کتاب را در کیفم گذاشتم تا سر راه بزازی به حسام بدهم. آخر امروز صبح عزیز از من خواست از بزازی اسحاق خان چند متر کش شلوار و نوار اریب بخرم.
از خانه که خارج شدم، حسام را دیدم که جلوتر از من به سمت سر کوچه می رود. با سرعت به دنبالش دویدم و نامش را صدا زدم. از دیدن عجله ام متعجب به من نگاه کرد و خواست بداند چه اتفاقی افتاده. من به جای پاسخ، کتاب را به سرعت از کیفم خارج کردم و به سمتش گرفتم. او همچنان متعجب گفت:« چرا این قدر زود تحویلش میدی؟ بگذار فردا عصر خودم می آیم ازت می گیرم».
نفسی تازه کردم و گفتم:« آخه تمومش کردم».
_ به این زودی!؟
_ دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و می خواندم...می دونی که تنها فرصت مطالعه برای من فقط شبهاست.
او با ناراحتی گفت:« دختر این طوری که چشمهایت ضعیف می شوند. همش تقصیر من بود نباید ازت می خواستم زود برش گردونی».
با خنده گفتم:« چشمهای من که بابا غوری هست، بهتره بره پشت عینک».
او لبخندی زد. مهربانانه به چشمانم نگاه کرد و گفت:« لنگه ی چشمهای تو رو هیچ کس نداره! حیفه که بره زیر عینک».
کلامش دوستانه، بلکه برادرانه بود، اما به دلم عجیب نشست. مطمئنم اگر هرکس دیگری آن حرف را در مورد چشمانم می گفت، چندان برایم اهمیت نداشت اما در مورد حسام...
کتاب را که گرفت گفت:« تا به حال از نصرت رحمانی یا شاملو شعری خوانده ای؟».
_ یکی دو تا از اشعار نصرت رحمانی رو توی دفتر دوستم دیدم، اما از شاملو نه.
_ برات میارم. شاید همین فردا...باید بخونی و نظرت رو بهم بگی.
با دیدن امیرعلی که همراه علیرضا، برادر بزرگ حسام و دایی ناصر وارد کوچه می شدند، دست و پایم را گم کردم و گفتم:« حالا بگذار یک وقت دیگه در این مورد صحبت می کنیم».
بعد با سرعت از او دور شدم و به سه مرد جوانی که از مقابلشان می گذشتم سلام کردم. نمی دانم آنها متوجه ما و حال پریشان من شدند یا نه، به هر حال چهره شان که چیزی نشان نمی داد. امیرعلی مثل همیشه پرچانگی می کرد و دایی ناصر او را دست می انداخت. دایی ناصر با اینکه سه سال امیر بزرگ تر است و چندان با او جور نیست، اما به خواهش مامان او را از خود نمی راند و هوایش را دارد، مباذا عزیزدردانه اش با دوستان ناباب دمخور شود!
سریع به بزازی رفتم. سفارش عزیز جان را خریدم و به خانه بازگشتم. نهایت خارج شدن من از خانه به تنهایی در همین حد است آن هم زمانی که آقا منزل نیست. تازگی ها وقتی که او خانه است، حتی با ترس لرز به خانه پوری می روم.
شب شده است. امشب با التماس خواستم اجازه دهند درون پشه بند روی پشت بام بخوابم. امیرعلی و آقا هر کدام با فاصله در دوطرف من در پشه بند های خود به خواب رفته اند. اما من چشم به سقف پر ستاره آسمان دوخته ام و باز غرق گذشته ها هستم.
چند سال قبل را به خاطر می آورم که همراه خانواده حسام و پوری به مشهد رفته بودیم من و پوران در حیاط حرم گم شدیم. هر دو آن قدر ترسیده بودیم که نزدیک بود زهره ترک شویم و چون به کسی اطمینان نداشتیم تا خواهش کنیم ما را به قسمت افراد گمشده ببرند، تصمیم گرفتیم حیاط بزرگ حرم را دور بزنیم بلکه خانواده هایمان ما را بیابند.
چند دور که زدیم، پوری به گریه افتاد. نزدیک بود من هم به گریه بیفتم که امیرعلی و علیرضا را از دور دیدم. در حالی که دست پوری را محکم در دست می فشردم، به سمت آنها دویدم و فریاد کشیدم:« علی آقا صبر کنید. ما اینجا هستیم...علی آقا، علی آقا!».
علیرضا با شنیدن صدای من به سمت ما برگشت. امیر علی هم متوجه ما شد و هر دو به طرف ما دویدند. حال که به آن لحظه فکر می کنم، به یاد فیلم های هندی که در سینما مهتاب می بینیم می افتم! هر چهار نفر به طرف هم دویدیم، در حالی که من و پوری به پهنای صورت اشک می ریختیم. امیرعلی برایم آغوش گشود و مرا به آغوش گرفت. پوری هم خود را به پشت سر من چسباند . علیرضا موهای هر دومان را نوازش می کرد و دلداری مان می داد. آن لحظه یکی از معدود زمان هایی بود که احساس کردم تنها برادرم را دوست دارم. البته برایم عجیب بود که وقتی آنها را دیدم ناخودآگاه علی را صدا زدم. یعنی او را بر برادرم ترجیح داده و مهربان تر یافتم؟ اما وقتی به آغوش امیر رفتم فهمیدم چقدر به وجود آن برادر نا مهربان نیازمندم و چقدر ممنون آغوش امن و گرمش هستم. حس و حالی که پس از آن کمتر به سراغم آمده است. در واقع حس می کنم، بیش از آنکه ما از هم فاصله داشته باشیم پدر و مادرمان با حرف ها و تبعیض هایشان ما را از هم جدا و بلکه متنفر می کنند!

sansi
09-03-2011, 09:37
« هفتم شهریور »

دو ساعتی می شود که به مقصد رسیده ایم. ویلای جمشید خان بزرگ و جا دار است. یکی از اتاق های خواب را به ما دختر ها داده اند که وسایل خودمان را آنجا جا داده ایم. حتی مرضیه که سه سال از ما بزرگ تر است و هم صحبتی با ما را کمتر می پذیرد و دوست و یار محبوبه ی ماست، به اجبار به این اتاق آمده است.
هوا شرجی و دم کرده است. همه جا بوی نا می دهد، بویی که دوست دارم و هر جای دیگر هم حس کنم به یاد شمال می افتم.
خیلی بد است که من عادت به خواب بعداز ظهر ندارم. در هر حال این فرصتی است تا کمی وقایع امروز را بنویسم.
ما صبح زود حرکت کردیم. پدرم هم برای بدرقه و سفارش و نصیحت جلوی در آمده بود. هنگامی که صندوق عقب بنز قدیمی و عزیزش را چک می کرد که همه چیز در جای درستی قرار داشته باشد، زیر لب زمزمه کرد:« ببین چقدر آت و آشغال بار ماشین کرده اند». او ماشینش را خیلی دوست دارد. پانزده سالی می شود که آن را از یک تاجر ورشکسته خریده و حالا شاید به اندازه دخترانش برایش ارزش داشته باشد. شاید هم بیشتر! به همین دلیل ماشین را دست امیر نمی سپارد و ترجیح می دهد عباس آقا که راننده ماهر و مسلطی است آن را براند. امیرعلی با وجود دلخوری چیزی نگفته و قرار شد لندرور را براند.
وقتی پدر سوئیچ بنزش را به دست داماد بزرگش می سپرد، چشمان میشی و نافذش را به چشمان درشت و اندکی از حدقه درآمده ی عباس آقا دوخت و با لبخندی نه چندان دوستانه گفت:« این بچه ها رو دست شما سپردم. مراقب ماشین هم باش. آسته برو آسته بیا. توی جاده هم ماشین رو با امیر عوض نکن. برای برگشتن هم عجله نداشته باشید. تا وقتی توی خونه ی صاحب خونه حرمت داشتید بمونید و صفا کنید. من هم اگر برنامه ام ردیف شد، تا سه چهار روز دیگه میام پیشتون. در ضمن حواست...
حواسم رفت پی پوران که با ساک بزرگی از در حیاط شان بیرون آمد. آرام و با احتیاط به سمتش رفتم. می ترسیدم آقا که همیشه از دویدن و نشان دادن هیجان بیزار است جلوی همه حرفی بزند که لحظات آغاز این سفر به کامم تلخ شود.
پوری که مرا دید با چهره ای پر از خنده و شادی به سلامم پاسخ گفت و ادامه داد:
_ تو و سعیده بیائید توی ماشین ما.
_ آخه جا نمی شیم.
او با حرص گفت:« توی استیشن جا نمی شیم؟ تازه حسام هم میاد پیش ما. چون ماشینشون جا نداره».
قبل از اینکه فرصت خوشحال شدن پیدا کنم، صدای محکم پدر را شنیدم.
_ سپیده! بیا بنشین توی ماشین. پوری هم بهتره بیاد پیش تو. این طوری هم اونها راحت ترند هم شما.
دیگر جای حرف نبود. طفلک پوری که از پدر من بیش از پدر خودش می ترسد، آب دهانش را به زحمت قورت داد و با دلخوری همراه من روی صندلی عقب لندرور نشست. ناهید هم به هوای سعیده به ماشین ما آمد. اما اگرچه صندلی های پشت خالی بود، حسام و پیمان جرئت سوار شدن پیدا نکردند و بالاخره همه به راه افتادیم.
در مسیر، امیرعلی ویراژ می داد. لوس بازی در می آورد و دایی ناصر هم سعی می کرد با زبان خوش او را آرام کند، اما مگر امیر لجباز و بی حیا چیزی متوجه می شد. من وناهید می ترسیدیم و حرص می خوردیم. پوری و سعیده بر خلاف ما هیجان زده بودند و از آن دیوانه بازی ها لذت می بردند. من نمی فهمم به قول دایی ناصر لندرور هم ویراژ دادن دارد؟!
وقتی به سد کرج رسیدیم همه برای کمی استراحت از ماشین هایشان پیاده شدند. پسر های پر سر و صدای عاطفه جلوتر از عباس آقا به سمت سد دویدند که من بی اختیار به طرفشان دویدم و مانعشان شدم.
عاطفه با خونسردی گفت:« نترس! از بلندی می ترسند. زیاد جلو نمی روند».
به جای من، مامان به عاطفه غر زد و من محکم دست هر سه را در دستانم گرفتم تا به دست پدر و مادر بی خیالشان بسپارم. عاطفه طی هفت سال که از ازدواجش می گذرد، سه پسر به دنیا آورده و جای شکرش باقی است که خبری از چهارمین بارداری نیست، که دیگر موقعش رسیده!
من نمی فهمم؛ این قدر بچه پس انداختن چه منفعتی دارد؟ الان بدری خانم که فقط سه تا بچه دارد، چقدر راحت تر از مادر من است که شش تا بچه بزرگ کرده! واقعا اگر من و سعیده را بدنیا نیاورده بود، همه اعضاء خانواده راحت تر و آرام تر زندگی نمی کردند؟!
البته من از خداوند ممنونم که مرا به این دنیای زیبا آورد و از وجود سعیده نیز بسیار خرسند و راضی ام. گاهی احساس می کنم اطرافیانم از حضورم شادمان نبودند اما من به تنهایی از دنیای زیبایی که در آنم لذت می برم. از دیدن سبزی برگ ها، شنیدن صدای آب ، بوئیدن عطر دلپذیر توت فرنگی و لمس پرهای یک کبوتر.
با پسرهای عاطفه درگیر بودم تا بی مهابا به این سو و آن سو ندوند که پوری به دادم رسید. دست حمید را گرفت. از جیبش کیسه ای بیرون کشید و از میان آن یک مشت آلبالو خشکه در دست هر کدام ریخت و بدین ترتیب سرشان را گرم کرد.
سپس به سمت دریاچه ی پشت سد رفتیم. پیمان و حسام هم کمی آنسوتر با دیگر پسرها بودند. آنها دیگر کمتر در جمع با ما همراه می شدند. شاید می ترسیدند. شاید خجالت می کشیدند. شاید هم کسی حرفی به آنها زده بود.
با آهی عمیق چشم به آب سبز و خوش رنگ دوختم و گفتم:« جای محبوبه خالیه...طفلک خیلی حوصله اش سر رفته بود».
_ چرا با شما نیومد؟ خُب، اگه شوهرش کار داشت، می موند خونه! مثل آقای تو...
_ نمیشه. آقا می مونه پیش عزیز. اما شوهر اون که مادر نداره. اگر محبوبه بیاد، کی براش شام و ناهار رو آماده کنه؟
_ به اندازه دو روز براش غذا درست می کرد، چند روز هم شوهرش بیرون غذا می خورد.
نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداختم. نگاهی که به قدر کافی گویا بود و او را به خنده واداشت.
_ راستی سپیده! چی می شد مردها این قدر محتاج زن ها نبودند و از اونها توقع نداشتند!؟
با مسخرگی گفتم:« مراقب حرف زدنت باش! مردها که این رو احتیاج نمی دونن. این وظیفه ی زنه که تمام وقت و زندگی اش رو برای شوهرش بگذاره. اگر خیلی وظیفه شناس باشه، بهش میگن:« باید هم همین طور باشی» و اگر قصوری ازش سر بزنه، بدترین زن عالمه.
پوری با نگرانی گفت:« تو فکر می کنی شوهر های ما هم همین طور باشند!؟».
_ من که حالا حالاها خیال شوهر کردن ندارم. می خوام مثل مرضیه برم دانشگاه درس بخونم.
_ آقا ولی به این خوبی، با وجود اصرار علیرضا، با دل چرکین اجازه داد مرضیه بره دانشگاه. وای به آقای تو.
محکم و مصمم گفتم:« ولی من میرم. هر طور که شده!».
_ اگر تو بری، من هم میام. حسام و پیمان هم که آرزوشون اینه.
بعد با هیجان و آرزومندی گفت:« وای سپیده! تصور کن هر چهارتایی با هم قبول بشیم و بریم یک دانشکده».
_ پیمان که با ما نمیاد. اون دلش می خواد دکتر بشه. ما خودمون رو هم بکشیم پزشکی قبول نمی شیم.
_ من که خون می بینم حالم بد میشه، وای به حال اینکه دکتر بشم. اما پیمان دل گنده است...خر خون هم که هست. حتما قبول میشه.
با صدای مرضیه هر دو سر برگرداندیم.
_ آی دخترا چی دارید می گید؟
پوری گفت:« داشتیم می گفتیم ما هم باید مثل مرضیه بریم دانشگاه».
او با لبخندی گفت:« چرا که نه. اگر درس بخونید حتما قبول میشید. پیمان که صد در صد قبوله. شما هم باید حسابی تلاش کنید».
مرضیه را دوست دارم. گرچه خیلی بیشتر از سنش می فهمد، حرف می زند و رفتار می کند و در محل و فامیل به فهمیدگی معروف است، اما دختر مهربان و با اراده ای است. به دلیل اینکه در سن بیست سالگی خیلی به فکر ازدواج نیست و خواستگارهایش را رد می کند، برایم شخصیتی خاص پیدا کرده. او هدفش را بر هر چیزی مقدم می دارد.
در حقیقت او و علیرضا در بین آشنایان ما تنها افراد دانشگاه رفته هستند و همیشه مورد توجه و قبول من بوده اند. گرچه علیرضا به مهربانی او نیست و سرش بیشتر به کار خودش است.
هنگام حرکت، مرضیه، دایی ناصر و حسام و پیمان به ماشین ما آمدند و مامان به ماشین آقا ولی رفت. آن قدر از آن تعویض شادمان بودیم که نگفتنی است. تا به مقصد برسیم، گفتیم و خندیدیم و آواز خواندیم. و با اینکه سفر در سکوت را بیشتر دوست دارم. اما در راه خیلی به من خوش گذشت.
چقدر دوست داشتم ما هم ویلا یا دست کم خانه ای در شمال داشتیم. آقا می تواند به راحتی یکی بخرد، اما ترجیح می دهد مغازه ای کوچک در بازار شلوغ تهران داشته باشد تا ویلایی زیبا در دل طبیعت.
به همین دلیل علاوه بر مغازه ی کلی فروشی خوار و بار خود در بازار ، مغازه ای کوچک نیز در تیمچه خریده و آن را اجاره داده. می گوید این مغازه سر مایه ی امیرعلی است برای آینده اش. ای کاش می توانستم به او بگویم ما نیز به آرامش خیال در زمان حال و پشتوانه ای برای آینده نیاز داریم.
اما دریغ از اندکی جرئت برای سخن گفتن در مقابل او.
آن قدر از پشت پنجره بزرگ به امواج آرام و آبی دریا نگریسته ام که نجوای آنها برایم حکم لالایی پیدا کرده و چشمانم را اندک اندک سنگین می کند. شاید بد نباشد من هم کمی بخوابم.

sansi
09-03-2011, 09:46
خواب سنگینم با صدای هیاهویی که از پایین پنجره اتاق به گوش می رسید زایل شد. نفس عمیقی کشیده سر را از روی بالش که به احتمال قوی پوری زیر سرم گذاشته بود برداشتم و بیرون را تماشا کردم.
پسرها مشغول بازی فوتبال در شن های ساحل بودند. دستی به سر و رویم کشیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.
وارد سالن که شدم، طبق معمول مادرها مقدمات تهیه غذا را فراهم می کردند. طلعت خانم با مشاهده ی من گفت که دخترها در حیاط هستند. اما وقتی خواستم بروم، مادر صدایم زد و در حالی که با عجله وارد آشپزخانه می شد گفت:« ک دقیقه صبر کن! بیا این میوه ها رو ببر برای بچه ها. بعد هم بیا برای خودتون ببر».
به دنبال مادر رفتم سبد بزرگ میوه را از دستش گرفتم، بعد به تقلید از محلی ها آن را روی سر نگاه داشتم و از در پشتی خانه که رو به ساحل بود خارج شدم.
در ساحل عباس آقا، جمشید خان و آقا ولی را دیدم که جایی دورتر از جوان ها نشسته و صحبت می کردند. هنوز کسی متوجه من نبود و من که حواسم به ردیف سیاه و زیبای پرندگان دریایی بود که نزدیک افق به طرز زیبایی پرواز می کردند، بی توجه به دیگران به آنها نزدیک شدم. ناگهان با برخورد محکم توپ سنگین فوتبال با شکمم نفسم حبس گردید و سبد میوه از دستم رها شد. دردی عجیب در شکمم احساس کردم و بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. اما طبق عادت همیشگی مانع ریزش اشکم شدم. گریه کردن را هیچ گاه دوست نداشته ام و به تُخس بودن معروفم. وقتی که پسرها دورم را گرفتند و هرکدام به نحوی حالم را می پرسیدند، بیش از همیشه سعی در کنترل خود داشتم. از میان آنها دایی ناصر که شانه هایم را می مالید پرسید:
_ چی شده سپیده؟
صدای اعصاب خردکن امیرعلی به گوشم رسید:
_ توپ به کجات خورد؟ سرت رو بالا کن ببینم لااقل زنده ای یا نه؟
از درد روی زمین مچاله شده و نفسم در نمی آمد. صدای علیرضا را شنیدم.
_ امیر تو چشمت خواهرت رو ندید؟!
حسام با خشم گفت:« من اون طرف اشاره می کنم توپ رو به من پاس بده درست می زنی توی شکم سپیده؟».
دایی ناصر هنوز سعی داشت سرم را بالا بگیرد.
_ دختر دست کم یه حرفی بزن که بدونم نفس می کشی!
به زحمت گفتم:« من خوبم. طوریم نیست. شما به بازیتون برسید».
پیمان گفت:« آره! از ریخت پیداست چقدر خوبی ».
امیر باز هم حرف زد:« حالا مگه چی شده؟ تو که این قدر نازک نارنجی نبودی!».
علیرضا و امیر غر زدند و من با تمام قوا سعی کردم بایستم و دستانم را آرام از روی شکمم پایین بیاورم. دایی ناصر با نگرانی به صورتم نگاه کرد. امیر دهان گنده اش را گشود:« چقدر سرخ شدی! تا به حال ندیده بودم سیاه سوخته ها هم قرمز شوند».
و در حال خنده از ما جدا شد. ای کاش حالم خوب بود آنوقت...آنوقت...دست کم جواب حرفش را می دادم. خودش می داند که پوست من و او همرنگ است.
علیرضا به امیر غرولند می کرد و حسام و پیمان با حرص ناسزایی زیر لبی نثار او نمودند. به آنها اطمینان دادم خوبم و با چشمان پر از اشک به کوچه باغ کنار خانه رفتم. بین دو درخت نارنج نشسته و بالاخره بغض فروخورده از دردم را بی صدا رها کردم.
امیرعلی ندانسته هم به جسمم ضربه زد و هم به روحم. چرا او آن قدر بی فکر و بی ملاحظه است و چرا نمی فهمد من دیگر بزرگ شده ام. غرور و شخصیت دارم و از اینکه در مقابل جمع مرا با القاب زشتی بنامد آزرده می شوم.
چند دقیقه بعد اشکهایم را پاک کردم تا دیگران متوجه گریه ی کوتاهم نشوند. کم کم برخود مسلط می شدم که با شنیدن صدای خنده ی سعیده، امیر احمق را فراموش کردم و به سمت صدا رفتم. او با پوری و ناهید دور درختی جمع شده و مشغول کاری بودند. در این میان تنها سعیده بود که مدام می خندید. با کنجکاوی به سمتشان رفته و پرسیدم:« چی کار می کنید؟ ».
همه متوجهم شدند و پوران گفت:« ساعت خواب! خدا رحم کرد تو عادت به خواب بعدازظهر نداری!».
_ باور کنید نمی دونم چی شد که خوابم برد.
خواستم بگویم امواج دریا برایم لالایی می خواندند و بوی شن و نم دریا مستم کرد و خوابیدم، اما مطمئن بودم به من خواهند خندید.
سعیده کارد کوچکی را نشانم داد و گفت:« دارم روی این درخت یادگاری می نویسم ».
با سرعت کارد را از دستش گرفتم و گفتم:« که چی بشه؟ خوشت میاد یک نفر روی پوست تو یادگاری بنویسه، اون هم با چاقو!».
ناهید ریز خندید و سعیده بی حوصله گفت:« باز که شروع کردی آبجی دل نازکه!».
_ صدبار بهت گفتم من رو آبجی صدا نکن.
پوری گفت:« داریم یادگاری می نویسیم تا چند سال بعد که اومدیم اینجا تجدید خاطره کنیم ».
برای اینکه دیگر بحث نکنیم گفتم:« اینجا خیلی خلوت و خوبه. سعیده برو توپ رو بیار وسطی بازی کنیم ».
تا هنگام شام مشغول بازی بودیم. شب هم مثل جنازه هرکدام گوشه ای خوابمان برد. حالا که صبح است من از صدای امواج دریا بیدار شده ام و ترجیح دادم تا بیدار شدن بقیه، اتفاقات دیروز بعدازظهر را بنویسم.

sansi
14-03-2011, 09:33
« فصل پنجم »



هفدهم شهریور

دو روزی می شود که از سفر بر گشته ایم با وجود اینکه دفترم را برده بودم تا وقایع هر روز را بنویسم، اما اتفاقی افتاد که حوصله و دل و دماغی برای نوشتن باقی نگذاشت.

بعد از سفر هم مشغول جمع اوری وسایل و رُفت و روب خانه بودیم وقتی به دست نمی اوردم که بنویسم. اما امشب بالاخره این فرصت را یافتم تا اتفاقات نه چندان خوب این مدت را بنویسم. اتفاقاتی که کمی نگران کننده است. روز دوم اقامتمان در ویلای با صفای جمشید خان، همگی برای ناهار به سی سنگان رفتیم. بعد از صرف کبابی مفصل و دلچسب، طبق معمول، مردها در چادری که همراه برده بودیم به خواب نیمروزی رفتند و خانم ها با هم مشغول تخمه شکستن و حرف زدن شدند.

من نمیدانم! ایا همه ی مرد ها وقتی پا به سن می گذارند بزرگترین لذت زندگی شان خوردن و خوابیدن می شود، و همه ی زنها از نشستن و یک ریز حرف زدن خوششان می اید!؟

اگر این طور است، من دلم نمی خواهد از اینکه هستم بزرگ تر شوم. در هر حال این خاصیت انها یک حسن دارد و ان است که ما جوان ترها را به حال خود می گذارند.

من که از دیدن جنگل زیبا و بزرگ اطرافم به شدت هیجان زده بودم، دست پوری را گرفتم و گفتم:« ما می رویم قدم بزنیم. تا یک ساعت دیگه برمی گردیم».

امیر کمی غرولند کرد و گفت:« درست نیست تنها بروید. نباید زیاد دور شوید. اینجا پر از لات و لوت است. تازگی ها خودسر شده ای! دست کم بچه های عاطفه را ببرید تا تنها نباشید و ...».

اما من بی آنکه با او بحث کنم، با گفتن:« مراقب هستیم»، پوری را به دنبال خود کشیدم و هنگامی که پشت درختان از دیدشان دور شدیم، هر دو با صدای بلند خندیدیم.

همچنان می رفتیم و برای هم از آرزوهایمان می گفتیم که ناگاه پوری ایستاد و گفت:« سپیده! خیلی راه اومدیم. نگاه کن اینجا چقدر خلوته!».

من که نه صدایی می شنیدم و نه کسی را می دیدم گفتم:« بهتر! چقدر آدم ببینیم! خسته شدیم. حیف از این طبیعت زیبا نیست!».

او با تردید به درختان اطرافمان که کمی در هم رفته بودند نگاه کرد و کفت:« ولی من دارم می ترسم. نکنه ماری چیزی جلومون سبز بشه».

_ مار که ترس نداره. اگر مار جلومون سبز بشه از یک طرف دیگه می ریم. لوس نشو پوری بیا بریم جلوتر.

اما او محکم سر جایش ایستاد و گفت:« اگر اینجا یک نامردی یقه مون رو بگیره چی؟ چه خاکی توی سرمون بریزم...بیا دست کم برگردیم توی راه اصلی. تو چرا همش از بیراهه میری؟».

_ دیدن راهی که از قبل مشخص شده که هیجان نداره! آدم باید یک جاهایی رو خودش کشف کنه تا بیشتر لذت ببره.

کم کم ابری بزرگ و ضخیم آسمان را پوشاند و اطرافمان تاریک تر از قبل شد که پوری را بیشتر ترساند و مرا نیز بی قرار کرد. طوری که خودم هم قبول کردم بهتر است به راه مشخص شده میان پارک جنگلی بازگردیم.

تا پیدا کردن راه که زمان تقریبا زیادی طول کشید پوری ترسان تر شده و مدام به من ناسزا می گفت که او را به آنجا کشانده ام. وقتی به راه باریک میان جنگل رسیدیم، باران ریز و تندی هم شروع به باریدن کرده بود که هردویمان را بیشتر هراسان کرد. به طور حتم با شروع باران همه در تکاپوی جمع آوری وسایل و بازگشت به ویلا بودند و من با وجودیکه آرزو می کردم می توانستم با فراغ بال زیر باران قدم بزنم، با سرعت همراه پوری می دویدم...مطمئن نبودیم راه را درست آمده باشیم.

همان طور می دویدیم، که ناگهان با صدای جیغ بلند پوری در جا میخکوب شدم. مار بزرگ و خوش خط و خالی به دور درختی که کمی جلوتر از ما بود پیچیده و با اینکه حرکتی نمی کرد بسیار پوری را ترسانده بود.

با خنده گفتم:« اون بیچاره که با تو کاری نداره. بیا از این طرف آروم رد شویم». او موهای خوش حالتش را که حالا در اثر بارش باران به اطراف گردن و شانه هایش چسبیده بود، با دست به یک سوی گردن کشاند. بعد با ترس و دقت در حالی که پشت من پنهان شده و سعی می کرد به مار نگاه نکند از مقابلش عبور کرد و بلافاصله شروع به دویدن نمود. مرا هم از پی خود کشید. اما هنوز چند متری دور نشده بودیم باز هم صدای فریاد او مرا به خود آورد. اینبار او به جای مار دو مرد جوان را دیده بود!

یکی از آنها زیر پیراهن رکابی پوشیده بود. کلاه حصیری بزرگی در دست داشت و از موهای مجعدش آب می چکید. دیگری تی شرت سفید رنگ به تن داشت که تضاد عجیبی با پوست سبزه تندش ایجاد کرده بود. موهایش آن قدر کوتاه بود که قطره های آب روی سرش مانده بود!

خواستیم بی توجه به هر دو، که متعجب ما را می نگریستند، بگذریم که جوان سبزه رو گفت:« کجا می روید؟».

لحنش دوستانه و نگران بود. به نظر نمی رسید لات و مزاحم باشند. اما احتیاط شرط عقل بود! ما بی آنکه پاسخی بدهیم به راه خود ادامه دادیم. پشت به آنها به راهمان ادامه می دادیم که باز هم صدا را شنیدیم. مؤدب و محتاط!

_ خانم ها ببخشید. ما قصد مزاحمت نداریم. راستش عجیبه که توی بارون داخل جنگل می روید...فکر کنم شما راه رو اشتباه می روید.

متعجب به طرفش برگشتم و پرسیدم:« یعنی راه خروجی از این طرف نیست؟».

_ نه، اگر دقت کنید راه داره باریک میشه و از بین میره. ممکنه گم بشید. باید برگردید.

خواستم برگردم که پوری محکم دستم را نگه داشت و آرام زمزمه کرد:« شاید دروغ بگن...محلشون نگذار».

با تردید به راه و اطرافم نگریستم و به نظرم رسید حق با آنهاست. ما آنقدر ترسان و عجول بودیم که متوجه نشدیم راه را اشتباه می رویم.

جوان رکابی پوش با لبخند به ما نزدیک شد و گفت:« ما هم داریم بر می گردیم. شما جلوتر بروید ما هم پشت سرتان می آییم».

پوری بلافاصله گفت:« ممنون، شما تشریف ببرید، ما خودمان می آییم!».

آن دو لبخندی معنی دار با هم رد و بدل کردند که به نظرم این طور معنی می داد« ببین طفلکی ها چقدر ترسیده اند. بیا بریم بابا!».

بعد، از ما دور شدند. با رفتن آنها پوری نفس عمیقی کشید و با حرص رو به من گفت:« بگذار بریم، می کشمت سپیده. همش تقصیر توست! وای! نکنه گم بشیم. نکنه اون دو تا بیان سراغمون».

من هم دیگر ترسیده بودم. برای اینکه ترسم را پنهان کنم تا پوری را که آماده گریه بود به گریه نیندازم، دستم را زیر بازویش انداختم و گفتم:« بیچاره ها اگر قصد بدی داشتند چرا رفتند؟ نگران نباش. باید زودتر برگردیم. همین حالا هم امیرعلی و مامان کلی به من غر می زنند ....بدو».

از همان راه آمده دوباره بازگشتیم. این بار حتی نیم نگاهی به مار دور درخت نینداختیم و به راهمان ادامه دادیم.

نمی دانم چقدر دویده بودیم، اما هنوز از نفس نیفتاده بودیم که باز هم دو جوان مقابلمان سبز شدند. با دیدن آن دو هر دویمان وحشت کردیم و فقط یک فکر ناراحت کننده به ذهنمان خطور کرد که باعث شد بی اختیار چند قدم به عقب برداریم.

داشتم فکر میکردم نکنه اشتباه کرده باشم که جوان سبزه رو در حالی که سعی در کنترل خنده خود داشت گفت:« شما سپیده و پوری هستید؟».

متعجب پرسیدم:« شما از کجا اسم ما رو می دونید؟!».

_ دو تا جوان داشتند دنبالتون می گشتند و اسمتون رو صدا می زدند. اگر تند تر بدوید و شما هم صداشون کنید بهشون می رسید.

از فکر اینکه امیر علی و دیگران به دنبال ما می گشتند، بی اختیار نالیدم:« وای ». پوری هم نالید:« بدبخت شدیم».

هر دوی آن ها لبخند زدند و گفتند:« اشکال نداره، پیش آمده...بهتره فکر های بد نکنید و زودتر برگردید پیش اونا».

پوری با التماس گفت:« اونها چه شکلی بودند؟»

_ خیلی جوون بودند. شاید همسن خودتون. یکی از اونها خیلی شبیه شما بود فکر کنم برادرتون بود.

دانستن اینکه به جای امیر علی با حسام و پیمان رو به رو می شویم کمی آراممان کرد با تشکری سریع به سمتی که آنها گفتند رفتیم. اما هنوز چند قدمی نرفته بودیم که حسام و پیمان را مقابل خود یافتیم. پوری با دیدن آنها به سرعت گفت:« وای پیمان! ما گم شده بودیم». نگاه پیمان و حسام اما به جانب مردانی بود که چند متر عقب تر از ما می آمدند. پوری که خطر را حس می کرد گفت:« این آقایون به ما گفتند که راه رو اشتباه می ریم. بعد هم که شما را دیده بودند آمدند و گفتند شما دنبال ما می گردید».

نگاه غضبناک پیمان به چهره مضطرب پوری خیره شد. خواست حرکتی کند که حسام با لحنی محکم در حالی که با حالتی خشمگین ما را نگاه می کرد گفت:« بهتره زودتر برگردیم...امیر و ناصرخان نگرانند باید اونها رو هم پیدا کنیم».

بعد بی آنکه تشکری از دو مرد جوان بکنند، پشت به ما کردند و راه افتادند. اما من سرم را به عقب برگرداندم و با صدایی بلند که هر دو بشنوند گفتم:« آقایون خیلی از شما ممنونیم!» و بعد با نیشگونی که پوری از بازویم گرفت، آخ بلندی هم به آخر جمله ام اضافه کردم که هر دو مرد را به خنده ای آرام واداشت.

تا به آن روز حسام و پیمان را آن چنان عصبانی ندیده بودم. هر دو با اخم جلوتر از ما گام برمی داشتند و چنان حالتی داشتند که من و پوری جرئت جیک زدن هم نداشتیم. این خشم و غضب نازل شده بر ما، با مشاهده ی امیرعلی و دایی ناصر کامل شد. ما هم که تا حدی قبول داشتیم مقصر بوده ایم و آنها را نگران کرده ایم، لال شده و هیچ حرفی نمی زدیم. گرچه اگر هم می خواستیم حرفی بزنیم صدای خشمگین امیرعلی و دایی و پیمان اجازه نمی داد.

حسام اما چون ما ساکت بود. سکوتی که از صد تا فحش و ناسزا هم برای ما، به خصوص من که طاقت آن رفتارش را نداشتم، بدتر بود.

دیگران به علت بارش، قبل از رسیدن ما به ویلا رفته بودند و ما که هنگام رسیدن به خانه تازه از دست داد و فریاد های پسرها راحت شده بودیم، گرفتار سرزنش های جمشید خان، بدری خانم و مادر شدیم. حتی وقتی می خواستیم به اتاقمان برویم تا لباس های خیسمان را عوض کنیم، امیرعلی دست بردار نبود.

_ میدونستم بی عقلی، اما نه این قدر! تو دختره بی شعور ِ بی فکر همه رو مسخره خودت کردی. آخه اون نخود توی سرت رو به کار بینداز! تقصیر آقاست که نمی فهمه با تو نباید مثل آدم رفتار کرد. تو از اونهایی هستی که باید چوب تر بالای سرت باشه تا آروم بگیری و بفهمی وقتی کسی کودن و احمق باشه نباید تنهایی جایی بره!

از حرف های امیر، پوری گریه اش گرفت. اما من در حال انفجار بودم. نفسم به سختی بالا می آمد و حس می کردم هر لحظه امکان دارد حنجره ام با فریادی بلند باز شود.

نزدیک بود جوابش را بدهم که آقا ولی پیش دستی کرد و گفت:« امیر جان صلوات بفرست و آروم باش. خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاد».

و من به احترام آن مرد محترم سکوت کردم. از امیر بیزارم! سخنانش مانند خنجری در قلبم فرو می رود و نیش و کنایه ها و حرف های بی معنی اش دلم را آتش می زند. آرزو می کنم برای یک بار هم شده شخصیت بی مصرف و کثیفش را جلوی رویش توصیف کنم و بگویم چقدر برایم بی ارزش است.

به اتاق که رفتیم گریه ی پوری شدت گرفت. اما من علی رغم بغض، خشمگین بودم و غریدم:« اون حق نداشت جلوی همه با من آن طور حرف بزنه. حق نداشت سرم داد بکشه و اون حرف های رکیک رو بزنه».

پوری در میان گریه گفت:« خوب حق داره. نگرانت شده، باید هم عصبانی باشه».

_ حق داره عصبانی باشه. حق داره دعوام کنه. اما حق نداره تحقیرم کنه. حق نداره جلوی همه یک مشت حرف مزخرف بارم کنه.

آن شب و روز بعد تصمیم داشتیم خودمان را در اتاق حبس کنیم. در واقع از روی همه خجالت می کشیدیم، اما گوشه گیری من دلیل دیگری هم داشت. دو دلیل دیگر. انزجار از امیر و ترس از بی محلی حسام!

هر دو کلافه و پریشان بودیم. از خوردن شام خودداری کردیم. روز بعد نمی دانم از شدت ناراحتی و یا از بابت زیر باران ماندن هر دومان سرما خوردیم و تب کردیم. من به خوبی صدای امیر را می شنیدم که در برابر دلسوزی های مادر و طلعت خانم می گفت:« حقشان است. باید بدتر از این سرشان می آمد. مخصوصا اون سپیده ی آب زیرکاه که همه ی آتیش ها از گور خودش بلند میشه!».

حرص می خوردم و دم نمی زدم و فقط حالم بدتر می شد. آن قدر بد که برخلاف پوری تبم بالا رفت و نیمه شب کارم به درمانگاه کشید.

روز بعد کمی حالم بهتر شد و تبم قطع شد. فقط کسل و بی حال بودم. اما پوری حالش بهتر شد و سعی کرد مرا وادارد کمی خودم را تقویت کنم. او می خواست کنارم بماند. اما من نمی خواستم به خاطر من در چهار دیواری اتاق حبس باشد و از سفرش لذت نبرد.

پس با گفتن اینکه اگر بخوابم و تنها باشم بهتر می شوم او را نزد دیگران فرستادم.دقایقی نگذشته بود که صدای فریاد شادی بچه ها کنار ساحل به گوشم رسید . ای کاش من هم می توانستم مثل پوری چیزی به روی خودم نیاورم و با بقیه روبه رو شوم. اما حرف هایی که من از امیر شنیده بودم پوری نشنیده بود. حرف هایی که جایشان مانند سوختگی تاول زده و آزارم می داد. به خصوص آخرین جمله اش که حتی آقا ولی را وادار به دخالت کرد. صدای چندش آور امیر هنوز در گوشم می پیچید:« آخه دختره ی هپروتی ، تو که عرضه نداری چرا پوری رو دنبال خودت می کشی؟».

چقدر دلم می خواست کسی آنجا نبود تا حرمت کوچک تری بزرگ تری را می شکستم و خودم را خالی می کردم. اما...

بغضم به گلو درد بدل شد و من همچنان از اتاق خارج نمی شدم. حتی مهربانی های مرضیه، اصرار های دختر ها و نصایح و بخشش طلعت خانم و مامان و بدری خانم در من بی تأثیر بود. خجالت از مرد ها و کینه ی امیر از دلم بیرون نمی رفت. به خصوص اینکه با لجبازی خیال گریه کردن نداشتم. با کی لج کرده بودم؟ با امیر؟ با خودم؟ با حسام؟ نمی دانم، فقط می دانم گریه حالم را خراب تر می کرد. لعنت به من! چند روز که گذشت، کم کم با خودم کنار آمدم و به خود قبولاندم که هر چه دیر تر با بقیه مواجه شوم، کارم سخت تر خواهد بود. پس سعی کردم منطقی تر باشم و واقعیت را بپذیرم. در هر صورت من که نمی توانستم به خاطر گناه نکرده، تا آخر عمر خودم را از همه مخفی کنم.

درست روزی که دیگر از محبوس بودن و دیدن شادی دیگران به تنگ آمده بودم و تصمیم داشتم با کوچک ترین اصرار پوری که کار هر چند ساعت یک بارش شده بود، از اتاق خارج شوم، اتفاق دیگری افتاد. اتفاقی که به طریقی دیگر فکرم را مشغول کرده و به شدت نگرانم می کرد.

صبح بود. همه دسته جمعی رفته بودند خرید و فقط مادر من و طلعت خانم در ویلا مانده بودند تا ناهار را آماده کنند. من در اتاق همچنان با خودم کلنجار می رفتم که چطور با بقیه روبه رو شوم. فکر کردم بهتر است هنگام ناهار به دیگران ملحق شوم. بعد با خودم گفتم حالا که کسی در ویلا نیست، کمی کنار ساحل قدم بزنم. لباسم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای صحبت کردن طلعت خانم و مامان که در آشپزخانه بودند به گوشم رسید. ابتدا خواستم بی توجه به راه خود بروم، اما وقتی صدای خنده طلعت خانم را شنیدم که می گفت:« چی شده زرین؟ برای مرضیه خواستگار پیدا کردی؟» با کنجکاوی بر جا ایستادم. یعنی مامان، مرضیه را برای چه کسی در نظر داشت؟ مرضیه که فعلا قصد ازدواج ندارد. پس چرا طلعت خانم این قدر خوشحال است؟

با هیجان و شادی گوشه ای که به هیچ وجه از آشپز خانه دید نداشت ایستادم. این خبر خوبی برای پوری بود و بالاخره چیزی بود که به زودی به گوش همه می رسید، پس فضولی هم محسوب نمی شد، یا دست کم من این طور خود را راضی می کردم. صدای مامان را شنیدم که گفت:

_ خواستگار غریبه نیست! البته اگر مرضیه جون قابل بدونه.

طلعت خانم آهسته چیزی گفت و هر دو آرام خندیدند. کاش می توانستم جلوتر بروم. صدای طلعت خانم باز به گوش رسید:

_ قبل از اینکه اسم طرف رو ببری باید بگم مرضیه رو که می شناسید، هر چی خواستگار داشته به خاطر درس رد کرده، میگه تا فوق دیپلم نگیره و استخدام آموزش و پرورش نشه ازدواج نمی کند.

_ این طوری دیر میشه ها. سنش بالا میره. بگو ناز نکنه، ولی خب طرف قول داده تا تکلیف درسی مرضیه مشخص نشه، عروسی رو راه نیندازه...فقط می خواد خیالش راحت باشه که مرضیه مال خودشه، همین. اگر هم نخواست، تا تموم شدن درسش، به غیر از خودمون، کسی با خبر نشه. هان؟! چطوره طلعت؟ خوبه؟

_ حالا طرف کی هست؟ نکنه از پسرهای برادر شوهرت باشه که از حالا بگم حرفشم نزن.

_ آخه طلعت جون! مگه عقلم کم شده گوشت رو بسپرم دست قصاب! آخه قربونت برم تا داداشم هست برای چند پیراهن اونورتر که قدم بر نمی دارم.

فکر کردم:« دایی ناصر! یعنی مرضیه زن دایی من میشه؟ چقدر عالی!».

اون لحظه این افکار از مغزم گذشت و آن قدر خوشحال شدم که نزدیک بود به آشپزخانه بپرم و صورت هر دو را ببوسم. حتی صدای طلعت خانم هم رنگی از شادی به خود گرفت.

_ اِ وا زرین!...چه بی مقدمه!

و صدای پر شیطنت مامان پاسخ داد:

_ خب دیگه، این هم مدل جدیدشه! این روزها همه چیز مدل پیدا کرده، خواستگاری هم این جوری شده...ولی طلعت بهت بگم! ناصر ما رو که می شناسی، بیخودی حرف نمی زنه. چند وقت پیش با من کلی صحبت کرد و گفت خیلی وقته که مرضیه رو دوست داره. این روز ها عشق کیمیا شده. اما بدون که ناصر دلش رو وسط گذاشته. کارش رو هم که خبر داری. توی بازار، مغازه ی بابای خدابیامرزم رو می چرخونه و درآمدش خوبه. سه دنگ مغازه هم که به نامشه. سه دنگ دیگرش که می دونی به نام داداش نادر ولی چون آبادان زندگی می کنه، فعلا همه رو سپرده دست ناصر. از لحاظ خونه هم؛ اگر مرضیه بدش نیاد، با هم پیش عزیز جان بمونند. اگر هم دوست نداشت، توی محله ی خودمون یک خونه اجاره کنند.

خلاصه...مامان یکریز حرف می زد و شرایط دایی ناصر را مطرح می کرد. طلعت خانم هم گاهی با « من می دونم »، « راست میگی»، « بله» و « چی بگم» میان حرف مامان می آمد.حرف های مامان که تمام شد، طلعت خانم شروع به بازار گرمی کرد. البته از دایی ناصر هم تعریف می کرد و این بار مامان بود که با جملات کوتاه بین حرف های او می رفت. داشت حوصله ام سر می رفت. می خواستم بروم که با شنیدن حرفی از جانب طلعت خانم، بی اختیار سست شدم و با کنجکاوی سراپا گوش شدم.

_ ولی زرین جون! این رو بگم ها...اگه ما یه دختر بدیم، یه دختر هم می گیریم.

مامان بلافاصله گفت:« کی از شما بهتر. حالا بگو دختر های برادرم چشمت رو گرفتن یا دختر های خواهرهام».

_ تا وقتی دو تا دسته گل توی خونه ی خودت هست، چرا بریم سراغ اونها!

صدای متعجب مادر به گوش رسید:« سپیده و سعیده؟».

_ هیس! آروم تر. ممکنه این دختره بیدار شده باشه.

_ نه بابا. صبح که رفتم سراغش بیهوش بود...حالا بگو ببینم حرفت چیه.

_ تو می دونی که من چقدر سپیده رو دوست دارم. راستش از وقتی به دنیا اومد و اسم دختر خودم رو روش گذاشتم، یک جورایی اون رو مال خودمون می دونستم. البته فکر نکن دارم گروکشی می کنم! اون حرفم هم شوخی بود. اما راستش خیلی دلم می خواد سپیده رو برای علیرضا بگیرم و سعیده رو برای حسام.

مامان بی صدا خندید و گفت:« ای وای طلعت! سعیده و حسام که هنوز بچه اند».

_ می دونم. من که نخواستم همین فردا عقدشون کنم. فقط می خوام خیالم راحت باشه.

مامان با لحنی مشکوک گفت:« علیرضا خودش به تو حرفی زده؟».

_ نه. اون حتی روحش هم خبر نداره. حسام هم همین طور. ولی من مطمئنم اون دو تا دختر دیگه ای رو نمی خوان و روی حرف من حرف نمی زنند. تو هم لازم نیست به سپیده حرفی بزنی. من فقط از ترس پسر عمو های سپیده جلو اومدم تا از تو قول دخترهات رو بگیرم. خدا رو شکر که بچه های من هم عیب و ایرادی ندارند که کاظم آقا مخالفت کنه.

_ حالا از کجا معلوم پسر های تو دخترای من رو بخوان. به خصوص علیرضا که برای خودش مردی شده. بچه که نیست، بیست و چهار پنج سالشه. اصلا اومدیم و گفت من پوری رو می خوام.

_ علیرضا سرش به درس و کتابه. حالا هم که داره لیسانس می گیره و مهندس میشه. تازه من پسر خودم رو بهتر می شناسم، اون از دختر های پر هیاهو و قرتی خوشش نمیاد. سپیده، هم آروم و متینه، هم ساده و خانه دار. علیرضا این جور دختری رو می پسنده. فقط یک کم بیشتر بده این دختر بخوره؛ خیلی لاغره. بچه ی بیچاره ی من...!

و بعد زد زیر خنده. مامان هم خنده اش گرفت و گفت:« نترس طلعت خانم...نگران پسرت نباش. جاهایی که باید گوشت داشته باشه داره...».

وبعد هر دو با هم زدند زیر خنده.

به سختی نفس می کشیدم. ای کاش گوش نمی ایستادم. این هم عاقبت فضولی. آرام و آهسته به اتاقم خزیدم. ترسیدم اگر بیرون بروم، آنها شک کنند که حرفهایشان را شنیده باشم.

بی اختیار از علیرضا، طلعت خانم و مادرم بدم آمد. بخصوص از علیرضا. حتی از حسام. از فکر ازدواج با علیرضا مور مورم شد. حالت بدی داشتم. علیرضا مرد زیبایی نبود، اما گاهی جذاب به نظر می رسید و چون همیشه سرش به کار خودش بود، هیچ گاه بود و نبودش برایم فرقی نمی کرد. اما بعد از شنیدن صحبت های طلعت خانم، حس می کنم حضورش را به سختی بتوانم تحمل کنم. از طرفی حسام قرار بود سعیده را بگیرد...وای نه! چرا نه؟! سعیده فقط دوازده سالشه و حسام هجده سال. خب از لحاظ سن به هم می آیند. یعنی به او بیشتر می آید تا من؟...من؟ چه ربطی دارد؟ حسام مثل برادرم است. پس چرا این قدر آشفته ام؟ چرا این قدر پریشانم؟ چرا از دست مامان که نگران بود مبادا علیرضا مرا نخواهد عصبانی هستم؟ چرا نگفته بود شاید سپیده از علیرضا خوشش نیاید؟ چرا نگفته بود شاید سپیده نخواهد بدن استخوانی اش را به پسر تو بسپارد؟ چرا با من مثل کالا رفتار شده بود؟ آه خدایا! دارم دیوانه می شوم. آه خدای من! این عادلانه نیست. ظالمانه است. من هرگز با علیرضا ازدواج نخواهم کرد، هرگز! حسام...حسام خواهر کوچولوی مرا می خواهد؟ سعیده از من زیبا تر است. پوست سفید و مو های خرمائی اش زیر آفتاب می درخشند. چشمان قهوه ای اش رنگ زیبا و خاصی دارد و لبهای باریکش همیشه خندان است. اما روحیه اش چه؟ اخلاق و رفتارش چه؟ حسام همیشه می گوید سعیده باید آرام تر و مؤدب تر باشد. او با من درد و دل می کند. هر دو عاشق کتابیم. از عشق او به تئاتر من با خبرم و درکش می کنم نه سعیده. سعیده فقط به فکر کار های خودش است. هیچ گاه پای درد و دل های حسام ننشسته است. مامان همیشه می گوید:« پیمان و حسام مثل برادرهای تو هستند». هیچ خواهری از فکر ازدواج برادرش، غمگین و پریشان نمی شود. پس من چرا آشفته ام؟!

sansi
14-03-2011, 09:43
« فصل ششم »



پس از بازگشتمان این چند روز را بیشتر در خانه بودم و به مامان و عزیز جان کمک می کردم. لباس می شستم، اتو می کشیدم، آشپزی می کردم و داوطلبانه همه ی ظرف ها را می شستم. خلاصه به تمام معنی کلفتی می کردم! حتی صدای پوری هم در آمده بود و به مادرم می گفت انصاف نیست این قدر از این دختر کم جان کار بکشید. طفلک مامان تعجب کرده. گر چه من همیشه به او کمک می کردم اما این چند روز می توانم بگویم غیر از کار خانه، کار دیگری انجام نداده ام. البته غیر از شبها که مطالعه می کنم تا خوابم ببرد.

احساس می کنم اول باید به افکارم سر و سامان بدهم و بعد زندگی سابقم را از سر بگیرم. در ویلا که بودیم من تمام مدت در اتاق ماندم. تا اینکه حسام و پیمان طاقت نیاوردند و به دیدنم آمدند و سعی کردند اخم و تخم چند روز قبلشان را از دلم درآورند، اما من، بیماری را بهانه کردم. در راه بازگشت هم سعی کردم به صورت علیرضا حتی نیم نگاهی هم نیندازم. بی اختیار ساکت و در فکر بودم. حتی دایی ناصر هم صدایش در آمد و بابت رفتارم موأخذه ام کرد. امیر علی هم طبق معمول از آب گل آلود ماهی گرفت و غصه و اندوهم را به حساب تخسی و لجباز بودنم گذاشت.



28 شهریور



سه روز پیش، پوری به زور مرا به خانه شان برد و شب را هم آنجا ماندم و برای اینکه بهانه ای دست آقام ندهد، پیمان را به خانه ی حسام فرستاد.

ساعت از دوازده شب می گذشت. جمشید خان و طلعت خانم ساعتی پیش به خواب رفته بودند. ناهید هم دقایقی بود که خر و پفش به هوا برخاسته بود. من و پوری همچنان در رختخواب هایمان پچ پچ می کردیم که با ناله ی ناهید در خواب، خنده مان گرفت، از ترس اینکه مبادا او را بیدار کنیم، آرام و آهسته از اتاق خارج شدیم و به راه پله رفتیم. می خواستم از پله ها پایین بروم که پوری دستم را کشید و مرا به سمت پشت بام برد.

_ کجا میری؟ بیا بریم تو حیاط.

_ ساکت! یواش حرف بزن. بیا بریم بالا کارت دارم.

و هر دو آرام و آهسته از پله ها بالا رفتیم و وارد پشت بام شدیم. او بی توجه به من به سمت دیوار کوتاهی که ما بین بام خانه شان و بام خانه اقا ولی بود رفت و آرام نام پیمان را صدا زد.

متعجب کنارش ایستادم و پرسیدم:« چرا پیمان رو صدا میکنی؟».

او با چهره ای پر از شیطنت گفت:« باهاش قرار گذاشتم هر وقت همه خوابیدند با حسام بیایند اینجا».

با وحشت گفتم:« چرا؟ مگه دیونه شدی؟ اگر کسی بفهمه خیلی بد می شه. ممکنه فکر های ناجور بکنند».

_ بیخود! تازه من دلیل خوبی برای کارم دارم.

همچنان با او در حال بحث بودم که سر و کله ی پیمان و حسام پیدا شد. از دیدن آنها در پیژاما و زیر پیراهن آستین دار، بی اختیار خنده ام گرفت. پوری هم از خنده ی من به خنده افتاد. حسام با غضب گفت:« اگر می خواهید مسخره بازی در بیاورید بر می گردیم».

در حالی که سعی داشتم دیگر نخندم گفتم :« آخه خیلی با مزه شدید».

پیمان با لبخند گفت:« شما هم دست کمی از ما ندارید».

تازه متوجه شلوار و پیراهن نخی گلداری شدم که بر تن داشتیم. برای اینکه خجالتمان را بپوشانیم باز هم خندیدیم. حسام هم خندید.چقدر دلم برایش تنگ شده بود و وقتی که چهره ی مهربانش خندید چقدر از شادی اش شاد شدم.

بالاخره پیمان به حرف آمد و گفت:« بهتره پشت به هم به دیوار تکیه بدیم و حرف بزنیم که اگر کسی آمد متوجه آن دو نفری که پشت دیوار نشسته اند نشه. اینطوری هم راحت صحبت می کنیم و هم دلشوره نداریم» .

با اینکه ته دلم میخواست هنگام صحبت چهره حسام را ببینم، اما پیشنهاد پیمان به نظرم عاقلانه آمد. همان کار را انجام دادیم و به دیوار بین بام ها تکیه زدیم. خوشبختانه دیوار به طور کامل مارا پوشش می داد و هر کس وارد پشت بام هر کدام از خانه ها می شد، نمی توانست پشت دیوار را تا جایی که ما نشسته بودیم ببیند.

به محض نشستن پرسیدم :« حالا چی شده که این موقع شب این قدر مرموزانه اینجا جمع شدیم؟».

صدای حسام را شنیدم که گفت:« هر وقت موقعش رسید بهت می گیم.».

خلاصه هر چه اصرار کردم، هیچ کدام حرفی نزدند. نزدیک بود قهر کنم که پوری گفت:« خیلی خب! بچه ها بیایید راستش رو بگیم».

پیمان گفت:« بگذار خود حسام تعریف کنه ».

و حسام شروع به حرف زدن کرد.

_ دیروز صبح رفته بودم نانوایی. تو حال خودم توی صف ایستاده بودم که اسم امیر علی رو شنیدم. سرخم کردم. کمی جلوتر از من، دو تا از دوستای امیر علی ایستاده بودند. شناختمشون. مهدی موتوری و داوود خره بودند. این داوود خره از اون آدم های خر و بی کله است. تازه اومدن توی این محل، اما توی این مدت کم، حسابی خودشو به همه شناسونده. چند باری هم من اون رو با امیر علی و دوستانش دیدم. خلاصه داوود خره می گفت با امیر علی سر یک شب دیسکو رفتن و خرج کردن برای همه شرط بندی کرده. حالا بگو چه شرطی.

به جای آنکه حدس بزنم گفتم:« اگه آقام بفهمه حساب امیر علی پاکه ».

پوری با بدجنسی گفت:« آقات هم می فهمه!حالا حدس بزن چه شرطی با هم بستن». با نگرانی گفتم:« نمی دونم. زود حرف بزنید».

به جای حسام، پیمان گفت:« قراره امشب هر کدوم تنهایی برن توی باغ متروک...یک نفر سر دیوار می شینه و داوری می کنه هر کدوم باید نیم ساعت تمام توی ساختمان خرابه ی وسط باغ چرخ بزنن و چند تیکه از وسایلش رو برای اثبات اینکه توی هر دو طبقه رفتن، با خودشون بردارند.هر کسی بتونه نیم ساعت دووم بیاره و وسایل بیشتری برداره، برنده محسوب می شه».

از تصور باغ بزرگ و متروک روبه روی خانه مان که همیشه باعث ترس و وحشت ماست و شایع شده گاهی صداهای مرموزی از اون به گوش میرسه که شاید سرو صدای اجنه باشه، موهای تنم راست شد.

_ مگه امیر مغز خر خورده که میخواد چنین کاری کنه!؟ ممکنه از ترس قبض روح بشه.

پیمان با حرص گفت:« تو دیگه چه جور آدمی هستی!؟»

اون نامرد این قدر تو رو اذیت کرده، باز هم نگرانشی؟

پوری گفت:« تازه خبر نداری! امروز بعداز ظهر که همه خواب بودند، حسام و پیمان رفتند توی خونه ی متروک و حسابی آتیش سوزوندند» .

_ یعنی چه؟

حسام با خونسردی گفت:« هیچی، روی پله ی اول راه پله ای که به طبقه ی دوم میرسه چند تا سوراخ درست کردیم ...یک چوب لباسی قدیمی رو گذاشتیم وسط یکی از اتاق های خواب و روش یک ملحفه ی سفید و بزرگ کشیدیم...یک عروسک پلاستیکی صدادار گذاشتیم جلوی در اولین اتاق خواب که تا پاش رو روی اون بگذاره صدا کنه...یه قالیچه ی پاره هم که لوله کردیم و طوری توی اتاق نشیمن گذاشتیم که موقع برگشت اون رو ببینه، یک ملحفه هم روی اون کشیدیم و درست شد مثل جنازه ای که روش رو پوشوندن. کمی هم دوا گلی روش ریختیم...بعدش هم...

دیگر به او اجازه ی حرف زدن ندادم و با وجودی که از نقشه ی آنها خنده ام گرفته بود، سعی کردم تا آنجا که ممکنه جدی باشم.

_ امیر همین طوری هم از تاریکی می ترسه وای به اینکه این چیزها رو هم ببینه. اصلا از کجا معلوم امیر اول بره توی ساختمان؟ اگر داوود خره اول بره و اون چیزها رو ببینه و بترسه، خوب بعد دیگه امیر پایش رو هم اونجا نمی گذاره.

حسام بلافاصله گفت:« داوود میگفت امیر رو تحریک کرده که اول بره تو. تازه، اگر اول نره، شرط رو می بازه و اون وقت کلی تو خرج میفته. در هر دو صورت حالش حسابی گرفته میشه».

متحیر پرسیدم :« آخه حالگیری اون چه سودی برای ما داره؟».

پوری با خشمی کنترل شده گفت:« تو هم با این مهربون بازیهات آدم رو دیوونه می کنی. یادت رفته امیر خان چه بلاهایی سرت آورده!؟».

حسام ادامه داد:« با اینکه کار اون روز شماها درست نبود، اما امیر حق نداشت جلوی همه سرت داد بکشه و چرت و پرت بارت کنه».

پیمان میان حرف او آمد و گفت:

_ فکر می کنی ما نمی فهمیم از اون روز تا حالا چقدر ناراحت و پکری. هیچ کدام از ما هیچ وقت تورو این قدر ناراحت ندیده بودیم. این بود که تصمیم گرفتیم یک جوری باد دماغ امیر آقا رو بخوابونیم.

از دلسوزی آنها بغض گلویم را فشرد. حتی از خانواده ام بیشتر به فکرم بودند. طی آن مدت همه سرشان به کار خودشان بود و کسی متوجه اندوه من نبود. حتی سعیده هم با ناهید و بازیهایش سرگرم بود. دلم می خواست هر سه آنها را با هم در آغوش بفشارم و صورت های مهربانشان را غرق بوسه سازم.

خدایا!دوستان مهربان و عزیزم را هیچ گاه از من نگیر.

sansi
14-03-2011, 09:52
در حال خود بودم و قلبم از احساس قدر دانی و شوق لبریز بود که حسام گفت:« تا نیم ساعت دیگه باید سر برسند. قرارشون برای ساعت یک و نیم نصف شب بود».

پوری در حالی که ریز می خندید گفت:« وای چه نمایشی رو از بالا تماشا کنیم! فقط ای کاش درخت های باغ این قدر بلند نبود و می تونستیم توی ساختمان رو هم ببینیم. راستی شما دو نفر که رفتید توی باغ نترسیدید؟ با چند سال پیش فرقی کرده بود؟».

پیمان گفت:« چند سال پیش که رفتیم اون قدر ترسیده بودیم که نگو. بچه بودیم.اما حالا هم بزرگ شدیم، هم اون قدر حواسمون به نقشه هامون بود که برای ترسیدن وقت نداشتیم».

با صدایی که از هیجان اندکی می لرزید گفتم:« حالا بر فرض که حال امیر علی گرفته بشه یا توی خرج بیفته، چه فایده؟».

پوری گفت:« حداقل یه کم دلمون خنک میشه».

_ اون که نمی فهمه.

حسام گفت:« تو رو پیش چشم همه کوچک کرد. حالا خودش پیش دوستاش کوچک میشه. البته هیچ کس از کار اون خوشش نیومد. تو هم مطمئن باش کوچک نشدی. اما در هر حال باید یک طوری دلت آروم بگیره، تا این قدر خودت رو نخوری».

پیمان گفت:« تا چند روز دیگه که مدرسه ها باز میشه، باید حسابی به خودت برسی. یادت رفته امسال، سال آخریم و باید حسابی درس بخونیم تا پوز همه رو به خاک بمالیم. فکرش رو بکن! وقتی بری دانشگاه، دیگه امیر و بابات نمی تونن این قدر بهت زور بگن».

پوری بی حوصله گفت:« باز این خرخون یاد درس افتاد».

حسام گفت:« این دفعه رو راست میگه و به موقع دهنش رو باز کرده. تنها راه نجات سپیده درس خوندنه».

برای لحظه ای از توجه آنها، که تا آن روز چنین آشکار نبود، کنترل خود را از دست دادم و بی اختیار تمام افکارم را با صدای بلند و لحن پر احساس و ملتمس بر زبان آوردم.

_ باور کنید من آزادم. باور کنید قلبم توی اون خونه اسیر نیست. آخه چطور می تونم با وجود دوستهایی مثل شما احساس تنهایی و اسارت کنم؟! وقتی شما با من هستید حتی اگر توی یک اتاق تنگ هم باشم احساس زندانی بودن ندارم. باور کنید در تمام عمرم هرگز این قدر خوشبخت نبودم! از امشب حتی اگر امیرعلی هم سر قرارش نیاد من دیگه آروم آرومم. مگه میشه با وجود شما غمگین باشم؟ حتی اگر دانشگاه قبول نشم یا بشم و آقام اجازه نده برم، باز هم خوشبختم...من...

دیگر نتوانستم خویشتن داری کنم. به سرعت از جایم برخاستم و وارد خرپشته شدم. به دیوار تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم تا بی صدا و آزادانه روی گونه هایم بچکد. لحظه ای نگذشته بود که پوری به دنبالم آمد و در حالی که قربان صدقه ام می رفت مرا به آغوش گرم و پرمهرش کشید و همراه من گریست.

از آنجایی که عادت به گریه کردن نداشتم زود بر خود مسلط شدم. نمی دانم این چه دردی است که من دارم. جلوی هیچ کس نمی توانم گریه کنم حتی اگر آن شخص بهترین دوستم باشد. پوری را آرام کردم. هنگامیکه خواستم از پله ها پایین بروم صدای پیمان را از پشت سرم شنیدم.

_ سپیده! الان دیگه خان داداشت با دوستای عتیقه اش سر می رسه. نمی خوای که امشب رو خراب کنی؟

پوری دستم را گرفت و گفت:« بیا بریم دیگه! کلی می خندیم».

به آرامی خندید و دستم را کشید. حسام سر جای قبلی خود نشسته بود و من قادر نبودم او را ببینم. پیمان هم به سرعت و با احتیاط آن سوی دیوار پرید و ناپدید شد. ما هم در جای خود نشستیم و تا ساعت یک و نیم کمی از خاطرات کودکی مان را تعریف کردیم و خندیدیم.

بالاخره ساعت موعد رسید. هر چهار نفرمان از کنار دیوار، آرام و چهار دست و پا به سوی دیگر پشت بام رفتیم تا بتوانیم از آنجا کوچه را ببینیم. با مشاهده ی امیرعلی که به تنهایی به دیوار متروک تکیه داده بود و با حالتی عصبی سیگار می کشید سرمان را به سرعت دزدیدیم. با حرص و عصبانیت زمزمه کردم:« خجالت نمی کشه! اگه آقام بفهمه سیگار می کشه!».

حسام با خنده گفت:« نگران نباش امشب یک نخ سیگار انداختم توی حیاطتون، فردا صبح که آقات بخواد بره بیرون حتما می بیندش».

در حالی که آن همه بدجنسی را از حسام بعید می دیدم گفتم:« حسام! تو دیگه کی هستی؟!».

_ این به نفع خودشه. باور کن به خاطر خودش این کار رو کردم. اگر حالا جلوش رو نگیرند ممکنه سیگاری بشه. راستش آقات زیاد به اون رو داده. وقتشه کمی بیشتر مراقبش باشه.

از اینکه حسام هفده هجده ساله برای امیرعلی بیست و دو ساله نگران بود و می خواست او را به راه بیاورد، خنده ام گرفت.

دقایقی بعد، داوود و دو نفر دیگر، که از پسرهای لات محل بودند، از راه رسیدند. برای یکی از آنها قلاب گرفتند که رفت روی دیوار نشست. بعد کمی با هم صحبت کردند و امیرعلی، طبق قرار قبلی شان، به عنوان نفر اول از روی دیوار وارد باغ شد. تا وقتی وارد ساختمان متروک شود، کم و بیش او را می دیدیم که با احتیاط و قدمهای شمرده پیش می رود. اما به ساختمان که رسید دیگر چیزی قابل رؤیت نبود. دقایق به کندی و با اضطراب می گذشت. پسرها پای دیوار ایستاده بودند و به آرامی با هم نجوا می کردند و می خندیدند.

هنوز ده دقیقه از ورود امیر به باغ نمی گذشت که صدای افتادن چیزی درون ساختمان توجه همه را جلب کرد و ناگاه سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. سکوتی که با خروج پر صدای امیرعلی از خانه ی متروک شکست. او در حالی که به شدت خشمگین و عصبانی به نظر می رسید پرشتاب و باعجله خود را به دیوار رساند. با کمک پسری که همچنان روی دیوار نشسته بود از باغ خارج شد و بلافاصله به سمت داوود یورش برد. بعد مشت محکمی حواله چانه ی او کرد. از وحشت انگشتم را میان دندان گرفته و می فشردم. پسرها سعی داشتند جلوی او و داوود را که، حالا چون امیر عصبانی بود و لگد پرانی می کرد، بگیرند. بلاخره وقتی دو تا از پسرها به زحمت داوود را از کوچه خارج کردند امیر هم اندکی آرام شد. از آن فاصله و آن طور که آنها آهسته سخن می گفتند، نمی شد چیزی فهمید اما خشم و غضب امیر واضح و آشکار بود و در نهایت او از دوستش جدا شد و خیلی آرام به خانه مان بازگشت.

_ فکر کنم امیر حس کرد که گذاشتن این تله ها کار داوود بوده.

حسام در پاسخ پیمان گفت:« درسته گمونم خرابکاری کردیم».

پوری که مشخص بود حسابی ترسیده گفت:« اگر بفهمه کار شما بوده چی؟ وای...بدبخت شدیم!».

پیمان گفت:« دلیلی نداره بفهمه. کسی ما رو ندید».

برای اینکه بیش از این پشیمان و ناراحت نشوند گفتم:« عیبی نداره. در هر حال کارشان اشتباه بوده. اصلا این طوری بهتر شد، چون شرط خود به خود از بین رفت و قضیه ی دیسکو و پرداخت هزینه اون منتفی شد».

دقایقی یکدیگر را دلداری دادیم و بالاخره از هم جدا شده و برای خواب به خانه مان رفتیم.

صبح روز بعد در خانه مان غوغایی برپا بود. آقا، سیگاری را که حسام در حیاط انداخته بود، پیدا کرده بود و با خشم و ناراحتی شدید امیرعلی را مؤاخذه می کرد. امیر هم مثل مواقعی که آقا بر سرش فریاد می کشید و غرولند می کرد، سکوت کرده و سر به زیر و مظلوم، سرزنشها را به جان می خرید تا آقا آرام می شد و او فرصتی میافت تا کم کم با حرف شنوی های ظاهری اش دل او را نرم کند.

در حقیقت او طوری تربیت شده که در برابر همه سرکش و یاغی است الّا آقاجان، که البته هیچ کس جرئت ابراز وجود در مقابلش را ندارد.

حالا کمی آرام هستم. می دانم امیر تا مدتی با دوستان ناجورش مراوده نخواهد داشت و البته مشاجره اش با داوود خره هم به این امر کمک بیشتری می کند. امیدوارم امیرعلی سر عقل بیاید و دست از این اوباش بکشد.

در هر صورت من دیگر کمتر به این مسائل می اندیشم. حالا تمام فکرم آغاز مدرسه هاست. آغازی که روز تولد من با آن هم زمان می باشد.

چقدر دلم می خواست روز تولدم در خاطر اطرافیانم باشد. اما همیشه این پوری است که آن را به یاد دیگران می آورد و من با دریافت تبریکهایی پراکنده از جانب آنها دلم را خوش می کنم. گاهی هم بعضی ها برایم هدیه می گیرند. به خصوص دایی ناصر و عزیزجان، تقریبا هرسال هدایای کوچکی برایم تهیه می کنند.

در این میان سه دوست خوبم هستند که هرسال پولهای توجیبی خودشان را روی هم می گذارند و هدایایی هرچند کوچک به من می دهند که بیش از حد خوشحالم می کند. البته من هم روز تولدشان جبران می کنم.
آه...دیگر خوابم گرفته. شب بخیر دفتر درد و دلهایم! شب بخیر سنگ صبورم.

sansi
15-03-2011, 16:27
« فصل هفتم »

یک هفته از آغاز مدرسه ها می گذرد. به نظرم امسال سال تحصیلی خوبی داشته باشیم. روز اول مهر با ذوق و شوق همراه پوری و سعیده و ناهید به سمت دبیرستانمان راه افتادم. امسال سعیده و ناهید اول دبیرستان هستند و هم مدرسه ای ما.
چقدر احساس بزرگی می کنم. حالا من سال آخری هستم!
حسام و پیمان هم همراه ما آن سوی خیابان حرکت می کردند.همیشه همین طور به دبیرستان می رویم. امسال اما هر چهار نفر ما طور دیگری هستیم. گویی این چند ماه به اندازه چند سال بزرگ تر شده ایم. به خصوص من که در خودم احساسات تازه ای کشف کرده ام که عادی بودن را کمی برایم مشکل می کند! به همین دلیل، مدام از این واهمه دارم که مبادا دیگران- به خصوص پوری- به اسرار درونم پی ببرند. اسرار؟ چه اسراری؟ آه...من چه مرگم شده؟ فقط باید به درس فکر کنم. باید امسال در کنکور قبول شوم. در غیر این صورت مجبورم شوهر کنم. از این تفکرات قلبم می گیرد و نفسم به شماره می افتد.
روز اول مدرسه خیلی خوش گذشت و تا توانستیم سر کلاسها آتش سوزاندیم.
دیروز هم خیلی خوب بود . دبیر شیمی نیامد و زنگ او را در حیاط والیبال بازی کردیم، که تیم ما برنده شد. من به خاطر قامت بلند و تند و فرز بودنم بازی خوبی دارم و اکثر مواقع در هر تیمی که باشم، آن تیم برنده می شود. البته ساعدهای ضعیفم حسابی درد گرفته و فکر کنم دردش تا چند روز اذیتم کند.
پیمان از همین حالا درس خواندن را به طور جدی آغاز کرده. گویی او به راستی خیال دارد پزشک شود. آرزو می کنم به خواسته اش برسد.
بیش از یک ماه است که فرصت کافی، حتی برای خلوت کردن با خود هم، نداشته ام چه برسد به اینکه خاطراتی بنویسم.
آن قدر سرم شلوغ و اعصابم کوفته بود، البته تا حدی هنوز هم هست، که حوصله هیچ کاری را نداشتم.
موضوع از آن قرار است که چند هفته ی پیش، وقتی از مدرسه به خانه آمدم، محبوبه مهمانمان بود. اما او برای دید و بازدید نیامده بود. یک طرف صورتش کبود و ورم کرده و دستان سفید و ظریفش هم به شدت سرخ و متورم بود.
با دیدن حال و روزش فهمیدم باز هم شوهر بی غیرتش دست روی خواهر مظلومم بلند کرده. چهره ی خشمگین مرا که دید به گریه افتاد. در حالی که بغض به شدت گلویم را می فشرد او را در آغوش گرفتم و گذاشتم آن قدر گریه کند تا آرام شود.
مادر هم گوشه ی دیگر اتاق نشسته بود و اشک می ریخت. مدام زیر لب، دامادش را ناله و نفرین می کرد و از خدا می پرسید چرا بخت دخترش چنان سیاه شده.
اما به راستی چرا؟ برای خود من هم سؤال بود. محبوبه، زیبا، آرام، نجیب و هنرمندترین دختر خانواده که خیاطی، گلدوزی و طراحی اش زبانزد همه دوستان و آشنایان بود، چرا باید اسیر چنان دیوی می شد؟ اصلا چرا قبول کرد با خسروخان ازدواج کند. مردی کم سواد و از خانواده ای بسیار عامی و تازه به دوران رسیده که چهارده سالی هم از او بزرگ تر است و با اینکه قد و قامت بلند و اندام درشتی ندارد، اما کمی خشن و زورگوست. البته قبول دارم که زورگو بودن افراد در روزهای اول آشنایی و خواستگاری چندان قابل تشخیص نیست، اما سایر شرایط او کافی بود تا محبوبه او را رد کند. پس چرا این کار را نکرد؟
با همان افکار لحظه ای خشمگین و عصبی شدم. خواهر ِ گریانم را کمی از خود دور کردم و گفتم:« خود کرده را تدبیر نیست!».
بر خلاف توقعش دلداری اش نداده بودم متعجب نگاهم کرد و گفت:« مگه من چه کار کردم؟».
یک دستم را به کمر زده و پرسیدم:« آخه من نمی فهمم تو چرا زن این مردیکه ی نفهم شدی؟ مگه موقع خواستگاری چشمات اون خانواده کوته فکر و خواهر های پر فیس و افاده اش رو ندید؟ مگر متوجه سن و سالش نشدی؟ مگه نمی دونستی چهار کلاس بیشتر درس نخونده؟ اونم اشتباه کرد اومد خواستگاری تو. باید یکی مثل خودش رو می گرفت. تو هم که داشتی درس می خوندی و درست هم خوب بود، نباید تن به این ازدواج لعنتی می دادی».
او که انگار داغ دلش تازه شده باشد با بغض دوباره به پشتی تکیه داد و نالید:« تو اون موقع بچه بودی و سرت به بازی گرم بود. یادت نیست همین مادر و خواهرهاش چقدر اومدند و رفتند تا خامم کردند. من هم پانزده سالم بیشتر نبود. چرا دروغ بگم! از یک طرف دلم می خواست درس بخونم از طرف دیگه ...آه...سپیده! تو چه می فهمی من از دست بابا و امیرعلی تو این خونه چی می کشیدم. همش برو...نرو...بخور...نخور...چرا با این حرف زدی؟ چرا اونجا رفتی؟ چرا لباست تنگه؟ چرا پسر فلانی به تو نگاه کرده؟...
اشکها بی مهابا از چشمان درشت و روشنش به روی گونه هایی که روزی برجسته و زیبا بود می ریخت...دلم به حالش می سوخت و درکش می کردم. اما تسلیم شدنش را قبول نداشتم. او ادامه داد:« چند وقت قبل از خواستگاری خسرو توی محل به خاطر من غوغایی شده بود. یادت نیست؟ یادت نیست چقدر زجر کشیدم؟ اون هم به خاطر اینکه یک لات بی سر و پا دنبالم افتاده بود و امیرعلی دیده بود...اول حال پسره رو حسابی جا آورد، البته با دوستای بزن بهادرش، بعد از اون هم اومد خونه، سر وقت من. اون قدر بد و بیراه گفت تا آقا اومد و چنان از حرفهای بی ربط امیر خونش به جوش آمد که با کمربند افتاد به جانم. اون روز تو خونه ی طلعت خانم اینا بودی که با صدای جیغ و داد من مثل همه اهل کوچه اومدی بیرون. یادت نیست چطوری جلوی همه خوار و خفیف شدم و آبروم رفت؟ همان روز آقا حکم کرد باید شوهر کنم. چند تایی خواستگار داشتم. اما دلم با هیچ کدومشون نبود. پس خسرو رو که از همه بیشتر مشتاق وصلت با من بود و آقا هم می شناختش و می گفت که اهل دود و دم و فرقه ای نیست رو به بقیه ترجیح دادم و...
با پوزخندی تلخ میان حرفش رفتم و گفتم:« و از چاله درآمدی و به چاه افتادی!».
او با گریه بر حرفم صحه گذاشت و من آهی عمیق و پرسوز کشیدم. کنارش نشستم و با وجودی که حرفهای زیادی برای گفتن داشتم، نخواستم بیش از آن نمک روی زخمش بپاشم.
بالاخره رو به مادر که لیوانی آب قند برای محبوبه آورده بود کردم و گفتم:« حالا که محبوب آمده اینجا، نباید بگذاریم به این راحتی برگرده. باید برای خسروخان شرط و شروطی بگذاریم...اون نباید فکر کنه هر غلطی دلش خواست می تونه با زن جوونش بکنه. ما باید همگی پشتیبانش باشیم و اجازه ندیم مفتی مفتی برگرده».
مادرم در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد، کمی دورتر، روبه روی ما چمباتمه زد و گفت:« ای بابا تو چی میگی دختر؟ محبوبه دو تا بچه داره. خسروخان هم بیدی نیست که با هر بادی بلرزه. زیادی حرف بزنیم، بچه ها رو می گیره و محبوبه رو هم طلاق میده. همین حالا هم می بینی که خواهرش بچه ها رو نگه داشته و نگذاشته محبوبه اونها رو با خودش بیاره».
با حرص کمی به سمت جلو خم شده و گفتم:« من که نگفتم کاری کنیم تا منجر به طلاق و جدایی بشه. فقط نباید به این راحتی کوتاه بیاییم. خسروخان وقتی ببینه خانواده زنش مثل شیر پشتش ایستادند، دیگه جرئت نمی کنه دست روش بلند کنه. اگر آقا یک کم قرص و محکم با اون طرف بشه، حساب کار دستش میاد».
محبوبه با اندوه از میان مژگان بلند و خیسش به چشمانم نگاه کرد و گفت:« طوری حرف می زنی که انگار آقا رو نمی شناسی! من اگر جونم به لبم نمی رسید بچه ها رو به امان خدا ول نمی کردم بیام اینجا...آه...همین حالا هم پشیمونم».
مادر سخنان ناامید کننده او را ادامه داد و گفت:
_ غروب که آقاتون بیاد، خودش محبوبه رو برمی گردونه خونه. میگه با رخت سفید رفتی با کفن سفید باید برگردی. از این به بعد هم بدون شوهرت اینجا نیا!
محبوبه نالید:« تازه شاید از خسرو عذرخواهی هم بکنه».
با حرص از جا برخاستم و گفتم:« خُب نگذارید! با آقا حرف بزنید. روشنش کنید. محبوبه جان! از کارهای خسرو برای آقا تعریف کن. شاید خون پدریش به جوش اومد. یک بار هم شده پات رو بکن توی یک کفش و از حق خودت دفاع کن...حتی اگه از آقا هم کتک بخوری!».
_ از آقام هم کتک بخورم که خسرو به ریشم بخنده.
_ پس برای چی اومدی اینجا! همون جا می موندی و خفت می کشیدی. از این به بعد ما هم هر هفته می آییم خونه ات که خسروخان یک فصل کتک هم به ما بزنه و دلش آروم بگیره. یا اینکه می آییم دست بوس و ازش تشکر می کنیم خواهرمون رو گرفته و غذا و جای خواب بهش داده!..
محبوبه باز با صدای بلند به گریه افتاد و مادر با لحنی خشن گفت:« بس کن سپیده!...چرا نمک به زخم این دختر می پاشی؟ دست از سرش بردار و این ادا و اصولها رو از خودت درنیار. شوهر خودت رو هم خواهم دید خانم!...این دختر دو تا بچه داره. اگر بخواد برای هر هایی یک هو بگه زندگی اش شده جهنم. پس گذشت و نجابتش کجا رفته؟ البته خسرو هم نباید دست روی زنش بلند کنه. زندگی که شکل گرفت دیگه نمیشه با هر جر و بحثی حرف طلاق پیش کشید و شرط و شروط گذاشت.
با ورود ناگهانی آقا، مادر سخنش را نیمه تمام گذاشت و در حالی که رنگش اندکی پریده بود گفت:« وای سلام کاظم آقا! چطور امروز زود اومدید خونه؟».
او بی آنکه پاسخ مادر را بدهد چند قدم جلو آمد، کت قهوه ای راه راهش را درآورد و به سمت مادر گرفت و سپس با چهره ای جدی اما آرام روی نزدیک ترین مبل نشست. محبوبه همچنان نشسته و من کنار او ایستاده بودم. تازه با نشستن آقا یادمان آمد که هنوز سلام نکرده ایم. پس هر دو آرام سلام کردیم.
او نیز پاسخی داد که فقط کلمه ی « س » را شنیدیم. دستی به صورت صاف و کم چروکش کشید و در حالی که به هیچ کدام از ما نمی نگریست، خطاب به مادر گفت:« خانم! ناهار حاضره یا نه؟».
مادر دستپاچه کت او را به چوب لباسی آویزان کرد و در حالی که وارد آشپزخانه می شد، با لحنی که سعی می کرد خونسرد جلوه کند، گفت:« بله حاضره. اتفاقا غذای مورد علاقه تان را پختم».
ناگهان آقا به محبوبه نگاه کرد و پرسید:« بچه هایت کجا هستند؟».
محبوبه که سعی در کنترل خود داشت گفت:« خونه هستند».
_ به امان خدا رهاشون کردی و اومدی اینجا؟
_ یک کار کوچک با مامان داشتم. کارم تموم شده، الان می خواستم برگردم.
از مشاهده ی آن نمایش مسخره حالت جنون پیدا کرده بودم. آقا خوب می دانست چه اتفاقی افتاده و سعی داشت با نمایش بزرگواری خودش، این فرصت را به محبوبه بدهد که بدون آبروریزی و افتادن پرده ی حیا به خانه ی خودش بازگردد.
حتی کبودی صورت دخترش نیز او را متزلزل نکرد. اما من که دیگر طاقت این همه بی رحمی و بی انصافی را، که از جانب شوهر و پدر بر محبوبه ی بیچاره روا شده بود، نداشتم قبل از اینکه محبوبه از جایش برخیزد با صدایی آرام اما محکم گفتم:
_ آقا!...آقاجون!...از محبوب نمی پرسید چرا صورتش کبود شده؟
محبوبه با وحشت نگاهش را از دهان من به چهره ی آقا دوخت، اما او بی تفاوت سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گفت:« لابد بی احتیاطی کرده و زمین خورده!».
در حالی که سعی می کردم حالتی مظلومانه و غمگین داشته باشم گفتم:« اما اون زمین نخورده. شما خبر ندارید...خودش هم خیال نداشت به ما یا شما بگه، اما من و مامان به زور از زیر زبونش کشیدیم که خسروخان دست روش بلند کرده».
او همچنان با حالتی بی تفاوت به چهره ی مضطرب محبوبه نگریست و پرسید:« مگه چه کار کرده بودی؟».
مادر خود را از آشپزخانه بیرون انداخت. نگاهی غضبناک و پرمعنی به سویم روانه کرد و گفت:« هیچی! طوری نشده...البته محبوبه هم مقصر نبوده. خسروخان بیخودی عصبانی شده. خوب مرد ِ دیگه، بیرون از خونه هزارجور گرفتاری و مصیبت داره. محبوبه نباید به دل بگیره».
با تمام وجود تلاش می کردم آرام و اندوهگین به نظر برسم و در عین حال حرفم را بگویم.
_ آقاجون! خسروخان بار اولش نبوده که محبوبه را کتک زده! من بارها جای کبودی های کوچک و بزرگ را روی صورت یا دستهای محبوبه دیده ام البته هیچ وقت نخواستیم شما بفهمید می ترسیدیم برخورد بدی با خسروخان داشته باشید و ...اما حالا دیگه ایشون دارن زیاده روی می کنند...شما...
با صدای محکم و رسای آقا ادامه حرف در دهانم ماسید.
_ بس کن دیگه دختر! همینم مونده تو یک الف بچه من رو تحریک کنی زود برو ناهار رو آماده کن.
از شدت بغض و حرص نزدیک بود منفجر شوم. اما هنوز آن قدر توان در خود سراغ داشتم که ادامه دهم و با آقام حرف بزنم. آقام! چرا به او می گویم آقا. چرا بعضی ها پدرشان را با این لفظ صدا می زنند. آقا یعنی سرور! یعنی آنها سرور و ولی نعمت مایند؟ یعنی شاهان و حاکمان خانه های کوچک خود هستند؟ قبول دارم که پدر خانه باید رئیس و مادر، مدیر باشد اما با ملاطفت و با وظیفه شناسی، نه با قلدری و سروری. در خانه ی ما، مادر حکم برده را دارد و حرفش حتی به اندازه ی امیرعلی برای پدرمان حجت نیست.
آن لحظه می خواستم فریاد بکشم و بگویم ای پدر بی تعصب! راستی برایت مهم نیست مرد رذل و بی رحمی مثل خسرو، دست روی دختر ضعیف و مظلومت دراز کند و خودش و خانواده اش مدام او را تحقیر نمایند؟
اما گویا به راستی برایش مهم نبود و نیست. چقدر دلم گرفت و چقدر به جای محبوبه احساس بی پناهی و بی پشتیبانی کردم. پس خانواده ها به چه درد دخترانشان می خورند؟ فقط...
با ورود امیر که پاکت بزرگی میوه در دست داشت، کمی به خود آمدم و با قدم های آرام به سمت آشپزخانه رفتم تا در تدارک مقدمات ناهار به مادر کمک کنم. هنوز وارد آشپزخانه نشده بودم که امیر با همان لحن قلدرمآبانه ی همیشگی اش گفت:« سلام علیکم سپیده خانم! می بینید آقاجون! انگار نه انگار برادر بزرگشم.
آقا با همان حالت خشم و جدیت گفت:« یک دقیقه پیش زبونش خوب کار می کرد! ولی من کوتاهش کردم تا دیگه زیاد حرف نزنه».
امیر پوزخندی زد که فقط من متوجهش شدم. در حقیقت حتی او هم جرئت ندارد در مقابل آقا بلبل زبانی کند.
چشم غره ای نثارش کردم و وارد آشپزخانه شدم. او هم به دنبالم آمد و آهسته گفت:« چی شده سیا سوخته؟ چرا این قدر قرمز شدی؟ نترکی؟!».
مادر خواست با غرولند او را ساکت کند، اما من که هنوز درونم می سوخت، با این حرف امیرعلی کنترل خود را از دست دادم و در حالی که سعی داشتم صدایم بلند نشود گفتم:« تو یکی خفه شو! از بس سیگار کشیدی بوی سوختگی میدی!».
مادر با بهت به پسر عزیز دردانه اش خیره شد و امیرعلی به سمتم براق شد.
_ مثل اینکه من هم باید زبونت رو کوتاه کنم نسناس!
_ حرمت آقا را نگه داشتم چون پدرمه. اما تو احترامت دست خودته. پس مراقب رفتارت باش! هرچی تا امروز جلوی مزخرفات تو کوتاه اومدم بسه.
امیرعلی که انتظار چنین رفتاری را از جانب من نداشت به طرفم حمله کرد. با حالت تدافعی قدمی به عقب برداشتم. مادر جلو دوید و در حالی که با توجه به قد به نسبت کوتاه و اندام ظریفش در مقابل قامت بلند و کشیده ی پسرش، به کودکی می مانست، سعی کرد مانع حرکتش شود. اما من نمی ترسیدم و چنگالهایم را آماده کرده بودم که برای دفاع از خودم به سر و صورت امیر بکشم. آن چنان خشمگین و عصبانی بودم که حس می کردم قادر به انجام هر کاری هستم، حتی مجروح کردن برادرم.
به دنبال سر و صدایی که در آشپزخانه به راه افتاده بود محبوبه وحشت زده وارد شد و با التماس اشاره ای به اتاق کرد که تا آقا عصبانی نشده بحث را تمام کنیم. امیر با خشم گفت:« بعداً خدمتت می رسم سیاه سوخته!».
با حاضر جوابی ای که هرگز در خود سراغ نداشتم گفتم:« هر چی باشم از تو ِ بی غیرت بهترم که خواهر مثل دسته گلت رو به قصد کشت می زنند و ککت هم نمی گزه».
دوباره خواست به سمتم یورش بیاورد که این بار محبوبه هم سد راهش شد. هنوز پاسخ مناسبی برایم نیافته بود که آقا به درون آمد. به ندرت پیش می آمد که او وارد آشپزخانه شود. گویی آن کار را در شأن خود نمی دانست و به قول خودش مطبخ را فقط برای زنها ساخته بودند. به محض ورود چشمان کشیده اش را که با خشم و غضب درشت کرده بود به چشمان من دوخت و گفت:« تو امروز چه مرگت شده؟ خیلی گنده تر از دهانت حرف می زنی. اون از حرفهای صد من یک غازت، این هم از حرفهای کلفت و پر کنایه ات. خیلی داری پات رو از گلیمت دراز تر می کنی!
همچنان که حرف می زد، آرام به سمتم می آمد و من بی آنکه قدرت حرکت داشته باشم مانند طعمه ای بودم که افسون صیاد خود شده باشد.
نمی دانم حالتم چطور بود که در یک قدمی ام ایستاد. نگاه پر خشمش را از چهره ام برگرفت و طوری ایستاد که نیم رخش به سمت من و جمع سه نفری ِ روبه رویم بود و در همان حال، گویی با همه اتمام حجت می کند، گفت:« تا وقتی توی این خونه هستید و نون خور من، اختیارتون با منه، اما وقتی رفتید، اون وقت اینجا حکم مهمون رو پیدا می کنید. اگر زرنگ باشید، زندگی تون رو اون جوری می سازید که دلتون می خواد. اگر هم نه، باید تو سری بخورید.
وقتی از آشپزخانه خارج می شد، به خودم جرئت دادم و چند قدم دنبالش رفتم. در حالی که صدایم به شدت می لرزید گفتم:« وقتی تو سری خور بار می آییم، مجبوریم همیشه همان طور تو سری خور بمونیم، چون غیر از این نمی تونیم باشیم...».
بغض کردم. بغضی بزرگ و عمیق که آخر حرفهایم را مثل گردابی در خود فرو برد. آقا در آستانه ی خروج از در، ایستاد. لحظه ای تأمل کرد. نفس عمیقی کشید و باز به سمت من برگشت. مادر با وحشت مقابل من ایستاد و گفت:« کاظم آقا! خودم درستش می کنم. دختره خواب نما شده. بچه ست. دلش برای محبوب سوخته، لیچار می بافه. شما بسپرش به من».
به جای آقا، امیرعلی گفت:« می بینید چه قدر زبون دراز شده. باید خودتون ادبش کنید».
باز هم به خودم جرئت دادم که حرف بزنم. برای نخستین بار در زندگی ام فرصت مناسبی به دست آورده بودم و حالا که آب از سرم گذشته بود، باید خودم را کمی خالی می کردم. پس بی توجه به وساطت مادر و مزخرفات امیر با التماس گفتم:« آقاجون! به خدا ما دوستتون داریم و می دونیم شما به غیر از خیر و صلاح ما چیزی نمی خواهید. اما باور کنید بعد از ازدواج هم ما هنوز دختر شما هستیم و به پشتیبانی و توجه شما احتیاج داریم. چرا اجازه می دید مردی مثل خسروخان روی ثمره ی زندگی تون دست بلند کنه؟ شما که قدرتش رو دارید چرا به جای من و محبوب، اون رو گوشمالی نمی دید؟».
حس می کردم آن سخنان، چنان منطقی و مؤثر است که آقام را به فکر وا می دارد، اما او با خشم مادر را از مقابل من کنار زد، دستش را بالا برد و چنان سیلی محکمی بر صورتم فرود آورد که لحظه ای تعادل خود را از دست دادم. برای اینکه روی زمین نیفتم و بیش از این در مقابل خانواده ام خوار نشوم به زحمت یک پایم را محکم روی زمین فشردم، نگاه داشتم. طوری که آن سیلی فقط مرا اندکی تکان داد.
برای بار دوم سیلی خوردم، از پدرم...در هفده سالگی. پس از گذشت ده سال...ده سالی که به شدت مراقب بودم سیلی دوم را نخورم، اما گویی عدد هفت به جای آنکه برای من خوش یمن باشد، بد یمن شده! نه! چرا باید از این زاویه به عدد مقدس هفت بنگرم؟ شاید عدد هفت هر بار همچون، پلکانی است که مرا به اندازه چند سال جلو می برد و یا مرا به اندازه ی پلکانی بلند از پدرم دور می کند، اما این دوری بابت عدد هفت نیست. بابت سیلی محکمی است که تمام وجودم را چون زلزله ای مهیب لرزاند و ویران کرد.
هنوز شوکه بودم که آقا صورتش را به صورتم نزدیک کرد و محکم تر از همیشه گفت:« برای آخرین بارت باشد که مرا نصیحت می کنی، دختره ی خیره سر».
بعد صورت برافروخته اش را عقب برد و در حالی که به شدت منقلب و آشفته می نمود، گویی با خودش حرف می زد، گفت:« نمک به حرام! می خواد منو خر کنه».
و باز هم ناسزایی چاشنی سخنش کرد و از آشپزخانه و سپس از خانه خارج شد. با خروج او گویی هر چهار نفر از شوک خارج شدیم. امیر با وجودی که رنگ به چهره نداشت با صدایی گرفته گفت:« حالت جا اومد؟ حقت بود!».
دیگر اختیار از کف داده بودم. انگار می خواستم هرچه حرص دارم بر سر او خالی کنم. فریاد کشیدم:« تو دیگه ساکت شو حیوون بی غیرت! ترسوی بزدل، از مردی فقط صدا بلند کردن و قلدر بازی رو یاد گرفتی. اونم توی خونه برای خواهرهای بیچاره ات. فکر کردی نمی دونم شیر خونه ای و موش کوچه و محل. نوچه ی داوود خره! بدبخت بی عرضه!».
آن قدر صفات حقیقی و پلیدش را توی سرش کوبیدم که تلاشهای مادر و محبوبه برای نگاه داشتنش بی ثمر ماند و او که دست درازی پدر جسورش کرده بود، به سمتم حمله کرد. موهای بلندم را در دست گرفت و کشید و خواست به طرف دیگر صورتم سیلی بزند که با ناخنهای بلندم روی ساعدش چنگ انداختم و سعی کردم با داد و فریاد خود را از چنگالش رها کنم. اما او جری شده بود و با لگد به پشت رانهایم می زد و ناسزا می گفت. مادر و محبوبه با جیغ و فریاد خودشان را میان ما انداخته بودند و به هردویمان بد و بیراه می گفتند و تلاش می کردند مرا از زیر دستان بلند و پر قدرت امیر بیرون بکشند.
در آن لحظه سعیده، که گویی از ترس خود را در اتاق پنهان کرده بود، به آشپزخانه داخل شد و به کمک من آمد و عزیز جان هم که تا آن زمان خود را در ماجرا داخل نکرده بود یا حوصله اش را نداشت وارد شد.
او در حالی که امیر را سرزنش می کرد از دور، سعی در ختم قائله داشت. با حضور عزیز جان، امیر رهایم کرد. در حقیقت فقط مرا نگه داشته بود و با وجود مادر و محبوبه و دفاع خودم موفق نشده بود ضربات زیادی به من وارد کند. همچنان به من ناسزا می گفت که آقا، باز وارد شد. در حالی که هنوز عصبانی و خشمگین بود. کمربندش را از کمر خارج کرد و به سمت من یورش آورد.
از دیدن حالتش چنان وحشت زده بودم که بی اختیار با جیغ محبوبه پا به فرار گذاشتم. همان طور که صدای التماس های عزیز جان به گوشم می رسید با فریاد مادر و سعیده که به دنبال من می آمدند، از ساختمان بیرون دویدم. هر سه پا برهنه از حیاط خارج شدیم. در همان لحظه در ِ خانه ی آقا ولی باز شد و طلعت خانم، چادر به سر از خانه خارج شد. مادر که دست برده بود تا در خانه ی بدری خانم را به صدا درآورد، با مشاهده ی او، مرا به سمتش هل داد و دستپاچه و هراسان گفت:« طلعت خانم! دستم به دامنت. این رو ببر خونه تون قایم کن. الانه که آقاش خونش رو بریزه».
طلعت خانم وحشت زده، بی آنکه پرسشی بکند، مرا به داخل خانه شان کشید. سعیده هم به دنبال ما آمد و در را پشت سرمان بست. همه ی اهل محل چندین مرتبه خشم آقام را دیده اند و می دانند اگر بی احتیاطی کنند بی شک فاجعه ای رخ خواهد داد. به همین دلیل هرگز پاپیچ او نمی شوند و احترامی توأم با ترس برای او قائل هستند. طلعت خانم با حیرت و اضطراب به چهره ی هراسان و برافروخته ام نگاهی کرد و گفت:« چی شده دختر؟ تو چه کار کردی که آقات به خونت تشنه است؟».
سرم را پایین انداختم. نه از خجالت عملی که انجام داده بودم، بلکه از خجالت بی آبرویی خودم و مزاحمتی که برایشان ایجاد کرده بودم.
هنوز جوابی نشنیده بود که مرضیه به حیاط آمد و پشت سر او حسام و علیرضا از ساختمان خارج شدند و روی پله اول ایستادند.
بی اختیار می لرزیدم و دندانهایم را از شدت سرخوردگی و خشم محکم روی هم می فشردم.مرضیه با نگرانی به سمت من آمد، خواست بداند چه اتفاقی افتاده. علیرضا و حسام از بالای پله ها ما را می پائیدند.
طلعت خانم که دید از من حرفی درنمی آید، درحالی که مرا به داخل ساختمان هدایت می کرد، سعیده را خطاب قرار داد و پرسید:« سعیده جان! تو بگو چی شده؟». ناگهان شخصی چنان محکم و با شتاب به در کوبید که همه مان تکان خوردیم. هنوز فرصتی برای فکر کردن نیافته بودیم که صدای مضطرب پوری به گوش رسید:
_ در رو باز کنید! زود باشید.
مرضیه به سرعت به سمت در دوید و پوری و پیمان خود را به داخل انداختند. پوری هیجان زده خواست حرفی بزند که با مشاهده ی من و سعیده، فقط آهی بلند از دهان نیمه بازش بیرون آمد. سپس به سمت ما دوید.
_ وای! شما اینجایید؟ صدای جیغ و دادتون از حیاط خلوت می اومد.
پیمان هم جلو آمد. نگاهی به من و سعیده انداخت و گفت:« سعیده! تو باز هم سر به سر امیر گذاشتی؟».
طلعت خانم گفت:« ای بابا. بیایید تو ببینم چی شده. مگه نمی بینی این دو تا پا برهنه هستند».
تازه متوجه پاهای برهنه و موهای آشفته و لباسهای نا مرتبم شدم که بر اثر کشمکش با امیر کج و کوله شده بود. درست مثل اینکه خسته و درمانده از نبردی سخت، جان سالم به در برده باشم.
از مقابل حسام که می گذشتم متوجه نگاه غمگین و آشفته اش شدم، اما به روی خود نیاوردم و سرم را به گونه ایی پایین انداختم که موهایم بیشتر قسمتهای چهره ام را بپوشاند.
به پشتی بزرگ و لاکی رنگ اتاق نشیمن تکیه دادم، مرضیه لیوانی آب قند دستم داد. پوری با مشاهده ی حال غریبم با ناراحتی رو به سعیده کرد و گفت:« باز تو آتیش به پا کردی؟ لابد امیر خواسته خدمتت برسه سپیده ی بدبخت پا در میانی کرد».
سعیده که می دید از جانب همه مقصر شناخته شده لب به اعتراض گشود و گفت:
_ ای بابا! من این وسط هیچ کاره ام. سپیده خودش با امیر و آقا در افتاد.
همه حیرت زده به من خیره شدند. طلعت خانم گفت:« مادرت گفت آقات می خواد خونت رو بریزه! چی شده مگه؟».
پوری نزدیک تر به من نشست و دستم را میان دستانش گرفت. بی اختیار حواسم به حسام بود که همراه برادرش و پیمان، کمی دورتر از جمع زنانه ما نشسته بودند و تمام توجهشان به ما بود.
سعیده به جای من که همچنان دندان برهم می فشردم گفت:« خدا به دادمون برسه. امروز محبوبه برای اولین بار از خونه ی شوهرش قهر کرد و اومده خونه ی ما. طفلکی کتک خورده بود».
خلاصه با آب و تاب تمام ماجرا را تعریف کرد. نگاه های دیگران هم با چهره هایی بهت زده و دهان های نیمه باز، مدام از صورت من به چهره ی سعیده و برعکس سُر می خورد. با اتمام حرف های سعیده اولین نفری که اظهار نظر کرد مرضیه بود:
_ سپیده حرف حق زده، اما کاظم آقا گوشی برای شنیدن حرف حق نداره».
طلعت خانم، سرزنش بار، دخترش را نگریست و گفت:« دخترم! این چه حرفیه؟ این طرز حرف زدن درباره ی بزرگ تر درست نیست. سپیده هم که آقاش رو می شناسه، نباید این طوری حرف می زد».
پیمان با ناراحتی و اخم به من نگاه کرد و گفت:« یعنی هر دوتاشون دست به روت بلند کردن؟ حالا حالت خوبه؟».
علیرضا با صدایی گرفته و متأثر مادرش را مخاطب قرار داد:
_ مامان جان! بهتره از اون گوشت تازه یک تکه روی صورت سپیده بگذارید. فکر کنم کبود بشه.
پوری گفت:« الهی بمیرم »، و در حالی که چشمانش از نم اشک تر شده بود، دست دراز کرد و موهای مرا کمی از روی چهره ام کنار زد تا سرخی سیلی را ببیند. حسام ساکت بود و چنان غریب نگاهم می کرد که درک نمی کردم چه حسی دارد.
دلسوزی آنان بغضم را به خشم بدل می کرد. به آرامی دست پوری را پس زدم و با صدایی که به شدت می لرزید گفتم:« طوری نشده. تازه اگر هم شده باشه، دیدن نداره. قصه کتک خوردن یک دختر از دست برادر و پدرش دیگه کهنه شده...خیلی کهنه. دختر، زبون درازی می کنه. می خواد از حق حرف بزنه. حق. یعنی چه؟ مگه حق برای یک دختر معنی هم داره؟ مگه اصلا ما می تونیم از خودمون و حقمون حرفی بزنیم؟ اما من خسته شدم. من دیگه از این همه تسلیم بودن و چشم چشم گفتن خسته شدم. از دست مامانم که مثل یک کلفت به آقام و مادرش می رسه و فرمان می بره...از محبوبه که این قدر حقش ضایع میشه و جرئت اعتراض نداره...از خودم که به قول امیرعلی ادای آدمهای قائله ختم کن را در می آورم و تا امروز حرف نمی زدم مبادا کسی دست روم بلند کنه. از اینکه کسی با کتک زدن تحقیرم کنه نفرت دارم. اما امروز می بینم تحمل این سیلی خیلی راحت تره تا تحمل مظلوم بودن و تو سری خوردن. اون هم از مردهایی که از مردونگی، فقط امر و نهی و صدا کلفت کردن رو بلدند. مگه همیشه عده ای جلوی زور نمی ایستند؟ من هم می خوام شورش کنم. می خوام انقلاب کنم. می خوام به قیمت خونم از حقم دفاع کنم. از این به بعد اجازه نمیدم کسی به من زور بگه. حتی اگه سیلی بخورم. دیگه اجازه نمیدم. نمی گذارم...نمی گذارم».
حالا علاوه بر صدایم، بدنم هم می لرزید و هر لحظه تن صدایم بالاتر می رفت. من که گویی با صدایی بلند افکارم را بر زبان می آوردم، کم کم کنترل اعمال خود را از دست می دادم و توجهی به دیگران، که هاج و واج مرا می نگریستند نداشتم. نمی دانم در چه حالی بودم که پوری بازویم را گرفت. مرضیه هم ناگهان شروع کرد به مالیدن شانه هایم و با تحکم از سعیده خواست برایم آب قند درست کند.
طلعت خانم جلو آمد. با چهره ای به شدت در هم و نگران. در حالی که چشمان خیسش را به چشمانم دوخته بود، دستم را دست گرفت و گفت:« آروم باش مادر...آروم عزیز دلم...چرا این قدر حرص می خوری...یک کم زبون به دهن بگیر...
و همچنان سعی داشت با کلمات و لحنی آرامش بخش مرا دلجوئی کند. چند جرعه آب قند که نوشیدم، اندکی بهتر شدم. چشمانم را روی هم فشردم. طلعت خانم دستم را رها کرد. صدایش را شنیدم که گفت:« حسام! برو یک بالش بیار، سپیده یه خورده بخوابه. راستی مگه شما مدرسه ندارید؟!».
با شنیدن نام حسام و مدرسه، تازه موقعیت خود را به یاد آوردم. خواستم از جا برخیزم که مرضیه مانعم شد و گفت:« تو لازم نیست برگردی مدرسه. پوری با ناظمتون حرف می زنه».
سر به زیر گفتم:« نه نمیشه. باید برم».
علیرضا گفت:« بهتره اینجا بمونی. ممکنه امیر یا آقات تو رو ببینند. راحت باش».
حسام در ادامه ی حرف های او گفت:« ما هم داریم میریم. تو همین جا استراحت کن».
پیمان نزدیکم آمد. لحظه ای نگاهم کرد. لبخند تلخی بر لب آورد و پوری را صدا زد که تا دیر نشده به مدرسه بازگردند. درحالی که خوب می دانست به اندازه کافی تأخیر کرده اند.

sansi
16-03-2011, 16:56
« فصل هشتم »



با رفتن آنها، مرضیه همان جا مرا خواباند و پتویی رویم کشید. سپس همراه مادرش به آشپزخانه و در را هم بست تا من راحت تر استراحت کنم.

حالا که فکر می کنم متعجبم از اینکه آن طور راحت و آسوده به خواب رفتم!انگار حرف های تلنبار شده در دلم را اندکی خالی کرده و سبک شده بودم.و خوشحال بودم از اینکه طلعت خانم و بقیه هم به افکار واقعی من پی بردند.مطمئن بودم دیگر آن دختر آرام و مطیع نیستم که مرا برای علیرضا خان در نظر بگیرند.حالا اطمینان دارم حتی علیرضا هم حاضر نیست مرا به همسری برگزیند.چقدر خوشحالم!البته ممکن است حسام را هم کمی ترسانده باشم، اما او مرا خوب می شناسد و می دانم حرف ها و رفتارم را درک خواهد کرد.

با شنیدن صدای پچ پچی آهسته چشم گشودم و طلعت خانم را دیدم که مادرم را همراه خود به آشپزخانه می برد.هنوز حرفی نزده بودم که چشم مادر به من افتاد.با چهره ای در هم کشیده و ناراحت به سمتم آمد و در حالی که کنارم می نشست گفت:« راستی که خیلی دل گنده ای! می بینی طلعت خانم! من اونور داره جونم به لبم می رسه که چه بلایی سر این دختره اومده! اون وقت این خانم راحت اینجا خوابیده!».

طلعت خانم با لبخندی کنار مادر نشست و گفت:« نه زرین خانم جون!این طورها هم نیست. طفلک حالش هیچ خوب نبود. به اصرار ما خوابید».

همان طور که آن دو در حال حرف زدن بودند، سعی کردم بنشینم که متوجه شدم سرم خیلی سنگین است. از شدت درد و به علت حرکت، لحظه ای چشمانم سیاهی رفت. چشمانم را بستم و به زحمت نشستم.

_ چی شده؟چیه؟

با صدای خفه پاسخ دادم:« هیچی، فقط یک کم سرم درد می کنه».

_ پاشو، پاشو یه آبی به صورتت بزن. بعد هم بیا برو خونه ی عزیز جان. یک چند روزی اونجا باش تا آبها از آسیاب بیافته.

هنگامی که از دستشویی خارج شدم، مرضیه برای همه چای ریخته و آورده بود. خودش هم نشسته بود و با مادر صحبت می کرد. مادر چنان با دقت به او گوش سپرده و چنان خریدارانه او را دید می زد که لحظه ای خنده ام گرفت. حتی طلعت خانم هم متوجه حالت مادر شده بود.این را از لبخند پر معنایی که بر لب داشت فهمیدم.

لحظه ای دلم گرفت. چقدر زود فراموش شده بودم .اگر من جای مادر بودم و جسم و روح دخترم در عرض چند دقیقه چنان آسیب دیده بود، آیا می توانستم آن طور راحت بنشینم و همسر آینده ی برادرم را برانداز کنم؟

دلگیری ام را زیر لبخندی شرمگین، پنهان کرده و به آنها پیوستم. دیگر حرفی از من نبود و مرضیه به سوالاتی که مادرم درباره تحصیلاتش و اینکه چه مدت دیگر به پایان می رسد، پاسخ می داد.

وقتی می خواستیم به خانه برویم، حسام، پیمان و پوری از مدرسه باز گشتند وهر سه از دیدن من که بهتر به نظر می رسیدم خوشحال شدند.

پوری به محض دیدنم مرا در آغوش کشید. پیمان و حسام با سر به سر گذاشتن، تکرار حرف های با مزه و تمسخر رفتار به اصطلاح لوس و دخترانه ی ما، سعی داشتند مرا به خنده وا دارند. برای شادی دل مهربانشان کمی خندیدم و بعد به اصرار پوری به خانه ی آنها رفتم. پیمان و حسام هم طبق همان اصل و قانون ناگفته ی میانمان، آنجا ماندند تا دیگران در موردمان فکرهای خاصی نکنند!

وارد حیاط که شدیم، بدری خانم با آن هیکل درشت و تنومند جلو آمد. نگاهی به صورتم انداخت و مرا در آغوش کشید، طوری که حس کردم برای لحظه ای در گوشت های بدنش غرق شدم! سپس دست دور شانه ام انداخت ودر حالی که مرا به داخل ساختمانشان می برد، شروع به حرف زدن کرد.

_ الهی بمیرم برات! من خونه نبودم. داشتم بر می گشتم که مادرت رو جلوی در دیدم. اون برام تعریف کرد. حالا هم داشتم میومدم دیدنت. آخه چطور بابات و اون امیر علی ذلیل مرده، دست روی دختر ظریف و نازنین ما بلند کردند. من باید یک بار این پسره رو گوشمالی بدم، تا ببینه ضعیف کشی یعنی چه. تو هم بلا نگیری با این زبونت! کجا بود این یک متر زبون؟! چطوری قایمش کرده بودی تا حالا! بیخود نیست بهت میگن مارمولک! ذلیل مرده!

جملات آخر را در میان خنده و با لحنی مهربان بر زبان می آورد و با هر جمله، کمی بازویم را با دستان پر قدرتش می فشرد و مرا هم به خنده می انداخت. پوری هم می خندید و به جای من جواب شوخی های مادرش را می داد و مرا دست می انداخت .

تا غروب که جمشید خان به خانه شان آمد، خانه ی بدری خانم بودیم و بعد به پشت بام رفتیم. پیمان و حسام هم آمده بودند و باز مانند مرتبه ی قبل، به دیواره ی بین بام ها تکیه دادیم و درد ودل کردیم.

هر سه نفر آنها به شدت از آقام و امیر علی عصبانی و ناراحت بودند و می خواستند هر طور شده انتقام مرا، دست کم از امیر علی، بگیرند. در حقیقت هیچ کدام حتی به عنوان فردی ناشناس قادر نبودند برای آقاجانم مزاحمتی ایجاد کنند.

از شدت سرما در خود مچاله شده بودیم و همچنان صحبت می کردیم. پوری از اسارت زنها حرف به میان کشید و حسام باآهی گفت:« فقط زنها و دخترها نیستند که اسیرند. مثلا خود من. چقدر دلم می خواهد کارگردانی بخونم، اما مطمئنم آقا جونم مخالفت می کنه. محاله اجازه بده پام به سینما یا دانشگاه هنر باز بشه. مجبورم اول رشته ای رو که علاقه ی چندانی بهش ندارم بخونم، لیسانس بگیرم و بعد که سنم بالاتر رفت و یک مدرک معتبر دستم بود بتونم حرف خودم رو بزنم، ادعای عقل و درایت کنم و برم دنبال حرفه ی مورد علاقه ام».

پوری با لحنی بسیار جدی گفت:« آره دیگه! من هم که اسیر شماها شدم، مجبورم به خاطر عقب نبودن ازتون با هزار بدبختی درس بخونم و برم دانشگاه».

از حرف او به خنده افتادیم. سر به سر پوری می گذاشتیم که پیمان بی مقدمه ایستاد و گفت:« بچه ها بیایید جدی باشیم. من میگم باید به هم قول بدیم که خوب درس بخونیم و هر طور شده بزنیم توی گوش کنکور!».

به تبعیت از او هر سه بلند شدیم. من با وحشت نگاهی به پشت بام خودمان انداختم و گفتم:« حالا چرا باید بایستیم؟ نشسته هم میشه قول داد».

حسام با لبخند گفت:« رو در رو بهتره. قولمون رو فراموش نمی کنیم».

و برای لحظه ای چشمان کشیده اش را در تاریکی به چشمانم دوخت.

پیمان دست راستش را جلو آورد، کف دستش را باز کرد و گفت:« قول مردونه».

با حرکت او حسام هم به خود آمد و دست راستش را روی دست پیمان گذاشت. پوری خواست نفر بعدی باشد که پیمان با لبخندی دستش را از زیر دست حسام بیرون کشید، روی دست او گذاشت و گفت خواهر و برادر وسط باشند بهتره!

هر سه آرام خندیدیم. من پوری و نیز دستانمان را روی دست آنها گذاشتیم. بعد به همان ترتیب، دست های چپمان را روی دستهای راستمان قرار دادیم. ما داشتیم پیمان می بستیم!

حسام با صدایی آرام، محکم و خوش طنین گفت:« ما عهد می بندیم تا تمام تلاش خودمون رو برای قبولی بکنیم. همیشه پشتیبان و در کنار هم باشیم و در شرایط سخت زندگی به هم کمک کنیم».

پوری گفت:« در درسها هم به هم کمک کنیم».

پیمان گفت:« در آینده هرکس به موقعیت بهتری رسید هوای بقیه رو هم داشته باشه».

من گفتم:« همیشه به هم اعتماد کنیم، هرگز به هم نارو نزنیم و ...و...»

هر سه به من نگاه می کردند و منتظر بودند ادامه دهم. به خصوص حسام که این اشتیاق را از برق نگاهش، بیش از پوری و پیمان می خواندم. بالاخره طاقت نیاورد و گفت:« حرف بزن سپیده! ما داریم به هم قول می دیم».

_ و...اجازه ندیم همسرانمون در آینده بین ما فاصله ای جدی بیندازند.

از این حرف چهره در هم کشید و گفت:« همسرانمان!».

پوری گفت:« بهتره قول ندیم. از کجا معلوم از پس اونا بر بیاییم. فردا هزار جور اتفاق می افته. ممکنه یک شوهر گندی مثل شوهر محبوبه نصیب من یا سپیده بشه و ...».

هنوز حرف او تمام نشده بود که حسام گفت:« مگه کور و کر هستید که همچین کاری بکنید. حالا تا اون موقع، وقت بسیاره».

پیمان با مسخرگی گفت:« هر دو شون رو خودت بگیر و خیال همه رو راحت کن». با حرف او هر چهار تامون به خنده افتادیم و من با وجودی که از حرف پیمان حال خوبی داشتم، با خنده شرم خود را پنهان کردم.

بالاخره با فریاد بدری خانم که از پایین صدایمان می زد، از پسرها جدا شده به طبقه ی پایین رفتیم. آن شب کنار پوری ماندم و صبح از همان جا راهی مدرسه شدم.



@@@



هیجدهم آبان



امروز پس از چهار روز جرئت کردم و از خانه ی عزیز جان به خانه ی خودمان پا گذاشتم. به اصرار مادر و عزیز جان از آقام عذر خواهی کردم و او هم پس از اندکی نصیحت با نخوت و غرور ذاتی اش مرا بخشید!

اما با امیر هنوز سرسنگین هستم و فقط در صورت لزوم با او به سختی هم کلام می شوم. می دانم از رفتارم حرصی است، اما از ترس آقاجون و التماسهای مادر و عزیز، کاری به کارم ندارد. محبوبه طفلی همان شب به خانه ی خودش رفت و من حتم دارم اگر در خانه ی خسروخان دچار نقص عضو هم شود دیگر به صورت قهر به خانه ی پدرش نخواهد آمد! شاید به قول عزیز چاره ای ندارد یا شاید به قول طلعت خانم من در جای گرم نشسته ام و شرایط او را درک نمی کنم!

شاید روزی من هم مثل او...نه...نه! هرگز!



دوازدهم آذر ماه



امروز مادرم با عزیزجان راجع به مرضیه صحبت کرد و او هم با خوشحالی پذیرفت. بعد هم دایی ناصر را صدا زد و در حالی که قربان صدقه اش می رفت گفت:« تو که سر و سامان بگیری، روح خواهر جانم آن دنیا آرامش بیشتری می گیره. ای عزیزکم! خواهرم حالا دوستت نداشته باشه، خیلی دوستت داشت. ته تغاری اش بودی. الهی مبارکت باشه!». و همین طور که حرف می زد، گاهی اشک می ریخت و گاهی می خندید.

به راستی عزیزجان دایی ناصر را مثل پسرهای خودش دوست دارد، حتی گاهی حس می کنم بیش از آنها، به خصوص بیش از پدرم که پسر بزرگش است. البته حق دارد. دایی ناصر هم مهربان، خوش اخلاق و بسیار مؤدب است و چنان هوای عزیزجان را دارد که بچه های واقعی عزیزجان به گرد پایش نمی رسند.

از صبح من هم خیلی خوشحال بودم و آخر شب روی پشت بام خبر را به بقیه دادم. آنها هم خوشحال شدند. حتی حسام هم شادمان بود و می گفت امید زیادی دارد که مرضیه به این وصلت راضی باشد.

راستی که عالی می شود. دیگر مطمئنم هرگز حسام راگم نخواهم کرد!



هیجدهم آذر ماه



این مدت به شدت گرفتار بودم. اول کمک به مادر برای خانه تکانی، بعد هم مراسم خواستگاری و شیرینی خوران دایی ناصر و مرضیه.

در آن مراسم چقدر به ما خوش گذشت. همه دنبال کارهای خودشان بودند و هیچ کس توجهی به ما نداشت. ما هم تا توانستیم آتش سوزاندیم. چطور؟ مثلا روز خواستگاری که فقط بزرگ ترها در خانه ی آقا ولی جمع بودند، ما چهار نفر پنهانی از راه پشت بام به پله های طبقه ی دوم رفتیم و تمام حرفها را شنیدیم، حتی نیم نگاهی هم به سالن انداختیم و کلی خندیدیم.

طفلک دایی ناصر! چهره اش به رنگ قالی های لاکی رنگ کف اتاق شده بود و جیکش درنمی آمد! مرضیه هم سینی چای را روی میز دمر کرد! که به قول عزیزجان شگون مجلس بود.

روز شیرینی خوران هم کلی خوش گذشت. نمی دانم امیرعلی نمی دانم ناهار با دوستانش چه خورده بود که به سکسکه افتاده و هر چند لحظه یک بار، یا تکان می خورد یا صدای سکسکه اش در فضا طنین می انداخت و دیگران را به خنده وامی داشت. در این بین ما چهار نفر، همراه سعیده، بیشتر از بقیه او را مسخره می کردیم. بالاخره آقام با تشر به او گفت که از مجلس خارج شود و فکری به حال خودش بکند.

گرچه وقتی شب به خانه بازگشتیم متوجه شدم که آقا مراقب تمام رفتارهایم بوده و قبل از خواب آن قدر سرزنشم کرد که تمام خوشی های آن روز از دماغم درآمد.

در هر حال، دل خوش به مراسم عروسی هستم که قرار است چند روز بعد از ایام عید برگزار شود.



بیست و یکم آذر ماه



امروز قرار بود دایی ناصر و مرضیه با هم به سینما بروند. البته آقا ولی کمی در این موارد سخت گیر است، پس قرار شد سعیده نیز همراهشان باشد. اما مگر ما می توانستیم شب جمعه را به تنهایی در خانه بمانیم و آنها به سینما بروند.

اول حسام حسابی مغز مرضیه را خورد و من هم روی دایی ناصر کار کردم و بالاخره ما چهار نفر خودمان را انداختیم. اما قائله به همین جا ختم نشد. امیر هم هوار شد و پشت سر او سعیده گفت ناهید را هم حتما باید با خودمان ببریم. در آخر فقط مانده بود علیرضا خان، که طفلک اصراری به همراهی ما نداشت، اما دایی ناصر که خیلی با او صمیمی است، راضی اش کرد که همراهمان باشد.

من مطمئنم هیچ کس مانند دایی ناصر تا به حال با نامزدش این چنین در خلوت، گشت و گذار نکرده!



@@@

sansi
18-03-2011, 08:33
دوستش می دارم.

چرا که می شناسمش

به دوستی و یگانگی

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

تنهایی غم انگیزش را در می یابم

اندوهش

غروبی دلگیر است

در غربت تنهایی

همچنان که شادی اش

طلوع همه ی آفتاب ها ست



این قطعه ی زیبا را از روی کتاب اشعار شاملو نوشته ام. حسام امروز صبح در راه مدرسه آن را به من داد و من شیفته ی بیشتر اشعارش شده ام. به خصوص این قطعه که کنارش با مداد علامتی زده شده!

حس می کنم این علامت، کار حسام است یا شاید، دلم می خواهد این گونه بیاندیشم. با اینکه حسام هیچگاه دستانم را در دستانش نگه نداشته، اما علامت واضح و روشن است. حتی اگر هم اشتباه کنم، حال غریبی یافته ام. حال خوشایندی. کمی نگران کننده و کمی غافلگیر کننده. اما در هر صورت بسیار شیرین...



دوستش می دارم

چرا که می شناسمش!



بیست و سوم آذر ماه



آرزوی مرگ می کنم! چرا؟ آخر چرا نه؟ آخر چرا زنده باشم وقتی حتی بابت مطالعه و معاوضه ی کتاب تحقیر و تنبیه می شوم، به چه امیدی نفس بکشم؟ وقتی حتی در خلوت خودم آرامش ندارم. بار الهی! یا مرا از روی زمین بردار یا امیرعلی بی وجدان را!

نمی دانم این موجود حقیر از کجا متوجه شده که من از حسام کتاب امانت گرفته ام که همه چیز را با آب و تاب برای آقام تعریف کرده. او هم خشمگین و عصبانی دیشب به اتاق من و سعیده آمد و تهدید کرد که با زبان خوش کتاب یا کتابهایی را که از این پسره ی جوجه ماشینی گرفته ام به او نشان دهم. طوری رفتار می کرد که انگار کتابهای ناجور یا نامه های عاشقانه ام را مخفی کرده ام.

من احمق هم برای اینکه ثابت کنم من و حسام، پاک و بی غرض هستیم، کتاب اشعار شاملو را به او دادم که به ناگاه با یک حرکت سریع در مقابل چشمان ناباور و از حدقه در آمده ام پرپرش کرد و بر زمین ریخت. بعد با کلامی تند و محکم، که چون میخی به مغز وامانده ام فرو رفت گفت:« از این به بعد نبینم از این پرت و پلاها بخونی! دور این پسره ی الدنگ رو هم خط می کشی. اگر فقط یک بار ببینم یا بشنوم با این پسره حرف زدی، کتاب و مجله و از این آت و آشغال ها رد و بدل کردی، بلایی به سرت میارم که از مدرسه رفتن هم عاجز بشی».

سپس در حالی که پشت به من می کرد تا از اتاق خارج شود، زیر لب غرید:« یک خری هم پیدا نمیشه بگیردش ما رو از شرش راحت کنه».

اشعار شاملو پرپر شد. دل پردرد من هم شکست و همانند ورق های کتاب بر زمین ریخت. خدایا! این برگه ها روزی کتاب بود، آن هم امانت.

غم امانت را بخورم؟ غم کتاب شاملوی پرپر شده؟ یا غم تهدید پدر را؟ یعنی دیگر حسام بی حسام؟

با اندک امیدی که در دلم سوسو می زد، روی زمین دو زانو به سمت برگه ها رفتم. شاید امیدی بود. شاید می شد با صحافی درستشان کرد. اما نه! بیشتر ورق ها از وسط یا کناره ها پاره شده و همه چیز حسابی داغون و خراب بود.

کاغذ پاره ها را چون تکه های تن پاره پاره ای، آرام و اشک ریزان از روی زمین جمع کردم و مانند جنازه ای مثله شده داخل روسری سفید رنگی ریختم. کفن کردم و در سردخانه ی کمدم نهادم، تا صبح هرطور می توانم آن را تحویل حسام دهم. ای کاش می توانستم قلب پاره پاره ام را هم نشانش بدهم و از این بی رحمی سرورم بگویم.

تا خود صبح چشم بر هم نگذاشتم. حتی با سعیده ی عزیزم هم نامهربان بودم و او را از خود راندم. او که کم و بیش در جریان ماجرا بود، مرا به حال خود گذاشت تا بلکه آرام شوم.

بالاخره نزدیک صبح از جایم بلند شدم، تکه ای کاغذ برداشتم و برای حسام نامه ای کوتاه نوشتم. می ترسیدم به هر طریقی، نامه به دست کسی بیفتد و بیش ار آن نزد آقا رسوا شوم، پس فقط به چند خط اکتفا کردم:

« حسام! دیشب آقام فهمید که تو گاهی برایم کتاب می آوری تا بخوانم. او آن قدر عصبانی بود که نتوانستم برایش توضیح دهم که خودم از تو این درخواست را کرده بودم. در هر صورت، آقام این کتاب را پاره کرد. متأسفم و معذرت می خوام. این پول از پس انداز خودم است. خواهش می کنم یکی بخر و به دوستت بده. در ضمن او تأکید کرده نباید دیگر با تو هم کلام شوم. ما دیگر بزرگ شده ایم...اما مثل اینکه یادمان نبود! چه بد! چه بد که بزرگ شده ایم...و چه بد که یادمان انداختند!».

چند قطره اشک، بی اختیار از چشمم روی نامه چکید که با سرعت آن را پاک کردم. سپس نامه را روی کاغذ پاره ها لای روسری گذاشتم و دوباره به رختخواب خزیدم.

چشمانم تازه داشت سنگین می شد که با صدای آرام سعیده دوباره باز شد. روسری را به سرعت و دور از چشم او در کیفم قرار دادم. پس از شستن دست و رویم، موهایم را مثل هرروز دو تایی بافتم و روبان سفیدی به هر دو سر بافته ها زدم. پالتوی سرمه ای ام را روی اونیفورم مدرسه به تن کردم و بدون خوردن صبحانه، همراه سعیده از خانه خارج شدم.

همان موقع پوری، پیمان، ناهید و به دنبالشان حسام از خانه هایشان بیرون آمدند. به آرامی به پیمان و حسام صبح بخیر گفتم و با عجله دست پوری را گرفته و از کوچه خارج شدم.

پوری متعجب لحظه ای محکم ایستاد و گفت:« چی شده؟ چرا هولی؟ صبر کن ناهید و سعیده هم بیایند».

_ اونا خودشون راه رو بلدند. تو فقط تند تر بیا.

با اضطراب در حالی که سعی داشتم عادی به نظر بیایم برسم، اطرافم را پاییدم تا شاید هویت خبرچین را کشف کنم. امیر به همه ی دوستانش سپرده که مراقب رفتار من و سعیده باشند و به او گزارش دهند.

همان طور که سریع و بلند گام برمی داشتم و پوری را به دنبال خود می کشیدم، همه چیز را مو به مو تعریف کردم. آخر سر هم بغضم را با قطره اشکی فرو ریختم.

پوری با اندوه گفت:« از اون چشمهای پف کرده ات معلومه تا صبح نخوابیدی. بیچاره حسام! حالا تکلیف امانت چی میشه؟».

_ یک کم پس انداز داشتم، اونا رو با کاغذ پاره ها توی کیفم گذاشته ام که تو به حسام بدهی.

_ خب بده تا الان بهش بدم.

_ حالا نه خنگ خدا! وقتی برگشتیم خونه بهش بده. نمی خوام کسی بو ببره.

او با اندوه آهی کشید و گفت:« چقدر زود بدبختی هامون داره شروع میشه!».

ظهر که برای صرف ناهار به خانه بازگشتم، روسری امانتی را از کیفم بیرون آوردم و به پوران دادم و قرار شد به محض خداحافظی با من، آن را به دست حسام بسپرد.

تا زمانی که می خواستم به مدرسه بازگردم، آرام و قرار نداشتم و به شدت مضطرب بودم، به طوری که هیچ متوجه نشدم غذا چه بود و چگونه آن را درون معده پر تب و تابم فرستادم.

آن قدر بی تاب و دستپاچه بودم که به نظرم چند دقیقه ای زودتر از همیشه از خانه خارج شدم. هوا ابری بود. بادی نسبتا شدید وزیدن گرفته بود و برگهای خشک و گرد و غبار را به سر و صورتم می پاشید. کلاه پالتویم را روی سرم انداختم و به انتظار پوری مقابل در خانه مان ایستادم.

چشمانم را در اثر گرد و غبار بسته بودم و سر به زیر داشتم. مضطربانه احتمالات برخورد و عکس العمل حسام را در ذهنم تصور می کردم که با شنیدن نامم چشم باز کرده و آرام سرم را بلند کردم.

حسام با آن قامت بلند، مقابلم ایستاده بود و نگاه نگران و پر معنایش را از لابه لای مژه های پرپشت و موهای آشفته ی روی پیشانی به من دوخته بود. از نگاهش و از ترس دیده شدن، دل در سینه ام فرو ریخت. پریشان و حیرت زده به اطرافم نگاه کردم تا مبادا کسی در کوچه باشد. از جیبش نامه ای درآورد و به طرفم گرفت.

با وحشت نامه را از دستش قاپیدم و گفتم:« حسام تو رو جون مامانت برو. نمی خوام برات دردسر درست بشه».

او پوزخندی تلخ زد و گفت:« وقتی تو توی دردسر هستی نمی تونم آروم بمونم. ناراحتی تو تقصیر من بود. راست گفتی سپیده. تازه یادمون اومد که بزرگ شدیم!...اما خیلی هم بد نشد».

بعد راهش را گرفت و رفت و مرا در میان بهت و ناباوری تنها گذاشت. هنوز به سر کوچه نرسیده بود که پیمان، پوری و ناهید هم از خانه شان خارج شدند. پیمان نگاهی به من انداخت، آهی کشید و به سمت حسام دوید. ناهید کلاه بافتنی اش را بیشتر پایین کشید و گفت:« پس سعیده کو؟».

در حالی که هنوز بابت حرف و حرکت عجیب حسام شوکه بودم گفتم:« آن قدر غذا خورد که دل درد گرفت».

_ پس نمیاد مدرسه؟

_ چرا! دست شویی بود. الان میاد.

سعیده که آمد راه افتادیم. کاغذ حسام در جیبم، میان انگشتان خیس و مضطربم، مچاله می شد، دلم بی قرار خواندنش بود. تا وقتی به مدرسه برسیم و من داخل دستشویی بروم و با خیال راحت نامه را بخوانم، هزاران فکر به ذهن آشفته ام خطور کرد. شاید حرفی از علاقه اش زده! اگر چیزی نوشته بود چه؟ چه کار کنم؟ اگر کسی بفهمه؟ شاید دلداری ام داده. وقتی توی دردسر هستم نمی تونه آروم باشه! یعنی خواست به من بفهمونه چقدر برایش ارزش دارم؟ اینکه مسلمه. اما ارزش از چه نوعی؟ دوستانه یا...عاشقانه؟

به دست شویی که رفتم پوری از پشت سرم گفت:« فکر کنم تو هم دست کمی از خواهرت نداری!».

بی توجه به او یا هر چیز دیگری، وارد یکی از دستشویی ها شدم. برعکس همیشه بوی نامطبوع و ظاهر کثیف آنجا آزارم نداد.

می خواستم متن نامه را با نگاهم ببلعم. کاغذ مچاله را باز کردم. فقط یک شعر به همراه پولم بین کاغذ بود.

زیباترین حرفت را بگو.

شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکار کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

ترانه ای بیهوده می خوانید

چرا که ترانه ی ما

ترانه ی بیهودگی نیست.

رگبارها و برف را

توفان و آفتاب آتش بیز را

به تحمل و صبر

شکستی.

باش تا میوه غرورت برسد.

از خواندن قطعه شعر شاملو، قطره اشکی به آرامی روی گونه ام چکید.

حسام مرا درک می کرد. حرفم را می فهمید و مهم تر از همه تأییدم می کرد. همین برایم کافی بود.

حسام...فقط حسام! بله! فقط حسام مرا بفهمد برایم کافی خواهد بود.

sansi
18-03-2011, 22:12
« فصل نهم »



یک ساعت پیش خسته و کوفته از بازار برگشتیم. همراه مامان، عزیز جان، عاطفه و سعیده برای خرید پارچه و لباس و کمی خرت و پرت دیگر راهی بازار شده بودیم تا خود را کم کم برای عروسی دایی ناصر آماده کنیم.

من پارچه ژرژت صورتی رنگ بسیار روشنی انتخاب کردم که به قول عاطفه به رنگ پوستم می آید. مامان جدید ترین ژورنال سال را از دختر عمه ام گرفته و قرار است برای من و سعیده لباس های زیبایی بدوزد. پارچه را که خیلی پسندیده ام، امیدوارم مدل لباس هم خوب و دلخواهم باشد.

پوری هم مایل بود لباسش را مثل من بدوزد، اما بدری خانم گفته یکی دو هفته مانده به عروسی به خیابان شاه می روند تا برای بچه ها لباس بگیرد. من هم لباس آماده را ترجیح می دهم. چون دلهره ی بد شدن لباس را ندارم. اما کمتر پیش آمده برای مهمانی یا عروسی، لباس آماده خریده باشم.

چقدر دلم برای حسام تنگ شده!هر روز همدیگر را از دور می بینیم و سری برای هم تکان می دهیم، اما دیگر جرئت سخن گفتن با یکدیگر را نداریم.

مطمئنم جاسوسان امیر همه جا را می پایند. حتی به خانه ی پوری هم نمی توانم بروم. آقا دیگر اجازه نمی دهد. باید فکر چاره ای باشم. دیگر طاقت ندارم. من باید او را ببینم. به خصوص که فردا روز تولدش است.

بیست و ششم آذر ماه.

دیروز سالروز تولد حسام بود...بازار که رفته بودیم، پنهانی برایش یک قاب عکس تزئینی کوچک گرفتم. دلم می خواست هدیه ام طوری باشد که در اتاقش بگذارد و با دیدن آن به یادم بیفتد. فقط آرزو می کنم عکس خودش را در قاب بگذارد. از مدرسه که به خانه می آمدیم از پوری خواهش کردم بچه ها را خبر کند تا برای ساعت دوازده و نیم شب روی پشت بام جمع شوند.

شب که شد به شدت احساس ترس داشتم و دلهره و اضطراب عجیبی به جانم افتاده بود. نخستین بار بود که از خر پشته ی خانه ی خودمان می خواستم به میعادگاه همیشگی بروم. آن هم در آن سرمای کشنده و برف شدیدی که باریدن گرفته بود.

وقتی مطمئن شدم همه به خواب رفته اند، پالتویم را برداشته، در بغل مچاله کردم و آرام و آهسته پا از اتاقم بیرون نهادم.اتاق به شدت تاریک بود. این تاریکی از بابت خرابی چراغ کوچه بود که از نیم ساعت پیش خاموش شده و دلهره مرا بیشتر می کرد. سر شب دیده بودم که وسیله ی خاصی روی زمین نیفتاده که به پایم برخورد کند، پس کورمال کورمال، با بدنی لرزان، خود را به در رساندم. برای محکم کاری، در را قبل از خواب محکم نبسته بودم تا سر و صدایش هنگام باز شدن کسی را از خواب بیدار نکند.

از در که خارج شدم نفسی به راحتی کشیدم و با سرعت پالتوی نه چندان گرمم را روی پیراهن و شلوار پشمی خواب به تن کردم. پوتین هایم را به دست گرفتم و از ترس ایجاد سر و صدا، پا برهنه از پله های سرد و یخ کرده ی راهرو بالا رفتم. آن قدر حواسم به سرما و ترس از دیده شدن بود که وحشت از آن تاریکی مطلق را از یاد برده بودم. با هزار بدبختی در خر پشته را با صدای کم باز کردم و موفق شدم پا به پشت بام بگذارم.از شدت تقلا برای باز کردن در، بدنم خیس عرق بود و به محض ورود به بام سوز سرد برف بدنم را به لرزه در آورد.

پالتو را محکم تر دور خود پیچیدم. پوتین ها را به پا کردم و به سمت پشت بام منزل پوری رفتم. خوشبختانه هر سه هم زمان با من پیدایشان شد و همگی از اینکه با آن همه بدبختی به دیدار هم رفته بودیم، بی اختیار خنده مان گرفت. در تاریکی چهره هایشان چندان مشخص نبود و بابت سوز سرما قادر نبودیم بیش از دقایقی، آن بالا بمانیم.

حسام با لبخند در حالی که می لرزید گفت:« این جالب ترین جشن تولدی است که تا حالا داشتم ».

پوری از جیب کاپشنش چهار عدد کیک یزدی بیرون آورد و در حالی که آنها را به ما می داد گفت:« این هم کیک تولد. حالا زود بخورید تا کادوها رو باز کنیم ».

خنده مان همچون بدنمان لرزان بود. در میان خنده به آن همه دیوانگی، کیک های سرد را خوردیم. چقدر هم چسبید. انگار خوشمزه ترین کیکی بود که تا آن لحظه خورده بودیم.

پیمان هنوز دهانش پر بود که بسته ی کادو پیچ شده ی بلند و باریکی از جیبش بیرون آورد و گفت:« بیا!این هم یک خودنویس قشنگ و حسابی از طرف من و پوری ».

پوری اعتراض کرد:« اگه می خواستی بگی توش چیه، چرا کادوش کردی؟».

پیمان در حالی که دندان هایش به هم می خورد و مدام این پا و آن پا می شد گفت:« ای بابا! یخ زدم. بگذار بره خونه بازش کنه. سپیده تو هم زود باش دیگه».

_ ای پیمان نازک نارنجی ! مرد هم این قدر سرمایی؟ نوبره!

حسام گفت:« من که راضی نبودم توی این سرما و برف بیایید بالا. خودتون خواستید».

قاب عکس را به جای کاغذ کادو، توی حریر آبی رنگی که گاهی به موهایم می بستم، پیچیده بودم. هدیه ی کوچکم را از جیب در آوردم، به طرف حسام گرفته و گفتم :« شرمنده! کاغذ کادو پیدا نکردم. راستش فرصتی نشد که...

او نگاه عمیقش را از بین دانه های سپید و زیبای برف عبور داد، به نگاهم دوخت و بلافاصله گفت:« این طوری خیلی بهتره. میشه دو تا هدیه!».

پوری با مسخرگی گفت:« آره حریرش رو ببند به موهات!».

حسام دستی به شانه ی او زد و گفت:« احمق جون!یادگاریه.حالا هم تا قندیل نبستیم بریم خونه هامون.راستی!دستتون درد نکنه.فقط یادتون باشه سال دیگه باید خیلی بیشتر به من کادو بدید!!».

پوری گفت:« البته امیدوارم سال دیگه یه تولد درست و حسابی توی خونه تون بگیری».

پیمان دست خواهرش را گرفت و در حالی که اورا به سمت در خر پشته شان می کشید گفت:« دیونه بازی کافیه! شب به خیربابا! ما رفتیم».

من هم برگشتم تا بروم. هنوز از روی دیوارمان نپریده بودم که صدای حسام را از فاصله ی نزدیک پشت سرم شنیدم و متعجب به سویش برگشتم. پوری و پیمان دیگر رفته بودند وما...من و حسام و دانه های درخشان برف تنها مانده بودیم. در حالیکه سعی می کردم خونسرد و آرام باشم گفتم:« چیزی شده؟».

حسام سر به زیر انداخت و با پاهایش مشغول جابه جایی شیئی خیالی در مقابلش شد.

_ نه فقط می خواستم...می خواستم بدونم آقات و امیر دیگه اذیتت نمی کنن؟

برای اینکه کاری انجام داده باشم پالتویم را محکم تر به خودم فشردم و چند تار موی سرگردان را از روی صورتم کنار زدم و گفتم:« نه زیاد! چطور مگه؟».

_ هیچی! فقط می ترسیدم مبادا به خاطر من یا کتابها دچار مشکل دیگه ای شده باشی.

_ دچار که شدم، اما حل شد! دیگه مهم نیست...اما حسام! تو باز هم برام کتاب بیار. بده به پوری که به من برسونه. قول میدم این بار مراقب باشم که کسی بویی نبره.

از شدت سرما و هیجان دندانهایم به هم می خورد و او که متوجه حالم شده بود برای لحظه ای نگاهم کرد، شب به خیر گفت و به سمت بام خودشان رفت. چقدر دلم می خواست تا صبح همان جا می ماندیم و با هم حرف می زدیم.

حالا من به خاطر بی احتیاطی شب گذشته به شدت سرما خورده و در خانه خوابیده ام. مامان هم مدام جوشانده ی بد طعم برایم می آورد و مجبورم می کند تمام آن را سر بکشم.



@@@



چند روزی از تولد حسام می گذرد. امتحانات ثلث اول را با، تمام هیجانات...و اندوه درونی ام، به خوبی به پایان رسانده ام.

در این مدت مراقب بوده ام بهانه ای به دست امیر و آقا ندهم تا کمی حساسیتشان نسبت به من کم شود. تا همین چند ساعت پیش ظاهر آرام آنها مرا فریب داده بود. نمی دانستم که آقا تصمیم خود را گرفته و خیال دارد هرچه زودتر مرا شوهر دهد.

فردا شب برادر زاده ی یکی از دوستانش به همراه خانواده برای خواستگاری می آیند. دلهره ندارم. در حقیقت هیچ حسی در وجود سردم برانگیخته نشده. می دانم جوابم چیست........



@@@

sansi
19-03-2011, 15:50
خواستگارها آمدند. آدمهایی معمولی مثل خود ما. پدرش مثل پدرم و مادرش شاید کمی مقتدرتر از مادرم. که البته احساس می کنم این اقتدار را حس « مادر شوهری » به او بخشیده بود! اما پسره بد نبود. وقتی پوری از من پرسید چه شکلی بود گفتم شبیه کوروش یغمایی، با همان موهای بلند و صاف و سبیل آویزان. واضح بود که این شباهت تصنعی به طور عمدی ایجاد کرده شده، طوری که فقط یک گیتار میان دستانش کم بود! در حقیقت، از آن پدر و مادر سنتی و بازاری یک چنان تحفه ی قرتی ای بعید می نمود و اطمینان دارم اگر جوابم مثبت بود، آقاجان خودش پوست از سرم می کند!

پس از رفتن آنها، من و سعیده در خلوت اتاقمان کلی خندیدیم و آقا هم در اتاق پذیرایی حرص می خورد و هرچه از دهانش درمی آمد بار پسره می کرد.

خب! این یکی که به خیر گذشت و نتایج خوبی داشت و بهترین نتیجه این بود که مطمئن شدم حسام نسبت به من بی تفاوت نیست. این موضوع را از رنگ پریده و نگاههای پر اضطرابش، در راه مدرسه به خانه فهمیدم. می دانستم مامان، طلعت خانم را در جریان گذاشته و مطمئن بودم پوری هم خبرها را به گوش او و پیمان می رساند.

بدبختانه آقا دست بردار نیست. دیروز پس از دو هفته باز هم برایم خواستگار آورد. این بار طرف آن قدر درشت و قوی هیکل بود که به راحتی چهار برابر من محسوب می شد. از دیدن هیبتش چنان به وحشت افتادم که حتی حاضر نشدم چای بیاورم. مادر و عزیز هم نظر مرا داشتند و هرچه آقا ار آن مرد تعریف کرد، عزیز و مادر زیر بار نرفتند. دلیل عزیز جان خیلی بامزه بود. می گفت:« اگر این غول بیابونی دست بزن هم داشته باشه، با یک ضربه دختره رو می فرسته اون دنیا، تازه این غول تشنی که من دیدم ناز و نوازشش هم دست کمی از زدن نداره. نه پسرم، این مردیکه تیکه ی ما نیست».

آن چنان جدی حرف می زد که انگار دست بزن داشتن مرد، امری عادی و طبیعی است و باید مراقب باشیم مردی ظریف تر را برگزینیم که در صورت کتک خوردن، شدت جراحات کم و قابل ترمیم باشد! شاید هم به دلیل زبان درازی من، که تازگی ها کشف شده بود، این حرف ها را می زد.

پس از مخالفت های عزیز و مامان، آقا هم دیگر حرفی نزد. در حقیقت از لحظه ای که به خانه پا گذاشته بود، گرفته و درهم بود و مدام راجع به تظاهرات مردم تبریز و شلوغی های اخیری که در کشور به وجود آمده بود حرف می زد. حتی در مراسم خواستگاری هم از وضعیت آشوب زده ی تبریز می گفت و نگران آینده بود. البته نه آینده ی مردم کشورش! نگران آینده ی بازار و کاسبی اش بود.

او از اینکه درگیریها به تهران کشیده شود وحشت داشت و مدام به شاه و تمام سیاسیون بد و بیراه می گفت. معتقد بود اگر شاه کمی زیرک تر و مقتدر تر بود اجازه نمی داد تا نارضایتی ها آن قدر بالا بگیرد و از ریشه جلوی شلوغی ها را می گرفت.

خواستگار ِ غول بیابانی ِ بنده هم با پدر هم عقیده بود و البته بسیار بدبین تر! او معتقد بود درگیریهای تبریز به تهران کشیده خواهد شد و بازار و دانشگاه اولین مکان هایی هستند که درگیر خواهند شد. همان حرف ها اوقات آقا را بیشتر تلخ کرده بود. حرفهای آن دو مرا نیز به فکر فرو برد.

این روزها و در حقیقت، از وقتی به مدرسه پا گذاشته ام، از هرسو زمزمه ای سیاسی در گوشم طنین می اندازد و می بینم برخی دخترهای مدرسه، مانند مردهای کهنه کار، وارد عرصه ی سیاست شده اند و آن قدر حزب و دسته ها ی مختلف در اطرافم به وجود آمده که گاهی گیج می شوم. این اواخر یکی از هم کلاسی هایم، که همیشه دختری ساکت و کودن به نظر می رسید، سر زنگ فیزیک، میتینگی سیاسی برای من و پوری گذاشت و تا توانست سنگ ِحزب توده را به سینه زد. آخر سر هم به خدا و پیغمبر قسممان داد راجع به حرفهایش خوب فکر کنیم و به احدی هم در مورد او حرفی نزنیم.

از حسام شنیده ام کمونیست ها به توحید و معاد بی اعتقادند و وقتی هم کلاسی ام به خدا قسممان می داد می خواستم بگویم همین قسمت آخر، تمام حرف های قبلی اش را نقض کرد! پس چه جایی برای لختی اندیشه در مورد حرف های بی سر و ته او می ماند؟!

امتحانات ثلث سوم نزدیک است و من که به شدت سعی دارم برخوردی با دو سرورم نداشته باشم، سخت مشغول مطالعه دروسم هستم. اکثر اوقات پوری به خانه ما می آید و با هم درس می خوانیم تا برای امتحانات برنامه ای سبک تر داشته باشیم. به خصوص که مجبوریم برای خانه تکانی عید هم به مادرانمان کمک کنیم. خوش به حال پسرها! کسی از آنها توقع ندارد که حتی اتاق خودشان را مرتب کنند. حرف هم که بزنی می گویند خب مرد است! مرد که نمی تواند کار خانه انجام دهد! من بارها به پوری و سعیده گفته ام این مردها رویشان می شد، می گفتند در حمام هم ما زنها به دنبالشان برویم و آنها را بشوییم. پوری هم در پاسخ، با خنده گفته است:« از خدایشان است»، و هر دو با صدای بلند خندیده ایم.



@@@



جرم من چیست؟

سکوتی پر حرف

یا نگاهی تهی از طاعت محض.

شاید اما دل من متهم است!

اتهامش: اندوه...

یا که یک شادی کوچک

بابت بارش برف...!



نمی دانم این کتاب پاره کردنها تا چه زمانی ادامه خواهد داشت. نمی دانم آخر چرا درست دست روی کتابهای من می گذارد. این بار کتاب زبان انگلیسی ام از خشم او جان سالم به در نبرد. آخر من فردا امتحان زبان دارم. چرا مجبورم شب امتحان پذیرای خواستگار باشم. امشب حتی اگر حسام هم به خواستگاری بیاید، آمادگی روبه رو شدن با او را ندارم، چون از همه چیز و همه کس دل بریده ام. لااقل امشب دل بریده ام...

بدبختانه این خواستگار خوب بود. این را از همان بدو ورود به اتاق پذیرایی متوجه شدم. مرد جوانی بودم با ته ریش و سبیلی روشن و چهره و اندامی نه چندان فوق العاده، اما مقبول. پدر و مادرش هم انسانهایی آرام و اصیل به نظر می رسیدند و من از لبخندهای آقا و عزیز فهمیدم این بار کار تمام است. باید کاری انجام می دادم. کاری که آنها مرا نپسندند. پس در استکان های چای آنها به جای آب جوش از شیر آب ریختم و هنگام تعارف چای، مانند معلولین ذهنی به روی هرسه لبخند زدم و آرام، طوری که فقط آنها متوجه شوند، با زبانم دندانهایم را تمیز کردم.

امروز وقتی مادر پسر پیغام فرستاد و به بهانه هایی درخواستشان را پس گرفت، تا توانستم خندیدم. در مدرسه هم وقتی ماجرا را برای پوری و ناهید و سعیده تعریف کردم هر چهار نفرمان آن قدر خندیدیم که تا چند ساعت پهلوهایمان درد می کرد.

پوری گفت جریان را برای حسام و پیمان هم تعریف خواهد کرد. دلم گرفت که چرا خودم نمی توانم شیرین کاریم را برای دوستان خوبم تعریف کنم.

اما بعدازظهر خنده از دماغم در آمد. آقا وقتی فهمید آنها مرا نخواسته اند، هر چه توانست تحقیرم کرد و از بی عرضگی و دست و پا چلفتی بودنم نالید.

چند روز پیش آخرین امتحان ثلث دوم را پشت سر گذاشتیم. وضعیت سیاسی و اقتصادی هنوز بحرانی است. گرچه شاه به ظاهر کمی کوتاه آمده، اما دانشگاه ها و زندانها معترضند. با این جو ناآرام، ترس و وحشتم بابت مخالفت آقا با دانشگاه رفتنم بیشتر شده است.

روز آخر وقتی از مدرسه به خانه باز می گشتیم، به اصرار پوری برای خرید بستنی وارد خواربار فروشی کوچک مش غلام شدیم. هر کدام دُنگ خود را روی پیشخوان گذاشتیم که حسام و پیمان هم با دوستانشان، عبدالرضا و جواد، وارد مغازه شدند. با آنها سلام و علیک کوتاهی کردیم. آنها هم چون ما بستنی قیفی خواستند. مش غلام که رفت بستنی بیاورد حسام در فرصتی که حواس بقیه پرت بود، کاغذ مچاله شده ای را درون دستم گذاشت. حیرت زده از رفتارش، لحظه ای با تردید نگاهش کردم. اما او بی تفاوت به من به جواد چیزی گفت. هنوز خود را جمع و جور نکرده بودم که با چشم غره ی پیمان و سقلمه ی پوری به خود آمدم و همراه پوری از مغازه خارج شدم.

مقابل در خانه که رسیدیم، به سرعت از پوری خداحافظی کردم و از ترس اینکه مبادا کسی متوجه اضطرابم شود، به جای خانه ی خودمان، وارد خانه ی عزیز، که درش همیشه باز است، شدم. سلامی عجولانه گفتم و وارد دست شویی شدم.

صدای غرولند عزیز به گوشم می رسید:

_ خب دختر! مگه مدرسه شما مستراح نداره که تا اینجا خودت رو نگه داشتی؟ اگر زیاد خودت رو نگه داری، پهلوهات مریض می شه ها و بعد هم...

کاغذ در دستم باز بود و دیگر صدای عزیز را نمی شنیدم. فقط دو جمله. آن هم با خطی کج و معوج که مشخص بود با سریعت و بی دقت نوشته شده:

ساعت دوازده و نیم شب، روی پشت بام می بینمت. به پوری نگو!

پس این قراری بود بین من و او. چنان رفتاری از حسام بی سابقه بود. بسی جای تعجب داشت. تا شب احساسات خاص و متفاوتی همراه با دلهره ی شدید بر وجودم حاکم بود.

بالاخره پس از مدتها انتظار، لحظه ی موعود فرا رسید. عقربه های بخیل و تنبل ساعت که مدتها روی اعداد دوازده و شش باقی مانده بودند، گویی نفسی تازه کرده باشند، با سرعت به حرکت خود ادامه دادند.

مانند مرتبه ی قبل پالتو و پوتین هایم را برداشتم و با هزار ترس و دلهره راهی پشت بام شدم. اما این بار شادی و وحشتم خیلی بیشتر از قبل بود، زیرا دیگر ملاقات ساده ی چهار دوست به شمار نمی آمد. این یک...یک...نمی دانم چه بود. از دید هیچ کس موجه به نظر نمی رسید، حتی از دید خودم.

هوا نیمه ابری بود و اندک ستارگانی در دور دست آسمان سوسو می زدند. ماه هم گاهی از پشت ابرها به ما لبخند می زد و شریک دیدارمان می شد.

حسام زیپ اورکت خاکی رنگش را بست و با یک حرکت سریع و بی صدا از روی دیوار کوتاه روی بام منزل پوری اینا پرید.

من هم سر به زیر و آهسته از روی دیوار گذشتم. تپش قلبم را به خوبی حس می کردم و پاهایم انگار به سختی جلو می رفتند.

حسام اندکی کلافه چند قدم راه رفت و بعد اندکی نزدیک تر آمد و آرام با صدایی تأثیر گذار گفت:« سپیده!... سپیده!...من باید...باید با تو حرف بزنم...می دونم کار درستی نمی کنم. می دونم به نوعی، حق همسایگی رو پایمال می کنم. اما باور کن چاره ای ندارم. این چند ماه نمی دونی چی به من گذشته. از وقتی آقات برات خواستگارهای رنگ و وارنگ میاره، خواب و خوراک ندارم. لعنت به من. خدایا من و ببخش. سپیده! تو رو به دوستیمون قسم در مورد من فکر بد نکن...من فقط می خواستم خیالم از بابت تو راحت بشه...می خوام فقط یک کلام به من بگی...بگی که حاضری یک سال صبر کنی. می دونم سخته، می دونم آقات دست بردار نیست...اما فقط می خوام دانشگاه قبول بشم، بعد بلافاصله یک کار خوب برای خودم دست و پا کنم...اون وقت دیگه...دیگه آقات بهانه ای برای رد کردن من نداره...من مطمئنم که آقاجون و مادرم هم کمکمون می کنند...به خصوص مامان که خیلی تو رو دوست داره. فکر نکنی می خوام تا اون موقع پنهانی با هم ارتباط داشته باشیم. تو برای من بیشتر از این ها ارزش داری...این اولین و آخرین باری است که این طور با هم خلوت می کنیم. حالا هم مجبور شدم؛ چون ترسیدم...از پوری و پیمان خجالت کشیدم.» حسام یکریز حرف می زد و کاملا مشخص بود که دستپاچه و پریشان است. اما همان حرف زدن های مکرر و پشت سر هم، مرا اندکی آرام کرد. طوری که از خوشحالی و ناباوری، اشک به دیده آوردم. با لبخند میان کلامش رفتم و گفتم:« حسام!...حسام! آروم باش. هوا خیلی سرده. می دونی درختها و گلها به چه امیدی این سرما را تحمل می کنند؟». حسام نگاه گریزانش را به چشمان پر از اشکم دوخت و من ادامه دادم:« برای اینکه اونها مطمئن هستند بالاخره بهار، با همه ی گرما و تازگی اش از راه می رسه. پس آروم و صبور انتظار می کشند».

نگاه شرمگینم را به زیر انداختم. پشت به او کردم و راه ِ آمده را با دلی لبریز از شوق و امید، بازگشتم.

حالا دیگر می توانم به راحتی نزد خودم اعتراف کنم. من عاشق حسام هستم و تا هر زمان که لازم باشد به انتظارش خواهم ماند...

sansi
22-03-2011, 17:48
« فصل دهم »



بالاخره تعطیلات نوروز با تمام فراز و نشیب هایش طی شد. امسال ما فقط هفته ی اول عید تهران بودیم و هفته ی دوم را برای دیدار دایی نادر و خانواده اش به آبادان رفتیم. بازار هم به علت چهلم شهدای تبریز، تعطیل بود و آقا قصد داشت تا اوضاع آرام نشده، مغازه را باز نکند. این وحشت او با شلوغ شدن چند شهرستان دیگر، شدت گرفته بود.

چهاردهم فروردین بود که به تهران بازگشتیم تا هرچه سریع تر مقدمات عروسی دایی ناصر را فراهم آوریم. البته خرید عروسی، اجاره ی تالار و موارد مهم دیگر، قبل از عید انجام شده بود.

روز بعد وقتی از مدرسه به خانه می آمدم، شنیدم مقابل بازار و دانشگاه شلوغ شده. هنگامی که دیدم حسام و پیمان با چند تن از دوستانشان با عجله و شتاب از میان ما گذشتند، سوار تاکسی شدند و به سمت خیابان پهلوی رفتند، دل در سینه ام فرو ریخت. با هراس دست پوری را گرفته و گفتم:« اینها کجا رفتند؟».

پوری هم نگران به خیابان نگاه کرد و گفت:« نمی دونم! این روزها پیمان و حسام خیلی تغییر کرده اند. مدام در گوش هم پچ پچ می کنند و کارهای مرموزی انجام می دهند. می ترسم قاطی این حرفها شده باشند».

_ آقام می گفت آقا ولی اینا سیاسی شده اند. می گفت علیرضا جزو خرابکارهای دانشگاهه!

پوری پس از کمی فکر گفت:« گمون نکنم! به علیرضا نمیاد اهل این برنامه ها باشه. اون فقط سرش به درس و کتابه. مامان می گفت طلعت خانم تازگیها تصمیم گرفته برای علیرضا دستی بالا کنه و زنش بده».

از این حرف او دلم فرو ریخت. از تصور اینکه به جای حسام، علیرضا به خواستگاری من بیاد وحشت سراپای وجودم را در بر گرفت.

در تمام مسیر، دیگر حرفی بر زبان نیاوردم. ابرهای تاریک و هراس انگیزی از افکار بد و نگران کننده، فضای خیالم را تیره کرده بود به نحوی که حس می کردم قبل از اینکه دیر شود باید دست به کار شدم. اما چگونه؟ با موقعیت نامناسبی که حسام داشت و شرمی که در مقابل او حس می کردم، قادر نبودم از او بخواهم زودتر مرا خواستگاری کند تا خیالم از بابت علیرضا آسوده شود.

می شد به حسام بگویم مرا برای برادرش در نظر گرفته اند؟ یعنی بعد از آن افتضاحی که آن روز بر سر درگیری محبوبه و شوهرش به بار آورده بودم، باز هم ممکن بود طلعت خانم مرا برای علیرضا کاندید کند؟ یا اصلا مرا بخواهد؟

به رفتار علیرضا در آن اواخر فکر کردم. نه! حرکت یا سخن خاصی از او ندیده و نشنیده بودم. او سرش فقط به کار خودش بود. در حقیقت او کم حرف می زند و خیلی مشکل از لاک خودش بیرون می آید. دوست و همدمش دایی ناصر است و گاهی هم با امیرعلی ارتباط دارد، اما هیچ گاه توجه خاصی به من نشان نداده.

با این افکار کمی آرام شدم و تصمیم گرفتم از آن پس به رفتار او، طلعت خانم و حسام دقت بیشتری بکنم.

بالاخره دایی ناصر و مرضیه به خانه ی خودشان، یعنی به خانه ی عزیزجان آمدند. مرضیه قبول کرد تا مدتی آنجا بمانند تا هم از نظر مالی اندکی جلو بیفتند و هم عزیزجان به یکباره تنها نشود.

حالا هم به عنوان ماه عسل به مشهد رفته اند. امیدوارم خوشبخت شوند.

از عروسی دایی ناصر و مراسم آن بگویم. چه شبی! چه اتفاقاتی! واقعا شب پر هیجان و پر اتفاقی! شبی که نظیرش را در زندگی نداشته ام.

آن شب انگار همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت. حتی خود ما! در حقیقت شاید آن همه تغییر و تحول آشکار در وجودم، چنان مرا به هیجان آورده بود که موجب تغییر رفتار دیگران نسبت به من می شد.

به اصرار پوری به خانه ی فقیهه، یکی از همکلاسیهای سال قبل، که ترک تحصیل کرده و اکنون با شوهرش در محله ی ما زندگی می کند، رفتیم. او دختر بسیار خونگرم و البته پر دک و پزی است که کلاس آرایشگری می رود و با کمال میل قبول کرد که در شب عروسی دایی، من و پوری را بیاراید.

فقیهه موهای خوش حالت پوری را به زیبایی نظم داد و روی شانه هایش رها کرد. آرایش بسیار ملایم و دخترانه ای نیز روی صورتش نشاند که با لباس آبی تیره اش هماهنگی داشت و بسیار به او می آمد.

موهای صاف مرا نیز به زیبایی حالت داد و گل رز طبیعی صورتی رنگی را کنار گوشم با سنجاق محکم کرد. خواست مرا هم آرایش کند که از ترس آقام و امیر اجازه ندادم، پس فقط کمی کرم روشن کننده به صورتم زد و با روژ بسیار کمرنگی به لبها و گونه ام رنگ داد. لباس ِماکسی ِخوش مدلم را که به تن کردم تحسین را در چشمان پر لبخند پوری و فقیهه دیدم. فقیهه سوتی کشید و گفت:« بابا تو هم بد تیکه ای نیستی ها! فقط نما نداشتی!».

پوری با خنده گفت:« وای سپیده! چقدر عوض شدی! چقدر لباست بهت میاد. فقیهه! نگاه کن چقد کمرش باریکه! درست مثل هنرپیشه های هالیوودی!».

از تعریف و تمجید آنها هم خوشم آمد هم خجالت کشیدم و سعی کردم با سر به سر گذاشتنشان از نگاههای دقیق و متعجبشان بگریزم.

تالار عروسی در محله ی خودمان بود و قرار گذاشته بودیم امیرعلی بعد از رساندن مادرم و بقیه به تالار، دنبال من و پوری بیاید.

وقتی به سمت لندرورمان که امیر پشت فرمانش نشسته بود، می رفتیم، چشمان از حدقه درآمده ی امیر، به خوبی حیرت او را نشان می داد. طوری که به محض سوار شدن ما با طعنه گفت:« فکر کنم حسابی از بی شوهری خسته شدید و امشب خیال دارید هرطور شده یکی را به تور بیندازید!».

پوری با غیظ گفت:« شاید هم خیال داشته باشیم پوزه ی بعضی ها رو به خاک بمالیم».

امیر خنده ای آرام کرد و خونسرد گفت:« ای بابا! مثل اینکه خیلی خودتون رو دست بالا گرفتید. امشب توی سالن غوغا است و اون قدر شلوغ و پلوغه که شما دو تا بین همه گم می شید!».

پوری با حاضرجوابی گفت:« حالا شما چرا حرص و جوش ِ به چشم اومدن یا نیومدن ما رو می خورید؟».

امیر نیم نگاهی به من که کنارش نشسته بودم انداخت و زیر لبی گفت:« واسه ی این که خودش رو مثل دلقکها درست کرده ناراحتم!».

با حرص به نیم رخ خونسرد او که لبخند مسخره ای را گوشه ی لبش جای داده بود نگاه کردم، اما حرفی نزدم. در عوض درست لحظه ای که اتومبیل مقابل در تالار توقف کرد گفتم:« تو برو فکر رفتار خودت باش که مضحک تر از دلقک هاست».

و بی آنکه به او فرصت پاسخگویی بدهم به سرعت از ماشین پیاده شدم. پوری هم به دنبال من آمد. خشمگین و غضبناک وارد راه پله شدم. در عالم خود با سرعت از پله ها بالا می رفتم که با سبز شدن مردی کت و شلوار پوش در مقابلم بی آنکه سر بلند کنم ایستادم. اما صدای آشنای مرد، مرا وادار کرد به چهره اش نگاه کنم.

_ خانم مراقب باشید.

با دیدن علیرضا که آن قدر رسمی با من صحبت می کرد کمی دستپاچه شدم. او هم که انگار دست کمی از من نداشت، بلافاصله چهره اش به تبسمی پر حیرت باز شد. به طوری که صورتش به وضوح سرخ شد و چشمانش درخشید.

_ سپیده تویی!؟ چرا این قدر عجله داری؟

از حالتش وحشت کردم. نکند از من خوشش آمده باشد!؟ لعنت به من. لعنت به فقیهه. لعنت به امیر....

بی اختیار چهره درهم کشیدم و هنوز حرفی نزده بودم که پوری از پشت سرم پیدایش شد. او که عادت به کفش پاشنه بلند نداشت با حالت مسخره ای از کنار من گذشت، به علیرضا آرام سلام کرد و بی آنکه به او نگاهی بکند وارد سالن شد. می دانستم از او خجالت کشیده. خواستم از مقابل علیرضا عبور کنم که او با همان لبخند گفت:« شما دو نفر چقدر تغییر کردید! اول نشناختمشون».

اخم ها را بیشتر درهم کشیدم و با عذرخواهی کوتاه و بی ادبانه ای از کنارش عبور کردم که صدایش را از پشت سر شنیدم:

_ ابروهایت به اندازه کافی پیوسته است!

خندید و صدای خنده اش، همراه با صدای کفش هایش از من دور شد. وارد سالن که شدم، از ترس اینکه مرد آشنای دیگری، به خصوص آقا را ببینم، سر به زیر و آرام به سمت پوری که کنار خواهرانم جا خوش کرده بود رفتم.

عاطفه، محبوبه، منیژه و زن دایی مینا به محض دیدنم شروع به تحسین کردند و هرکدام به نوعی از تغییر من ابراز خوشحالی نمودند.

کنار پوری که نشستم او زیر گوشم گفت:« امیرعلی داشت از حسادت می ترکید! نمی دونی وقتی جوابش رو دادی چقدر کیف کردم! راستی علیرضا چی می گفت؟ من که از شدت خجالت جرئت نکردم سرم رو جلوش بلند کنم».

بی تفاوت شانه هایم را بالا انداخته و گفتم:« چیزی نمی گفت، فقط او هم از دیدن شکل و شمایل جدید ما تعجب کرده بود. ای کاش این قدر به خودمون نمی رسیدیم!».

پوری لبخند شادی بر لب آورد:

_ وا...چه حرفها! مثل اینکه بعد از نود و بوقی اومدیم عروسی!

میهمانها دسته دسته وارد می شدند و بازار سلام و احوالپرسی حسابی گرم بود. من و پوری همچنان بر جای خود باقی بودیم و خیال نداشتیم چندان قاطی جمع شویم. با ورود عمویم و خانواده اش که با نگاههای خریدارانه ما را برانداز می کردند طاقت نیاوردم و از جای خود برخاستم و به طرف دیگر سالن رفتم. چند مرتبه در میان جمع حسام را دیده بودم، اما مطمئن نبودم او هم مرا دیده باشد. برای مشاهده ی عکس العمل او در مقابل تغییرات ظاهری ام بی تاب و مضطرب بودم.

کناری ایستاده بودم و با چشم دنبال حسام می گشتم که ناگهان چشمم به آقا جانم افتاد. او نیز لحظه ای گذرا نگاهم کرد و با حالتی عادی به حرف زدنش با عمو ادامه داد.

با وحشت زمزمه کردم:« پوری! آقام درست روبه روی ماست!».

پوری بی توجه به من گفت:« بیا بریم پیش پیمان. اون جا ایستاده داره برامون دست تکون میده».

و مرا دنبال خود کشید. به پیمان که نزدیک می شدیم، متوجه شدم حسام هم نزدیک اوست. هر دو کت و شلوار شیک ِ اسپورت به تن داشتند. تکمه های بالای پیراهن هایشان را باز گذاشته و یقه ی آنها را روی یقه ی کت هایشان داده بودند. حسام موهای خود را مرتب کرده و ته ریش کم پشتی را که آن اواخر روی صورتش به جا گذاشته بود، کاملا اصلاح نموده بود. پیمان هم مثل همیشه صورتش صاف و ظاهرش مرتب بود. نگاهم با نگاه حسام تلاقی کرد. فکر می کردم باید حرفی بزند و یا رفتار خاصی نشان دهد، اما چهره اش کاملا عادی بود. یا شاید تظاهر به عادی بودن می کرد. پیمان هم مثل همیشه با ما برخورد کرد و هیچ کدامشان کوچک ترین اشاره ای به سر و وضع تازه ما نکردند. این بی تفاوتی را تا آنجا ادامه دادند که پوری به حرف آمد و گفت:« هی پیمان! به نظرت ما چطور شدیم؟».

پیمان با لبخندی گفت:« منظورت چیه؟».

_ ای بابا! ما این همه به سر و وضع خودمون رسیدیم، آقا می پرسه منظورت چیه!

پیمان با حفظ حالت قبل گفت:« نظر من چه اهمیتی داره؟ اگر برای دل خودتون بوده پس نباید نظر کسی براتون مهم باشه! اگر هم برای خوشامد دیگران بوده که باید بگم به من مربوط نیست، چون دخترهای دیگه هم این کار رو برای جلب توجه من انجام داده اند که حیفه بهشون بی توجه باشم! مگه نه حسام جان!».

و شروع کرد به چهره ی غضبناک خواهرش خندیدن! از حرفها و خنده های او من و حسام هم به خنده افتادیم. همان لحظه سعیده و ناهید به ما نزدیک شدند.

سعیده آرام زیر گوشم نجوا کرد:« سپید! آقا بدجوری نگات می کنه. نیشت رو ببند!».

لبهایم را بلافاصله جمع کردم و رو به پوری گفتم:« مادرم با ما کار دارد»، و بی آنکه نگاهی به حسام، یا پیمان بیندازم، همراه ناهید و سعیده و پوری به سمت مادرم رفتم. داشتم به حرفهای سعیده در مورد مزخرفهای پسر عمو ارسلان گوش می دادم که با مشاهده ی هم کلاسیهایم که با هم وارد سالن شدند، با خوشحالی حرف سعیده را قطع کردم و آنها را به پوری نشان دادم. حمیرا و معصومه با دیدن ما خنده کنان به سمتمان آمدند. با هم خوش و بش کردیم و بعد از کمی تعریف و تمجید از سر و وضع یکدیگر، مشغول بررسی مهمانان شدیم. حمیرا، دختر شیطان و بازیگوش کلاس، مدام پسرها و مردهای جوان مجلس را از نظر می گذراند و راجع به هرکدام با حالتی طنز و مسخره نظری می داد. سرانجام از مشاهدات خود این طور نتیجه گیری کرد:« اما سپیده! از خصومت تو با برادرت که بگذریم، خوش تیپ ترین و جذاب ترین مرد مجلس امیرعلیه!»

سعیده با حرص گفت:« واه واه! چه بد سلیقه! آخه این برادر لندهور من کجاش خوش تیپه؟».

معصومه در تأیید حرفهای حمیرا با لحنی آرزومند گفت:« تو خواهرشی، جذابیتش رو درک نمی کنی...! شماها خبر ندارید که دخترای مدرسه همه دیوونه ی امیرعلی هستند».

بی اختیار نگاهم از پی برادرم رفت و سعی کردم بدون حرص و نفرت براندازش کنم. او را کنار علیرضا و حمیدرضا یافتم. هر سه کت و شلوار پوشیده و آراسته بودند. اما امیرعلی بلند قامت تر و کشیده تر و البته ورزیده تر بود.

اندامش صاف و بی نقص به نظر می رسید. گردن ِ بلند و خوش تراشش به فک قوی و استخوانی ِ خوش ترکیبی منتهی می شد.

لبهایش اندکی برجسته و مردانه بود. بینی اش کشیده، و بی ایراد ولی نه چندان زیبا و چشمانش خوش فرم بود و حالت خاصی داشت رنگ میشی و براق آن در میان مژه های انبوه و پوست گندم گونش بیشتر به چشم می آمد. موهای صاف، سیاه و خوش حالتش نیز جذابیت او را کامل می کرد. بله، جذاب...امیرعلی بیش از آنکه خوش چهره باشد، مردانه و جذاب بود و به این علت دخترها در موردش این گونه با اشتیاق صحبت می کردند.

با صدای حمیرا به خو آمدم:

_ اوی! شما دو تا چرا یک مرتبه ماتتون برد؟ آهای کجائید؟!

چهره ام بی اختیار درهم رفت و لحظه ای به پوری که مخاطب دیگر حمیرا بود نگریستم. نمی دانم چرا حس کردم از نگاه من گریخت.

به حمیرا که لبخند موذیانه ای بر لب داشت نگاه کردم و گفتم:« اگر دخترها مثل من سیرت امیر رو می شناختند عاشق صورتش نمی شدند».

حمیرا با حاضر جوابی گفت:« آخه خنگ خدا! داداشت رفتاری رو که با تو داره با دختری مورد علاقه اش که نداره».

معصومه با خنده گفت:« خوش به حال دختری که امیرتون عاشقش بشه!».

_ فکر نمی کنم اون اصلا چیزی از عشق بفهمه!

حمیرا گفت:« ای ناجنس! تو من رو به اون معرفی کن تا ببینی چطورعاشق میشه».

با ترس گفتم:« بچه ها! خواهش می کنم سنگین باشید. به اندازه ی کافی از من بهانه می گیره. فقط کافیه بخواد سرکوفت شما رو هم به من بزنه».

ناهید با اخم میان حرف من آمد و گفت:« چرا این قدر از داداش سعیده تعریف می کنید؟ داداش پیمان من به این ماهی!».

حمیرا با خنده گفت:« پیمان هم بد چیزی نیست. فقط دهنش بوی شیر می ده!».

و همراه دوستش به خنده هایش ادامه داد. به پوری نگاه کردم. او ساکت بود و انگار حواسش پیش ما نبود. فقط به ظاهر لبخندی بر لب داشت و سعی داشت از ما جدا نباشد. ناهید به آنها اعتراض می کرد و پیمان را خوش تیپ تر از امیر می دانست. جالب اینکه سعیده هم از او جانبداری می کرد و چهره ی پسرانه و تیپ روشن او را به تیرگی امیر ترجیح می داد.

بی اختیار به حسام نگاه کردم. از نظر من او با آن قامت کشیده، اندام و چهره ی استخوانی، پوست گندمی روشن، موها و چشمان قهوه ای، صورت معصومانه و آن لبخند مهربان از همه ی دنیا، بهتر و زیبا تر بود!

بحث میان حمیرا و ناهید همچنان داغ بود که بی حوصله میان حرفشان پریدم و گفتم:« ای بابا! از این مهم تر حرف دیگه ای ندارید بزنید. بیایید از خودمون حرف بزنیم. چقدر باید لحظه های خوبمون رو به خاطر این موجودات از خود راضی هدر بدیم».

پوری هم با من هم عقیده بود. من از حمیرا و معصومه قول گرفتم که دست از چشم چرانی بردارند و با ما خوش باشند.

بالاخره عروس و داماد وارد مجلس شدند و جشن حالت رسمی تر و هدف دارتری به خود گرفت. مرضیه در لباس عروس به راستی زیبا شده بود و دایی ناصر هم در لباس دامادی در کنار او می درخشید. چقدر هر دو را دوست دارم و امیدوارم در کنار هم همیشه خوشبخت باشند.

شب به خوبی سپری می شد و به نظر می رسید به همه خوش می گذرد. البته پسر عمو ارسلان چند بار از من خواست تا با او برقصم که هر بار به بهانه ای از دستش گریختم و بالاخره او با حمیرا رقصید. یک بار هم در کمال تعجب امیرعلی به سراغم آمد و با من همرقص شد که با اکراه تن به خواسته اش دادم. بعد در اوج حیرتم او به جانب پوری متمایل گشت و یک آهنگ کامل، او و پوری مقابل هم بودند!

پس از اتمام آهنگ امیر با چهره ای گلگون با من شوخی کرد و کمی سر به سر سعیده و ناهید گذاشت و بعد نزد دوستانش رفت. با رفتن او سعیده گفت:« چه عجب! این امیر یک کم آدم شده!».

با تردید به پوری که با دختر عمه ام حرف می زد نگاه کردم. حس کردم رنگش اندکی پریده و در حرکاتش اضطرابی عجیب موج می زند.

وقتی دو مرتبه موزیک نواخته شد، من که چندان اهل رقص نیستم خود را کنار کشیدم،اما پوری همچنان بر جای خود ایستاد و با دختر عمه ام مشغول ِ رقص شد.

به جمع نگاه می کردم که متوجه پسرعمو اردلان که چند ماهی از من کوچک تر است شدم. او تازگی ها توجه خاصی نسبت به سعیده از خود نشان می دهد و من دیدم که نزد سعیده رفت و سعی کرد با او حرف بزند. سعیده با اکراه پاسخش را داد. اردلان به ناگاه با گستاخی در حالی که سعی داشت کسی متوجه نشود به او نزدیک تر شد و به بهانه ی صدای بلند موزیک، دهانش را به گوش سعیده نزدیک کرد. سعیده داشت خود را کنار می کشید که با من یک حرکت و با حالتی که گویی سکندری خورده ام، شانه ام را محکم به شانه ی اردلان کوبیدم. او که از برخورد شدید شانه ی استخوانی ام چهره درهم کشیده بود با تعجب نگاهم کرد و گفت:« دختر عمو! مراقب باش! شانه ام را خرد کردی!».

با خشم نگاه در نگاه گستاخش دوختم و گفتم:« تو هم مراقب رفتارت باش، در غیر اینصورت چانه ات هم خرد می شود!».

سعیده پوزخندی زد و من دست خواهر کوچکم را گرفتم و از او دور کردم.

سعیده را همراه خود به گوشه ای خلوت کشاندم و با عصبانیت گفتم:« مگه به تو نگفته بودم از این اردلان بی شعور فاصله بگیر. این از خودش، این هم از داداش ِ هیزش».

_ سپیده طوری شده؟

با شنیدن صدای حسام از پشت سر، دل در سینه ام فرو ریخت.

_ وای! ترسیدم!

حسام لبخند زد. سعیده با دلخوری گفت:« چیزی نیست. یعنی مهم نیست».

و قبل از اینکه لب باز کنم با ناراحتی از ما دور شد. با رفتن او آهی کشیده و به چشمان منتظر حسام نگاهی انداختم و گفتم:« مسئله ای نیست. راستش...حل شد».

حسام با لحنی که سعی داشت در حد امکان آرامش دهنده و اطمینان بخش باشد گفت:« اگر اردلان مشکلی براتون به وجود آورده بگو تا ادبش کنم».

با وحشت گفتم:« نه بابا! چیزی نبود. تو رو به خدا کاری نکنی ها».

_ نترس دختر! اون قدر احمق نیستم که بفهمه جریان از چه قراره. فقط یک جورایی بهش حالی می کنم تو جمع ما آروم تر باشه».

_ نه! خود من حالیش کردم. تو نگران نباش.

او به ناگاه چهره اش را درهم کشید و گفت:« دیگه دلم نمی خواد تو چیزی رو حالیش کنی. اون هم با اون حالت! درسته که بهش تنه زدی و دردش اومد، اما حیفه که...شونه ی تو با اون...چطوری بگم...؟ من دوست ندارم که تو...البته من کسی نیستم بخوام بهت حرف بزنم...».

برای اینکه شرم و شادی و هیجانم را پنهان کنم با خشمی ساختگی گفتم:« اون عوضی حقش بود که حتی یک سیلی از من نوش جان کنه».

او با لبخندی که نشان می داد دستم را خوانده قبل از اینکه پشت به من کند تا برود گفت:« راستی بهت نگفتم که امشب شبیه فرشته ها شدی؟».

زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد:« البته یک فرشته ی عصبانی!».

وقتی رفت پاهایم سست شده بود. بی اختیار روی نزدیک ترین صندلی خالی نشستم و با وحشت به اطرافم نگریستم. به نظر نمی رسید کسی حواسش به ما بوده باشه. ما گوشه ای خلوت پشت ستونی قطور بودیم و همه توجهشان یا به خوردن بود یا به رقصیدن. سعی کردم این طور فکر کنم و امیدوار باشم که این گونه هم باشد.

هنوز فکرم پی خرفهای حسام است. یعنی او در تمام این مدت مرا زیر نظر داشته؟ به طور حتم همین طور بوده. تازه از نظر او من شبیه فرشته ها شده بودم. آه...چقدر احساس خوشبختی می کنم...خدایا! چه شب پر ماجرایی را پشت سر گذراندم...

sansi
23-03-2011, 17:44
« فصل یازدهم »


اما روز پاتختی هم چندان کم ماجرا نبود. اول اینکه برای من نفر یک و برای پوری دو نفر خواستگار پیدا شد. ما از پچ پچ های مادرم و بدری خانم و اعتراف محبوبه متوجه موضوع شدیم و کلی مسخره بازی درآوردیم.

دوم اینکه خاله ی چاق و بانمک حسام موقع بالا آمدن از پله ها مثل توپ به زمین خورد و نیم ساعتی طول کشید تا با قند آب و ماساژ از حالت شوک خارج شود. طفلک بیشتر ترسیده بود تا اینکه آسیب دیده باشد.

سعیده و ناهید هم که او را در لحظه ی زمین خوردن دیده بودند آن قدر در آشپزخانه خندیدند که هرکدام گوشه ای ولو شده بودند.

اما سومین و مهمترین ماجرا؛ اتفاق وحشتناکی بود که موقع گرداندن سینی چای افتاد و آن نگاه خریدارانه ی طلعت خانم و گفتن « دستت درد نکنه عروس قشنگم! الهی سفید بخت بشی» بود.

من بدبخت حتی نتوانستم خجالت بکشم. آن قدر شوکه و حیرت زده بودم که متوجه نشدم چگونه باقی استکان ها را تعارف کردم و خود را به آشپزخانه رساندم. خوشبختانه پوری که همراه دخترخاله ی حسام استکانهای قبلی چای را می شست و با او صحبت می کرد، متوجه حال خرابم نشد.

حرف طلعت خانم برایم به شدت سنگین و غیر قابل تحمل بود. اگر حرفی به مادرم می زد؟ آه...چقدر احمقانه! او که حرفهایش را با مادرم زده...اگر به علیرضا حرفی بزند آن وقت واویلاست.

دیگر تا پایان مراسم به حال خودم نبودم. حتی پوری هم فهمیده بود که ذهنم به شدت مشغول است. میهمانها که رفتند با کمک هم مشغول مرتب کردن خانه شدیم. هنوز ساعتی نگذشته بود که مردهای خانه هم که منزل ما بودند آمدند و جوان ترها در کار شریک شدند.

وقتی از جمع کردن پتوهای اطراف اتاق فارغ شدم، به سمت مبلی رفتم تا آن را سر جای اصلی اش بازگردانم که حسام کنارم آمد و گفت:« بگذار این کار رو من انجام بدم». بی اختیار چهره درهم کشیدم و با تعارف او به سمت مبل دیگری رفتم. لحظه ای مردد نگاهم کرد و بعد مبل را در جایش قرار داد و دوباره به کمک من آمد، اما دیگر مبل را از دستم نگرفت، بلکه طرف دیگرش را چسبید تا با هم آن را جابه جا کنیم. در همان حال آهسته زیر لب گفت:« چرا پکری؟ طوری شده؟».

بی آنکه نگاهش کنم اندکی لب برچیده و گفتم:« نه...یعنی...».

با نگرانی میان حرفم آمد:« اتفاقی افتاده؟».

قبل از اینکه پاسخی دهم صدای عاطفه را خطاب به خودمان شنیدم:

_ شما دو نفر خسته نشید از این همه سرعت و تلاش!

حسام به روی او خندید. اما من حتی به زحمت هم نتوانستم عکس العملی نشان دهم و با سرعت به سراغ مبلی دیگر رفتم. عاطفه جارو برقی را روشن کرد و حسام باز هم سر دیگر مبل را گرفت.

_ سپیده! زود باش حرف بزن.

آب دهانم را به سختی قورت داده و گفتم:« امشب ساعت یک بیا پشت بام کار واجبی باهات دارم...فقط امیدوارم دیر نشده باشه».

حسام لحظه ای مکث کرد، بعد گفت:

_ همین؟! حالا یک طوری بگو چی شده...من تا شب طاقت نمیارم.

صدایش پر از اضطراب بود. با حرص گفتم:« حالا نمیشه».

و دسته ی مبل را رها کرده و به سمت مبل دیگر رفتم. آن قدر در حال خود بودم که متوجه نشدم چطور با کمک همه، کارها به اتمام رسید. خانه ی طلعت خانم درست مثل روز اولش تمیز و مرتب شد. آقا ولی مرتب از همه تشکر می کرد و برای شام همه را نگه داشت و از کبابی مش باقر برای همه نان و کباب و ریحان تازه گرفت که در حیاط با صفایشان دور هم صرف کردیم. گرچه من چیزی از طعم و مزه ی غذا نفهمیدم.

شب هنگام، همه از فرط خستگی زود به خواب رفتند. آن شب و شب قبل از آن عزیز جان به خانه ی ما آمده و قرار بود برای راحتی و استقلال بیشتر عروس و داماد چند هفته ای نزد ما بماند. مادرم رختخواب او را میان هال پهن کرده بود و من می ترسیدم هنگام خروج از خانه متوجه من شود، گرچه خواب عزیز جان سنگین بود و به این راحتی بیدار نمی شد.

دقایقی به ساعت مقرر باقی بود که پاورچین پاورچین و با احتیاط از خانه خارج شدم و خود را به بام رساندم. البته جمله ی طلعت خانم آن قدر ذهنم را مشغول کرده بود که حتی ترس و اضطراب چندانی هنگام ترک ساختمان در وجودم نبود.

به محض ورود به بام حسام را دیدم که روی دیوار پشت بام نشسته و چشم به راهم است. با مشاهده ی من آرام پایین پرید و به سمتم آمد. من هم به او نزدیک شدم اما روی پشت بام خودمان ماندم. با خود کلنجار می رفتم چطور و چگونه اوضاع را برای حسام شرح دهم.

حسام نزدیک من روی لبه ی هره ی پشت بام نشست و در حالی که از پایین صورتم را نگاه می کرد گفت:« حالا که دیگه مشکلی برای حرف زدن نیست، پس زودتر بگو جریان چیه؟».

در حالی که انگشتان لاغر و بلندم را در هم می پیچاندم و از نگاه کردن به او پرهیز داشتم گفتم:« گفتنش خیلی سخته...راستش...من یک کم نگرانم...».

حسام ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« فقط یک کم؟».

_ آه حسام!...موضوع خیلی مهمه. لطفا جدی باش. مامانت امروز یک حرفی به من زد که خیلی نگرانم کرد.

لحظه ای نگاهش کردم تا بلکه سؤالی بپرسد، اما او منتظر چشم به دهانم دوخته بود و فقط کمی متفکر می نمود.

_ من می ترسم مامانت...یعنی طلعت خانم...یعنی مامانت...

او بی حوصله لبخندی بر لب آورد و گفت:« فهمیدم منظورت دقیقا مادر منه! خوب بگو چی به تو گفته. حرف بدی زده؟ از حالا داری عروس بازی درمیاری و می خوای از مامانم گله کنی؟».

در حالی که از حرفش شرمنده و خجالت زده شده بودم و سعی داشتم لبخند بزنم با حرص گفتم:« حسام! خیلی لوسی! من طلعت خانم رو مثل مادرم دوست دارم. نه به خاطر اینکه مادر توئه. همیشه دوستش داشتم».

او با همان حالت شوخ و دوست داشتنی گفت:« بله! حالا این حرفها رو می زنی. زنده باشم فردا رو هم ببینم که عروس و مادر شوهر شدید چه حرفهایی راجع بهش می زنی».

با اینکه حرفهایش آتش اشتیاقم را شعله ورتر می ساخت، اما از اینکه می دیدم از بحث اصلی دور افتاده ایم ناراحت بودم، پس بی مقدمه گفتم:« امروز وقتی من بهش چای تعارف کردم گفت عروس گلم دستت درد نکنه».

حسام آرام خندید و در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می داد گفت:« من می دونستم این مامان نمی تونه زبون به دهن بگیره».

حیرت زده با چشمانی گشاد نگاهش کرده و گفتم:« یعنی چه؟ مگه تو حرفی زدی؟ هان حسام؟ نخند! چقدر دل گنده ای! حرف بزن ببینم، دارم دیوونه میشم».

اضطراب و نا آرامی ام را که دید کمی بر خود مسلط شد. چند قدم از من فاصله گرفت، نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:« امروز صبح سر صبحانه مامان داشت راجع به عروسی حرف می زد و کم کم حرف به تو و پوری کشیده شد. مامان شروع کرد از تو تعریف کردن که چقدر خانمی و با وقار و چقدر خوشگل شدی و از این حرفها و اضافه کرد که همان شب عروسی چند نفر راجع به تو و پوری از او پرس و جو کردند. خلاصه این قدر تعریف کرد که بابا گفت که نکنه خودت خیال داری این دو تا دختر رو بقاپی که این قدر جلوی پسرات ازشون تعریف می کنی». خلاصه، من هم فهمیدم که مامان خیالهایی داره و قبل از اینکه حرفی به علیرضا یا حمیدرضا بزنه زود کشیدمش یک جای خلوت و بدون اینکه کسی متوجه بشه یک جورایی راجع به تو باهاش حرف زدم...احتیاج به توضیح زیادی نبود خودش تا ته خط رفت، بعد هم اون قدر خوشحال شد که نگو. قول داد که پنهانی راجع به تو با زرین خانم صحبت کنه که مبادا تا یک سال دیگه شوهرت بدن. آه سپیده!...سپیده ی من، انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده...دیگه خیالم راحت شد...تو هم راحت و آسوده باش و بدون مامانهای هر دومون پشت ما هستند».

ناباورانه به سخنان شیرینش گوش می دادم که با سکوتش دهان نیمه بازم از هم گشوده شد:

_ حالا من چطوری تو چشمای طلعت خانم نگاه کنم؟ یعنی الان مامان من هم خبر داره؟

حسام اندکی به سویم برگشت. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:« هنوز نه. فکر کنم فردا مامان بهش بگه».

با لحن متفکر زمزمه کردم:« باورم نمیشه! یعنی مامانت به این راحتی...».

و بعد دیده به نگاه پر مهرش دوختم و ادامه دادم:« حال بدی دارم...دلم شور می زنه».

با شنیدن صدایی از حیاط بی اختیار تکانی خورده به سمت خر پشته دویدم و گفتم:« زودتر بریم...شب بخیر».

اما او آرام صدایم زد. نزدیک در به طرفش برگشتم. چهره اش جدی و نگاهش نافذ بود. نجوا کرد:



دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست

شرط یار آن است کز پیوند یارش نگسلد



@@@

sansi
25-03-2011, 09:46
این روز ها عجیب وسواسی شده ام. هر حرف یا حرکتی از جانب طلعت خانم یا مادرم را پر معنی و با غرض می پندارم. حتی پوری هم به حالات من مشکوک شده و هرگاه حواس پرتی هایم را گوشزد می کند می پرسد دردم چیست؟ اما من حتی خودم هم نمی دانم دردم چیست. فقط انگار در دلم مدام غوغا است و خواب و خوراک درست و حسابی هم ندارم.

این دلشوره ها تا آنجا پیش رفته است که حتی امیرعلی هم پی به تغییر حالم برده و مدام سر به سرم می گذارد.

اما حسام آرام است. آرام تر از همیشه. و کمتر در خانه پیدایش می شود. پوری و پیمان نگران او هستند و عقیده دارند او درگیر مسائل سیاسی شده است. همین مسئله هم به نگرانی و اضطراب من دامن می زند. اگر حسام به راستی سیاسی شده باشد و آقام بفهمد محال است با ازدواج ما موافقت کند.

او اصولا با هر نوع حزب و سیاستی مخالف است و فقط حکومت دیکتاتوری رضاخان را قبول دارد و می گوید این مردم باید زور بالای سرشان باشد تا به جایی برسند!

از عقایدش، شخصیت زور گویش به خوبی هویدا است و همین کافی است که بدانم با هر نوع آزادی و آزادی خواهی به شدت مخالفت می کند. باید هرچه زودتر با حسام صحبت کنم و ته توی قضیه را درآورم.

دیروز آقا همراه دوستانش برای خوش گذرانی و استراحت و البته آوردن جنس، راهی ارومیه و پیران شهر شد.

با رفتن او همگی نفسی به آسودگی کشیدیم. من پس از مدتها جایم را با ناهید عوض کردم که هرکدام شبی را با دوست نزدیکمان به صبح برسانیم.

طبق معمول پیمان نزد حسام رفت و البته جلسه ی شبانه ی ما روی پشت بام برقرار بود. روی بام هوا چنان دلپذیر بود و چنان نسیم روح نوازی می وزید که برای لحظاتی همگی در سکوت به ستاره های روشن آسمان صاف اردیبهشت ماه چشم دوخته بودیم. پوری موهای تاب دارش را یک طرف صورت جمع کرده روی شانه اش ریخت و گفت:« چه هوای خوبی! ای کاش پشه بندهامون رو آورده بودیم بالا».

پیمان که همراه حسام، پشت به ما به دیوار بام تکیه داده و ما را نمی دید گفت:« الان هوا خوبه، اما دم صبح حسابی خنک می شه. حالا خودمونیم...این هوا جون می ده برای درس خوندن».

پوری بی حوصله گفت:« اَه پیمان! تو که حال منو با این درس خوندنت بهم می زنی. لااقل یه امشب راحتمون بگذار».

_ من درس می خونم، به تو فشار میاد؟ تازه مگه قول نداده بودیم هر طور شده به درسمون ادامه بدیم؟

_ من و سپیده که می خواهیم بریم دانشگاه تربیت معلم، حسام هم می خواد ادبیات بخونه فقط تویی که خیال داری دکتر بشی و باید خودت رو توی کتاب هات خفه کنی.

_ فعلا که با این اوضاع خراب، دانشگاهها معلوم نیست چی بشه.

من که می خواستم با کشیده شدن بحث به سیاست، موضوع حسام مشخص شود گفتم:« الان توی مدرسه ی ما همه خیلی آزاد و راحت از حزب خودشون حرف می زنند و طرفدار جمع می کنند».

حسام خشمگین میان صحبتم آمد و گفت:« همه ی این آزادیها ظاهریست. فقط می خوان اعضای هر حزب رو بشناسند. مردم باید هوشیار باشند و نگذارند سرشون کلاه بره».

پیمان سوتی کشید و گفت:« تو این چیزها رو از کجا می دونی؟».

_ اونش مهم نیست. مهم اینه که بدونید هرکسی حرفی زد شما سرتون به کار خودتون باشه. به خصوص پوری و سپیده که شنیدم ناظم مدرسه شون عضو ساواکه».

پوری ناباورانه گفت:« خانم اصغر زاده؟! نه بهش نمیاد».

_ توی این مملکت نباید به ظاهر کسی اعتماد کنید. وضع دولت خرابه و اونها فقط برای برقرار بودن، دست به هرکاری می زنند. این نرمشها هم سیاست جدیده. به ظاهر با مردم مدارا می کنند، اما در باطن، جوونها رو به مسلخ می برند.

با بی قراری گفتم:« خود تو هم باید مراقب باشی. فکر می کنی توی مدرسه ی شما خبری نیست؟».

پیمان با پوزخند گفت:« مدرسه ی ما که اوضاش افتضاحه!».

من ادامه دادم:« همون سیامک اشرفی که با شما هم کلاسه، پدرش سرهنگه و با درباریها رفت و آمد داره».

حالت عصبی حسام به وضوح از لحن کلامش هویدا بود.

_ تو از کجا می دونی؟ اصلا سیامک رو از کجا می شناسی؟

در حالی که سعی می کردم خونسرد و عادی باشم جواب دادم:« با یکی از بچه های کلاسمون دوسته...»

او خشمگین میان حرفم دوید:« چه جالب! پس شما دخترها این قدر بیکارید که می نشینید از دوست پسرهای هم پرس و جو می کنید».

اولین بار بود که حسام چنان متعصب و غیر منطقی به نظر می رسید. پس من هم برای دفاع از خود گفتم:« این چه طرز برخورده؟ اصلا وجود دوست پسر اون چه اهمیتی می تونه برای من داشته باشه. یک بار، توی کلاس داشت با صدای بلند برای یکی از بچه ها تعریف می کرد، من هم شنیدم».

_ پس از کجا فهمیدی با من هم کلاسه؟

دروغ می گفتم. اما برایم سخت بود اعتراف کنم. سیامک که یکی از خوش تیپ ترین و پولدارترین پسرهای محل است. سوژه ی صحبتهای کلاس است و دوستم لاله که به قول خودش او را تور انداخته، مدام از او سر کلاس حرف می زند. در حقیقت برای هم جنسان خودم مایه خجالت می دانستم که پسری را آن چنان بزرگ کرده و مطالب زیادی راجع به او می دانستم.

_ خب این دوستم...یعنی هم کلاسیمون...اسم کلاس سیامک رو گفته بود.

حسام پوزخندی زد و گفت:« همچین میگه « سیامک » انگار صد ساله می شناسدش!».

پیمان معترضانه میان حرفش دوید.

_ ای بابا! حالا چه موقع غیرتی شدنه. هم تو، سپیده و پوری رو می شناسی، هم من. پس بهانه نیار.

حسام زیر لب غرید:« تو دیگه کی هستی پسر».

_ حرف رو عوض نکن حسام خان! فکر کردی ما نمی فهمیم چی توی اون کله ی خرابت می گذره! عزیز من! سیاست پدر و مادر نداره. بیخود خودت رو درگیر نکن.

حسام با خونسردی گفت:« پس همه ی اینها نقشه ای بود که من رو به دام بیندازید».

_ تو توی دام افتادی، قراره ما نجاتت بدیم!

حسام خندید و من که سعی می کردم در حد امکان جدی و منطقی حرف بزنم گفتم:« ببین حسام
! هر کسی افکار و عقایدش برای خودش محترم و با ارزشه...اما باید بدونی که ما فقط به خودمون تعلق نداریم که بخواهیم به راحتی زندگی و
آینده مون رو به خطر بیندازیم. تو باید به خانواده ات فکر کنی و تا دیر نشده پات رو از این بازیها کنار بکشی».

حسام از جا برخاست و محکم و جدی، شمرده مانند معلمی که بخواهد به شاگردانش درس دهد، شروع به حرف زدن کرد. من و پوری و پیمان هم برای اینکه او را بهتر ببینیم بلند شدیم و مبهوت نگاهش کردیم.

_ از تو بعیده سپیده! از تویی که دم از آزادی و حقوق ضایع شده ات می زنی بعیده! در واقع از هر سه ی شما توقع نداشتم که روی این شکنجه ها، کشتار ها، حق کشی ها و مبارزات بر علیه اونها، اسم« بازی » بگذارید...اگر هم بازیه خیلی تلخ و سخت و پیچیده است. شما ها هیچ می دونید نفت این مردم کجا میره؟ یا پولش تو جیب چه کسانی جا خوش کرده؟ نگید خبر ندارید فقر و فساد تو رگ و پی شهر ریشه دوونده! نگید باید این همه ظلم رو دید و حالا که تلاشهای یک عده از مردم داره نتیجه میده گوشه ای بنشینیم و تماشاگر باشیم.

پوری متاصل گفت:« آخه با یک نفر کم و زیاد که مشکلی حل نمیشه. تازه از کجا معلوم بعدی ها بهتر از اینها باشند».

پیمان گفت:« مگه بر علیه تزارها شورش نکردند. حالا وضع شوروی رو ببین!». حسام گفت:« مردم ما آگاهند. ما حالا می دونیم چه چیزهایی می خواهیم که به دست بیاریم. من به عنوان یک جوون دلم نمی خواد سرم با یک مشت مسائل ظاهری گرم باشه و از درونم فاصله بگیرم. من می خوام به اصل خودم برگردم. می خوام بچه های من به هویت فرهنگی ایران معتقد باشند و به اون افتخار کنند».

وحشت زده از کلام محکمش قدمی به جلو برداشتم و نالیدم:« اما به چه قیمتی؟ اصلا چه تضمینی وجود داره که همه چیز درست بشه».

_ من به وظیفه ی خودم عمل می کنم. مهم اینه که پیش خودم و وجدانم سربلند باشم. دیگران هم برایم ارزش دارند...حتی بیشتر از خودم...اما این کار به خاطر خود اونها هم هست.

بعد با التماس به چشمان پر از اضطرابم نگاه کرد و دیگر ادامه نداد.

پوری بی حوصله گفت:« دیگه بسه. به اندازه کافی توی خونه، مدرسه و کوچه و خیابون حرفهای سیاسی می شنویم».

پیمان سرش را خاراند و گفت:« به نظر من که تو از بس شاملو و اخوان خوندی مغزت تکون خورده!».

حسام رنجیده و اخمو گفت:« تو هم از بس فقط کتابهای درسی خوندی، مغزت راکد مونده».

پیمان به سمت او براق شد.

_ مراقب حرف زدنت باش.

حسام خواست جوابی بدهد که حیرت زده و ناراحت پریدم آن سوی دیوار. میان هر دو ایستادم و گفتم:« خجالت بکشید! ».

پیمان خشمگین گفت:« یک کلمه به شوخی حرف زدم، اما حالا میگم واقعا مخت تکون خورده».

حسام پوزخندی زد و خواست جوابی بدهد که با نگاه ثابت و سراسر سرزنشم سکوت کرد و چیزی نگفت. رو به هر دو با لحنی مصمم گفتم:« دوستی ما خیلی بیشتر از اینها ارزش داره».

حسام گفت:« غیر از این نیست. اما بهتره به عقاید هم احترام بگذاریم».

پوری گفت:« امشب چقدر لفظ قلم حرف می زنید. دلم ترکید».

از حرف ساده ی او هر سه به خنده افتادیم. من که جو را آرام دیدم از فرصت استفاده کرده و گفتم:« حالا با هم دست بدید و روبوسی کنید».

حسام که لبخند به چهره ی جدی اش آمده و چشمانش را چون گذشته مهربان و معصوم کرده بود گفت:« این بچه بازیها چیه؟».

پیمان هم با او هم عقیده بود و هر دو مسئله را به شوخی گرفتند، اما پوری هم نزد ما آمد و برادرش را به سمت حسام هل داد. بالاخره آن دو به اجبار ما، اما با آغوش باز و چهره هایی گشاده صورت یکدیگر را بوسیدند.

بی اختیار لبخند می زدم که ناگاه با جیغ کوتاه پوری از جا پریدم. علیرضا مات و متحیر میان درگاهی خرپشته شان ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.

با دیدن علیرضا که خشمگین به سمتمان می آمد مانند برق گرفته ها خشک شده بودم. پوری خود را به پیمان نزدیک کرد و حسام و پیمان خونسردانه به او نگاه کردند.

_ هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟ شماها نصفه شبی اینجا چه کار دارید؟

حسام گفت:« داشتیم...حرف می زدیم».

علیرضا با پوزخندی طعنه آمیز گفت:« حرف می زدید؟ این وقت شب؟...من فکر کردم دزد اومده. لااقل یک کم یواش تر صحبت می کردید تا مزاحم خواب مردم نشید».

پیمان سر به زیر گفت:« شرمنده! ما اشتباه کردیم».

علیرضا چهره اش خشمگین تر شد و رو به حسام و پیمان گفت:« بودن شما دو نفر و حتی پوری در اینجا چندان مشکلی نیست، اما سپیده...اگر خانواده اش بفهمند می دونید چقدر برای اون و برای شما بد می شه...

سپس نگاه سرزنش بارش را به من که ناخن های انگشتان دستم را می جویدم انداخت و ادامه داد:« من روی شما بیش از اینها حساب می کردم...فکرش رو بکنید امیرعلی یا کاظم آقا با اون اخلاق های ناپلئونی به جای من می آمدند اینجا...».

از تصور آنچه علیرضا می گفت مو بر اندامم راست شد و از شدت شرم و خجالت بغض راه گلویم را بست.

حسام هم با ناراحتی گفت:« درسته علی جان، تو حق داری. ما مقصریم».

لحن علی اندکی نرم تر شد.

_ حالا هم بهتره تا کسی به غیر از من بالا نیومده شما دخترها برگردید خونه.

من و پوری که گویی انتظار کوچک ترین اشاره ای از جانب او را می کشیدیم با سرعت و بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاوریم از روی دیوار کوتاه پریدیم و از دیدشان پنهان شدیم. آن شب تا صبح خوابمان نبرد. البته با شناختی که از علیرضا داشتیم می دانستیم به کسی حرفی نخواهد زد، اما دعا می کردیم که فکرهای بدی درباره مان نکند، به خصوص درباره ی من...

sansi
26-03-2011, 16:19
« فصل دوازدهم »



سه روز است که خانه نیستم. منیژه باردار شده است و بر خلاف بارداری های قبلی اش بسیار بد ویار است و حتی طاقت دیدار شوهرش را هم ندارد.

هنگام پخت و پزبه حیاط کوچک خانه شان می رود تا بوی غذا ناراحتش نکند. شوهر و مادر شوهرش از ویار او به تنگ آمده اند و دو دختر شیطان و بازیگوشش از حال مادر سود برده و بیش از گذشته آتش می سوزانند.

من بدبخت هم، گرفتار اینها شده ام و به مدرسه نمی روم. باید با مامان حرف بزنم بلکه منیژه را تا وقتی ویار دارد خانه ی خودمان ببریم و بچه ها را به شوهر و مادر شوهرش بسپاریم .

من به هیچ وجه اینجا احساس راحتی نمی کنم. از یک طرف دخترک ها در درس خواندن تنبل هستند و باید با آنها سر و کله بزنم. از طرف دیگر حال منیژه مدام به هم می خورد و باید سطل های پر از کثافت او را عوض کنم. همه ی اینها یک طرف، غرولند های مادر شوهرش و چشم ناپاکی های شوهرش طرف دیگر. دیگر طاقت ندارم.

این مرد آن قدر چشم دریده و وقیح است که حتی مقابل خواهرم با من شوخی های نا مناسب می کند. امروز در کمال بی شرمی به من که در آشپزخانه ظرف می شستم گفت:« دیروز که خواهرم دیدت گفت سپیده آبی زیر پوستش رفته و از اون حالت استخوانی دراومده».

و بعد خنده ای چندش آور سر داد و بی توجه به اخم من ادامه داد:« دیگه وقت شوهر کردنت شده. تازه یک کم هم دیر کردی ها!».

بعد با دست محکم به پشتم کوبید و در حال خنده از آشپزخانه خارج شد. مردک وقیح بی تربیت! راستی که منیژه و محبوبه شوهرهای عتیقه ای دارند.

همان زمان حس کردم دیگر تاب و توانم را از دست داده ام.

به بهانه ی خرید کمی ویارانه برای منیژه از خانه خارج شده و خود را به دنج ترین تلفن همگانی رساندم. ای کاش ما تلفن داشتیم. اما متاسفانه آقا از تلفن خوشش نمی آید و ما باید به خاطر سلیقه ی خاص او از داشتن تلفن محروم بمانیم. با سرعت شماره تلفن پوری را گرفتم. اما کسی پاسخ نداد. شماره ی منزل حسام را گرفتم بلکه از کسی بخواهم مادرم را خبر کند. خوشبختانه حسام گوشی را برداشت. از شنیدن صدایم متعجب شده بود. اصرار داشت هر طور شده سعی کنم به مدرسه بیایم تا از دروسم عقب نمانم. اندکی دست و پا شکسته و در لفافه از گرفتاریهای منیژه گفتم و خواستم با مادرم صحبت کنم. او هم رفت تا مادرم را خبر کند. دقایقی بعد صدای نگران مادر در گوشم پیچید:

_ چی شده سپیده؟ منیژه حالش خوبه؟

_ بد نیست. چی بگم! خیلی بد ویاره...مامان! تو رو جون عزیز یک کاری بکن من و منیژه بیایم خونه ی خودمون.

_ چرا چی شده؟ مادر شوهرش اذیت می کنه؟

_ اون که جای خود داره...اما من دیگه طاقت ندارم. همین امشب امیر و بفرستید دنبالمون. این طوری خیلی بهتره.

_ نکنه اون پرویز پدرسوخته سر به سرت می گذاره؟

در خانواده همه پرویزخان را به هیزی و مزخرف گویی می شناسند. زن یا دختری نیست که از دست چشمان گستاخ و کلام بی پروای او در امان باشد. بی حوصله گفتم:« ای این هم یک دلیل دیگه. پس امیر رو می فرستید؟».

_ امروز و فرداست که آقات از سفر برگرده...می ترسم ببینه منیژه با این حال و روز قراره چند ماه پیشمون بمونه عصبانی بشه.

_ اون با من! شما نگران نباش. من منیژه رو می برم اتاق خودمون. خودم هم مراقبش هستم. قول میدم زیاد جلوی چشم آقا نباشیم.

بالاخره او قول داد بعد از شام با امیر بیایند دنبالمان. چقدر جالب است و البته تلخ که زنی، هنگام بارداری، نه در خانه ی خودش خواهانی داشته باشد نه در خانه ی پدری. حال و احوال منیژه در نظرم به شدت رقت آور و ترحم انگیز است و دلم نمی خواهد هیچ گاه به جای او باشم. در حقیقت داشتن یک همچین شوهری، کمال بدبختی هاست، چه برسد به اینکه مادر و مادر شوهر و پدر شوهر هم در کنارش باشند و فقط زخم زبان بزنند.

هیچ گاه نمی توانم خود را به جای او تصور کنم. به هیچ وجه تحمل نخواهم کرد. هرگز سربار بودن را دوست ندارم و نخواهم داشت. از اینکه نیازمند دیگران باشم بیزارم. شاید پس از دیپلم تحمل نداشته باشم به خرج آقا درس بخوانم. البته اول باید کاری پیدا کنم و بعد درسم را ادامه دهم. اما آقا به شدت مخالفت خواهد کرد. او هم با ادامه تحصیل مخالفت خواهد کرد هم با شاغل شدنم. او فقط می خواهد هر چه زودتر شوهرم دهد و از شرم خلاص گردد.

وقتی به آینده ام می اندیشم بی اندازه نگران و پریشان می شوم. ای کاش حسام به جای ده ماه، دو، سه سالی از من بزرگ تر بود. آن وقت با خیال راحت به خواستگاری ام می آمد و من کنار او می توانستم درس بخوانم و مشغول کار شوم...آه چه رویاهای دور و دراز و در بعیدی!

حسام یک سال از من مهلت خواسته، این یک سال را فقط خدا باید به من کمک کند. ای کاش می توانستم با آقام حرف بزنم و برایش بگویم چقدر معلم شدن را دوست دارم. ای کاش مرا یارای سخن گفتن بود و او را یارای شنیدن. چقدر « ای کاش » « ای کاش » می گویم. درست مثل آدم های احمق و ناتوانی که فقط چشم به دهان و دست دیگران دوخته اند.

من باید قوی باشم و خود را برای نبرد آماده کنم. البته نه نبرد با پدرم، بلکه نبرد با سرنوشتی که او می خواهد برایم رقم بزند.



@@@



اکنون در ماه خردادیم. هوا کم کم رو به گرمی می رود. تمام هفته ی قبل را مشغول پاک کردن و خرد کردن سبزی بودیم. یک روز برای خودمان، یک روز برای بدری خانم، یک روز برای مرضیه و عزیز جان، یک روز برای طلعت خانم و یک روز هم برای عاطفه و منیژه.

دیگر انگشتان دستم را به شکل تره و ناخنهایم را به شکل جعفری می بینم. حتی موهای فلفل نمکی دایی ناصر، به نظرم شبیه گشنیز و شنبلیله می آید و چشمهایم به جای اینکه سیاهی بروند سبزی می روند!

اینها را در جمع دخترانه مان گفتم و همه خندیدیم. حتی مرضیه هم از تشبیه موهای شوهرش به خنده افتاد و البته با من هم عقیده بود.

راستی منیژه هم به خانه ی ما آمده و با من و سعیده هم اتاق است. گرچه هم اتاقی آرامی نیست. مدام عق می زند، سردرد دارد و یا در خواب است. در هر حال دلم برایش خیلی می سوزد و تا آنجا که در توان دارم مراقبش هستم. هر چه باشه او خواهر بزرگترم است و دوستش دارم. در این مدت دیگر به پشت بام نرفتیم. یعنی جرئت این کار را نداشتیم. علیرضا هم اشاره ای به موضوع نداشته و رفتار و عکس العمل هایش طبیعی است.

حسام می گوید علیرضا اخلاق خاصی دارد و هنگامی که در مورد چیزی اتمام حجت می کند دیگر حتی اشاره ای هم به موضوع نمی کند. طوری که به شک می افتی آیا او به راستی موضوع را به یاد دارد یا خیر؟

این هم یک خصوصیت دیگر است. شاید خصوصیت دیگر مردان. مردانی که از نظر من به اندازه آشنایی کویر با برف، با ما زنها آشنایند!

امتحانات ثلث آخر نزدیک است. اما هیچ کس حتی فکر هم نمی کند من سال آخری هستم و باید بیشتر درس بخوانم. آرزو می کنم اطرافیانم دست کم سعی می کردند مثل همیشه باشند. مامان که گویی تمام فکر و ذکرش رفت و روب خانه است و حالا که حتی مراقبت از منیژه هم به عهده ی من است دست از سرم برنمی دارد.مدام برای من و سعیده کار می تراشد. ای کاش من هم می توانستم چون سعیده به راحتی بگویم « خسته شدم، کار دارم، امتحان دارم » و از فرمانهای وقت و بی وقت او فرار کنم.

دیگر حسام و پیمان را به ندرت می بینم. حسام که کمتر در خانه و محله پیدایش می شود و معلوم نیست سرش کجا گرم است، پیمان هم که رفته خانه ی مادربزرگش که به تنهایی زندگی می کند تا آنجا در خلوت و با خیال آسوده و راحت درس بخواند. راستی آن قدر سرم شلوغ است که فراموش کردم بنویسم مرضیه هم باردار است. دایی ناصر از خوشحالی مدام می گوید و می خندد. اما مرضیه چندان خشنود به نظر نمی رسد. او تازگی ها در مدرسه ای ابتدایی مشغول کار شده و گویا بارداری اش ناخواسته بوده. می توانم نگرانی اش را درک کنم. با آمدن بچه، او بی آنکه سابقه کار زیادی داشته باشد مجبور می شود مدتی طولانی از تدریس فاصله بگیرد و شاید این مدت حتی به چند سال هم بکشد. آخر چه کسی حاضر می شود مراقب بچه ای باشد که مادرش برای دلخوشی تدریس می کند.

اصلا چه کسی گفته که زنها باید در زندگی دلخوشی خاصی برای خودشان داشته باشند.

زنها همیشه آن قدر فداکاری کرده اند که این ایثارها برای اطرافیان تبدیل به وظیفه گشته است. ای کاش می توانستم انسان بودن و محق بودن خود را به مردها نشان دهم تا دست کم قدر زنها را بدانند.

آه! این مردهای خودخواه فقط به زور بازو و صدای نکره شان می نازند.

انگار کمی تند رفتم! خب قبل از اینکه از بالای منبر پایین بیایم این را هم اضافه کنم که همه ی مردها بد نیستند.

مثلا جمشید خان؛ فقط زیادی بی خیال است. یا آقا ولی که به نظرم ساده تر از سنش می باشد. یا پیمان که بیشتر سرش به کار خودش است و البته حسام...حسام بین تمام مردانی که می شناسم از همه منطقی تر، منصف تر، با احساس تر و فهمیده تر است. گرچه او هم ایرادهایی مردانه، خاص خودش را دارد که بارزترینش همین کم پیدا شدنهایش در روزهای اخیر است.

دیگر کافیست! فردا امتحان دارم. منیژه هم ساعتی است آرام به خواب رفته و باید از این فرصت استفاده کنم. گمان نمی برم تا پایان امتحانات بتوانم دیگر لای این دفتر را باز کنم.



@@@

sansi
27-03-2011, 10:26
بالاخره راحت شدیم! این جمله ای بود که دیروز همه ی بچه های سال آخری می گفتند. اما من دلم گرفته بود. مدرسه تنها جایی بود که ساعتی فارغ از هر نوع دغدغه و اضطراب طی می شد و من می توانستم کمی از لحاظ روحی و جسمی به آرامش برسم.

می دانم که دلم برای نیمکت ها، دبیران خوش اخلاق و حتی بداخلاق و شیطنت های شیرین مدرسه تنگ خواهد شد.

هنگام خداحافظی برخی بچه ها و دبیران به گریه افتادند. من هم بغض کردم. بغضی شدید. اما نمی دانم چرا بغضم مقابل دیگران نمی ترکد. این هم برای من دردی شده که درمانش را نمی دانم!

در راه بازگشت حسام و پیمان را دیدیم. از هر دو، به خصوص حسام، دلخور بودم. پس بی اعتنا به آنها همراه پوری، معصومه و حمیرا به راهم ادامه دادم.

از مامان اجازه گرفته بودم تا روز آخری با دوستانم گپی بزنیم و در کافه قنادی محل بستنی بخوریم.

وقتی از کافه بیرون آمدیم متوجه حسام و پیمان شدم که آن سوی خیابان ایستاده بودند. بی آنکه حمیرا و معصومه متوجه آنها شوند، ازشان خداحافظی کردیم. بعد دست پوری را گرفتم و گفتم:« حال آقا داداشتون امروز خوبه؟».

او متعجب پرسید:« طوری شده؟ چطور مگه؟».

_ هیچی! نمی دونم چرا مثل لات های بیکار دنبال ما راه افتادند.

پوری حیرت زده اطراف را نگاه می کرد که پیمان و حسام به سمتمان آمدند و زحمت چشمان جستجوگر پوری را کم کردند.

به ما که رسیدند، برای نخستین بار، اول آنها سلام کردند. پوری پاسخشان را داد. اما من زیر لبی کلمه ی سلام را جویدم. از هر دو دلخور بودم و از حسام بابت بی توجهی اش بیشتر. رفتار او مرا یاد حرف حمیرا انداخت که می گفت:« این پسرها را باید همیشه توی هول و ولا نگه داشت چون به محض اینکه خاطرشون از علاقه ات جمع بشه دیگه بیچاره ای!» و بعد حالت خواننده های شوهای رنگارنگ را به خود می گرفت و ترانه فرزین را می خواند« دوستش داری باید نگی می ذاره میره تا بگی » در افکار خودم بودم که صدای پوری مرا به خود آورد.

_ حواست کجاست؟ اگر دیر بری مامانت که کاریت نداره؟

با همان چهره ی درهم به پیمان و حسام که منتظر نگاهم می کردند، نگریستم و گفتم:« برای چی؟»

پیمان پوزخندی زد و گفت:« مثل اینکه درس خوندن زیادی رو مخت تأثیر گذاشته! می گیم امروز حسام تمرین تئاتر داره، باهاش بریم تئاتر شهر؟».

متحیر و با چشمانی گشاد شده رو به حسام گفتم:« تو از کی تا حالا تئاتر کار می کنی؟ اون هم توی تئاتر شهر!».

حسام لبخند زد و گفت:« یک ماهی میشه. عموی یکی از دوستام کارگردانی خونده و قراره یک نمایشنامه ببره روی صحنه. من هم یکی از بازیگرها هستم».

با اینکه آرزوهای حسام برایم بی نهایت اهمیت دارد اما من هم، چون خانواده ی او به محیط هنری و به خصوص سینما و تئاتر کم و بیش بدبین هستم.

در حقیقت از زمانی که حسام توجه خاصش را نسبت به من نشان داده، این حساسیت در من به وجود آمده و حس می کنم از زنان زیبا و خوش سر و زبان سینمایی چندان خوشم نمی آید.

پس با وجودی که از دیر رسیدن به خانه وحشت داشتم، برای دیدن محیط کاری او با آنها همراه شدم.

یک ربع بعد ما در یکی از سالنهای تئاتر شهر و در میان دوستان و هم بازیهای حسام بودیم. خوشبختانه در گروه آنها تنها دو زن وجود داشت که یکی میان سال و دیگری بیست و چند ساله و همسر کارگردان بود.

نمایشنامه مضمونی انقلابی داشت و اتفاقاتی را که در بهبوحه ی انقلاب مشروطه افتاده بود با طعنه به رژیم وقت بیان می کرد. از گفتگوهای بودار و سیاسی متن، کمی دگرگون شدم و بی اختیار بیش از قبل چهره درهم کشیدم.

آنها نیم ساعتی تمرین کردند و ما سه نفر کناری نشسته و تماشایشان می کردیم در حین کار یکی از بازیگران، که مردی جوان با گریمی مسن بود، پایش به پای بازیگر دیگر خورد و به زمین افتاد. با افتادن او همه به خنده افتادند و خواه و ناخواه کار به استراحت کوتاهی کشید. در آن فاصله کارگردان نزد ما آمد و رو به حسام گفت:« چرا دوستانت رو مفصل تر به من معرفی نمی کنی؟».

حسام که در بدو ورود، ما را مختصر و کوتاه دوستانش معرفی کرده بود، با لبخندی نام هریک از ما را بر زبان آورد.

آقای احمدی یا همان کارگردان هم با لبخند به ما خوش آمد گفت و ادامه داد:« حسام جان دوستانت به بازیگری علاقه ندارند؟».

حسام موشکافانه به ما نگاه کرد با تردید گفت:« گمون نمی کنم. تا به حال حرفی به من نزده اند.»

آقای احمدی نگاهی به من کرد و گفت:« این خانم با استخوان بندی ظریف و چهره ی جالبشون میتونه تو کارهای سینمایی موفق بشه».

و بعد نگاه عمیق تری به پوری کرد و ادامه داد:« ایشون...که چهره شون کاملا سینماییه!».

بی اعتنا به تعارفش که موجب کلافگی حسام شده بود گفتم:« ولی من هیچ علاقه ای به بازیگری ندارم».

پوری هم با من هم عقیده شد. آقای احمدی در حالی که ابروهای پرپشتش را بالا می انداخت و گوشه ی لبانش را به طرف پایین می کشید گفت:« خیلی محکم حرف می زنید! جای تعجبه! چون دختران هم سن و سال شما شیفته ی بازیگری و سینما هستند».

به جای من پیمان با خونسردی ذاتی اش جواب داد:« اما سپیده و پوری شیفته معلم شدنند».

مرد لبخندی زد و گفت:« شغل مقدسی است. امیدوارم موفق باشید».

سپس کف دستانش را محکم به هم کوبید و رو به اعضاء گروه که پراکنده بودند، فریاد زد:« خب دیگه، هر چی استراحت کردید کافیه! تمرین رو شروع می کنیم».

با شروع تمرین من که دیرم شده بود همراه پیمان و پوری به خانه بازگشتم. اما حسام پس از خداحافظی از ما آنجا ماند تا به تمرینش برسد.

برای حسام نگرانم و می ترسم بی پروایی هایش دردسر ساز شود. باید با او صحبت کنم.

روز بعد حسام را اتفاقی در صف نانوایی دیدم و از چهره اخمویش متعجب شدم. در راه بازگشت به خانه در حالی که هر دو در دستمان نان بود با ناراحتی گفت:« اگر یک حرف بزنم ناراحت نمیشی؟».

با وحشت نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم:« من این شجاعت رو به خرج دادم و با تو اومدم که حرفت رو بشنوم».

_ نمی دونم باید از دست تو ناراحت باشم یا اینکه افکار خودم رو تغییر بدم!

متعجب پرسیدم:« منظورت چیه؟ چی باعث شده این قدر ناراحت بشی؟».

او کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:« دیروز وقتی آقای احمدی از تو تعریف می کرد دو تا حس به صورت عجیبی در وجودم با هم مبارزه می کردند! هم غیرتی شده بودم و هم اینکه تو...اِ...بفهم دیگه...اما در کل حس کردم دلم می خواد تو خیلی ساده تر از اینها بگردی...».

لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی اندوهبار ادامه داد:« خودخواه شدم نه؟ از من که ادعای روشن فکری و نو اندیشی می کنم این طرز فکر بعیده، اما تو باید کمکم کنی حساسیتم کم بشه. نمی خوام من هم مثل بقیه تو رو آزار بدم. می خوام مرهم دردهایت باشم نه درد تازه برای دل نازکت».

جمله ی آخر را شیطنت بار در میان لبخند گفت. از محبت، توجه، روح دقیق و حساسش اشک به دیده آوردم و دلم قنج رفت. خدایا! در آن لحظه چقدر بیشتر دوستش داشتم. شاید اگر در خیابان نبودیم، یا شرم مابین مان نبود به آغوشش می رفتم و صورتش را غرق بوسه می کردم.

با داشتن حسام آن قدر خوشبختم که دیگر تمام بدبختیها و اندوهم، زیر بارش ِ برف مهر و محبت او پوشیده شده.

sansi
27-03-2011, 10:42
« فصل سیزدهم »



_ بازار شلوغ شده. تا چند وقت پیش می ترسیدی حرفی پشت سر رژیم بزنی، اما حالا اصلا جرأت نمی کنی حرف بزنی!... بدی بگی، یک گروه جاسوسند! خوبی بگی، پیش جماعت کاسب انگشت نما میشی.

دایی ناصر با خنده به آقا گفت:« خوب شما چه کار به رژیم دارید؟ چیزی نگویید!».

آقا با پوزخندی پر طعنه در جای خود جا به جا شد و در حالی که پکی به قلیان می زد گفت:« بدبختی اینجاست که مردم توی این روزگار حرفی غیر از سیاست ندارند که بزنند.هر کسی هر چی میگه، فقط باید مثل آدم های لال سر تکون بدی و « اِی اِی » کنی! این مردم فکر می کنند شاه که بره، دست اجنبی از مملکت کوتاه میشه؟

بعد صدایش را پایین آورد و مثل اینکه عُمال ِ شاه پشت در خانه ایستاده اند ادامه داد:« شاه که بره اوضاع وخیم تر از اینی که هست میشه. روسیه ی بی پدر منتظره که شاه بره و بیفته به جون شمال. از اون طرف هم دزد ها و جانی ها مملکت را غارت می کنند. من که خیال دارم مغازه رو خالی کنم و بست بنشینم توی خونه تا ببینم تکلیف چی میشه.

آقا ولی سبیل بلندش را تاب داد و با اطمینان گفت:« کاظم آقا! خیالت راحت باشه که این رژیم موندنی نیست. مردم دیگه شاه رو نمی خوان ».

_ شما دیگه چرا آقا ولی!؟ شما که بهتر باید بدونی چه بلوایی در راهه.

_ رفتن رژِیم، بی بلوا و آشوب نمیشه. بالاخره مردم باید یک طوری حرف خودشون رو بزنند دیگه.

آقا، ابروهای بهم پیوسته اش را بیش از قبل در هم کشید و گفت:« در هر حال اگر به فکر جون خودت و خانواده ات هستی بهتره پات رو از این برنامه ها بیرون بکشی. مخصوصا به این پسرهات بگو قاطی هرج و مرج نشوند. من که برای امیرم قدغن کردم دور این برنامه ها بره ».

جمشید خان که کنار دست آقام نشسته بود، سیب قاچ شده ای به او تعارف کرد و گفت:« امشب ناصر خان رو پاگشا کردیم. با این حرفها اوقات خودتون رو تلخ نکنید. بفرمایید کاظم آقا! پیمان! بپر برو چند تا نوشابه بگیر. کباب بی نوشابه مزه نمیده».

پیمان با فرمان پدرش به سرعت بلند شد و حسام هم طبق معمول با او همراه گشت. من که از صحبت های سیاسی مردان احساس خستگی می کردم به پوری اشاره کردم و هر دو به طرف آشپزخانه رفتیم.

در آنجا مامان زرین، طلعت خانم و بدری خانم مشغول تدارک مقدمات شام بودند و عاطفه و منیژه پیاز پوست می گرفتند .

بدری خانم به محض دیدن ما گفت:« زود باشید چند تا چای برای مردها ببرید».

طلعت خانم آهسته رو به پوری کرد و گفت:« پوری جان! مادر! یواش در گوش آقا ولی بگو که این قدر با کاظم آقا یکی بدو نکنه و بگذاره امشب به خیر بگذره!».

پوری چشمی گفت و سپس همراه من مشغول چای ریختن شد. از اتاق صدای سخنرانی امیرعلی در مورد بازاریها می آمد.

پوری استکانها را پر از چای می کرد و من آب جوش را از سماور به استکانها می ریختیم.

به پوری که دیگر استکانی به دستم نمی داد نگاه کردم. غرق در افکار خود استکانی را پر از چای یکرنگ می کرد. از آنجا که این گونه سر به هوایی ها و حواس پرتی ها مخصوص من است حیرت زده و آهسته گفتم:« پوری! حواست کجاست؟».

او با رنگی پریده چای استکان را داخل قوری برگرداند و در حالی که به شدت دستپاچه به نظر می رسید سعی کرد کارش را درست انجام دهد.

با حرص گفتم:« چه مرگت شده دختر؟ مگه من مادرتم که این قدر هول کردی! زودتر چای ها رو بریز می خوام وسط نطق امیرعلی چای تعارف کنم تا از حواس پرتی اش کلی بخندیم ».

او بی آنکه چیزی بگوید کارش را به اتمام رساند و من با عجله از آشپزخانه بیرون آمدم و مشغول تعارف چای شدم. امیر را می شناختم و می دانستم وقتی جدی صحبت می کند فقط کافی است مگسی مقابلش پر بزند. آن وقت است که تپق می زد و رشته ی کلام از دستش در می رود .البته هیچ گاه آن نقطه ضعف را به روی خودش نمی آورد. گمانم کسی هم متوجه این حالت او که کمتر پیش می آمد نشده بود. فقط دید نکته سنج من بود که نقاط ضعف او را در هوا می قاپید تا در مواقع حساس تلافی کارهایش را در آورد!

آن لحظه تعارف من و البته سخن در گوشی پوری با آقا ولی باعث گیجی او شد. وقتی می خواست بگوید:« در صورت کودتا، روسیه هم وارد خاک ما می شود » با تپقی سریع گفت:« سوریه هم وارد ما می شود ».

با گاف امیر من که انتظار اشتباهی از جانب او را می کشیدم بی اختیار پوزخندی زدم. پشت سر من دایی ناصر، جمشید خان و خلاصه همه حتی آقا جان به خنده افتادند. اما از آنجایی که من وپوری در میان جمع مردانه ی آنها وصله ی ناجور بودیم و حرف امیر هم چندان مؤدبانه نبود بی آنکه بگذاریم خنده بر ما غالب شود به سرعت به اتاق پوری در طبقه ی دوم فرار کردیم. هنگام خروج نگاه پر ازغضب امیر دلم را خنک کرد و من که نزدیک بود نگاهم رنگ تحقیر به خود بگیرد به سرعت از او روی گرداندم تا بیش از این او را خشمگین نسازم.

همان قدر برایش کافی بود!

ناهید و سعیده که در اتاق مشترک پوری و ناهید بودند با دیدن ما که از شدت خنده در حال انفجار بودیم با سروصدا خواستند بفهمند جریان از چه قرار است.

ماجرا را از اول تا آخر تعریف کردم. سعیده و ناهید هم با ما همراه شدند و ریسه رفتند.همچنان میخندیدیم که پوری ناگاه اندکی چهره در هم کشید و در حالی که مشخص نبود جدی می گوید یا شوخی گفت:« تو هم خیلی بدجنسی سپیده! این بار که امیر باهات کاری نداشت جلوی همه کنفش کردی. بد شد!».

بی آنکه حرفهایش را جدی بگیرم گفتم:« مسخره نباش پوری! هر بلایی سر امیر بیاد حقشه. کم منو چزونده ».

این بار با لحنی جدی تر گفت:« در هر صورت اون برادرته. نباید اجازه بدی این لج و لجبازی ها بین تو و اون بیشتر بشه. به قول مامانم برادر بعد از پدر، همیشه برای خواهرش بعد از پدر یک پشتیبان و تکیه گاه محکمه!

متعجب و با اندوه گفتم:« بعضی ها پدر و برادر ندارند و غصه ی بی پشت بودنشون رو می خورند. من خیلی بدبختم که هر دوشون رو دارم و از همین حالا پشتم خالیه ».

_ کی گفته؟ هنوز که توی زندگی تو اتفاقی نیافتاده که پشت بودن امیر و بابات بهت ثابت بشه.

_ پوری! از تو بعیده! همون قدر که پشت محبوبه و منیژه دراومدند برای همه کافیه. طوری حرف می زنی که انگار اونا رو نمی شناسی.

پوری که گویی در دل، حق را به من می داد سکوت کرد.

او تغییر کرده. گر چه سعی دارد دگرگونی اش محسوس نباشد، اما من که با او بزرگ شده ام می فهمم که او دیگر آن پوری سابق نیست. حتی دیگر من هم آن سپیده ی سابق نیستم. شاید او جریان من و حسام را فهمیده! شاید او هم...



@@@



من چه توفان زده، سرگردانم

در میان خویشان، من چه بی سامانم

پدری سایه ی سر، مادری همدم غم دارم من

از چه رو سایه ی سر، همدم غم خواهانم!؟



آقام، سرورم، برایم خواهانی تازه یافته!

مردی از تبار خودش. چند سالی می شود که او را می شناسم. دکان کوچکی کنار مغازه آقام دارد. سی سالی از سنش می گذرد. همسرش دو سال پیش بر اثر بیماری فوت کرده و به قول آقام خوشبختانه فرزندی ندارد.

مرد خوبیست و آقام دیده هنگام بیماری همسرش چقدر برای او خرج کرده و نسبت به او وفادار بوده. گویا مردها وقتی همسر بیمارشان را تحمل و مداوا می کنند جزو نیک مردان صبوری می شوند که باید نامشان را در تاریخ نگاشت. فقط مانده ام مرد به این چشم پاکی چطور مرا دیده و پسندیده!؟
آقام حجت را برمن تمام کرده و گفته صادق خان، آخر لوتی گری، مردانگی و صداقت است و شوهری از او بهتر برای من یاغی پیدا نمی شود.

نمی دانم چرا سعیده با این همه یاغی گری چنان عنوانی را هنوز به این رسمیتی که به من اعطا شده دریافت نکرده! اما من فقط با یک بار حرف حساب زدن یاغی و سرکش شده ام. شاید چون حرفم حساب بوده. بله باید همین باشد. همیشه حرف حساب برای آدمهای دیکتاتور تحملش سخت بوده. در هر صورت صادق خان می آید. او می خواهد زندانبان تازه ی من شود. اما من اجازه نمی دهم. من شریک می خواهم، دوست می خواهم، همدل و همزبان می خواهم. نه زندانبان!



@@@



او آمد. با من هم قد بود . البته به قول آقاجان من زیادی بلند و غیر طبیعی هستم و صادق خان مردی عادی و معمولی است! ابروانش چون من به هم پیوسته اما بسیار پر پشت تر بود. طوری که لحظه ای از تصور فرزندمان با ابروان در هم گره خورده و بسیار پر پشت که روی چشمانش را می پوشاند، خنده ام گرفت.

بینی کشیده و لبان ظریفش چندان هماهنگ با ابروان و چشمان درشتش نبود با وجودی که با من هم قد می نمود اما به علت استخوان بندی درشتش در برابرم کم نمی آورد.

ظاهرش چندان مقبول به نظرم نرسید گرچه عزیز خیلی او را پسندید. شاید در دل آرزو می کرد صادق خان به جای من به خواستگاری خودش آمده بود!

وقتی با اجازه آقام و مادر و عموی او- پدرش چند سال پیش فوت کرده - دور از همه در کنج اتاق نشیمن رو به روی هم نشستیم تا بیشتر از هم بدانیم، بی پروا گفتم :« صادق خان! من دلم می خواهد ادامه تحصیل بدم. چند روز دیگه هم امتحان کنکور دارم که به احتمال قوی و به امید خدا قبول میشم و بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی ام تصمیم به شاغل شدن دارم. البته این رو می دونم که چنین شرایطی رو کمتر مردی قبول می کنه به خصوص اینکه تا پایان تحصیلاتم خیال بچه دار شدن هم ندارم.»

او بی آنکه نگاهم کند پوزخندی زد و گفت:« خوب چرا آقاتون این شرایط رو به من نگفته بود تا غافلگیر نشم ».

حالتش جرقه ی امیدی را در دلم شعله ور ساخت و من در حالی که با خونسردی سعی داشتم اعصاب او را تحریک کنم گفتم :« این شرایط منه نه شرایط پدرم! شما اگر مرا می خواهید...».

آرام به میان حرفم دوید:« بر فرض بگم قبول ».

حیرت زده نگاهش کردم اما خودم را نباختم.

_ باید تعهد کتبی بدید که محضری و قانونی باشه و در اون قید شود شما با تحصیل کردن من هیچ مشکلی ندارید. هزینه های آن را قبول دارید و تا پایان درسم از من بچه نخواهید و ...

به دنبال شرط دیگری می گشتم که او نا گاه با چهره ای خشمگین و صدایی که کمی بالا رفته بود گفت:« بس کن خانم! یک کلام بگو مرا نمی خواهی! اینکه این همه صغری و کبری چیدن نداره ».

سپس از من دور شد و به سمت مادر و عمویش رفت. مادرش که از مشاهده ی حالت خشمگین پسرش هول کرده بود، چادر گلدارش را جلوتر کشید و پرسید:« صادق خان! چی شده مادر؟».

_ چیزی نشده ننه! بهتره زودتر بریم.

آقاجان چنان حیران و پریشان شد که تا مقابل او ایستاد چند لحظه ای طول کشید. با صدای پریشان گفت:« این چه رفتاریه صادق خان؟ مگه دخترم چی گفت که حتی حرمت من رو هم نگه نمی داری ».

_ تا همین حالا هم حرمت شما رو نگه داشتم که هیچی نگفتم. این دختر شما شوهر نمی خواد. یک خر بی غیرت و بی ناموس می خواد که پروارش کنه و بفرستدش میون گرگها.

آقام که رگ غیرتش بالا زده بود با همان جذبه ی وحشتناکش یقه ی کت او را چسبید و گفت:« درست حرف بزن مرد! به چه جرئتی این حرفها رو تو روی من می زنی؟».

صادق خان که مشخص بود از عکس العمل آقام حسابی جا خورده و ترسیده کمی آرام شد و گفت:« از من می شنوید اول کمی ادبش کنید، بعد شوهرش بدید. دختر شما توی ابرها سیر می کنه و تا وقتی اون بالا بالاهاست نمی تونه با این پایینی ها راه بیاد ».

_ مگه چی گفته این دختر؟

او با حالتی تمسخرآمیز پوزخندی زد و گفت:« می خواد درس بخونه. توقع داره من که تا کلاس هفتم خوندم بگذارم زنم لیسانس بگیره و مردم به ریشم بخندند. پس فردا هم که درسشون تموم شد خیال دارند برن سرکار. هیچی دیگه باید کلاهم را بگذارم بالاتر، خانم بره دم پر ِ یک مشت مرد نامحرم کار کنه. انگار به جای شوهر لولوی سر خرمن می خواد ».

به یاوه گوییهایش گوش سپرده بودم که دیگر طاقت از کف داده با حرص اما مؤدبانه و بی آنکه به چهره ی آقام نگاه کنم گفتم:« انگار شما هم به جای زن، کلفت بی جیره و مواجب می خواهید. اگه بابت جا و غذا که قراره به من بدید سرم منت دارید باید بگم سگهای ولگرد خیابون هم بی روزی نیستند ».

مادر صادق خان با دست محکم به صورتش کوفت و گفت:« خدا به دور! هنوز نه به باره نه به داره چه آتیشی می باره!».

جمله اش به نظرم منظوم و جالب رسید. همان لحظه از اینکه به جای فکر به موقعیت وخیم خود به جالبی جمله او فکر می کردم خنده ام گرفت.

اما بی خیالی من لحظه ای نپایید، چرا که برای سومین بار دست قوی آقام داغ آشنایی به روی گونه ام گذاشت. باز هم سیلی خوردم. آن هم در مقابل چشمان گستاخ و پر از تمسخر صادق خان وننه اش. مردک چنان مرا وقیحانه می نگریست که اگر آقام کنارم نایستاده بود، با ناخنهایم چشمانش را در می آوردم.

او وقاحت را به جایی رسانده بود که هنگام مشاهده ی دعوای خانوادگی هنوز قرص سرجایش ایستاده بود و ما را نظاره می کرد.

به سختی جلو اشکهایم را گرفتم و با صدایی که به شدت می لرزید گفتم:« آقاجان! بهتره اول میهمانها را راه بیندازید بعد ادبم کنید!».

او می خواست سیلی دوم را بزند که با چابکی جا خالی دادم و رو به مردک بی حیا گفتم:« حالا که دست پخت مردونگی تون رو دیدید چرا تشریف نمی برید؟».

مادرم به سمت من دوید دستم را محکم کشید و گفت:« بس کن سپیده!».

آقا دوباره به سمت من آمد تا نمی دانم دیگر چه بلایی سرم آورد که صادق خان خود را میان ما انداخت و با حالتی چاپلوسانه رو به آقا، که از خشم به خود می پیچید وچهره اش به شدت برافروخته شده بود، گفت:« آروم باشید کاظم آقا!...خون خودتونو کثیف نکنید. جوونه و جاهل. شما که تجربه دارید کوتاه بیایید. بالاخره سر عقل میاد».

خواستم پاسخ دندان شکنی به او بدهم که مادرم متوجه شد و نیشگون محکمی از بازویم گرفت که حالا جایش کبود شده.

خلاصه؛ صادق خان شروع کرد با آقام آرام و در گوشی حرف زدن و بعد که مطمئن شد او آرام شده، با حالتی پر از منت رو به من کرد وگفت:« آقاتون بزرگواری کردند روی من رو زمین نینداختند و شما رو بخشیدند! شما هم از من دلگیر نباش! بالاخره هر مردی وقتی دست روی نقطه ضعفهاش می گذارند جری می شه! خب ننه! پاشو زحمت رو کم کنیم. انشاالله سپیده خانم هم شوهر ایده آلش رو پیدا می کنه ...با اجازه!».

مامان وآقام که تنها افراد حاضر از خانواده ما بودند، آنها را تا جلوی حیاط بدرقه کردند. با خروج آنها از خانه، سعیده با سرعت از اتاق بیرون دوید و با رنگی پریده گفت:« خطر از بیخ گوشت رد شد. اگر صادق خان وساطت نمی کرد امشب خونت حلال بود».

با حرص گفتم:« کاشکی حلال بود. کاشکی امشب از دست همتون راحت می شدم».

به سرعت به اتاقم دویدم و در را پشت سرم قفل کردم. با خشم و غرور له شده پشت در ایستاده و نفس نفس می زدم که ضربه ای محکم به در اتاق خورد و مرا به شدت از جا پراند. بعد صدای آقا محکم تر از آن ضربه تنم را لرزاند.

_ تا وقتی اون امتحان لعنتی کنکور تمام نشده پات رو از اتاق بیرون نمی گذاری. شنفتی یا کر شدی؟ از این اتاق کوفتی بیرون نمیای. برو دعاشو به جون صادق خان بکن که اگر حرفهای او نبود امشب سرت رو می ذاشتم لب باغچه! دختره ی خیره سر! بی حیای بی چاک ودهن!

ناسزاهایش با دور شدن او از در اتاق، پله پله رکیک تر و غیرقابل تحمل تر می شد. و جالب بود که به عقیده ی او من بی چاک و دهن هستم.

اما زخم حرفها و سیلی ها حتی نوک سوزنی به اندازه زخم کنکور ندادن نیست. باور نمی کنم. نه باور نمی کنم که آرزوهایم این گونه در اتاقی محبوس شوند. باور نمی کنم یک سال از عمرم چنان آسان نادیده گرفته شود.

sansi
27-03-2011, 10:55
« فصل چهاردهم »



کنکور تمام شد. دوره انفرادی من هم تمام شد. امروز در سلول انفرادی ام به صورت رسمی توسط مادرم باز شد. اما من دیگر چون پرنده ای هستم که با باز شدن در قفس هم شوق پرواز ندارد. دیگر به چه امیدی پر بکشم. دیگر به چه هوایی بیرون بزنم.

در این مدت پوری چند بار، دور از چشم آقام، به ملاقاتم آمد. امیرعلی هم خانه بود. اما در کمال حیرت راپورتمان را به آقا نداد. پوری هربار دو ساعتی کنارم می ماند. سعی می کرد وادارم کند غذا بخورم. فقط به قدری غذا می خوردم که زنده بمانم. هر وعده دو سه قاشق و جرعه ای آب. البته غیر از روز اول و روز آخر که روز کنکور بود. آن دو روز لب به هیچ چیز نزدم. شنیده ام در برخی زندانها و ادارات اعتصاب کرده اند. من هم همراه آنها اعتصاب کردم. من هم مقابل زور ایستاده بودم و زندانی اش را می کشیدم. من هم زبان درازی کرده بودم و تو دهنی می خوردم.

روز آخر پوری برایم از حسام و پیمان نامه های جداگانه ای آورد. نامه ی حسام را با حالتی مخصوص به دستم داد. انگار می خواست به من بگوید می داند که یکدیگر را دوست داریم، اما نمی داند تا کجاها پیش رفته ایم.

پیمان در نامه اش دلداری ام داده و نوشته بود غصه نخورم چرا که او و پوری و حسام هم امیدی به کنکور ندارند. در حقیقت اوضاع کشور و دانشگاهها چنان آشفته و نابسامان است که حتی جمشید خان و آقا ولی هم از دانشگاه رفتن فرزندانشان می هراسند. به خصوص که دانشجویان دانشکده مهندسی از دادن امتحان آخر ترم خودداری کرده اند. در آخر هم اضافه کرده بود با دوستی آشنا شده که پیشنهاد ادامه تحصیل در هندوستان را به او داده که به شدت وسوسه اش کرده.

حسام هم تا حدودی نوشته هایش دلداری دهنده بود و خیلی از حرفهایش با پیمان تقریبا یکی بود با این تفاوت که او حرفی از هندوستان نزده و به طور غیر مستقیم اشاره کرده بود که برای خلاصی ام اقدام خواهد کرد.

با خود فکر کردم دوستانم در بیرون از زندان به فکر فراری دادن من هستند. فرار از این زندان شاید همان قدر سخت باشد که فرار از زندان اوین...اما با اینکه تمام وجودم خواهان حسام است این گونه به او رسیدن را دوست ندارم. دلم نمی خواهد تا آخر عمر برایم یک ناجی باشد که به او احساس دین کنم. با وجودیکه حسام را می شناسم، اما نمی خواهم در مقابل خانواده اش اینگونه خوار و حقیر به خانه اش بروم.

آیا وقتی بفهمند در خانه ی پدرم ارج و احترامی نداشته ام حرمتم را نگاه خواهند داشت؟ آیا طلعت خانم همیشه این قدر مهربان خواهد بود و در آینده هنگام خشم و غضب به من نخواهد گفت:« تو که در خانه پدرت جایی نداشتی چگونه توقع زیادی از این خانواده داری؟».

پوری برایم تعریف کرده که دایی ناصر، جمشید خان و آقا ولی با آقام صحبت کرده اند تا اجازه دهد کنکور دهم یا لااقل از خانه خارج شوم، اما آقا اهمیتی نداده. اگر روزی همین آقا ولی دلسوز، حال و روز امروزم را به رخم بکشد، آن وقت دیگر به چه دل خوش باشم.

فکر می کردم زرنگی کرده ام و با گفتن حرف دلم به خواستگار تازه، هم او را رد می کنم و هم خانواده را از هدفم با خبر می سازم. به قولی مرگ یک بار، شیون هم یک بار، اما...مرگ و شیونم معلوم نیست تا کجا ادامه دارد!

ذهنم خسته است و افکارم ماسیده. بعد از خدا، حسام تنها امیدم برای رهایی است. یک رهایی که شاید سراب باشد، اما همین هم کورسوئی در دلم می تاباند. ناتوان از انجام هر عملی، چشم به راه او دوخته ام.



@@@



_ زرین! بساط قلیان مرا بچین که امشب حسابی کوکم! لولم...آخ زرین!...

دیگر صدای آقا پر صلابت و پر طنین نیست. صدایش با پیچ و تابی نازیبا می چرخد و بلند و کوتاه می شود.

حالت مستی اش نمی گذارد هیبت پرغرور همیشگی جلوه گر شود. البته ترس اطرافیان هم رنگ و بوی دیگری گرفته...

مادر به سرعت فرامین او را انجام می دهد و سعیده و امیرعلی از جلوی چشمانش دور شدند.

کمتر پیش می آید آقا مست به خانه بیاید و اگر بیاید بی برو برگرد بلوایی به پا می کند. حالا بسته به اتفاقات اخیر، این آشوب، بزرگ یا کوچک است. با دسته گلی که من به آب داده ام تحمیل امشب تیر غضب آقاجان به سمت من نشانه خواهد رفت.

طفلی سعیده که این روزها در مقابل من کم آورده به سراغم آمده و به من که بی توجه به او مجنون وار دفترم را سیاه می کنم می گوید جلوی چشم آقاجان آفتابی نشوم. وقتی جوابی از من نمی شنود به سمت در می رود و آن را قفل می کند.

حالات عصبی اش را حس می کنم و می گویم:« نگران نباش خواهر کوچولو! بیا اینجا بنشین و ببین چطور همه چیز را می نویسم».

او با کنجکاوی کنارم می آید. دیگر نیمی از حواسش به قلم من است. صدای مستانه ی آقا باز به گوشمان می رسد.

_ زرین! برو بگو ناصر بیاد بالا...زرین! ناصر و صدا کن.

صدای مضطرب مادر با طنینی ملایم در فضا می لرزد:« ناصر نیست. با مرضیه و عزیز رفتن بیرون».

_ بیرون؟ کدوم قبرستونی رفتند؟ اون هم این موقع شب.

_ خونه ی آقا ولی هستند. شام دعوت داشتند.

_ چی شده تنها تنها میرن مهمونی؟ این مردک...چرا ما رو دعوت نکرده. نکنه طاقچه بالا گذاشته...

و باز ناسزا می گوید که نمی خواهم برگهای معصوم دفترم را با آنها آلوده کنم.

مادر سعی می کند با خونسردی و ملاطفت حرف بزند. انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.

_ ای بابا! ناسلامتی، آقا ولی دیگه پدر زن ناصره و با هم حسابی فامیل شدند و بعد بااحتیاط اضافه کرد:« البته طلعت خانم به ما هم خیلی تعارف کرد. اما من گفتم شاید کاظم آقا دیر وقت برگرده، یک وقت دیگه مزاحمشون می شیم».

هرکس که صدای مادر را می شنید می فهمید که جمله ی آخرش دروغ است. آخر دلیلی ندارد هر وقت ناصر و مرضیه به خانه پدرش می روند ما هم دعوت شویم.

اما آقا حالت طبیعی ندارد و این دروغها برایش خوب است! در حقیقت برای همه خوب است!

_ تو غلط کردی از خودت حرف زدی! مگه مرد خونه ات مرده بود؟! من باید امشب ناصر یا ولی و یا حتی اون علیرضای از دماغ فیل افتاده رو ببینم، برو ببین این پسره حسام برگشته خونه یا نه.

_ با حسام دیگه چه کار دارید؟

_ پسره با سیاسی ها مراوده داره. قبل از اینکه بیام خونه توی کافه از هاشم خان شنیدم. پسر هاشم خان، اون پسر بزرگه اش که تازه از زندان آزاد شده، سیاسیه. دل هاشم از دست پسر پدر سوخته اش خونه.

آقا باز هم فحش می داد و دل خون مرا خونین تر می ساخت.

_ می گفت پسر کوچک آقا ولی تازگیها با منوچهرش برو بیا داره. گویا منوچهر تو تظاهرات شیراز هم بود. مردک دل گنده بچه ها رو به حال خودشون گذاشته البته حسام از اول یک جورایی بود. هیچ وقت به دل من یکی که ننشسته. پسره تازگیها طوری نگاهم می کنه مثل اینکه ارث پدرش رو از من طلب داره.

_ حالا تو با اینها چه کار داری؟ خون خودت رو کثیف نکن.

ناگهان صدای آقا اوج گرفت:

_ این دختره با همین ها می گرده که این قدر پررو شده! اینها دیگه سیاسی شده اند. خطرناکند...فردا روز که رژیم عوض بشه میگن ما شاهی بودیم. اگه عوض نشه میگن مخالف بودیم. می خوام از بیخ و بن ازشون بکنی زرین اوضاع خیلی خرابه، تو اراک و اصفهان اعتصاب شده...

مادر آرام می گوید:« دخترشون عروس ماست. چطور از بیخ و بن بکنیم».

صدای فریاد آقا خانه را می لرزاند و در حالی که سخن می گوید صدای شکستن وسایل، موسیقی متن کلامش می شود.

_ گفتم قطع کن. بگو چشم. تو هم که با من یکی به دو می کنی زرین! فقط بگو چشم! همین!

دست من هم چون صدای آقا دیگر می لرزد و سست و کشدار می نویسد. آخر چرا مادر با او بحث می کند. چرا یک کلام همان چشم را نمی گوید تا همه خلاص شویم. چرا هنگام مستی و کم عقلی پدر، می خواهد مردی را که حتی هنگام هشیاری منطق درستی ندارد، قانع کند. چرا به موقع حرف نمی زند. چرا در عین پختگی، خام است. چرا؟ چرا؟...

آقا دارد ناسزا می گوید و عربده می کشد. شیئی را هم محکم به در اتاق ما می کوبد که نوشته ام را خط خورده کرد. درست مانند ذهنم. سعیده دیگر ترسیده. فحاشی های آقا بی مهاباتر و وقیحانه تر می شود. دیگر نباید بنویسم. دیگر باید سعیده را در آغوش بگیرم. دیگر دستهایم نباید روی کاغذ باشد، باید گوشهای سعیده را بگیرم تا بیش از این فحش و ناسزا نشنود.



@@@



روز بعد آقام از شب مستی و راستی تلخش چیز زیادی به خاطر نداشت. فقط کمی ناخوش بود و مادر بیچاره ام مدام ترو خشکش می کرد. همه چیز کم کم به حالت عادی خودش باز می گشت. همه چیز...به غیر از افکار حقیقی آقا! حسام از طریق سعیده برایم کتاب تازه ای به همراه دو نوار کاست و یک ضبط صوت کوچک فرستاد. او هم با مهارت همه ی آنها را در کیفش جا داد و طوری که کسی متوجه نشود به دست من رساند. چقدر از دیدن کتاب « ربه کا » که تعریفش را فراوان شنیده بودم و ضبط صوت خوشحال شدم.

یکی از کاستها را درون ضبط گذاشتم. صدای گیرای فرهاد با نوای غم انگیزی خواند.



تو فکر یک سقفم

یک سقف بی روزن

سقفی برای ما

محکم تر از آهن...



تا آخر آهنگ را همراه سعیده گوش دادم. البته با صدای بسیار ملایم. کاست دوم را گذاشتم.



چشم من بیا منو یاری بکن

گونه هام خشکیده شد کاری بکن



حسام می داند چقدر این آهنگ ها را دوست دارم. او می داند ضبط صوت خانه ی ما باید در اتاق امیرعلی باشد. می داند که آهنگ های مورد علاقه ام معمولا شبها پخش می شوند که آقام خانه است که یا گرامافون می گذارد و یا خانه باید در سکوت باشد. حسام همه چیز را خوب می داند و بی آنکه حرف خاصی در آن مورد بر زبان آورد برای کمتر حس کردن تنهاییم تلاش می کند...



@@@

sansi
27-03-2011, 11:04
این دیگر محال است! این دیگر واویلاست! پوری نباید تا این حد کم عقل باشد! امیرعلی چند روز پیش گفت که پوری را می خواهد. مامان زرین خوشحال شد که قند عسلش بالاخره تصمیم به ازدواج گرفته و دختری را پسندیده. آقا هم به انتخاب او تبریک گفت و موافقتش را چنین اعلام کرد:« اونها هم دستشون به دهنشون می رسه، هم تعداد بچه هاشون کمه. و هم اینکه پوری دختر نجیب و در عین حال خوش سر و زبون و خوشگلیه».

امیر به من که به پشتی اتاق نشیمن تکیه زده بودم و عدس پاک می کردم، نگاهی انداخت. من نگاهش نکردم حتی حرفی هم نزدم. مطمئن بودم پوری قبولش نخواهد کرد. اما وقتی مادر دیروز صبح گفت بدری خانم اجازه خواستگاری داده، دهانم از تعجب و حیرت باز ماند.

به سرعت و بی توجه به دیگران به دیدار پوری رفتم. در را که به رویم گشود با شرم سر به زیر انداخت و در حالی که سعی داشت چیزی به روی خود نیاورد تعارفم کرد وارد شوم. با سرعت در حیاطشان را پشت سرم بستم و پر شتاب اما با صدای آهسته گفتم:« پوری! جریان چیه؟ چرا بیخودی امیر رو امیدوار کردی؟».

بعد اندکی چشمانم را تنگ کرده و ادامه دادم:« نکنه خیال داری سرکارش بگذاری؟ از نظر من اشکالی نداره، اما ممکنه رابطه ی خانواده هامون یک کم ناجور بشه...بهتره تا دیر نشده به مادرت بگی امیر رو نمی خوای».

پوری در حالی که اشک در چشمان زیبایش حلقه زده بود به چشمانم خیره شد و با بغض گفت:« فکر می کردم خوشحال بشی!».

بی اختیار از دیدن اشکهایش دلم لرزید. او را در آغوش گرفتم و گفتم:« چرا باید از بدبختی تو خوشحال بشم. تو که می دونی از امیر شاکی ام. تو که اخلاقهای مزخرف اون رو می شناسی...مبادا به خاطر من تو رودربایستی بمونی یا خام حرفها و حرکات امیر بشی...وقتی من رفتم برو با بدری خانم حرف بزن بگو بیخودی خانواده اش رو امیدوار نکنید».

صدای آرام پوری کنار گوشم مانند فریاد گوش خراشی روحم را آزرد.

_ ولی سپیده!...امیر خیلی عوض شده...ما باید به او فرصت بدیم.

او را از خود جدا کرده و سعی کردم به چشمان گریزانش بنگرم.

_ چی به تو گفته؟ نکنه اون قدر تو گوشت حرفهای قشنگ خونده که خامت کرده؟! نکنه حرفهاش رو باور کردی؟ نکنه بدجنسیها و بداخلاقیهاش رو یادت رفته؟

سعی کردم آرام باشم و ملایم تر حرف بزنم. برایم مهم بود دوستم را قانع کنم که دارد در راه غلطی گام برمی دارد. ته دلم امیدوار بودم پوری هرچه زودتر پی به اشتباه بزرگش ببرد. اما هرچه گفتم پاسخی برای حرفهایم داشت. بالاخره اعتراف کرد زمانی که برای تعطیلات عید به آبادان رفته بودیم از دلتنگی هایش برای امیر متوجه شده دوستش دارد. چند روزی بعد از عروسی دایی ناصر و مرضیه، امیرعلی نیز به او ابراز علاقه کرده و بعد گاهگاهی یکدیگر را در خلوت می دیده و با هم صحبت می کردند.

با شنیدن حرفهای پوری بدنم داغ شد و خشمی بزرگ سراسر وجودم را در بر گرفت. نمی دانستم چگونه خشمم را بر سر پوری، بهترین دوستم خالی کنم. حس می کردم تا آن لحظه نه امیر را شناخته ام و نه پوری را.

البته درد درک نکردن پوری و پنهان کاری اش خیلی عمیق تر از رفتار امیر بود. هر حرف و کلامی که به ذهنم می رسید زبانم انگار قاصر از بیان آنها بود. و شوکه شده بود.

پوری گریه می کرد، از من عذر می خواست که زودتر به من نگفته و دلیل می آورد که خجالت می کشیده، رویش نمی شده و می ترسیده من با امیر مشاجره کنم.

باورم نمی شد که پوری از من خجالت بکشد و بترسد!

امروز او چقدر از من دور بود...چقدر برایم غریبه بود. ناگهان دلم از حرفهایش گرفت...از عشق ناآگاهانه و ناخواسته اش...او دل به چه چیز امیر بسته؟...به جذابیت ظاهری اش!؟ به قد و قواره و ریخت مردانه اش...؟ پس مردانگی واقعی چه می شود؟ پس باطن و سرشت مردی و مردانگی چه می شود؟ پس اخلاق و طرز تفکر کجای این علاقه قرار دارد؟ او که از دوست دخترهای رنگارنگ امیر خبر دارد. از زبان تند و بدجنسی هایش باخبر است.

پوری از خوبیها و صفات مثبتی که به تازگی در امیر کشف کرده بود حرف می زد و من با افسوس او را نگاه می کردم.

در آخر بی انکه کلامی بر زبان آورم او را ترک کردم، اما رهایش نکردم. شاید می توانستم قبل از اینکه دیر شود نجاتش دهم. پس، از تلفن مغازه ی مش غلام با مغازه ی خودمان تماس گرفتم و از امیر خواستم زودتر به خانه بیاید.

این اواخر او رفتار بهتری با من داشته و زیاد به پر و پایم نپیچیده است که حالا خوب می دانم همه اش به خاطر پوری بوده است. اما این تغییرات نمی تواند دائمی باشد. به قول عزیزجان، هرکس بالاخره روزی به ذات خود باز می گردد. ذات امیر هم در کل خراب است.

برخلاف همیشه که برادرم نسبت به خواسته هایم بی اعتنا بود، این بار با سرعت خود را به خانه رساند. طوری که لحظه ای حس کردم به راستی عاشق پوری شده. خوشبختانه سعیده همراه ناهید و بدری خانم به خرید رفته بود و مادر هم پایین نزد عزیزجان بود.

تصمیم داشتم برای اولین بار با او جدی و آرام صحبت کنم تا به نتیجه ی درستی برسم. پای آینده و احساسات بهترین دوستم در میان بود و من باید نهایت تلاشم را می کردم.

با دیدن حالت من او هم جدی شد. ما مثل دو غریبه، نه مثل دو خواهر و برادر، روبه روی هم نشستیم.

_ باید خیلی جدی باهات حرف بزنم امیر!...دلم نمی خواد آقا چیزی بفهمه.

_ طرف تو من هستم. دلیلی نداره کسی چیزی بفهمه...حتی آقا.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« امیر چرا تو پوری رو انتخاب کردی؟».

او گوشه ی ابرویش را خاراند و با پوزخندی گفت:« برای اینکه از او خوشم اومده عیبی داره؟».

_ نه! فقط برام عجیبه، تو که چند وقت پیش پوری رو مسخره می کردی حالا ازش خوشت اومده!

_ می دونی شماها رو به چشم دو تا دختر بچه ی تخس و زبون نفهم می دیدم اما نمی دونم چرا یک مرتبه متوجه شدم هردوتون بزرگ شدید. پوری هم دختر خوبیه هم خانواده داره...دلیلی نداشت که ازش بدم بیاد.

_ اما تو خوب می دونی که به درد پوری نمی خوری...یعنی او هم به درد تو نمی خوره...من هردوی شما رو خوب می شناسم و مطمئنم که اشتباه نمی کنم.

او باز هم پوزخندی زد و گفت:« فکر می کردم تو بیشتر از همه از عروسی ما خوشحال بشی. این طوری پوری با ما فامیل میشه و به تو نزدیک تر...البته من چند وقته با پوری مراوده دارم...شناختمش و مطمئنم اون همون دختریه که همیشه می خواستم».

با حرصی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:« حالا که ادعا می کنی می شناسیش بگو ببینم اون از چه چیزهایی عصبانی می شه؟ چه کاری اون رو بیشتر از همه خوشحال می کنه؟ چه گلی رو دوست داره؟ وقتی ناراحته چطور باید آرومش کنی؟ و یا...

امیر حالت تمسخرآمیز همیشگی را به خود گرفت و گفت:« هیچ کس نمی تونه با چند ماه مراوده ی مخفیانه که تعدادشان به ده تا هم نمی رسه این چیزها رو بفهمه. تازه وقتی آدم از کسی خوشش میاد به این مسائل فکر نمی کنه. این چیزها بعد از چند سال زندگی مشخص میشه.

_ اگر حالا به این چیزها فکر نکنند بعد از ده سال هم نمی فهمند. مثل محبوبه...مثل منیژه...من مطمئنم شوهر محبوب نمی دونه چی همسرش رو خوشحال یا ناراحت می کنه و اگر هم بدونه براش مهم نیست. اصلا بهش فکر نمی کنه.

_ تو من رو با شوهر محبوبه مقایسه می کنی یا با اون پرویز چشم دریده!

عصبانی شده بود. من هم عصبانی بودم. می خواستم بگویم تو در خیلی جهات از آنها هم بدتری. اما نمی خواستم مشاجره راه بیندازم پس آرام تر گفتم:« در هر صورت من می دونم که ظاهر پوری تو رو جذب کرده. بهتره صبر کنی تا بیشتر بشناسیش. پوری دختر شاد و سرزنده ایه یک کمی هم رویایی و زودباور...و البته حاضر جواب...تو یک زن مطیع و خانه دار و سربه زیر می خوای...پوری دختر آزادی بوده و نمی تونه امر و نهی های تو رو تحمل کنه...زندگی رو برات تلخ می کنه».

امیر موذیانه براندازم کرد و گفت:« نکنه بهش حسودی می کنی؟ طفلک پوری! چقدر سنگ تو رو به سینه می زنه و می خواد مثلا رابطه ی من و تو رو با هم جوش بده. نکنه طاقت نداری ببینی که خواستگارهای تو بعد از مراسم دمشون رو می گذارند روی کولشون و فرار می کنند، اما پوری خواستگاری به پر و پا قرصی من داره. شاید هم برای اینکه از تو خوشگل تره حسودیت میشه».

امیر داشت ذات خود را نشان می داد. می دانستم ادامه ی آن بحث هیچ فایده ای ندارد. اما برای اینکه به او بفهمانم که از گفتن آن حرفها پی به نیت شومش برده ام با نیش خندی گفتم:« با این حرفها نمی تونی بین من و او فاصله بیندازی. اگر تو چند ماهه با او رابطه داری من از وقتی چشم باز کردم پوری کنارم بوده. فقط تعجب می کنم چطور از راه به درش کردی».

امیر از جا برخاست. چند قدم به سمتم آمد و در حالی که مستقیم به چشمانم خیره شده بود محکم گفت:« من دوستش دارم! وای به حال تو سپیده اگر این وسط موش بدوونی».

من هم با کلامی محکم تر از او گفتم:« من تمام تلاشم رو می کنم تا این عروسی سر نگیره. تو هم هرکاری از دستت برمیاد انجام بده».

امیر با حرص دندانهایش را به هم فشرد و گفت:« یادت باشه خودت خواستی».

وقتی رفت، ترس و اضطراب را با تمام سلولهای بدنم حس کردم. چهره و کلامش چنان مصمم بود که مطمئن بودم بیکار نخواهد نشست.

از او هرکاری برمی آید، حتی پاپوش درست کردن برای من. نکند رابطه ی من و پوری را خراب کند. نه! پوری عاقل تر از این حرفهاست. شاید هم پای آقا را به میان بکشد. باید کاری کنم. باید پیمان و حسام را در جریان بگذارم. شاید به این وسیله حسام هم کمی از حال و هوای سیاسی اش خارج شود. به خصوص که شنیده ام تظاهرات سیاسی آزاد شده و این ممکن است فقط یک دام باشد برای شناسایی مخالفان. شاید هم شاه به راستی ترسیده و می خواهد هرطور شده مردم را کمی آرام کند.

sansi
27-03-2011, 11:11
« فصل پانزدهم »



هوا خیلی گرم بود. آفتاب گرم و سوزان اواخر تیرماه موجب می شد مردم فقط برای کارهای ضروری از خانه خارج شوند و خنکای مطبوع کولر را ترجیح دهند.

روی یکی از نیمکت های پارک فرح زیر سایه ی درخت چنار بلند و قطوری نشسته بودم. اطرافم را سکوت غریبی دربرگرفته بود. همه چیز به نظرم راکد می رسید. حتی نسیم ملایمی هم نمی وزید. شاخ و برگ های سبز درختان کوچک ترین حرکتی نداشتند و به همین دلیل منظره ی روبه رویم چون عکسی سه بعدی به نظرم می آمد.

برای لحظه ای فکر کردم خودم هم جزئی از عکس ثابت اطرافم شده ام. بی حرکت به روبرو چشم دوخته بودم که با صدای حسام به خود آمدم.

_ چقدر فکر می کنی! سلام.

نگاه ماتم را به جانبش گرداندم. پیمان هم کنارش بود.

_ سلام سپیده! چت شده؟

حسام پرسید:« حالت خوبه؟».

آرام پاسخ دادم:« خوبم. بیایید بنشینید. اتفاق مهمی افتاده، باید کاری بکنیم».

چشمانم پر از اشک شد. حسام سمت راستم نشست. پیمان روبرویم ایستاد و گفت:« موضوع چیه که خواستی این طور پنهانی ما رو اینجا ببینی و قول گرفتی به پوری هم حرفی نزنیم».

حسام که کاملا گیج به صورتم نگاه می کرد گفت:« معلومه هرچی هست مربوط به پوریه...».

سرم را به علامت مثبت تکان داده و رو به پیمان گفتم:« تو خبر داری امیرعلی از پوری خواستگاری کرده؟».

پیمان پوزخندی زد و گفت:« چه جالب! امیرعلی از پوری؟».

و آرام خندید. اما حسام که با دقت چهره ام را می کاوید گفت:« خب که چی؟ نکنه می ترسی به خاطر نپذیرفتن پوری بین خانواده ها اختلاف بیافته».

نالیدم:« ای کاش اختلاف بیفته. ای کاش بدری خانم و جمشیدخان چشم دیدن آقا و مامانم رو نداشته باشند. اما موضوع این نیست. موضوع اینه که پوری می خواد قبول کنه...اون امیر رو دوست داره...یا حداقل فکر می کنه این طوریه».

پیمان با حرص و چشمان از حدقه درآمده مقابلم روی زانو نشست و گفت:« یعنی چه؟ پوری مگه حرفی به تو زده؟ اصلا چرا من که برادرشم از موضوع بی خبرم».

کلافه پاسخ دادم:« نمی دونم. شاید پوری از پدر و مادرت خواسته تا وقتی قضیه جدی نشده حرفی به تو نزنند».

_ غلط کرده! مگه من...

می خواست ادامه دهد که حسام با حرکت دست حرف او را قطع کرد.

_ یک لحظه صبر کن پیمان!

و رو به من ادامه داد:« درست تعریف کن. از اول برامون بگو جریان از چه قراره و تو از کجا خبردار شدی».

و من همه چیز را مو به مو تعریف کردم. حتی از بحثی که با امیر و پوری داشتم گفتم تا هر دو به طور دقیق از موضوع آگاه شوند بلکه بتوانند فکر تازه ای بکنند. بعد از اتمام حرفهایم، پیمان که به شدت عصبانی و خشمگین بود، بی وقفه مقابل ما قدم می زد و بد و بیراه نثار امیر و پوری می کرد.

یک بار هم می خواست به سراغ پوری برود که من و حسام مانعش شدیم و گفتیم باید عاقلانه تر رفتار کرد تا اوضاع از اینکه هست بدتر نشود.

پیمان با حرص در میان ناسزاهایش گفت:« من خیلی چیزها در مورد امیر می دونم. با همین چشمهای خودم چندین بار با دخترای تیتیش مامانی توی پارک و بلوار الیزابت دیدمش...می دونم خیلی از شبهای جمعه با رفقای الواتش توی کاباره ها و دیسکوها ولو میشه...می دونم چندین بار به محله های کثیف و بدنام رفته...مرتیکه ی آشغال هرزه حالا چشمش خواهر معصوم من رو گرفته...خاک بر سر پوری که دل به همچین آدمی خوش کرده...باید همه چیز رو بهش بگم. حسام هم می دونه، حتی علیرضا و دایی ناصرت چند بار از توی کاباره ها جمعش کردند و نگذاشتند آقات بویی ببره».

حسام دست روی شانه ی او گذاشت و گفت:« بهتره من و تو با پوری حرف بزنیم. من مطمئنم اگر شخصیت اصلی امیرعلی رو بشناسه محاله به او روی خوش نشون بده».

رو به من که پریشان و مستأصل کنارشان ایستاده بودم که او ادامه داد:« تو هم بهتره خودت رو قاطی نکنی، حتی به پوری هم دیگه حرفی نزن. ممکنه امیر باهات چپ بیفته و برای تو دردسر درست کنه. به اندازه کافی دردسر داری. تا اینجا اومدی، تلاشم کردی، بقیه اش رو بگذار به عهده ی ما...».

به چشمان نگرانش خیره شده و گفتم:« می ترسم حسام! از عاقبت کارشون می ترسم».

_ نگران نباش...نترس...خیالت راحت باشه که من و پیمان هستیم. ما به پوری اجازه نمی دیم همچین حماقتی بکنه.

پیمان که از حالت من متاثر شده بود کم کم آرام گرفت. او هم مثل حسام از من خواست خود را درگیر نکنم تا نسبت به ماجرا بی تفاوت به نظر آیم. حسام نگران من و وضعیتم در خانه بود، برای همین مرا با عجله به خانه فرستاد تا خودشان سر فرصت چاره ای بیندیشند.

آن روز حرفهای حسام و پیمان کمی خیالم را راحت کرد و توانستم شب بهتر بخوابم، اما روز بعد وقتی فهمیدم قرار قطعی خواستگاری برای شب جمعه گذاشته شده باز هم دچار اضطراب شدم. وقتی مامان موضوع را سر سفره شام اعلام کرد امیر زیر چشمی مرا می پایید تا عکس العملم را ببیند. من هم سعی کردم همان طور که به حسام و پیمان قول داده بودم حرفی نزنم. باید احتیاط می کردم.

تا روز خواستگاری به دیدن پوری نرفتم که مبادا امیر فکر کند در مورد او با پوری حرفی زدم. البته بابت خودم از او ترسی ندارم ولی می ترسم مانع دوستی ما شود یا اینکه برای حسام و پیمان دردسری درست کند.

به هر حال حسام به زودی به خواستگاری ام می آید و امیر به راحتی می تواند آقا را برعلیه او تحریک کند تا تلافی کارهایم را بکند. حتی فکرش را نمی توانم بکنم.

شب جمعه عاطفه، منیژه و محبوبه به همراه شوهرانشان به خانه ما آمدند. پس از صرف شام همه ی بچه ها را به من و سعیده سپردند و خودشان همراه عزیز و دایی ناصر به خانه ی جمشیدخان رفتند.

امیرعلی آن شب به سر و وضعش حسابی رسیده بود. موهایش را که کمی کوتاه کرده بود، به زیبایی حالت داد و کت و شلوار شیک و گرانقیمتی را که به تازگی خریده بود پوشید.

عزیز و مامان مرتب قربان صدقه اش می رفتند و از خوش تیپی اش تعریف می کردند. عاطفه هم چند مرتبه برایش اسپند دود کرد و دور سرش چرخاند و بر چشم حسود لعنت فرستاد.

آنها رفتند و ما ماندیم و هفت بچه ی قد و نیم قد آتش پاره. سعی داشتم با وجود آنها نگرانی و اضطرابم را فراموش کنم. دو ساعتی گذشت تا توانستیم با خواندن قصه و خاموش کردن چراغ بچه ها را بخوابانیم.

سپس خسته و کوفته به اتاقمان رفتیم و هرکدام بالشی برداشته گوشه ای از اتاق لم دادیم. مرضیه که به ما پیوسته بود گفت:« اگر جواب پوری مثبت باشه فقط خدا باید کمکش کنه».

سعیده آهی بلند کشید و گفت:« ناهید می گفت پوری از امیر بدش نمیاد، اما مامان و باباش زیاد موافق نیستند. من که فکر نمی کنم جمشیدخان اجازه بده». مرضیه گفت:« البته امیر چند ماهیه که خیلی تغییر کرده، حتی ناصرم می گفت خیلی بهتر شده. بالاخره شاید با بالا رفتن سنش کمی از شر و شورش کم شده. به قول عزیز جان شاید با زن گرفتن بهتر هم بشه».

من زمزمه کردم:« من که بعید می دونم!».

سعیده پرسید:« سپید! تو چی فکر می کنی؟ پوری به تو حرفی نزده؟».

مرضیه نگاهم کرد و من گفتم:« نمی دونم...نمی دونم...»

هنگامی که بازگشتند چشمان امیر از شادی می درخشید و عاطفه در حالی که رو ترش کرده بود غرولند می کرد.

_ نمی دونم چرا این پیمان این قدر توی قیافه بود؟ انگار خواهرش شازده است!

منیژه گفت:« جوونه و سر پربادی داره. می خواست بگه من هم آدمم».

مرضیه بی صبرانه پرسید:« بالاخره چی شد؟ قرار بله برون رو گذاشتید؟».

عاطفه قری به سر و گردن داد و با حرص گفت:« دو، سه روز مهلت خواستند تا فکر کنند».

و بعد پوزخند تلخی زد. مامان در دنباله ی حرفهای او افزود:« حالا خوبه چند روز پیش موضوع رو به بدری گفته بودم. لابد اگر بی خبر بودند باید یک ماهی فرصت می دادیم».

محبوبه گفت:« خب، درست هم نیست بلافاصله جواب مثبت بدهند. حالا دو، سه روز هم کسی رو نکشته».

آقا در حالی که به سمت دست شویی می رفت گفت:« همه ی اینها فیلمه! اونها از خداشونه که امیر دامادشون بشه».

بعد وارد دست شویی شد و فرصت هرگونه اظهار نظری را از دیگران گرفت. یعنی حسام و پیمان نتوانستند پوری را قانع کنند. شاید هم می خواهند طوری که اوضاع بدی پیش نیاید امیر را دست به سر کنند. امیدوارم این طور باشد. بی قرار بودم پاسخ قطعی پوری و خانواده اش را بدانم، به همین دلیل صبح زود لباسهای کثیف بچه ها را شستم و به بهانه ی پهن کردن آنها در آفتاب، به پشت بام رفتم. لگن لباسها را روی زمین گذاشته و به سرعت به سمت پشه بندهایی که روی پشت بام منزل پوری بود رفتم. همان طور که حدس می زدم هنگام طلوع خورشید، برای فرار از گرمای آفتاب به خانه رفته بودند. ناامیدانه نگاهی به تنها پشه بند روی بام منزل آقا ولی انداختم و با کمال تعجب دیدم حسام برای خود سایه بان درست کرده و بدون روانداز، با زیر پیراهنی و شلوار راحتی در خواب عمیقی به سر می برد.

ساعت هنوز هفت نشده بود. با وجودی که دلم نمی آمد بیدارش کنم، به خود قبولاندم که چاره ای ندارم و باید هرطور شده کمی آرام بگیرم. پس کنار پشه بند نشسته و آرام نامش را صدا زدم. او همیشه از خواب سبکش می نالد و می دانستم زود بیدار خواهد شد. همین طور هم شد. به زحمت چشمانش را گشود. از مشاهده ی من حیرت زده شد و چند بار پلک بر هم زد تا مطمئن شود خودم هستم. با لبخند گفتم:« معذرت می خوام که بیدارت کردم. اما دل تو دلم نیست. دیشب تا صبح بیدار بودم».

او دستی به صورت و چشمان خمارش کشید. روی تشک نشست و گفت:« مگه چی شده؟».

_ حسام! حواست کجاست؟ با پوری حرف زدید؟ این چند روز از ترس امیرعلی نه تونستم پوری رو ببینم نه شما ها رو.

حسام چادر شبش را که کنار دستش بود روی شانه های لختش انداخت، سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت:« همه ی ما امیر رو دست کم گرفته بودیم. پوری بدجوری گرفتار شده...برادرت خیلی زرنگه سپیده!...خیلی».

با شنیدن آن حرفها وارفتم و نالیدم:« یعنی پوری به همین راحتی قبول کرد؟! باور نمی کنم رذالتهای امیر رو فراموش کرده باشد».

_ فراموش نکرده! پوری اعتقاد داره امیر راهش رو تغییر داده و می خواد آدم دیگه ای بشه. گویا امیرعلی به پوری گفته از گذشته اش شرمساره و با وجود اون می تونه زندگی تازه ای رو شروع کنه. پوری هم احساس مسئولیت می کنه...البته من خوب می فهمم که پوری حسابی عاشق شد. در هر حال اون گفت اگر امیر رو رها کنه و بعدها اتفاقی برای اون بیفته تا آخر عمر عذاب وجدان می گیره.

با حرص گفتم:« امیر اگر می خواد آدم بشه، خب بشه! چه ربطی به پوری داره؟...هه! کار پوری خانم از جای دیگه خرابه».

حسام نگاه سرزنش آمیزش را به من انداخت و گفت:« سپیده! تو نباید راجع به پوری این طوری حرف بزنی. مثل اینکه یادت رفته اون بهترین دوستته».

_ شاید بهترین دوستم باشه، اما من بهترین دوستش نیستم. اگر بودم من رو قابل می دونست و از اول در جریان می گذاشت. مسئله ی خجالت هم نبوده چون پوری من رو خوب می شناسم و ...

حسام میان حرفم آمد و با لحنی خاص که دلم را لرزاند گفت:« این مسائل فرق می کنه. مگه تو راجع به خودمون حرفی به اون زدی؟ یا من به پیمان».

سرم را زیر انداخته و گفتم:« ما فرق می کنیم!».

_ چه فرقی؟ تو فکر می کنی اگر روزی پوری بفهمه جریان رو ازش پنهان کردی ازت دلگیر نمیشه؟...پیمان البته من رو درک میکنه. این مسائل برای مردها ناموسیه، اما شما دخترها از جیک و پیک دل هم خبر دارید.

حق به جانب گفتم:« این طورها هم نیست. اگر بود پوری از دل من و من از دل اون خبر داشتم».

_ نتونستید به هم حرفی بزنید، برای اینکه پوری عاشق برادر تو شده و من هم...یعنی...رابطه ی ما با بقیه ی روابط تفاوت داره...وای سپیده!...

به وضوح دست و پایش را گم کرده بود. از پشت پرده ی پشه بند، چهره ی خجالت زده اش را می دیدم. خدایا! من و او از کودکی با هم بزرگ شده ایم...حتی قبل از اینکه به سن تکلیف برسیم، گاهی شبها در یک بالین می خوابیدیم...و حالا در مقابل هم دستپاچه می شویم و دلمان از دیدار هم سریع تر می تپد. نه!...باور نمی کنم جنس عشق پوری و امیر از جنس عشق ما باشد.

حسام لحظه ای به من که خیره در چهره اش به فکر فرو رفته بودم نگاه کرد و گفت:« حالا زودتر برو پایین تا کسی نیومده».

خواستم بروم که آهسته صدایم زد.

_ سپیده!...با مادرم دوباره حرف زدم...گفت بهتره اول جواب دانشگاه رو بگیرم، بعد با مادرت صحبت کنه.

با لبخند و دلی پر از امید و شادی به بام خودمان رفتم. چنان منقلب و هیجان زده بودم که متوجه نشدم چگونه لباسها را روی بند پهن کردم و به اتاقم بازگشتم. فقط باید دو ماه دیگر صبر کنم...شاید هم کمتر.

حالا که مشغول سیاه کردن ورق های دفتر خاطراتم هستم، به این فکر افتاده ام که حسام چقدر خوب ذهنم را از مسئله پوری منحرف کرد!

sansi
28-03-2011, 18:00
« فصل شانزدهم »



در این اندیشه ام که بهار چگونه خواهد بود، زمانی که دیگر آزاد هستم. چگونه نفس خواهم کشید، در حالی که هم نفسی عزیز با من است...چه شکلی دارد خانه ای که زندان نیست. زندانبان ندارد و من می توانم به راحتی آنجا بخندم، بگریم، بدوم، حرف بزنم و شعر بخوانم...! شاملو بخوانم...سهراب...فروغ...و حتی حافظ، سعدی و خیام...و شعر بسرایم برای آزادی ام...برای بهار، پاییز، برف، باران...برای همه چیز و همه کس...و برای عزیزترینم که هیچ یک از اینها را جز با او نمی خواهم.



@@@



امروز اولین روز از ماه مبارک رمضان بود. در خانه ی ما هیچ کس روزه نمی گیرد. فقط از هیجدهم تا بیست و سوم را عزیز و مامان روزه دارند. اما من تا سال پیش، از راه پشت بام، همراه پوری و پیمان به خانه ی آقا ولی می رفتم و همراه آنها سحری می خوردم. چه روزهای پرهیجانی داشتیم و چقدر به ما خوش می گذشت. سحرها پوری از در باز خرپشته به خانمان می آمد و مرا از خواب بیدار می کرد. البته او و پیمان را هم حسام تلفنی خبر می کرد. بعد هرسه با چشمان خواب آلود و پف کرده، اما ذوق و شوق روزه داری بر سر سفره ی سحری پر و پیمان طلعت خانم می نشستیم، دعا می خواندیم و سحری می خوردیم. گاهی پیمان تنبلی می کرد و همراه ما نمی آمد، اما من و پوری محال بود یک روز را هم از دست بدهیم. حتی روزهایی که عادت ماهیانه بودیم از خجالت اینکه دیگران متوجه نشوند برنامه مان را تغییر نمی دادیم. این برنامه ی هرساله مان بود و کسی هم اعتراض نمی کرد. حتی آقام.

اما امسال با وجود مرضیه که همراه دایی ناصر سحر بیدار می شوند دیگر نمی توانم کنار خانواده ی ثابتی باشم.

چرا خود را می فریبم. حتی اگر مرضیه هم نبود با وجود کدورتم با پوری و سختگیریهای آقا، محال بود بتوانم برنامه ی هرسال را اجرا کنم.

در هر حال راضی هستم و آرامشی را که این ماه برایم به ارمغان آورده با جان و دل خواهانم. شاید به حرمت این ماه عزیز، آقا هم کمی آرام بگیرد.



@@@



مشغول شستن کف آشپزخانه بودم که دایی ناصر با چهره ای گرفته وارد خانه مان شد و مادر را صدا زد. جارو به دست در حالی که پاچه های شلوارم را تا زیر زانو بالا زده بودم، جلوی در آشپزخانه رفتم و گفتم:« سلام دایی! چی شده؟».

او که همچنان جلوی در ورودی، که همیشه نیمه باز است، ایستاده بود گفت:« مامانت کجاست؟».

_ داره توی حموم رخت می شوره. طوری شده؟

_ آقات چی؟ می دونی کجاست؟

_ نه! ولی باید کم کم پیداش بشه. این روزها زودتر برمی گرده.

او کلافه و پریشان به سمت حمام رفت. چند ضربه به در زد و گفت:« آبجی زرین! بیا بیرون کارت دارم».

چند لحظه میان اتاق ایستاد و بعد، گویی آرام و قرار ندارد، نشست و به پشتی تکیه زد.

_ دایی! بگو چی شده؟

با اندوه نگاهی به من انداخت و گفت:« هیچی».

_ پس چرا این قدر بی قراری؟ مرضیه حالش خوبه؟

_ آره...حالا هم رفته خونه ی دوستش.

مامان در حالی که آستین ها را تا بالای آرنج و پیژامه اش را تا زیر زانو بالا وارد اتاق شد و دایی از جا برخاست.

_ آبجی زرین! کاظم آقا که اومد زود بیایید خونه ی آقا ولی.

_ چی شده ناصر؟

_ حسام رو گرفتند.

بی اختیار جارو از دستم رها شد. اما آن دو چنان حواسشان پرت بود که متوجه من نشدند.

_ حسام؟ برای چی؟ مگه چی کار کرده؟

_ نمی دونم...انگار به عنوان خرابکار گرفتنش...کاظم آقا توی شهربانی دوست و رفیق زیادی داره، شاید بتونه کاری کنه.

بی رمق به چهار چوب در تکیه زدم. از تصور وضعیت حسام و اینکه چه بلایی ممکن است بر سرش بیاید چنان شوکه شده بودم که حس می کردم ضربان قلبم کند و سنگین شده. مامان با تأسف و ناراحتی گفت:« کاظم آقا می گفت بالاخره این پسرهای آقا ولی کار دست خودشون میدن».

_ حالا وقت این حرفها نیست. باید تا بلایی سر حسام نیومده خلاصش کنیم. بیچاره طلعت خانم حالش به هم خورده. آقا ولی هم به زور سرپا ایستاده.

دایی بی توجه به من رفت و مامان درحالی که می رفت که سر و وضعش را مرتب کند، زیر لب مدام با خود حرف می زد.

وقتی چادر به سر از خانه خارج می شد، به من که هنوز مات زده بودم گفت:« همون طور اونجا نمون. بیا برو لباسها رو آب بکش. من هم سعیده ی ورپریده رو صدا می زنم که شستن آشپزخونه رو تموم کنه».

سعیده پیش ناهید مانده و مثل همیشه از زیر کار در رفته بود. با خروج مامان همان جا روی زمین نشستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم.

« حسام به عنوان خرابکار دستگیر شده. شاید آقا عصبانی شود و کاری برایش انجام ندهد...حالا او در چه حالی است؟ نکنه کتکش زده. یا در حال شکنجه اش باشند»

پریشان بلند شدم. پاچه های شلوارم را پایین کشیده، موهای پریشانم را دو مرتبه با کش سرم مرتب کردم و با سرعت راهی پشت بام شدم. با چابکی از روی دیوار کوتاه پریدم و خود را به خرپشته ی منزل ولی آقا رساندم. همان طور که حدس می زدم در بسته بود. اگر باز بود می توانستم از بالای پله ها گوش بایستم. به سمت خرپشته ی منزل پوری رفتم. در آن هم بسته بود. سنگی برداشتم و با شتاب و محکم به قسمت آهنی در کوبیدم. نمی دانم چه مدت طول کشید، اما آن قدر پشت سر هم کوبیدم تا بالاخره ناهید و سعیده هراسان در را باز کردند. ناهید با وحشت گفت:« چی شده سپیده؟ زهره ام ترکید. چرا از کوچه نیومدی؟».

بی توجه به سوالاتش سریع پرسیدم:« پیمان خونه نیست؟».

_ نه! اما پوری خونه هست. دست شوئیه. بیا تو.

با شتاب از پله ها پایین رفتم. به محض اینکه وارد خانه شان شدم پوری از دست شویی خارج شد. با دیدن من لحظه ای مکث کرد. در طول دوستیمان این اولین مرتبه بود که با هم سرسنگین بودیم. او متعجب نگاهم می کرد که به سمتش دویدم و گفتم:« پوری! پوری! حسام رو دستگیر کردند...زود برو خونشون ببین چه خبره».

پوری با نگرانی و آشفتگی گفت:« آخه چرا اون رو گرفتند؟ نکنه...نکنه توی تظاهرات بوده!؟».

_ نمی دونم...فقط زودتر برو سر و گوشی آب بده.

_ با این اوضاع که من رو راه نمیدن.

همان طور شتابان از پله ها پایین دویدم و وارد آشپزخانه شدم. بدری خانم صدای رادیو را زیاد کرده بود. ترانه ای را همراه دلکش زیر لب زمزمه می کرد و در همان حال با جاروی دستی فرش کف آشپزخانه را جارو می زد.

سلام کردم، سرش را بالا گرفت. با دیدن پریشانی ام پرسید:« چی شده؟».

_ طلعت خانم! اینجا ظرفی چیزی نداره؟

با چهره ای متعجب به سمت رادیو رفت. آن را کم کرد و گفت:« چرا می پرسی؟».

مجبور بودم حقیقت را بگویم. در آن لحظه برایم مهم نبود چه فکری در مورد من می کند. در هر صورت، دیر یا زود، علاقه ی من و حسام نسبت به هم آشکار می شد.

_ راستش حسام دستگیر شده...می خوام پوری بره یه سر و گوشی آب بده.

او جارو را زمین انداخت و طوری با یک دست روی دست دیگرش کوبید که حس کردم تمام گوشتهای تنش تکان خورد.

_ خدا مرگم بده! جمشیدخان می گفت این پسره هوایی شده، پیمان زیر بار نمی رفت.

بعد ناگهان گویی چیزی به خاطر آورده باشد، دستانش را به لپهای گرد و سرخش کوبید و ادامه داد:« نکنه پیمان من رو هم گرفتند؟!».

سپس بی آنکه منتظر پاسخی شود، سراسیمه از خانه خارج شد. به عقب برگشتم و پوری را دیدم که با بغض، پشت سرم ایستاده. سعیده و ناهید هم روی پله ها نشسته و مرا نگاه می کردند. از شدت هیجان نفس نفس می زدم و آن قدر نگران بودم که نمی توانستم یک جا بایستم. از کنار آنها رد شدم و دو مرتبه به پشت بام دویدم. با جستی خود را به بام خانه ی حسام انداختم. خم شدم و بعد چهار دست و پا، بی توجه به داغی آسفالت زیر دستم و خشکی زبان روزه ام، به لبه ی بام نزدیک شدم. آهسته سرک کشیدم. در حیاط هیچ کس نبود اما به علت باز بودن درها و پنجره ها، صداها کم و بیش به گوش می رسید. گوش تیز می کردم که پوری و ناهید و سعیده هم از راه رسیدند و کنارم نشستند و مثل من حواسشان را به حرفهایی که رد و بدل می شد سپردند. صدای رسای بدری خانم از همه واضح تر به گوش می رسید.

_ پیمان هم از صبح رفته بیرون. مطمئنید با حسام نبوده؟

صدای محکم اما گرفته ی علیرضا را به زحمت شنیدیم.

_ بله! حسام با محمود، پسر مش غلام، بوده.

صدای لرزان و بی قرار طلعت خانم که واضح بود در حال گریه ادا می شود، شنیده شد:

_ الان بچه ام چه حالی داره. زرین جان! پس کاظم آقا کی میاد؟ اصلا بهتره حمیدرضا بره دنبالش.

_ نگران نباش طلعت جون! به عزیز سپردم به محض اینکه کاظم آقا اومد، اون رو بفرسته اینجا. این روزها زود برمی گرده خونه.

آقا ولی حرفی زد که چندان واضح نبود و بعد صدای علیرضا و حمید رضا آمد اما باز هم درست متوجه حرفهایشان نشدیم. کلافه از نفهمیدن برخی کلمات بودم که صدای در حیاطشان آمد. می دانستم آقاست. هرگاه عصبانی باشد، یا عجله داشته باشد، محکم و پی در پی در می زند.

با شنیدن صدای در، تقریبا همه به حیاط ریختند تا زودتر با آقام صحبت کنند. کمی سرم را بالا بردم. حمیدرضا را دیدم که در را با شتاب باز کرد و آقام با قدمهای بلند به درون آمد.

_ چه خبر شده؟ این پسره چه دسته گلی به آب داده؟

خلاصه، طلعت خانم، آقا ولی و مامان زرین خود را جلو انداختند و هرطور می توانستند آقا را راضی کردند به دیدار دوستان با نفوذش برود و برای حسام کاری بکند. آقا هم تا آنجا که می توانست طاقچه بالا گذاشت، فخر فروخت، سرزنش کرد و بالاخره با حالتی لبریز از تکبر به سراغ رفقایش رفت. پس از رفتن او علیرضا هم از خانه خارج شد. سعیده که به نظر می رسید کلافه شده، گفت:« از گرما هلاک شدم! بیایید بریم خونه. دیگه خبری نیست که».

و همراه ناهید از ما جدا شد. اما من همچنان پریشان، همان جا نشسته بودم و حتی گرما را هم به سختی حس می کردم. پوری که بی قراریم را دید به آرامی و با احتیاط گفت:« سعیده راست میگه. اینجا دیگه خبری نیست. بیا بریم پایین...اصلا بیا ما هم بریم خونه ی حسام اینا. فکر نکنم دیگه راهمون ندن».

هنوز از پوری دلگیر بودم، اما لحن ساده و حالت مظلومانه اش مرا نرم کرد. تا به آن روز هرگز با پوری قهر نکرده بودم و این چند روز، دوری او را به سختی تحمل کرده بودم. پس بی آنکه خود را خیلی مشتاق هم صحبتی نشان دهم « باشه » ای گفتم و همراه او راهی خانه ی ثابتی ها شدم.

در که زدیم، چند لحظه بیشتر نگذشته بود که در با شتاب توسط حمیدرضا باز شد. با اخم نگاهی به ما انداخت و بی آنکه کنار برود گفت:« بله! بفرمایید».

آب دهانم را به سختی فرو داده و گفتم:« میشه بیاییم تو؟».

_ اینجا هیچ کس حال و حوصله ی درست و حسابی نداره. بهتره برید خونه هاتون. پوری داشت می رفت که با التماس گفتم:« حمیدرضا خان! اجازه بدید بیاییم داخل. قول میدم صدامون در نیاد و مزاحم کسی نشیم».

با حرص گفت:« مگه اینجا حلوا خیرات می کنند. می بینید که چه وضع و اوضاعی داریم».

آمدم حرفی بزنم که صدای علیرضا از پشت سر به گوشم رسید.

_ حمید چرا کنار نمی ری. بگذار بیان تو.

_ آخه اینها...

_ برو کنار!

کلامش چنان با تحکم و بی صبرانه بود که حمیدرضا با دلخوری خود را کنار کشید. ما کمی عقب رفتیم تا علیرضا اول وارد شود، اما او با حرکت سر اشاره کرد که ما جلوتر برویم. همان طور که از پشت سرمان می آمد گفت:« می خوام حضورتون با حضور دیوار خونه یکی باشه و بهانه دست کسی ندید».

چشمی گفتیم و وارد شدیم. زیر لب به همه سلام کردیم که هیچ کس متوجه نشد و بعد به گوشه ای از اتاق خزیدیم و همراه دیگران با نگرانی به انتظار نشستیم.

ساعتی گذشت. هوا تاریک شده بود که من و پوری و مرضیه افطاری مختصری آماده کردیم تا هرکس روزه بود افطار کند. من هم با استکانی چای و دانه ای خرما گلوی خشک و ملتهبم را اندکی آرام کردم.

اعضای دیگر سه خانواده، عموی بزرگ و پسر عموهای حسام هم به جمع ما پیوسته بودند و همگی پریشان و مضطرب چشم به در داشتیم.

البته بزرگ ترها نمی توانستند مانند ما کوچک ترها ساکت بمانند و مدام از سیاست، احزاب، حسام و هرچیزی که این روزها باب شده، حرف می زدند. امیرعلی هم که موقعیت خوبی برای به رخ کشیدن محاسن نداشته اش به خانواده ی پوری پیدا کرده بود، از بی پدر و مادری سیاست و اینکه اهل هیچ فرقه ای نیست و نباید باشد و...حرف می زد.

با تحقیر او را برانداز می کردم که متوجه شدم پوری غافل از اطرافش غرق حرفها و حرکات امیرعلی شده.

با افسوس به چهره ی دوست فریب خورده ام نگاه کردم ناگهان صدای زنگ در همه ی حواسم را پی خود کشید. قلبم به شدت می تپید و انگشتان دست و پایم یخ زده و بی حس شده بود. یعنی ممکن است حسام همراه آقام از در وارد شود. اگر بیاید دیگر نمی گذارم برود. دیگر...

در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که با صدای طلعت خانم مغزم قفل شد و بغض در گلویم نشست.

_ پس حسام کو؟

آقا، همراه علیرضا و پسر عمویش که به استقبالش رفته بودند وارد اتاق شد. با دیدن جمعیت جا خورد و گفت:« مگه چه خبر شده. جوونه! جوونی و خامی کرده. زندون آدمش می کنه. مگه ما خودمون زندون ندیدیم!».

نمی دانستم آقا زندان رفته. اما مهم نبود. اگر هم بگویند او در گذشته شخصی را به قتل رسانده، قبولش مشکل نخواهد بود!

طلعت خانم با زاری گفت:« بچه ام طاقت نمیاره کاظم آقا! تو رو جون عزیزت بگو چی شده. چه بلایی سر حسام اومده؟».

او روی مبلی بالای اتاق نشست و گفت:« با سرهنگ و برادرش تیمسار حرف زدم. اونها هم پیگیر شدند. گویا نزدیک دانشگاه به خاطر شلوغ کاری گرفتنش. پدرم دراومد تا براشون توضیح بدم این پسره اهل فرقه ای نیست و اونها فقط بچه محل هاش هستند. آخه این پسره هنوز دانشگاه نرفته این کارها رو می کنه. وای به فردا! در هر صورت من سعی خودم رو کردم...آقا ولی هم باید سبیل چند نفر از زیر دست های تیمسار رو چرب کنه تا زبونشون رو نگه دارند. بعد هم از حسام تعهد می گیرند که دیگه از این غلطها نکنه...خلاصه آزاد می شه.

پس از جمله ی آخر، همه نفس راحتی کشیدند و بعد از گفتن « الهی شکر » هرکس به نحوی از آقام تشکر کرد. او هم مانند قهرمانی متواضع، پاسخشان را می داد. با وجودی که حالات او را نمی پسندیدم اما در دل، من هم از او ممنون بودم که نگذاشته بود حسام را در زندان نگاه دارند. دلم اندکی آرام گرفته و فقط دعا می کردم او هرچه زودتر صحیح و سالم بازگردد تا دیگر نگذارم خود را به دردسر بیندازد.



@@@

sansi
28-03-2011, 18:06
اولین شبی که حسام در بازداشتگاه بود. تا صبح بیدار نشسته، یا نماز می خواندم یا دعا. و در تمام لحظات، اشک همدم تنهایی ام بود.

اولین شب بازداشت حسام، اولین شب شب زنده داری و عبادتم بود. اولین مرتبه بود که چندین رکعت نماز را پشت سر هم می خواندم. اولین بار بود که آن قدر طولانی با خدای خود راز و نیاز می کردم. و برای اولین مرتبه چنان خود را به خداوند نزدیک احساس می کردم، گوئی وجود لبریز از عشق و مهربانی اش، دست عطوفت بر سر و رویم می کشید. آن حس نزدیکی به خالق از نگرانی ام بابت حسام سرچشمه می گرفت، و مرا به خدا نزدیک کرده بود. به طوری که قسم خوردم دیگر هرگز نمازم را ترک نکنم و لذت عبادت را به غفلت خواب و خوراک و...ندهم.

هوا روشن شده بود که چشمانم تاب نیاورد و پلکهایم روی هم افتاد. خورشید به وسط آسمان رسیده بود که سعیده بیدارم کرد. او شاهد شب زنده داری ام بود و به این ترتیب، رازم برای خواهر کوچکم از پرده برون افتاد. اما دیگر برایم اهمیتی نداشت. حتی اگر آقا هم آن شب در اتاق من می خوابید، من باز هم کار خود را می کردم.

بالاخره حسام پس از سه روز آزاد شد. آن هم بی خبر...

بعدازظهر بود و هوا آن قدر گرم که همه ی اهل خانه در سالن پذیرایی که خنک ترین اتاق خانه است، زیر باد ملایم کولر به خواب نیمروزی فرو رفته بودند. حتی امیر و آقا هم که برای ناهار به خانه آمده بودند، در اتاق پذیرایی خر و پف می کردند. اما من که مثل سه روز و سه شب قبل کم خواب و خوراک شده و نگرانی و دلشوره امانم را بریده بود، کتابی برداشته و به پشت بام رفته بودم تا به بهانه ی مطالعه، کوچه را به خوبی تحت نظر داشته باشم. چتری به دست گرفته و عینک آفتابی ام را به چشم زده بودم تا گرما و نور آفتاب کمتر آزارم دهد. در حقیقت آن، کار هر روزم شده و برایم اهمیتی هم نداشت که کسی در مورد رفتار عجیبم سؤالی بپرسد.

دو ساعتی گذشت و من خسته از نشستن، خواستم بلند شوم و کمی قدم بزنم ولی با دیدن مردی که داخل کوچه شد در جای خود خشک شدم. اندکی می لنگید و بسیار آرام قدم برمی داشت. ناگهان شناختمش. آن اندام کشیده، پیشانی بلند و موهای قهوه ای فقط متعلق به حسام من بود!

بی اختیار نامش را فریاد زدم. حس کردم صدایم فضای میانمان را خراش داد و به گوش او رسید. او که از مقابل خانه مان می گذشت حیرت زده نگاهم کرد. لبخند زد و با اشاره پرسید آنجا چه می کنم.

اشک مقابل چشمانم را تار کرده و دیگر نمی توانستم چهره ی دوست داشتنی اش را ببینم. اشاره کردم همان جا بماند تا نزدش بروم. با وحشت خواست مانع من شود که بی توجه به نگرانی اش با سرعت، اما بی صدا به سمت حیاط دویدم. لحظه ای پنجره ها را از نظر گذراندم و هنگامی که مطمئن شدم همه هنوز در خوابند از حیاط خارج شدم. با دیدن جای خالی اش وارفتم. هنوز فرصت عکس العمل نیافته بودم که با صدای سوتی آرام، سرم را به سمت سر کوچه گرداندم. حسام بود که اشاره می کرد نزدش بروم. به او که رسیدم دیدم سرش را به زیر انداخته و لبخند می زند. با ناراحتی گفتم:« باید هم بخندی!».

باقی حرفهایم در پنجه ی بغض می لرزید و به زحمت از حنجره خارج می شد.

_ ای کاش من هم مثل تو بودم. خونسرد و دل گنده! با خیال راحت هر بلایی که دلت می خواد سر خودت میاری و اصلا...اصلا...به قول حمیرا، شما پسرها همه تون این طوری هستید. تا می فهمید برای کسی مهم شدید و اون...بگوید چقدر شما رو...یعنی...در هر صورت خودتون رومی گیرید و طاقچه بالا می گذارید. بعدش هم...

همان طور که بی اختیار و لرزان کلمات از دهانم خارج می شد، لبخند حسام کم رنگ تر می شد و سرش بالاتر می آمد. وقتی در چشمانم زل زد کلمه ها در دهانم ماسید. آن وقت بود که من تازه توانستم صورت عزیزترینم را ببینم.

چشمانش اندکی گود رفته و کنار گونه اش کبودی و زخمی آزاردهنده دیده می شد. با سکوتم اشک در چشمانش حلقه زد و لبهای خشکش باز شد.

_ خیلی دلم برات تنگ شده بود! به جای چهار روز انگار چهار سال ندیدمت.

مثل بچه های کوچک اشکهایم آرام از چشمانم چکید و چون گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد مدام تکرار می کردم:« خیلی بدی حسام! خیلی بدی...!».

پشتش را به من کرد و آرام از من دور شد. مشخص بود او هم دارد گریه می کند.

می دانستم چقدر زجر کشیده. می دیدم به دست مزدوران رژیم شکنجه شده. می خواستم بگویم من هم در لحظه لحظه ی تنهایی و دردش با او بودم. می خواستم بگویم چقدر برایش دعا کردم...و چقدر عاشقش هستم. اما به جای آنها فقط بیشتر آزارش داده بودم...به دنبالش قدم تند کردم. خوشبختانه خیابان، آن وقت روز و در آن گرما خلوت بود، که اگر هم نبود من دیگر ترسی از رسوایی نداشتم. با سرعت خود را به او رساندم. اشکهایش را پاک می کرد که به بازویش آویختم. عکس العملی نشان نداد. هر دو همگام با هم به خیابان اصلی رسیدیم. برای یک تاکسی دست تکان دادم و او نیز تسلیم وار سوار شد. از پارک « فانفار » که گذشتیم به راننده گفت توقف کند. وقتی پیاده شدیم گفتم:« ای کاش می رفتیم محوطه ی تئاتر شهر ».

متعجب نگاهی به من انداخت و گفت:« مثل اینکه حالت خوش نیست! ممکنه دیرت بشه».

_ من فکر می کردم تو با این کارهایی که می کنی حالت خوش نیست و زده به سرت! حالا کمی هم من دیوونه بازی دربیارم بد نیست!

پوزخندی زد و گفت:« فکر می کنی من دیوونه شدم؟!».

_ وقتی این قدر راحت باعث نگرانی دیگران میشی و اصلا برات مهم نیست...

آهی کشید و در حالی که به سمت کافی ای کوچک و دنج می رفت گفت:« بیا با هم یک چیزی بخوریم».

دیوارهای کافه تریا با رنگهای سبز و سفید که به صورت مدور به دور هم پیچ می خوردند، جلوه ی جالبی داشت و میزهای گرد با صندلیهای راحت و لوسترهای لوکس، همگی با رنگ کاغذ دیواری هماهنگی داشتند.

به جز ما دو دختر و پسر دیگر نیز در کافه بودند. قبل از آن، دو، سه مرتبه با پوری و دیگر دوستانم پنهانی به تریای نزدیک مدرسه رفته بودیم. حتی دو مرتبه هم با حسام، پیمان و پوری از آن شیطنتها کرده بودیم. اما آن روز اولین مرتبه بود که با حسام به تنهایی چنان جایی می رفتم. آن هم نه برای خنده و تفریح، برای اینکه قرار بود خیلی جدی با هم صحبت کنیم. در حقیقت حسام چنان جدی و قاطع به نظر می رسید که تا به آن لحظه او را آن طور ندیده بودم. هر دو سفارش قهوه ی ترک دادیم و او که به دستان قفل شده درهمش روی میز نگاه می کرد گفت:« تو تا به حال به حلبی آباد رفتی؟ من رفتم و اون مردم رو دیدم...سپیده! فکر کن تو کنار یک دیوار ایستادی. شخصی از راه میرسه، تو رو خم می کنه و به وسیله ی تو از دیوار خانه ای بالا میره...حالا فکر کن هر روز این کار رو با تو انجام بده و بعد از اون افراد خانواده اش هم این کار رو تکرار کنند. حالا تو اعتراض نمی کنی؟ آیا فکر نمی کنی به تو ظلم میشه...تا وقتی اعتراضی نکنی اون متوجه کارش یا متوجه ناراحتی تو نمیشه. پس تو باید حرف بزنی. باید اعتراض کنی که به این کارش ادامه نده، به حقوق تو احترام بذاره و اون قدر روی حرفت پافشاری کنی که تسلیم بشه. تسلیم حق تو.

_ ولی تو با یک نفر طرف نیستی...با یک دولت طرفی.

_ دولت هم با یک ملت طرفه. این دولت دست روی اعتقادات مردم گذاشته. علاوه بر اینکه اموال ملت رو هم به باد داده.

_ یعنی تو فکر می کنی دولت تسلیم خواسته های مردم میشه.

_ چاره ای نداره. رژیم در مورد این همه اعتراضات وسیع و گسترده که روز به روز هم بیشتر میشه کاری از پیش نمی بره. اون با احزاب سازمان یافته طرفه.

_ بعدش چی؟

_ نمی دونم! فقط می دونم که حالا وظیفه ام چیه و باید چی کار کنم. فقط می بینم که داره به من و مردم کشورم ظلم میشه و باید دفاع کنم. فرهنگ ایرانی ام داره به باد میره و ...

_ حسام! من می فهمم چه احساسی داری، حتی تا حدودی مثل تو فکر می کنم. اما می ترسم...من نمی تونم شجاعت تو رو درک کنم یا مثل تو شجاع باشم و نگران نشم.

دست گرمش را روی دستم که روی میز بود گذاشت و گفت:« تو از من شجاع تری! تو بدون اینکه به پدرت بی اخترامی کنی مقابلش ایستادی. تو هرکاری از دستت براومده برای پوری، برای محبوبه و سعیده انجام دادی. سعیده در ظاهر دختر پر دل و جرئتی است، اما من دیدم وقتی تو کنارش نیستی چقدر محتاط به نظر میرسه. برای محبوبه اگرچه الان نتونستی کار بخصوصی انجام بدی اما حقوقش رو به یادش آوردی. حتی حق پدرت رو نسبت به اون به پدرت نشون دادی و تصمیم نهایی رو به عهده ی خود محبوبه گذاشتی و بهش فهموندی که همیشه پشتش هستی. تو هم بالاخره یک روزی مستقل میشی و اون طور که دلت می خواد می تونی از خانواده ات حمایت کنی. می بینی...تو در جایگاه و موقعیت خودت از هرکسی که من دیدم شجاع تری».

بعد باز هم لبخند شیرینش را بر لب آورد. دستش را از روی دستم که داغ شده بود برداشت و در حالی که به فنجان قهوه ای که لحظاتی قبل پیشخدمت مقابلش گذاشته بود نگاه می کرد ادامه داد:« تو تنها کسی هستی که می تونه با دیوونه ای مثل من زندگی کنه...!».

با بغض لبخند زدم و گفتم:« دست کم زخم و کبودی کنار گونه ات رو پانسمان کن تا مادرت کمتر غصه بخوره».

_ چشم! امر دیگه ای باشه.

و خندید. من هم خندیدم.

_ حالا چرا می لنگی؟ فلکت کرده اند؟!

در میان خنده گفت:« اِی...یک همچین چیزهایی!».

باز هردو خندیدیم. در حالی که برای دردهایش در دل خون می گریستم.

sansi
28-03-2011, 18:14
فصل 17

آن روز هنگام بازگشت از حسام دو تومان پول گرفتم و از مغازه مش غلام کمی تخمه خریدم و به خانه رفتم. از آنجایی که اهل خانه نمی دانستند چه زمانی از خانه خارج شده ام به خیال اینکه برای خرید تخمه رفته ام پاپی ام نشدند.
خبر بازگشت حسام مثل توپ در محل صدا کرد و بعدازظهر همان روز برای دیدارش به خانه شان رفتیم. طلعت خانم و آقا ولی که از خوشحالی به حال خود نبودند، گوسفندی برای حسام قربانی کردند و شب همه را برای شام نگه داشتند.
خلاصه که آن شب در کوچه مان غوغایی بود و درهای خانه ها مدام به دلیل رفت و آمد باز و بسته میشد. همه خوشحال بودند و حتی من هم با پوری گرم گرفته بودم و حس می کردم چقدر دلم برایش تنگ شده.
اما روز بعد تمام خوشی ها حرام مان شد. بازاریان بازار را تعطیل کرده و آقام از بس که ترسیده بود و نمی دانست باید با بازاریان یکی شود یا با دولت، مثل ببری زخمی به خود می پیچید و به زمین و زمان بد و بیراهمی فت. راستی که دورویی هم گاهی چقدر سخت می شود.
حالا هم او به اتاق خودش رفته.بطری شرابی مقابلش گذاشته و گاهی تنها و گاهی با چند نفر از دوستانش لبی تر می کند و ناسزا می گوید.
برای او مشکل است که از جانب هم قطارانش چندان مقبول نیست. از حسام شنیده ام بازاریها نقش مهمی در مبارزات دارند و حتی پولهایشان را از بانک صادرات، که سهام عمده اش را یک بهائی خریده، به عنوان اعتراض خارج کرده اند و به خانواده های قربانیان مبارزات و اعتصاب کننده ها کمک مالی می کنند. راستی آقا کجای این داستان قرار درد؟ مطمئن هستم حتی خودش هم نمی داند؟
در هر حال امروز در خانه آرامش عجیبی حکم فرما شده. آرامشی که مرا به شدت به دلشوره انداخته و می دانم توفانی را پشت سر خواهد داشت. در ضمن جریان امیر و پوری دیگر علنی شده و آن دو، شیرینی خورده یکدیگر هستند. قضیه رفتن پیان هم به هندوستان قطعی است و تا اوایل مهرماه راهی می شود. این طور که ظواهر امر نشان می دهد بدبختانه عروسی امیرعلی و پوری بیچاره هم قبل از رفتن پیمان انجام خواهد گرفت.
من یکبار دیگر با پوری افسون شده حرف زدم. اما او خوش خیالتر از آنی است که تا به حال فکر می کردم. راستی که عشق امیر دیوانه اش کرده. من که هرچه سعی می کنم میبینم نمی توانم عشق به مردی چون او را درک کنم.




**********


دفتر عزیزم ســلام! بیش از چهل روز است که به سراغت نیامده ام. آخر نمیدانی که چه مصیبتی گریبانمان را گرفته. درست همان روزی که آخرین خطهای تو را سیاه می کردم، شاید همان لحظه که من قلم به دست داشتم، در آبادان، زندایی زینت همراه برادر جوان و همسر باردارش با شادی و دلی مطمئن راهی سینما می شود تا فیلم وزنها را که آنقدر تعریفش را شنیده ببیند. دایی نادر هم با بچه ها به پارک میرود، چون فیلم به طور حتم برای بچه ها مناسب نبوده. البته چند روز قبل دایی به همراه دوستانش به تماشای فیلم رفته بود.
دایی نادر با بچه ها در رستوران شام می خورند و به خانه میروند. در خانه کسی حضور نداشته. دایی معجب می شود، اما صبر می کند، آنقدر صبر می کند تا حسابی نگران می شود و می خواهد از خانه خارج شود که خبر را از همسایه شام می شنود. همسایه بیچاره هم بی خبر از اینکه همسر دایی در سینما بوده با ناراحتی می گوید سینما رکس را آتش زده اند و تعداد زیادی از مردم زنده زنده در آتش سوخته اند. حال دایی به هم می خورد. همسایه بر سر خود میزند و تازه می فهمدچه دسته گلی به آب داده. زن دایی، برادر و تازه عروسش هر سه در آتش نفرت، جهل و بی رحمیسوختند و خاکستر شدند. دل بازمانده هایشان هم در آتش دائمی باقی ماند. آتشی که هرگز خاموش نخواهد شد و فقط شاید شعله هایش زیر خاکسترپنهان شود.
بزرگترها به آبادان رفتند. بیچاره خانواده زندایی زینت، آنها سه عزیز را از دست داده اند. مادرم تعریف کرد که حال پدر و مادر زندایی هیچ خوب نیست. پدرش سکته قلبی کرده و مادرش از شدت ضعف و شوک در بیمارستان بستری است. عزیز در حال گریه روی پایش کوفت و مثل آرزویی که برای همه فرزند از دست داده ها می کند گفت:«الهی مادرش بمیره!» عزیز هم فلسفه خاصه خودش را دارد! دلم بدجوری رفته. لبخند زیبای زندایی یک لحظه از مقابل چشمانم دور نمی شود. از آن بدتر چهره گرفته و تکیده دایی و دخترانش به دلم آتش میزند. سولماز و الناز فقط دوازده سال و هشت سال دارند و بی مادر شده اند.
هر سه آنها را به خانه خودمان آوردیم. مرضیه هم به خانه پدرش رفته تا آنها راحت باشند. آخر مرضیه باردار است و کمی هم ویار دارد که طلعت خانم بهتر دید دخترش با آن حال در خانه ای که در و دیوارش غم میبارد نماند. بقیه هم با او هم عقیده بودند. به این ترتیب دایی ناصر یک پایش خانه عزیز است و یک پایش خانه آقا ولی.
آقا و امیر هم دیگر قلدری نمی کنند. آرام شده اند. شاید آن دو هم در مقابل این مصیبت بزرگ کم آورده اند. البته از آنجایی که تحمل اوضاع کسل کننده خانه برایشان سخت است، کمتر در خانه می مانند. آقا نزد دوستان هم پالکی اش می رود و امیر هم گاهی با او، گاهی با دوستان خودش و اغلب هم با پوری در گشت و گذار است. پوری از این وضع چندان راضی نیست و نمی خواهد مرا تنها بگذارد اما من هم دیگر حوصله او را ندارم.حوصله اینکه حس کنم به خاطر من از هم جواری نامزد عزیزش بازمانده! میدانم کمی با او بداخلاقی می کنم، اما دست خودم نیست. هنوز قبول حماقتش برایم سخت است. بخصوص اینکه می بینم چقدر بابت عقب افتادن عروسیشان دمغ و ناراحت است.
در حقیقت این اتفاق جریان خواستگاری حسام از من را نیز به تعویق انداخت. اما من حتی به خود اجازه نمیدهم فکرش را بکنم. مصیبت مر دلخراش زندایی آنقدر بزرگ و عمیق است که اگر بخواهم به این مسائل فکر کنم خیلی باید خودخواه باشم. این واقعه تنها اتفاقی را که جلو انداخت، رفتن پیمان بود. او که دید عروسی دست کم تا یکسال به تعویق افتاده، ماندن را جایز ندانست. بخصوص که دوست پدرش مدام برای حرکت او اصرار می کرد.





**********


بالاخره پیمان رفت. جای خالی اش بدجوری به چشم می آید و به همین زودی دلم برای او تنگ شده است.
روز قبل از رفتن پیماننزد مادر رفتم تا برای گذراندن یک روز با دوستانم از او اجازه بگیرم. او که در این مدت رنگ و رویش زرد شده و زیر چشمان قهوه ای اش گود افتاده، در آشپزخانه برای شام برنج پاک می کرد. این روزها اوضاع روحی مادر زیاد خوب نیست و غصه دایی نادر کسل و کم حرفش کرده. کنارش رفتم و آرام گفتم: «مامان! یه چیزی ازت می خوام.»
او بی تفاوت گفت:« می بینی که کار دارم... به جای حرف زدن برو چند تا پیاز سرخ کن.»
با اصرار گفتم:«مامان! پیمان فردا شب پرواز داره. معلوم نیست که دیگه کی بتونم ببینمش. من و بچه ها می خواهیم امروز رو با هم باشیم.»
با اخم نگاهم کرد و گفت:«خب که چی؟ تو هنوز نفهمیدید که بزرگ شدید. آخه چه معنی داره تو با حسام و پیمان که دیگه برای خودشان مردی شدند، راه بیفتی بری.»
- مامان! شمابهتر از هر کسی میدونید ما چه احساسی نسبت به هم داریم. پیمان درست مثل برادر می مونه نمی تونم مثل غریبه ها باهاش رفتار کنم.
پس از مدتها لبخندی موذیانه بر لب آورد:
- حسام چی؟
بی آنکه به روی خودم بیاورم گفتم:«اِ اِ اِ...! مامان! گوش کن! امروز آخرین روزه. اجازه بده با بچه ها چند ساعتی بریم بیرون. خواهش می کنم.»
- امیرعلی می دونه؟
- نه. اگر بدونه که خودش هم با ما میاد.
- خب بیاد. اون و پوری نامزد هستند. فردا اگر بفهمه پوری حرفی بهش نزده حسابی عصبانی میشه. تو که بهتر می شناسیش.
- این موضوع فقط به ما چهار نفر مربوطه. امیرعلی بین ما مزاحمه.
بی آنکه بخواهم او را عصبانی کرده بودم و چون ترسیدم سر لج بیفته با خواهش و تمنا خواستم که هوایم را داشته باشد تا بتوانم چند ساعتی را با خیال راحت و آسوده با دوستانم باشم.
با صدور اجازه از جانب مادر، با هیجان شلوار جین و پیراهن مشکی تازه ام را که به دلیل فوت زندایی خریده بودم. به تن کردم. موهایم را نیز با سرعت شانه زده و با حریر ابی تیره ای از پشت سر بستم.
وقتی از خانه خارج شدم پوری را با پیراهن بلند جینش که کمربندی باریک و سرمه ای دور کمرش بسته بود دیدم که به انتظارم ایستاده. کیف و کفشش با پیراهنش هماهنگ بود و او را خوش تیپ کرده بود. با دیدنم لبخند زد. من هم به رویش خندیدم. کم کم داشتم سعی می کردم وجود او را از امیرعلی مجزا کنم. با هم به راه افتادیم. گفتم:«از امیر نمی ترسی؟ اگر بفمه...»
- نمی فهمه! ار هم بفهمه مهم نیست. با برادرم بودم. غریبه که نیست.
در دل به پوزخندی زدم و با خودم فتم «تو هنوز خشم امیرعلی رو اونطور که من دیدم ندیدی!» . خوب میدانستم اگر امیر بفهمد روزگار هردویمان را به دلیل پنهان کاری سیاه خواهد کرد.
ساعت از چهار می گذشت. امیر و آقام برای انجام معامله خانه ای راهی کرج شده بودند و دیر وقت باز می گشتند. با پیوستن پیمان و حسام به ما، تاکسی دربست گرفتیم و راهی بلوار الیزابت شدیم. قرار بود قدمی در بلوار سرسبز و زیبا بزنیم و بعد پیمان ما را در کافه قنادی سهیل به چیزی که می خواستیم مهمان کند. پس از مدتها هر چهار نفر باز با هم بودیم. خوشحال و شاد. یا دست کم سعی داشتیم خود را شاد نشان دهیم. دوری پیمان برایمان سخت بود و اتفاقات اخیر هم کم طاقتمان کرده بود. اما ما همچنان می خندیدیم و می خواستیم نهایت استفاده را از آن ساعات ببریم. پیمان برای همه کافه گلاسه گرفت. حسام هم به ساندویچ مهمانمان کرد. من هم برای همه آدامس خریدم! خلاصه آنقدر خوردیم و خنیددیم که دل درد گرفتیم. بعد از ساندویچ فروشی به تریای دیگری رفتیم تا چای بنوشیم. آنجا بود که هر کدام یک یادگاری به پیمان دادیم. من یک جاسویچی که چهار قلب تپل و آهنی به آن آویزان بود، به او هدیه دادم، پوری یک انگشتر عقیق و حسام یک جلد حافظ نفیس و یک گردنبند چرمی که قرآن کوچکی در آن بود. پیمان هم به هر کدام از ما یک قاب عکس داد که در آن عکسی را که چهار نفری کنار ساحل، در سفر شمال انداخته بودیم، گذاشته بود.
هنگامی که قابها را مقابلمان می گذاشت با چهره ای اندوهگین گفت:«ای کاش اوضاع مملکت و دانشگاه ها اینطوری نبود و میتونستم همین جا درس بخونم. از این قابها یکی هم خودم دارم. اونجا می گذارم کنار تختم تا هر شب و هر صبح چشمم به قیافه های نحستون بیفته و دلم براتون تنگ نشه!»
از طنز تلخی که در کلامش بود هر سه لبخند زدیم. پوری برای تغییر جو حاکم گفت:«ای کاش سینماها باز بود و تو این فرصت خوب یک فیلم خوب هم می دیدیم.»
حسام با ناراحتی گفت:«کو فیلم خوب! من یکی که خوشحالم سینماها تعطیل شد. بلکه این تعطیلی باعث بشه سینمای ما یه کم به خودش بیاد.»
بی اختیار به یاد زندایی افتادم که چگونه در سینما رکس آبادان بین شعله های آتش از بین رفته بود. حسام که انگار تغییر حالم را فهمیده بود با شوخی ادامه داد:«ای بابا! از این حرفها بگذریم. از پیمان بپرسیم وقتی رسید چی برامون میفرسته تا نشون بده به یادمونه. هی پیمان! با هر نامه یک هدیه!»
با شوخی حسام همه دوباره خندیدیم و پیمان در حالیکه صورت سپیدش به سرخی میزد گفت:«برای تو یک تخته پر از میخ میفرستم که راحت تمرین ریاضت کنی...برای پوری ادویه هندی که از بی مزگی در بیاد...برای سپیده هم از این لباسهای هندی که کلی پاچه داره، چون فکر کنم بهش بیاد.»
پوری با حرص گفت:«برای من ادویه، برای این لباس؟!».
- آخه لباسهای هندی به دخترهای شیر برنج نمیاد.
پوری باز هم اعتراض کرد و کم کم بحث و شوخی بالا می گرفت که با چشم غره یکی از پیشخدمتهای کافه به خودمان آمدیم.
چقدر خوش گذشت. چقدر بی خیال و ارام بودیم. مثل اینکه زندایی هرگز نمرده! پوری نامزد امیر نیست! حسام شکنجه نشده و پیمان راهی غربت نیست!
برای بدرقه پیمان به فرودگاه نرفتم. نمی خواستم با بی قراریهایم او را ناراحت کنم، پس یک ساعت قبل از رفتنش به خانه شان رفتم. با سرعت و سرسری با او خداحافظی کردم و به خانه برگشتم بعد با خیال راحت بغضم را خالی کردم. البته بی صدا و آرام... مثل همیشه...





**********


هنوز سه هفته از رفتن پیمان نگذشته، اما به شدت برایش دلتنگیم. هر سه مان عکس قاب شده چهار نفریمان را در اتاقهایمان گذاشته ایم.
این عکس را خیلی دوست دارم. آسمانش نیمه ابریست و بادی ملایم، اندکی موهایمان را به هم ریخته است. نکته جالبی هم در آن وجود دارد که برای من جذابیت خاصی دارد و آن این است که هر کدام از ما به نقطه ی متفاوت نگاه کردیه ایم. من حواسم به رشته سیاه مرغان دریایی بود که بالای دریا پرواز می کردند. پوری به سعیده و ناهید که جلوتر از ما مسخره بازی در می آوردند نگاه می کرد، پیمان مستقیم به دوربین زل زده بود و حسام نمیدانم در آسمان به دنبال چه چیزی می گشت!
در این مدت پیمان بی وفائی نکرده و دو نامه برای هر سه ما نوشته و عکسی هم از خودش در مقابل دانشگاه پونا ضمیمه نامه دوم کرده بود.
حالا هم الناز و سولماز به اتاقم امده اند. طفلکی ها بی قرار مادرشان هستند و با هر بهانه ای به گریه می افتند. میدانم حالا هم از بی حوصلگی به من پناه آورده اند. شاید بتوانم با بازیهای کودکانه کمی لبخند بر روی لبهای اندوهگینشان بیاورم.





**********


امروز تهرتان به خاک و خون کشیده شد. گویا دولت حکومت نظامی اعلام کرده بود، اما بسیاری از مردم مانند ما بی خبر بودند و برای تظاهرات به خیابانها ریخته و در میدان ژاله با گاردی ها درگیر شدند. حسام هم آنجا بود. برایم تعریف کرد که صدها نفر مقابل چشمانش کشته شدند. دلم گرفته. او هم دلش گرفته بود و چنان خشمگین و مصمم از ادامه مبارزات حرف میزد که دل گرفته ام به خود لرزید...




**********

sansi
28-03-2011, 18:20
« فصل هجدهم »



دیروز جوابهای کنکور را دادند. حسام ادبیات قبول شده، پوری مترجمی زبان فرانسه و پیمان هم پزشکی تهران. ای کاش پیمان می ماند. اما او با وجودی که می دانست قبول خواهد شد ریسک نکرد و به دلیل اوضاع معلق کشور و دانشگاه، ترک دیار کرد. او حقیقتا می خواهد جراح بزرگی شود و من همیشه برای موفقیتش دعا می کنم.

حسام از شنیدن خبر قبولی اش چندان خوشحال نشد و هنگامی که برای گفتن تبریک به خانه شان رفته بودیم با پوزخندی در پاسخ سؤال مرضیه که پرسید چرا خوشحال نیست گفت:« بعد از 17 شهریور و زلزله ی طبس قبولی من خیلی هم با اهمیت به نظر نمی رسه».

همه با تأسف سر تکان دادند. علیرضا که کنار حسام نشسته بود دستی به شانه ی او زد و گفت:« ما فردا عازم طبس هستیم. هرکس کمک نقدی یا غیر نقدی داره تا فردا آماده کنه که من و چند تا از بچه ها با ناصر به زلزله زده ها برسونیم».

امیر پرسید:« چرا کمک ها رو به مأمورین دولت ندیم؟».

حسام گفت:« از کجا معلوم کمک ها به دست زلزله زده ها برسه. ما خودمون اقدام می کنیم تا خیالمون راحت باشه».

و حمیدرضا حرفهای حسام را کامل کرد:

_ بچه های محل چند تا وانت جور کردند و به همه ی اهل محل هم سپرده اند که کمک هاشون رو برسونند.

امیر لبخندی تمسخرآمیز بر لب آورد و رو به من و مامان و عزیز گفت:« بلند بشیم یواش یواش زحمت رو کم کنیم. انگار نه انگار که این پسره دانشگاه قبول شده و ما هم اومدیم تبریک بگیم».

سپس رو به حسام ادامه داد:« حالا تو به خاطر این اتفاقات قید دانشگاه رو می زنی؟!».

کلام نیش دار آقا امیر، حسام را آزرد ولی وقتی خواست جوابی بدهد علیرضا با اشاره او را آرام کرد. بیچاره پوری از شدت ناراحتی و خجالت سرخ شده و سرش را زیر انداخته بود. من اگر جای او بودم به محض تنها شدن با امیر حق او را کف دستش می گذاشتم تا دیگر با دوستم آن گونه برخورد نکند.

بالاخره روز بعد آنها راهی طبس شدند. حالا بگذریم از اینکه امیرعلی چقدر در خانه آنها را مسخره کرد. اما بی خیالیهای امیر چندان نپائید و من از رفتارش متوجه شدم مشکی برایش پیش آمده. شب به دیدار پوری رفتم. او وسوسه شده بود به دانشگاه برود. با امیر بحث کرده، اما در آخر تسلیم بی منطقی های او شده بود. من نمی فهمم وقتی شخصی این قدر درک پایینی از زندگی دارد و خودخواه است، چطور می شود او را تحمل کرد. اصلا چرا باید تحملش کرد و حتی تن به ازدواج با او داد. راستی که پوری عقل از سرش پریده!

به جای پوری من حرص می خورم و حسرت موقعیتی را که از دست می دهد، می برم.

وقتی فهمیدم در مقابل امیر کوتاه آمده، با او حرف زدم بلکه کمی بیشتر تلاش کند. حتی وسوسه اش کردم از این طریق میزان علاقه ی امیرعلی را به خودش محک بزند. نتیجه ی کارم مشاجره ی شدید آن دو و به دنبالش قهری دو سه روزه بود. قهر و دعوایی که من به آن دامن زده بودم، دامن خودم را هم گرفت...

شب بود. تازه از دیدن سریال تلویزیونی سرکار استوار که بین مردم خیلی گل کرده، فارغ شده بودیم و من داشتم زیر دستیهای پر از پوست تخمه را جمع می کردم که امیر با چهره ای برافروخته از در وارد شد. سلامی کوتاه کرد و با حالتی طلبکارانه تقریبا بر سرم فریاد زد:« مارمولک خانم! اگه پات رو از زندگی من و پوری بیرون نکشی بد می بینی».

با وجودی که دلیل خشمش را می دانستم خود را به آن راه زدم و پرسیدم:« چرا پرت و پلا میگی؟ هردوتون مبارک هم باشید. من چه کار به شما و زندگی تون دارم؟».

_ خودت رو نزن به اون راه! من خوب می دونم این تو هستی که مثل زنبور توی گوش اون پوری ساده وز وز می کنی و میندازیش به جون من.

سکوت و بی توجهی آقا که بالای اتاق به متکاهای پشت سرش تکیه زده و چای می نوشید و تلویزیون تماشا می کرد، این جسارت را به من داد که با صدایی آرام تر از امیر، اما با لحنی پر از تمسخر بگویم:« تا چند وقت پیش که پوری خروس بی محل و دختره ی پررو بود! حالا چطور ساده دل و فریب خورده شده؟ البته یادم نبود! راسته که اون گول تو رو خورده! آره...انگار ساده هم هست!».

چند قدمی به سمتم آمد. به شدت عصبی بود و در حالی که انگشت اشاره اش را در هوا تکان می داد، با تهدید گفت:« خوب گوشهات رو باز کن سپیده! دارم جلوی همه با تو اتمام حجت می کنم. از این به بعد حق نداری توی زندگی من دخالت کنی. راجع به من و پوری هم حق نداری حرفی بزنی. حتی دیگه دلم نمی خواد زیاد دور و برش بپلکی. اون دیگه رفیقت نیست. زن داداشته! این حرفها رو به اون هم گفتم و حالیش کردم که یا باید من رو بخواد یا تو رو!».

و با پوزخند ادامه داد:« حالا می خوام آتشت بزنم و بگم دوست چندین ساله ات اون قدر خاطرم رو می خواد که به خاطر من هرکاری می کنه. حتی حاضره تف توی صورتت بیندازه. حالا...

مادر با تشر میان حرف او پرید و گفت:« بس کن دیگه امیر! خجالت بکش!».

اما امیر دست بردار نبود.

_ من می دونم این از کجا دلش پره...سپیده به ما حسودی اش میشه. به هردومون. به من به خاطر اینکه پوری رو یه خورده ازش دور کردم، به پوری هم به خاطر اینکه هم ازش خوشگل تره، هم دانشگاه قبول شده و هم نامزد کرده! آخه یکی نیست بهش بگه تو کجا و پوری کجا؟! آخه کی پیدا میشه که از توی مردنی سیاه سوخته ی بی دست و پا خوشش بیاد!

این بار صدای محکم آقا بود که امیر را ساکت کرد. صدایی که فقط می خواست او را ساکت کند. که نه اینکه محکومش کند. نمی خواست سرزنشش کند. گویی تن صدای امیر مزاحم تلویزیون دیدنش بود!

_ امیر! ساکت شو! دیگه نمی خوام یک کلام حرف از کسی بشنوم!

و مرا هم خاموش کرد. صدایم را در نطفه خفه کرد و حتی فرصت دفاع به من نداد.

دست کم فرصت نداد کمی خود را خالی کنم و حرفم را بزنم.

بی اختیار نفسهایم صدادار شده و با حالتی لبریز از انزجار مردی را که برادرم بود برانداز می کردم. سعیده از مشاهده ی حالتم، با نگاه التماس می کرد آرامش خود را حفظ کنم و من خوب می دانستم که چاره ای جز حفظ آرامش ندارم.

ای کاش دست کم می توانستم از خانه بیرون بزنم. اگر امیر یا آقا از چیزی عصبانی شوند به راحتی خانه را چند ساعتی ترک می کنند. نمی دانم به کجا می روند اما وقتی برمی گردند دیگر آرامند. اگر هم در خانه بمانند به راحتی فریاد می کشند و حرص خود را به هر نحوی که بخواهند بر سر دیگران خالی می کنند. اما من باید می ماندم. حفظ ظاهر می کردم و با شنیدن چنان حرفهای وحشتناکی دم نمی زدم.

سینه ام توان نداشت. انگار از شدت فریادهای حبس شده داشت می ترکید! از فشار دندانهایم فکم تیر می کشید و قلبم گویی از ترس غوغایی که در وجودم پدید آمده بود، بی صدا و آرام می تپید.

امیر به نگاهم پوزخند زد. برایم ابرویی بالا انداخت و در حالی که از خانه خارج می شد گفت:« من با ناصر و علیرضا میرم بیرون. آقا! اشکالی نداره که سوئیچ بنز رو ببرم. ناصر می شینه پشت فرمان».

آقا با همان خونسردی پاسخ مثبت داد و مادر پرسید:« کجا می روید؟».

_ علیرضا می خواد ماشین بخره. میریم نمایشگاه بابای دوستم.

امیر که رفت آقا زیر لبی زمزمه کرد:« از این خانواده دیگه هیچ خوشم نمیاد! به خصوص از اون حسام!».

دیگر تاب ماندن نداشتم. بلند شدم و هنگامی که گفتم:« من میرم پیش عزیز». صدایم به وضوح می لرزید و دو رگه شده بود. در راه پله ها بودم که سعیده هم مانند جوجه ای که از پی مادرش می دود، دنبالم آمد.



@@@



در این مدت علیرضا که دیگر برای خودش مهندس شده و در شرکتی مشغول به کار است، با کمک آقا ولی یک پیکان سبز رنگ خریده. دایی ناصر در محل خودمان دنبال خانه ی استیجاری است تا دایی نادر و بچه ها با عزیز زندگی کنند. من هم با امیر و پوری قهرم. نمی دانم چرا حتی تحمل پوری را هم ندارم. او یک مرتبه، پنهانی از امیر به دیدارم آمد، اما وقتی دیدم آن چنان از امیر حساب می برد که می خواهد طبق خواسته ی او مراوده اش رابه ظاهر با من کم کند و دوستیمان را در خفا ادامه دهد، خشمگین شدم و با او بحث کردم. او هم گریان و ناراحت رفت. بعد از آن مادرم و سعیده سرزنشم کردند، اما حرفهای امیر و رفتار پوری چنان دلم را شکسته که نمی توانم نسبت به آن دو بی تفاوت باشم. حتی با وجودی که می بینم و می شنوم پوری هم با امیر سرسنگین شده است.

یک بار هم حسام سر راه خانه ی معصومه جلویم را گرفت و سعی کرد دست کم ناراحتی بین من و پوری را کمرنگ کند و ما را آشتی دهد، اما من آن قدر دلیل و برهان آوردم که حسام هم کوتاه آمد و آرزو کرد که گذر زمان ناراحتی مرا تسکین دهد و دوباره با پوری دوستی چندین ساله ام را از سر بگیرم.

طفلک حسام! چقدر بابت تنهایی من و پوری غمگین بود. او از احساس و وابستگی خاص من و پوری بیش از دیگران باخبر است و می فهمد این قهر چه اندازه برای هردویمان گران تمام می شود.

چه کنم؟ دلم با او صاف نمی شود. حس می کنم او امیر را به من ترجیح داده و دوستی چندین ساله مان را به عشقی سرسری و هوس آلود فروخته است. از او دلگیرم. خیلی خیلی زیاد دلگیرم.



@@@

sansi
28-03-2011, 18:26
همانطور که فکر می کردم منیژه به خانه شوهر بازگشت و برای اینکه به قول معروف کم نیاورد،چند شرط برای او گذاشت که پرویز هم به ظاهر همه را پذیرفت.
با رفتن او، در خانه ما دوباره همه چیز به حالت عادی بازگشت. راستی یادم رفته بود بنویسم که دایی ناصر و مرضیه بالاخره خانه ای کوچک، چند کوچه پایین تر از اینجا، برای خود پیدا کرده و به آنجا اسباب کشی کردند.خانه آنها، در طبقه دوم از آپارتمانی سه طبقه است. جمع و جور و تازه ساز است و برای آنها کافی به نظر می رسد.
دانشگاه ها هم باز شده و حسام هفته ای چهار روز کلاس دارد. از روزی که او به دانشگاه میرود من مدام دلهره دارم. هنگامی که به کلاس میرود تا زمانی که بازگردد چشم به کوچه میدوزم و دلم مانند سیر و سرکه می جوشد. این اضطراب از وقتی که شنیده ام روز شروع کلاسها برخی دانشجویان تظاهرات داشته اندف شدت بیشتری گرفته است. اما حسام آرام است و به نگررانی هایم می خندد.
امروز حسام حدود یک ساعت تأخیر داشت. انقدر نگرانش بودم که برای انتظار کشیدن به پشت بام رفتم. خواستم به سمتی که مشرف به خیابان اصلی بود بروم که یادم آمد سال گذشته سعیده بابت اینکه آنجا ایستاده و با دوستش حرف میزد، حسابی از دست آقام کتک خورد. آقا همیشه نسبت به آن قسمت حساس است و می گوید کسبه و اهالی محل به راحتی هر کس را که آنجا بایسته می بینند.
با پریشانی میان پشت بام قدم میزدم تا اینکه بالاخره طاقتم تمام شد و به قسمت ممنوعه پا گذاشتم. با نگرانی ناهی به خیابان خلوت انداختم و چشم به راه حسام نشستم.
بعد از دقایقی حسام را دیدم که سلانه سلانه اندک خیابان را پایین می آمد.
تا وقتی به نزدیک خانه ما رسید متوجه من نشد، اما وقتی برای لحظه ای سرش را بالا گرفت با دیدن من اخم کرد و با حرکت سر اشاره کرد از آنجا دور شوم. بی توجه به حرفش کاغذی را که از قبل آماده کرده و دور سن پیچیده بودم مقابل پایش پرتاب کردم. او حیرت زده و با احتیاط نگاهی به اطرافش انداخت و هنگامیکه مطمئن شد کسی حواسش به او نیست کاغذ را برداشت. هنوز سرش را بالا نیاورده بود که به سمت دیگر بام فرار کردم. می دانستم نگاه غضب آلودش را حواله ام خواهد کرد. در حالیکه از حرکات خودم خنده ام گرفته بود، به پشت بام آنها رفتم و روی لبه هره نشستم.
همانطور که فکر می کردم خیلی زود آمد. با دیدنم خشمگین و عصبی به سمت من که با خونسردی نگاهش می کردم آمد. نامه ام را باز کرد و خواند:«دیگه خسته شدم. حوصله تو و این کارهات رو ندارم... زود بیا بالا تا تکلیفت رو مشخص کنم!».
بعد رو به من ادامه داد:«سپیده! این مسخره بازیها چیه؟ از تو توقع این رفتار و حرفهای بچگانه رو نداشتم.»
از روی هره پایین پریدم. حالا کمتر از نیم متر فاصله داشتیم. در سکوت سر به زیر انداختم. او که سکوتم بیشتر عصبانی اش کرده بود با لحنی کنترل شده گفت:«پس چرا حرف نمیزنی؟»
سرم را اندکی بالا گرفتم اما اینبار به چشمانی که همیشه برایم مهربان بودند و آن لحظه خشمگین، نگاه نکردم. چگونه باید از آن همه اضطراب و نگرانی برایش حرف میزدم؟ چگونه باید به او می فهماندم که در دنیا فقط به او دلم خوش است و چقدر دوستش دارم؟! در آن لحظه فقط یک چیز به ذهنم رسید. آرام نجوا کردم:




گفتــه بودم چو بیایی، غــم دل با تو بگــویم
چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی!


دیگر نماندم تا عکس العملش را ببینم. فقط حس کردم هاج و واج از پشت سر، مرا که به سمت خانه خودمان می دویدم نگاه می کند.




**********


نگاه کن
به طلسم خورشید
و دلت را بردار
به نوازش، به نوید
و مپندار پلید
که دگر رفت پی ابر سپید
و فسون شو
تو از نور امید...

دلم امید دارد. بر لبم هنوز لبخندی نیمه جان نمایان است و در نگاهم برق محبت سوسو میزند. حسام راست می گفت. دوستی من و پوری عمیقتر از آن است که وجود امیر بتواند آن را خدشه دار کند.
بالاخره زمان کار خود را کرد. حالا با پوری آشتی کرده ام. زیر باران ریز و تند آبان ماه، در پارک شهر حسام دست من و پوری را در دست هم گذاشت.ما دخترها نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم. پوری زودتر از من به گریه افتاد. من هم اشک ریختم. اما بی صدا! پوری هق هق می کرد و اشکهای من با باران یکی میشد. پوری سرش را در شانه ام فرو برده و من نگاه خیسم به آسمان بود. وقتی به خود آمدیم حسام رفته بود. می دانستم رفته تا ما راحت باشیم.
جای پیمان چقدر خالی است. دلمان برایش تنگ شده. چنان که حتی نامه های زود به زود و کوتاهش هم ذره ای از دلتنگیمان را نمی کاهد.
با پوری به خانه رفتیم. بدری خانم که ما را پس از مدتها با هم می دید ذوق زده شده و صورت هر دویمان را بوسید. می نصیحتمان کرد. بعد اسپند دود کرد و دور سرمان چرخاند.
ساعتی بعد که برایمان چای و میوه آورد، کنارمان نشست و کمی درد و دل کرد. طفلک بدری خانم خیلی غصه دوری پیمان را می خورد. همچنان مشغول صحبت بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. پوری رفت تا در را باز کند و لحظاتی بعد با چهره ای سرشار از لبخند و شادی به درون آمد و فریاد زد:«سپیده! سپیده! حسام دوربین داره!... علیرضا یه دوربین فیلمبرداری خریده... وای! زود باشید بریم خونشون.»
از فرط خوشحالی برای حسام، در وسط اتاق خشکم زده بود. می دانستم چقدر آرزوی داشتن یک دوربین فیلمبرداری را داشت.
بدری خانم ناهید را هم صدازد و هر چهار نفر راهی خانه ثابتی ها شدیم. در خانه آنها غوغایی برپا بود. حسام با چهره ای هیجان زده، دوربین را به دست گرفته و سعی میکرد با کمک و راهنمایی علیرضا آن را به کار بیندازد.
بی اختیار به علیرضا که باصبر و حوصله به حسام توضیح میداد،نگاه کردم و پس از مدتها حس کردم از او بدم نمی آید. او دیر به نظرم مرد خودخواه و بی تفاوتی نمی رسید، حتی در خطوط چهره اش مهربانی و عطوفت را می دیدم.
لبخندم پررنگتر شد و سعی کردم حرفهایی را که طلعت خانم و مادرم در مورد من و علیرضا در شمال گفته بودند، برای همیشه از صفحه ذهنم پاک کنم.
بالاخره حسام دوربین را راه انداخت و طوری که کسی متوجه عمدی بودن حرکتش نشود، اولین تصویری را که ضبط کرد، چهره خندان من بود. بعد سعی کرد همه را وادار کند طبیعی رفتار کنند تا ازشان فیلم بگیرد، که البته هیچکس طبیعی نبود! حسام با خنده گفت:«آنقدر همه شما مصنوعی حرف میزنید و می خندید که مشخصه این اولین باره که جلوی دوربین هستید.»
اینبار همه به راستی خندیدند بعد هم طلعت خانم پیشنهاد داد همه برقصند! بدری خانم بلافاصله با او موافقت کرد و حمیدرضا را که کنارش ایستاده بود به وسط اتاق هل داد. دایی ناصر هم دست مرضیه را گرفت و هر دو وسط رفتند. دختران دایی نادر هم با اصرار مرضیه و مامان زرین به آنها پیوستند. سپس سعیده و ناهید در حالی که از خنده ریسه میرفتند، خود را وسط انداختند. مرضیه به من و پوری اشاره کرد و پوری که انگار منتظر دعوت شدن بود بلافاصله دست مرا کشید. اول کمی مقاومت کردم اما بالاخره در مقابل اصرار بزرترها که برایمان دست میزدند تسلیم شدم. کار مسخره ای بود، رقصیدن بدون آهنگ!
کم کم دایی ناصر بزرگترها را هم به میدان آورد و فقط علیرضا و حسام بودند که در کنار هم ایستاده بودند. بالاخره علیرضا دوربین را از حسام گرفت و او را که از خنده روی پا بند نبود بین ما فرستاد. دقایقی بعد هم حسام با اصرار جایش را با او عوض کرد.
پس از فوت زندایی آن اولین شادی دست جمعی ما بود. چقدر همه خوش بودیم و دیگر کسی جلوی دوربین مصنوعی نمی خندید! حتی بچه های دایی نادر!




**********

sansi
28-03-2011, 18:33
فصل نوزدهم

سروین اندوهگین و عصبی به صفحات سپیدی که در پی آخرین نوشته های سپیده بود نگاه کرد و نالید:«پس بقیه اش کو؟ من می خوام بقیه اش رو هم بخونم! اَه! مامان!» چشمانش را آرام روی هم فشرد و سرش را بالا گرفت. دستی به گردن دردناکش کشید. دفتر را بست و همان جا روی تخت، در جای مادرش دراز کشید. ذهنش آشفته شده و این آشفتگی از خطوط در هم چهره اش به خوبی نمایان بود.
لحظاتی را همانگونه سپری کرد. به ناگاه به ساعت رو میزیِ اتاق چشم دوخت. باورش نمیشد. ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود. کلاس فرانسه را از دست داده بود! اما او آنچنان غرق در مطالعه خاطرات مادر شده بود که مسائل دیگر چندان با اهمیت به نظر نمیرسید.
با چهره ای متفکر از اتاق بیرون رفت. می خواست به دست شویی برود تا آبی به صورت بزند که با صدای زنگ به سمت تلفنی که پایین پله ها بود رفت. صدای خشمگین پدر در گوشش پیچید»
- هیچ معلوم هست تو کجایی؟ چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ اصلاً چرا اینقدر زود برگشتی خونه؟ مگه تا ساعت سه کلاس نداشتی؟
- باباجون! اجازه بدید من هم حرف بزنم!
- بفرمائید! می شنوم.
- امروز زیاد حالم خوب نبود. یک کم سردرد داشتم، ترجیح دادم خونه بمونم. گوشی ام رو هم صبح روی میز صبحانه جا گذاشتم و از توی اتاقم صداش رو نمیشنیدم.
- دست کم یک زنگی به من میزدی...باشه! دیگه مهم نیست. راستی سام تماس نگرفت؟
- نه! هنوز ساعت تماسشون نرسیده!
- یادت باشه حرفی بهش نزنی. بیخود نگران میشه.
- بله، حیفه اقازاده تفریحشون نصفه بمونه.
- راجع به برادرت اینطوری حرف نزن. بر فرض که بفهمه، کاری از دستش بر نمیاد. بگذار بعد از این همه درس خوندن و رد کردن کنکور یک کم هم استراحت کنه.
- چطور ایشون میتونن با دوستاشون برن بیرون و مسافرت و گردش، اما من حق ندارم؟
پدرش بی حوصله گفت:«سروین! دیگه از حرفهای تکراری خسته شدم. فقط می خواستم بگم برای ساعت پنج اماده باش میام دنبالت بریم خونه مامان بزرگ. شب هم اونجا می مونیم.»
- اِاِاِ...! بابا من کار دارم.
- یعنی چی؟ من می خوام برم خونه مامان بزرگ یک کم غذا بردارم ببرم برای مامانت. معلوم نیست کی برگردم. ممکنه دیر وقت بشه.
- اشکالی نداره بابا! من که بچه نیستم از تنهایی بترسم. گفتم که حالم زیاد خوب نیست. امروز هم که کلاس نرفتم، کلی عقب افتادم. باید تا شب درسهای جدید رو بخونم تا از کلاس عقب نمونم.
- نمیدونم، هرطور خودت راحتی.
- راستی... بابا!... یه سوالی داشتم.
مرد که آماده خداحافظی بود پرسید:«بله؟ دیگه چی شده؟»
- بابا! شما مامان رو دوست داشتید؟ یعنیمیدونم دوست داشتید اما...
مرد حیرت زده پرسید:«چرا می پرسی؟ چیز خاصی شنیدی؟»
- نه. همین طوری پرسیدم. می خوام بدونم چی شد با مامان عروسی کردید.
- مثل همه آدمها ازش خواستگاری کردم، قبول کرد.
- می خوام ماجرای دقیقش رو بدونم.
- فکر کنم خواب نما شدی بابا! ما ماجرای خاصی نداشتیم.
بعد با لحن مشکوکی ادامه داد:«فکر کنم دچار مشکلی شدی! شاید کسی نظرت رو جلب کرده! یا اینکه پای خواستگار، چیزی وسطه.»
دختر با صدا خندید.
- نخیر! اشتباه متوجه شدید. اگر مسئله ای بود اول به مامان می گفتم... فقط وقتی دیدم شما اینقدر راحت به مامان اجازه دادید چند شب جمکران بمونه و تازه اینقدر هم نگرانش هستید فکر کردم باید خیلی دوستش داشته باشید.
- من هیچ وقت در مورد مادرت سختگیریهای بی منطقی نداشتم. مطمئنم که دردِ تو چیز دیگه ایه... فقط بعت هشدار میدم مراقب خودت باشی.
سروین باز هم خندید و برایاینکه خیال پدرش را راحت کند گفت:«چشم بابایی! قول میدم دست از پا خطا نکنم. راضی شدید!»
- اِی، همچین!
- اما شما هم خیلی تو داریدها. آخر نگفتید با مامان چه ماجراهایی داشتید.
مرد خندید.
- از مامانت بپرس. اگر لازم باشه برات میگه.
- بدبختانه اون از شما تودارتره.
- شاید الان برات زوده. باید کمی صبر کنی.
پدر و دختر کمی دیگر با هم صحبت کردند و بالاخره تماس قطع شد. همچنان که گوشی را روی دستگاه می گذاشت. لبخند، روی لبانش کم رن تر میشدف گوشی که در جای خود قرار گرفت چهره اش کاملاً جدی و متفکر می نمود.
دقایقی بعد او در اتاق پدر و مادرش با دقت در پی دنباله خاطره ها می گشت. می دانست کسی که خاطراتش را چنان با دقتی می نوشته نمی توانسته باقی زندگی اش را رها کند. آن هم زندگی پر فراز و نشیبی که مادرش در روزگار جوانی پیموده بود. روزگاری که سروین گرچه از نتای آن آگاه بود اما به طور دقیق شرح ماجراها را نمی دانست و حالا برایش مهم بود بداند چه بر مادرش گذشته. هنامی که بین کتابها چیزی نیافت به سراغ میز تحریر رفت. اوراق و کتابهای نامرتب را جابه جا کرد. کشوی میز را بیرون کشید و درست لحظه ای که از یافتن ناامید میشد دوباره به یاد تختخواب افتاد. زیر بالشها را نگاه کرد، در آخر خم شد و زیر تخت را هم نگاهی انداخت. یک دفتر قطور با جلدی محکم و سرمه ای زنگ آنجا بود. از شدت شوق قلبش با سرعت بیشتری می تپید. لبخندی بزرگ بر لب آورد. دفتر را برداشت، روی صندلی پشت میز تحریر نشست و آن را گشود. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد عکس چهار نفری دو دختر و دو پسر جوان بود که شادمانه در ساحلی زیبا و زیر آسمانی آبی کنار یکدیگر ایستاده بودند. سروین هر چهار نفر را خوب می شناخت و حالا با حسی عمیق تر و شناختی کاملتر به تصویر آن چهره های جوان می نگریست. به ناه هایی که هر کدام بهسویی خیره بود.
پس از لحظاتی تأمل نگاه مرطوبش را به نوشته های صفحه کناری عکس دوخت.




به نام خالق عشق، ایثار و صبر

سالهاست که می خواهم از زندگی ام بنوویسم سالهاست که امروز و فردا می کنم، اما فرصتی یا همتی به خود نمی دهم. آن قدر تردید کردم که بالاخره سعیده وادار به نوشتنم کرد. وقتی به اصرار او از روزهایی که بر من گذشته بود، برایش گفتم، دیگر رهایم نکرد تا باقی خاطراتم را روی کاغذ بیاورم.
حالا سالها از روزی که آخرین صفحه را در دفتر پیشین سیاه کرده ام میگذرد...





**********

sansi
28-03-2011, 18:41
« فصل بیستم »



آن روزها را خوب به یاد دارم. روزهایی که همه چیز معلق به نظر می رسید. شریف امامی برکنار شده و از هادی به نخست وزیری رسیده بود. به قول حسام شاه و اطرافیانش وقتی دیدند با وعده و وعید و فضای به ظاهر باز سیاسی به جایی نمی رسند، دست به دامن نظامی ها شدند تا با ترساندن مردم آنها را سرجای خود بنشانند. آتش سوزیهای آن اواخر ادارات دولتی و چند تظاهرات هم، بهانه ی خوبی به دستشان داده بود.

حسام آن روزها بیشتر از سیاست حرف می زد، از فعالیتهای مردم علیه رژیم. از آرمانها و آرزوهایش و با وجودی که توجهش به من چندان کم نشده بود، اما دیگر انگار اشاره به علاقه مان را فراموش کرده بود.

کمی از او دلگیر بودم. اما هرگاه می فهمیدم از خانه خارج شده، تا زمانی که باز می گشت آرام و قرار نداشتم.

یک روز صبح وقتی از پنجره ی خانمان دیدم که از خانه شان خارج شد، سریع به آشپزخانه رفتم، زنبیل را برداشتم و از خانه بیرون دویدم.

پس از روزی که در پشت بام به او فهمانده بودم چقدر نگرانش هستم، دیگر غرورم اجازه نمی داد بی قراریهایم را عیان کنم. پس به بهانه ی خرید نان به دنبالش دویدم. وقتی صدایش زدم به عقب برگشت و با دیدنم گفت:« خرید می روی؟».

سرم را تکان داده و گفتم:« می روم نان بخرم».

_ پس چرا از این طرف؟

_ آخه نون سنگک می خوام.

کمی عصبی شد و گفت:« مگه امیرتون پاش شکسته که تو راه افتادی بری یک محله ی دیگه نون بخری؟».

آب دهانم را به زحمت فرو داده و جواب دادم:« من خودم هوس نون سنگک کردم».

با لبخند گفت:« تو برگرد خونه. من عصر که برگشتم برات می خرم».

_ مگه کجا میری؟

_ کار دارم. باید برم دانشگاه.

_ پس من منتظرتم. نون سنگک هم یادت نره.

خندید و قول داد که یادش نرود. از من که دور می شد نمی دانم چه حسی وادارم کرد تعقیبش کنم. کم کم حسام به خیابان اصلی رسید و مستقیم به سمت فیاتی مدل قدیمی رفت که چند نفر از دوستانش در آن انتظارش را می کشیدند. وقتی با هم احوال پرسی می کردند من یک تاکسی گرفتم و به محض حرکتشان از راننده خواستم تعقیبشان کند.

راننده ی تاکسی که مردی میان سال و جاهل مآب بود، تابی به سبیلش داد و گفت:« دخترم اون پسرها کی هستند؟ نکنه برامون دردسر درست کنی».

_ با یکی از اونها نامزدم. شما نگران نباشید.

خنده ای کرد و گفت:« نکنه بهش شک داری؟ اگر از حالا شک داری بهتره تمومش کنی و یک عمر نه اون رو عذاب بدی و نه خودت رو».

_ شک ندارم، فقط می خوام ببینم کجا میره.

با اخم گفت:« از حالا تو کارهای شوهر آینده ات دخالت می کنی که چی؟!».

بی حوصله گفتم:« براش نگرانم...فکر کنم تازگی ها دوستهای ناباب پیدا کرده. آقا! خواهش می کنم فقط حواستون به اون فیات باشه، مبادا گمش کنید».

هنوز به خیابان شاه نرسیده بودیم که آنها ماشین را کنار خیابان پارک کردند و پیاده شدند. من هم با سرعت پول کمی را که همراه داشتم، با ترس از کافی نبودن آن، به راننده دادم و بی آنکه توجهی به چهره ی ناراضی او کنم به دنبال حسام و دوستانش به راه افتادم. هرچه بیشتر در خیابان پیش می رفتیم جمعیت بیشتر می شد تا آنجا که آنها را در میان جمعیتی که با مشتهای گره کرده شعار می دادند گم کردم. همان طور که وحشت زده سعی داشتم پیدایش کنم فهمیدم چه کار احمقانه ای انجام داده ام و اگر او را نیابم چگونه باید به خانه برگردم. بر فرض هم به هر ترتیب بود به خانه می رسیدم جواب آقا را چه باید می دادم. این دیگر از همه بدتر بود. ناگهان فکری به ذهنم رسید و خود را درون یک مغازه ی کفاشی که کرکره اش را پایین می کشید انداختم. مرد حیرت زده پرسید:« چی شده خانم؟ لطفا برید بیرون باید مغازه رو ببندم».

_ آقا! خواهش می کنم اجازه بدید یک تلفن بزنم.

او بدون بحث تلفن را که روی میز بود نشانم داد و گفت بهتر است عجله کنم. با دستانی لرزان شماره ی خانه ی پوری را گرفتم. ناهید گوشی را برداشت. پوری خانه نبود و مجبور شدم از ناهید کمک بگیرم. پس از او خواستم هرطور می تواند کمی پول تهیه کند و در خانه شان منتظرم بماند تا وقتی من با ماشین کرایه ای به آنجا رسیدم بلافاصله پول را به راننده بدهم.

گوشی را که گذاشتم مرد گفت:« مگه تو این شلوغی می تونی ماشین پیدا کنی؟!».

از مغازه که بیرون آمدم، کرکره ی مغازه پشت سرم پایین آمد. صدای فریادها شدیدتر شده و بوق ماشینها هم به آنها اضافه شده بود. در آن میان صدای مردی را شنیدم که فریاد زد:« گاردی ها! گاردی ها! فرار کنید».

تصور گاردی ها با لباس نظامی و اسلحه های بزرگشان دلم را لرزاند. بی اختیار به میان جمعیت دویدم و وقتی به خود آمدم که نزدیک دانشگاه شده بودم.

آنجا جمعیت بیشتر و هیاهو شدیدتر بود و صدای پرشور جوانان انگار آسمان و زمین را می لرزاند. از میان جمعیت خود را با زحمت نزدیک در اصلی دانشگاه رساندم. گویا در را به روی دانشجویان بسته بودند. به نرده ها چسبیدم و سعی کردم حسام را بین ازدحام بیابم. یافتن حسام در آن جمعیت مانند یافتن سوزنی در کاهدان بود. هراسان و پریشان با سیل جمعیت به این سو و آن سو کشیده می شدم. نمی دانم چه مدت به آن حال بودم اما حس کردم زمان زیادی گذشته. گاردی ها چند گاز اشک آور انداختند و در پی آن چند تیر هوایی شلیک کردند. صدای جیغ و فریاد اعتراض جمعیت به هوا برخاست و باز هم صدای شلیک گلوله شنیده شد. با وجودی که به شدت ترسیده بودم تمام حواسم پی یافتن حسام بود و مدام از سویی به سوی دیگر می دویدم.

دانشجویان برای خنثی کردن اثر گاز اشک آور، آتش درست کردند. دود و غبار فضا را گرفته بود و من ناامیدانه، با چشمانی سوزان و اشک آلود، دنبال حسام می گشتم. ناگهان فکری به ذهنم رسید. اگر من نمی توانستم حسام را پیدا کنم او که می توانست مرا پیدا کند! با این فکر به سمت کیوسک تلفنی رفته و با سعی و زحمت فراوان خود را از آن بالا کشیدم. همان دم درهای دانشگاه باز شد و سیل جمعیت از آن بیرون آمد. شعار های علیه رژیم همچنان در فضا طنین می انداخت و گاردی ها سعی در متفرق کردن مردم داشتند. بالاخره اولین تیر به سمت تظاهرکنندگان شلیک شد. صدای جیغ مردم اعصابم را متشنج کرده و نزدیک بود پایین بیافتم. چند پسر هم سن و سال خودم که از کنار کیوسک رد می شدند با تعجب گفتند :« مگه از جونت سیر شدی؟».

بی توجه به آنها ترسان و لرزان خود را حفظ کردم و باز چشم به جمعیت دوختم. بالاخره گلوله ی دوم و سوم و چند گلوله ی دیگر به سمت مردم شلیک شد. یک نفر را دیدم که روی زمین افتاد. ناگهان شعارها تغییر کرد و جمعیت ابتدا پراکنده و بعد یک صدا فریاد کشیدند:« معلم! به پا خیز محصلت کشته شد!».

داشتم به گریه می افتادم که صدای فریاد پرطنین و خشمگین حسام را از نزدیک شنیدم.

_ سپیده! تو اونجا چی کار می کنی؟!

با مشاهده ی حسام بغضم را فرو خوردم و سعی کردم از روی کیوسک تلفن پایین بیایم. دو مرد جوان که در حال فرار بودند با دیدن من ایستادند و خواستند کمکم کنند که حسام باز هم فریاد زد:« خودم میارمش پایین».

او و دوستانش با سرعت به سمت کیوسک آمدند و با کمک حسام توانستم به سلامت پا روی زمین بگذارم. از ترس به خود می لرزیدم و بر اثر تقلا کش موهایم شل شده و قسمتی از موهایم اطراف صورتم پریشان شده بود.

تا حسام خواست با آن چهره ی غضب آلودش حرفی به من بزند صدای شلیک گلوله مانعش شد. با حرص دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد. به دنبال او و دوستانش که هیچ کدامشان را نمی شناختم و دیگر دانشجویان و دانش آموزان می دویدم و گاردی ها هم به دنبالمان. دوستان او و چند تن از دانشجویان گاهی می ایستادند و سنگی به سمت گاردی ها پرتاب می کردند و دوباره می دویدند. چنان ترسیده بودم که با وجود نفسهای به شماره افتاده ام پا به پای حسام می دویدم. یکی از دوستانش فریاد زد:« نباید فرار کنیم...دارند تیر هوایی می زنند».

کمی قدم آهسته کردیم. حسام نیم نگاهی به من که می دانست به شدت آشفته ام انداخت و لب به دندان گزید. چقدر خوشحال بودم که به خاطر من نمی تواند بماند. بالاخره از دوستان او فاصله گرفتیم و داخل یک فرعی پیچیدیم. فرصت خوبی بود تا کمی نفس تازه کنیم. اما حسام همچنان می دوید. حس می کردم هرلحظه قلبم از حرکت خواهد ایستاد و نفسم دیگر بالا نخواهد آمد. پاهایم دیگر رمق نداشت و به شدت سنگین شده بود. نزدیک بود به زمین بیفتم که به زحمت لب باز کرده و فریاد زدم:« حسام! من دیگه نمی تونم...آه...نفسم...».

حسام قدم آهسته کرد نگاه مضطربش را به من انداخت و نفس زنان گفت:« اگر بخواهی بایستی ممکنه دستگیرمون کنند».

فکر دستگیری، شکنجه شدن و از همه بدتر عکس العمل آقا و امیرعلی، نیرویم را چند برابر کرد و باعث شد که همپای حسام بدوم. بعضی از مردم به سمت گاردی ها کوکتول مولوتوف پرتاب می کردند و برخی هم تایرهای ماشین به آتش می کشیدند. بوی دود فضا را پر کرده بود. هنگامی که جوانی فریاد زد گاز اشک آور زده اند حسام قدمهایش را تند تر کرد. داخل کوچه ای که پیچیدیم او بالاخره ایستاد. هر دو به شدت نفس نفس می زدیم. حسام دستم را رها کرده و در حالی که دستانش را روی زانوهایش گذشته بود سعی می کرد آرام شود. من هم طاقت از کف داده، روی زمین نشسته و به دیوار تکیه زده بودم. با هجوم چند نفر از تظاهرات کنندگان به داخل کوچه، حسام باز هم به سویم آمد. دستم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد. بریده بریده گفت:« باید...راه بیفتم...دارن میان...زود باش سپیده!...تکون بخور دختر».

در حالی که به سختی بلند می شدم نالیدم:« نمی تونم...نمی تونم...».

او بی توجه به من باز هم مرا از پی خود کشید. از کوچه به خیابانی دیگر نزدیک می شدیم که حس کردم کم کم نجات پیدا می کنیم. اما هنوز پایمان به خیابان نرسیده بود که...

sansi
03-04-2011, 11:06
نرسیده بود که باز هم صدای شلیک گلوله آمد و هجوم مردم در جهت مخالف حرکت ما موجب شد تا ما هم عقب گرد کنیم. از شدت تنش، خستگی و ترس داشتم به گریه می افتادم، اما میدانستم اگر گریه کنم حرکتمان کند خواهد شد، به خصوص که صدای شلیک ها نزدیک میشد. باز هم به خیابان اصلی برگشته بودیم و در میان جیغ و فریادها می دویدیم که ناگهان صدای شلیک گلوله ای را از فاصله ای نزدیک شنیدیم. دست حسام از دستم رها شد و او با شکم روی زمین پرت شد. به نظرم آمد زمین خورده، پس سعی کردم کمکش کنم برخیزد اما با مشاهده خون رنگینی که از وسط کمرش بیرون میزد دهانم با جیغ خفه ای باز ماند. نفس زنان کنارش زانو زدم. سعی کردم بلندش کنم تا با تکیه اش به من به راهمان ادامه دهیم. چند نفری که از کنارمان با سرعت می گذشتند فریاد زدند فرار کن دختر! اما من نگاهم به سرعت بی حرکت حسام بود. صدای شلیک گلوله ها همچنان به گوش می رسید. ولی من به چیزی جز نجات حسام فکر نمی کردم.
گاردی ها در صفی منظم نزدیک می شدند. درست مانند تانکهایی که می آمدند تا با بی رحمی ما را زیر چرخ های سنگین خود له کنند. با زحمت فراوان هیکل بی جان او را روی شانه های نحیفم انداختم و در حالی که نیمی از بدنش روی زمین بود، او را به دنبال خود کشیدم. با هر قدم فریادی زجه مانند از ته حنجره بیرون می فرستادم. حال عجیبی داشتم، انگار خودم نبودم و با هر زجه در دلم زمزمه می کردم «حسام خوب میشه... اون نمی تونه این طوری ترکم کنه... نمی تونه تنهام بذاره... اون دوستم داره...» تمام آن اتفاقات در چند لحظه که هر ثانیه اش مانند قرنی بر من گذشت. کوچه ای مقابل چشمانم بود. کوچه ای که اطمینان داشتم در انتهایش بیمارستان وجود دارد.
همچنان که تلاش می کردم صدای ضعیف حسام در گوشم پیچید «تو برو!» و من از شدت خوشحالیِ شنیدن صدایش سیل اشکم را رها کردم.
صدای شعارهای مردم از فاصله ای دورتر به گوش می رسید و دود آتش و گاز اشک آور اطرافم را مه آلود کرده بود. اما من فقط به یک چیز فکر می کردم: عزیزترینم به روی شانه هایم بود و باید او را نجات می دادم.
صدای شلیک گلوله و متعاقب آن صدای فریاد خشمگین و آشنا از داخل کوچه ای که حالا فقط چند قدم با آن فاصله داشتم به گوشم رسید. سرم را بالا گرفتم.باورم نمی شد. امیرعلی با چهره ای که به شدت برافروخته و غضبناک صدایم میزد. اگر تا چند دقیقه پیش او را می دیدم از وحشت پا به فرار می گذاشتم اما در آن لحظه از اینکه آشنایی در آن آشفته بازار یافته بودم که می توانست در حمل حسام کمکم کند نور امید در دلم تابید و فریاد زدم:«امیر! بیا کمک... بیا... حسام زخمی شده...».
امیر ترسان و پریشان سرکی به بیرون از کوچه کشید و با دیدن گاردی ها که بسیار نزدیک بودند غرید:«احمق بیشعور! اون رو ول کن بیا اینجا... بیا تا خودم نیومدم گیسات رو بکشم!»
- این حسامه امیر! بیا دیگه... خواهش می کنم... بیا امیر!
گریه ام شدیدتر شده، اما همچنان قدم بر می داشتم. کمر و شانه هایم به شدت درد می کرد و کم کم تحمل وزن حسام برایم دشوار میشد.
بالاخره امیر از کوچه بیرون آمد و با یک قدم بلند ما را داخل کوچه کشید. حسام را روی زمین خواباند و با چشمان گشاد شده به چهره بی رنگ و لبهای سفید او ناه کرد. به نظر می رسید شوکه شده و به شدت ترسیده، چرا که دیگر آثار خشم در وجودش به چشم می خوارد.
با شلیک چند گلوله پی در پی هر دو به خود آمدیم. او هراسناک از کنار حسام بلند شد. مچ دستم را گرفت و سعی کرد مرا به انتهای کوچه بکشد، اما من محکم در جای خود ایستاده و فریاد زدم:«پس حسام چی؟!»
امیر که رنگش به شدت ریده بود در کمال بی رحمی گفت:«اون مرده!... ما هم ار زودتر فرار نکنیم می میریم.»
مچ دستم را با حرکتی سریع از میان انگشتان شل شده اش بیرون کشیدم و باز با همان صدای بلند نالیدم:«نه! اون نمرده...خودم صداش رو شنیدم... امیر! تو رو خداکمک کن ببریمش بیمارستان.»
او بی توجه به من با حالتی عصبی به سمتم آمد. با حرکتی سریع و پیش بینی نشده مرا روی دوش انداخت و با قدمهایی بلند به سمت انتهای کوچه دوید. فرید زدم. التماس کردم. ناسزا گفتم. با مشت به کمرش می کوبیدم. سعی کردم با زانو به سینه اش ضربه بزنم. اما او بی توجه به من می دوید و من حسام را... حسامم را از پشت پرده اشک می دیدم که بی حرکت کنار کوچه دراز کشیده.
آه! خداونا! یعنی روزگارانت، لحظه ای به آن تلخی به خود دیده اند؟ برای من که آن لحظات تلخترینو زجرآورترین لحظات عمرم بود و هست. لحظه هایی که هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد و با هر بار یادآوریش چنان حسی پیدا می کنم انگار ساعتی قبل آن اتفاق برایم افتاده!
نمیدانم و به خاطر ندارم آن روز امیرعلی چگونه مرا به خانه رساند. فقط به یاد دارم تا به محله مان برسیم همچنان جیغ می کشیدم. چنان بی تاب بودم که امیر برای ساکت کردنم مجبور شد دهانم را محکم با یک دست بگیرد و با دست دیگرش هیکل لرزانم را به خود بفشارد تا حرکات عصبی ام مهار شود. حتی مجبور شد از راننده تاکسی بخواهد خودش زنگ خانه مان را بزند. وقتی سعیده که مشخص بود توسط ناهید گوش به زنگ بود، در را برایمان باز کرد امیر مرا همانطور که محکم در بغل گرفته بود به خانه برد و با عصبانیت در مقابل چشمان وحشت زده و پر از حیرت مادر و اقا، وسط اتاق انداخت. به محض اینکه رهایم کرد چون دیوانان از بند گسیخته، نعره زده و به سمتش هجوم بردم تا ناخنهایم را در چشمانش فرو کنم، در چشمانی که حسام را با آن وضع دید و بی تفاوت ماند! اما او سرش را به عقب کشید و ناخنهایم که به خون حسام آغشته بود، به جای چشمان از حدقه در آمده اش، ونه ها و گردنش را خراش داد.
از صدای فریادهای من، عزیز، سولماز و الناز، وحشت زده خود را درون اتاق انداختند. امیر دستانم را گرفته بود و سعی داشت مرا به عقب براند که ناگهان دستی قوی موهایم را از پشت گرفت و کشید و من با شدت و احساس دردری عمیق در سرم به عقب پرتاب شدم. اما دست قوی آقا هنوز موهایم را در چنگ داشت و به وسیله آنهها مرا همراه خود می کشید. مادرم گریه سر داده و در حالی که بر صورت و پاهای خود می کوفت از آقا می خواست رهایم کند. عزیز هم خود را وسط انداخته و به پسرش التماس می کرد کاری به کارم نداشته باشد. اما آقا دست بردار نبود. مرا به اتاقم کشید و قبل از اینکه کسی بتواند وارد شود در را قفل کرد. بعد بی آنکه چیزی بپرسد یا مجال صحبت بدهد کمربندش را بیرون کشید.
دیگر نه من به حال خودم بودم و نه آقا! فقط گاهی سوزش کمربند را حس می کردم و گوشهایم در میان گریه و التماس های کسانی که پشت در بودند، صدای غرش غضبناک آقا را می شنید:«کجا بودی دختره ی هرزه؟! من میدونستم ریگی به کفش داری... برای همین به امیر گفته بودم دنبالت باشه... حالا اینقدر می خوری که دیگه از این غلطها نکنی... دخترهه ی... روی داداش بزرگت دست دراز می کنی؟ شدی مثل زن های...؟!»
او نعره می کشید و ناسزا می گفت. به ناموسش تهمت بی عفتی میزد و من بی رمق به این فکر می کردم که آیا کسی حسام را به بیمارستان رسانده است؟!کم کم همه چیز در مقابل چشمانم با هاله ای سیاه در هم می امیخت و جمله ها و الفاظ تحقیر کننده اش در ذهنِ قفل شده ام، و ضربات کمربندش روی بدن بی حسم، بی تأثیر می گشت. نفهمیدم چه مدت طول کشید تا بالاخره در تاریکی مطلق غوطه ور شدم.
همه جا تاریک بود... نه تاریک نبود.... سیاه بود. یک جور سیاهی عمیق که حس می کردم خودم هم جزئی از آن هستم! فقط صدای نفسهایم بود که به من می فهماند هنوز زنده ام. کم کم وجود دستها، پاها و اندامم را حس می کردم. سعی کردم قدم بردارم. نجوایی از پشت در شنیدم. به عقب برگشتم. فقط سیاهی بود. چند قدم آرام و با احتیاط برداشتم. صدای حسام بود که داشت می گفت:«تو برو» نالیدم:»حسام».
نجوایش دور شد و به جای آن صدای بی رحمانه امیرعلی در گوشم پیچید:»اون مرده!» خواستم اعتراض کنم، خواستم حرف بزنم، فریاد بزنم و بگویم حسام زنده است. خواستم بگویم خودم صدایش را شنیدم...اما انگار حنجره ام را از دست داده بودم. دستی روی دهانم حس کردم. نفسم به طور کامل داشت حبس می شد که ناگهان با حس خنکایی روی صورتم از جا پریدم. از دهان نیمه بازم، نفس را با شدت از درون سینه بیرون فرستادم و سعی کردم چشمانم را باز کنم.
روشنایی اطراف چنان چشمانم را آزرد که تاب نیاوردم و پلکهایم را محکم روی هم فشردم. هنوز قادر به درک موقعیت خود نبودم که صدای ملایم و گرفته زنی را کنار گوشم شنیدم.
- آروم باش... آروم باش عزیز دلم!... خواب دیدی...
و صدای زنی دیگر:
- دراز بکش سپیده!
دستی به روی پیشانی ام کشیده شد که از سرمای آن مشمئز شدم و به خود لرزیدم.
- هنوز تب داره... میرم دکتر رو خبر کنم.
صدایی که اول شنیده بودم گفت:«الهی بمیرم...».
و فکر کنم به گریه افتاد. صدای مردانه ای آرام گفت:«زرین! بالای سرش گریه نکن. پاشو برو بیروم».
صدای گریه در حال دور شدن از من اندکی آرام تر و کم کم ساکت شد. انگار به سمت دیگر اتاق رفته بود.
دستی گرمتر، انگشتان بی حرکتم را در میان خود گرفت و همان صدای مردانه کنار گوشم زمزمه کرد:«سپیده! بیداری؟»
خواستم به آرامی به خود تکان بدهم که با احساس درد و سوزشی عمیق در پشت و بازوانم، ناله ای در میان بغض پاسخ آن شخص شد. صدای دلسوزانه و مضطرب مرد ادامه داد:«تکون نخور دایی! آروم باش».
کم کم موقعیت خود و صداهایی را که تا آن لحظه برایم غریب بودند را تشخیص می دادم. مادرم دوباره گریه سر داد و دایی ناصر او را از اتاق بیرون فرستاد. به ناگاه تمام اتفاقاتی که افتاده بود چون فیلمی روی دور تند از ذهنم گذشت. هیجان زده و آشفته چشم به روی روشنایی آزار دهنده گشودم و در حالی که سعی داشتم بی توجه به بدن دردناکم روی تخت بنشینم، با صدایی خش دار اما بلند پرسیدم:« از حسام چه خبر؟».
قبل از اینکه جوابی بشنوم در باز شد و مردی در لباس پزشکی و پشت سرش محبوبه وارد اتاق شدند. دکتر با لبخندی کمرنگ کنارم ایستاد و دلسوزانه گفت:«دخترم! چرا اینقدر ناراحتی؟ آروم باش و دراز بکش».
ملتمس به دایی نگاه کردم و پرسیدم:«دایی جون! حسام چی شد؟»
دایی با صدای لرزان در بغض گفت:«اون هم مثل تو بستری شده.»
تازه درک کردم در بیمارستان هستم و با امیدواری گفتم:«پس حالش خوبه! حالش خوبه دیگه، مگه نه؟!».
دایی به علامت مثبت سر تکان داد و دکتر به حالت طنز گفت:«این آقا حسام کیه که این دختر من به محض به هوش اومدن سراغش رو می گیره؟!».
قبل از اینکه من حرفی بزنم دایی گفت:«دوست و همبازی دوران کودکی».
نمیدانم چرا محبوبه از اتاق خارج شد و دایی به من پشت کرد. اما از حرکت آنها دلم لرزید و بغض کردم.
دکتر با لبخند سعی کرد مرا دوباره بخواباند و در همان حال گفت:« حالا که این حسام حالش خوبه، تو هم باید زودتر خوب بشی.»
دایی باز هم به سمت ما برگشت. چشمانش سرخ بود، اما لبهایش می خندید.
- سپیده دختر نیرومندیه و من مطمئنم زود خوب میشه.
پزشک کمی معاینه ام کرد و بعد در حالی که با افسوس به آثار ضربات کمربند که روی دستها و بازوهایم خطوطی پهن و تیره به جا گذاشته بود نگاه می کرد گفت:«به خواهرت گفتم پمادی که برات تجویز کردم روی اینها بماله. تبت هم عصبیه و به مرور پایین میاد».
بعد اندکی مکث کرد. گویی می خواست جمله های بعدی را در ذهن خود نظم بدهد و بعد بر زبان بیاورد.
- تو اگر بخواهی می تونی علیه پدرت شکایت کنی. من حاضرم شهادت بدم. در حقیقت تو باید شکایت کنی! این عمل خیلی وحشیانه و...
صدایی نازک و لرزان از میان لبهای خشکم بیرون آمد و مثل اینکه به جای دکتر با خودم حرف میزدم گفتم:«مطمئنم دردی که من کشیدم یک هزارمِ دردر حسام نیست! مهم نیست!... من شکایتی ندارم».
چانه پهن دکتر لرزید و بی آنکه کلامی دیگر بر زبان آورد از اتاق خارج شد. متعاقب او دایی هم در حالی که چهره اش را از من می پوشاند، بیرون رفت. احساس بدی داشتم. مطمئن بودم آنها چیزی را از من پنهان می کنند. با خود فکر می کردم «نکنه حال حسام وخیمه!؟».

sansi
03-04-2011, 11:24
فصل بیست و یکم


با وجودی که خودم حس می کردم نیازی نیست، اما یک شب مرا در بیمارستان نگه داشتند. جای زخمهایم می سوخت و دردناک بود، اما با هجوم هر درد و سوزش، چهره بی حالِ حسام مقابل چشمانم مجسم میشد و از تصورِ دردی که او کشیده به درد خودم می خندیدم!
آن شب محبوبه کنارم ماند. از حضورش متعجب بودم. در حقیقت از اینکه شوهرش به او این اجازه را داده بود حیرت کردم. احساسم را به او گفتم که لبخند زد و گفت:«بچه ها پیش مامان هستند، خسرو هم این روزها سرش خیلی شلوغه و کاری به کارم نداره.»
- این روزها که کارو کاسبی کساده چطور خسرو خان سرش شلوغه؟!
- بالاخره خرج زندگی باید از جایی تأمین بشه.
آهی کشیدم و برای چندمین مرتبه پرسیدم:«از حسام چه خبر؟».
با حالتی اندک عصبی گفت:«همین دو ساعت پیش به اصرارت زنگ زدم به مرضیه و حالش رو پرسیدم. گفت که هنوز بیهوشه.»
با بغض گفتم:« حالا شاید به هوش اومده باشه. جونِ مامان برو یه زنگ دیگه بزن... اصلاً کمکم کم خودم برم تلفن کنم».
- لازم نیست. خطها خراب شدن. با هزار بدبختی شماره بیمارستان حسام رو گرفتم.
- خوب زنگ بزنیم به پوری. اون حتماً خبر داره... راستی چرا پوری دیدنم نیومد؟!
- امیرو رو که میشناسی! لابد اون اجازه نداده.
- امیدوارم حالا پوری هم امیر رو بهتر بشناسه...اون امیر آشغال حسام رو وسط کوچه به حال خودش رها کرد...کثافتِ...ازش بیزارم...نمی خوام دیگه ریختش رو ببینم. مطمئنم پوری هم اگه بفهمه امیر چه نامردی ای در حق حسام کرده، نامزدیش رو با اون به هم میزنه.
- امیر ترسیده بود و...
با بغض و پریشانی میان کلام محبوبه آمده و گفتم:«دیگه حرفش رو هم نزن...شانس آورد حسام زنده مونده، در غیر این صورت خودم امیر رو می کشتم!».
محبوبه با ناراحتی گفت:«این حرفها چیه میزنی؟ اگه مامان یا آقا بشنوند میدونی چقدر دلشون می گیره. تو چطور برادرت رو به یک پسر غریبه می فروشی؟!».
- اولاً که خیلی کم پیش اومده امیر رو به عنوان برادر حساب کنم...بعد هم اینکه... حسام غریبه نیست!
نگاه پر از اشکم را به دستان قفل شده روی شکمم انداخته و فکر کردم «حسام از هر هم خونی برایم آشناتر است. دردم را همیشه بهتر از همه فهمیده و مهرش را بیش از هر کسی در دل دار».
محبوبه که سکوتم را دید کنار تختم نشست. دست روی دستان یخ زده ام گذاشت و آهسته پرسید: «خیلی دوسش داری؟».
بی آنکه نگاهش کنم در حالیکه قطرات درشت اشک از چشمانم می بارید با صدایی لرزان و شرمگین گفتم:«محبوب! خواهش می کنم برو دوباره تماس بگیر».
به چشمانش که نگاه کردم دیدم چشمان او هم چون من بارانی است. وقتی دید توجهم به اوست از جایش بلند شدم و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:«میرم یه تلفن میزنم و زود بر می گردم».
دلم شور میزد و بی قرار بودم. به خدا التماس می کردم حسام را از من نگیرد و هر چه نذر و نیاز میدانستم برای سلامت حسام زیر لب زمزمه می کردم.
دقایقی بعد محبوبه آمد و خبر آورد که حسام هنوز در اغماست. آن شب تا صبح چشم به آسمانی کم ستاره دوختم که از پست پنجره اتاقم، چون دل من گرفته به نظر می رسید.
بالاخره صبح زود دل به دریا زده و تصمیم گرفتم با پوری تماس بگیرم. با وجودی که از بی توجهی اش نسبت به خود، دلگیر بودم، اما تنها کسی که می توانست خبری تازه از حسام به من بدهد و سوال پیچم نکند، پوری بود.
آرام و بی صدا از تخت پایین آمدم. محبوبه روی کاناخ بدون دسته و دو نفره کنار اتاق در خواب عمیقی بود و خوشبختانه متوجه من نشد. همانطور آهسته و پاورچین و بی اعتنا به درر و سوزش بدنم از اتاق بیرون آمدمد. پرستاری با دیدنم پرسید آیا به چیزی نیاز دارم. سراغ تلفن را گرفتم و او با دست به جایی اشاره کرد و گفت برای تماس با خارج از بیمارستان می توانم از آن تلفن استفاده کنم.
نفس زنان، با دلشوره ای غزیب به سمت تلفن رفتم. دستانم از شدت اضطراب می لرزید. به زحمت سعی کردم شماره را به خاطر آورم و با هر بدبختی بود انگشتان یخ زده و خیس از عرقم را در سوراخهای تلفن چرخاندم. آخرین شماره را که گرفتم حس کردم نفسم دیگر بالا نمی آید. کم کم با تلقین به خود، نفس عمیقی کشیده و اندکی آرام شدم. دیگر آماده حرف زدن بودم اما هیچ کس گوشی را برنداشت. چطور ممکن بود آنها در آن موقعیت، شب را جایی بمانند! پریشان تر از قبل شماره خانه حسام را گرفتم. هنوز دومین بوق نخورده بود که صدای ناآشنای دختری جوان در گوشم پیچید. به خیال اینکه دستپاچه بودم و اشتباه گرفته ام سریع پرسیدم:«منزل ثابتی؟».
اما در کمال تعجبِ من، دختر که صدایش کمی دورگه و سرماخورده به نظر می رسید گفت:«بله! بفرمائید».
لحظه ای مکث کردم. نمی دانستم چه بگویم که با پرسش دختر که می خواست بداند من با چه کسی هستم، به خود آمدم.
- من...من یکی از هم دانشکده ای های آقا حسام هستم. شنیده ام ایشون زخمی شدند.
دختر با صدایی که آشکارا می لرزید گفت:« دوستان حسام که همه از موضوع خبر دارند!».
حالا دیگر او را شناخته بودم. او راضیه دخترخاله حسام بود، اما آنجا چه می کرد؟! به زحمت لب باز کردم و پرسیدم:«از چی خبر دارند؟».
با شنیدن گریه او دل در سینه ام فرو ریخت. پاهایم سست شد و در حالی که وزن خود را به دیوار تکیه داده بودم نالیدم:«حسام حالش خوبه؟».
کلمات بعدی راضیه مانند سنگهایی آسمانی بر سرم هوار شد. کلماتی که تمام رویاهایم را نابود کرد و نزدیک بود مرا دیوانه کند. کلماتی که حتی نحوه ادای آنها را تا عمر دارم از خاطر نخواهم برد.
- ای خانم! کجای کارید؟ حسام بیچاره را امروز به خاک می سپرند! شاید هم تا حالا کارشان تمام شده باشه! شما دیر زنگ زدید! همه صبح خیلی زود رفته اند امام زاده و...
دستم را دیگر حس نمی کردم. گوشم چیزی نمی شنید. چشمانم حتی به آنچه روبه رویشان بود ایمان نداشت، حتی خواب و بیدار خود را تشخیص نمی دادم. فقط یک جمله در تمام وجودم فریادی کشید «حسـام مردن!».
با تکانی که به شانه ام داده شد به خود آمدم. محبوبه بود که با چهره ای رنگ پریده و چشمانی پف کرده مضطربانه سعی داشت مرا به خود آورد.
باز در صورت محبوبه مات شده بودم که سیلی آرامی به صورتم زد و نمیدانم مرا چگونه دید که با فریاد کمک می خواست. با صدای فریادش انگار تلنگری خفیف اما آزار دهنده به ذهنم خورد و با صدایی خفه و ناآشنا گفتم:«می خوام برم!».
و تکرار کردم. آنقدر آن جمله تکرار کردم که تمام بدنم مرتعش شده و هر لحظه صدایم اوج می گرفت. اعمالم در کنترل خودم نبود و عظمت آم مصیبت آنقدر برای جسم ِ رنجور و ذهن پریشانم غیرقابل تحمل بود که حس می کردم هر آن وجودم متلاشی خواهد شد.
همان جا روی زمین مرا خواباندند و با تزریق آمپولی آرام بخش کم کم از حالت شوک و تشنج به عالم بی خبری رفتم.
هنگامی که دوباره چشم گشودم. محیط اطرافم را نیمه تاریک یافتم. چند مرتبه چشمانم را باز و بسته کردم و نگاهی به دور و برانداختم تا موقعیتم را تشخیص دهم. با شناختن اتاقم در بیمارستان به یاد فاجعه ای که رخ داده بود افتادم. سرم سنگین بود و هوایی که نمیدانم از بغض بود یا از ناباوری روی حجنره ام ثابت ماند. به سختی نفسی عمیق کشیده و پاهای کم جانم را از تخت آویزان کردم و نشستم. لحظه ای اتاق دور سرم چرخید. اما بی توجه به آن حالت، به سمت در خروجی رفتم. هنوز در را باز نکرده بودم که محبوبه در را گشود. با مشاهده من ، نگران گفت:«ای وای سپیده! تو که باز هم از جایت بلند شدی. عزیزدلم! برو دراز بکش».
بی توجه به لحن محبت و پر از نگرانیِ خواهرم، محکم و جدی در چشمانش زل زدم و گفتم:«من باید برم... باید برم! حالا هم اگر نگرانم هستی با من بیا».
- پس بگذار دکتر تو را ببیند.
- من خوبم! اونقدر خوب که یادم هست امروز صبح باید مرخص میشدم و برگه ترخیصم امضاء شده.
محبوبه با چشمانی پر از اشک نگاهم کرد.
- آخه...آخه می ترسم که...لااقل صبر کن زنگ بزنم امیر...
با شنیدن نام او گویی برق مستقیم به بدنم وصل کنند، سیخ ایستادم و با فریادی کنترل شده گفتم:«دیگه اسمش رو جلوی من نبر! الان هم فقط یک سر میریم کوچه خودمون. وقتی مطمئن شدم...اون وقت میریم خونه شما. اگر هم تو فکر می کنی دچار مشکل میشی، میرم خونه عاطفه!».
وارد خیابان که شدیم هوا رو به تاریکی میرفت و صدای اذانی که خدا را به یاد مردم می انداخت از مسجدی که آن نزدیکیها بود به گوش می رسید. با شنیدن صدای اذان باز هم آن بغض لعنتی به جانم افتاد و من باز هم با سماجت از گریه خودداری کردم . نمیدانم چه حالی بودم. عقلم می گفت حسام مرده، اما دلم دیوانه بازی در می آورد و نمی گذاشت به راحتی قبول کنم. هرچه بیشتر بو کوچه مان نزدیک می شدیم تنفس برایم دشوارتر میشد و محبوبه نگرانتر از لحظه قبل، زیر چشمی مرا می پایید.
با دیدن حجله ای که نور چراغهایش مثل خاری در چشمم فرو میرفت، اشک در چشمانم حلقه زد و با صدایی لرزان زمزمه کردم:«چه زود همه چیز رو مهیا کردند! انگار آماده بودند!».
مرد راننده که در سکوت سنگینِ ماشین زمزمه ام را شنیده بود با افسوس سریتکان داد و گفت:«این روزها جوونهای مردم مثل گل جلوی چشم همه پر پر میشن.!».
دلم لرزید.حسام من هم مقابل چشمان ناباورم پر پر شده بود. فقط جلوی چشمان من! به دستور محبوبه، راننده، ماشین را کلی مانده به حجله نگه داشت. به محض توقف آن، با پاهایی سست و بدنی لرزان پیاده شدم و بی اعتنا به محبوبه به سمت حجله رفتم. باید مطمئن میشدم حجله حسام است. شاید...
دوستان حسام و چند نفر از پسرهای محل که با چشمانی سرخ نزدیک حجله ایستاده بودند، با دیدن من که بهت زده و مرتعش به سمتشان میرفتم، اندکی خود را کنار کشیدند. با دیدن عکس حسام دیگر نایی برایم نماند. دو زانو مقابل حجله نشستم. نگاهم به عکس بود، به چهره مهربان حسام که لبخندی کم رنگ روی لبهای خوش فرمش نشسته بود و مثل همیشه نگاهش بیش از لبها لبخند را می نمایاند. این عکس را خوب به یاد دارم. برای شرکت در کنکور انداخته و مثل همیشه به من، پوری و پیمان نشان دهده بود. پوری با دیدن عکس گفته بود:«چرا رتوش عکس کم است: و حسام چهره در هم کشیده و پاسخ داده بود:«هر چیزی طبیعی تر باشه بهتره»، بعد نیم نگاهی به من انداخته و ادامه داده بود:«شما دخترها هم هر چی کمتر با صورتتون ور برید و کمتر رتوشش کنید بهتره!».

sansi
03-04-2011, 11:36
در افکار خودم غرق بودم که با تکانی شدید به خود آمدم. محبوبه با چهره ای خیش از اشک مقابلم نشسته و سع داشت از زمین بلندم کند.
- سپیده! پاشو قربونت برم! آبرومون رفت. همه دارن نگاهمون می کنند. پاشو تا آقا نیومده و شر به پا نشده. الهی بمیرم برات! عجب غلطی کرددم. پاشو سیده!
اما من مثل سنگ به زمین چسبیده بودم تا اینکه بالاخره با کمک یکی از زنهای همسایه و شل شدن پاهایم، آرام از زمین بلند شدم. مانند مسخ شده های مست همراه آنها به جلو گام بر می داشتم که با حرکن محبوبه به سمت خانه، خود را باز یافتم. به محبوبه چشم غره ای رفتم و گفتم:«مگه قرار نبود بریم خونه شما یا عاطفه؟».
- یه دقیقه توی حیاط بشین یک کم حالت جا بیاد، بعد...
با باز شدن در خانه مان و خارج شدن بدری خانم و به دنبال او امیرعلی، حرفِ محبوبه نیمه کاره ماند. بدری خانم که در عرض آن یک روز گویی چند سال پیر شده و گوشتهای تنش شل و آویزان گشته بود به محض دیدن من محکم روی دست خود کوبید و ضجه زد:«الهی من بمیرم برای شما بچه ها! تو اون طور آش و لاش شدی، حسام بیچاره که این ور پر پر شد. پوری هم که رفته زیر سرم».
و گریه کنان به سمت من آمد. بدری خانم ندانست که با آن حرفها چگونه نمک به زخم عمیق و تازه ام پاشید. محبوبه سعی داشت با اشاره حالم خرابم را به بدری خانم و امیرعلی حالی کند، اما قبل از اینکه آنها متوجه چیزی شوند، بازوانم را از میان دستان محبوبه و خانم همسایه که آن لحظه حتی نمی دانستم که بود، بیرون کشیدم به سمت امیر یورش بردم. بدری خانم که شوکه شده بود، خود را جلو انداخت و من در حالی که میان بازوان گوشتالود و قوی او توان حرکت از دست می دادم فقط مانند دیوانگان فریاد می کشیدم و هر چه بد و بیراه بلد بودم نثار مردی که عنوان «برادری» را یدک می کشید می کردم.
کم کم جمعیت سر کوچه و حتی عزاداران ثابتی ها دورمان جمع می شدند که بدری خانم و محبوبه به هر فلاکتی بود مرا به خانه عزیز بردند. آنجا بود که دیگر از حال رفتم. چند مرتبه چشم باز کردم و هر بار با یادآوری آن چه اتفاق افتاده بود فریادی میزدم و با تزریق آرام بخش به خوابی عمیق فرو می رفتم.
نمیدانم چه مدت بی حال و بی خبر از اطرافم بودم که بالاخره با نوازش دستی بر روی دستم آرام چشم گشودم. سیعده بود که با چهره ای نگران، از میان پلکهای به شدت سرخ و ورم کرده اش نگاهم می کرد. دو طرف موهای خرمایی رنگش، نامرتب اطراف صورت سپید و سرخش رها شده و لبهایش به نشانه بغض، به سمت پایین کشیده شده بود. به نظرم در طول آن مدت کوتاه خیلی تغییر کرده بود! انگار چند سال بزرگتر شده بود!
با دیدن هوشیاری ام سعی کرد لبخند بزند اما لبخندش بیشتر به دهن کجی شباهت داشت!
بی توجه به او نگاهی اجمالی به دور و برم انداختم. اتاقِِ درمانگاه محلمه مان را شناختم. سال قبل از آن، یکبار سعیده بد حال شده بود و به او در همین اتاق سرم وصل کرده بودند. اما حالا من و سعیده جایمان را عوض کرده بودیم! دنیای غریبی است!
با صدایی خفه که گویی از ته چاه به گوش می رسید پرسیدم:«ساعت چنده؟».
در آن موقعیت سوال مسخره ای به نظر می رسید، اما از سکوت بهتر بود. او نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:«شش و نیم».
- پس چرا اینقدر همه جا ساکته؟!
- آخه شش و نیم صبحه!
- کی اومدیم اینجا که من نفهمیدم؟
- الان دو شبه که تو چیزی متوجه نمیشی. حالت خوب نبود. دختر شمسی خانم که پرستاری می خونه، چند تا آرام بخش بهت تزریق کرد. تا اینکه دو ساعت پیش دیدیم دست و پات یخ زده و رفتیم سراغش.
چشمانش پر از اشک شد و با بغض ادامه داد:«فکر کردم مردی! خیلی ترسیده بودم».
و من آرزو کردم ای کاش اندیشه خواهر کوچولویم هر چه زودتر به واقعیت بپیوندد.
- اما دختر شمسی خانم گفت فشارت اومده پایین بعد هم سریع رسوندیمت درمانگاه...سپیده! تو رو جون من، جون مامان... به خودت بیا. من دیگه طاقت ندارم... تو این دنیا فقط تو پشت و پناه منی.
با خودم گفتم:«چه پست و پناه سستی!».
- دکتر می گفت تمام این فشارها برای اینه که گریه نمی کنی... گریه کنی سپیده!... گریه کن تا آروم بشی.
بی اختیار به یاد نوار کاستی افتادم که حسام به من داده بود. کم کم آوای سوزناک خواننده در ذهنم جا می گرفت و من مانند زمانی که در اتاقم، گوشم را به بلندگوهای رادیو ضبط کوچکم می چسباندم و همراه خواننده می خواندم، آرام و با صدایی نازک زمزمه کردم:




چشم من بیا منو یاری بکن



گونه هام خشکیده شد کاری بکن



غیر گریه مگه کاری میشه کرد



کاری از ما نمی یاد زاری بکن



اون که رفته دیگه هیچ وقت...



به ناگاه سکوت کردم. جسم بی حرکت حسام را دیدم که روی زمین افتاده و جویی از خون، لباسش را سرخ کرده و من داشتم با بی رحمی او را رها می کردم! امیرعلی! او بود که حسام را تنها گذاشت. ای کاش مَرد بودم یا قدرت یک مرد را داشتم آن وقت امیرعلی را به سویی پرتاب می کردم و به کمک حسام می رفتم. شاید اگر او را به بیمارستان می رساندیم زنده می ماند. من خودم صدایش را شنیدم که گفت:«تو برو». صدایش با تحکم بود اما انگار میدانست نخواهم رفت. نه! اشکی از چشمم نمی چکید، چون نفرت تمام وجودم را لبریز ساخته بود. نفرت، خشم می آورد و خشم، فریاد یا سکوتی پر از فریاد! اما اشک نه! اشک وقتی بیاید خشم میرود و خشم من چنان بزرگ بود که راه زا بر اشک می بست!
سعیده که فکر می کرد به گریه خواهم افتاد، ناامیدانه به جای من اشک ریخت و نالید:«سپیده! سکته می کنی ها! آخه چرا با خودت لج می کنی».
سرمم که تمام شد عاطفه و شوهرش من و سعیده را به خانه خودشان بردند. گویا آن شب آنها خانه ما مانده و مرا به درمانگاه رسانده بودند.
به خانه شان که رسیدیم عاطفه برایم یک کمپوت باز کرد و با اصرار خواست کمی بخورم. دلم ضعف میرفت. حس می کردم معده ام به کمرم چسبیده. البته وقتی فهمیدم دو روز است چیزی نخورده ام تعجب نکردم. به زحمت و با اصرار عاطفه و سعیده کمی از آب کمپوت خوردم و بعد به اتاق بچه ها رفتم و سعی کردم بخوابم. چشمانم خسته و بدنم کسل و کوفته بود و جای ضربه های کمربند آقام هنوز درد می کرد اما ذهنم آشفته تر از آن بود که آن درد و کسالت مشغولش کند.
صحنه ی دور شدنم از حسام آتش به جانم میزد و فقط منتظر یک فرصت بودم. «رسوا کردن امیر!» حالا وقتش بود تا همه، به خصوص پوری و خانواده اش می فهمیدند امیر چه موجود خبیثی است! حیوانی که حسام معصوم و مظلوم مرا از من گرفته بود. درد مرگ حسام هنوز قابل هضم نبود و می خواستم از آن واقعیت تلخ بگریزم. ساعتی نگذشته بود که سردردی عجیب عارضم شد و با خوردن مسکن قوی باز به خواب رفتم.

sansi
03-04-2011, 11:44
فصل بیست و دوم


عاطفه پیراهنی ساده و سیاه رنگ مقابلم گذاشت. لحظه ای تامل کرد و هنگامی که حرکتی از من ندید پیراهن را برداشت، در بغلم کوبید و با تحکم گفت:«حسام مرده! پاشو لباس سیاه بپوش»
و ناگهان به گریه افتاد. خواست مرا در آغوش بگیرد که سریع از روی زمین بلند شدم و از اتاق بچه ها بیرون رفتم. بغض داشتم اما نما خواستم بشکند! با حالتی عصبی خود را به آشپرخانه رساندم. عاطفه به دنبالم آمد. مقابلم ایستاد و در حالی که کمی آرام شده بود گفت:«تو رو به ارواح خاک حسام که هنوز خشک نشده به خودت بیا. میدونم دلت خونه. میدونم چقدر دوستش داشتی ... طلعت خانم بیچاره میون ناله و زاریهاش گفت که حسام می خواسته بیاد خواستگاریت... حالا دیگه همه فهمیدن... سپیده جان!... خواهرکم! به جان خودت حسام هم دلش نمی خواد تو این حرکات رو از خودت نشون بدی... تو که بهت از همه اون رو می شناختی. میدونی چقدر با آبرو و مهربون بود...»
با شنیدن آن حقایق بدنم شل شد. خمیده و شکست خورده به اتاق بچه ها برگشتم، قرصی آرام بخش بخش خوردم و باز هم غرق بی خبری شدم.
این بار وقتی چشم گشودم بی آنکه اطرافم را بنگرم دست دراز کردم تا قرص و لیوان آب را بردارم و دوباره به خواب بروم، که دستی نرم و آشنا، ورق قرص را از زیر دستم کشید.
از بین چشمان نیمه بازم به صورتش نگاه کردم. اول به نظرم ناآشنا رسید، اما وقتی لب باز کرد او را شناختم.
- دیگه هر چی خوابیدی کافیه.
باورم نمیشد. او پوری بود. خداوندا چقدر همه تغییر کرده بودند و پوری بیش از همه! به راستی آن روزها مانند سالها بر ما گذشته بود.
چشمان درشت و شفاف پوری، حالا گود رفته، ریز و کدر شده بود. موهای همیشه پریشانش شل و نامنظم پشت سر جمع شده و پوست شادابش بی رنگ و مات به نظر می رسید. حتی لبهای سرخ و برجسته اش دیگر سفید و ترک خورده بود. پوریِ همیشه خوشرو و خوش رنگ و رو، حالا مانند زنِ بیمار و غمگینی مقابلم نشسته بود.
- سپیده!... بلندشو!... باید بریم یک جایی.
صدایش گرفته بود. بغض داشت و قطرات اشک از میان چشمان غمگینش روی گونه می چکید.
کمکم کرد تا پیراهن سبزم را با پیراهنی سرمه ای و شلوار راحتی ام را با جینی به همان رنگ عوض کنم. بعد روسری ژرژت سیاه رنگی روی سرم انداخت و ره شلی زیر گردنم زد. خودش هم پیراهنی بلند و سیاه به تن داشت و روسری سیاه رنگی مثل روسری من روی شانه هایش بود که بر سر کشید.
اولین قدم را که برداشتم روسری از روی سرم سُر خورد. او باز هم روبرویم ایستاد و در حالی که همچنان اشک می ریخت روسری ام را مرتب کرد و گفت:«امان از دست این موهای لخت تو!».
و گره ای محکم تر از قبل زیر گلویم زد. خانه خلوت و ساکت بود. پرسیدم:«کسی خانه نیست؟»
- نه! عاطفه در رو برام باز کرد و خودش رفت خرید.
با وسواس پرسیدم:«کلید داره؟».
- بله! گفت کلید داره.
وارد کوچه شدیم. پوری دستم را میان دست یخ زده اش گرفت و همراه خود به سمت پیکانی آشنا کشید. هنوز به ماشین نرسیده بودیم که در سمت راننده باز شد و مردی از آن بیرون آمد. با دیدن علیرضا بی اختیار خشکم زد و زیر لب، طوری که پوری صدایم را بشنود گفتم:«چرا با علیرضا؟»
- چون این کار پیشنهاد اون بود! بعد هم مسیرمان یکی است!
او باز هم دستم را کشید. بی آنکه سر بلند کنم آهسته سلام کردم. پاسخم را سریع و زمزمه وار داد و پشت فرمان نشست. من و پوری هم هر دو روی صندلی عقب نشستیم.
ذهنم خالی بود و خوب کار نمی کرد. سوالی نپرسیدم. در حقیقت حضور علیرضا چنان معذبم می کرد که نمی توانستم حرفی بزنم.
مثل اینکه پوری هم از او خجالت می کشید چرا که با دستمال کاغذی اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد آرام باشد.
وارد بارگاه امام زاده عبدا... که شدیم فکر کردم برای زیارت و آرام کردن دلم مرا به آنجا آورده اند... اما وقتی پوری دستم را به سمتی دیگر کشید و علیرضا به سمتی دیگر رفت، فهمیدم اشتباه کرده ام. بالاخره پوری ایستاد. باز به گریه افتاده بود، اما نه گریه ای آرام و بی صدا.
کم کم در میان هق هق به حرف آمد.
- سلام حسام! بالاخره سپیده هم اومد. نگاهش کن! سپیده اومده!
بغض داشت خفه ام می کرد. نگاه حیرانم از پشت پرده اشک روی سنگ قبر سیاه پر پر میزد و فقط یک اسم را میدید. «حسام ثابتی».
بالاخره بغض لعنتی ام با ضجه های پوری و دیدن اسمِ حسام ترکید.
پایین سنگ زانو زده و با دستان خشکیده ام، دستان حسام را از روی سنگ سرد و بی احساس گور می جستم. اما فاصله ی دستهایمان نه به اندازه ی یک ور، که به اندازه تمام کائنات بود.
حقیقت این بود که دیگر حسام روی کره ی خاکی وجود نداشت. دیگر لبخند و کلامی محبت آمیز نبود که دلم را هنگام غم و اندوه تسکین دهد. دیگر دوستی نبود که برای انجام کارهای مهم با او مشورت کنم. دیگر تکیه گاهی وجود نداشت که حتی در غیابش پشتم گرم و محکم باشد. ای کاش حسام هم مانند پیمان به سفر میرفت یا حتی ازدواج می کرد اما زنده بود. حقیقتاً راضی بودم مقابل چشمانم با شخص دیگری ازدواج کند و خوشبخت شود، اما نفس بکشد. اما بدانم که هست. آخر او فقط نوزده سال داشت. اول جوانی، در اوج پاکی و سادگی و مهربانی.
روی سنگ قبر افتاده بودم و ضجه میزدم. از حسام به حسام گله می کردم. می گفتم چقدر از او عصبانی ام، چقدر دلتنگش هستم و چقدر از امیرعلی برای تنها گذاشتن او متنفرم. نمی دانم به چه حالی افتاده بودم که پوری دست از گریه کشیده بود و سعی داشت با لیوانی کمی آب در دهانم بریزد. به زحمت جرعه ای نوشیدم. اما اشکهایم تمامی نداشت. انگار اشک و ناله های سالیان سالیان گذشته تازه راه خود را یافته بودند!
کم کم بدنم سست شد و حس کردم رمقی برایم نمانده، سرم به شدت سنگین بود. چشمانم دیگر جایی را نمی دید و دستها و پاهایم فلج شده بود. صدای ناله های پریشان پوری را می شنیدم که از علیرضا می خواست کمک کند. آرزو می کردم مرا از آنجا دور نکنند ولی دو دست قوی بدن کم جانم را از روی زمین بلند کرد. از میان چشمان متورمم، گردن و چانه علیرضا را می دیدم و با آن حال خراب از اینکه در آغوش او بودم می خواستم از خجالت آب شوم. با صدایی خفه نالیدم: «می تونم راه بروم...».
اما می دانستم که نمی توانم. پاهایم حس نداشت. گویا علیرضا هم فهمید چرا که بی اعتنا مرا به سمت ماشین برد و روی صندلی عقب خواباند. پوری هم که قبل از من سوار شده بود، سرم را روی پایش گذاشت و موهایم را نوازش کرد. باز هم به خانه عاطفه رفتیم. دیگر کسی اصرار نداشت گریه کنم. در واقع همه از اشکهایی که بند نمی آمد به ستوه آمده بودند.
گریه ام اما بی صدا و آرام بود. طوری که به قول سعیده دل اطرافیان را بیشتر ریش می کرد. روزها پشت سر هم می گذشت و من همچنان در اتاق خود را حبس کرده بودم. فقط گاهی همراه عاطفه یا پوریسر مزار حسام می رفتم و آنجا بود که هق هقم باعث میشد حتی دلم برای خودم بسوزد. عاطفه و مادرم چند مرتبه از من خواسته بودند به دیدن طلعت خانم بروم و تسلیت بگویم. اما هر کاری می کردم نمی توانستم حتی به محل خودمان پا بگذارم.
می ترسیدم طاقت نیاورم و در مقابل دیرا دیوانه بازی در باورم. آن محل، آن کوچه و سه خانه ای که در آن بود، همه گویی نام حسام و خاطرات حسام را فریاد میزد و من می ترسیدم بیش از آن انشت نمای دیگران شوم. البته نه به خاطر خودم. دیگر چیزی برایم مهم نبود، اما ناه حسام مثل سایه ای بود که به من می فهماند باید بیشتر مراقب رفتارم باشم.
آنقدر از دیدن طلعت خانم سر باز زدم که بالاخره او به دیدنم امد و حسابی شرمنده ام کرد. وقتی آمد سعی کردم عذرخواهی کنم، تسلیت بگویم، دلداری دهم... اما لال شده بودم و دو ساعتی که او کنارم بود فقط در آغوش لرزان و فرسوده اش اشک ریختم. در حقیقت هر دو در آعوش هم زار می زدیم.
چند روز پس از او مرضیه همراه دایی ناصر به دیدنم آمد. وقتی دایی ناصر نوزاد کوچکشان را نشانم داد، دلم خواست لبخند بزنم. گرچه لبخندم با بغض همراه بود، اما داییخوشحال شد و گفت:«مرضیه وقتی که خبر... اون خبر بد رو شنید حالش خراب شد و همون شب این دختر کوچولو رو به دنیا آورد.»
مرضیه دخترک سرخ و سفید و نحیف را از دایی گرفت و سعی کرد او را در آغوش من بگذارد.
- اسمش رو گذاشتم رعنا. امیدوارم مثل تو دختر بلند قد و رعنایی بشه.
صدایش کمی می لرزید و غم داشت. اما لبخندی روی لب نشاند و ادامه داد:«سپیده! من بعد از زایمان مدت زیادی توی رختخواب افتاده بودم... حالم هیچ خوب نبود. خیلی ضعیف شدم... تازه دو روزه که تونستم بیشتر از چند قدم راه بروم و از خونه بیرون بیام... شیرم خشک شده... بچه ام شیر خشک میخوره... نگهداریش برام خیلی شخته... تو می تونی کمکم کنی؟!».
حیرت زده نگاهش کردم.
- با ما بیا... من و تو و رعنا هر سه مون خیلی تنها و ضعیف شدیم، شاید بتونیم حرف هم رو بفهمیم و به هم کمک کنیم.
نمی دانستم چه مدتی بود که سر بار عاطفه شده بودم اما می دانستم شوهرش دیگر طاقت نمی اورد. نگاه مرضیه رنگ نگاهِ حسام را داشت و رعنای کوچک بی اندازه در چشمم به حسام شبیه بود. با خواهش دایی دیگر مقاومت نکردم وسایلم را جمع کردم و با آنها راهی شدم. رفتن به خانه دایی ناصر که در محله خودمان بود برایم به منزله اولین قدم بود برای مواجه با آن چیزهایی که نمی توانستم از آنها بگریزم.
وارد خیابانمان که شدیم بی اختیار در پیاده روها دنبال نشانه ای از حسام بودم. حسام نبود، نشانه های دیدنی هم نداشت.
اما او در ان پیاده روها قدم برداشته بود. نفس کشیده و خندیده بود. نگاهم کرده بود و ... او بود... همه جا بود. آن قدر واضح و روشن که حتی لحظه ای حس کردم از کنار ما عبور کرد!
بغض آشناف بی امان به گلویم چنگ می انداخت و من کم کم اختیار از کف می دادم.
روز اولی که در خانه دایی بودم در اتاق رعنا خود را حبس کرده و از آنها خواستم کمی به من فرصت دهند تا به خودم بیایم. روزهای بعد سعی کردم رفتار بهتری داشته باشم و رعنا کوچولو هم کمک بزرگی برای از یاد بردن زمان و موقعیت دردناکم بود.
پس از پنج روز پوری به دیدنم آمد. آن روز صبح چهره دایی و مرضیه در هم رفته و گرفته بود و هنامی که پوری با آن چشمان پر از غم و نگرانی مقابلم نشست، مطمئن شدم اتفاق تازه ای افتاده.
هر دو در اتاق نشیمن کوچک و جمع و جور روی مبلهای راحتی که جهیزیه ی مرضیه بود نشستیم. پوری استکان چایی اش را از روی میز عسلی مقابلش برداشت. با انگشتان ظریف و کوچکش قسمتی از موهایش را پشت گوش داد و گفت:«از دیروز صبح گویا آقات پیله کرده که وقتشه تو برگردی خونه...».
از فکر بازگشت به خانه ای که امیرعلی در آن حضور داشت به خود لرزیدم، اما سکوت کردم.
- ... میفهمم روبرو شدن با آقات و امیر برات سخته... اما اول و آخر که باید این اتفاق بیفته.
برای لحظه ای نگاه سرگردانش را به چشمان گله مندم دوخت و کلافه ادامه داد:«خونه تو اونجاست. مادرت نگران توست... تو باید برگردی. تا ابد که نمی تونی توی خونه این و اون باشی».
بالاخره لب گشودم و با صدایی که از شدت خشم لحظه به لحظه مرتعش تر میشد گفتم:«وقتی حسام تیر خورد من اونجا بودم... می تونستم کمکش کنم... امیر نذاشت... شاید اگر او کمک می کرد حسام الان زنده بود».
نمی دانم پوری از به میان آمدن نام حسام آن چنان منقلب شد یا از رفتار امیر که به گریه افتاد و گفت:«مرگ حسام همه رو داغون کرده... شبی نیست که به اون فکر نکنم و به یادش اشک نریزم... تو فکر می کنی حسام رو فقط تو دوست داشتی ... اگر تو عاشقش بودی من هم به اندازه پیمان دوستش داشتم... به ان پیمان قسم که به اندازه اون دوستش داشتم... من ازت گله نمی کنم که چرا به من نگفتی عاشق حسامی... اما تو از من گله کردی که چرا موضوع امیرعلی رو ازت پنهان کردم... سپیده! این قدر خود خواه نباش...»
به میان حرفش پریدم و گفتم:«چرا پرت و پلا میگی؟! من میگم امیر باعث شد حسام بمیره... امیر حسام رو شت... اون رو نیمه جون رها کرد.»
- «نه! تو اشتباه می کنی... گلوله به ریه اصابت کرده بود و در هر حال حسام دووم نمی آورد... امیرعلی هم ترسیده بوده...»
با حرص غریدم:«تو ازش طرفداری می کنی؟ بر فرض هم که حسام جا در جا رفته بود ولی ما نباید حتی جسدش رو رها می کردیم. ما باید با چنگ و دندون هم شده، اون رو همراه خودمون می آوردیم. می فهمی؟ حرف من رو می فهمی؟ اون حسام بود پوری... حسام بود... حسام برای امیرعلی هم غریبه نبود، از بچگی زیر دست و پای امیرعلی بزرگ شده بود... از وقتی چشم باز کرده بود امیر رو می شناخت... براش دلسوزی می کرد... تو که بهتر از هر کسی میدونی حسام غریبه نبود... آه! پوری تو که این قدر بی معرفت نبودی...».
و به هق هق افتادم. پوری مرا در آغوشش رفت و هم پای من گریست. حتی صدای گریه مرضیه را هم از آشپزخانه می شنیدیم.
کمی که آرام شدیم پوری کمکم کرد تا باز هم ساک وسایل اندکم را جمع کنم. رعنای کوچک را به سینه فشردم و از مرضیه و دایی ناصر خداحافظی کردم.
به اصرار پوری می خواستیم تا خانه پیاده برویم. حدود دو ماه بود که قدمی در کوچه و خیابان برنداشته بودم.
سوز سردی می ورزید اما ما بی توجه به آن در سکوتی سنگین از میان محله، از بین خاطره های دور و نزدیک گذشتیم و به کوچه خودمان رسیدیم. برای لحظه ای پاهایم سست شد و به دیوار باغ متروک رو به روی خانه هایمان تکیه زدم.
پوری بازویم را آرام فشرد و گفت:«حالت رو می فهمم... اما باید تحمل کنی... تو مجبوری صبور باشی ورنه خودت رو از بین می بری».
هنوز قدمی برنداشته بودیم که در خانه ما باز شد و بدری خانم همراه مادرم از آن بیرون آمد و بلافاصله متوجه ما شد. پوری سلام کرد و من هم به تبعیت از او آهسته سلامی کردم. مادرم با افسوس و اندوه گفت:«بدری خانم اجازه ات رو گرفت که یکی دو شب پیش پوری بمونی».
پوری خوشحال شد و من از بدری خانم که دلسوزانه براندازم می کرد تشکر کردم. بعد هر چهار نفر به خانه آنها رفتیم. ساعت دوازده شب گذشته بود . خانه در سکوت فرو رفته بود و حتی از کوچه هم صدایی به وش نمی رسید. من و پوری در اتاق پیمان روی تختخواب او نشسته بودیم و در نور کم رن چراغ مطالعه، در حالی که به دیوار رو به رویمان چشم دوخته بودیم با هم حرف می زدیم.
- پیمان دیگه تماس نگرفته؟
- چرا... دیروز باز هم زنگ زد... حسابی مشکوک شده. با عصبانیت از من می پرسید چرا هر وقت به خانه آقا ولی زنگ میزنه حسام نیست... چرا تو دیگه به خانه ما نمی آیی که با او صحبت کنی و چرا حسام جواب نامه اش را نداده.
- خوب تو چی گفتی؟
- هیچی! مجبور شدم بگم حسام دستگیر شده و تو هم دوباره با آقات حرفت شده.
- ای کاش پیمان می اومد.
- اگه بفهمه میاد. اما بابام گفته به هیچ وجه نباید بفهمه، چون اگر بیاد با این اوضاع و احوال آشفته کشور معلوم نیست باز هم بتونه برگرده... بابام میگه وضع رژیم خیلی خرابه و شاید راست راستی موندنی نباشه.
با بغض نالیدم:«دلم خیلی براشون تنگ شده!».

sansi
03-04-2011, 11:58
« فصل بیست و سوم »

با صدای زمزمه ای از پشت در اتاق هوشیار شدم اما چشمانم را باز نکردم. صدای پوری را به خوبی تشخیص دادم.
_ امیر! خواهش می کنم برو تا سپیده بیدار نشده.
_ بابا جون! اون دو روزه اومده خونه ی شما و من نتونستم تو رو ببینم، خوب دلم تنگ شده!
_ خودت رو لوس نکن! زودتر برو...من قبل از ظهر به بهانه ی خرید میام یک سری بهت می زنم.
_ بیا پشت بوم.
_ به بهانه ی خرید بیام پشت بوم؟!
_ من این چیزها حالیم نیست! تا یک هفته پیش که به خاطر حسام توی حال خودت نبودی، حالا هم به خاطر این دختره!
_ این دختره خواهر توست و بهترین دوست من.
ناگهان صدای امیر چندش آور شد.
_ پوری من دیگه طاقت ندارم! می خوام بگم دست کم عقدمون کنند تا این قدر بابات سختگیری نکنه.
_ امیرعلی خجالت بکش!
_ بابا جون! تو قراره زنم بشی...
_ قراره بشم، هنوز که...
و ناگهان صدایش به طرز غریبی قطع شد و بعد صدای خنده ی امیرعلی و بعد فرار او را شنیدم.
حال بدی داشتم. نفرتم از امیر بیشتر شده بود و حتی حس می کردم دیگر تحمل دیدن پوری را هم ندارم. لحظاتی گذشت و بالاخره پوری به درون اتاق آمد. خود را هم چنان به خواب زدم. حس کردم به من نزدیک شد و لحظاتی با دقت نگاهم کرد تا مطمئن شود خوابم، بعد پتویم را کمی بالاتر کشید و دو مرتبه از اتاق بیرون رفت.
باور نمی کردم پوری همچنان به امیرعلی علاقه داشته باشد. فکر می کردم بعد از اینکه از نامردی امیرعلی باخبر شده دلش چرکین است...نه باورم نمی شد پوری به آن راحتی موضوع مرگ حسام و تنها گذاشتنش را بپذیرد و امیر را از خود نراند.
دلم گرفته بود و حس بدی داشتم. احساس می کردم دیگر حتی پوری را هم از دست داده ام.
با سرعت وسایلم را جمع کردم و از پله ها پایین رفتم. پوری که با دستمال خاک تلویزیون تازه شان را می گرفت با دیدن من دستپاچه شد و خواست مانعم شود. اما من بی آنکه چیزی از اتفاقات دقایقی قبل به روی خود بیاورم گفتم اجازه ام برای دو شب بوده و بهتر است قبل از اینکه آقام عصبانی شود به خانه بازگردم. به خانه که رفتم همه غیر از آقا و امیر خانه بودند. مدرسه ها که تعطیل بود، ادارات و مغازه ها هم خودشان تعطیل کرده بودند. پس دلیلی برای خروج کسی از خانه وجود نداشت. نگاههای همه به من معنی دار بود یا دست کم من این طور تصور می کردم. حتی دختران دایی نادر هم به طرز غریبی براندازم می کردند. دایی نادر می خواست حرفی بزند که به بهانه ی حمام رفتن آن جمع را ترک کردم.
آن شب و شبهای بعد در اتاقم بودم و بیشتر سعیده کنارم بود. دلم برایش می سوخت. طفلک سعی داشت سرگرمم کند تا از آن حال و هوا بیرون بیایم. نمی دانست دردم چنان عمیق است که تا ابد از سینه خارج نخواهد شد. حتم دارم هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که من و حسام تا آن حد به هم علاقه مند باشیم. از حرفهای مادر و عزیز هم این طور فهمیدم که عشق یک دختر و پسر هجده، نوزده ساله، شور و شوق و آتش تند جوانی است و زود از تب و تاب می افتد. هر شب وقتی سعیده می خوابید، عکس حسام را از بین کتاب حافظ برمی داشتم و ساعتها با او گفت و گو می کردم.
یادم می آید یک شب برف سبک و زیبایی شروع به باریدن کرد.
ساعت از دو بعد از نیمه شب می گذشت. بارش برف در سکوت عمیق و پر راز نیمه شب، دلم را به تب و تاب انداخته بود. کنار پنجره ایستادم و از پشت شیشه حسرت زده دانه های درخشان و زیبای برف را با نگاه می بلعیدم. بالاخره دلم طاقت نیاورد. عکس حسام را در دست گرفتم، پالتویم را به تن کردم و آهسته و بی سر و صدا راهی پشت بام شدم.
پس از حدود سه ماه به میعادگاهمان رفتم. اولین قدم را که به سوی بام خانه ی پوری برداشتم قطرات اشک روی گونه هایم چکید. آرام و لرزان قدمهایم را روی ورق سپید و نازکی که برف روی زمین انداخته بود می گذاشتم و پیش می رفتم.
روی بام خانه ی حسام ایستادم و پس از اندکی مکث در کنار هره ی بام، جایی که حسام همیشه می نشست و تکیه می داد تا بی آنکه دیده شود با من و پوری و پیمان حرف بزند، نشستم. بی اغراق می گویم که گرمای وجودش را حس می کردم و همان آرامم می کرد. آن شب حسام آنجا بود. من مطمئنم! و من ساعتها حرف زدم. از پوری و امیر گفتم. از دل ِ تنگم...از تنهایی و آینده ی نا معلومم و...و برایش شعر خواندم. آن شب عجیب شاعر شده بودم و حس کردم شعرهای زیبایی می سرایم. اشعاری از برف، آسمان، عشق و درد...اشعاری که هیچ کدام در خاطرم نماند. قلبم اندکی آرام گرفته و بدنم کرخت شده بود. پلکهایم به شدت سنگینی می کرد. و من نفهمیدم چگونه پس از چند ساعت بالاخره تسلیم دستان پرقدرت خواب شدم.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که با احساس ضرباتی بر روی صورتم به خود آمدم و با صدای محکم علیرضا که در میان گریه های آشنای پوری نامم را می خواند، به زحمت چشم گشودم.هوا هنوز تاریک بود و در آن تاریک و روشنی که برف و نور چراغ برق کوچه به وجود آورده بود، چهره ی نگران علیرضا را دیدم که نگاهم می کرد. بدنم بی حس بود. در حالتی بین خواب و بیداری به جای آنکه به موقعیت خودم بیندیشم به دانه های برفی که موهای علیرضا را اندکی پوشانده بود توجه داشتم و فکر می کردم گرد پیری هم به همین راحتی روی موهای سیاه و غافل از همه جا می نشیند!
صدای دوباره ی علیرضا که اندکی هم تکانم می داد، مرا از افکارم بیرون کشید.
_ سپیده! یک چیزی بگو.
پوری از پشت سرم، دستش را به دورم حلقه کرد و گفت:« پاشو دختر! پاشو که ما رو کشتی!».
و باز به گریه افتاد.
_ فکر کردم مُردی! دیوونه!
علیرضا سعی کرد کمکم کند و پوری هم از پشت بلندم کرد. با بدبختی روی پاهای خود ایستادم و از خرپشته ی خانه ی حسام پایین رفتم.
خانه در سکوت عمیقی بود و از هر دری که وارد می شدیم، علیرضا جلو می دوید و کلید برق را می زد. با کمک پوری روی زمین نشستم و به پشتی تکیه دادم. علیرضا به آشپزخانه دوید و پس از چند لحظه با لیوانی شیر گرم برگشت.
پوری لیوان شیر را که هنوز خیلی داغ نشده بود به دستم داد و گفت:« زودتر این رو بخور، کمی که حالت جا اومد یواشکی برگرد خونه ی خودتون...».
با بی حالی گفتم:« شما از کجا فهمیدید؟».
پوری نگاهی به علیرضا که کمی دورتر از ما روی صندلی نشسته بود انداخت و گفت:« از سر شب بی خواب بودم و بالاخره حسابی سردرد گرفتم. بلند شدم رفتم یک قرص بخورم، وقتی دیدم برف می باره هوس کردم به یاد...به یاد گذشته ها چند دقیقه ای بیام روی پشت بوم. اول متوجه تو نشدم اما وقتی بابت دلتنگی ام پریدم اون طرف ِ هره، تو رو دیدم که انگار مرده بودی...خیلی ترسیدم...
به اینجا که رسید باز هم اشکهایش بی مهابا از چشمان سرخش فرو ریخت.
« ترسیدم تو رو هم از دست بدم...هول کرده بودم اما وقتی کنارت اومدم و دیدم نفس می کشی یک کم خودم رو پیدا کردم. می دونستم اگر آقات بویی از موضوع ببره ممکنه باز هم بهت پیله کنه...اگر مامان من هم می فهمید حتما از سر دلسوزی موضوع رو به مادرت می گفت، مادرت هم به عزیز، عزیز هم به آقات، پس به مادرم هم نگفتم. می دونستم دیروز صبح طلعت خانم و بقیه ی اهل خونه به غیر از علیرضاخان رفته اند قم و جمکران تا دو روزی بمونند، پس مزاحم علیرضاخان شدم که گویا برای نماز صبح بیدار شده بود و زیاد برای خبر کردنش به دردسر نیفتادم...حالا هم تا اوضاع خراب نشده برگرد خونه ی خودتون...دیگه هم از این کارها نکن...اگر تا صبح اونجا می موندی می دونی چی می شد؟».
پوری یکریز حرف می زد و من شرمنده از مزاحمتی که برای علیرضا درست کرده بودم سر به زیر داشتم.
بالاخره کمی که حالم جا آمد با کمک پوری از همان راه پشت بام به خانه بازگشتم. خوشبختانه هیچ کس متوجه غیبت چند ساعته ی شبانه ام نشده بود. شاید آنها حتی متوجه حضور من هم نبودند!

@@@

از درد و غصه ی آن روزها هرچه بگویم کم گفتم. درست مانند مرده ی متحرکی بودم که روز و شب برایش تفاوت نداشت. هروقت قرص می خوردم به خواب می رفتم و هر وقت بیدار بودم، غیر از مواقعی که کسی به دیدنم می آمد، به نقطه ای نا معلوم خیره می شدم و فکر می کردم و دیگر کسی مزاحم فکر کردنم نمی شد. دیگر به راستی هپروتی شده بودم و نصایح و همدردی نزدیکانم هم فایده ای نداشت. حتی وقتی مامان از بی آبروشدنشان بابت برملاشدن علاقه ی من و حسام می گفت و اضافه می کرد که آقا چقدر از دستم خشمگین است و فقط به حرمت خواهش های عزیز تا مدتی کاری به کارم ندارد، من بی تفاوت و سرد نگاهش می کردم. اگر هم حرفهایش طولانی می شد با حالتی عادی می گفتم:«فوقش من رو می کشه. این نهایت آرزوی منه!».
و مادر به من تشر می زد و با حرص می گفت اگر بمیرم که خوب است، آقا بلایی بدتر از مردن به سرم خواهد آورد!
البته مسلم بود آن راحتی دوام نداشت و من باید بالاخره با آن دو مواجه می شدم. بالاخره آن روز، دو هفته پس از بازگشتنم به خانه پیش آمد...
پس از مدتها همه ی فامیل یعنی عمه ها و عموها و دایی هایم به همراه خانواده هایشان منزل عزیز میهمان بودند.
در اتاق خودم طبق معمول نشسته بودم و بی حوصله مجله ی جوانان چند هفته ی پیش که سعیده برایم نگه داشته بود را ورق می زدم که عزیز طبق عادت همیشگی اش بی آنکه در بزند وارد شد. سلام کردم و او پاسخم را به گرمی داد.
با آه و ناله بابت پادردش کنارم نشست و پایش را دراز کرد. بعد به صورتم نگاه کرد و گفت:« شب همه خونه ی ما هستند. این بهترین فرصته که با آقات و امیر رو به رو بشی. توی اون شلوغ پلوغی به رفتارت دقیق نمی شوند و برای تو خیلی راحت تره. تازه جلوی حرف و حدیث فامیل هم گرفته میشه...توی فامیل چو افتاده که سپیده داره دیوونه میشه. می دونی چرا؟ بابت همون چند دفعه ای که هرکس اومد پایین یا بالا، از اتاقت بیرون نیومدی تا حتی یک سلام بکنی! چند روز پیش عمه ات می گفت که عزاداری یک دختر جوون برای پسر جوون همسایه حد و اندازه ای داره...زن عموت هم می گفت سپیده با این کارهاش همه ی خواستگارهاش رو فراری میده...
خلاصه حرف و حدیث پشت سرت زیاده...فقط بهت گفتم بدونی و زودتر خودت رو جمع و جور کنی. امشب هم این لباس سیاه رو از تنت دربیار و زودتر بیا پایین کمک کن. دیگه نگم ها! مبادا پایین که اومدی ماتم زده باشی. یک کم هم سرخاب به صورتت بمال چون رنگ و روت اصلا عادی نیست. حالا هم پاشو برو حمام تا حالت جا بیاد».
بعد به سختی و باز هم با آه و ناله بلند شد و دستش را به طرف من دراز کرد.
ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:« عزیز جان! شب میام پایین چون به قول شما بالاخره باید با آقا و امیر روبه رو بشم و چه بهتر که توی شلوغی باشه...اما از من نخواهید لباس عوض کنم یا با دیگران بخندم و عادی باشم چون نمی تونم. حرف و حدیث مردم هم برام مهم نیست. پریدن خواستگارها هم که برام نعمته! بگذارید هر کس هرطور دوست داره در موردم حرف بزنه و قضاوت کنه».
عزیز بی حوصله و ناراحت گفت:« دختر! دستم رو برات دراز کردم، حالا بلند شو و برو حمام، بیخود هم این حرفها رو نزن...پاشو...».
دم غروب با وجودی که دلم نمی خواست زود پایین بروم، برای اینکه حرف عزیز را زمین نینداخته باشم به خانه اش رفتم تا کمی کمکش کنم. به محض خروجم از اتاق، آقام را دیدم که از دست شویی خارج شد. با دیدنم ایستاد و با چهره ای درهم نگاهم کرد. به سختی سلام کردم و خواستم به راه خود بروم که با صدای محکم و پرجذبه اش در جای خود خشک شدم......

sansi
03-04-2011, 17:57
_ چه عجب! جغد خونه از لونه اش بیرون اومد!

سرم را پایین انداختم تا چشمان پر از اشکم را نبیند.

_ این چند ماه به حال خودت گذاشتمت تا خوب خودت رو نشون بدی...دیگه هر چی توی گه ِ خودت غلتیدی بسه! از امشب باید آدم بشی! من توی این خونه تحمل آدم هایی که خودشون رو به دیوونگی می زنند ندارم...حالا برو اون آشغال رو از تنت دربیار و یک لباس با رنگ روشن تنت کن.

بی حرکت بر جای خود بودم و تمام وجودم از درون می لرزید، که با فریاد آقا بغض هم به گلویم چنگ انداخت.

_ خر فهم شدی!؟ به جان مادرم، اگر لباست سیاه باشه جلوی همه یک کشیده توی گوشت می زنم تا دیگه حرف یادت نره.

همان لحظه سعیده از در وارد شد و با دیدن من و آقا با وحشت جلوی در ورودی ایستاد. آقا با همان حالت خشمگین رو به او گفت:« این جنازه رو ببر تا لباسش رو عوض کنه. اگر مثل آدم نیاد پایین تو هم کتک می خوری!».

سعیده ی بیچاره با هراس به سمتم دوید و مرا به اتاقمان کشاند. اشکهایم جاری شد. سعیده در آغوشم کشید. سعی داشت دلداری ام دهد. سپس خودش از میان بلوزهایم بلوز آبی رنگی را که سال پیش دایی نادر از بندر عباس برایم آورده بود، به دستم داد. بعد در حالی که جملات تسلی بخش بر زبان می آورد، کمکم کرد آن را بپوشم. موهایم را برس کشید و با حریر سفید رنگی پشت سرم بست و کمی رژگونه به گونه هایم مالید. کارش که تمام شد کمی روی نوک پا بلند شد، صورتم را بوسید و گفت:« سپیده! جون من هوای خودت رو داشته باش. مبادا پایین آبروریزی کنی. سعی کن الکی هم شده یک کم بخندی و خودت رو عادی نشون بدی...آقا منتظره ازت بهانه بگیره و حسابی بچزونتت! این روزها حال خوبی نداره...کار و کاسبی اش کساده...از وقتی هم شاه رفته آقا حسابی به هم ریخته...گویا قراره همین روزها هم آقای خمینی از تبعید برگرده...».

حیرت زده نگاهش کردم و پرسیدم:« طی این مدت این همه اتفاق افتاده و من بی خبرم؟».

_ تو از چی با خبری؟ خودت رو توی اتاقت زندانی کردی، نه چیزی می پرسی نه درست به کسی جواب میدی...تلویزیون و رادیو و روزنامه رو هم که به کلی فراموش کردی...

زمزمه کردم:« دنیا کار خودش رو می کنه...زمان منتظر من نمی مونه...حسام رفت...اما روز و شب می گذره...».

سعیده دستم را گرفت و در حالی که می گفت:« معلومه که می گذره» مرا از اتاق بیرون کشید.

شب میهمانی متوجه شدم به غیر از من بعضی از میهمانها هم سر کیف نیستند. البته بی حوصله بودن آنها بابت نگرانی شان برای کار و کاسبی و وضع مملکت بود.

برعکس آنها بعضی هم از رفتن شاه خوشحال بودند و اطمینان داشتند این اعتصابات و کساد کار ارزش تغییر رژیم را دارد و شاید مردم کمی سر و سامان بگیرند. این شادی، به خصوص در چهره ی آنهایی که وضع مالی چندان مناسبی نداشتند آشکارتر بود و برق امید در چشمانشان می درخشید. من هم امیدوار بودم همه چیز درست شود. این مهم ترین آرزوی حسام بود. دلم می خواست او هم این روزها را می دید و می فهمید مبارزاتش بی نتیجه نبوده، دارد ثمر می دهد و مردمش شاید طعم آزادی و استقلال را بچشند. گرچه می دانستم می داند...می بیند و به من لبخند می زند.



@@@



روز بیست و دوم بهمن روز غریبی بود. صدای فریاد شادی مردم و بوق ماشینها قطع نمی شد، همه ی اهل خانه در میان وحشت و سکوتی آزاردهنده در خانه عزیز جمع شده و منتظر بودیم ببینیم عاقبت چه می شود.

بالاخره آقا طاقت نیاورد و برای اینکه خبری بگیرد به خانه ی ثابتی ها رفت. این اواخر آقا کمی از موضع خود عقب نشینی کرده و سعی داشت به خانواده ی ثابتی که در راه انقلاب خون داده بودند و همچنان فعالیت داشتند، بیشتر نزدیک شود. او حس کرده بود که دیگر دوران قلدری اش تمام شده و باید کمی آرام تر باشد. ساعتی بعد با چهره ای گرفته و رنگی پریده به خانه بازگشت و بی آنکه کسی چیزی بپرسد گفت:« تقریبا تمام کلانتری ها و مراکز دولتی به دست مردم افتاده...دیگه تموم شد...حالا کی این مملکت می خواد جون بگیره، خدا می دونه!».

بی اختیار لبخند زدم و در دل به حسام تبریک گفتم، اما آن تبریک راضی ام نکرد. هوای مزارش بد جوری به سرم افتاده بود و بی آنکه به چیزی جز تصمیم خودم فکر کنم با گفتن اینکه سری به پوری می زنم از جا برخاستم. امیرعلی که با پیچ های رادیو ور می رفت با سرعت گفت:« حالا چطور شد یک مرتبه یاد پوری افتادی؟ تو که تا دیروز بهش کم محلی می کردی!».

وجود امیر همچنان برایم غیر قابل تحمل بود و اگر التماسهای عزیز و مادر نبود حتما هر طور شده دق دلی ام را سرش خالی می کردم. آن لحظه هم نزدیک بود برخورد تندی کنم اما حضور آقا در جمع به من می فهماند اگر یکی به دو کنم قافیه را باخته ام. پس با خونسردی گفتم:« حالا پشیمانم!».

مادر که می دید بعد از مدتها برای بیرون رفتن از خانه رغبت نشان می دهم بلافاصله گفت:« برو عیبی نداره».

با حالتی مظلومانه پرسیدم:« اشکالی نداره برای شام اونجا بمونم؟».

آقا با بی حوصلگی گفت:« اگر می خوای بری، خب برو، این همه حرف هم نزن. اَه!». وقتی پوری در را به رویم باز کرد برای لحظه ای حیران نگاهم کرد، بعد ناباورانه گفت:« چه عجب سپیده خانم!».

سریع وارد حیاط شده و با هیجان گفتم:« می خوام برم پیش حسام».

با چشمان گرد شده از وحشت پرسید:« چی؟ می خواهی چه کار کنی؟».

_ باید کمکم کنی پوری. من خیلی دلم می خواد امروز هرطور شده برم امام زاده عبدا...پیش حسام. امروز برای اون روز بزرگیه.

و با چشانی پر از اشک نالیدم:« خواهش می کنم کمکم کن پوری».

_ مگه دیوونه شدی؟! تو این موقعیت با این شلوغی چطور باید بریم امام زاده؟! حالا بیا تو...با بابام صحبت می کنم فردا صبح اول وقت ما رو ببره.

حرفهایش منطقی بود، اما در آن لحظه من فقط به حسام فکر می کردم. ناگهان فکری به ذهنم رسید.

_ پوری! بیا بریم پیش علیرضا. اون حتما قبول می کنه ما رو ببره.

قبل از اینکه پوری حرفی بدهد، صدای خشمگین امیرعلی را از پشت در شنیدیم.

_ چرا دست از سر ما بر نمی داری؟ پوری در رو باز کن ببینم این دیوونه چی میگه؟

پوری با وحشت التماس کرد.

_ امیر! تو برو، خیالت راحت باشه ما جایی نمی ریم.

_ در رو باز کن...این دختره تا حالا که مثل مرتاض ها خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و کم می خورد که حتی برای توالت رفتن هم از اتاق خراب شده اش بیرون نیاد، حالا هم که بیرون اومده معلومه از اون همه ریاضت مخش عیب پیدا کرده.

_ امیر بس کن!...تو برو خونه. شر به پا نکن.

امیر لگدی به در کوبید و بی توجه به التماسهای پوری گفت:« آخه دلم از این می سوزه که این بی کله بازیها رو از اول کم و بیش داشتی...مثل همون روز که راه افتادی دنبال حسام. ای کاش اون روز قلم پام می شکست دنبالت نمی اومدم تا یا مثل حسام می مردی یا می رفتی زندون تا آدم شی».

از یادآوری آن روز و اینکه نام حسام را چنان بی تفاوت و عادی بر زبان می آورد دیگر حال خودم را نفهمیدم. با فریادی که حتی به گوش خودم هم نا آشنا بود گفتم:« ای کاش راستی راستی قلم جفت پاهات می شکست و مثل جاسوسها دنبالم راه نمی افتادی تا حسام بیچاره رو اون طور غریب وسط خیابون رها نکنم. ای کاش نمی اومدی و من هم می مردم و از دست تو و بقیه راحت می شدم. توی این همه سال هیچ وقت نفهمیدم تو و آقا چی از جون من می خواهید؟ چرا این قدر با من دشمنید...».

از صدای فریادهای من جمشید خان، بدری خانم و ناهید، هراسان به حیاط آمدند:

_ آخه مگه گناه من بوده که دختر شدم...مگه من از شما چی خواستم که این قدر براتون غیر قابل تحمل هستم...من فقط می خوام به حال خودم باشم، می خوام تنها باشم...شما که تفریحات خودتون رو دارید، شما که هرکار دلتون بخواد می کنید، دست کم یک سالی من رو به حال خودم بگذارید...فکر کنید نیستم...مُردم...مثل همه ی وقتهایی که منو نمی بینید.

فریادهایم کم کم به جیغ تبدیل می شد و کنترل اعمال و رفتارم، مثل اینکه دچار شوک عصبی شده باشم، از دستم خارج می شد. مدام با هر جمله پاهایم را به زمین می کوبیدم یا با مشت به سر و سینه ام می کوفتم. بدری خانم دلسوزانه، با چشمانی خیس از اشک سعی داشت مانعم شود. پوری و ناهید و پدرشان هم مات و مبهوت حرکات من بودند و من همچنان با جیغ حرف می زدم:

_ آخه چی می خواهید از جونم...بابا ولم کنید...خسته شدم...دیوونه شدم...روانی شدم...شاید من سر راهی بودم...شاید نفرین شده بودم، چرا نمی فهمید من چی می کشم...چرا حرف من رو نمی فهمید...من فقط خسته ام...عزادارم...دلتنگم...آخه حسام...حسام...دیگه نیست. شماها چی از عشق می فهمید؟! غیر از هوس بازی و کثافت کاری چی از عشق می دونید؟ اما حسام می دونست...حسام آدم بود نه مثل تو حیوون...حسام فقط نوزده سالش بود اما از تو و امثال تو خیلی مرد تر بود. شریف بود، پاک بود...مهربون بود...

دیگر بدنم سست شده و کم کم جمله هایم در میان گریه و بغض ادا می شد. بدری خانم هم تن بی حسم را در آغوش گرفته و همان جا روی زمین نشسته بود، شانه ها و دستهایم را می مالید و التماس می کرد آرام باشم. اما من حرف داشتم. حرفهای زیادی که حالا وقتش بود بگویم. دیگر پی همه چیز را به تنم مالیده بودم و می دانستم آقا و اهل خانه ی خودمان هم صدایم را می شنوند. پس باید می گفتم:

_ چقدر تو سری خوردن؟ چقدر تحقیر شدن؟ باور کنید من هم آدمم. قدرت تفکر دارم. کتاب رو دوست دارم...شعر رو دوست دارم...قدم زدن و خندیدن رو دوست دارم...وقتی غمگینم، تنها بودم رو دوست دارم...اینها چیزهای زیادی نیست. داشتنش سخت نیست...چرا آزارم می دید؟ می خواهید که خودم رو بُکُشم؟ خودتون نمی کشیدم که خونم گردنتون نیفته؟ نترسید! من می نویسم و امضا می کنم که خودم خواستم بمیرم...اگر هم تا حالا خودکشی نکردم برای این بوده که هنوز اون قدر بی ایمان نشدم...هنوز می دونم یک نفر هست که صدام رو بشنوه...وگرنه به روح حسام قسم که لحظه ای تردید نمی کردم. به تمام مقدسات قسم که مرگ برای من عروسیه!

ناگهان صدای خشمگین آقا از پشت در شنیده شد که با تحکم پوری را خطاب قرار داده و می خواست که او در را باز کند. من نترسیدم، دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. در حقیقت می دانستم بالاتر از سیاهی رنگی نیست و خود را برای هرگونه عکس العملی آماده کرده بودم. جمشید آقا هراسان پشت در رفت و با التماس گفت:« کاظم آقا! شما نشنیده بگیرید. این دختر حواس درست و حسابی نداره...جون هر چی مُرد ِ شر به پا نکن».

آقا غرید:« من رو توی محل بی آبرو می کنه؟ می خواد بمیره. بگذار بکشمش که به آرزوش برسه! لااقل مهر بی غیرتی روی پیشونیم نمی خوره...».

آقا همچنان خشمگین حرف می زد که جمشید خان به سمت ما آمد و آهسته رو به بدری خانم گفت:« زود از راه پشت بوم برید خونه ی آقا ولی. بعد وقتی من در رو باز کردم و کاظم آقا و امیر اومدند تو، شما زود از کوچه فرار کنید برید خونه ی ناصر...فقط زود باشید که الان این مرد در رو می شکونه و میاد تو.

نای راه رفتن نداشتم. بدری خانم که دید حتی با کمک کردن هم قادر نیستم سریع حرکت کنم بدن کم جان و نحیفم را علی رغم اعتراضم به کول گرفت و مانند اینکه یک گونی پر از کاه را بر دوش دارد با سرعت همراه ناهید و پوری به سمت پشت بام دوید.

خوشبختانه طلعت خانم که گویا از اول همه چیز را شنیده و از بالکن خانه شان دیده بود که ما به سمت خانه ی آنها می رویم، شستش خبردار شده بود راهی پشت بام هستیم و به استقبال ما آمده بود. زن بیچاره از گریه چشمانش سرخ و متورم شده و معلوم بود حال خوشی ندارد. مرا هم که دید حالش کمی بدتر شد و با بی حالی کنار من روی زمین ولو شد. ناهید به دستور بدری خانم به سرعت به آشپزخانه رفت و دو لیوان آب قند برای من و طلعت خانم آورد. خانه خلوت و ساکت بود و در ظاهر کسی حضور نداشت. بدری خانم پرسید:« تنهایی طلعت خانم؟».

_ آره!...از صبح آقا ولی و بچه ها یک پایشام خانه است و یک پایشان خیابان...درست قبل از این سر و صداها هم آقا ولی رفت سراغ مرضیه و ناصر که بیاردشون اینجا تا تنها نباشن.

بعد نگاهی به من انداخت و ناگهان زد زیر گریه:

_ الهی برای دلت بمیرم مادر! تو از دست این بابا و داداش یزیدت چی می کشی؟ الهی برای حسام پرپر شده ام بمیرم که آرزوی عروسی با تو رو به گور برد...

با ناله و زاریهای طلعت خانم که حرف دل مرا می زد، حالم دوباره خراب شد و ناگهان بدنم شروع به لرزیدن کرد و نفسم به سختی از سینه خارج می شد.

کم کم حس می کردم اختیار اعمال خود را ندارم و چشمانم سیاهی می رود. صدای جیغ و فریاد پوری و گریه و زاری شدید طلعت خانم را می شنیدم. حتی سیلی هایی که بدری خانم بر صورتم می زد را هم حس می کردم اما قادر به انجام هیچ عکس العملی نبودم. چنان به سختی نفس می کشیدم که فکر کردم حس مردن همین است و دیگر نفسم بالا نمی آید. ناهید برای آوردن کمک به کوچه دوید و نفهمیدم چگونه و چه کسانی مرا به بیمارستان رساندند.

چند ساعت بعد که از لحاظ جسمی تا حدودی به حالت عادی بازگشتم باز هم راهی خانه ی دایی ناصر شدم.

sansi
03-04-2011, 18:08
فصل بیست و چهارم


- سپیده! سپیده! در رو باز کن! کار مهمی باهات دارم.
روسری سیاه رنگی را که به روی صورتم کشیده بودم تا نور اتاق آزارم ندهد، برداشتم و بی حوصله به سعیده گفتم:«در رو قفل کردم که کمی بخوابم...»

می خواستم بگویم دیگر چه اتفاق مهمی ممکن است در زندگی من بیفتد. در حقیقت هر اتفاقی هم بود برای من اهمیتی نداشت. تا چند ماه پیش درست مثل رودخانه پر خروشی بودم که نگاهم به آسمان و به دریایی زلال و آبی بود که به امیدش از صخره ها و پیچهای تند زندگی می گذشتم، اما ناگهان مردابی راکد و بد منظر مقابلم سبز شده بود و تمام امیدهایم را بر باد رفته می دیدم. آخر برای مرداب چه حادثه ای می تواند مهم باشد؟!

سعیده اصرار داشت و من که برای آرامش بیشترم، قبل از خواب در اتاق را قفل می کردم، بی حال سر از روی بالش برداشتم، به سمت در رفتم و آن را گشودم. سعیده هراسان وارد اتاق شد و مرضیه که در میان هال کوچک خانه شان لباس رعنا را عوض می کرد، سرش را لحظه ای به سمتم گرداند و نگاه اندوه بارش را به چهره ام دوخت.
کمی نگران شدم و پرسیدم:«برای کسی اتفاقی افتاده؟»
سعیده بغض داشت. داخل اتاق شد، اما در را باز گذاشت.
- داشتم می خوابیدم.... اگر حرفی داری زودتر بگو.
- تو که همیشه خوابی! نشستی توی این اتاق و خبر نداری قراره چه بلایی به سرت بیاد.
پوزخندی زدم و گفتم:«این روزها باران بلا برای من تمومی نداره. کم کم دارم عادت می کنم. آقا باز دستور داده برگردم خونه؟ شاید هم می خواد منو بکشه... اما اینها که بلا نیست. برای من رحمته.»
او چشمان مرطوب و مضطربش را به چشمانم دوخت و گفت:«می خواد شوهرت بده.»
لحظه ای مکث کردم، اما بعد پوزخندی تمسخرآمیز بر لب آوردم و گفتم:«اگر می تونه شوهرم بده!»
- نمی پرسی به کی؟
- فرقی نمی کنه... در هر صورت عاقد بله را از من می خواد نه از آقا...
- بعد از این همه مدت هنوز آقا رو نشناختی؟ وقتی میگه باید شوهر کنی یعنی باید شوهر کنی!
- سعیده! حوصله ندارم... هر وقت آمد سراغم یه فکری می کنم... اصلاً کدوم مرد احمقی پیدا میشه که من رو بخواد؟!
- همون آخرین خواستگارات. همون که زنش مرده بود! آقا پیش اون درد و دل کرده، او هم گفته هنوز تو رو می خواد و حاضره با شرایطی که داری تو رو عقد کنه... گفته بالاخره تو هم زنی و کم کم راه می آیی.
عصبانی نشدم. دیگر کمتر عصبانی میشدم و به جای آن در نگاه و رفتارم بی تفاوتی نمایان بود.
- اشکالی نداره!... اون وقتی من رو از نزدیک ببینه پشیمون میشه.
سعیده با حرص گفت:«مثل اینکه تو نمی فهمی وضعیتت چقدر خرابه. آقا به مامان گفته بیاد با تو حرف بزنه. گفته دیگه تو رو توی خونه راه نمیده و اجازه هم نمیده با موندن تو خونه این و اون آبرویش را بریزی... اون نمی خواد دیگه تو رو ببینه! می گفت تو دیگه دخترش نیستی.»
- این رو که خودم هم می دونستم. از اینکه دیگه منو نمی خواد خیلی هم خوشحالم... این تنها خبر خوبی بودکه در این مدت شنیده ام!
- آخه تو که نمی تونی تا آخر عمر سربار این و اون باشی.

این جمله سعیده چهارده ساله برایم مانند زنگ خطری جدی بود. به راستی من تا چه زمانی قادر بودم میهمان دایی ناصر باشم و مانند آیینه دق جلوی چشم او و مرضیه زانوی غم بغل بگیرم؟! بالاخره این روزها می گذشت و همه به زندگی عادی خد باز می گشتند. اما و من زندگیم زیر و رو شده بود و دیگر محال بود به حال عادی باز گردم. پدر و مادرم دیگر مرا نمی خواستند. در خانواده انگشت نما بودم و دیگر راه برگشتی برای یک زندگی عادی وجود نداشت.

فقط دو راه پیش رویم بود. یا باید ازدواج می کردم، که مرگ برایم راحت تر بود تا ازدواج، یا اینکه روی پاهای خودم می ایستادم و تنهایی زندگی می کردم که آن هم با وجود آقا و امیرعلی و اجتماعی که هیچ گاه با آن به تنهایی مواجه نشده بودم، محال می نمود. فرار هم راه دیگری بود اما هنوز آنقدر عقل داشتم که بفهمم برای دختری با سن و سال و شرایط وخیم روحی و جسمی من، به جز نابودی به جای دیگری ختم نخواهد شد. پس چه باید میکردم؟! از همه جا مانده و رانده بودم. تنها... بی پناه و رها شده. کم کم سرم به دوران می افتاد و باز هم تنفس برایم مشکل میشد. سعیده با التماس گفت:«وای سپیده! تو رو به خدا دیگه اینطوری نشو!»
مرضیه که مشخص بود همه چیز را شنیده به سرعت لیوانی آب به دهانم نزدیک کرد و در حالی که سعی می کرد آب را به خوردم دهد گفت:«تو عزیز منی سپیده جان! تا هر وقت بخواهی قدمت به روی چشم... مبادا فکرهای بیخودی کنی... به ناصر میگم با آقات حرف بزنه... سپیده آروم باش!»
بعد چند قطره از آب لیوان را به صورتم پاشید که بر اثر تماس قطرات خنک آب، اندکی آرام شدم.

سعیده تا عصر کنارم ماند. خیال رفتن داشت که مامان زرین همراه عاطفه و محبوبه و منیژه از راه رسیدند. کمی بعد هم دایی ناصر آمد و از دیدن آنها تعجب کرد.

همگی ناراحت و نگران بودند و سعی داشتند قانعم کنند بهترین راه ازدواج است... مامان می گفت با صادق خان صحبت کرده. شرایطم را مو به مو شرح داده و آن مرد که به نظر آرام و منطقی می رسد، قول داده کمکم کند تا به حال عادی باز گردم و قسم خورده با من مدارا خواهد کرد بعد آنقدر در مورد محاسن او صحبت کرد و از مردانگی اش گفت که حتی دایی ناصر و محبوبه و سعیده هم کم کم با او هم عقیده می شدند. اما من از یادآوری رفتار او و مادرش حال بدی داشتم. در سکوت با خود می جنگیدم که چگونه می توانم از شر آنها و البته هر خواستگار دیگری رها شوم که مامان زرین سکوتم را به تردید برداشت کرد و با لبخندی مهربان دستم را گرفت و گفت:«آفرین دختر خوبم1... میدانم که می فهمی این کار به نفع توست!»
دستم را با شدت از میان دستان غریبه مادر بیرون کشیدم و با حالتی عصبی گفتم:«می خوام فکر کنم، اما نه به ازدواج!»
و با پوزخندی تلخ رو به همه ادامه دادم:«خیلی ممنونم که این قدر به فکر من هستید! اما بهتره بیشتر از این به خودتون زحمت ندید!»
دایی ناصر با تحکم فت:«تو حق نداری با مادر و خواهرت که نگرانت هستند این طوری حرف بزنی. درسته که موقعیتت وخیمه اما دلیل نمی شه حرمت بزرگترها رو بشکنی. پس بهتره عاقلانه فکر کنی.»
- دایی جان! شما بگویید من چه کار کنم. ازدواج کنم؟ چطور ازدواج کنم وقتی مطمئنم باعث بدبختی یک خانواده میشم. آخه من اصلاً نمی تونم همسر کسی باشم، اون هم صادق خان با اون مادر و اون رفتار مسخره اش.
- اگر تو مشکلی داری روی مردم عیب نگذار. بگو نمی خوام.
- خب نمی خوام. عیب ها هم همه از جانب من! نمی خوام!
مادر با حرص گفت:«دست تو نیست که بخواهی یا نخواهی! آقات تصمیمش رو گرفته»

بحث تا ساعتی پس از تاریکی هوا ادامه داشت و عابت بی نتیجه رها شد و من ماندم و کوهی از افکار و نقشه های ناخوشایند.

روز بعد پوری به دیدارم آمد و خواست مرا با خود به بیرون ببیرد تا کمی هوا بخوریم. قبول نکردم. مرضیه از صبح خانه نبود و رفته بود سری به خانواده اش بزند. دایی ناصر هم به مغازه رفته بود بلکه چیزی بفروشد و به قول خودش لقمه نانی به خانه بیاورد.
پوری لباس جذب و سیاه رنگی به تن داشت و روی آن ژاکتی گشاد و سفید پوشیده بود که بلندای آن تا بالای زانوانش می رسید. موهای خوش حالت و روشنش را که قبل از ورود زیر کلاهی سفید رنگ مخفی کرده بود، حالا رها کرده و اطراف شانه هایش ریخته بود.
با وجودی که در آن مدت لاغر شده بود و پای چشمانش هنوز اندکی گود رفته بود، اما زیبا بود. ناخودآگاه از وقتی با امیر نامزد کرده بود بیشتر از گذشته متوجه زیبایی های او می شدم.
ژاکتش را در آورد و روی جالباسی آویزان کرد. بعد به سمت من که روی مبل راحتی جمع و جوری لم داده بودم و لیوان چای در دستم بود آمد و مقابلم نشست. حرکاتش آرام بود و حالت خاصی داشت طوری که حس کردم امیر حق دارد که شیفته او شده باشد!
وقتی نگاهم کرد، نگاهم را از او بر گرفتم و به تابلوی زیبای پاییزی که به دیوار آویزان بود چشم دوختم.
- حالت چطوره؟ بهتری؟
- اوهوم!
- دیروز پیمان برای صدمین بار تماس گرفت... و بالاخره فهمید.
وقتی سکوت بی معنایم را دید ادامه داد:«داشت دیوونه می شد. از شنیدن صدای هق هقِ او پای تلفن من هم حالم بد شد. نمی تونست درست حرف بزنه. قطع کرد. دو، سه ساعت بعد دوباره زنگ زد. بابام همه چیز رو براش تعریف کرد. پیمان می خواست بیاد. بابا گفت اگه بیاد ممکنه دیگه نتونه برگرده. گفت اومدنش حسام رو زنده نمی کنه... دلم برای پیمان می سوزه... اون باید تنهایی عزاداری کنه و هیچ کسی اونجا نیست که دلداریش بده... دردش رو بفهمه...
زمزمه کردم:«اون مجبوره تحمل کنه... درست مثل ما...!»
- پیمان باز هم تماس گرفت. ساعت یک بعد از نصف شب بود...دو، سه ساعتی حرف زدیم، گریه کردیم و باز هم حرف زدیم... اون خیلی برات نگران بود. گفت می دونسته حسام دوستت داره... یک جورهایی حسام بهش فهمونده بوده... وقتی فهمید چقدر داغون شدی و اون دوره و نمی تونه برات کاری کنه، داشت دیوونه می شد...
این بار کمی طولانی تر مکث کرد بلکه پاسخی بدهم... اما من آن قدر بغض داشتم که می ترسیدم اگر حرف بزنم بغضم به گریه ای پر سر و صدا تبدیل می شود.
- پیمان امشب ساعت هشت به وقت ما تماس می گیره... می خواد با تو حرف بزنه. وقتی هوا تاریک شد میام دنبالت. با امیرعلی هم قهرم و امکان نداره اون سری به ما بزنه. با خیال راحت شب بمون.

از شنیدن نام امیرعلی کمی صاف تر نشستم و در حالی که سعی داشتم بغضم را فراموش کنم و لحنم عادی باشد، پرسیدم:«اگر خواست با تو آشتی کنه؟!»
او با ناراحتی گفت:«من حالا حالاها باهاش آشتی نمی کنم. سر موضوع تو حسابی با هم حرفمون شده.»
- اما بالاخره که آشتی می کنید.
- نه به این راحتی ها. وقتشه که امیر کمی ادب بشه.»

ناباورانه نگاهش کردم و گفتم:«یعنی تو هنوز امیر رو نشناختی؟! هنوز فکر می کنی اون می تونه ادب بشه؟! پوری! تو واقعاً نمی فهمی اون چه بلایی سر من آورده و چقدر می تونه بی رحم باشه یا اینکه خودت رو به اون راه میزنی. یعنی این قدر در مقابلش احساس ضعف می کنی؟!».

پوری با حالتی عصبی با یک انگشت لبش را فشار می داد و با دندان پوست لبش را می کند. وقتی منتظر نگاهش کردم با صدایی لرزان گفت:«تو فکر می کنی که من تو رو به امیر فروخته ام؟ فکر می کنی ازش ناراحت نیستم. یا نفهمیدم با تو چه کرده؟! من با اون بحث کردم. سرش داد کشیدم. ازش سیلی خوردم... اما... اما من چاره ای ندارم... اون نامزد منه... من با ذره ذره وجودم جذبش شدم. دل کندن یکباره از اون برایم آسون نیست... تو خواهرش هستی نمی فهمی!... امیر مهره مار داره... وقتی جلوی رو می ایسته و به من نگاه می کنه نفسم بند میاد و من خیلی ضعیفم سپیده! ...تو خوب فهمیدی... نمی تونم رهاش کنم».
پوزخندی زدم. او با گریه ادامه داد:«تو بهتر از هر کس میدونی که من فقط های و هوی داشتم، اما چشم و گوشم از خیلی ها بسته تر بود. میدونی که با هیچ پسری رابطه نداشتم. شاید از بعضی ها خوشم می اومد، اما هرگز عاشق نشده بودم. امیر اولین عشق من بود... اولین کسی که حرف های عاشقانه توی گوشم زد... دستم رو گرفت... به چشمام مستقیم و با عشق نگاه کرد... با جسارت بغلم کرد... حتی من رو بوسید...و ... آه چرا نمی فهمی؟! من طلسم شدم سپیده! .. من نمی تونم از امیر بگذرم. می خوام اما نمیشه فکر نکن این از روی هوسه! من نمی تونم بپذیرم مرد دیگه ای به من دست بزنه... نمی تونم از امیر متنفر باشم... چون میدونم دوستم داره...»

باید درکش می کردم! اگر حالا این حرف ها را می شنیدم شاید بیشتر فکر می کردم. شاید او راست می گفت و چاره ی دیگری نداشت. نمی دانم. هنوز هم اهی که به حرف های پوری فکر می کنم و حالت مستأصل و پریشانش رابه خاطر می آورم، از خودم می پرسم به راستی امیر با او چه کرده بود؟! اما آن روز و آن ساعت از شنیدن آن حرف ها چندشم شد. ناخودآگاه رابطه خودم و حسام را، پاکی و صداقتی که میانمان بود را با عشق هوس آلود و مرموز آن دو مقایسه کردم و به حال پوری رقت آوردم. پوری در نظرم دختری ضعیف النفس و اسیر دست احساساتی خام و بسیار دخترانه بود که قدرت تصمیم گیری نداشت. از او عصبانی بودم و شنیدن حرف هایش برای من به منزله به هم ریختن تمام باورهایم نسبت به او و حتی امیر بود! حالا امیر چون جادوگری مکار و پوری چون برده ای وفادار به آن جادوگر بود و من دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم. می خواستم حرف بزنم و از احساسم به او بگویم. اما می دانستم حرف های زیبایی نخواهم گفت. می دانستم بیش از این جریحه دارش خواهم کرد و هنوز آن قدر برایم عزیز بود که نخواهم ته مانده غرورش در مقابلم لگد مال شود. پس لیوان چای ام را با دستانی لرزان روی میز گذاشتم. سعی کردم بتوانم به چهره منقلبش نگاه کنم و آرام، اما سرد گفتم:«من فقط امیدوارم خوشبخت بشی... پس هر کاری که فکر می کنی بهتره انجام بده. فقط خواهش می کنم دیه به دیدن من نیا... تو نمی تونی من و امیر رو با هم داشته باشی. چون این طوری هیچ وقت روی آرامش نمی بینی. برو دنبال زندگی خودت و فراموش کن دوستی به نام سپیده داری».
پوری که گریه اش لحظاتی قبل آرام شده بود، دوباره چشمه اشکش جوشید و خواست حرفی بزند که نگذاشتم و گفتم:«خواهش می کنم گریه نکن! من نمی تونم با تو بدتر از این رفتار کنم. به حرمت خاطرات خوبی که با هم داشتیم برو و نگذار دلت رو بیشتر از این بشکنم...».
حالا من هم به گریه افتاده بودم. در میان گریه فریاد زدم:«برو دیگه!»

با فریادم کمی به خود آمد. گویا او هم متوجه شده بود باید مراقب باقیمانده غرور و عزت نفسش باشد. از جایش بلند شد. ژاکت سفیدش را به تن کرد، کلاهش را روی موهای بلند و مواجش گذاشت و به سمت در خروجی رفت. قبل از خروج، لحظ ای مکث کرد، به سمتم برگشت و گفت:«لااقل امشب بیا با پیمان حرف بزن.»
در حالی که سعی داشتم لحنم سرد باشد گفتم:«شماره پیمان رو دارم. خودم فردا باهاش تماس می گیرم.»
پوری رفت. شانه هایش افتاده بود و دیگر حرکاتش جذاب به نظر نمی رسید! من او را هم از دست دادم. حالا باید برای او عزداری می کردم پس تا هنگامی که مرضیه باز گردد اشک ریختم.
شب قبل از خواب حس کردم دوباره می خواهم بنویسم. پس از مدتها قلم به دست گرفتم و روی کاغذ باطله ای نوشتم:

امروز پاییز است...
و من مطمئنم فردا زمستان خواهد بو
امروز زرد و نمور است...
و من می دانم بردا بی رنگ و یخ زده خواهد بود.
امروز من شکستم
و باز هم گریستم.
فردا خواهم شکست و خواهم گریست
و آن قدر در خود تکرار می شوم.
که دیگر به بهار نخواهم رسید
من می دانم که نخواهم رسید!

این تکه کاغذ را مانند تمام یادگاری هایم در جعبه کفش کادوپیچ شده ام مخفی کردم تا یادم باشد آن روز چقدر درمانده و خسته بودم.

sansi
03-04-2011, 18:21
« فصل بیست و پنجم »

آن شب تب کردم و سرما خوردم و سه روز تمام در بستر افتادم. بیماری روحم به راحتی بر جسم ضعیفم تاثیر گذاشته بود و من نتوانستم طبق حرفی که زده بودم با پیمان تماس بگیرم. مرضیه ماند خواهری دلسوز مراقبم بود و سعیده به خواست من آمده بود تا به او کمک کند که وضعیت من اسیرش نکند. در حقیقت خود مرضیه به کمک و دلسوزی نیازمند بود و هنوز داغ برادر جوانش بر دلش سنگینی می کرد.
هنوز کسل و غمگین بودم که شوک دیگری بر روح خسته ام وارد آمد. در اتاقم رعنا را روی پا انداخته و تکان می دادم تا بخوابد که متوجه شدم میهمانی از در وارد شده. دایی ناصر با او به گرمی صحبت می کرد و صدای ضعیف مرضیه را نیز شنیدم که با لحنی رسمی و خشک حالش را پرسید. در اتاق بسته بود و من بی خیال به دیوار تکیه زده و رعنا را که به خواب می رفت تماشا می کردم. چند لحظه ای از ورود میهمان ناشناس نمی گذشت که مرضیه در حالی که روسری سیاهش را روی سر انداخته و موهایش را کاملا با آن پوشانده بود وارد اتاق شد و دایی ناصر هم به دنبالش. هر دو اندکی مضطرب به نظر می رسیدند اما سعی داشتند خود را آرام و عادی نشان دهند.
_ چی شده؟
مرضیه در حالی که از من بابت خواباندن رعنا تشکر می کرد بچه را آهسته از روی پایم برداشت و کنارم گذاشت. دایی ناصر، هم زمان با حرکات مرضیه گفت:« سپیده جان! من می دونم تو چه حالی داری...اما باید سعی کنی خانواده ات رو درک کنی...اگر نمی خواهی می تونی خیلی راحت با او حرفت رو بزنی. به نظر مرد بدی نمی رسه...به خاطر خودت هم که شده بیشتر فکر کن...
متعجب شانه بالا انداخته و پرسیدم:« منظورتون چیه؟».
مرضیه بغض کرد و با گفتن اینکه می رود چای دم کند از اتاق خارج شد.
_ گوش کن دایی! این صادق خان از آقات اجازه گرفته تا با تو صحبت کنه...
با عصبانیت فریاد زدم:« بیخود کرده!».
دایی، پریشان به رعنا که با فریادم در خواب تکانی خورد، اشاره کرد و آهسته گفت:« نیومده که همین الان با تو عروسی کنه...باهاش حرف بزن. اما سعی نکن فقط به فکر جنگیدن باشی».
احساس کردم دایی ناصر هم از حالت بلاتکلیفی من و خودشان خسته شده. به او حق می دادم. باید فکری اساسی می کردم. بالاخره کمی آرام گرفتم. لباسم را عوض کردم و از روی عمد بلوز و دامن سیاه و بسیار پوشیده ای به تن کردم. موهایم را هم زیر روسری سیاه رنگی پنهان کردم. وارد اتاق مهمان خانه ی کوچک و مستطیل شکل خانه که شدم، دایی با دیدنم اخمی بر چهره نشاند و از طرز پوششم با حالت نگاه ایراد گرفت.
صادق خان درست مانند مرتبه ی قبلی بود که به خواستگاریم آمده بود. با ایت تفاوت که حالا لباسهایی امروزی تر و تیره به تن داشت که او را جوان تر از سنش می نمایاند. با ورودم به پا خاست و خیلی مؤدبانه سلام کرد. از حالتش خنده ام گرفته بود، اما با وجود دردهای دلم خیلی زود آن حس از بین رفت. کمی جلو رفتم و روی دورترین مبل نسبت به او نشستم. دایی به بهانه ی میوه آوردن از اتاق خارج شد و ما را تنها گذاشت.
_ بهتون تسلیت میگم...وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم.
بی توجه به حرفش گفتم:« چرا من رو انتخاب کردید؟ من نه آن قدرها زیبا هستم و نه از نظر اطرافیان، به خصوص مادرتان، اخلاق و رفتار خوبی دارم! چی شما رو اینجا کشونده!؟».
_ شما خیلی حسن های دیگه دارید و...البته در مورد زیبایتون باید بگم که در مورد خودتون کم لطفی می کنید. ای کاش می تونستید خودتون را از چشم من ببینید!
از حرفهایش موهای تنم سیخ شد و حالت بدی پیدا کردم. ای کاش می تونستم فریاد بکشم و بگویم من این مرد بی فرهنگ را حتی یک لحظه هم نمی توانم تحمل کنم. حتی اگر پای حسام در میان نبود!
وقتی سکوتم را دید به خود جرئت داد و شروع کرد از موقعت اجتماعی خود حرف زدن، از اینکه از همان روز اولی که مرا دیده شیفته ام شده و خلاصه اراجیف زیادی پشت سر هم ردیف کرد. نرمش آن لحظه اش و حالات متفاوتی که در مراسم خواستگاری قبلی داشت، به نظرم به شدت مشکوک رسید و با شناختی که از آقام داشتم حس کردم چیزی غیر از علاقه ی او به من در میان است. پس تیری در تاریکی رها کرده و گفتم:« شنیدم این روزها وضع کاسبی خراب شده. آقاجان می گفتند شما هم در مخمصه افتاده اید. من خیلی ناراحت شدم».
لحظه ای سکوت کرد. حس کردم رنگش اندکی تغییر کرد اما زود بر خود مسلط شد و گفت:« بله درسته! اوضاع بازار حسابی آشفته شده...اما شکر خدا وضع من رو به راه...اِم م م...حالا بهتر نیست راجع به خودمون حرف بزنیم».
با سرعت گفتم:« من کسی رو دوست داشتم...اون شهید شد. هنوز هم دوستش دارم و محبتی ندارم که به شما یا شخص دیگه ای تقدیم کنم. متأسفم!».
او سینه ای صاف کرد و با اخم گفت:« گفتم که همه چیز رو می دونم و برام مهم نیست. من آدم صبوری هستم و بهتون وقت میدم تا به من عادت کنید».
در دل پوزخند زدم. چه لطفی؟! چه گذشتی؟! کاملا مشخص بود آقا به سیم آخر زده!
_ برای من عجیبه که شما از خواستگاری قبلی تا حالا این قدر تغییر کردید. اون روز اصلا مشتاق به نظر نمی رسیدید! راستی که این روزها آدمها چقدر عوض شدن!
او نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که بلند می شد گفت:« ببخشید! من کار مهمی دارم و باید زودتر برم...جوابتون رو از پدرتون می پرسم. با اجازه!».
وقتی رفت دقایقی بی حرکت به نقطه ای خیره بودم و فکر می کردم باید چه کار کنم؟ از اتاق مهمان خانه که خا رج شدم مرضیه و دایی ناصر را دیدم که با چهره هایی گرفته و مغموم سر به زیر انداخته بودند و از نگاه کردن به من پرهیز می کردند.
با صدایی آرام گفتم:« من بالاخره یک فکری به حال خودم می کنم...اما با این مرد و در حقیقت با هیچ مردی، نمی تونم ازدواج کنم...من نمی خوام مثل خواهرهام از چاله بیرون بیایم و بیفتم توی چاه!».

@@@

طبق معمول در اتاق رعنا دراز کشیده بودم و بر اثر مصرف قرصهای آرام بخش در حالت نیمه هوشیاری به سر می بردم که مرضیه به درون آمد. به احترامش نیم خیز شدم اما او مانعم شد و من دوباره دراز کشیدم. چشمانم نیمه باز بود و بدنم کرخت. او دستی به موهای صاف و نه چندان پرپشتش کشید و با لحنی خواهرانه اما جدی و محکم گفت:« می خوام با تو حرف بزنم...می خوام خوب به حرفهام گوش کنی. فقط گوش کن. حرف نزن. سعی نکن به من جوابی بدی. فقط می خوام بهت یک پیشنهاد بدم».
چند مرتبه چشمانم را باز و بسته کردم و پرسیدم:« چه پیشنهادی؟!».
_ اول برو آبی به دست و صورتت بزن.
با تردید و به سختی از جایم بلند شدم. کارم که تمام شد در هال خانه کنار مرضیه نشستم. با دیدنم لبخند کم جانی روی لب آورد. لحظه ای بغض کرد، اما مانند اینکه خود را برای گفتن حرفهای مهمی آماده می کند، زود بر خود مسلط شد و گفت:« نمی دونم از کجا شروع کنم...؟! یا چطور حرف بزنم که منظورم رو بهتر بفهمی...اصلا بگذار از اول برات بگم. از خوابم. چند شب پیش خواب حسام رو دیدم...».
هر دو بغض کردیم. او در حالی که می لرزید ادامه داد:
_ رفته بودم روی پشت بوم رخت پهن کنم...من زیاد روی پشت بوم نمی رفتم. می دونی که اکثر اوقات حسام یا گاهی هم علیرضا رختها رو پهن می کردند. اما توی خواب من خودم رفته بودم روی بوم...حسام هم بود. داست کمکم می کرد...اون قدر واضح و طبیعی بود که انگار اصلا نمرده...انگار همه ی این بدبختیها خواب بود و اون موقع بیدار بودم...قیافه اش ناراحت بود. پرسیدم چی شده؟ گفت:« مگه قرار نبود عروسمون رو تا قبل از عید بیاریم خونه؟!».
مرضیه مثل اینکه دیگر طاقت از کف بدهد به گریه افتاد. اشکهای من هم بی اختیار و بی صدا از میان پلکهای بازم بیرون می چکید. او با گریه ادامه داد:« فردای همون روز فهمیدم آقات می خواد به زور شوهرت بده...خوابم رو برای همه تعریف کردم و گفتم حقش نیست که تو این طوری بری خونه ی بخت. آقاجون هم با من موافق بود...سپیده جان! می دونی که همیشه مثل خواهرم دوستت داشتم و حالا هم شاید بیشتر!...درسته که حسام دیگه نیست اما تو باز هم می تونی عروس ما بشی و بیایی خونه ی ما! این حرف خود حسام بود...فکر کن حسام از تو خواسته، که واقعا هم خواسته...باور کن اگر منت بگذاری و قبول کنی، پا روی چشمامون می گذاری! شاید با بودن تو، دل مامان و آقاجونم هم یک کم صبورتر و آروم تر بشه.
از درک آن همه محبت ، دلم جان تازه ای یافته و نور امیدی در دوردستها کورسو می زد.
_ باور کن این آرزوی منه...گرچه می دونم به غیر از زحمت و دردسر براتون فایده ی دیگه ای ندارم...اما...اما تو که بهتر آقام رو می شناسی. اون محاله اجازه بده من با شما زندگی کنم. برای غرور و غیرتش افت داره.
_ من که نگفتم همین طوری بیا...راستی راستی عروسمون شو! وقتی عروس خانواده ی ما شدی دیگه آقات حرفی نمی تونه بزنه. اون می خواد شوهرت بده، ما هم خواستگاریم. تو هم که اگر ما رو قابل بدونی قبولمون می کنی و بعد خواهر خودم میشی.
با شنیدن حرفهای او لحظه ای خشک شدم و نفس در سینه ام حبس شد. سعی کردم آب دهانم را قورت بدهم و بعد با ناباوری پرسیدم:« عروستون بشم؟ آخه چطوری؟».
او دستان خشک شده ام را میان دستان نحیفش گرفت و گفت:« مگه همه چطوری عروس میشن؟ ما از تو برای علیرضا خواستگاری می کنیم».
بی اختیار دستم را از بین دستانش بیرون کشیده و سیخ ایستادم. وقتی لب باز کردم تا حرف بزنم صدایم می لرزید و حالتم کمی عصبی بود.
_ دستت درد نکنه مرضیه جون! می دونم که چقدر ناراحتید و دلتون برام سوخته. اما درست نیست زندگی علیرضا خان رو تباه کنید. تازه من حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم. نه! نمیشه...نمی تونم!
او دو مرتبه دستم را گرفت. مرا نشاند و با لحنی مهربانتر از قبل گفت:« چرا جوش می یاری دختر جون؟ این حرفها کدومه؟ اولا که علیرضا از خداش هم باشه تو زنش بشی! بعد هم اگه تو راضی نباشی ما حرفی نداریم. ما فقط می خواهیم که تو دختر خودمون بشی. همین! یک عقد ظاهری و مصلحتی می کنید و بعد تو رسما و شرعا عضو خانواده ی ما میشی...راستش رو بخواهی این پیشنهاد علیرضا بود. این طوری به آقاجونم هم محرم هستی و اون هم راحت تره...علیرضا هم میشه جای برادرت...من هم به تو قول می دم که هر وقت دلت خواست طلاق بگیری. تا اون وقت هم خودت رو جمع و جور می کنی و اگر دوست داشتی و موقعیت مناسبی پیدا شد با هر کس دلت خواست عروسی می کنی. علیرضا هم دنبال کار و زندگی خودشه و هر وقت کسی رو بخواد براش می گیریم».
او ساعتها با من صحبت کرد و برایم توضیح داد که این تنها راه و بهترین راه است و به این طریق هم طلعت خانم که بیمار و ناتوان شده بود، از تنهایی در می آمد و کمک حال پیدا می کرد، هم من از موقعیت بدی که در آن افتاده بودم خلاص می شدم. از همه مهم تر روح حسام هم به آرامش بیشتری می رسید. حرفهایش که تمام شد به یاد شمال و حرفهای مادرم و طلعت خانم افتادم و بی فکر پرسیدم:« حالا چرا علیرضا؟».
او لحظه ای مکث کرد و با تردید گفت:« آخه حمید رضا دختر خالمون رو می خواد و قراره بعد از سالگرد حسام بریم خواستگاری».
از اینکه حرفم را بد تعبیر کرده بود کلافه و خجالت زده بودم و برای اینکه حرف نسنجیده ام را رفع و رجوع کنم گفتم:« منظور من این نبود...می خواستم بگم چرا ایشون همچین چیزی رو قبول کردند؟!».
مرضیه گفت:« علیرضا همیشه از ازدواج فراری بود. از اون جایی که می گفت قبل از سی سالگی خیال ازدواج نداره، موافق این کار شد...این طوری اون هم خیالش راحته که تا مدتی مامان دست از سرش بر می داره...».
با خجالت پرسیدم:« مگه قرار نیست من خواهرشون باشم».
_ چرا!...اما در هر حال توجه مامان و بیشتر به تو جلب میشه و لااقل مدتی کاری به کارش ندارند. البته اونها اول مخالف بودند، اما وقتی علیرضا پافشاری کرد قبول کردند.
بعد خندید و ادامه داد:« تو بیخود نگران علیرضا نباش. اون با کسی تعارف نداره...هر وقت بخواد زن بگیره معطل نمی کنه و صاف و پوست کنده بهت میگه».
در آخر اضافه کرد:« تو اصلا با اون کاری نداشته باش. طرف تو، من هستم و به تو قول میدم دو تا برادرهام تو رو فقط به چشم یک خواهر ببینن. اصلا اونها نمی توانند که به نامزد حسام به غیر از این نگاه کنند».
و این بار هر دو به گریه افتادیم.

@@@


پیشنهاد مرضیه بسیار وسوسه انگیز بود و من از تصور اینکه میان خانواده ی حسام زندگی کنم جانی تازه یافته بودم. اما در آن میان موضوع علیرضا و آینده اش و احساس مسئولیتی که نسبت به آن خانواده داشتم آزرم می داد. هنوز به پیشنهاد مرضیه پاسخی نداده بودم که ناهید به دیدارم آمد و گفت پیمان پیغام داده هرطور شده همان شب با او تماس بگیرم. از غفلتم بابت او شرمنده بودم. از دایی ناصر خواستم مرا به مخابرات ببرد تا با پیمان تماس بگیرم. وارد مخابرات که کی شدیم دایی ناصر که از وقتی شنیده بود می خواهم با پیمان تماس بگیرم، اخمهایش درهم بود گفت:« سپیده جان! شماها دیگه بچه نیستید. این قبول که پیمان دوست دوران بچگی هاته. اما ما ایرانی هستیم و به خصوص توی خانواده ی ما ادامه ی این دوستیها صورت خوشی نداره. البته فقط دارم نصیحتت می کنم و نمی خوام فکر کنی...».
جوابهای زیادی برای او داشتم و شاید می توانستم یک ساعت تمام برایش سخنرانی کنم. اما در آن مدت اعصابم به شدت تحریک شده، جسمم را کم جان کرده و ظرفیت روحیم را پایین آورده بود. طوری که ناخودآگاه برای گریز از بحث و جدل، مختصر و تا جایی که ممکن بود، مفید حرف می زدم.
_ از من ناراحت نشید دایی! اما شما اگر به جای تعصب های خانوادگی، به شرایط من و نوع رابطه ی من و پیمان فکر می کردید، دیگر هیچ وقت این حرفها رو نمی زدید و به برداشت مردم هم اهمیت نمی دادید!
هنگامی که پیمان گوشی را برداشت از شادی شنیدن صدایش لحظه ای اندوهم کم رنگ شد و با هیجان تقریبا فریاد کشیدم:« پیمان! سلام...خوبی؟».
صدای پیمان هم هیجان زده به نظر می رسید:
_ سلام!...سلام!...تو حالت چطوره؟
بغض کرده و گفتم:« تو هنوز جواب احوالپرسی ام رو ندادی!».
صدای او هم گرفته شد و حتی به نظرم رسید آرام گریه می کند.
_ ما هردومون حال خوبی نداریم! چرا بیخودی هی حال همدیگر رو می پرسیم. چند دقیقه ای با هم درد و دل کردیم. او از تنهایی اش در غربت گفت و من از تنهایی ام در وطن...او از اینکه همراه حسام نبود احساس گناه می کرد و من از اینکه با او بودم و کاری برایش انجام ندادم. او از اینکه دور بود بی قراری می کرد و من از اینکه می خواستم دور شوم! و بالاخره پیمان حرف آخرش را زد. پیشنهادی که خیلی بیشتر از پیشنهاد طلعت خانم وسوسه ام می کرد.
_ سپیده!...اِم...چطور بگم؟! بگذار راحت حرف بزنم...تو من رو خوب می شناسی. می دونی که همیشه به تو به چشم پوری نگاه کردم. من همیشه دوست و برادر تو هستم...از اوضاع تو باخبرم و تو هم حالا از اوضاع من باخبر شدی. من می خوام اگر موافق باشی کاری کنم که تو بتونی بیایی اینجا پیش من. اینجا هم می تونی به درست ادامه بدی و هم اینکه از دست آقات و امیر راحت میشی. ما می تونیم مثل دو تا دوست خوب توی این کشور زندگی کنیم. تازه چون تو شبیه هندی ها هستی زیاد هم غریبی نمی کنی و ممکنه این بالیوودی ها حتی ازت بخوان هنرپیشه بشی! فکرش رو بکن! مدام توی طبیعت زیبا دور درختها می چرخی و آواز می خونی! خیلی رویائیه.
جمله های آخرش را با لحنی شوخ و شیطنت بار ادا کرد و در آخر هر دو به خنده افتادیم. خنده ای کوتاه، اما مؤثر. دلم آرام گرفته بود و ار ته دل خوشحال بودم که با پیمان حرف زده ام. لحظه ای هر دو در سکوت بودیم و بالاخره پیمان با صدایی جدی گفت:« چقدر خوشحالم که خندیدی! باور کن من هم مدتها بود نخندیده بودم...از تو ممنونم».
در حالی که اشک چشمانم را نمناک می کرد گفتم:« تو حرفهای خنده داغر زدی! من از تو ممنونم...و بابت اینکه این قدر به فکر من هستی هم متشکرم...اما تو بهتر از هر کسی می دونی که هنوز اختیارم دست خودم نیست و نمی تونم بیام اونجا. ای کاش می تونستم فرار کنم! اما خوب می دونم که کار مسخره ایه».
_ تو فقط باید کمی تحمل کنی تا اوضاع آروم بشه. یک کم مقاومت کن تا با کمک دایی ناصرت برنامه هات رو ردیف کنی و بیایی اینجا...مبادا تسلیم بشی سپیده!...باور کن اگر بفهمم راضی شدی با اون مردیکه عروسی کنی خودم میام ایران می گیرمت! از لحنش به خنده افتادم. می دانستم دروغ نمی گوید!
_ هنوز اون قدر بدبخت نشدم که زن تو بشم!
هر دو خندیدیم و من گفتم که مرضیه هم شبیه آن پیشنهاد را به من داده. در مورد پیشنهاد او کنجکاوی کرد و من همه چیز را برایش توضیح دادم. بعد از اینکه با دقت به حرفهایم گوش کرد گفت:« اونها تو رو خیلی دوست دارند و حالا هم که فهمیدند تو و حسام چقدر همدیگر رو می خواستید، نمی تونن بی تفاوت باشن. خانواده ی ثابتی در کل آدمهای خوب و معقولی هستند. اما نظر آخر رو تو باید بدی. در هر صورت من خیلی دلم می خواد تو بیایی اینجا و بهت قول می دم که از هر نظر حمایتت می کنم».

@@@

به خانه که بازگشتیم تمام فکرم حول حرفهای پیمان می چرخید و شور و هراس آزادی وجودم را در بر گرفته بود. همان شور و هراس هم موجب شد تا آخر شب کاملا ساکت و متفکر باشم. طوری که مرضیه کنارم آمد و خواست بداند آیا اتفاقی برای پیمان افتاده است. با دیدن او به یاد طلعت خانم افتادم. اگر می خواستم پیش پیمان بروم چگونه باید او را توجیه می کردم. می ترسیدم فکر کند به راستی خیال دارم با پیمان ازدواج کنم یا اینکه نمک نشناس هستم و به محبت و خواهش آنها بی توجه بوده ام. از همه بدتر خوابی که مرضیه در مورد حسام دیده بود، به شدت مرددم می کرد. حسام خواسته بود من عروس خانواده ی آنها بشوم. آیا می تونستم فقط به استناد یک خواب برای آینده ام تصمیم بگیرم؟ باید بیشتر فکر می کردم و بدبختانه حتی کسی نبود که بتوانم کمی از او مشورت بخواهم.
صبح روز بعد طبق معمول صبحانه ام را بی اشتها خوردم، مرضیه در حالی که برای خودش چای تلخ دیگری می ریخت گفت:« بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟ ناصر می گفت دیشب صادق خان باز هم رفته دیدن آقات و تقریبا همه چیز داره تموم میشه».
مستاصل گفتم:« نمی دونم چی کار کنم...این کار شما واقعا فداکاری بزرگیه. میترسم لیاقتش رو نداشته باشم».
حقیقتا می ترسیدم لیاقت آن همه محبت و فداکاری را نداشته باشم و نتوانم جبران کنم. اما در مورد پیمان قضیه فرق می کرد. او دوست من بود. با او راحت تر بودم و برایم مسلم بود که اگر او هم دچار مشکلی می شد با تمام توان کاری برایش می کردم. در حقیقت عمل پیمان برایم قابل درک تر و روشن تر از عمل خانواده ی ثابتی، به خصوص علیرضا بود.
مرضیه تردیدم را به حساب شرم و تعارف با خانواده اش گذاشت و سعی کرد کمی بیشتر موضوع را برایم تشریح کند و همه چیز را راحت و آسان جلوه دهد. آن روز باز هم پاسخی قطعی ندادم و در پی راهی بودم تا بتوانم پیشنهاد پیمان را مطرح کنم و با منطق و دلیل به آنها پاسخ منفی بدهم. اما تقدیر هیچ گاه منتظر نمی ماند تا ما با تردیدهایمان کنار بیاییم. او بی توجه به ما کار خود را می کند!
مرضیه که آن روز صبح فکر می کرد، من به دلیل خجالت و احساس مسئولیتم در پاسخگویی مرددم، بعد از صحبتهایش با من به خانه ی پدرش می رود و از عکس العمل من می گوید. آن ها هم از روی لطف و اینکه جواب مثبت مرا مسلم می دانستند، همان بعدازظهر، سرزده، همراه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی برای خواستگاری از من به خانه ی ما می روند. سعیده بعدها جریان را این چنین برایم تعریف کرد:« وقتی آقا ولی اینها آمدند، ما تازه از خواب بعدازظهر بیدار شده بودیم و مامان داشت چای دم می کرد. خوب اگر اوضاع اونها معمولی بود جا نمی خوردیم، برای اینکه گاهی پیش میومد برای خوردن عصرونه سرزده خونه ی هم بریم. اما وجود علیرضا، که کمتر با دیگران قاطی می شد و لباسهای پلو خوریشون و از همه بدتر دسته گل و شیرینی حسابی مارو متعجب کرده بود. خلاصه اونها که همگی شون هم لباسهای سیاهشون رو درآورده بودند، با یک تعارف کوچولو، مستقیم رفتند اتاق میهمانخانه. مامان به من گفت برم عزیز و دایی نادر رو صدا کنم و من هم زود رفتم و اونها رو خبر کردم. البته قیافه ی مامان یک کم مشکوک به نظر می زسید. به نظرم اون از قبل یک چیزهایی می دونست!
عزیز و دایی نادر که از طبقه ی پایین اومدند مجلس رسمی تر شد. عزیز با همون زبون چرب و نرم و راحتی خاص خودش جریان رو پرسید. طلعت خانم هم راحت تر از عزیز جواب داد:« با اجازه ی همگی به خصوص کاظم آقا و شما اومدیم خواستگاری».
آقا با طعنه گفت:« ما فکر کردیم شما عزادارید! البته به من مربوط نیست، اما بهتر نبود تا سال حسام صبر می کردید؟».
_ اتفاقا خود حسام خواست که عجله کنیم.
اون لحظه آرزو کردم به جای پشت در اتاق میهمان خانه، اونجا بودم و قیافه ی بهت زده ی آقا رو می دیدم. بالاخره به جای آقا، دایی نادر گفت:« منظورتون چیه؟».
بعد آقا ولی گفت که اومدند تو رو برای علیرضا خواستگاری کنند. البته قبلش کلی مقدمه چینی کرد و از علاقه ی طلعت خانم به تو گفت و اینکه اونها همیشه آرزو داشتند تو عروس خانوادشون بشی و خلاصه از این حرفها. اما آقا خیلی بی تعارف گفت تو خواستگار دیگه ای هم داری و اون رو ترجیح میدی و اون قدر سنگ جلوی پاشون انداخت که علیرضا برای اولین مرتبه توی اون جمع، لب باز کرد و خیلی محکم گفت:« من شنیدم سپیده دلش می خواد به درسش ادامه بده...همون طور که می دونید حالا که رژیم برگشته و کارها به دست دوستهای من و حسام افتاده، من می تونم به سپیده کمک کنم که البته با تلاش خودش بره دانشگاه. بعد هم خیلی عادی ادامه داد:« راستی کاظم آقا! از کار و کاسبی چه خبر؟ چرا هنوز مغازه رو باز نکردید؟ فکر نکنم کسی توی بازار بدونه شما ضد انقلابی بودید! مشکلی براتون پیش نمیاد!».
یکمرتبه آقا به لکنت افتاد و در حالی که سعی می کرد خودش رو نبازه گفت:« کی گفته من ضد انقلاب بودم؟ همه می دونند بازاریها یک پایه ی اصلی این انقلاب بودند، من هم مثل همه!».
بالاخره دایی نادر و آقا ولی هرطور بود مسئله رو جمع و خور کردند و دوباره حرف رو به خواستگاری کشوندند. بیچاره آقا دیگه جرئت نکرد زیاد مخالفت کنه. اما برای اینکه میدون رو راحت خالی نکرده باشه با اخم و تخم گفت که چند روزی برای فکر کردن مهلت می خواد.
سعیده مثل گذشته ها با آب و تاب قضیه را شرح داد و از شجاعت علیرضا تعریف می کرد، اما من در عالم دیگری بودم و آرزو می کردم ای کاش آقام همان موقع آب پاکی را روی دستشان می ریخت و آنها هم اصرار نمی کردند.
رفتن به هندوستان و آزادی مطلقی که آنجا می توانستم داشته باشم به اضافه ی فرصت ادامه ی تحصیل که آرزوی دیرینه ام بود، بر تب و تاب دوری از وطن، به خصوص حسام، با تمام سختی اش غلبه می کرد و من با وجودی که مطمئن بودم به شدت غریب و دلتنگ عطر حسام خواهم شد اما برای داشتن یک زندگی مستقل چاره ی عاقلانه ی دیگری برایم نمانده بود.
سعیده که رفت، سراغ جعبه ی یادگاریهایم رفتم. عکس چهار نفریمان را بیرون کشیدم، با دو دست روی پیمان، خودم و پوری را پوشاندم و به حسام خیره شدم. به چشمان خندانش که در هوای نیمه ابری کمی تنگشان کرده و به نقطه ای نا معلوم دوخته بود، نگاه کردم و نالیدم:« دلم برات تنگ شده! ای کاش تو بودی...».

sansi
03-04-2011, 18:32
فصل 26



تهدید علیرضا کار خودش راکرد .اقا موافق این اذدواج بود .همه چیز خیلی زود پیش رفت .برای برانگیخته نکردن شک خانواده وبه خوصوص اقا ،من دایی ناصر ومرضیه وعاطفه برای خرید مصلحتی راهی شدیم ومن توانستم پس از انقلاب بزرگی که در میان بحران روحی وجسمی من به وقوع پیوسته بود ،پای به میان مردم بگذارم .اواخره اسفند بود وهیجان انقلاب با هیجان جشن سال جدید توام شده بود .گرچه هنوز خیلی چیز ها سر جای خود نبود وعادی به نظر نمی رسید .هرکس همچنا ن سنگ خود را به سینه میزد وادعا می کرد نیمی از بار انقلاب بر دوش داشته .فضای سیاسی باز وازاد بود وهمه در کوچه وخیابان هرچه می خواستند می گفتند .بیشتر مغازه ها هنوز بسته بود ودیواری نبود که بر رویش شعاری انقلابی نوشته نشده باشد .




از مغازه هایی که تک و توک باز بودند دو حلقه ی بسیار ساده ،به انتخاب مرضیه وعاطفه ،دو دست لباس ودوجفت کفش وایینه وشمع دان ،باز هم به انتخاب انها خریداری کردیم .در تمام مدت خرید من ساکت بودکم ومانند عروسکی کوکی بادلی لبریزدرد از تصور اگر حسام بود ،به دنبال انها می پسندیدند ،بی انکه بفهمم چه شکل ورنگی دارد ،می پذیرفتم .علیرضاهم مانند داماد های کم حرف وکم تجربه ،ریش وقیچی را به دست خواهر هایمان داده بود .




پس از تمام خرید که اصرار من مختصر بود ، عاطفه وسایل اندکی را که برای علیضا گفته بودیم به خانه ما برد و مرضیه وسایل من را به خانه پدرش . من و دایی ناصر هم به خانه انها برگشتیم . اقا همچنان از پذیرفتن من در خانه امتناع می کرد . به محض ورود به خانه یک راست به اتاق رعنا رفتم و ان قدر بی صدا گریستم تا خوابم برد و تا صبح روز بعد از اتاق خارج نشدم . حتی نفهمیدم مرضیه و رعنا چه زمانی به خانه برگشتند . پس از گذشت سالها هنوزاندوهم را حس می کنم .




دوروز مانده به عقد ، محبوبه و منیژه و عاطفه به دیدنم امدند . انها می گفتند درست نیست من در خانه خواهر شوهرم باشم و از انجا برای مراسم بروم ، پس وسایلم را جمع کردم و پس از تشکر فراوان از مرضیه و دایی ناصر باز هم به خانه عاطفه رفتم . البته محبوبه و منیژه هرکدام اصرار داشتند به خانه شان بروم اما شهر بی تفاوت و بی عازار محبوبه به شهر چشم چران و پرحرف منیژه و شهر زور گوو بد اخلاق ممحبوبه ، ترجیح می دادم . همان روز ، عاطفه ، بعد از اینکه لیوانی چای برایم به اتاق اورد ، کنارم نشست و گفت :فردا صبح اماده باش اون دوستت فقیه قراره بیاد اینجا .




متعجب پرسیدم :برای چی ؟




برای اینکه صورتت رو بند بیندازد و ابروهات رو تمیز کنه .




با وحشت گفتم : محاله بگذارم دست به صورتم بزنین !




عاطفه با حالتی جدی و کمی عصبانی گفت : یعنی چه ؟ این چه حرفیه ؟ عروسی مفصل که نخواستی . خریدت که نصفه و نیمه بود ! نه ، لباس زیر ی ، نه لوازم راییشی ، نه سرویس طلایی ! لا اقل برای بستن دهن مردم قیافه ات رو از این حالت دخترونه و پزمرده خارج کن ! اخه ما هم توی سر و همسایه ابرو داریم . بیوه که نیستی این قدر بی سرو صدا داری میری خونشون ...... اخه من خواهر بزرگتم برای تو کلی ارزو داشتم ... اما حالا ....




کم کم داشتم از کوره در می رفتم که او به گریه افتاد و شروع به گله گذاری از بخت و اقبال نا میمون من کرد و ان قدر اصرار کرد تا به خاطر ابروی خانواده و نجات و ابروداری خانواده ثابتی راضی شدم کرکهای صورتم را بردارم .




فهیمه که امد ، اول چند دقیقه ای در اغئش هم اشک ریختیم و بالاخره با تشر های منیژه و عاطفه کمی خود را جمع و جور کردم . او که نخ را برداشت و خاست کارش را شروع کند ، اهسته گفتم : نمی خواد زیاد زحمت بکشی ... یک طوری زود تمومش کن .




لبخند تلخی بر لب اورد و شروع کرد . او بند می انداخت و من به بهانه درد کنده شدن موهای نازک و کوتاه صورتم ، قطرات درشت اشک از چشمانم می چکید .




اشکهایم چنان دل مرضیه را اتش زد که طاقت نیاورد و به بهانه اوردن رعنا از خالنه پدرش ، مارا ترک کرد .




کار صورتم که تمام شد ، فقیهه خواست ابروهایم را مرتب کند که با لحن محکم گفتم :داماد دلش نمی خواهد من به ابروهام دست بزنم .




عاطفه با حرص گفت : این طوری که نمی شه !




فقیهه دخالت کرد :




من قول میدم به فرم ابروهات دست نزنم . فقط یک کم زیرش رو تمیزمیکنم که مردم چشمشون یک تغییری رو ببینه .




کار او که تمام شد ، مرضیه هم رسید . برسرم نقل پاشید و همه کف زدند و هلهله کردند . از صدای هلهله ها قلبم تیر می کشید و گوشهایم انگار داشتند کر می شد . چقدر جای پوری خالی بود .... و جای جسام .... اگر حسام بود ....




اقا اجازه نداد حتی برای مراسم عقد به خانه مان بروم ... از نظر اومن دیگر جایی در ان خانه نداشتم . سفره عقد مختصری در اتاق میهمان خانه عزیز انداخته شدذ . پیراهن نباتی رنگی را که جزو خرید عروسی ام بود به تن کردم . لباس زیبا و ساده ای بود و می دانستم اگر بجای لباس نبود ، انرا دوست داشتم .جنس لباس ژرژت و حریر بود که قدش تا نیم و جب زیر زانویم می رسید .




برای خالی نبودن عریضه باز هم فقیهه امد . موهای قسمت جلو و کناره شقیقه هایم را با حریر سفید رنگ بافت و روی بقیه موهای موهایم انداخت ، بعد هم ارایش بسیار اندکی روی چهره ام نشاند .

کارش که تمام شد لبخند تمام صورتش را پوشاند و گفت : تو کم کارترین عروسی هستی که در دنیا وجود داره ...اما باور نمی کنی که با همین کار کم چقدر تغییر کردی .



در ایینه کوچک اتاق عزیز به خودم نگاه کردم او راست می گفت . من عوض شده بودم . چهره ام زنانه نبود . اما به دختر ها هم نمی مانست . به خودم هم شباهتی نداشت . مضطربانه از ایینه روی برگرداندم . اینده ام چه می شد ؟ به کجا می رفتم ؟ چه می کردم ؟ ایا می توانستم تا ابد سربار خانواده ثابتی باشم ؟ ایا قادر بودم ان همه عذاب و تنهایی را تحمل کنم ؟!

sansi
03-04-2011, 18:42
مرضیه وخواهر هایم که وارد اتاق شدن ،از شدت ذوق یا نمی دانم ترحم یا اندوح ،با چشمانی اپر از اشک وحالتی میان گریه وخنده از من تعریف می کردن . بعد مادرم امد .چهره اش تکیده ورنگ پریده می نمود .بادیدنم گریه کرد.مرا در عاغوش کشید سعی کردم گریه نکنم .اما دلم خیلی گرفته بود .حتی از اوهم .ای کاش مادرکمی مقتدر بود ومی توانست حرفی بزند .ای کاش می دانست همسر خوب بودن ،مطیع بودن نیست .ای کاش به خاطر من جلوی شوهرش می ایستاد .لا اقل یک بار حرف می زد !
صورتم را بوسید ارام کنار چشمش رابوسیدم .عزیز امد .اوهم قر بان صدقه ام رفت .برایم اسپند دود کرد ودور سرم چرخاند.نمی دانم چرا دلم از همه دلگیر بودم!
در عروسی ساده ام عمو ها وعمه ها ودایی های من وعلیرضا همراه همسران وفرزندان ارشد شان حضور داشتن وجمعیت به چهل نفر هم نمی رسید .به احترام عزاداربودن خوانواده داماد از ساز وضرب خبری نبود .در کل ،مجلس عروسی من چندان شباهتی با مراسم اذدواج نداشت وکسی هم اعتراضی نمی کرد .گویا همه می خواستند این موضوع مهم وپر دردسری به نام (سپیده )تمام شود !
ان لحظات چنان معذب بودم وسر به زیر بودم که خاطره چندانی برایم نمانده .فقط جای خالیه پوری به شدت ازارم می داد که خوش بختانه امیر علی به خاطر او قهر کرده وبه مراسم من نیامده بود !
بعد از اینک ه(بله )ماننده ارتعاشی لرزان وناصادقانه از حنجره ام بیرون امد ،همه کف زدند وهرکسی که به من محرم بود صورتم رابوسید وتکه ای طلا یاسکه به من هدیه داد .هدیه هایی که به گردن وگوش ودستهایم چون زالویی چسبانده می شد ومن ماننده عروسکی بی احساس همه را تحمل می کرده وباصدایی خفه تشکر کردم .البته هنگامی که عا طفه نیشگونی از کنار بازویم گرفتوگفت سعی کنم لبخند بزنم ،لبخندی مصنوعی چاشنی ان کردم !
بلاخره ،شام را در خانه اقاولی سرو شد ومن وعلیرضا هم که مثل عروس وداماد بودیم ،برای راحتی بیشتر غذا هایمان را به بالکن بردیم ،علیرضا که در سوکوتی ناراحت کننده نیمی از غذایش راخورد ومن بی اشتها ومضطرب ،تنها توانستم چند قاشوق به دهان بگذارم .با رفتن میهمان ها ،عزیز به سمت من وعلیرضا که روی مبلمانی کنار هم نشسته بودیم ولام تاکام حرفی نزدیم ،اومد وحالتیخاص گفت((سپیده جان !مادر !بیا از اقات عذر خواهی کن وبادل چرکین سر خونه وزندگی ات نرو .بگذار دعای پدرت بدرقه راحت باشه .بلند شو .روی من پیره زنو زمین نینداز ))
علیرضا برای اولین مرتبه در ان شب مرا مخاطب قرار داد وگفت ((اون هرچقدر هم ناراحتت کرده باشه باز هم پدرته .برای ارامش خودت هم که شده بهتره گذشت کنی ))
می خواستم بگویم با وجوده این اوست که باید بابت تمام بلاهایی که ان مدت بر سرم اورده عذر خواهی کند ،اما می دانم ومی فهمم که اوهر گز این کار نخواهد کرد .این را هم می درک می کنم که مردی به سن وسال اقام دیکر قادر نخواهدبود رفتارهای خود را اصلاح نمی کند حتی به این فکر کند که شاید دخترش هم حقی در زندگی دارد .در حقیقت دل من جای دیگری خون بود .از امیر علی .از تفاوتهایی که سالیان سال ما بین او ومادختر ها گذاشته می شد .از قبل سنگ امیر وطرفداری های اقا ازاو ،دل شکسته بودم واز اینکه به جای تکیه گاه وپشتی بان ،بلای جانم شده بود ند ،دلم گرفته بود. راستی که یک دختر ،بی توجه وبی محبت پدر ،چقدر تنها وبی پناه می شد.
از جایم بلند شدم وهمراه عزیز به سمت اقا ولی رفتم که نزدیک در خوروجی خانه ایستاده بودند.مادرم ،خواهرهایم ،طلعت خانوم ،مرضیه وحمیدرضا هم کمی ان طرف تر نشسته بودند وما را می پاییدند.
اقا ولی با مشاهده من ک هسمتشان می رفتم لبخندی بزرگ بر لب اورد وگفت:به به عروس خوشگلم .
خجالت زده سر ب هزیر انداختم وقدم اهسته کردم .عزیز دست در بازویم انداخت ومرا به سمت اقام کشید وبه او گفت :کاظم جان !قربونت برم مادر !سپیده اومده معذرت بخواهی .بیا ببخشش وحلالش کن .
در دل پوز خندی زدم وفکر کردم به راستی اوباید مرا حلال کند یا من اورا؟!

صدای محکم اقا افکارم را از هم گسست :



-اگر نبخشیده بودمش که حالا اینجا نبودم .اما گر می خواد از ته دل حلالش کنم باید بره از برادش واز اون هم عذر خواهی کنه که تا این کارونکنه حق نداره پاتوی اون خونه بگذاره .
از شدت حرص وغضب در حال انفجازر بودم .اما سعی کردم بر خود مسلط باشم .فقط به ارامی گفتم :اگر قرار با بود حرف امیر باشه شوهر نمی کردم واز همون اول می رفتم دست بوسی سوگولی خانواده تادل شمارو هم به دست بیارم .

صدای سیلی ای که به صورتم خورپاسخ بی منطقی ام بود که در یافت کردم

sansi
04-04-2011, 13:18
یک طرف صورتم داغ شده بود ومی سوخت ،گرچه سوزشش به اندازه سوزش دل بی پناه وشکسته ام نمی رسید !حرص وبغض شدید تر از قبل بر گلویم چنگ انداخت .اقاولی سعی داشت میانه رابگیرد وعزیز از حاضر جوابی ام گله کرد !غلیرضا خود را جلو انداخت وکلام قاطع او سکوتی سنگین بر فضا حاکم کرد .




-کاظم اقا !سپیده از امروز زن قانونیه منه .من اجازه نمیدم که حتی شما بهش بی احرمتی کنید .




صدایی بی اختیار از هنجره ام بیرون دوید .




-شنیدید !من دیگر دختر شما نیستم !همون طور که از اول می خواستید !دیگه از شرم راحت شدید !حالا می تونید فکر کنید من یه کابوس توی زندگیتون بودم ودیگه تموم شدم ! دیگه تموم شدم !تموم تر از محبوب ومنیژه!تموم تر از هر چیزنا تموم توی زندگی تون .من دیگه به شما نیازی ندارم ،نه پولتون ! نه به کتک هاتون ! نه به بی توجهی هاتون ....نه به سایه تون که توی بد ترین لحظات زندگیم ،بالای سرم نبود !




همه ساکت بودن وفقط صدای بالا کشیدنهای بینی بعضی ها نشان از این داشت که گوشه وکناراشکی در حال ریختن است .اشکهایی که هیچ زمان برایم سودی بداشت. حرفهایم که تمام شد علیرضادرستش را پشت کمرم گذاشت ودر حالی که مرا به سمت در خوروجی هدایت می کرد گفت:بیا بریم بیرون یک کم هوا بخور.




علیرضا قدمهایش راکمی تندتر کرد وگفت :بجنب دیگه دختر .




از حیاط که خارج شدیم مادرم وسعیده به دنبالمان امد ند . مادر گریه کنان به سمتمان امد .دست علیرضا در یک دستش ودست یخ زده ی مرا در دست دیگرش گرفت وبعد دستهای مارا روی هم قرار داد. وجودم از سرمای اسفند ماه ونگاه اقام یخ زده ودستم مانند چوب ،سرد وبی احساس بود .حتی گرمای دست بزرگ واستوخانی علیرضا نیز ذره ای شور زندگی در ان ندمید.




مامان زرین به به علیرضا نگاه کرد وبا اندوه گفت:پسرم !این دختر توی خونه پدرش که خیری ندید ،اما توخوشبختش کن .




بعد صورت هردویمان را بوسید.سعیده به اغوش من پرید وهق هق گریه را سر داد .با گریه های او من هم طاقت از کف دادم .بالاخره با تشر های مادر ،سعیده مرا رها کرد وپلتوی مرا که روی دوشش بود ،بر شانه های من گذاشت ،بعد من وعلیرضا سوار پیکان سبز رنگ اوشدیم وبا سرعت از ان ادم هایی که هر کدام در زندگی من نقش داشتند گریختیم.




داخل ماشین به حال خود نبودم وهمان طور اشک می ریختم که متوجه شدم علیرضا بسته ای دستمال کاغذی مقابلم گرفته است .اهسته وبا نفسهای منقطع تشکر کرده وچناد دستمال برداشتم .




-الان بیشتر از نیم ساعته داری گریه می کنی !فکر نمی کنی دیگه کافی باشه ...البته به تو حق میدم،اما دیگه همه چیز تموم شد. یک کم فکر کن ...الان ساعت نزدیک دوازده شبه وتنها وبدون دلهره داری توی خیابون گشت می زنی !این یعنی اینکه زندگی تو تغییری اساسی کرده .




باشنیدن حرفهایش کم کم ارام گرفتم .راستی این من بودم که همراه علیرضا ،ان موقع شب در خیابان بودم ؟!




سرم را بالا گرفتم ،خیلی از محل خودمان دور شده بودیم .حس کردم او راه خارج از شهر را در پیش گرفته است.لحظه ای اندوهم رافراموش کردم وپرسیدم :ما داریم کجا میریم ؟!




او خون سرد وراحتی پاسخ داد :لواسان !




به سختی جلوی فریادکشیدنم را گرفتم .




-چرا؟اصلا چی شد که یک مرتبه به این فکر افتادی ؟

-یک مرتبه نبود .من ومامان از قبل برنامه ریزی کرده بودیم .



وقبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم ادامه داد:البته قرار بود قبل از راه افتادنمون مامان توجیهت کنه ، که با لطفه اقا جانت والبته سخن رانیه شما !این وظیفه به دوش من افتاد .




با پوزخندی مضطربانه گفتم :چه توجیهی برای این کار وجود داره ؟




او لحظه ای مکث کرد .اب دهانش را قورت داد ودر حالی که سعی می کرد خود را همچنان خونسرد بنمایاند گفت :خب ....هیچ کس غیر از از خانواده درجه یک من خبر نداره که تو از امشب خواهر کو چولوی من شدی !همه تور دیگه ای فکر می کنند واین ماه عسل جسورانه ما ،راه را برای هر کنجکاوی ای می بنده !این ویلایی را هم که خواهی دید ،ویلای پدر یکی از بهترین دوستان منه .اون از اول درجریان مسائل ما بوده وبا کمال میل والبته اصرار خودش کیلید ویلاشون رو به من داد ...لازم نیست نگران باشی.من کار مهمی دارم که باید چند هفته ای برم سفر ...بگذریم ...در هال فکر کنم یک مدتی تنها یی توی طبیعت برات مفید باشه .




-یعنی باید چند هفته ای توی یک ویلا ی خالی تنها باشم.




علیرضا از وحشتی وحیرتی که در صدای بغض دارم بودباصداخندیدوگفت :نه دختر جان !به نظر این قدر بی فکر می ایم ؟انجا زن وشوهرمیان سالی هستند که بادختر ده ساله ،دوازده سالشون به عنوان سرایدار توی سوئیت مجزا از ساختمان زندگی می کنند .ادمهای خوبی هستندو فکر کنم از اهالی روستایی نزدیک تنکابن باشند ....هشت ،نه سالی میشه که اونجا زندگی می کنند وسه تا از دختر هاشون روهم شوهر دادند.یک مغازه معاملات ملکی هم نزدیک ویلاست که از دوستان خانوادگی این دوست منه وهر وقت مشکلی داشتی می تونی بااون در میون بگذاری .تلفن هم اگر خواستی توی همون مغازه هست .البته من قبل از رفتن سفارش تورو به اقای جعفری می کنم .پیر مرد خوبیه .....دیگه مشکلی نیست ؟




بادست چند تار مو ئی را که یک طرف صورتم ریخته بود پشت گوش داده وگفتم :نمی دونم !




او اهی بلند از درون سینه بیرون فرستاد ودر حال دنده عوض کردن گفت :فعلا یه چرتی بزن تابعد.




با حالتی حق به جانب گفتم :نمی تونم این قدر راحت چرت بزنم ....البته فکر نکنید ترسیدم یا اصلا برام مهمه که در اینده چه اتفاقی برایم میفته ...! من فقط سوال دارم .....یک عالمه سوال که بی جوابه وحالا ....یعنی درست همین حالا بذهنه خواب زده ام رسیده .




-می خوای بگی تاحالا ذهنت خواب بوده ونمی دانستی داری چه کار می کنی ؟یا اینکه الان فکرت درست کار نمی کنه ؟!




-اتفاقا الان فکرم خوب فکر می کنه .....مثل اینکه یک مرتبه شوکه شدم ...من قضیه رو خیلی ساده گرفته بودم ....خیلی بچگانه فکر کرده بودم و......خودخواهانه ...اما حالا دارم یواش یواش می فهمم می فهمم که خلی عجیبه !




او بی حوصله انگشتان بلندش را بین موهای اندک مجعدش کشید .گفت:ببین!من امشب خیلی خسته ام .هم از لحاظ روحی وهم از لحاظ جسمی .به من فرصت بده فردا جواب تمام سوالهات رو میدم .




-اون وقت من تاصبح نمی تونم بخوابم .




-اگر من جواب سوال های بی انتهای تورو بدم ،فکر می کنی شب اروم می خوابی ؟!




مستاصل بودم ودر دل اورا تایید می کردم ،اما کنجکاوی به جانم افتاده وارامم نمی گذاشت.




هنگامی که پاسخی نشنید کمی خم شد.در داشبرد را باز کرد وورقی قرص دردامنم انداخت وگفت:فلاسک اب زیر صندلیه .یکی از این قرصهارو بخور وسعی کن بخوابی .




-اینها که قرصهای خودمه.




-محبوبه اینهارو به من داد.ساکت رو هم اون بست .صندوق عقبه .....راستی لباست که ازارت نمی ده .....

ونگاهی به شکمم انداخت وادامه داد :البته فکر کنم کمرش خیلی تنگ باشه شکمت دردنگیره؟!



-بخور دیکه ؟




-چیرو؟!




-قرصت رو .زود تر بخور که اگر نخوری فکر کنم تاصبح مغز من رو بخوری !




بجای اینکه از حرفش خنده ام بگیره ،عصبی شدم وبا حرص دوتا از قرصهارا بیرون اوردم ،در دهان گذاشتم وبلا فاصله رویش اب سر کشیدم که با ناراحتی گفت:ای وای ! چرا دوتا خوردی ؟نکنه بمیری ؟این قرصها قوی بود ها !




با همان حرص گفتم :نعشم روی دستتئن نمی مونه ! تازه اگر هم مردم خیلی ها از دستم راحت میشن !




فکر می کردم ناراحت شود ! نصیحتم کند ،دلداری ام دهد ،اما با خونسردی گفت:اینکه درد سر سازی حرفی توش نیست ! اما گمون نکنم کسی از مرگت خوشحال بشه .باور کن حتی اون امیر علی کله خراب هم غصه می خوره !




این بار حقیقتا متعجب بودم .این مرد که بود ؟حس می کردم تا ان لحظه هر گز او را درست ندیده ونشناخته ام .علیرضای کم حرف وکم پیدا که همیشه سرش در کار خودش بود وبه غیر از دایی ناصر وگاهی امیر با کسی دم خور نمی شدوحتی در مهمانی های خانواده گی هم کمتر حضور پیدا می کرد .بهانه اش هم همیشه درس وکار بود .در کل حالاتش بگونه ای بود که گویی جزبه دل مشغولیهای خود به چیزدیگری توجهی ندارد ،اما اوحالا کنار من بود !فدا کارانه همسر من شده بود ومرا به ماه عسلی ساختگی می برد تا از جانب خانواده ام سوال پیچ نشوم وازاری نبینم .بی اختیار به نیم رخش نگاه کردم .چهره اش شباهت چندانی به حسام نداشت .لبهایش اندکی پهن وبر جسته باحالتی معمولی ونه چندان جذاب بودند . بینی اش مانند بینی اقا ولی کمی عقابی اما کوچک تر بود وچشمانش که هنوز رنگ دقیق انها را نمی دانستم در تاریکی ، هنگام عبور ماشینها یی از روبه رو یمان ، نورچراغها رابا برق خاصی منعکس می کرد .




-قرص ها هنوز اثر نکرده !؟




باشنیدن صدایش متوجه شدم لحظاتی است که بی اختیار براندازش می کنم .شرم گین از رفتار غیرمعغولم نگاهم را به خیابان دوختم .




-حالا خوب شد دوتا خوردی !ببین اگر فکر می کنی حتی حالت خواب الودگی بهت دست نداده یکی دیگه بخور !




سرم را به شیشه تکیه دادم وپالتویم را به خودپیچیده وگفتم :داشتم فکر می کردم شما چه جورادمی هستید ؟




او پوز خندی زد وگفت :فرصت برای شناختن من زیاده ،ذهن حساست رو خسته نکن وبه جای من به اینه فکر کن ،به فردا ....به سال بعد ....به اینکه باید چه کارهایی انجام بدی .البته باز هم توصیع می کنم زیاده روی نکنی .




در ذهنم تکرار کردم (فردا !!اینده !)واژه هایی که معنایی بسیار غریب وگنگ،برایم داشتنند .




کم کم قرصها تا ثیر خود رابر پلکهای غم دارم گذاشت .دقایقی بود از شهر خارج شده بودیم که خواب فرو رفتم .

فصل 27



اولین روز زندگی ام با علیرضا روز جالب وخاطره انگیزی بود .در انروز با وجود دردواندوه عمیقی که در تا رو بود وجودم خانه داشت ،حس کردم درهای دنیا ی تازه ای به رویم باز شده است .دنیایی از باید ها ونباید ها در ان خبری نبود .دنبایی که ترس ودلهوره در ان جایی نداشت ،گرچه از ان حالت لذت نمی بردم اما رنج هم نمی کشیدم .من از دنای پرتنش وسیاه گذشته ، یک قدم پیش گذاشته ووارد مرحله خاکستری زندگی شده بودم .مرحله ای که گویی زمان در ان متوقف گشته ومن کم تر وجود داشتم .درست مثل ناظری که اطرافش را می بیند اما خودش نقش خاشی ندارد! در کل حال عجیبی ونا اشنایی داشتم که توصیفش کمی دشوار است .




ان شب ،ان دو ارام بخش چنان تاثیری بر من گذاشت که حتی نفهمیدم چگونه وچه زمانی به ویلا رسیدیم فقط به یاد دارم وقتی با صدای تقه ای که به در خورد ،چشم باز کردم ،نور خورشید تمام اتاق را پوشانده بود !




-سپیده !حالت خوبه ؟




صدای جدیه علیرضا بود .از اینکه نگرانش کرده بودم شرمنده بودم .پس لب باز کردم وبا صدای بشدت خواب الوده گفتم :بله ! خوبم ....فقط خواب بودم .




لحن او ناگهان بشدت شوخ شد .




-فکر کردم خدای ناکرده اون قرصها کارت رو ساخته !اخه ساعت دوازده ظهره !




فکر کردم :(دوازده ! )وخجالت کشیدم ،اما شرمم ان چنان نبود که مرا از تخت پایین بیاورد .چشمانم هنوز تمنا یخواب داشت وذهنم می خواست باز هم از اطراف بی خبر باشد.بعد هم فکر کردم بیداریاخواب بودن من چه تاثیری برزندگی من واطرافیانم دارد ، پس همان بهترکه خواب باشم !




-علیرضا خان ! من حالم زیادخوب نیست .می خوام استراحت کنم .




او بی توجه به حرف من گفت :دارم میام تو !اومدم .




در به ارامی بازشد .ان قدر ارام که توانستم دستی به صورت وچشمان خواب الودم بکشم وروی تخت بنشینم .




او اهسته وارد شد .چهره اش چون همیشه عادی وخونسرد بود وبی تفاوت به نظر می رسید. بر خلافه من که لباس شب گذشته رابه تن داشتم ،کت وشلوار رابا پیراهنی ابی تیره ، ژاکتی سیاه وجینی سرمه ای عوض کرده بود .به محض دیدن من گفت:من تا سه چهار ساعت دیگه راهی هستم .باید زود تر اماده بشی که تورو با اهل این ویلا ،خوده ویلا ، اقای جعفری بنگاه دار ومناطق دیدنی وزیبا این اطراف اشنا کنم .پس بجنب که وقت کمه ! من میرم توی باغ .تو فقط بیست دقیقه فرصت داری حاضر واماده بری توی اشپز خونه صبحانه بخوری وبعد بیا ی کنار استخر .




بعد در حالی که از اتاق خارج می شد تکرار کرد :فقط بیست دقیقه !




با بی حالی نگاهی به اطراف انداختم .در اتاق کوچکی بودم که با وسایلی اندک وساده ،اما تمیز ومرتب پر شده بود وپنجره بسیار بزرگش درست رو به افتاب بود .

بی انکه توجه زیاد یبه حرفهای علیرضا بکنم سر فرصت کار هایم را انجام دادم .به اشپزخانه رفتم .کمی از صبحانه ای که روی میز چیده شده بود خوردم ووارد محوطه ویلا شدم .مطمئنم اگر حال روحی خوبی داشتم با مشاهده وسعت وزیبایی محوطه مشجر واستخر پر اب وزیبایی که مقابلم بود فریادی از شعف می کشیدم .اما ان لحظه فقط فکرکردم ای کاش می توانستم از ان محیط لذت ببرم .ای کاش حسام در گوشه ای از این دنیا نفس می کشید تا چشمان من ان طور که باید دنیای تازه اش را می کاوید !



نزدیک بود دباره چشمانم باز به اشک بنشیند که حس کردم دستی نرم انگشتان یک دستم را در میان گرفت .متعجب به دختر بچه ریز نقش وسفیدی رویی که گونه هایش از فرط شور زندگی به سرخی انار بود وبه من لبخند می زد ،نگاه کردم .وقتی دید متوجهش هستم باصدایی نازک ودمست داشتنی گفت :عمو علی گفتند شمارو ببرم پیششون .




حیرت زده تکرار کردم :عمو علی ؟!




-عمو علی گفته چون شما دیر کردید با ید تا ته باغ برید دنبالشون .




چند قدمی جلو رفت .روی چند پله منتهی به باغ بودیم که ایستادم وگفتم :من بد قولی کردم ، توچه گناهی داری که باید این راه رو همراهم بیای ؟!




او خنده ای کرد وگفت :من این راهو روزی ده بار میرمو میام !.




ودوباره دستم را به دنبال خود کشید .همان طور که از میان درختان خشکی که هنوز سرما فرصته جوانه زدن به انها نداده بود می گذشتیم گفت :مامانم میگه قرار شما یک ماهی ،اینجا بمونید .....از تنهایی دلتون نمی گیره ؟




-نه گاهی دل ادم از جمع می گیره واون موقع تنهایی زیاد دلگیر کننده نیست !راستی اینجا باغ گیلاسه ،درسته ؟




نمی خواستم باز هم سوال پیچم کند وموفق هم شدم ، چرا که دیگه از باغ ودرختان باغ حرف زدیم .




به انتهای باغ که رسیدیم ، علی رضا را دیدم که مشغول شکستن شاخه یکی از درختان بود .




-چرا شاخه رو میشکنید ؟خوبه ینفر انگشت شمارو بشکنه ؟!




لحن ارام وشماتت بارم ،نگاه علیرضا را متوجه ماکرد .لبخندی بر لب اورد وگفت :دلسوزی برای یک درخت ؟!البته یک جورهایی قابل تحسینه اما باید عرض کنم این شاخه خشک شده وباید چیده بشه .




-خوب میتونید به جای اینکه این طور به درخت فشار بیارید باقیچی باغ بونی شاخه رو رو جدا کنید .




اودستانش را به علامت تسلیم بالا برد ورو به دخترک گفت :سرو ناز خاتون !بدو برو اون قیچی باغ بونی رو از بابات بگیر بگذار لب پنجره !




دختر خنده ای شاد وکودکانه سرداد وگفت :چرا لب پنجره ؟!




-برای اینکه این خانم زیاد اینجا بیکار نباشه وخودش بعدا زحمت این شاخه رو بکشه .حالا زود تر برو دیگه !




به سمت او خیز برداشت ودستانش را محکم به هم کوبید .سروناز کوچک نیز با همان خنده ها ی بی الایش به حالت دو از ما دور شد.




با نگاه اورا دنبال می کردم که بی اختیار نامش را زم زمه کردم وگفتم :سروناز ! چه اسم قشنگی !




-اره اسم قشنگیه ،اما نیمی از اون به این دختر نمیاد!




-منظورتون چیه ؟




-سرو همیشه نشانه قامت کشیده وبلند وناز هم برای توصیف چهره های زیبا وملوس به کار برده میشه .این دختر واقعا چهره دوست داشتنی وبانمکی داره ، اما نسبت به سن وسالش ریز نقش وظریفه.




-درسته البته ممکنه وقتی بزرگ بشه دختر کوتاه قدی نشه .

-بعید می دونم ....



دستهایش را درون جیبها فرو برد ودر حالی که شروع به راه رفتن می کرد ،ادامه داد : بنظر من ادم وقتی می خواد اسم انتخاب کنه باید خیلی دقیق باشه .حتما دیدی کسی اسمش رشیداست وقدش بسیار کوتاه .یا اسمش زیبا ست ،اما زشت است یا اسمش لطیفه است اما ذره ای لطافت ندارد ....مرضیه هم اسم دخترش را گذاشته رعنا ،اگر دخترش کوتاه قد شود چه ؟!




-با اینکه حرفهاتون رو قبول دارم ،اما شاید خانواده ها به این امید این اسا می رو روی بچه هاشون می گذارند که اونها این صفات رو به دست بیارند ....مثلا کسی که اسم پسرش رو می گذاره رستم ،ارزو داره اون مثل رستم ،قوی وپهلوان وجوانمرد بار بیاد.یا اگر اسم دخترش رو می گذاره عاطفه ، می خواد دخترش مهربان وباعاطفه باشه . بعضی ها هم از اهنگ بیان یک اسم لذت می برند وزیاد به معنی اون کاری ندارند ......خوب دیگه بهتره از این بحث بگذریم وبه سوال های من برسیم !




او خنده ای کرد وگفت :مستقیم رفتی سر اصل مطلب !حالا بپرس ،من جواب میدم .




-می دونید ....تا دیروز همه چیز رو خیلی ساده گرفته بودم ....یک جورساده نگیری خود خواهانه .من می خواستم خلاص بشم .البته راه دیگه ای هم برام بود ،اما وقتی طلعت خانم پیش قدم شد ،نتونستم رویش را رو زمین بندازم .من خوب می فهمم شما وخانواده تون چه فدا کاری بزرگی در حق من کردید ....اما درک این فداکاری از جانب شما یک کم برام عجیبه ...در حقیقت کاری روکه ما انجام دادیم زیاد منطقی به بظر نمی رسه .شما چطور راضی شدید اسم من تو شناسنامه تون ثبت بشه وبعد خط بخوره .این به ضرراینده ودر واقع اذدواج اصیلیتونه .




او پوزخندی زد .دقایقی سکوت کرد وبعد در حالی که هردو ،قدمهایمان را اهسته تر می کردیم گفت: مادرم همیشه تورو دوست داشته .این رو خیلی خو میدونی وتوی خونه هروقت حرف اذدواج پیش می اومد می گفت سپیده باید عروس خودم بشه .البته به هیچ کدوم از ما اشاره ای نمی کرد !اما طوری حرف می زد انگار داره میگه باید یکی از ما تورو انتخواب کنیم وبلاخره فهمیدیم حسام تورو انتخواب کرده ،اون هم نه به خاطر حرف مامان ،به خاطر دل خودش .بعد از شهید شدن حسام ،اوضاع مامان وبابا خیلی به هم ریخت .بابا تا مرزسکته قلبی رفت ومامان مدتی در بیمارستان بستری بود .وقتی فهمید تو بابت چقدر توی در دسر افتادی ورابطت با خانواده ات به هم ریخته نتونستیم بی تفا وت بمونیم .مامان اول با مادرت صحبت کرد که اجازه بدن تو با ما به عنوان دخترشون زندگی کنی .اما مادرت گفت محال اقات همچین اجازه ای رو بده ،بعد مامان به مرضیه سفارش کرد هوای تورو داشته باشه .خوب اوضاع روحی وجسمی تو وحرف وحدیثی که پشت سرت توی محل وفامیل درست شده بود باعث وبانی اش هم خود خانواده ات بودن مارو خیلی برات نگران می کرد .به خصوص که تموم این مشکلات بابت حسام بود واین مسلم بود که حسام هم داره عذاب می کشه . مامان خوب می دونست حسام چقدر به تو علاقه داشت .این ماجرا ادام هداشت تا اون شب که مرضیه خواب حسام رو دید وبا گریه وزا ری خوابش را برای ما تعریف کرد .راستش رو بخوای خود من این پیشنهاد رو دادم وبه همین دلا یلی که گفتی اول همه تردید داشتند ،اما بالاخره قانع شدند که این بهترین راهه .فقط بدون که من بی فکرو از روی احساسات محض،تصمیم نگرفتم .اشنایی توی ثبت احوال دارم که خیلی راحت می تونه برام شناسنامه المثنی بگیره والبته پاک پاک .پس می بینی که دردسری برایم درست نکردی .اون حتی برای توهم شناسنامه دیگه ای صادر می کنه وما هردو مون خیلی راحت راحت می تونیم اذدواج کنیم .




با اخم گفتم :من بیشتر برای شنا سنامه شما نگران بودم ،نه خودم !




-بلاخره چی دختر جون ؟!تو فقط هجده سالته ،فرصت زیادی برای ساختن دوباره خودت داری وبا این روح احساس واین بی تجربگی نمی تونی تا اخر عمر تنها بمونی .




-من می خوام درس بخونم ....ما به هم قول دادیم که وارد دانشگاه بشیم .می خوام درس بخونم ،روی پای خودم بایستم وبه همه ،بخصوص به اقام وامیر ثابت کنم که میشه بدون وابستگی به مردها هم زندگی خوبی داشت .




-هیچ مرد وزنی بدون وابستگی به هم زندگی خوبی داشت .




-من حسام رو دارم !یا دتون رفت ؟




ایستا د .سرش را به سمت من برگرداند وچشمانش را که نم اشک ،تر بود به چهره مصمم وچشمان یخ زده ام دوخت .

تا زمانی که به اتاق مجزای نزدیک در ورودی ویلابرسیم ،دیگر هیچ یک کلامی بر زبان نیاوردیم .



عمو قدیر وهمسرش ،سامیه خانم ،انسانهای خوب وارامی به نظر می رسید ند و هردوسعی داشتند به من اطمینان دهند که می توانم با انها راحت باشم وهر کاری دارم یا هرچه می خواهم بدون تعارف بر زبان اورم . پس از اشنایی با ان دو ،من وعلیرضا از ویلا بیرون رفتیم وپس از پنج دقیقه پیاده در چند کوچه پایین تر از کوچه ای که ویلا در ان بود ،به بنگاه کوچک وجمع وجور اقای جعفری رسیدیم . او مردی حدود شصت وچند سال نشان می داد ومردی جوان نیز که پسر ش معرفی شد با او همکاری می کرد .




رفتارشان کمی رسمی ، اما حسن نیت به نظر می رسید . از بنگاه که خارج شدیم گفتم :اینجا همه شما راخیلی خوب می شناسند وبه شما احترام می گذارند .




-به نظر ت عجیبه ؟




به سوالش پاسخ ندادم واو ادامه داد :من سالهاست این خانواده رو می شناسم وبا دوستانم به این ویلا امدیم .درضمن این دوستم ،یعنی احمد ،توی همین ویلا چند تا از مبارزین رو تحت تعقیب بودند مخفی کرده بوده .همین جوونی روی هم که دیدی یکی از اون ادمهابود . من چند مرتبه براشون روزنامه وکتاب اوردم ....تو ضیحات کافی بود ؟




از لحنش رنجیدم وگفتم :معذرت می خوام !مثل اینکه زیادی سوال می پرسم .




-نه اتفاقا خوبه که هرچیزی رو به راحتی قبول نمی کنی .




وارد کوچه پهنی شدیم که تنها چهار ویلای نیمه سازدر ان قرار داشت .علیرضا با دست تنها ی کوچه که بنظر می رسید شیب تندی دارد اشاره کرد وگفت :از اون سرازیری که پایین بریم بعد پنج دقیقه پیاده روی به رود خانه می رسیم که منظره خیلی زیبایی هم داره .هروقت حوصله ات سر رفت بیا این اطراف قدم بزن .صدای اب خیلی ادم رو اروم می کنه .من خودم چند مرتبه اینجا اومدم .




-شما چرا ؟نکنه شما هم مثل من عزیزی رو از دست دادید ؟!




وقتی لب به دندان گزید باشرمندگی گفتم :ببخشید !سوال بی موردی پرسیدم .




به رود خانه که رسیدیم متوجه شدم راست می کویید .راستی که اوای سر شار از زندگی به رودخانه که رسیدیم متوجه شدم راست می گوییذ .راسیت که اوای سر شار از زندگی رودخانه ومنظره چشم نواز ان با درختان وبوته های خشک اطرافش حتی دل پردرد مرا اندکی ارام می کرد ،مانند مرهم سبکی که روی زخمی عمیق بگذارند تا لحظه ای درد طاقت فرسایش تسکین یابد .دردی که می دانی باز هم با تمام قوا نفس تورا در سینه حبس خواهد کرد .




وقتی به ویلا باز گشتیم عمو قدیر بساط جوجه کباب را به پا کرده بود وتا وقتی ما دست ورویمان رابشوییم انها سفره رنگینی در تراس بزرگ پهن کرده بود ند .به خواهش علیرضا انها باما هم سفره شده ومن پس از مدتها غذا ی دلچسبی در محیطی صمیمی ودوستانه خوردم .تازه انجا بود که متوجه شدم چقدر کم غذا تر از سابق شده ام ،چرا که با وجود ان غذا ی لذیذ ومحیط دلپذیر (حتی از سروناز کوچک هم کمتر خوردم!)این جمله ای بود که عمو قدیر با تعجب درمورد من گفت .




خرشید کم کم غروب می کرد که علیرضا قصد رفتن کرد وبرای خداحافظی به اتاقی که شب قبل را در ان سپری کرده بودم امد .بسته ای اسکناس روی تخت گذاشت وگفت :ممکنه لازم بشه




-ولی من به پول نیازی ندارم .




-می دونم .ولی به هر دلیلی ممکنه نیازی پیدا کنی .




بعد با پوذخندی ادامه داد :چه می دونم ؟!فکر کن خرجی گرفتی !




وارام خندید ،اما چهره جدی من اجازه نداد به خننده اش ادامه دهد .کمی را جمع وجور کرد وگفت :توی اتاق بغلی یک کتاب خونه کوچیک هست .

-ممنون که گفتید .
-من دیگه میرم ...مواظب خودت باش.



به خاطر تمام زحماتی که برایم کشیده بود تا جلوی در اصلی به استقبالش رفتم .خانواده عمو قدیر هم امده بودند .وقتی خواست سوار ماشین شود ،لحظه ای از ان سوی ماشین نگاهم کرد ودوباره گفت :مواظب خودت باش .




-من تمام زندگی اینده ام رو مدیون شما هستم ....هرچی بیشتر بگذره بیشتر می فهمم چه لطفی در حق من کردید .




بی حوصله وجدی گفت :اما این کار رو به خاطر حسام انجام دادیم !خداحافظ .




ورفت وان وقت بود که تلا لو نور نارنجی رنگ خورشید ،فهمیدم چشمانه او چه رنگی دارد .رنگ غروب !

sansi
04-04-2011, 13:31
فصل بیست و هشتم


حدود یک هفته گذشت. در آن مدت من نامه ای مفصل برای پیمان نوشتم و از عمو قدیر خواهش کردم وقتی برای خرید بیرون می رود آن را برایم پست کند. یکبار هم از بنگاه آقای جعفری با او تماس گرفتم. پیمان ناراحت بود از اینکه چرا عجله کرده ام و از طرفی هم خوشحال بود که در بین خانواده حسام هستم. همان جا فهمیدم پوری و امیرعلی قرار است برای بعد از عید عروسی کنند. پیمان هم از پوری خشمگین بود و می گفت با پوری سرسنگین است و دیگر زیاد با او صحبت نمی کند. بعد از اینکه حرفهایمان تمام شد همان جا با اصرار فراوان پول مکالمه ام را پرداختم و زنگی هم به طلعت خانم زدم. او با شنیدن صدایم خیلی خوشحال شد، با نگرانی حالم را پرسید و مرتب سفارش می کرد بیشتر هوای خودم را داشته باشم.
در آن مدت خانواده عمو قدیر تلاش زیادی کردند تا به من نزدیک شوند. اما با وجودی که آنها به نظرم انسانهای خوبی می آمدند، هیچ گونه تمایلی برای برقراری ارتباط نداشتم. در حقیقت خلوت خود را به هر چیزی ترجیح می دادم و اکثر اوقاتم را کنار رودخانه سپری می کردم. آنجا می نشستم و بی آنکه چیزی بخوانم یا بنویسم، ساعتها فکر می کردم. به گذشته، به حسام، به اینکه چگونه زنده ام و گاهی هم بی آنکه اندیشه ای در ذهنم باشد به حرکت آب خیره می شدم.





**********


غروب یک روز ابری و سرد، در حالی که پالتویم را محکم به دور خود پیچیده بودم، کنار رودخانه نشسته و افسون حرکت کند خورشید به سمت مغرب بودم. خورشید با تمام بزرگی و ابهتش کم کم از نظر من محو می شد، اما انوار طلایی، نارنجی و ارغوانی اش همچنان در اسمان پخش بود و منظره بسیار زیبایی به وجود می آورد. انگار به سختی دل از آسمان می کند! لحظه ای قامت حسام در نظرم آمد. درست مانند همان روزی که از دانشگاه باز می گشت و من مضطرب و نگران روی بام انتظارش را می کشیدم. بی اختیار به یاد شعری از شاملو افتادم. شعری که حالا با تمام قدرت، کلمه به کلمه، در ذهنم تکرار می شد و احساس خفته ای را در من زنده می کرد. نیاز سرودن! یا حتی شعر خواندن، حتی اگر سراینده شخص دیگری باشد. ابتدا لبهایم به آرامی تکان می خورد و کم کم واژه ها با نوایی لرزان میان لبهایم بیرون دوید.

قناعت وار
تکیده بود
باریک و بلند
چونان پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سوال و
عسل
و رخساری بر تافته
از حقیقت و باد
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود.
خرخاکی ها در جنازه ات به سؤظن می نگرند.
*
جاده ها با خاطره قدمهای تو بیدار می مانند
که روز را پیش باز می رفتی،
هر چند
سپیده
تو را
از آن بیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.

دقایقی بی خبر از اطرافم بودم و شیار باریک اشکهایم بر روی گونه ها ماسیده بود.
-هوا داره تاریک میشه. تو از تاریکی نمی ترسی؟
صدایش مانند پژواکی گنگ به گوشم رسید و من آهسته به مردی که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
-سلام!
-سلام! پرسیدم تو از تاریکی نمی ترسی؟
من که انگار به جای او با خودم حرف میزدم، گفتم: «تمام چیزهایی که ازشون می ترسیدم به سرم اومد! دیگه نه از تاریکی می ترسم، نه از تنهایی. نه تنها موندن توی تاریکی!»
او که حس کرده بود به حال خود نیستم دست زیر بازویم انداخت و همان طور که حرف میزد مرا به سمت ویلا هدایت کرد.
-بسیار خب، خانم شجاع! فردا سال تحویل میشه و من اومدم که نه تو تنها بمونی و نه من، چون برخلاف تو من از تنهایی می ترسم. یعنی می ترسم که به تنهایی عادت کنم و موقعی به خودم بیام که دیگه هیچ کس دور و برم نباشه.




**********


دو دختر بزرگتر عمو قدیر به همراه همسران و فرزندان خود برای سال تحویل از رودهن نزد پدر و مادرشان آمده بودند و حسابی ویلا را شلوغ و پر سر و صدا کرده بودند.
نیم ساعت مانده به تحویل سال، سامیه خانم به دنبال ما که در سالن بزرگ نزدیک بخاری نشسته بودیم آمد و اصرار کرد ما هم تنها نمانیم و با آنها باشیم. علیرضا بدش نمی آمد قبول کند، اما وقتی امتناع شدید و محکم مرا دید، او هم با عذرخواهی و تشکر دعوت سامیه خانم را رد کرد. زن مهربان با چهره ای گرفته ما را ترک کرد اما هنوز پنج دقیقه نگذشته، با سینی بزرگ که در آن هفت سینی کوچک چیده بود و شمعی روشن در میان آن گذاشته بود بازگشت و با لبخند گفت:«از هر چیزی که توی سفره خودمون بود یک کم توی این سینی گذاشتم. قرآن هم گذاشتم. اما آیینه ای که تو این جا بشه نداشتیم. زحمت این یکی رو خودتون بکشید. شگون داره. عیدتون هم مبارک.»
او که رفت علیرضا با خوشحالی از روی مبل راحتی بلند شد، به سمت یکی از اتاقها رفت و لحظه ای بعد با آیینه ای بزرگ میز آرایش برگشت. نگاهی به من که بی تفاوت نگاهش می کردم انداخت و گفت:«به نظرت این رو کجا بگذارم؟ ای بابا! زود باش بگو کجا بهتره.... دستم خسته شد.»
به میز جلو مبلی بزرگ و پهن وسط اتاق اشاره کرده و گفتم:«بهتره به اون میز تکیه اش بدی.»
او آیینه را که نیمی از بدنش را پوشانیده بود به میز تکیه داد. بعد سینی هفت سین را مقابل آیینه کشید، خودش هم روبروی آن نشست و با لحنی دوستانه گفت:«سیده! روز اول عید رو با اون قیافه ات خراب نکن. پاشو بیا، اون رادیو رو هم بیار.»
به او مدیون بودم. نمی خواستم دلش بگیرد. رادیوی جیبی اش را از روی مبل برداشتم و به سمت او رفتم. رادیو را به سرعت از من گرفت و شروع به گرفتن موج دلخواهش کرد. کنار سینی نشستم. نیمی از خودم و تمام علیرضا را در آیینه می دیدم. من آنجا چه می کردم؟! این مرد که بود که این طور صمیمی و راحت نزدیک من نشسته بود؟! خواستم برخیزم و فرار کنم، اما صدایی پر از شادی از رادیو آغاز سال 1358 را اعلام کرد.
او با لبخندی بزرگ رادیو را میانمان قرار داد و رو به من که چهره ای مغموم و مات زده داشتم گفت:«عید شما مبارک!»
بعد دست بزرگ و استخوانی اش را به طرفم دراز کرد. همان طور نگاهش می کردم که لبخندش را با چاشنی شرم، شیرین کرد و گفت:«این وقتها خواهر، برادر با هم دست می دهند و روبوسی می کنند.... حالا ما از خیر روبوسی گذشتیم! اما دست دادن که عیبی نداره!»
حالت و لحنش دوستانه و برادرانه به نظر می رسید. با تردید دستم را بلند کردم و او محکم و مردانه دستم را فشرد، اما همان لحظه لبخندش محو شد و با نگرانی گفت:«چقدر دستت سرده!»
معذب دستم را به آرامی از میان انگشتان گرمش بیرون کشیده و گفتم:«چرا شما برای سال تحویل نرفتید پیش خانواده؟»
باز همان حالت شوخ را به خود گرفت:
-مثل اینکه ما الان ماه عسل هستیم! اگر من بر می گشتم و کسی از اقوام تو یا حتی همسایه ها من رو می دیدند، اون وقت یک کم ناجور می شد... بگذریم... یک خبر دست اول برات دارم. قراره خونه رو بفروشیم و یک خونه جدید توی محله ای بهتر بخریم. این برای همه خوبه.
از شنیدن آن خبر احساسی دوگانه داشتم. از طرفی از اینکه از آن محله قدیمی که هر جایش خاطره ای از حسام در خود داشت و از آن خانه ای که اتاق حسام و عطر او را در خود به یادگار داشت دور می شدم ناراحت و افسرده بودم اما از طرفی هم توان رویارویی با خانواده ام به خصوص آقا، امیر و پوری را نداشتم وبابت دوری از آنها احساس راحتی می کردم! چهره بی تفاوتم را که دید گفت:«این مدت که اینجا هستی برای تحصیلت برنامه ریزی کن. از سعیده خواستم کتابهای درسی ات رو بده به مادرم. البته به طور حتم متن کتابها تغییر می کنه، اما بد نسیت تا باز شدن دانشگاه ها کمی مرور کنی.... شاید یک هم روی این قیافه ماتم زده تاثیر داشته باشه!»
همان طور که نگاهش می کردم اولین جمله ای که به ذهنم رسید بی پروا بر زبان آوردم:
-شما خیلی دلتون برام می سوزه؟!... خودتون رو اذیت نکنید! به زندگی خودتون برسید. من هم کم کم خودم رو جمع و جور می کنم و به تحصیلم ادامه میدم. حتی شده به خاطر قولی هم که دادم، این جوری نمی مونم... فقط کمی به زمان نیاز دارم.
با چهره ای جدی و اخمهایی در هم رفته گفت:«اگر بحث بر سر دلسوزی باشه، باید بگم ما این کار رو برای کس دیگری به جز تو انجام نمی دادیم.... همه ما تو رو دوست داریم و وقتی پای محبت در میون باشه آدمها هر کاری برای هم انجام می دهند، پس بهتره دیگه این فکرهای بیهوده رو به ذهنت راه ندی و بدونی درست مثل یک برادر مسئول، مراقبت هستم و حق دارم نگرانت باشم..... حالا بلند شو برو یک چایی دبش دم کن که توی این هوای سرد خیلی می چسبه.»
تا زمانی که چای آماده شود در آشپزخانه ماندم. وقتی با سینی چای به اتاق برگشتم متوجه بسته ای به اندازه جعبه کفش شدم که در لفافی زیبا کنار سینی بزرگ هفت سین گذاشته بود. با لحنی سرد گفتم:«بهتره بیایید چایی رو روی مبل بنوشید، این طوری که نشستید کمرتون درد می گیره.»
او که به خوبی متوجه کلام رسمی و سردم شده بود بی آنکه به روی خود بیاورد گفت:«همین جا بهتره! بد نیست ده دقیقه ای کنار هفت سین بنشینیم.»
و با این حرف به من فهماند که باید همچنان کنارش باشم. سینی را کنار بسته کادو پیچ، در میانمان گذاشتم و به حرکت انگشتانم که چروک پایین پیراهنم را صاف می کرد، نگاه کردم.
-نمی پرسی این چیه؟
-نه! اگر لازم باشه خودتون بهم می گید!
-آهی کشید و گفت:«این عیدی توست.»
و بسته را از پشت سینی چای به طرفم هل داد.
-شما چند روز پیش پول زیادی به من دادید، همون کافیه.
او خیلی جدی با لحنی رنجیده گفت:«اون پول رو بهت دادم چون باید می دادم و از طرف بابا بود. اما این از طرف خودمه.»
بی آنکه نگاهش کنم گفتم:«نمی خواستم ناراحتتون کنم.... در هر حال ممنون.»
بسته را برداشتم و به آرامی لفافش را پاره کردم. با مشاهده چند جلد کتاب با قطرهای کم و زیاد از تعجب یا شاید یک نع شادی خفیف و زودگذر چهره ام از حالت جدی و گرفته خارج شد. هر کتابی را که زمین می گذاشتم نام روی جلد بعدی را با صدای بلند می خاوندم:
-دیوان اشعار سیمین بهبهانی.... غرور و تعصب.... هنر طباخی.... خودآموز زبان انگلیسی....
با دیدن نام آخرین کتاب بی اختیار لبخندی کمرنگ بر لب اوردم.
-.... بابالنگ دراز؟! چه اسم جالبی! باید خنده دار باشه.
لحظه ای نگاهش کردم، با لبخندی عمیق مرا نگاه می کرد.
-بیشتر جالبه تا خنده دار.... سبک خوبی داره.
-مرسی.... خیلی خیلی ممنونم.
چهره در هم کشید و گفت:«همین؟! الان باید بپرسی چه انگیزه ای از انتخاب هر کدوم از این کتابها داشتم!»
به تلخی گفتم:«همین که به یادم بودید و به خاطر من به خودتون زحمت دادید کلی ارزش داره.... در مورد انگیزه تون هم باید بگم تمام این کتابها هم بیشتر به سلیقه دختر خانمها میاد و هم آموزنده و سرگرم کننده هست و نشون میده شما نخواستید تعطیلات رو بیهوده بگذرونم...»
آب دهانم را فرو داده و در حالی که حس می کردم زیاد حرف زده ام با کلامی ملایم تر ادامه دادم:«شما جزء بهترین برادران دنیا هستید! ای کاش من هم می تونستم به شما عیدی بدم.»
با مهربانی گفت:«لبخند تو برای من بهترین عیدی است!»
حرفش را که زد از جایش بلند شد و با گفتم اینکه «میرم قندون بیارم» به سمت آشپزخانه رفت. من هم دست بردم تا استکان چای ام را بردارم تا به گلوی خشک شده ام جرعه ای چای بریزم.




**********


با خواندن اشعار زیبای سیمین بهبهانی، هوای سرودن شعر به سرم افتاد و پس از مدتها دست به قلم بردم. چند قطعه کوتاه ادبی و چند سطر شعر نوشتم که همگی برآمده از دلِ سرد و زمستانی ام بود، سرمایی عمیق و مزمن که تا اعماق وجودم رخنه داشت. روز پس از سال تحویل، علیرضا بعد از صرف ناهار ما را ترک کرد. اما روز دهم، همراه خانواده اش دوباره بازگشت. دهم فروردین سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت، روزی تاریخی برای کشورمان محسوب می شد و آقا ولی خوشحال بود که ما هم در شکل گیری آن روز با آراء خود شرکت داریم. هنگامی که برگه «رأی» را درون صندوق می انداختم، چشمانم را بستم و زمزمه کردم:«این رأی من و توست حسام!». شور و نشاط مردم را که در اطرافم مشاهده می کردم دلم می خواست فریاد بکشم و بگویم:«حسام و امثال حسام بابت این خنده ها و شادی ها جانشان را داده اند.... طلعت خانم ها و آقا ولی ها عزیزترین هایشان را از دست داده اند و کسانی مثل من بی آنکه حتی دیده شوند یا در ذهن دیگران بگنجند، شاید خوشبختی و همه چیز خود را بر باد رفته دیده اند....» می خاوستم بگویم:«شاید من دیگر نتوانم از ته دل بخندم، شاید دیگر قادر نباشم خوشبختی حقیقی را احساس کنم، اما با دیدن لبخند شما، آرامش و آسایش شما، حس می کنم حسام هم لبخند میزند و از شادی او دلگرم می شوم. ای کاش به راستی دیگر حق کسی ضایع نشود. دیگر مردم فقط فکر لقمه ای نان نباشند و دیگر ظلم و فساد دل و دین مردم را نلرزانند.»




**********


خانواده ثابتی سه، چهار روزی کنارم ماندندن. رعنا کمی بزرگتر و قشنگتر شده بود و لپهای کوچک و زیبایش برجسته تر. او بهترین دوست و همدمم بود و اکثر اوقات در آغوش خودم نگاهش می داشتم. به خصوص بعدازظهرها که همه به خواب نیم روزی می رفتند، او را در باغ می گرداندم و برایش درد و دل می کردم، شعر می خواندم و حتی خاطره تعریف می کردم. او صبور و آرام به زمزمه هایم گوش می داد و اکثر اوقات حرفهایم به نیم نرسیده غرق خواب میشد، اما من همچنان با صدایی آرامتر می فتم و می گفتم و کم کم احساس سبکی می کردم. دیگران هم کاری به کارم نداشتند و مرا راحت گذاشته بودند.
حالا که به آن روزها فکر می کنم، از فهم، گذشت و مهربانی آنان در مقابل نادانی، تعصب بی جا نامهربانیِ خانواده خودم و از آن همه تفاوت شگفت زده می شوم.
با رفتن آنها دوباره تنها شدم. هیچ کدام اصراری نداشتند که همراهشان بروم. من هم چیزی نپرسیدم. فقط طلعت خانم آهسته زیر گوشم گفت خانه جدید که آماده شود به دنبالم خواهد آمد....
برایم تفاوتی نداشت. در هر حال دیگر حسام نبود. چه در آن خانه و چه در آن خانه قدیمی. رعنا که رفت، آغوشم خالی شد. چند روزی زمان برد تا به آغوشی که خالی تر از قلبم نبود، عادت کنم.
شبها همچنان برای خواب از قرص استفاده می کردم و اگر شبی فراموشم میشد، تا خود صبح بیدار می ماندم و از پشت پنجره ستاره ها را می شمردم!
حدود دو ماه از اقامتم در آن ویلا می گذشت که بالاخره دایی ناصر و علیرضا به دنبالم آمدند تا مرا با خود به خانه جدید ببرند. خانه ای که دایی ناصر و مرضیه و رعنا هم در آن سکونت داشتند و همه دور هم جمع بودند. همه.... به جز حسام.....
هنگام بازگشت، سروناز کوچک دسته ای از گلهای وحشی برایم آورد.صورت نرمش را بوسیدم، به چشمان شفافش لبخند زدم و تشکر کردم. او همچنان نگاهم می کرد. حس کردم می خواهد حرفی بزند، پس گفتم:«تو دوست خوبی بودی.»
با سرعت گفت:«مامانم میگه شما بالاخره حالتون خوب میشه!»
سامیه خانم با لبخندی مضطربانه سعی کرد حرف دخترش را رفع و رجوع کند که تلخ خندیدم و گفتم:«آره! من بالاخره خوب میشم!».

sansi
05-04-2011, 14:44
فصل بیست ونه



خانه جدید خانواده ثابتی شاعرانه بود !بله ،این بهترین توصیف برای ان است .شاعرانه !خانه ای در انتهای یک کوچه بن بست وباریک ،دو طبقه وجمع وجور بایک سوئیت کوچک بدون اشپزخانه که فقط دوپله از سطح حیاط پایین تر بود وخانواده ثابتی با سخاوت تمام ان را به من اختصاص دادند ومهربانی را در حق من تمام کردند . خودشان هم در طبقه اول ودایی ناصر وخانواده کوچکش درطبقه دوم ساکن شدند . هر طبقه انها دو اتاق خواب ویک سالن ونشیمن جدا گانه داشت وبرایشان گرچه کم اما کافی بنظر می رسید .




اما اینها هیچ کدام دلیل شاعرانه بودن خانه نبود .در حقیقت تمام دلچسبی ان خانه کوچک به حیاطش بود .




حیاطی نقلی که نیم بیشتر ان را باغچه ای زیبا وسراسر سبز گرفته بود .بوته های گل رز طرفش ،درخت گیلاس بزرگ وپر بار میانش ،بوته های شمشاد طرف دیگرش وحوضی کوچک وابی رنگ با چند ماهی قرمز نیز مقابلش قرار داشت .تمام این زیباییها رابوته بزرگ یاسی که گوشه باغچه روی دیوار وسر در ورودی راپوشانده بود ،کامل می کرد .




از همان لحظه ورود حس کردم انجا را دوست دارم .زمانی که این احساسم را به مرضیه گفتم او لبخندی زد وگفت :من هم درست مثل تو هستم .در واقع همه این خانه را دوست دارند به جز حمید رضا وناصر که عقیده دارند خانه دلگیری است !.




از پنجره اتاق رعنا به باغچه کوچک نگاه کردم وگفتم :توی این مدت او ن قدر دلمون گرفته که دلگیری هیچی چیز به نظر مون نمیاد !




او که لباسهای کوچک دخترش را بادقت تا می کرد ودرون کشوهای کمدش می گذاشت ،اهی از ته دل کشید وگفت :هنوز هم با ورمون نمیشه .....سپیده !شاید اگر تو نبودی مامان دق می کرد ....وجودتو به اون امید میده .در حقیقت نگرانی اش برای مشکلات تو ،حواسش رو کمی از مشکل خودش پرت کرد .حتی این خونه رو بیشتر به خاطر سوئیت جمع وجورش انتخاب کرد تا تو راحت باشی .اون خیلی دوستت داره .




باشر مندگی گفتم :من ه مدوستشون دارم .....درست به اندازه مادرم .




وغمگینانه در دل ادامه دادم :شاید هم بیشتر !






***




دوشب از حضورم در ان خانه می گذشت .هردوشب راباخیال راحت در سوئیت کوچک خودم که اسباب اولیه زندگی را در حد یک فرش وکمد کوچک ،ایینه ای قدی ویک تختخواب دارابود به سر بردم .می دانستم اقا تعدادی سکه طلا به عنوان جهیزه به دست اقا ولی داده که با طلا هایی که سر سفره عقد هدیه گرفته بودم ،سرمایه خوبی برایم می شد .خیال داشتم در اولین فرصت چند تکه از انها را بفروشم ووسایلی مثل نیز تحریر ،اباژور وکتابخانه تهیه کنم .در واقع از لحظه ای که پا به سوئیتم گذاشتم افکار تازه ای در ذهنم جان می گرفت وتصمیم هایی جدی برای اینده ام می گرفتم که مهترین انها ادامیه تحصیل ومشغول شدن به کار بود تا سربار خانواده ثابتی نباشم .بعد هم باید در اولین فرصت از علیرضا جدا می شدم تا هرچه زودتر تکلیفش مشخص می شود وبه دنبال زندگی خودش برود .ان وقت من هم پولی که بدست می اوردم می توانستم اجاره بهای سوئیت را بپردازم ودر کنار خانئاده مهربان ثابتی به زندگی ام ادامه دهم .




وقتی در ذهن ،تکلیف خودم را تا پنج ،شیش سال اینده مشخص می کردم ،ناگهان احساس بدی دلم را می لرزاند .انگار به ناگاه از درون تهی می شدم وان وقت بود که جمله ای پرسرو صدا ومحکم فکرم را می اشفت ((اخرش چی ؟))ومی فهمیدم هرگز قادر نخواهم بود شادی حقیقی را در زندگی به دست اورم .شاید دیگر ازاد می شدم اما حالت مرغ عشقی را داشتم که پس از مرگ جفتش ،در قفس رابه رویش بگشایند . شاید مثل مرغ عشق از دوری عزیزم دق نمی کردم اما زندگیم دیگر نام زندگی را نداشت .فقت نفس کشیدن وزنده ماندن بود !







***




ان روز صبح دلم خیلی هوای حسام را کرده بود .در حقیقت ازلحظه ای که پابه تهران گذاشته بودم دلم برای رفتن به امام زاده عبدا...پر پر می زد ،اما نمی خواستم کسی به خاطر دل من اسیر رفت وامد به شهر ری شود .بلا خره دل به دریا زدم ،لباس پوشیدم ،روسری ژرژتکرت کرم رنگی به سر کردم وبه طبقه بالا رفتم .همه مردها در محل کارخود بودند وطلعت خانم ومرضیه پتوی بزرگی میان اتاق نشیمن پهن کرده بودند وملحفه اش را می دو ختند .رعنا هم گوشه اتاق خوابیده بود .هردو با دیدن ظاهر من متعجب شدند ،اما لبخندی زدند وتعارفم کردند بنشینم که قبول نکردم وگفتم :ببخشید طلعت خانم !...من راستش ....راستش ......




او که در ان مدت لاغر وتکیده شده وچند سالی پیر تر از سن واقعیش بنظر می رسید ،چشمان کردش را تنگ کرد ووگفت :می خوای بری بیرون ؟




-بله !.....با اجازه شما می خوام برم شهر ری .




هردو لحظه ای متحیر نگاهم کردند .طلعت خانم زودتر به خود امدوگفت :تنهایی مشکل بتونی بری ،صبر کن عصری علیرضا می بردت .




-نمی خوام مزاحم کسی بشم ......به علیرضا خان هم این مدت به اندازه کافی زحمت دادم .....ببینید طلعت خانم !اخرش چی ؟!بالا خره من باید از پس کارهای خودم بر بیام ! من که نم یتونم همیشه .....




- من هم نگفتم این وضع همیشگی وموندنیه .بگذار یک کم با این محل اشنا بشی ،راههارو یاد بگیری ،بعد تنها برو بیرون .




مرضی در تکمیل حرفهای مادرش گفت :زیادطول نمی کشه ،فکر کنم دو سه هفته ای راه بیفتی ....راستش من هم هنوز می ترسم تنهایی راه دورر برم .ممکنه مشیر ها رو قاطی کنم وگمو گور بشم .....مدرسه هم با ناصر میرم وبایکی از همکارهام تانیمه راه بر می گردم .




برای اینکه دیگر به ان بحث کسل کننده ادامه ندهم پرسیدم (راستی مرضیه !امروز که شنبه است ،چرا مدرسه نرفتی ؟)




-رعنا از دیشب حال نداره .تب کرده ،موندم خونه تا اگر داروهایی رو که بهش دادم اثر نکرد ببرمش دکتر .




- دیشب صدای گریه اش رو می شنیدم .فکر کردم بد خواب شده .




بعد کنار رعنا نشستم وبا انگشت ،ارام پیشانی بلندوصافش را نوازش کردم .نیم ساعتی کنار انها مانم ودر دو ختن پتو کمک کردم وبعد دست از پا دراز تر به سوئیتم برگشتم .ساعت از پنج می گذشت که علیرضا امد .چشم انتظارش بودم .نه فقط برای اینکه مرا نزد حسام ببرد !اگر با طلعت خانم رو در بایستی داشتم ،با علیرضا که می توانستم راحت حرف بزنم !




پیش از یک ربع بالا بود وبلاخره صدای قدمهایش را روی پلها شنیدم .به سرعت روی تختم نشستم وکتابی را که کنارم بود دردست گرفتم .سایه اش را از پشت شیشه مات در ورودی می دیدم .لحظه ای مکث کرد وبعد چند ضربه ارام به شیشه زد .بی انکه بلند شوم گفتم ((بفرمائید تو !))




در به ارامی باز شد وعلیرضا به درون امد .مثل همیشه پیراهن وشلوارساده ای به تن داشت وچهره اش ارام وخونسرد به نظر می رسید .به احترامش ایستادم وتعارف کردم روی تنها صندلی اتاق بنشیند . برای نخستین بار پس از حضورم در ان خانه ،میان اتاق امد ونگاهی به دوروبرش انداخت .لحظه ای نگاهش را روی چشمانم ثابت کرد وپرسید : پس چرا حاضر نیستی ؟




به زحمت لبخندی زده وگفتم :اول باید با هاتون حرف بزنم .




در حالی که عقب گرد می کرد تا برود گفت : توی ماشین منتظرتم .بیا اون وقت حرف می زنیم .




وبی انکه فرست پاسخگویی بدهد رفت .با سرعت همان لباسهایی را که صبح پوشیده بودم به تن کردم وپس از خداحافظی با طلعت خانم از خانه خارج شدم .




او در پیکان سبز رنگش سرکوچه انتظارم را می کشید .وقتی روی صندلی کناری اش نشستم ،نفس عمیقی کشید وبی انکه چیزی بگویید ،ماشین را به حرکت در اورد . دقایقی در سکوت گذشت ودرست لحظه ای که تصمیم گرفتم حرفهایم را چطور شروع کنم گفت : پس چرا ساکتی ؟مگه نگفتی حرف داری ؟




سوالش کمی دست پاچه ام کرد وجمله ای را که در ذهن مرتب کرده بودم از یادم رفت .




-من منتظرم .




-ببینید !شما وخانواده تون در حق من لطف بزرگی کردید ،محبتی که .........




-برو سر اصل مطلب !اینها که حرفای تکراری توست !




-اینها واقعیتهایی هستند که فراموش نمی کنم ....اما می خوام ازتون تشکر کنم و بگم اگر راحتی من رو می خواهید ،به زندگی خودتون برسید .اصلا فکر کنید من یک همسایه ام !من که نمی تونم تا اخر عمر سربار شما وخوانواده تون باشم .این مدت همون طور که گفته بودید خیلی فکر کردم واین دوروز اخیر روخیلی بیشتر ......می خوام هرچه زود تر برم سر کار وبعدش شروع کنم به درس خوندن ......حقیقت زندگی من اینه که تنهام وباید روی پای خودم بایستم .پس اجازه بدید زودتر این کار رو بکنم تا از حالت بلا تکلیفی خارج بشم ومسیر زندگیم زودتر مشخص بشه .




-تو اگر همسایه غریبه ای هم بودی صلاح نبود تک وتنها از امیر اباد بری شهر ری !




کلامش محکم وجدی بود .در مقا بل نفوذ کلام او خلع سلاح شده بودم ،اما پس از لحظاتی به خود جرئت دادم وبرای اینکه بحث بی نتیجه رها نشود گفتم :خواهش می کنم من رو درک کنید .من توی بد وضعی گیر افتادم .من نمی دونم توی خانواده شما کی هستم !چطور باید رفتار کنم .....با اینکه .....




-تو دوست وهم خونه ما هستی .پس مثل یک دوست رفتار کن .




مصرانه گفتم :اما از لحاظ قانونی من همسر شما هستم !




با پوز خندی زمزمه کرد : قانون !




با تردید وخجالت گفتم :پس لا اقل این مورد رو منتفی کنیم .




اب دهانش را فرو داد وگفت :حالا یک مدت صبر کن .شاید به عنوان همسر بتونم کار مناسبی برات جور کنم .




بعد از کمی خود خوری باز به حرف امدم .




-من هنوز هیچ نتیجه ای از حرفهام نگرفتم !




با حالتی اندکی عصبی ماشین را کنارخیابان پارک کرد به سمت من برگشت ودر حالی که به نیم رخم نگاه می کرد گفت : نتیجه این شد که شما فعلا اسم بنده رو تو شناسنامه تون تحمل می کنید وکمی هم با صبر وحوصله با محیط اطراف خیا بونها اشنا می شید تا گم وگور نشید !تا اطلاع ثانوی هم بدون خبر جایی تشریف نمی برید !




با جسارت وجرئت تمام گفتم : پس انگار فقط زندانبانم تغییر کرده !




با خشمی فرو خورده گفتم :خیلی بی انصافی !




بعد پیاده شد ودر رامحکم به هم کوبید .دقایقی بیرون از ماشین ایستاد .می دانستم در حقش بی انصافی کردم .اما باید مو ضع خودم را در ان خانه در مقابل او مشخص می کردم .دیگر نمی خواستم هر کاریا تصمیمی را با نظر وعقیده دیگران تنظیم کنم .دیگر می خواستم خودم باشم .حالا که حسام را نداشتم می خوا ستم دست کم ازادی ام را به هر قیمتی شده به دست اورم .حتی به قیمت رنجاندن علیرضا !




تا زمانی که به امام زاده برسیم هردو سکوت کرده بودیم .به مزار حسام که نزدیک شدیم ،او را هش را از من جدا کرد به سمتی دیگر رفت .می خواست من وحسام با هم تنها باشیم !پس از دوماه کنار سنگ قبر سیاه وبی رحمی که عزیزم را زیر خود پنهان کرده بود نشستم .با ز حسرت ،افسوس ودردی بی امان از دلتنگی ،به تمام وجودم چنگ انداخت .نفهمیدم چه مدت اشک ریختم ،بی انکه حتی کلمه ای با او حرف بزنم !انگار اشکهایم لبریزکلماتی بود که در زبان نمی گنجید .




هوا رو به تاریکی بود که صدای گرفته علیرضا را از پشت سر شنیدم :




-ممکنه من هم چند دقیقه ای با برادرم تنها باشم ؟!




دستی روی سنگ سیاه ونام حک شده رویش کشیدم به سختی بلند شدم .می دانستم چهخره ام از شدت گریه حالت عادی ندارد .هنوز از او خجالت می کشیدم .پس بی انکه نگاهش کنم از او دور شدم وبه زیارت امام زاده رفتم .در طول مسیر بازگشت هردو ساکت بودیم ومن که پلکهایم بر اثر گریه سنگین شده بود ،چشمانم را بسته وسرم را به پشتی تکیه داده بودم .




پیاده که شدیم ،از ان سوی ماشین نگاهم کرد وگفت :برفرض که گم نمی شدی !فکر نمی کنی با این حالت چطور می خواستی برگردی ؟

از اینکه هنوز در صددبود مرا قانع کند ومانع ناراحتی ام شود ،شرمنده شدم ودیگر حرفی نزدم .

sansi
06-04-2011, 15:14
چند هفته بعد با کمک علیرضا در مهد کودک اداره اشان مشغول به کار شدم هر روز با او سر کار می رفتم وبعد ازظهر هم اگر کارش زودتمام می شد،همرا هش به خانه باز می گشتم .البته اوایل با ان وضع روحی تحمل سرو صدا وشلوغی بچه ها برایم دشوار بود اما با تشویق های دیگران ،به خصوص مرضیه وعلیرضا ودایی ناصر ،به کارم عادت کردم .به قول انها فقط بجه ها بودند که میتوانستن ساعتی مرا از دنیای خودم بیرون بکشند .




هنوز چند روزی از شروع کارم نگذشته بود که در کمال نا باوری ام مادرم ، عزیز وعاطفه به دیدارم امدند .با وجودی که ته دلم از همه شان ناراحت بودم ،اما از اینکه فرا موش نشده بودم وهنوز دوستم داشتند حس خوبی در درونم پدید امد ،حتی وقتی در اغوش مادرم فرو رفتم فهمیدم من هم هنوز دوستشان دارم وچقدر دلتنگشان بودم .




طلعت خانم با خوشرویی از انها پذیرایی کرد واز من خواست فقط کنار شان بنشینم وبا خیال راحت حرف بزنم .حا ل همه را به صورت کلی پرسیدم .اما هنوز از به زبان اوردن نام اقا م وامیر علی ابا داشتم .انها هم طبق قراردادی ناگفته ،از همه کس وهمه چیز حرف زدند به غیر از ان دو نفر وپوری .




خیلی دلم می خواست حال پوری را بپورسم .علی رغم تمام دلگیری ام ،او هنوز برایم مهم بود می خواستم بدانم چرا هنوز عروسی نکرده اند ؟! وایا هنوز از بودن با امیر راضی است ؟متا سفانه سعیده را بابت نگهداری از بچه های عاطفه ودایی نادر ،همراه نیاورده بو دند .اگر او بود شاید می توانستم در فرصتی مناسب سراغی از پوری واحوالش بگیرم خوشبختانه ان قدر حرف زیاد بود که انها فرا موش کردند در مورد من وعلیرضا ومحل زندگی مان پرس وجو کنند .شاید هم به نظرشان مهم نبود !نمی دانم !




هنگام خداحافظی عزیز بیش از حد معمول مرا در اغوش نگاه داشت وگفت هر وقت بتواند با وجود پا درد وکمر دردش به دیدارم خواهد امد .عاطفه هم گفت چند روزدیگر محبوبه ،منیژهوسعیده برای احوال پرسی ام می ایند .




وقتی رفتند سبک شده بودم .چقدر حس خوبی است که بدانی خانواده ات به تو ارزش می دهند ودوستت دارند وچه نادان بودم که فکر می کردم بی نیاز به افراد خانواده ومهرشان هستم .از ان روز سرم را در مقابل علیرضا وخانواده اش کمی بالا تر گرفتم .دیگر احساس دختری مطرود وبی پناه را نداشتم.




*********




روزگار به سرعت سپری می شد .من در محل کارم جا افتاده بودم .شا دابی سابق را نداشتم ،اما همان گونه که بودم مورد قبول همکاران وبچه های کوچک مهد قرار گرفته بودم .حتی با سه ،چهار نفر از بچه ها رابطیه بسیار خوبی داشتم .اقوام خانواده ثابتی کما کان به ما سر می زدند ومن وعلیرضا نقش زت وشوهری عادی را در مقابل انها ایفا می کردیم .خیلی هم سخت بود ! گاهی مجبور می شدیم به بهانه سردرد در اتاقم بمان موگاهی هم که مهمانان باب میل علیرضا نبود ند به بهانه میهمانی رفتن از خانه بیرون می زدیم وساعتی در خیابانها می گشتیم .در همان مهمانی هاکم کم قضیه ازدواج حمید رضا وراضیه عنوان شد وطبق خواسته بزرگ خانواده ،ان دوطی مراسم ساده ای به عقد یک دیگر در امدند تا پس از سایگرد شهادت حسام ازدواج کنند .یکی از شبها یی که خانواده تنازه عروس قرار بود به انجا بیایند علیرضا ،لباس پوشیده واماده ،سراغ من امد وچند ضربه به شیشه ای سوئیت زد .وقتی اجازه ورود دادم ،در را باز کرد وگفت :اصلا حوصلیه مهمونی امشب رو ندارم .اگر توهم مثل منی ،قبل از اینکه سرو کله شون پیدا بشه اماده شو بریم بیرون .




راستی که من هم از این همه رفت وامد خسته شده بودم اما به خاطر طلعت خانم نمی توانستم وقتی میهمان دارند بی اعتنا باشم وبه روی خودم نیارورم ،پس به سرعت پیشنهاد علیرضا را قبول کردم .پس از رفتن او دامن جین ماسکی ام را همراه پیراهن نازک طرح جین به تن کردم .کمر بند چرم قهوه ای پهنی را که سعیده برایم فرستاده بود روی دامن بستم ،روسریه ابی رنگی به سر انداختم ،کیف دستی چوبی ام را هم به دست گرفتم وپس از خداحافظی وعذر خواهی از طلعت خانم وقا ولی به دنبال علیرضا رفتم .از پوشیدن ان لباسها که جزو اخرین خریدهای خانه پدری ومورد پسند حسام بود ،حس خوبی داشتم .در حالی که چهره ام بر خلاف همیشه گشوده وباز بود به سمت به سمت علیرضا که به ماشینش تکیه زده بود رفتم .با دیدنم لبخندی زد وگفت :خیلی خوب شدی !چرا این لباسها رئ بیشتر نمی پوشی ؟!.




من هم لبخندی زدم وگفتم :احساس می کنم یکم جلب توجه م یکنم .




خندید وگفت :همه دختر های هم سن وسال تو ،دوست دارند جلب توجه کنند اون وقت تو......




به تلخی پاسخ دادم :فکر می کردم متوجه شده باشید من هیچ وجه تشابهی با دختر های هم سن وسالم ندارم !




چهره ام کمی اندوهگین شد ،اما هنوز اثار خنده در چهره او هویدا بود .لحظه ای در چشمانم نگاه کرد وبا لحنی خاص گفت : تو از همه اونا بهتری !




برای پوشاندن اضطرابم پوزخندی زدم وسوار شدم .اوهم سوارشد وادامه داد :من تعارف نکردم سپسده ! شاید موقعیت تو با بقیه خیلی متفاوت باشه .اما باعث شده تو پخته وکامل تر از سنت باشی و......




-خواهش می کنم علیرضا خان ! بیخود دلداریم ندید .من ترجیح می دادم یک دختر عادی باشم .پدرومادری بالای سرم باشند وپوری وپیمان وحسام هم کنارم باشند .نه می خوام پخته تر باشم نه کامل تر !از شدت پختگی دیگه دارم له می شم !احساس می کنم به اندازه یک زن صد ساله بلا به سرم اومده !




دقایقی به سکوت گذشت .بغض داشتم اما اجازه ندادم خالی شود .حبسش کردم . وقتی حرکت کردیم هوا هنوز روشن بود وگرما ازارم می داد .بر خلاف همیشه ،او ماشین را به سمت غرب می راند .چیزی نپرسیدم .هنوز اختیارم به دست او بود وسر نوشتم با او پیوند خورده بود .پیوندی هر چند ظاهری ،اما حقیقی که دست وپای مرا می بست .




نوار کاستی در پخش گذاشت وخودش هم زمزمه ورا خواننده را همرا هی کرد .گاهی این کار را انجام می داد ومشخص بود با تمام وجوداز شنیدن ترانه با اواز لذت می برد :




یک دم از خیال من ،نمی روی غزال من





دگر چه پرسی زحالم من





تا هستم من ،اسیر کوی توام ،به ارزوی توام





اگر تو را جویم ر،حدیث دل گویم ،بگو کجایی





به دست تو دادم ،دل پریشانم ،دگر چه خواهی





فتاده ام از پا ،بگو که جانم ،دگر چه خواهی





ترانه زیبایی بود وهر دوی ما را غرق رویا کرده بود .رویایی که انگار برای هردوی ما طعم تلخی داشت !





مدتی که گذشت حس کردم راه جاده چالوس را در پیش داریم .





-قصد کرج را دارید یا چالوس ؟





-قصد دریا دارم !





حیرت زده پرسیدم :یعنی چی ؟





-یعنی دلم هوای دریا کرده .اشکالی داره ؟!





-نه اشکالی نداره .....اما ....شماتنها نیستید !





-اگر با یک شب شمال موندن مخالفی بر می گردم ،ولی بدون خیلی پکرم می کنی .تازه فردا جمعه است واین فرصت خوبیه که کمی استراحت کنیم .





از تنهابودن با او نمی ترسیدم .با رها با او تنها شده بودم .در لواسان دو ،سه شب با او در ویلا تنها مانده ،اما هرگز رفتار نا خوشایندی از جانب او مشاهده نکرده بودیم .فقط کمی معذب بودم واز این می ترسیدم که علیرضا به من وبودن با من عادت کند یا محبتی هرچند اندک نسبت به من پیدا کرده باشید . در هر حال دلم نیا مد او را از ان حال وهوایبیرون بکشم ،پس گفتم :





من مخالفتی ندارم .فقط ندارم از اولین جایی که ممکنه به طلعت خانم خبربدیم که نگران ما نشوند .





-فعلا که دیر نشده .هنوز هوا رشنه .اخر شب که مهمونها رفته اند تماس می گیریم .





از تونل کندوا عبور کردیم دیگر هوا تاریک شده وسکوت وسیاهی مطلقی که اطرافمان را فرا گرفته بود ،رعب ووحشت خاصی در دلم انداخت .اولین مرتبه بود شبانه از جاده ای کو هستانی وخطر ناک عبور می کردم وایت موضوع به علاوه سکوت سنگینی که در فضای داخل ماشین حاکم بود، حس بدی را در من ایجاد می کرد .علیرضا انگارپی به تشویشم برده بود گفت:





-نگران نباش ! من تا به حال چندین مرتبه توی شب این مسیر رو رفتم واومدم .





-این سکوت وسیاهی بیرون یک کم .....





-یادم میاد گفته بودی دیگه از تاریکی وتنهایی نمی ترسی!





از حضوری ذهن واینکه ان طوربه موقع از حزف خودم علیه خودم استفاده کرده بود ،هم جا خوردم وهم کمی عصبی شدم .





-الان هم نگفتم می ترسم ....فقط حس خوبی ندارم .این حالت برام غریبه !





-دوست داری موسیقی گوش کنیم ؟





-وای نه ! ازوقتی حرکت کردیم این نواری کاست رو بیش تر از چهار بار شنیدم !





خنده بلندی سر داد که سکوت ماشین ماننده انفجاربمب بود وباعث شد کمی چهره ام در هم برود .بی توجه به حالت من دنده را عوض کرد گفت :می خوای من برات اواز بخونم ؟!





متعجب نگاهش کردم وگفتم :فکر نمی کردم شما بتونید اواز بخونید !





-گاهی توی جمع یک عده از دوستانم می خونم .البته اونها هم اهل دل هستند .یکی سنتور میزنه ،یکی تنبک ،دونفر هم سه تار .همه اونها صداهای خوبی دارند ومحفلمون گرمه .





-بهتون نمیاد !





-که چی ؟که دوستانم اهل دل باشند یا اینکه بخونم یا اینکه ......محفلی که من توش باشم گرم باشه !؟





بی انکه پاسخش را بدهم پرسیدم :کتوی این محفل خانمها هم شرکت می کنند؟





-نه اگر باشند من یکی که نمی خ.نم !





چنان محکم پاسخ داد که لحظه ای مکث کردم وبعد پرسیدم :چرا ؟





-چون من هم مثل تو تمایلی به خودنمایی ندارم !از دردسر هم خوشم نمیاد!





-پس حالا چرا می خواهید بخونیید؟





ساده وراحت پاسخ داد :چون نمی خواهم گرفتار تاریکی وسکوت اطراف بشی واز طرفی می دونم توجهت رئ نمی تونم جلب کنم. دردسری بام درست نمی کنی !





برای اینکه نشان دهم حرفهایش را دوستانه وبی غرض برداشت کرده ام گفتم:حالا بخونید تا ببینم اگر روزی خواستید مثل بعضی از پرنده ها اواز تون برای تآثیر بر خوانمها استفاده کنید ،موفق هستید یانه!





هردو خندیدیم وپس از لحظاتی سکوت صدای اوازشادش در فضای ماشین پیچید.






تنگ غروبه خرشید اسیره می ترسم امشب خوابم نگیره





سیاهی شب ،چشماشو واکرده ستاره من تورو صدا کرد.....






باصدایی رسا وجالب ترانه رامی خواند ومن حیرت زده از رفتارهای کودکانه او ،به شدت سعی داشتم جلوی خنده ام را بگیرم.اماوقتی درانتهای ترانه ،صدایش گرفت ونازک شد ،دیگر نتوانستم خودداری کنم وبه خنده افتادم .باخنده من دست از خواندن کشید وباچهره ای جدی نگاهم کرد وگفت :یادم ابشد هروقت اواز خوندی بهت حسابی بخندم .





در میان خنده گفتم من هیچ وقت اواز نمی خونم .





-بالا خره توهم یک روزکاری خنده داری می کنی !من مطمعنم !






****






تا زمانی ک هبه دریا برسیم گفتیم وخندیدیم ودر مورد موضوعهای مختلفی مثل روابطی دوستانه ادمها ،امدواریهای مردم پس از انقلاب وکتابهای خوبی که تا ان زمان مطالعه کرده بودیم ،حرف زدیم .





دیگر نه از تاریکی می ترسیدم ونه سکوتی بود تا فکر وخیالی واهی به سرم بزند .ان قدر غرق گفتگو بودیم که تا وقتی بوی دریابه مشاممان نرسید ،متوجه نشدیم به مقصد رسیده ایم .به خواسته من قبل از اینکه به ملاقات دریا برویم ،از اولین مرکز مخابرات با خانه تماس گرفتیم .برخلاف انتظارم که فکر می کردم طلعت خانم از بی خبررفتنمان نگران وناراحت شود ،او با خوشحالی ارزوکرد که به ما خوش بگذرد وحتی اسرار داشت اگر پول کافی همراه داریم ،دو سه شبی بمانیم !با تمام بی تفاوتی ام نسبت به اطرافیان ،می فهمیدم ارزوی دارند من وعلیرضا به هم علاقه مند شویم وزندگی زناشویی حقیقی رادر کنار هم اغاز کنیم.ای کاش می توانستم بگویم با وجودی که محبتی دوستانه نسبت به علیرضا حس می کنم، هرگز قادر نیستم اورا به عنوان شوهر قبول کنم .در یک رستوران کوچک محلی شام خوردیم وبلاخره به سویه دریا رفتیم .تاریکی محض ساحل مانع می شد دریا ابی را ببینم ،اما صدای امواج وبوی دریا وشن ،چنان برما تاثیر گذاشته بود که ابهت بی کران رابه خوبی احساس می کردیم .دقایقی طولانی در سکوت به سیاهی مطلق خیره بودیم .طبق معمول سیمای مهربان ودوست داشتنی حسام مقابل چشمانم بود وبا تمام وجود جای خالی اش را کنارم حس می کردم .وقتی علیرضا اهسته نامم را صدا زد ،صورتم را قرق اشک یافت .به سمتم امد .وقتی پاسخش را ندادم مقابلم ایستاد .بی اختیاربینی ام را بالا می کشیدم وبادست اشکهایم را پاک می کردم که با صدایی گرفته پرسید :





-گریه می کنی ؟





سرم را اندک یبالا گرفتم .انقدر از من بلند تر نبود که بخواهم زیادسرم را بلند کنم .در تاریکی ،برق چشمانش رادیدم که خیره به چشمانم می نگریست .با لحنی صمیمی واندکی شوخ گفت :این اشکها تمومی ندارن؟





نمی دانم چرا یک ان حس کردم مانند پیمان دوستش دارم .مثل برادری که همیشه ارزوی داشتنش را داشتم ! شانه هایی مقابلم بود که به من محرم بودندو می توانستم برای اولین بار در طول زندگی ام سرم راروی انها بگذارم واحساس سبکی کنم .انگار خواب بودم .همه وجودم دل شده بود ومی خواستم انچه را مدتها طالبش بودم به دست اوردم .علیرضاکمتر از یک قدم با من فاصله داشت .نیم قدم جلو رفتم وسرم را بر شانه مردانه اش تکیه دادم .به خوبی متوجه شدم جا خورد. اماسریع بر خود مسلط شد اشکهایم شانه اش را خیسمی کرد .او ارام واهسته دست دور بازو انداخت وبی انکه تلاشی کند مرا بیش از ان به خود بچسباند ،در اغوشم گرفت وکم کم مشغول نوازش مو هایم شد .

sansi
06-04-2011, 15:22
دقایقی بعد به خود امدم وشرمگین خود را ازاغوشش بیرون کشیدم.اهی بلند کشید وگفت :فکر کنم یک کم اروم شدی .

زمزمه کردم :ای کاش به جای امیر ،شما برادرم بودید !

چیزی نگفت لختی اندیشید وبه سمت ماشین قدم برداشت. ای کاش می توانستم تاثیر کلامم را در چهره اش بخوانم ،اما هوای تاریک تر از ان بود که بتوانم چیزی از عکس العملش دریا بم



شب از نیمه می گذشت که مقابل در ویلایی کوچک وروبه ساحل ایستاد .زنگ زد وپس از مدتی مردی کوتاه قامت ومیان سال در را به رویمان گشود .
-سلام قاسم خان!
مرد اندکی چشمانش را تنگ کرد وناگهان با لبخندورویی گشاده با علیرضا سلام واحوال پرسی کرد .بعد از اینکه علیرضا مرا به عنوان همسرش معرفی ،او به ما تعارف کرد که وارد ویلاشویم .در همان حال که مارا به سمت طبقه بالا هدایت می کرد گفت :خانم وبچه ها رفته اند ده ،خانه فامیل هایمان .من تنها بودم که شما تشریف اوردید ومن از خوف نجات دادید .
علیرضا خندید ومرد با لهجه مازندرانی ادامه داد:علیرضا جان !چند ماهی ازت خبری نبود .یکی دو بار دوستا تون اومدندو رفتن ،اما شما پیدات نبود .
بعد اشاره ای به من کرد .
-هان بلا به سر!سرت گرم نامزد بازی بود . نه ؟!
علیرضا بازهم خندید ،اما پاسخی نداد .به طبقه دوم که رسیدیم ،قاسم اقا کیلید را در قفل چرخاند،در را باز کزد وگفت :تو کا خانم قبل از اینکع بره ده تمام ملحفه هارو عوض کرده .با خیال راحت بخوابید. شب بخیر .
ان شب پس ازمدتها خواب ارامی داشتم .برای خودم هم عجیب بود که پس از ان اتفاق کنار دریا ان قدر اسوده به خواب بروم وحتی خوابهای خوب ببینم .
صبح روزی بعد با صدای امواج از خواب بیدار شدم .هوا ابری بود وصدای زوزه بادی که لای درز پنجره به سختی به درون می امد ،نشان از وقوع توفانی قریب الوقوع داشت .همیشه عاشق ان هوا بودم .پس با چهره ای گشوده به لبخند،از تخت دو نفره که به تنهایی روی ان خوابیده بودم ،پایین امدم .از پشت پنجره دریا را تماشا کردم چقدر ناارام وبی قرار ،اما زیبا ودلربا به نظر می رسید .پس از مدتها هیجانی خواص در وجودم حس می کردم .ب هسرعت دامنم را پوشیدم وبا شوروشوق از اتاق بیرون دویدم تا هرچه زود تردست ورویم را بشویم وبه ساحل بروم .با دیدن علیرضاکه روی کاناپه کوچک مچاله شده ودر خواب عمیقی به سر می برد ،برجای ماندم.چرا او به اتاق خواب دیگری که ان سوی سالن بود نرفته وان طور معذب خوابیده بود ؟!اهسته وپا ور چین نزدیکش شدم .پایین کاناپه در زیر سیگاری چوبی کهنه ای تعداد زیلدی ته سیگار وجود داشت .نمی دانستم سیگار می کشد .تعجب کردم .تعداد ته سیگاری ها شاید به ده تا می رسید.
به ساعت دیواری نگاه کردم .نزدیک ده بود .دوباره نگاهم رابه او که حالتی ترحم بر انگیز داشت دوختم .ارزو کردم ای کاش قادر بودم واو را بلند کنم وبه اتاق خواب ببرم تا راحت بخوابد .مستاصل ایستاده بودم ونمی دانستم چه کنم که تکانی به خود داد ونزدیک بود از کاناپه پرت شود که سریع دست روی سینه اش گذا شتم ومانع افتادنش شدم .از تماس دستم پلک گشود وبا دیدنم گویی هنوز خواب است ،چند بار چشمانش را باز وبسته کرد .بعد ب هرویم لبخند زد وبا صدایی گرفته پرسید :چی شده ؟
-داشتید می افتادید !
خمیازه بلندکشید .چقد بوی سیگار می داد .با چهره ای گرفته از او فاصله گرفتم : دیشب خودتون رو باسیگار خفه کردید ! بهتره یه دوش بگیرید .من هم میرم ساحل قدم بزنم .
کمتر از یک ساعت بعد ،اودر ساحل به من پیوست .به نصیحتم گوش کرده ودوش گرفته بود .این را از شادابی اندک چهره وموهای خیسش فهمیدم .
-عافیت باشه !
دستی به موهای خیسش کشید وتشکر کرد .
-امروز هوا عالیه .
-توفانیه !
-من عاشق این هوا هستم .دریا رو نگاه کنید ،هیچ وقت مثل حالا جذاب نیست .با اسمون ،انگار با ادم حرف می زنه .
-یعنی دوست داری همیشه هوا تو فانی باشه ؟
قسمتی از موهایم را که توست باد شدید روی صورتم ریخته بود ،مرتب کردم وگفتم :نه !این هوا رو دوست دارم چون بعد از اون ،ارامش دریا ادم رو به وجد میاره .
با چکیدن قطره ای باران روی پیشانی ام ادامه دادم :داره بارون میگیره .
-اره .یک قطره افتاد روی نوک دماغم !حتی بارون هم می خواد بزرگی دماغم رو یادم بیاره
لحظه ای دقیق نگاهش کردم وصادقانه گفتم :بینی شما زیاد هم بزرگ نیست .
انگشت اشاره اش را درهواتکان دادو گفت :
-همین (زادهم )کلی حرف تو ش داره !
هردو می خندیدیم که ناگهان باران با شدت شروع به باریدن کرد .
-اوه اوه !چه بارونی ! زود باش بریم تا بیشتر از این خیس نشدیم .
خواست بدود اما وقتی دید من عجله ای ندارم ،برگشت ونگاهم کرد .من نگاهش کردم وقطعه ای از شعر سهراب را برایش خواندم .

زیر باران باید رفت !......دوست را زیر باران باید دید



کمی نزدیک تر شد .موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته بود اب از استین ها ونگشتانش مششش چکید .من هم در همان وضعیت بودم ،اما هردوی ما گویی نیاز داشتیم که طبیعت ، ذهن خسته مان را بشوید وبه ما ارامش دهد .

sansi
07-04-2011, 17:37
فصل 30
به نام یزدان پاک سپیده عزیزم سلام !امید وارم خوب باشی .به محض اینکه نامه ات رسید پاسخی نوشتم وپست کردم ،اما اگویا به دستت نرسیده .
این دومین نامه ای است که پس از دریافت نامه ات می نویسم .خواندن مطالبی که فرستادی به شدت اندوهگینم کرد .می دانم سختی زیادی کشیدی ومرگ حسام را در اوج ناباوری تحمل می کردی .فق دان او برای همه ما سخت بوده وهست .اما چاره ای جز صبر وتحمل نداریم .از ناصر خان شنیده ام مشغول کار شدی .خیلی خوشحالم .سپیده !باورکن این مدت بیشتر به تو وسر نوشتت فکر می کنم وبه اینکه به عنوان یک دوست ویک برادر ،چه کاری از دستم برای تو بر می اید .
ای کاش می توانستی پیش من بیایی !شنیده ام قراراست دانشگاههاچند سالی بسته شود تا تغییراتی در اموزش عالی ایجاد کنند . نوشته بودی علیرضا مرد خوبی است وخوانواده اش به تومحبت می کنند .اما خودت خوب می دونی ،یا باید دررست وحسا بی همسر علیرضا باشی یا او را ترک کنی .این حالتی که الان شما دارید ،حالت خوبی نیست وهردوی شما بلا تکلیف هستید .
سپیده !بیا اینجا .من قول می دهم کمک کنم که وارد دانشگاه شوی .باور کن من اینجا مثل شیر پشت تو می ایستم واجازه نمی دهم برایت مشکلی ایجاد شود .حتی فکر جا ومکان تو را هم کرده ام .یک دوست هندی دارم که دختر خیلی خوبی است واز ترم اول می شناسمش .هم خانه او هفته پیش ازدواج کرد وحالا تو می توانی با او هم خانه شوی .نمی دانی چقدر با نمک است .حتما اورا دوست خواهی داشت !سپیده جان !من به عنوان یک دوست وبرادردلسوز انچه به نظرم می رسید برایت نوشتم .حالا تصمیم با خود توست .خوب فکر کن وعد تصمیم بگیر
کسی که هر جای دنیا باشد به فکر توست ،پیمان .
با حالتی متفکر ،نامه را که طی ان روز برای دهمین بار می خواندم ،تا کردم ودرون پاکتش گذاشتم .پارچه زیبایی ابی روشنی را که روی تخت گذاشته بودم لمس کردم واز لطافت ان حس خوبی یافتم .هنوز برایم عجیب بود که بعد از حسام حواسم همچنان کار می کرد !فکر می کردم دیگر هرگز از چیزی لذت نخواهم برد ،اما به قول علیرضا من برای لذت بردن از زندگی افریده شده بودم .لذت بردن از چیز های کوچیکی که شاید کسی حتی به انها فکر هم نمی کرد .شاید هم به این علت که هرگز در زندگی ام طعم یک لذت بزرگ را نچشیده بودم ،به همان شادی های کوچک قانع بودم .
پارچه را پیمان فرستاده بود .پارچه لباس ساری هندی که باید خیاط به اندازه من درستش می کرد . وقتی بسته را باز کردم کاغذی ضمیمه اش بود .
گفته بودم برایت لباس هندی می فرستم .به حرفم عمل کردم .امید وارم بپوشی وخوشت بیاد .
مرضیه که پارچه را دید بالبخندی گفت :چقدر خوش رنگ ولطیفه !برای عروسی حمیدرضا عالی میشه .
طلعت خانم هم خیلی از پارچه خوشش امد .اما وقتی ان را به علیرضا نشان دادم به زحمت لبخندی بر لب اورد وبه گفتن :قشنگه ،مبارک باشه !
اکتفا کرد .به وضوح دیدم که ناراحت شده همان ناراحتی مرا ترساند !از وقتی که از شمال برگشته بودیم او از من دوری می کرد وحس می کردم مدام در حال جدال با خویش است .در حالی که من با او احساس راحتی بیشتری می کردم وناخود اگاه دلم می خواست زمان بیشتری را با اوسپری کنم !به خصوص که ان زمان سرگمی ها بسیار کم شده بود .ان روزها همهم سیاسی بودند وهمه جا حرف سیاست بود .حتی در رادیو وتلوزیون هم مدام بحثهای سیاسی بود وافراد عادی جامعه به شدت بی حوصله شده بودند .من هم غیر از اوقاتی که به کار مشغول بودم ،یا مطالعه می کردم ،یا چیزی می نوشتم ،یا مدتها بی اختیار به نقطه ای نا معلوم خیره می شدم ودر خاطره های گذشته در جا می زدم ! که البته همیشه بعد ازتجدید خاطره ها،کارم به اشک ریختن وسردردهای شدیدمی کشید.
یک روز عصر که خسته ،کسل وبی رمق از گرمای تابستان به خانه بازگشتم ،میهمانان عزیزی در خانه طلعت خانم انتظارم را می کشید ند .
وارد حیاط که شدم ،سعیده از پله ها پایین دویدومثل اینکه اسلهاست یکدیگر را ندیده ایم خود را به اغوشم انداخت .هر دو به گریه افتادیمک .چقدر دلم برای خواهر کوچکم تنگ شده بود .به نظرم رسید در همان مدت کوتاه قدش کمی بلند تر واندامش لاغر تر شده است .
با دیدن منیژه ومحبوبه که به سمتمان می امدند ،زود بر خود مسلط شدم .سعیده را از خودم جدا کردم ودر اغوش دوخواهر بزرگ ترم فرو رفتم .هردو گریستند .طلعت خانم به بالکن امد وبا لبخندی مادرانه دعوتمان کرد تا داخل خانه برویم .اما من که حرفهای زیادی با خواهرانم داشتم خواستم انها را به سوئیت خودم ببرم .طلعت خانم نگاه معنی داری به من انداخت یعنی وقتی انها سوئیت تورا ببینند می فهمند اوضاع ازدواج عادی نیست !به نگرانی اش لبخند زدم وگفتم : مهم نیست!من براشون توضیح میدم !
چهره طلعت خانم اندکی در هم رفت وبا گفتن : خودت می دونی
به خانه بازگشت .هر سه خواهرم متعجب به من نگاه می کردند که با لبخند انها را به طرفت سوئیت را هنمایی کردم .
وارد که شدیم گفتم :من اینجا زندگی می کنم .
نگاه حیرت زده انها از روی تخت به سمت وسایل کشیده می شد وباز از طراف به روی تخت یک نفره .
به تعجبشان خندیدم وگفتم :بنشینید تا براتون تعریف کنم .فقط باید قول بدید این راز بین ما بمونه ،چون نمی خوام بعدها اقایا کس دیگه ای این خانواده محترم روسرزنش کنه .
انها روی تخت نشستند .من هم صندلی مقابل میز تحریر تازه ام را بیرون کشیدم ومقابلشان قرار گرفتم .نفس عمیقی کشیدم وبالا خره شروع کردم .از اول همه چیزرا برایشان گفتم وحرفهایم را این طور به پایان رساندم .
-اینها رو فقط به شما سه نفر گفتم .چون هم به شما اعتماد دارم وهم ممکن است بعد از چند بار رفت و امد ،به من شک کنید و.....خب ،از طرفی هم دلم نمی خواد وقتی از علیرضا جدا شدم فکرهای بدی در موردم بکنید !
تا ان لحظه هر سه متحیر ،با چشمانی پر از اشک وافسوس به من خیره شده بودند . اما وقتی اخرین جمله را بر زبا ن اورد م ،منیژه با اندکی تغیر گفت :این چه حرفیه ؟خانواده به این خوبی وپسری به این اقایی نصیبت شده ،به جای اینکه خو دت رو جا کنی ،دم ازجدایی می زنی ؟!
-از اول هم قرار همین بود .
-چه قراری ؟چه کشکی ؟تو فکرمی کنی وقتی طلعت خانم وعلیرضا پا پیش گذاشتند ،به همین راحتی فکر جدایی داشتند ؟!تو هنوز خیلی جوونی .....خام واحساساتی هستی .فکر کردی اونا ابرو یشا ن روتوی فامیل واشنا همین طوری می برند ؟!چشمت را باز کن سپیده !....مثل اینکه مرگ حسام عقلت رو ضایع کرده .
محبوب با ملایمت ولطافت طبعی که همیشه در وجودش بود ،در ادامه حرفهای او گفت :منیژه راست میگه سپیده !این خانواده ادمهایی نمیستند که با طلاق به این را حتی ها موافقت کنند .پای ابرو وحیثیتشان وسطه .به جان بچه هام شانس خوبی اوردی .علیرضا خوب مردیه که این قدر تورو را حت گذاشته ....وقتی اون برای تو این همه گذشت می کنه ،تو می خواهی در جوابش اون رو تو دوست واشنا هاش سر افکنده کنی ؟
سعیده با حالتی مظلومانه میان حرف او امد :
-اخه بعد از طلاق می خوای چی کار کنی ؟!
باحالتی عصب یاز روی صندلی بلند شدم .نیم دوری در اتاق زدم وروبه هرسه نفر گفتم : اونها از اول می دونستند من خیال ازدواج ندارم .یعنی نمی تونم . از هیچ نظر امادگی اش را ندارم .می خوام درس بخونم ...کار کنم ......نمی خوام پای بند مرد وخانواده ای بشم که هیچ تمایلی نسبت بهشون ندارم .نمی تونم یک عمر نقش بازی کنم ومدام به خودم بقبولانم که باید تحمل کنم .
منیژه که مشخص بود سعی در کنترل خشم خود دارد گفت :همچین دهنت رو باز وبسته می کنی ومیگی ((تحمل ))انگار قراره بری زندان هارون الرشید !دختر جون ! تو اگه تموم دنیا رو هم بگردی مردی به پاکی وخوبی علیرضا پیدا نمی کنی .میگی دوستش نداری ؟!مگه من عاشق شوهر هامون بودیم ؟!
بعد پوزخندی زد وادامه داد:کاش درد من هم فقط این بود که پیروزرو دوست ندارم !من بدبخت ازش بیزارم !از اون مادر وخواهر عجوزه اش ،از هرچیزوهر جایی که اسم اون وخوانوا ده اش تویش باشه ......اما دارم تحمل می کنم .... به خاطر بچه هام ،به ابروم .به خاطر اینکه چاره دیگه ای ندارم .اما توضعت خیلی فرق می کنه .این خانواده روسالهاست که می شناسی .می دونی چقدر ادمهای درستی هستند .علیرضا هم با اینکه همیشه سرش توی لاک خودش بوده ،اما معلومه که مرد زندکیه وتحصیل کرده وفهمیده است . ظاهرش هم که خوبه . به تو میاد !تو یه چیزی بگو محبوب !
در چهره محبوبه کمتر اثار اندوه دیده می شد. انگار به شدت به مو قعیت من و حرفهای منیژه فکر می کرد .با حالتی حسابگرانه گفت :اون ها مو قعیت تو رو درک کردند ودارند به تو فرصت می دهند که بازندگی تازه ات اخت بشی . تو خیلی باید از شون ممنون باشی وسعی کنی به زندگی جدیدت فکر کنی .من مطمئنم تو خوشبخت میشی .فقط باید به جای گذشته ها به اینده فکر کنی وعلیرضا رو به چشم خریدار ببینی .اون مرد جذابیه .هیکل صاف وصوف ومیزونی داره .هم بد نیست ......
منیژه با غیظ میان حرف او پرید .
-وا چرا میگی بد نیست ؟ به نظر من خیلی هم خوبه . شبیه استیپ مکوئنه !
با اینکه دلگیر وناراحت بودم ولی از تشبیه علیرشا به استیو مک کو ئن که هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتند وتلفظ غلط منیژه ،به خنده افتادم .محبوبه وسعیده هم خندید ند .سعیده گفت :استیو مک گوئین !
-خیل خوب همون ......علیرضا یک کم شبیه اونه !
محبوبه در میان خنده گفت :اون سفید وبوره ،چه ربطی به علیرضا داره ؟
منیژه خود خود را از تک و تا نینداخت وگفت :نه چهره اش خیلی شبیه !
بعد باجدیت روبه من کرد وگفت :
-حالاقیافه اش مهم نیست .مهم اینکه که تو حواست رو جمع کنی وبه این راحتی پشت پا به بختت نزنی .
وبا بغض وصدایی لرزان ادامه داد :نگذار از این به بعد فکرو خیالهاوغم وغصه هام اضافه بشه .
مستا صل ،دوباره روی صندلی نشستم وگفتم :ما از اول حرفهامون رو زدیم .من نمی تونم خودم رو به اون تحمیل کنم .....بعدش هم قرار نیست بعد از جدایی از اینجا برم .من الان کارمی کنم وحقوق دارم . می خوام همین سوئیت زندگی کنم .پس خیالتون راحت باشه که نه اواره میشم نه تنها .
-اون وقت چطور روت میشه توی چشمهای علیرضا نگاه کنی ؟!
-اخه ما بینمون چیزی نیست که نتونیم بعد ها توی چشم هم نگاه کینم .
محبوبه گفت :یعنی تو فکر می کنی علیرضا تو رو نمی خواد ؟
لحظه ای مکث کردم .براستی او مرا نمی خواست ؟!یا می خواست ومنتظر بود .ترسیدم !اشفته شدم .من این را نمیخواستم .من برای ازادی ام نقشه های زیادی داشتم .من .....
بالحنی که مانند تلقین ادامی شد گفتم: من اون همدیگه رو نمی خواهمیم !
محبوبه ارام اما محکم گفت :چرا !اون تورو می خواد .
پاسخش پوزخندتلخ یتوام با نا بانا وری بود .
-من چند روز پیش با مرضیه حرف زدم .اون همه چیز رو به من گفت .این روهم اضافه کرد که همه اونها امیدوارند تو علیرضا رو قبول کنی !حتی حاضرند یک سال دیگه هم به تو فرصت بدهند که به خودت بیایی به علیرضا علاقه مند بشی.
منیژه حیرت زده به او نگاه کرد وپرسید :یعنی تو میدونستی؟
-اره !مامان اینها بعد از اینکه اومدند اینجا به او ضاع مشکوک شدند .بعد من روی واسطه کردند تا با مرضیه حرف بزنم .چون ما از بچگی با هم بودیم وحرف همدیگر رو بهتر م یفهمیدیم .مرضیه همه چیزرو به من گفت علیرضا راست راستی سپیده رو می خواد ،گویا شب قبلش مرضیه زیر زبونش رو کشیده وفهمیده که علیرضا از خیلی وقت پیش سپیده رو دوشت داشته .تو این مدت هم علاقه اش بیشتر شده .
منیژه با اهی عمیق در حالی که به نقطه ای نا معلوم خیره بود گفت :بیچاره علیرضا !
بعد گویی چیزی به خاطر اورده باشد ،ناگهان نگاه خشمگینش را به من دوخت وگفت :خاک بر سرت !دیگه چی می خوای از این بهتر .پسره عاشقت شده !حالا عاشق چی چیه تو شده نمی دونم !این رئزها اخلاق درست وحسابی که نداری .تازه خیلی هم چاق بودی ،از بس نخوردی شدی پوست واستخون .
سعیده گفت :خیلی هم دلش بخواد !
محبوبه بی توجه به ان دو گفت :اون ها عجله ای ندارند .تو هم لازم نیست به روی خودت بیاری که از جریان باخبری .راحت وعادی باش .زندگی خودت رو بکن .من هم قول میدم به مرضیه نگم که با تو حرف زدم .
هر کلمه که از دهان انها خارج می شد مانند پتکی برسرم فرود می امد .از ساده انگاری انها کلافه وعصبی بودم وخون خونم را می خوردم .با صدایی لرزان وکمی بلند گفتم :من نمی تونم ،می فهمید ؟! من فقط می خوام تنها باشم .
بعد با چهره ای در هم از شدت اندوه وحالتی عصبی مقابلشان ایستادم واز میان دندانهای کیلید شده ادامه دادم :من لبریزم !پرم .....دیگه ظرفیت ندارم .چرا اصرارمی کنید تا هم خودم رو بد بخت تر کنم ،هم یک نفر دیگه رو .
محبوبه ناراحت وبغض کرده گفت :کسی عجله نداره .تو......
-من عجله دارم .می خوام هرچه زودتر تکلیفم مشخص بشه .دوست ندارم به هیچ مردی وابسته باشم .سایه سرد واقا بالا سر نمی خوام .می فهمید؟
از اتاق بیرون دویدم .باید می رفتم .باید در جایی خلوت خوب فکر می کردم .اما تا قدم بیرون گذاشتم ،با دیدن علیرضا که با چهره ای گرفته وحالتی شکست خورده روی جدول کنار باغچه نشسته بود ،دلم پایین ریخت ویخ کرد .
او لحظه ای نگاهم کرد وسریع روی برگرداند اما همان یک لحظه کافی بود تا نم اشک را در چشمان وشدت اندوه را در چهره اش تشخیص دهم .بی اختیار به راهم ادامه دادم وباسرعت به کوچه دویدم .به خیابان وبعد نفهیمدم چگونه سوار یک تاکسی شدم وسمت مزارحسام رفتم .به سمت همان سنگ سیاه وسردی که نام حسام روی ان بابی رحمی حک شده بود .
به امام زاده که رسیدم تازه متوجه شدم پولی همراهم نیست .راهی بسیار طولانی طی شده بود وراننده منتظر کرایه اش ،بابد بینی از ایینه جلوی ماشین نگاهم می کرد .درجیب شلوارم دست بردم .یک سکه دوتومانی پیدا کردم .فایده ای نداشت .ناگهان به یاساعتم افتادم .ساعتی که چند سال قبل ،از بازار برای خودم خریده بودم .به سرعت ان را از دستم باز کرده وبه سمت را ننده گرفتم وگفتم :اقا !شرمنده ،کیفم همراهم نیست.
اوبی انکه ان را بگیرد نگاهی خریدارانه به ان انداخت وگفت :این کرایه ات خیلی بیشتره .
-مهم نیست .
-نه ابجی !این پولها از گلوی ما پایین نمیره ..... شما بروزیارت کن .من هم زیارت می کنم وبعد باهم بر می گردیم . اون وقت می برمت در خونتون ،اونجا کرایه روحساب کن .
-ممکنه کارمن کمی طول بکشه .
-راحت باش ابجی !من میرم یک کم برای بچه هام خرت وپرت بخرم .شما دو ساعت دیگه همین جا منتظرم باش .به هر حال دختر جوون وتنها یی هستی ،درست نیست شبونه بی پول توی خیابون بمونی .
از او تشکر کردم وراهی قبرستان امام زاده شدم .نمی دانم چرا به جای مزار حسام ،پاهایم مرا به سمت ضریح می کشاندند.
متصدی کفش وقتی کفشهایم را گرفت ،چادوری مقابلم گذاشت وگفت :دختر جون !بهتره این طورجا ها یک چیزی روی سرت بیندازی !
چادر را به روی موهای پریشانم کشیدم .با اینکه قبل از انقلاب هم در مکانهای زیارتی مردم حجاب داشتند اما به دلیل اینکه ان روزها هنوز حجاب برای مردم عادی اجباری نشده بود واکثر مردم طبق عادت خود لباس می پوشیدند ،فراموش کرده بودم چادریا روسری همراه خودم برادرم .البته خیلی از مردم هم از روی مصلحت اندیشی یا ایمان تازه ای که یافته بودند ،به سوی حجاب می رفتند .در ان بین من ان قدر اشفته حال وپریشان فکر بودم که به ان مسئله حتی فکرهم نمی کردم .
دستانم که به ضریح رسید گریه ای بی امان سردادم .حسی بد وازار دهنده تمام وجودم را در بر گرفته بود .باان حال روحی وخیم ،فقط عذاب وجدان بابت خانواده ثابتی وعلیرضا را کم داشتم .تکلیفم با خودم روشن بود .تصمسم خود را گرفته بودم .اما هنوز ان قدر
خودخواه نشده بودم که محبتهای انها را ندیده بگیرم وحالا علاقه علیرضا روح خسته ام را مانند خاری م یخراشید وروح خسته ام را مانند خاری می خراشید وحرفهای خواهرانم بیش از هر چیزی ازرده ام می کرد .
چرا انها فکر می کردندمن باید با جان ودل ،علیرضا را بپذیرم ؟!شاید اگر حالت عادی داشتم وعلیرضاحکم یک خواستگار را داشت وحسامی هم در کار نبو ،می توانستم روی اوفکر کنم .اما در ان شرایط ،با ان اوضاع خراب روحی وان افسردگی مزمن که در وجودم ریشه دوانده بود ،چگونه می توانستم حتی به او فکر کنم ؟!
اخر چرا انها مرا دست کم می گرفتند وحس می کردند که برای بقای نیاز دارم به مردی وابسته باشم .هیجده ساله بودم وبه ذهن دخترانه وحساسم برخورده بود !می خواستم ثابت کنم که بدون مردهم می شود زندگی کرد .می خواستم یک بار محکم باایستم ویک عمر حسرت نخورم .می دانستم اگر ان گونه ازدواج کنم هیچ وقت رنگ رضایت وارامش را نخواهم دید وهرگز دلم با علیرضا صاف نخواهد شد .بایکد یک بار هم که شده پاروی مصلحت اندیشی ووجدان می گذاشتم وراهی راانتخاب می کردم که نظر خودم کمترین ضرررا متوجه خود واطرافیانم می کرد.مسلم بود با نارضایتی من از یک زندگی تحمیل شده ،علیرضا هم رنگ خوشبختی را نمی دید.
بایاد او حرف می زدم ،باید جدا می شدیم .
به یا د نامه پیمان افتادم .ادامه تحصیل بهتیرن راه بود !اگربه هندوستان می رفتم دیگر مانند ایینه دق مقابل چشمان علیرضا نبودم واوهم می توانست به راحتی راه زندگی اش را انتخاب کند .طلاق هم شاید مایه ابرو ریزی دو خانواده می شد ،اما هیچ گاه نمی توانستم عیب بزرگی برای او باشد. در جامعه ما ما فقط زن است که با الصاق مهر طلاق در شناسنامه اش به ناگاه طر دیگرثی دیده می شود ، اما من نمی ماندم تا نگاهها را تحمل کنم . علاوه بر ان من باید درس می خواندم ولی با انقلاب فرهنگی که در راه بود ، نمی دانستم چه زمانی به دانشگاه خواهم رفت . و به عهدی با حسام بسته ام عمل خواهم کرد .
سپ از زیارت کمی ارام گرفتم بر سر مزار حسام رفتم . برایش حرف زدم و از او خواستم که برایم دعا کند . هنوز داغ او برایم تازه بود و گاهی چنان دلتنگش می شدم که حس می کردم قلبم درسینه فشرده می شود . حتی یاد پوری هم در اوقات تنهایی ام بامن بود . دلم برای او ، حرفها و درد دلهایش تنگ شده بود . ای کاش امیر علی اورا انتخاب نمی کرد . ای کاش پوری ان قدر در مقابل او ضعیف نبود . ای کاش ....
راننده خوش مرام ، تاکسی اشرا سر کوچه پارک کردو من با گفتن اینکه ( همین حالا پول می اورم ) به سمت خانه دویدم .ساعت نزدیک هشت شب بود .
می دانستم نگرانم هستن . با خود گفتم بی سر و صدا پول را بر می دارم ، به راننده می دهد و بعد به خانه بر می گردم و از همه درست و حسابی عذر خواهی می کنم . نمی خواستم از دلگیر باشند . وقتی پشت در رسیدم تازه یادم امد کلید همراه ندارم .
دست بردم زنگ بزنم که صدای فریاد خشمگین علیرضا را از خانه شنیدم . صدایش چندان بلند نبود ، اما از انجا که تمام پنجره های خانه باز بود ، صدا به راحتی در حیاط می پیچید و از پشت در به گوش می رسید :
-اگر قرار بود حرفی رده بشه باید از طرف من مطرح می شد نه تو !
صدایی ارام پاسخ را داد ، اما او باز هم عصبانی غرید :(می دونم ! می دونم تو قصد بدی نداشتی ... اما همه چیز رو خراب کردی)
باز هم صدایی ارام .
اره دیگه ! همه چیز رو خراب کرد ... وای ... وای ! من غلط کردم حرف زدم اصلا همه اش تقصیر منه . فقط بلایی سرش نیاد .
با فریاد راننده که ازسر کوچه صدایم می زد ، دست پاچه زنگ در را فشردم . متعاقب ان صدای قدمهایی سریع به روی پله ها پیچید بعد در اهنی با سرعت باز شد . علیرضا نفس نفیپس زنان نگاهم کرد . با دیدن چهره خشمگین او اب دهانم را به سختی فرو دادم سلام کردم . با حرصی که تا ان موقع در رفتار همیشه خونسردش ندیده بودم گفت (سلام و ...)
بعد دستی به صورتش کشید و ادامه داد :(هیچی نمیگم ! هیچی )
راه را باز کرد و با سر اشاره کرد داخل شوم . با سرعت به اتاقم دویدم کیف پولم را برداشتم و به حیاط برگشتم . علیرضا که از پله ها بالا می رفت ، با دیدن من با همان خشم و غضب گفت :(دیگه کجا ؟)
با همان سرعت به سمت در دویدم و گفتم :(دارم کرایه ماشین رو می برم .)
او به دنبالم امد . با هم سراغ راننده تاکسی رفتیم و او بی توجه به من که می خواستم کرایه را به دست راننده بدهم پول را پرداخت و مرد تشکر کرد و رفت .
سر به زیر انداختم و گفتم :(ممنون!... معذرت می خوام . می دونم نگرانم شدید .. اما دست خودم نبود .)
اندکی ارام به نظر می رسید . دستی به ته ریش قهوا ای اش کشید و گفت : ( کار بدی کردی . حمیدرضای بیچاره رفته امام زاده دنبال تو ، البته به ما زنگ زد و گفت که پیدایت نکرده ... همین چند دقیقه پیش داشتم را می افتادم توی خیابونها دنبالت بگردم .
-من برای شما جز دردسر چیزی ندارم .
- اراه ! راست راستی داری دردسر ساز میشی !
کلامش با طنز ادا شد . اما من جدی گفتم .
-باید با شما حرف بزنم .
- اوهوم ! من هم باید با تو حرف بنم .
- باید از همه عذر خواهی کنم .
و با بغض ادامه دادم :(من دلم نمی خواد شما ها از دستم ناراحت باشید ... اما فکر نمی کردم این طوری بشه ... مابا هم قرار گذاشت بودیم !)
جمله اخر را به سختی ادا کردم و نگاهم همچنان از او می گریخت . لحن محزونش در گوشم پیچید :
ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم

گو همه زهر است ،چون خودیم ،دیگر نشکنیم

حوصله داری یک کم قدم بزنیم ؟
با وجود که از لحاظ روحی و جسمی خسته بودم اما مخالفت جایز نبود . باید همان شب تکلیف ما مشخص می شد . با سر پاسخ مثبت دادم و او گفت می رودتا به دیگران اطلاع دهد . وقتی برگشتم هر دو شانه به شانه هم راه کوچه پس کوچه ها را در پیش گرفتیم .
امشب هوا دم داره .
اسمون ابریه به خاطر همین هوا قدر دم کرده است .
سپیده ! میخوام هر چی رو که امروز شنیدی فراموش کنی . حرفهای اونها رو جدی نگیر ... ما با هم قرار گذاشتیم و من زیر قولم نزدم . تا حالا غیر از این بوده !؟
نه شما این مدت بهترین دوست من بودید .
خوشحالم ! حالا بگو ببینم برنامه بعدیت چیه . می خوام کمکت کنم زودتر به هدفت برسی .
جدی بود . انقدر جدی که راه هرگونه تعارف را بر من می بست .
ممکنه من رو ادم بی وجدان و بی اتحساسی تصور کنید . ادمی که قدر محبتها یی رو که بهششده نمی دونه ، اما من به مه چیز و همه کس فکر کردم و این بهترین راهیه که به ذهنم رسیده ... من اینجا امکان دامه تحصیل رو ندارم ... می خوام برم ... برم هند ...
او در سکوت معناداری فرو رفت . با احتیاط به نیم رخش نگاه کردم تا احساسش را از چهره اش حدس بزنم . متفکر می نمود و چیزیاز حالتش خوانده نمی شد . فقط اندوهی کمرنگ در پس زمینه سکوتش نمایان بود که دلم را به درد اورد . ارزو کردم ای کاش مرا دوست نداشت !
سکوتش طولانی شد . باید برایش توضیح می دادم . باید از احساسم برایش می گفتم . او ارزشش را داشت که تمام تلاشم را بکنم تا دلش نگیرد .
یک سوال از تون دارم .
لب زیرینش را مکید و گفت :(بپرس )
شما فکر می کنید چرا ادمها به وجود اومدن ؟ یا اینکه دست کم من چرا به این دنیا اومدم !؟ توی کتابی خوندم که حتی یک پشه هم برای جهان افرینش فایده های زیادی داره که کمترین اونها اینه که تنها غذای پرستوهاست . اگر پشه ها نباشند پرستویی هم وجود نخواهد داشت ... یا مثلا زنبورها . اونها عسل درست می کنند و با پرواز خودشون از گلی به گل دیگه به گرده افشانی هم کمک کی کنند . من یک انسانم ، اشرف مخلوقاتم .. یک دخترم . اما وقتی کرده های گل یا درخت به لباسم می چسبه اونهارو پاک میکنم ! چیزی نمی سازم که به درد کسی بخوره . کاری انجام نمیدم که برای کسی مفید باشه . حضور مایه دردسر و حیت مثل مثل پشه هم خوردنی نیستم . احساس می کنم دارم بوی گند می گیرم . من اینها رو نمی خواهم ، دلم می خواهد یه کاری کنم ، کاری که همه رو متعجب بشن . کاری که به خاطرش به خودم افتخار کنم . کاری غیر از همسر بودن و مادر شدن ! چون از پسشون بر نمی ایم . نمی خ.ام برای ادامه زندگی به دیگران وابسته باشم . من می خوام خودم باشم . حالا که بزرگ ترین سد زندگی ام یعنی اقام از سر راهم کنار رفته می خوام ازاد باشم . شاید خود خواهانه به نظر برسه ... شاید حتی شبیه شعار باشه ، اما من دوست دارم امتحان کنم . چون فقط یک بار به دنیا میام .. گاهی تعجب می کنم چطور بعد از حسام زنده موندم و هنوز به زندگی امید وارم ممکنه خرافاتی به نظر بیاد ، اما حسام بی اونکه خبر داسته باشه ، بارها و بارها من رو به ادامه زندگی امیدوار کرده بود ! یک بار وقتی از اینکه اسم یک دختره مرده را روی من گذاشته بودند باراحت بود ، گفت شاید من باید به جای اون دختر هم زندگی کنم ! یا وقتی به هم قول دادیم که طور شده دارد دانشگاه بشیم ، من رو هدفمند کرد ، علی اقا ... من اگه بمونم می کندم ! من به اندازه کافی غم غصه دارم . اون قدری هست که افسرده و دل مردهخ باشم ... تنها امیدم اینه که کار تازه انجام بدم . روی پای خودم بایستم و یک بار هم که شده خودم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم . اگر این کار رو نکنم تا اخر عمر ، هم به خودم مدیون میشم ، هم به حسام و هم به همه اونها یی که دوست شون دارم .
لحنم محکم و قاطع بود . امیدوار بودم او را تحت تاثیر قرار دهد . حرفهایم که شد ، ایستاد . وقتی به سمت من برمی گشت ، لبخندی دوستانه داشت .
هرچی بیشتر می گذره ، بیشتر می فهمم که راجع به تو اشتباه نکردم . باور کن خوشحالم که یک تصمیم قطعی برای زندگی ات گرفتی . دلم می خواهد یک چیز رو بدونی و به خاطر بسپری ، من ارزوی خوشبختی و راحتی تو رو دارم . مطمئنم که ارزوی حسام هم در مورد تو همین بوده . من هنوز هم دوست تو هستم و شاید در حال حاضر بهترین دوستت .پس هر کاری بتونم بارت انجام می دم . توهم با وجدان اسوده به زندگی ات برس .
از گذشت و مردانگی اش دلم فشرده شد و چشمانم پر از اشک . به چشمانش که حالا رنگ شب بود خیره شدم . کلامی لایق تشکر از عکس لاعاده اش نداشتم . فقط حس کردم چقدر ان مرد را دوست دارم . نه مثل یک عاشق ، نه مثل یک برادر بلکه کثل مثل یه یک دوست . دوستی که حدی برای احترام و عالقه ام نسبت به او وجود نداشت . بی اختیار خود را به عاغوش او انداختم ، گونه اش را محکم بوسیدم و گفتم :( شما چطور می تونین ایم قدر خوب باشید ؟!)
از حرکت ناگهانی ام و مشاهده حالت متحیر او ، شرم زده خود را عقب کشیدم . او در حال که به خنده افتاده بود گفت :(رفتارات اصلا قابل پیش بینی نیستن دختر )لبخند بزرگی صورتم را پوشاند ، اما چشمانم هنوز خیس اشک بود . با صدایی مرتعش از شدت هیجان گفتم :( باور کنید تا حالا این قدر از کسی ممنون نبودم . مطمئن باشید محبتهای شما رو بی جواب نمی گذارم .

-اگر بخواهی همه محبتهام رو همین طوری جبران کنی فکر کنم چیزی ازم باقی نمونه !

ان شب ساعتی فارغ از دنیای اطرافمان در کوچه های امیر اباد قدم زدیم واز اینده ونقشه هایمان گفتیم .البته بیشتر این من بودم که حرف می زدم وعلیرضا سعی داشت راهنمایی ام کند .او مرا از اینکه همیشه پشتیبانم خواهد بود مطمئن می کرد .من هم تو ذوقش نمی زدم ونمی گفتم می خواهم تا انجایی که امکان دارد خودم به کارهاومشکلات خودم رسیدگی کنم .
به خانه که رسیدیم ،همه چراغها خاموش بود .لحظه ای در حیاط مقابل هم ایستادیم ،دست یکدیگر را به گرمی فشردیم وهر کدام به سوی اتاقهای خودمان رفتیم .

sansi
07-04-2011, 17:45
فصل 31




با کمک علیرضا ودوستانش ،پاسپرت وویزای من در عرض دوماه اماده شد . پیمان هم مدارک مرا تحویل دانشگاه (پونا )داد وبا دختری که قرار بود هم خانه شوم صحبت کرد .


همه چیز برای مهالجرت مهیا بود .فقط این دلم بود که کندن از خاک وطن ،خاکی که حسامم را در خود داشت ،برایش دشوار می نمود .


حمید رضا گله داشت که چرا برای عروسی او نمی مانم ومن قانعش کردم که بهتر است هرچه زود تر تکلیف زندگی ام روشن شود .


در حقیقت از ان حالت تعلیق خسته ودل زده بودم ومی خواستم راه جدید زندگی ام را هرچه زودتر اغاز کنم .





****


عکس العمل هرکس از شنیدن ان به نوعی خبر جالب ومتفاوت بود .....سعیده خوشحال شد وبه گریه افتاد .محبوبه ومنیژه وحشت کردند ،اما بلاخره ماننده سعیده از خوشحالی اشک ریختند.عاطفه ومامان وعزیز اول دعوایم کردند،بعد سراغ علیرضا رفتند وبا او بحث کردند ،بعد دوباره با من حرف زدند تا منصرف شوم واخره سر انها هم به گریه افتادند ،اما نفهمیدم از خوشحالی بود یا از درماندگی !طلعت خانم وقتی جریان را فهمید بغض کرد .بعد بی انکه حرفی بزند به اشپزخانه رفت وگزیست ،شاید یاد حسام افتاده بود ،شاید هم ارزو داشت من وعلیرضا با هم بمانیم ،یاشاید از اینکه بالاخره تکلیف علیرضا مشخص شده خوشحال بود .دایی ناصر با افسوس سرم را بوسید وبرایم ارزوی موفقیت کرد وکمی نصیحت نیز چاشنی ارزوهایش نمود .مرضیه هم چون دایی بود .


معلوم نبود خوشحال است یا ناراحت .حمیدرضا غرولند می کرد که چرا برای عروسی اش .نمی مانم واقا ولی لبخندی محزون برلب داشت وفقط می گفتم (انشاء ا....هرچه صلاح توست همان شود )


ازهمه خوشحال تر پیمان بود .او مدام نامه می نشت ،گاهی هم تلفن می زد وازاوضاع من جویا می شد واز وضع انجا برایم می گفت تا اماده شوم .


واما اقا وامیر علی ...بهمه سپرده بودیم تا قبل از رفتنم انها از ماجرا بویی نبرند .می ترسیدم هر طور می توانند مانع رفتن من شوند .همه قبول داده بودند.حتی خواهر هایم هم به شوهرشان چیزی نگفته بودند.





نمی دانم چرا همه چیز ان قدر سریع فراهم شدومن بدون کوچیک ترین مشکلی بار سفر بستم .


یکی از شبهای گرم اوایل شهریور ماه بود که من همراه علیرضا ،دایی ناصر وسعیده راهی فرودگاه شدم .از انجایی که قراربود امیر وامیر چیزی نفهمند هیچ کس از خانواده خودم برای بدرقه نیا مده بود .سعیده هم به بهانه یک شب ماندن در خانه دایی ناصر کنار من مانده بود . با اصرار،خانواده ثابتی را هم از همراهی باز داشتم.


در فرودگاه حال غریبی داشتم .ان اولینپروازم بود .اولین پرواز ،ان هم به تنهایی و......ازاد ازاد!


البته هنوز علیرضا بود .پس از سفرم به صورت غیابی متارکه کنیم .از پیشنهادش من هم قلبا راضی بودم .حس می کردم درتوانم نیست در مقابلش بنشینم وبرای طلاق (بله )بگویم .تحمل دیدن چهره اش را نداشتم .هنگام خداحافظی فقط اشک ریختم .دقایقی طولانی سعیده را در اغوش گرفتم .بعد هم به اغوش دایی ناصر رفتم .طفلک سعیده به هق هق افتاده بود شانه هایش به شدت تکان می خورد .از من قول گرفته بود مرتب برایش نامه بنویسم ومن از او قول گرفته بودم خوب درس بخواند ،مراقب خودش باشد وپاسخ نامه هایم را بدهد.دایی ناصر کمی دیگر نصیحتم کرد وچند هشدار در مورد مراقبت از خودم به نصایحش افزود .


وقتی مقابل علیرضا ایستادم گریه ام کمی ارام شده بود .دایی ناصر دست دور شانه های لرزان سعیده انداخت وکمی از ما فاصله گرفت .


علیرضا به شدت مغموم بود .چشمان ترش در نور شدید سالن فرودگاه می درخشید .


جعبه مقوایی یک تلویزیون 14 اینچ را که در دست داشت به سمتم گرفت .


درمیان گریه ارامم به زحمت لبخندی بر لب اوردم وگفتم :برام تلویزیون خریدید ؟


جدی وبغض الود پاسخ داد : توی این جعبه یک سری وسایل هست که فکر می کنم باید دست تو باشه ....تا امروز جرئت نداشتم اینها رو به تو بدم ....اما بالا خره تصمیم خودم رو گرفتم .اینها حق تو ست ! امید وارم من رئ ببخشی که تا حالا با خود خواهی وبد دلی پیش خودم نگهشون داشته بودم .


-تورو جون عزیزتون این طوری با من حرف نزنید. من اون قدر به شما مدیونم وشما اون قدر به من محبت کردید که ....


-بگیرش دیگه ...


جعبه را گرفتم ،اهی عمیق وبلند کشید وبا دست مانع چکیدن اشکهایش شد .اب دهانش را فرو داد وبا لحنی که تفاوت زیادی با لحن قبلی اش داشت گفت :مواظب باش حال هوای اونجا حواست را پرت نکنه .فقط به درس خوندن فکر کن .در مورد انتخاب دوست هم دقت داشته باش .


در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم :دایی ناصر هم اینهارو به من گفت .چشم !قئپول میدم رو سفید بشید


با اعلام شماره پرواز دستش را فشردم .لحظه ای دستم را میان دست بزرگ وسردش نگاه داشت بعد با دست دیگرش به شانه ام زد وگفت:خیلی خوب دختر خانم تخس ویک دنده! مراقب خودت باش .




بالا خره درمیان اشک واه از انها جدا شدم وبه سوی سرنوشت تازه ام رفتم .حال پرنده ای را داشتم که پایش به زنجیر بود وحالا که زنجیر پاره شده با دلهره وهیجانی لذت بخش به اسمان ناشناخته پرواز می کند .


دقایقی از برخاستن هوا پیما نمی گذشت که جعبه اهدایی علیرضا را گشودم .از مشاهده محتوای ان به گریه افتادم .گریه ای که اگر به خاطر قیافه کنجکاو مردمسن کنار دستم نبود به هق هق مبدل می شد .


درون ان جعبه دوربین فیلمبرداری حسام بود که علیرضا ان را برایش خریده بود .چند عدد فیلم ،عکس ویک دفتر چه هم کنار دوربین قرار داشت .برای انکه بیش از ان کنترل اعمالم را از دست ندهم ،درجعبه را بستم .ان را مانند شیئی مقدس به خود چسبانرم وهمچنان ارام گریستم .


وقتی در فرودگاه بمبئی پیاده شدم ،سرم ازشدت گریه وعوارض پرواز به شدت درد می کرد وسنگین بود .


خوش بختانه با وجود شلوغی بیش از حد سالن فرودگاه ،پیمان مرا خیلی زود پیدا کرد .چقدر به نظرم تغییر کرده بود .کمی لاغر شده وریش وسبیل مرتب شده ای چهره جوان وسپیدش را می پوشاند .هردو با دیدن هم سیل اشک را رها کردیم ،مقابل هم ایستاده بودیم ودردها ناگفته را بازبان نگاه واشک بیان می کیدیم .کمی که به خود امدیم سعی داشتیم درهمان با هم سلام واحوال پرسی کنیم .منظره جالب وتا ثیر گذاری بود .هردو از شدت احساس می خواستیم یکدیگر را در اغوش بگیریم ،اما فقط دست بر روی شانه های هم گذاشته بودیم وبا صدای بلند گریه می کردیم .انگار برای حسام ،پس از چند ماه ،عزاداری می کردیم !این من بودم که زودتر برخودم مسلط شدم وگفتم :بهتره اروم باشی پیمان .


اوکمی خود را جمع وجور کرد .با لبه استین اشکهایش را پاک کرد وگفت :به این گریه ها خیلی نیاز داشتم .مرگ حسام رو هنوز هم نمی تونم با ورکنم .اینجا تنها یی خیلی سخت گذشت سپیده !......خیلی سخت بود .


بازئیش را فشردم وبا لبخندی گفتم :به من هم خیلی سخت گذشت .اما حالا اینجاهستم ! کی تصورش رو می کرد ؟!


پس از تحویل گرفتن چمدانهایم ،یک تاسی گرفیتم تا به خانه جدیدم برویم .شهر بمبئی شلوغ وپر سرو صدا بود ،حتی پرسرو صدا تر از تهران ،ماشین ها مدام بوق می زدند ومردم در حال حرکت وحرف زدن بودند .همه پوستهای کدر داشتند واز شدت گرما لباسهای نازک واغلب مندرسشان به بدنشان چسبیده بود .از مقابل معبد کوچک وزیبایی گذشتیم که نعداد زیادی متکدی مقا بل ان روی پله ها نشسته بودند ،اما به عمد ان مسیر را انتخاب کرده که من شهر را ببینم .من که حواسم به گدایانی بود که این سو وان سو می دیدم گفتم :تا بحال این همه گدا یک جا ندیده بودم .


-اغلب مردم هند فقیر ند .البته ثروت مندانی هم دارند که ثروتشان با اوناسیس برابری می کنه ! اینجا غوغای اختلاف طبقاتی است ،حتی از مملکت ما هم بیشتر .


-شاید چون جمعیت بیشتری دارد .


-هندی ها از لحاظ فرهنگی شباهتهایی با ما دارند .


-مردم مصرفی ما کجا وهندی های خود کفا کجا ؟!


-این انقلاب مملکت ما رو تکون میده .سپیده .باید صبر کرد .


بعد توضیح داد که پونا خلوت تر از بمبئی است ومخارج زندگی هم در انجا سبک تر است .او در یک اپارتمان دوخوابه نقلی در طبقه سوم از یک مجتمع مسگونی ،واقع در یکی از مناطق خوب پونا زندگی می کرد ومن هم با او همسایه بودم .اکثر ساکنان مجتمع جوانانی بودند که به کار مشغول بودند یا تحصیل ....پیمان با پسر جوانی به نام حسین هم خانه بود .او دوسالی از ما بزرگ تر بود ودندان پزشکی می خواند .دختری هم که قرار بود هم خانه من شود،اهل دهلی بود وپدر ومادرش را سالهاقبل در یک تصادف اتومبیل از دست داده ودر کنار خانواده پدرش رشد کرده بود .او پس از رسیدن به سن قانونی برای تحصیل راهی پونا شده بود تا بیش از ان سربار خانواده پدرش نباشد .زندگی او از برخی جهات بی شباهت به زندگی من نبود وهمین می توانست ما را به هم جذب کند .او مانند پیمان پزشکی می خواند و هم کلا س او بود ،انگیلیسی را هم خیلی خوب حرف می زد وساعت بیکاری اش را کار کردن ندارد زیرا پدرش یک رستون برایش به ارث گذاشته بود که درامد ان هر ماه به حسابش ئواریز می شد .اما او که (نورا ) نام داشت ،دختری خودساخته ومصمم بود که از بیکاری واتلاف وقت خوشش نمی امد .وقتی او را دیدم وزندگی تازه ام را با او شروع کردم تعریف وتمجید های پیمان به نظرم بیهوده نرسیدودر عرض یک هفته شیفته اش شدم .حس م یکردم پیمان هم چون من شیفته اوست وارزش واحترام خاصی برایش قاتل است .


ظاهر نورا هم بسیار دوست داشتنی بود .پوستش گندمی ،چشمانش قهوه ای وموهایش قهوه ای تیره وصاف تر از موهای من بود . لبهای خوش فرم وخنده ای دلنشین داشت که بزرگی اندک بینی اش را می پوشاند .در کل دختر دلچسبی بود ومن اینکه هم خانه ای چون او داشتم خوشحال وراضی بودم .نورا چند جمله فارسی از پیمان اموخته بود وانها را ان قدر جالب بر زبان می اورد که من بی اختیار از خنده ریسه می رفتم .


پیمان اصرار داشت قبل از شروع کلاسها خوب شهر را بگردم ،هر وقت خودش بیکار می شد نرا در شهر به گردش می برد .چند مرتبه هم با نورا وحسین همراه شدیم که خیلی به من خوش گذشت .در ان مدت در زبان انگلیسی صحبت می کردم تا زود تر راه بیفتم .مسئله ای که دران مملکت برایم جالب بود ،این بود که اکثرمردم به زبان انگلیسی برخی کمتر وکسانی که تحصیلات بیشتری داستند در حد زبان مادری تکلم می کردند .البته علت روشن است ،با وجود تسلط چندین ساله قدرت مستبد بریتانیا در ان کشور ،این مسئله عجیب نمی نمود .


طبق علاقه خودم تصمیم داشتم مترجمی زبان انگلیسی بخوانم تا در اینده هم مترجمه شوم وهم تدریس کنم .


بالا خره پس از طی مراحل مقدماتی به صورت رسمی داشجوی (پونا کالج )شدم .




نورا تا حدودی از گذشته ام با خبر بود وسعی می کرد درخانه محیط ی شاد به وجود اورد .ما نوبتی غذا درست می کردیم .او غذا های تندوتیز هندی ومن غذا های ایرانی .گاهی غذا باب طبعمان بود وگاهی حتی نمی توانستیم ذره ای غذای یک دیگر را بخوریم وکارمان به خوردن نیمرو یا نان وپنیر می کشید .


برای تعطیلات اخره هفته همراه پیوان اکثر به حومه شهر می رفتیم واز حضور هم لذت می بردیم .گاهی اوقات حسین هم دست از دوستان دیکرش می کشید ومارا همراهی می کرد .


در کل خاطرات خوبی از دوران تحصیلم در پونا دارم که هرگز از یاد نخواهم برد . حالا پس از سالها به یاد ان روزها می افتم می بینم وجود پیمان ونورا چقدر در زندگی ام موثر بود ومرا بیشتر به زندگی اجتماعی پیوند داد .





****


دردومین یاسومین نامهای که از سعیده به دستم رسید متوجه شدم که بالاخره اقا ازمهاجرتم با خبر شده ،حتی توضیحات عکس العملش تنم را لرزید !


او هرچه بدو بیراه از دها نش در امده نثار من وعلیرضا وحتی خانواده ثابتی کرده بود وبعد سراغ علیرضا رغته ،مهر بی غیرتی بر پیشانی اش زده وبعد به صورت رسمی وقانونی مرا از ارث محروم ونامم را از بین فرزندانش پاک کرده بود .


بعد از خواندن نامه سعیده قلب بند زده ام دوباره شکست .با وجود یکه عکس العمل اقا را از پیش حدث زدم ،اما ته دل حساس ونا باورم نور امیدی کور سو می زد که دست کم ان چنان طرد نشوم .هنورز دل به عاطفه پدری او خوش داشتم وان همه بی مهری برای دل خسته وتنها یم قابل تحمل نبود

sansi
08-04-2011, 14:46
با گذشت یک سال ،دیگر با محیط تازه زندگی ام اخت شده بود واحساس بیهودگی قبل را نداشتم .زندگی ام برنامه یا فته بود وپیشرفت خوبی در درسهایم داشتم .ان اواخر با کمک نورا چند شاگرد خصوصی گرفته بودم ، می خواستم استقلال مالی بیشتری داشته با شم وپولهایی را که اقا ولی بابت کار با سرمایه ام برایم می فرستاد ،تا انجا که می شد کمتر خرج می کنم .البت هموضوع کار کردنم را از هممه مخفی کرده بودم وبه پیمان هم سفارش اکید داشتم که مراقب باشد کسی چیزی نفهمد .گرچه در امد ان قدر کم بود که حالا از یاد اوریش خنده ام می گیرد .یک دانشجو در هندوستان خیلی سخت می تواند پول در اورد .

یکی دیگر از دل خوشی هایم نامه نگاری با عزیزانی بود که در ایران داشتم .به خصوص با سعیده که حد عقل ماهی یک ناممه با هم رد وبدل می کردیم .او برایم از اوضاع واحوال همه می نوشت ونامه هایش همیشه چند ورقی بیش تر از نامهم های من بود .
چند مرتبه هم برای علیرضا نامه نوشته بودم .نامه هایی کوتاه وسر شار از حس قدر دانی همراه توضیحاتی در مورد وضعیت زندگی وتحصیلم .او هم هربار با حسن نیت پاسخم را می داد وبرایم ارزوی موفقیت می کرد .اما در هیچ یک از ان نامه ها هیچ کدام اشاره ای به موضوع طلاق نمی کردیم .انگار او هنوز می خواست به من فرصت فکر کردن بدهد وحالا که کنارش نبودم می ترسید تمام پیوندم رابا خانواده ثابتی قطع کنم !
اواسط ماه اکتبر با اواخر شهریور خودمان بود که خبر بمباران فرودگاه مهراباد مثل بمب در دنیا ترکید ودل من وتمام ایرانیان را لرزاند ،هرچند خیلی سریع وباور نکردنی اتفاق افتاد .صدام حسین ادعای مالکیت قسمتی از نواحی جنوب کشورمان را کرد ،اما ادعایش را نپذیرتیم .او تهدید کرد ،اماده دفاع شدیم .حمله کرد ،ما دفاع کردیم وجنگ به همین راحتی با حرفهای غیر منطقی ادمی کله خراب به نام صدام که عروسک خیمه شب بازی زور گویان ومستبدان دیگر بود ،اغاز شد .گاهی احساس می کنم کسانی که چنگ را شروع می کنند انسان نیستند .یا شاید هنگام سرشتن وجودشان شیطان به انها لبخند زده !هیچ وقت ،در هیچ بهه ای از زمان ،چنگ چیز خوبی نبوده .واژه جنگ مساوی با کشتار ،اوارگی ،بد بختی ،بی سر پرستی ،فقر ،قحطی وهزاران مورد فلاکت بار دیگر بوده وهست .به طور حتم در کشور مانیز معنی دیگری جزاینها نداشت .
پیمان هم وقتی خبر را شنید ،مثل من ناراحت وپریشان شد .او عقیده داشت صدام وهم دستانش با مشاهده دولت نو پای ما فکر کرده اند می توانند از ضعف کشور سوء استفاده کنند وبه مقصد خود بر سند .وقتی دونفری روی نیمکت پارکی نشسته بودیم وحرف می زدیم وپیمان از عقایدش راجع به جنگ می گفت چشمان نگرانم را به چهره متفکر وگرفته اش دوختم وپرسیدم :یعنی چی میشه ؟
او به چشمانم نگاه کرد وگفت :نمی دونم ...نمی دونم !
با شرع جنگ تمام فکر وقلبم در کشورم پیش عزیزانم بود وبیش از سابق با انها تماس می گرفتم .گرچه به علت هزینه گزاف تلفن ،فقط ماهی یکی دومرتبه می توانستم به ایران تلفن بکنم .خانواده ثابتی وخواهر هایم دایی ناصر هم هروقت می توانست با من تماس می گرفتند ومرا از احوال خودشان باخبر می ساختند.طی همان تماس ها متوجه شدم پوری به اصرار امیر راضی به ترک دیار شده وبا اندوه فراوان دل از خانواده واز کشورش کنده .وقتی خبر را شنیدم حس کردم چقدر برایش دلتنگم وچقدر ازگذشته از او دورم .با رفتن انها به اروپا دیگر احتمال کمی داشت تا دوباره اورا ببینم .با وجودی همچنان از او داخور بودم ،ام انمی توانستم سالها دوستی خالصانه مان رانادیده بگیرم .
یک شب که پیمان به اپارتمان ما امده بود باناراحتی گفت: اخرین باری که با پوری حرف زدم حال تو را پرسید .اما بهت سلام نرسوند !.....سپیده ! این دلخوری شما دنفر دیگه داره خیلی بی معنی میشه .اون خیلی تنهاست .از زندگی با امیر گله نمی کنه اما هر دوی ما امیررو پوری روخوب می شناسیم ...اون خوشبخت نیست سپیده !..... من مطمئنم .
بی حوصله فنجان خالی چایی را از مقابل او برداشتم ودر حالی که به اشپزخانه می رفتم گفتم :این انتخاب خودش بود !
-این قدر بی رحم نباش !همه ما توی زندگی مون اشتباه می کنیم .
با حرص فنجان درون ظرف شویی کوبیدم .به اتاق برگشتم وگفتم :وقتی حواستن نبود وتوی چاله افتادی شاید بشه گفت مقصر نبودی ،ام اوقتی کسی داد می زنه وچاله رو جلوی پاتن بهت نشون میده دیگه اگر بیفتی توش خیلی احمقی ! پوری غیر از انتخواب اشتبا هش گناه دیگه ای ری رو هم مرتکب شد ه .اون من رو به امیر فروخت ...حتی حسام روهم فروخت ! حتی وقتی فهمید امیر چطور با بی رحمی حسام روبه حال خودش رها کرد ومن رو با خودش کشید وبرد هم عشق احمقانه اش را دست نکشید .من هیچ وقت امیر وپوری رو نمی بخشم .هیچ وقت ازشون نمی گذرم .به خصوص امیر .فقط امید وارم خداوند تقاص من وحسام رو از اون بگیره .امید وارم یک روزی پستی وخوارشدنش رو ببینم .
به گریه افتادم .گریه ای شدید وبی امان .پیمان خواست دل داری ام دهد ،نورا هم حیرت زده ا ز اتاق بیرون امئ نگاهم گرد ،اما من بی توجه به ان دو به اتاقم رفتم ،در را محکم پشت سرم بستم وهق هق گریه سر دادم .
یک سال دیگر با شادی ،نگرانی ،دلهره واندوهی مزمن بر من گذشت .






رابطه نورا وپیمان روز به روز عمیق تر وبهتر می شد ومن به خوبی شکل گرفتن احساسی به نام عشق را در وجود شان می دیدم .احساسی که به خوبی بانام ان اشنا بودم ودرکش می کردم .



دایی ناصر وعلیرضا هماه دیگرجوانان راهی جبهه شده بودند .اعصاب طلعت خانم بابت بمبارانها ورفتن بچه ها به جبهه به هم ریخته بود وانها اکثرا اوقات به ویلای لواسن دوست علیرضا می رفتند .
مرضیه هم به دلیل اوضاع روحی مادرش وعدم حضور ناصر در خانه ،به سر کار نمی رفت وترجیح می داد مراقب پدر ومادر ودخترکوچکش باشد .
حمیدرضا وهمسرش صاحب پسر قشنگی شده ونامش را ایمان گذاشته بودنئد .مرضیه در نامه ای عکس انها را برایم فرستاده بود .
در مکالمه تلفنی از سعیده شنیدم پوری هم صاحب پسری شده که اسمش را امیر ارسلان گذاشته .پیمان چیزی در ان مورد نگفته بود .در حقیقت پس از ان ماجرا دیگر حتی نام پوری را در حضور من نمی اورد .
بالاخره علاقه پیمان ونورا هم از پرده برون افتاد وان دو رابطه ای از نوع دیگر اغاز کردند .علاقه یک پسر ایرانی به دختری هندی که بازبان بین المللی با هم سخن می گفتند کمی برایم غریب بود .شاید هم برای منی که گفتگو بیش ازهر چیزی اهمیت می داد ان طور بود .
طی ان مدت دوستان دیگری در دانشگاه پیدا کرده بودم که در ان بین با دختری مسلمان به نام رخساره که اهل کشمیر بود ،رابطه بهتری داشتم .او دختری سبزه رو ودرشت انادم بود .یک سال ازمن بزرگتر وبسیار مودب ومومن بود .قران ونماز را خیلی خوب می خواند وبا وجودی ک هاهل سنت بود گاهی کنار هم ایستادیم ونماز می خواندیم .او در پونا همراه پدر ومادر ودوخواهرش زندگی می کرد، اما اکثر اقوامش در کشمیر بودند.
رخساران قدر از کشمیر وزیباییهایشبرایم تعریف کرده بود ک هدیدار از ان سرزمین جزو ارزوهایم شده بود بالاخره بادعوت رخساره از من برای شرکت در عروسی دختر عمه اش در کشمیر به ارزوی خود رسیدم .
قبل از دعوت رخساره چقدر برای گذراندن تعطیلات غصه داربودم . نورا قرار بود به دهلی برود وپیمان هم هرچه نمی گذاشت تنها بمانم ،اما به خاطر من مجبور بود کمتر با دوستان پسرش باشد .من پیمان هنوز دوستان خوبی بودیم ،اما هرچه بو داو پسر بود ومن دختر وهرگز نمی توانستم بااو راحت اباشم .
بلافاصله پس از تعطیلی کلاسها ،همراه خانواه رخسار،سوار بر رنجرور وبزرگ پدرش رهسپار کشمیر گشتیم .
به راستی که کشمیر تکه ای ازبهشت بروی زمین است .منطقه ای کوهستانی وسر سبز که گلهای زیبا وخوش رنگی مثل پولک هایی زیرن افتاب نوازشگر می رقصند .درختاین متنوع ،زمینی سر سبز واسمانی که گاهی حس می کنی باقلم مو رنگ شده است .از همه بهتر هوای بسیار دلپذیرونسیم خنکی است که روح را جلا می دهد .
وقتی در مقابل خانه ویلایی وزیبای پدر رخسار از ماشین پیاده شدم بی اختیار نفس عمیقی کشیدم .
رخسار بازبان خودش که کمی اموخته بودم ،از من در مورد احساسم پرسید .لبخندی بزرگ بر لب اورده وبرای اینکه بهتر احساسم را توصیف کنم به زبان انگلیسی گفتم: احساس می کنم دوباره متولد شده ام !
او بالبخندی جمله ام را به زبان هندی ترجه کرد .طفلک خیلی تلاش می کرد زبان ان ها را بیاموزم ،اما من استعدادچندانی نداشتم .
عروسی انها به راسیت جالب وپر سرو صد ا بود .همه مدام در تکاپو بودندومراسم خاصی برای ازدواج داشتند .من باخوشحالی در کنار رخساره در تمام مراسم شرکت می کردم .در ان میان مردجوانی بود که گاهی متوجه می شد مبه طرز عجیبی نگاهم می کردومدام سعی داشت به هر بهانه ای با من یا رخسارهم کلام شود .توج هاو ان قدر واضح بود که حتی رخسار هم متوجه شد در اولین فرصت به او حالی کردکه من شوهر دارم .من هنوز همسر علیرضا بودم وهمچنان هیچ یک ازما اشاره ای به موضوع جدایی نمی کرد.می خواستم پیشنهاد را جانب او باشد وخودم هم چون خیال ازدواج نداشتم ،پشت نام او به عنوان شوهر ،در مقابل خواستگاران احتمالی پنهاه گرفته بودم .
روز عروسی باشخص جالبی ملاقات کردم ،بایک زن ایرانی حدود چهل بهار را پشت سر گذشته بود ،قد وقامتی متوسط داشت وبسیار شیک پوش ومدرن بود .جزو میهمانان داماد محسوب می شد وصبح همان روز به کشمیر امده بود .رخسار که فهمیده بود خانواده داماد هم یک مهمان ایرانی دارند ،بلا درنگ ما را به هم معرفی کرد وبرای اینک هراحت تر باشیم ما را باهم تنها گذاشت .ان زن که شهلا نام داشت،چشمان نچندان درشت قهوه ای رنگش را به من دوخت وبالبخندی گفت :ازصبح ،دو سباری از روی بالکن دیدمت .قد بلند چشمانی خوش حالت تو رو از بقیه متمایز می کنه .....البته یک لحظه هم فکر نکردم ایرانی باشی!
بعد اشاره ای به لباسم کرد وگفت :بااین لباس هندی وخالی که پیشونیت زدی درست شبهه هندی ها شدی .
-این لباسهارو رخساربرام تهیه کرده .......اتفاقا این پیراهن وشلوار خیلی راحت وخنکه ،بهتره شما هم امتحان کنید .
او خنهای کرد .دستی به کت ودامنی زردرنگش کشید وگفت : من لباسهای خودم رو ترجیح می دم .....راستی رخسار شنیدم دانشجویی .
-بله ان شاءا...حدودی دوسال دیگه درسم تموم میشه .
-تنها زندگی می کنی ؟د رامدت از کجا تامین میشه ؟
کمی از زندگی ام را برایش گفتم .وقتی حرفهایم تمام شد گفت :عجیبه ک هیک مرد ایرانی بااون تعصب های خوشک اجازه داده همسرش تنها توی غربت زندگی که .
-البته من فکر نمی کنم مردهای غیر ایرانی هم چندان با این قضیه موافق باشند .
او باحرص گفت :راست میگی !مردها همه سرو ته یک کرباسند !





از عکس العملش کمی متعجب شدم وگفتم :به نظرمیاد از جنس مخالف چندان خوشتان نمیاد !





دستی به موهای کوتاهش ک هتا زیر گوش می رسید کشید وگفت :خوشم نیامد ؟!من از تمام مردهابیزارم !






-یعنی می خواهید بگید شوهر ندارید؟!





-بنظر عجیب میاد یک زن چهل ویک ساله بدون شوهر وبچه باشه ؟





شانه هایم را بالا انداخته وبه گفتن :چه عرض کنم ؟!اکتفا کردم .





-چهارده سال هبودم ک هازدواج کردم .هیچ وقت شوهرم رو دوسنت نداشتم .اون باعث شد بچه ام سقط بشه .....از خوه اش فرار کردم ازمرض خارج شدم .شوهرم وقتی فهمید ،برای اینکه هرچه زود تر این ننگ رو ا زپیشونی خودش پاک کنه طلاقنم داد .شانس اودردم پیدام نکرد وگرنه زنده ام نمی گذاشت .اون مردپستی بود .اون قدر پست که هنوز در زندگی ام مردی مثل اون ندیدم .بیچاره مادرم به خاطر من قربانی شد .پدر وقتی فهمید اون برای کمکم کرده طلاقش داد .فکرش را بکن !باپنج تا بچه مادرم را طلاق دادوبرای اینکه اون رو بپزونه فوری ازدواج کرد .حتی برادرام مخالف بودند ....فقط به خاطر اینکه تنها دخترش رواز دست یک ابلیس نجات دابود .


پوذخندی زد وادامه داد :نمی دانم چرا این حرفهارا به تو می زنم ! شاید به این خاطر ک همهربونی و.....غم خاصی رو توی نگاهت می بینم ...انگار خنده های توهم ازته دل نیست !
متاثر از شنیدن داستان غم انگیز زندگی اش دستش را فشردم وگفتم :متاسفم که این قدر زندگی تلخی داشتید ،بابت اعتمادی تون هم ممنونم .
-در عوض طراح لباس مو فقی هستم ......
تا پایان مراسم دیگر فرصتی دست نداد تا باشهلا صحبت کنم ،اما از قول گرفتم بعد از ظهر روز بعد گشتی دران اطراف بزنیم .
زندگی او برایم جالب وجذاب بود .زندگی زنی که سن وسال کم از خانه شوهر فرار کرده وبعد درغربت به مدارج خوبی رسیده وروی پای خود ایستاده بود احس می کردم می توانم ازاو الگویبگیرم وراز موفقیتش را بپرسم .
روز بعد شلوار جین راحتی همراه تی شرت قرمز رنگی به تن کردم .موهایم را که بلند تر شده بود وتا روی کمرم می رسید ،پشت سرم اسبی بستم وسراغ شهلا رفتم .اوهم شلوار وپیراهن راحتی به تن داشت تا در ان سربالایی ها شیب های تند راحت حرکت کند .دقایقی بعد از سلام واحوال پری از میان باغی می گذشتیم واو از زندگی اش برایم می گفت .
-پدرمن خان زاده بود وغرور وتکبر وپول وزمین زیادی رااز اجدادش به ارث برده بود .ما درسنندج زندگی می کردیم .من چهاربرادر بزرگ تر از خودم داشتم وتا وقتی خانه پدرم بودم از دست انها اب خوش از گلویم پایین نمی رفت ...چهارده ساله بودم که به اجبار پدر با پسر عمویم ک ههجده سال ازمن بزرگ تر بود ازدواج کردم .من همیشه از او بیزار بودم ،ازچشما ن هیز وشکم گنده اش حالم به هم می خورد!....هنوز هم یادش میفتم مشمئز میشم !تا سه سال بچه دار نشدم .بگذریم که اون قدر به خاطر بچه دار نشودنم سر کوفتم زدکه حتی یک بار نزدیک بود دست به خود کشی بزنم .غیر ازاینها شوهرم دست بزن داشت .گاهی که مست به خونه می امد بی دلیل به جانم می افتاد وان قدرکتکم می زد که له ولورده می شدم .بالاخره بعد از سه سال طاقت نیاورد ودوبار ازدواج کرد تا بچه دارشود .با ورنمی کنی وقتی سرم هوو اورد چقدر خوشحال شدم .فکر می کردم دست از سرمن بر می دارد .هم بستری با او حکم شکنجه داشت .اما او هرزه تر وکثیف تر از اینها بود که به یک زن قانع باشد .دوسال دیگر گذشت اما زن دومش هم بچه دار نشد ودرست موقعی که همه فکر می کردند عیب وایراد از شوهرممنه ،ن حامله شدم .با ورت نمیشه ،وقتی شنید حامله ام اونقدر وحشی شد که کف به دها ن اورد .کثافت فکر می کرد بچه مال خودش نیست .می گفت اگر قرار بود بچه دارشه من زود تر باید حامله می شدم وزن دومش هم باید حامله می شد !نمی دانم حکمت خدا چی بود ،اما هرچی بود اون قدر من رو شکنجه کرد تا بچه سقط شد .هرچی قسم وایه می خوردم که پاکم ولحظه ای نلغزیدم باور نمی کرد ....من رو انداخت توی انباری وروزی یمک وعده به هم غذا می داد .پدرم درجریان بود ،اما کاری نمی کرد ،شاید به اون حق می داد ،شاید هم اصلا فراموش کرده بود من دختر شم ! اما مادرم طاقت نیاورد .چند نفر غریبه رو پول زیادی اجیر کرد ومرا از خونه اون دیو فراری داد .بعد هم از طریق خلیج من رو از مرز خارج کرد .اون موقع فقط نوزده سالم بود اما به اندازه یک زن نود ساله زجر کشیده بودم .از لحاظ روحی وجسمی داغون بودم ....
حرفهایش که به اینجا رسید ایستاد وسرش را پایین انداخت .متوجه شدم گریه می کند ،اما به روی خودم نیاوردم تا راحت باشد .
-تابحال حرفهایی رو که از الان می خوام بزنم به کسی نگفتم ....یک قسمت وحشت ناک از زندگی ام رو که حتی ا زفکرکردن بهش موهای تنم راست میشه .....اون مردهایی که مادرم بهشون اعتماد کرده بود وباپول زیاد خریده بود شون ،توی لنج به من حمله کردند ......نامردها بلایی سرکه هنوز کابوس می بینم و زجر می کشم اونجا بود که دیگه به کل از هر چی مرده بیزارشدم . چون من یکی که توی زندگی ام به جز نامرد کسی رو ندیده بودم ! این موضوع رو ندیده بودم ! این موضوع رو به مادرم هم گفتم . می دونستم خودش رو مقصر می دونه تا اخر عمر عزاب می کشه .... البته دوستی که من رو از اونها تحویل گرفت جریان رو فهمید و خواست اقدامی کنه که اونها فرار کردند . از او کهقول گرفتم که به مادرم حرفی نزند ..... دیگه فایده ای نداشت ....مدتی در دبی زندگی کردم .بعد با استفاده از یک مرد عرب که شیفته من شده بود ، راهی فرانسه شدم . اون پولدار احمق برای اینکه من رو به اهدافم برسونه کمک بزرگی محسوب می شد ! او توی فرانسه یک مزون لباس داشت و من در اون مزون به عنوان فروشنده مشغول به کار شدم . کم کم کار یاد گرفتم و با علاقه شدیدی که داشتم تحت اموزش حرفه ای قرار گرفتم . بیست و پنج سالم تموم نشده بود که به عنوان طراح لباس در امد خوبی داشتم . حتی تونستم مادرم رو پیش خودم ببرم و زندگی اش رو تا مین کنم .
او که دوباره قدم اهسته کرده بو د بالحنی محزون ادامه داد :التپبته مادرم زیاد از زندگی من خوشش نمی امد .اون یک زن قدیمی وسنتی بود ونمی تونست من رو درک کنه .قادر نبود نفرت من رو از جنس مذکر بفهمه ،من زایاد بااون بحث نمی کردم وبه کار







خودم می رسیدم .توی اون مدت سه ،چهار نفری ادعای عشق کردند ،جات خالی بود ببینی بعد از اینکه کلی پول برام خرج کردند ،چطور پوزه هاشون رو به خاک مالیدم ! اون مرد عربی هم همچنان عاشقم بود ......تعریف از خودنباشه زن زیباولوندی بودم .



-ازتون تقاضای ازدواج هم کرد ؟
-بله ! بارها ! البته یک زن دیگه توی دبی داشت .اما خب .....مردها رو که می شناسی ! دیروز هم باهمون مرد اومدم عروسی پسر دوستش .
خواستم بپرسم پس تو معشوقه اش هستی ؟اما سکوت کردم .نسبت به زنی که در کنارم قدم می زد حس خوبی نداشتم .می فهمیدم رنج زیادی کشیده ،اما حق نداشت تقاص بد بختیهایش را از دیگران بگیرد .مردها یی که شاید حقشان بود از یک زن رودست بخورند ،اما حقش نبود که ان زن شهلا وامثال شهلا باشند که می توانستند زندگی ابرومندانه تری برای خود درست کنند .
-تمام مردها مثل هم نیستند .مرد وزن هردو انسانند وخوب وبد دارند .
-مردخوب شاید پیدا بشه ،اما شوهر خوب نه !





بدون فکر گفتم :اما شوهر من خیلی خوبه !او متعجب نگاهم کرد وگفت :اگر اینقدر خوبه چرا تنهاش گذاشتی ؟!

sansi
08-04-2011, 14:51
فصل 32



از کشیمیر که برگشتم خس می کردم ادم دیگری شده او . هم جای دیگری از دنیای پهناور را دیده بودم و هم بازنی اشنا شده بودم که حقایق زیادی را به من نشان دادهبود . ان روز ها مدام فکر می کردم . فکر می کردم که چطور روزگار و اتفاقات از انسانهایی معمولی انسانهایی با چنان شخصیت های پیچیده می سازد و اینکه هر حادثه چه تاثیری را روی افراد می گذارد و چگونه خوادث مسیر زندگی را تغییر می دهند . حتی به این فکر کردم که من دختر خوش شانسی هستم که مردانی مثل حسام ، پیمان و علیرضا سر راهم قرار گرفته اند . مردانی که شاید اگر یکی از انها سر راه شهلا قرار می گرفت زندگی اش این گونه نمی شد .
بعد خودم را به جای شهلا می گذاشتم و فکر می کردم من چگونه ادمی می شدم اگر ان بلاها بر سرم می امد . بی شک چون او از جنس مرد بیزار می گشتم ، اما شک داشتم با ان نفرت نقش معشوقه مردی عرب را بازی می کردم تا مرا به خواته هایم برساند . و در اخر از خودم می پرسیدم ایا شهلا از زندگی کنونی اش راضی است ؟ ایا معشوقه مردی ثروتمند بودن ، زنی چنان رنج کشیده را ارضا می کند ؟ بعد با خود گفتم انچه مسلم است او حالا بدبخت تر از ان است که هر روز از شوهرش کتک می خورد . چون حالا هم به همان اندازه شخصیتش توسط یک مرد لگدمال می شود . تنها تفاوت این است که ان زمان گناهی به جز مظلومیت نداشت و حالا باید این چنین با رضایت تن به گناه می داد . راستی او حالا بیش از شوهرش ، پدر و برادرانش به خود ظلم می کرد .
جنگ در ایران همچنان ادامه داشت . مردم از لحاظ اقتصای در نضیقه بودند . جوانان شهید ، جانباز یا اسیر می شدند . اینها افتخار بود . افتخاری نزد خدا . اما همچنان تحملش سخت می نمود . هنوز هم خانواده ها دلشان برای عزیزانشان پرپر می زد . جنگ هیچ گاه برای هیچ مردم وملتی خوشبختی نمی اورد . و ان جنگی که چنان بی رحکمانه به ملت ما تحمیل شده بود ، خواب و ارامش را چه از ایرانیان داخل کشور وچه از وطن پرستا خارج کشور گرفته بود .
بالاخره دانشگاه ها در ایران باز شدند و سعیده و ناهید جز اولین گروهی بودند که وارد دانشگاه شدند . با ور نمی کردم خواهر کوچکم ان قدر بزرگ شده باشد که به دانشگاه برود ، ان هم در رشته مقدس پرستاری . او و ناهید هم رشته بودند و قرار بود به دانشگاه ملی یا همان دانشگاه شهید بهشتی بروند .
وقتی سعیده خبر را از پای تلفن به من داد ،در میان خنده گریه می کردم و به او تبریک می گفتم ،حتی از پشت تلفن بوسه های عاشقانه او را برایش فرستادم . گوشی را که گذاشتم گریه ام شدیدتر شد . نو را که به شدت نگران شده بود کنارم نشست و پرسید ایا اتفاقی افتاده ؟ ئقتی جریان را در میان گریه برایش گفتم متعجب بود که چرا از قبولی خواهرم گریه افتاده ام و من گفتم سعیده را چون کودکم دوست دارم و موفقیتش برایم حکم موفقیت خودم را دارد .
چهره اش حیرت زده بود ، اما دیگر چیزی نپرسید . سال اخر بیشتر از قبل تنها بودم . نورا و پیمان اکثر اوقات خود را در دانشگاه یا بیمارستان سپری می کردند . من هم برای اینکه افکار بیهوده به سرم نزند دست به کار ترجمه یک کتاب زده بودم که حسابی وقتم را می گرفت .اما قبل از خواب تمام ان خیالاتی که در طول روز ازارشان فراری بودم ،به سراغم می امدند وبا قدرت تمام مانع خوابیدنم می شد ند .
خاطرات گذشته ،لبخند حسام ،صدا پوری وفریاد اقا ،ناله های عزیز وحتی چرت وپرت گویی های امیر علی ودر اخر درخشش نور لامپ های بزرگ سالن فرودگاه در چشمان نمناک علیرضا .دلم برایش تنگ شده بود .ای کاش بود وبرایش حرف می زدم .او چقدر خوب به حرف های من گوش می کرد .شاید حتی کمی اغرار امیزبا من ملاحظه کار بود .چرا طلاقم نمی داد ؟ای کاش زودتر دست به کار شود .به محض اینکه ان فکر از مخیله ام می گذشت دلم فرو می ریخت .بالا خره یک روز دیگر طلاقتم تاق شد .با ید کاری می کردم .با محبوبه تماس گرفتم می دانستم ان ساعت شوهرش خانه نیست .پس ا زاحوال پرسی وکمی صحبت در مورد خودمان دل به دریا زدم وگفتم :محبوبه !راستی چه خبراز ثابتی ها ؟خوبند ؟
-اتفاقا دیروز مرضیه رو دیدم حالت رو می پرسید خودش هم خوب بود .
-بقیه شون چطورند ؟
-طلعت خانم که طفلک یک چشمش اشک شده ویک چشمش خون .حریف علیرضا نمیشه که جبهه نره .
-شاید اگر برایش زن بگیرن موندگار بشه .
-اخه تورو که هنوز طلاق نداده .
خب چرا طلاق نمیده ؟تونمی دونی ؟
-تو خودت خبرنداری می خواهی من داشته باشم ؟لابد دوستت داره .لیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه .
-اخه من که بدردش نمی خورم .فقط اسمم توی شناسمش ثبته .
-خب تو چرا تقاضای طلاق نمیدی ؟
-نمی تونم .....روم نمیشه .

-ببین سپیده !علیرضا مرد خوبیه ،تو حق نداری اون وخانوادشو بازی بدی .درست که تمامک شد برگرد وباهاش زندگی کن ،یا طلاق بگیر تا زود تر تکلیفش مشخص بشه ،اخه این طلعت خانم هم برای بچه اش ارزوی داره .روانیست با ادمهایی که این قدر به تو خوبی کردند بدی کنی .



محبوبه باز کمی نصیحت کرد وبعد از اینکه مرا دچار تردید ساخت تماس را قطع نمود .فقط یک ترم تا گرفتن مدرکم مانده بود .ترم اخر ترم سرنوشت سازی بود وباید تمام فکرم را معطوف به درس وپایان نامه ام می کردم .پس برای اینکه حواسم بیشتر جمع باشد با رخسار برنامه ای ریختم وهمراه او درس خواندن جدی را شروع کردم .پس از پشت سر گذاشتن امتحانات پایان ترم ،ان هم با موفقیت ،باتمام دختران کلاس در منظل یکی از بچه ها که از همه بزرگ تر بود ،مهمانی دخترانه ای ترتیب دادیم .نورا هم همراه من امد .همه لباس های ساری به تن داشتیم وتا نیمه شب بساط رقص وپایکوبی به راه بود .انها من را هم به میدان رقص بردند ومن ناشیانه ،در حالی که از شدت خنده روی پابند نبودم ،همراهی شان کردم .
شب خیلی خوبی بود .در تمام عمرم برای اولین بار شادی موفقیتم را همراه دوستانم مزه مزه کردم .اما روز بعد از ان حال غریبی داشتم .دیگر همه جا وهمه چیز برایم غیر جذاب وتکراری بود .حتی لهجه نورا وقتی سعی می کرد فارسی حرف بزند !
احساس می کردم دوباره درهمان جایی هستم که پنج سال قبل بودم .ان قدر غمگین ومتفکر بودم که پیمان ونورا به خوبی متوجه حالم شدند ومی خواستند بدانند چه مشکلی دارم .
یک روزپیمان به دیدارم امد .ان روز یکی از روزهای خنک ژانویه بود ،البته در پونا هرگز هوا سرد نمی شد ،اما در ماه های اخر سال هوا کمی خنک تراز ماه های دیگر سال بود .از کار تدریس خسته ودلزده بودم ومدتی بود که دیگر کار نمی کردم .
نورا خسته از کار وتلاش روزانه زودتر از همیشه به رختخواب رفته بود ،اما من با کسالت کتابی راورق می زدم تا اگر از محتوای ان خوشم امد برای ترجمه اش دست به کار شوم .با ورود پیمان کتاب را بستم ورفتم چای دم کنم .او مانع شد گفت :بنشین سپیده !زیاد مزاحم نمیشم .فقط اومد چند کلنه حرف بزنیم .
-می دونم چی می خوای بگی .اینکه چرا این طوری شدم ؟! چرا دست به کار تازه ای نمی زنم ؟چرا برای اینده ام تصمیم درستی نمی گیرم !
-حالا که مثل یک دختر خوب این سوال هارا از خودت پرسیدی خودت هم بهشون جواب بده .
چروک خیالی گوشیه پیراهنم را صاف کردم وگفتم :روحیه من باغربت ساز گار نیست .....وقتی توی این خیابان ها قدم می زنم واین ادم های غریبه رو می بینم که به زبان من صحبت نمی کنند ،گریه ام می گسره .....اگر مجبور نبودم هیچ وقت کشورم را ترک نمی کردم .دلم برای همه تنگ شده .حتی برای درخت های توی کوچه مان .کوچه ای که گاهی از روی پشت بام درخت های وحشتناکش رادید می زدیم ...درسته که توی وطنم کسی انتظار من رئنمی کشه .اما من دلم برای همه تنگ شده حتی برای اقام !چرا غربت این قدر ادم رودل نازک می کنه ؟
به چشمان نمناکش نگاه کردم .منتظر بودم حرفی بزند اما او درسکوت نگاه می کرد .
-من مدت هاست که دارم فکر می کنم ...وفعلا تنها تصمیمم اینه کخه هرچه زود تر بر گردم می خواهم به بچه های شهر خودم درس بدهم .می خواهم معلم بشوم .هدف من همین بود .من شاید تنها یی را به هر چیزی ترجیح دادم ،اما این همه تنها یی را نمی توانم تحمل کنم .
بالا خره لب باز کرد وگفت :پس علیرضا چی ؟
-نمی دونم چی میشه .باید برم ببینم چی پیش می اید .تا دو باره نبینمش نمی توانم حرفی در موردش رارد نمی کنی .
-بگذار یک رازی رو بهت بگم پیمان !......من تازگی ها عجیب احساس خالی بودن وبی ریشگی می کنم ....دلم می خواهد موجودی به من وابسته باشه ومن هم به اون وابسته باشم .یک نوع وابستگی عاشقانه وعمیق وحتی عارفانه .....دلم می خواهد من هم یک روزی بچه دار شوم .
او باچشمانی گردشده گفت :یعنی به خاطر داشتن بچه می خواهی علیرضا زندگی کنی ؟بنظر خودت این خود خواهی نیست ؟!
مانند بچه های لجبازی که می دانند اشتباه می کنند ،اما کوتاه نمی ایند گفتم :چه اشکالی داره یک بار هم من خود خواهی باشم ؟!
-اون می خواهد ،هنوز منتظر منه .من هم احساس می کنم با تنها مرید که می توانم ازدواج تعریف نمی کنم .
-دوستش داری یانه ؟
-اره اما عاشقش نیستم ،اون خوب بار اومده درست مثل برادرش وپدرش .
-خوب بودن اول به ذات ادم ها بر می گرده ،تو پدر خوبی نداری ،اما خوب بار امدی ،دختر اروم ونجیبی هستی واین مدت بااینکه کاملا ازاد بودی کوچک ترین خطایی ازت ندیدم .
-پس اگر این طوری باشه هیچ کس نباید به خاطر خوب وبدش بگیره یا مجازات بشه ،همه چیزی به ذاتش بر می گرده .
-ذات یکی از صد تا چیزی است که رفتارها وعکس العمل ها را به وجود میاره .اراده ها هم خیلی مهمه وبعد هم محیط وطرز تربیت .
-من توی این مدت فهمیدم انسان همان طئری که گاهی ساده به نظر می رسه پیچیدگی های خاص خودش روهم داره .وقتی حتی نان حلال وحرام دررفتار واینده ما تاثیر داره قضاوت عادلانه درموردادم ها خیلی سخت میشد .
-خداوند ا ن قدر عادل است که تمام اینها رامد نظر قرار می دهد .....بگذریم ،پس تو. تصمیم خودت رو گرفتی .من امید واربودم بمونی وفوق لیسانس بگیری این چند ماه راهم بیخودی تلفن کردی حالا بااین اوضاع جنگ بهتر نیست کمی صبر کنی ؟
-من مثل همه مردم کشورم ! جنگ مال من هست ...می خواهم فرددا با دایی ناصر تماس بگیرم وازش خواهش کنم یک سوئیت کوچک باقیمت مناسب نزدیک خودشون برایم پیدا کنه که وقتی برگشتم الاخون بالا خون نشم .
-اجازه خانه را چه کار می کنی ؟

-اقا ولی درنهایت مردانگی طلاها سکه هایم راتبدیل به پول کرده وانها رارویسرمایه خودش گذاشته ومی دانی که هر ماه به حسابم کارکرد ان پول ها رو واریز می کنه ،حتی گاهی هم بیشتر از کاری کرد اصلی پولم .الان سرمایه اصلی دست اوست .فکر کنم بشود




با ان پول یک سوئیت رهن کرد .وقتی در خانه خودم مستقر شدم می روم سر کار .در این مدت دو ،سه تا کتاب ترجمه کردم که برای چاپ شان درتهران اقدام می کنم .من برنامه های زیادی برای پول در اوردن دارم .نمی دانی چه کیفی دارد وقت یدر خانه خودت زندگی گنی وخرج خودت رو بی هیچ منتی بیاوری .
او ارام خندید ،یک پا را روی پای دیگر انداخت ودر حالی که با دقت براندازم می کیرد گفت :تو که گفیتی خیال داری با علیرضا ازدواج کنی .
-اولا که هنوز هیچ چیز معلوم نیست ،ثانیا تو که فکر نمی کنی به محض ورودم می روم سراغ علیرضا وا زاون می خوام تا باهم زندگی کنیم ! زندگی به من یاد داده که صبو ر باشم وبرای به دست اوردن چیزی که می دانم بالا خره به دستش می اورم عجله نکنم !
اولین نقشه ام خوب اجرا نشد !
****
دایی ناصر گفت باپول من سوئیت مناسبی در حوالی امیر اباد پیدا نمی شود وبرایم سوئیت کوچکی در طبقه چهارم اپارتمانی واقع در خیابان اسکندر یه پیدا کرد .اپارتمان بین خانه عاطفه ومحبوبه واقع بود .در حقیقت من می توانستم باده دقیقه پیاده روی به خانه هر کدام ازانها برسم .محبوبه وعاطفه هم سه سال بیشتر نبود که به ان محله اسباب کشی کرده بودند .دایی ناصر بااب وتاب از تمیزی ونورگیری وخوش نقشه بودن سوئیت سئیت می گفت که کمتر از دو سال قبل رئپوی یک اپارتمان سه طبقه ساخته شده بود .البته گویا هنوز موعود تخلیه مستاجر قبلی نرسیده واو که دانشجوبود ،یک ماهی برای تخلیه فرصت داشت .چند روز اخر اقامتم درهند مدام درحال خرید سوغاتی برای اقوام ودوستانم بودم وبابت ان خرید ها تمام نقد ینگی دوستتانی که طی ان پنج سال در ان کشور هزارمذهب یافته بودم دشوار بود . در فرودگاه همه اشک به دیده اورده بودیم .پیمن وحسین چمدان هایم را حمل می کردند وبابت سنگینی بار سر به سرم می گذاشتند .به یاد لحظه ورودم به هند افتادم .ان روز فقط یک چمدان بزرگ پراز سوغاتی با خود بر می گرداندم .حس خوبی داشتم ،حس می کردم ذهن وروحم نسبت به لحظه ورود رشد کرده وپر بار تر از شده است .به راستی با دستی پر سری بلند وبرافراشته باز می گشتم .من د رعین اینکه نجابت وذات حقیقی ام را حفظ کرده بودم ،درس خوانده وبا کوله باری از تجربه که زندگی در مملکتی غریب به من اموخته بود ،به وطن باز می گشتم .حالا می توانستم درچشمان همه نگااه کنم وبگویم ببینید ! من موفق شدم .می توانستم سرافراز در مقابل علیرضا باایشتم وبگویم اعتمادش به من بیهوده نبوده من با مهربانی های او به او نیمی ارهدفم رسیده ام .
من در سن بیست وسه سالگی احساس تجربه زنی سی ساله راداشتم واز ان بابت اعتماد به نفس خوبی در وجودم پدید امده بود .

sansi
08-04-2011, 20:32
به مرز ایران که رسیدیم ،طبق اخرین توصیه های سعیده شالی حریر وسبز رنگ روی سرم انداختم،می دانستم در مملکتم رعایت حجاب الزامی شده ومن باید باید به قانون احترام برگذارم !هنگامی که از بلند گوها اعلام شد .در اسمان تهران هستیم قلبم در سینه فرو ریخت واز شدت هیجان دست وپاهایم یخ کرد .به سرعت اینه ام رااز کیف خارج کردم وبه چهره ام نگاهی انداختم .چشمان میشی ام بیش از هر زمان می درخشید ،ابرو های اندک مرتب شده ام جلوه خاصی داشت وگونه هایم از شدت هیجان کمی سرخ شده بود .ارایشی ملایم ودخترانه روی صورتم نشانده بودم که ان روزها جزو عادتم شده بود . حس می کردم دیگر ان قدر بزرگ هستم که دستی به صورتم ببرم .شال حریر سبز رنگم راکه بسیار به پوست صورتم می امد ،روی سر مرتب کردم .می دانستم ظاهرم از اخرین دیدار خیلی تغییر کرده است .
سعیده گفته بود باید چیزی شبیه مانتو بپوشم ومن پیراهن استین بلند وپوشیده ای با یک دامن ماکسی به تن کرده بودم تامشکلی برایم ایجاد نشود .
زمان ورود م را به دایی ناصر اطلاع داده بودم وباوجود اینکه ساعت از دوازده شب می گذشت می دانستم او سعیده به استقبالم خواهند امد .
وقتی از پشت شیشه با چشم دنبال انها می گذشتم از خوشحالی بدنم می لرزید وچشمانم مدام از نم اشک تر می شد که باپلک زدن سعی می کردم مانع دیدم نشود .با دیدن دایی ناصر بی اختیار نامش رافریاد زدم .او کمه مرادیده بود اشاره کرد زود تر پیشش بروم .باسرعت به سالن اصلی رفتم .دایی در انتظارم بود .ساکی را که دستم بود ورها کردم ودر حالی که سعی داستم دامن بلندم زیر پاهایم گیر نکند به سمتش دویدم وخود را در اغوش پرمهرش انداختم .او لحظاتی مرا در اغوش نگه داشت وبعد در حالی که می خندیدگفت :این طوری که نمیشه باید به بقیه هم برسه !
حیرت زده به اطرافم نگریستم انچه را دیدم برایم قابل باور نبود .مامان زرین ،عاطفه ،محبوبه ،منیژه وسعیده که دیگر برای خودش خانمی شده بود ،در میان اشک نگاهم می کردند .با گریه ای ازفرط شوق دیدار تک تکشان را در اغوش فشردم ،به خصوص مامان زرین وسعیده را .چقدر دلم برای بوی مادرم تنگ شده بود .مادری که گرچه هیچ گاه اقتداری برای جانب داری از من نداشت ،اما می دانستم دوستم دارد وهمیشه به فکرم بوده است .از اغوشش که بیرون امدم مرا خوب برنداز کرد وگفت :
-چقدر خوشگل شدی خیلی هم چاق شدی !
هر هفت نفرمان به هر بدبختی ا ی بود در پژوی مدل قدیمی دایی ناصر جاشدیم فچمدان ها وساک ها راهم در صندوق عقب چپاندیم .وضع خنده داری پیدا کرده بودیم ،لاستیک های ماشین ازشدت سنگینی بار نزدیک بود پنچر شود .بالا خره مامان طاقت نیاورد وگفت :ای باباناصر !الان که ماشینت داغون میشه .این همه تاکسی اینجا هست .
خلاصه باخنده های ما دختر ها وغرلند های مامان بالاخره دایی به سمت تاکسی ها باز گشت .من ومامان ومحبوبه وسعیده یکی از چمدان ها را برداشتیم وهمگی سوار تاکسی شدیم به تاکسی رفتیم .وارد میدان ازادی کاه شدیم شیشه پنجره رو پایین دادم وهوای شهرم را رانفسی عمیق درون ریه ها کشیدم .خیابان ها چندان تغیر نکرده بود اما شهر انگار بوی دیگری می داد .شعارهای انقلابی روی دیوار ها خاطرات ،پنج ،شش سال قبل را زنده می کرد .خلوتی خیابان ها دلگیر بود وچراغ اکثر خانه ها خاموش .
زیر لب زمزمه کردم :انگار شهر خوابیده !
سعیده پرسید:چیزی گفتی ؟
بی انکه چشم از خیابان برگیرم گفتم :داریم گجا می ریم ؟
-میریم خونه خودمون .
حیرت زده نگاهش کردم .محبوبه با چهره ای خندان گفت :پریروزوقتی گفتی که داری بر می گردی ،مامان با جمشید خان صحبت کردتا هر طور کی توانداقا را چند روزی از خانه دور کند .اون هم بایکی دوتا از دوست های مشترک خودش واقا حرف زد وقرار گذاشتند .چند روزی برن شمال تفریح کنند.
-لابد خونه نوری.
-اره دیگه امروز صبح حرکت کردند .قراره دوشب بمونند.
حس عجیبی داشتم .پس از سالها به خانه پدری ام با ز می گشتم ،خانه ای که مرا از ان بیرون انداخته بودند،خانه ای که لحظات تلخ وشیرین زایدی برایم ازان به یادگار مانده بود ،خانه ای که ماه های اخر برایم حکم زندان را داشت .هرچه بود حس کردم دوستش دارم ودلم برای اتاق مشترک خودم وسعیده تنگ شده ،برای اجارهای دیوار حیاط ،برای پنجره بزرگ روبه حیاط اش وبرای بامش ! بامی که بای من وحسام میعاذد گاهی همیشه گی بود .از یاد ح-سام بغض به گلویم چنگ انداخت ،چشمانم سوخت وتنفسم مشکل شد ،اما نگذاشتخانواده ام پس از سالها دوری دوباره نقش اندوه رادر چهره ام ببینند .می خواستم فکر کنند خوشبختم !
توصیف احساسم زمانی که پس از مدتها وارد کوچه مان شدم ،مشکل است .به بخصوص وقتی چشمم به نام تازه کوچه افتاد (بن بست شهید حسام ثابتی )این نام حسام من بود که ورودی کوچه خاطره هایم رازینت می داد.دلم سوخت .چشمانم جوشید ،اما نگذاشتم اشک هایم بچکد .بادستمالی چشمانم راپاک کردم ونفس عمیقی کشیدم .از ماشین که پیاده شدم بانفس عمیقی دیگری هوای یادگار هارابه سینه تنگم فرستادم .به خانه قدیمی ثابتی ها سرک کشیدم .درش بسته بود ونورکمرنگی سر در در حیاط راروشن می کردم .برای اینکه دچار احساس نشوم باسرعت وارد حیاط خانه خودمان شدم .ان شب مانند گذشته ها باسعیده در اتاق سابق مان خوابیدیم .اتاق تغییر زیادی کرده بود .تختی یک نفر گوشیه ان بود ویک میز اریش بسیار کوچک هم گوشیه دیگری قرار داشت .تابلوی زیبایی از منظره ای پاییزی روی دیوار نصب بود وقاب عکسی هم روی میز تحریر سعیده قرار داشت که عکس دونفر ه من واو بود .سعیده می گفت که اقا هرگز پابه این اتاق نمی گذارد واو باخیالی راحت عکس دونفریمان را قاب گرفته است .
سعیده برای هردویمان روی زمین جا انداخت .تادم دمای صبح باهم حرف می زدیم .وقتی او خوابش برد ارام واهسته به پشت بام رفتم .بابغض وحشتناک از روی هره های مابین بام ها گذشتم وبه بام خانه قدیمی ثابتی هارسیدم .انجا دیگر خانه انها نبود ،اما هنوز حال وهوای گذشته را داشت .در جایی که همیشه حسام انجا می نشست نشستم وبغض حبس شده ام را رها کردم .پس از پنج سال هنوز داغ از دست دادن حسام برایم تازه بود .درست مثل اینکه چند روز قبل حسام راکنا کوچه رها کردیم .صدای حسام در گوشم زنگ زد (تو برو )چرا اوباید می رفت ومن تنها راه ادامه می دادم .چرا گفت (تو برو ؟!)

sansi
09-04-2011, 18:37
فصل سی و سه


طی دو روزی که خانه پدری ام بودم خواهرانم و شوهران و بچه هایشان به دیدارم آمدند. مرضیه و خانواده اش هم آمدند. اما علیرضا جبهه بود. گویا هر بار که می رفت پنج،شش ماهی پیدایش نمی شد و آن موقع تازه دو ماه از رفتنش می گذشت. خانواده پوری هم آمدند. بدری خانم کمی لاغر شده بود و چروکهای ریزی اطراف چشمان مهربانش دیده می شد. ناهید هم مثل سعیده بزرگ شده و شباهت بیشتری با پوری پیدا کرده بود، اما هنوز برق شیطنت از چشمانش می جهید و بساط پچ پچش با سعیده همچنان به راه بود. بدری خانم وقتی مرا دید نیم ساعتی در آغوشم گریه کرد و چند مرتبه نام پوری را با سوز و گداز بر زبان آورد. نمی دانستم از دوری پوری دلتنگ است یا از اوضاع زندگی او راضی نیست. چیزی نپرسیدم و صبر کردم تا آرام شد، بعد حالش را پرسیدم و سوغاتی هایش را دادم که با شادی تشکر کرد. عزیز مدام اسپند دود می کرد و در حالی که آن را دور سرم می چرخاند با تأسف می گفت:«حالا درسته که درس خواندی و دیپلم گرفتی اما الان باید دو تا بچه داسته باشی!» با خنده می گفتم:«عزیز من لیسانس گرفتم... برای بچه دار شدن هم دیر نیست.» اما او باز هم سرزنش می کرد و از بالا رفتن سنم افسوس می خورد.

روزی که وحشت بازگشت آقا را به خانه داشتم به اصرار محبوبه به خانه او رفتم. ده روزی مانده بود تا مستاجر سوئیتی که قرار بود در آن ساکن شوم،خانه را خالی کند. دو،سه روزی منزل محبوبه مهمان بودم و بعد دایی ناصر و مرضیه مرا به خانه خودشان بردند.
دیدن خانه شاعرانه ای که فقط چند ماه در آن ساکن بودم خالی از لطف نبود. حیاط هنوز زیبا بود و حوش آبی ماهی قرمز داشت. طلعت خانم و آقا ولی از حضورم شادمان بودند،حتی آقا ولی پدرانه پیشانی ام را بوسید و گفت:«عروس خوبم! به خانه خوش اومدی»
از شنیدن حرفش دلم گرم شد. پس آنها مرا قبول داشتند. با وجود اینکه به محبتشان نسبت به خودم شبهه ای نداشتم،اما از ته دلم می ترسیدم از آن همه خودخواهی و دست دست کردن من خسته شده باشند.

اتاقم تغییر چندانی نکرده بود فقط روتختی عوض شده و کمد کهنه قدیمی جایش را به کمدی بزرگ و جدید داده بود. از مرضیه شنیدم علیرضا آنجا ساکن است. این مسئله را قبلاً از سعیده شنیده بودم اما به روی خود نیاوردم. عکسی از علیرضا و دوستانش در جبهه روی میز تحریر خودنمایی می کرد. چقدر تغییر کرده بود. ریش صاف و کوتاه خرمایی رنگ به صورتش حالتی روحانی داده بود، اما لباس های خاکی رنگ رزم و اسلحه ای که لباسش آویزان بود کمی مرا می ترساند. با دیدن اسلحه به یاد حسام افتادم. با یکی از همین ها حسام مرا از من گرفتند. بی اختیار روی از عکس گرفتم و نزد مرضیه به حیاط رفتم.

سه روز از اقامتم در خانه ثابتی ها می گذشت. من شبها در اتاق رعنا که بزرگ و زیبا و خوش سر و زبان شده بود می خوابیدم و هر شب برایش قصه می گفتم. جای علیرضا خیلی خالی بود. بی صبرانه در انتظار دیدارش بودم تا اینکه ظهر یک روز اواخر شهریور ماه او بی خبر آمد. هوا گرم بود و آسمان صاف. حتی نسیمی آرام هم نمی وزید. برق رفته بود. مردهای خانه سرکار بودند و طلعت خانم و مرضیه پنجره های تراس را باز گذاشته بودند و در اتاق مهمان خانه چرت می زدند. من و رعنا کوچولو دامن هایمان را تا روی سینه بالا کشیده بودیم و برای فرار از گرما در حوض کوچک قدم می زدیم و با چهار ماهی قرمز درون حوض بازی می کردیم. هر بار که یک ماهی به پای رعنا می خورد او جیغ کوتاهی می کشید و من با خنده از او می خواستم ساکت باشد تا مادر و مادربزرگش بیدار نشوند. هر دو موهای بلندمان را پشت سر جمع کرده بودیم تا گرما کمتر آزارمان دهد. در حال خود بودیم که ناگهان در حیاط باز شد و مری در لباس خاکی رنگ نظامی با ته ریش و عینک دودی وارد شد. با ورود او رعنا با خوشحالی فریاد زد:«دایی جون!». بعد از حوض بیرون پرید و خود را به آغوش علیرضا انداخت.
بهت زده میان حوض ایستاده بودم و آنها را تماشا می کردم. با وجودی که عکسش را با آن سر و وضع دیده بودم باز هم جا خوردم. پوستش کاملاً آفتاب سوخته شده و ریش کوتاهی صورت استخوانی اش را می پوشاند. آرزو می کردم عینکش را بردارد،بلکه احساسش را از ورای چشمانش بخوانم،اما او چشمان رنگینش را پشت شیشه های دودی عینک مخفی کرده بود.
با لبخند رعنا را زمین گذاشت و گفت:«دایی جون!برام یک لیوان آب می آری؟».
رعنا به دلیل داغی موزائیک های کف حیاط با سرعت دمپایی های قرمز من را به پا کرد و به سمت خانه دوید. علیرضا هم آرام به حرکات کودکانه او می خندید،اما من هنوز حتی سلام نکرده بودم!
وقتی تنها شدیم چهره ای جدی به خود گرفت و نگاهم کرد. بی اختیار سلام کردم. با پوزخندی بی معنی جواب سلامم را داد. کوله پشتی خاکی رنگش را از روی شانه برداشت و به دیوار تکیه اش داد. ای کاش عینکش را بر می داشت!یا لااقل من هم عینک به چشم داشتم! اشاره ای به سر و وضع من کرد و گفت:«تازگی ها دامن رو اینجوری می پوشند؟»
شرم زده از حالت مضحکم،دامن را از روی سینه پایین کشیدم. پایین دامنم در آب افتاد و خیس شد. گفتم:«داشتیم با رعنا بازی می کردیم.»
قبل از اینکه بتواند حرف دیگری بزند رعنا با لیوان آب از ساختمان بیرون دوید و طلعت خانم و مرضیه هم با شادمانی به دنبالش آمدند. علیرضا از من روی برگرداند و با خوش رویی به استقبال مادر و خواهرش رفت. هر دو را در آغوش کشید و بوسید. چقدر از دیدن آنها خوشحال به نظر می رسید،اما از دیدن من...!
دلم گرفت. چرا علیرضا با من آنقدر عادی برخورد کرد؟! حتی حالم را نپرسید! حتی عینکش را برنداشت تا مرا بهتر ببیند! هنوز مرضیه را در آغوش داشت که از حوض بیرون آمدم. دمپایی های آبی پلاستیکی ام را به پا کردم و به سمت ساختمان رفتم. طلعت خانم گفت:«سپیده جون! هندوانه توی یخچال را قاچ می کمی؟»
با گفتن «بله« ای سریع از پله ها بالا رفتم. با سرعت خودم را به اتاق رعنا رساندم. از ساک لباسم یک شلوار جین بیرون کشیدم و پوشیدم. در دستشویی آبی به صورتم زدم که تی شرت قرمز رنگم را خیس کرد. پیراهن یقه مردانه و آستین کوتاهی با چهارخانه های درشت آبی سرمه ای به تن کردم.
موهایم را شانه زدم و دوباره به سادگی پشت سرم بستم. نمی خواستم فکر کند به خاطر او مدل موهایم را تغییر داده ام. تحمل آن حالت جدی و بی تفاوتی که به خود گرفته بود، آن هم پس از پنج سال دوری را نداشتم. وقتی رعنا از طبقه پایین صدایم زد دیگر فرصتی نکردم نگاهی در آیینه به خود بیندازم. با سرعت پایین رفتم، علیرضا نبود، به طور حتم رفته بود دوش بگیرد و لباس هایش را عوض کند. طلعت خانم در آشپزخانه هندوانه قاچ می کرد و مرضیه ظرف های نشسته ناهار را می شست. خواستم چاقو را از طلعت خانم بگیرم و باقی هندوانه را ببرم که نگذاشتٰپس به سراغ مرضیه رفتم. کمی دستپاچه بودم و حس می کردم قادر نیستم بیکار بایستم. با اصرار ظرف ها را آب کشیدم. کارمان که تمام شد تمام پیراهنم خیس شده بود. مرضیه با خنده گفت:«سپیده! فکر کنم باید پیش بند می بستی.»
پوزخندی زدم و گفتم:«نمی دانم چرا امروز این قدر لباس هایم خیس می شود. الان هم بالا دست و صورتم را می شستم، تی شرتم خیس شد، قبلش هم دامنم توی حوض»
طلعت خانم تکه ای هندوانه به دهان رعنا گذاشت و گفت:«آب روشنائیه،تازه خنک هم می شی».
برای اینکه مثل احمق ها منتظر علیرضا نمانم گفتم:«می روم بالا لباسم را عوش کنم، آخه شلوارم هم خیس شده.»
از آشپزخانه که خارج شدم علیرضا از طرف حیاط وارد هال شد،بی آنکه حرفی زنم وارد راهرو شدم و از پله ها بالا رفتم. با حرص پیراهن و شلوار سفید پارچه ای خنکی را که تنها لباس مناسب دیگرم بود و از بازار خریده بودم، به تن کردم. آن لباس را به دلیل حاشیه های گلدوزی بنفش رنگی که پایین پیراهنش داشت و همچنین خنکی و راحتی اش خیلی دوست داشتم. پایین که رفتم همه به اتاق مهمان خانه رفته بودند و جلوی درهای باز تراس نشسته و هندوانه می خوردند. با ورودم توجهشان جلب شد. علیرضا نیم نگاهی به من انداخت و به خوردنش ادامه داد. روی مبل کنار رعنا نشستم. طلعت خانم برایم در زیر دستی هندوانه گذاشت، به دستم داد و گفت:«مثل قنده،بخور تا خنک شی.»
بی صدا مشغول خوردن شدم، مرضیه رو به علیرضا گفت:«چرا این دفعه این قدر زود برگشتی؟»
-ناراحتی؟
-اذیت نکن علی! راستش رو بگو.
-پدر یکی از بچه ها توی ورامین زمین داره، خودش که خیلی تعریف می کرد،می خواهم بروم اونجا رو ببینم،اگر مناسب بود بخرم.
-بخری که چه کار کنی؟
-زمین کشاورزی است. می خوام بعد از جنگ گلخانه راه بیندازم و کاهو و گوجه فرنگی و از این جور چیزها توش بکارم.
طلعت خانم دست به آسمان برداشت و گفت:«انشااله هر چه زودتر این جنگ تموم بشه. اگر این صدام لعنت شده بگذراد! امیدوارم عاقبت به خیر نشود این نامرد»
پس برای زمین آمده بود چقدر احمق بودم که فکر می کردم به خاطر دیدن من آمده. به حال خودم بودم که او ناگهان مخاطبم قرار داد:
-راستی! رسیدن به خیر سپیده!
خواستم حرفی بزنم اما رعنا که از جا بر می خواست به دستم خورد. زیر دستی را شل گرفته بودم و حواسم به آن نبود،دستم تکان خوذد و آب هندوانه روی لباسم ریخت.
بی اختیار آه بلندی کشیدم و گفتم:لباسم!
صدای «ای وای» گفتن مرضیه و طلعت خانم و ببخشید مظلومانه رعنا در گوشم پیچید. از رفتار علیرضا که حرصی بودم،با دیدن لکه بزرگ صورتی رنگی که از روی حاشیه های زیبای پیراهنم به من دهن کجی می کردٰ نزدیک بود به گریه بیفتم. نمی دانم چهره ام چگونه بود که مرضیه از جایش بلند شد و به طرفم آمد. نگاهی به لکه بزرگ روی لباسم انداخت و گفت:«ناراحت نباش. برو همین طوری درش بیار. نمی خواد هم بشوریش،میرم میدم خشک شویی مثل اولش میشه.»
با لحن شرمنده او تازه به خود آمدم. سعی کردم آرام باشم و چهره ای خونسرد به خود بگیرم.
-ای بابا! این حرفها چیه. حالا مگه چی شده که بخوام ناراحت باشم.
رعنا دوباره عذرخواهی کرد که بلند شدم او را در آغوش گرفتم. بوسیدم و گفتم:
-قربونت برم عزیزم! فدای سرت!
وقتی از اتاق خارج شدم به یاد آوردم شلوار مناسب دیگری ندارم. چمدانم خانه محبوبه بود و فقط چند دست لباس به اندازه چهار،پنج روز ماندن در خانه دایی آورده بودم. برگشتم و مرضیه را صدا زدم. مرضیه بلوز و شلوار خنک و راحت آبی رنگی به من داد. وقتی به طبقه پایین بازگشتم باز هم علیرضا نبود. بی آنکه چیزی بپرسم طلعت خانم گفت رفته بخوابد و خواسته تا شام بیدارش نکنیم. با خود فکر کردم چقدر باید فکر راحتی داشته باشد که این همه ساعت بتواند بخوابد! برای اینکه بیکار نباشم و فکرم مشغول باشد از طلعت خانم خواهش کردم تا اجازه دهد شام را من بپزم. او لبخندی معنادار بر لب آورد و در حالی که مرا از پیشنهادم پشیمان می کرد گفت:«علیرضا سفارش کرد شام هر چی بود یک کمی هم سالاد الویه کنارش بگذاریم.»
بعد با همان لبخند عذاب آورش از آشپزخانه خارج شد. لابد فکر میک رد برای اینکه جلوی علیرضا خودی نشان بدهم می خواهم شام بپزم. می خواستم بروم و بگویم یک مرتبه حالم بد شده و نمی تونم آن کار را انجام بدم،اما همان دم مرضیه درون آمد و در فریزر را باز کرد، یک بسته مرغ بیرون گذاشت و گفت:«به ناصر خبر آمدن علی را دادم. گفت برای شب کباب می گیره. حالا که داری زحمت می کشی فقط الویه رو درست کن. من هم برنج دم می کنم.»
دو ساعت بعد سالاد آماده بود. به عمد آن را بی نمک درست کردم تا کسی فکر نکند قصد جلب توجه داشته ام! نزدیک غروب دایی ناصر آمد. حمیدرضا و راضیه هم همراه پسر کوچکشان آمدند. راضیه دوباره باردار بود و ماه های آخر را می گذراند. کمی ورم داشت،اما وزن خود را خوب حفظ کرده بود. او دختری با قد و قامت متوسط بود که موهای قهوه ای و مجعد خود را همیشه بلند نگه می داشت و ابروهای خود را مدل کمانی و نازک درست می کرد. چهره به نسبت زیبا،اما سرد و بی اعتنایی داشت که شادی و غم را به خوبی نمی توانستی از آن تشخیص دهی! من هیچ گاه حس خوبی نسبت به او نداشتم به خصوص از زمانی که خبر مرگ حسام را از پای تلفن به من دادو همیشه صدای زنگ دارش آزارم می داد و حضورش ره به زحمت تحمل می کردم. خود او هم این حالت مرا حس می کرد و مطمئن بودک که او هم از من خوشش نمی آید.
اذان که گفتند هر کس کناری مشغول نماز خواندن شد. من به خانه دایی ناصر رفتم تا راحت تر باشم. وقتی نمازم تمام شد کمی رِگونه به صورتم مالیدم. نمی خواستم احیاناً رنگ پریده به نظر برسم. سفره شام را چیدیم. دایی ناصر سراغ علیرضا رفت و با آخمدن آقا ولی دقایقی بعد هر دو وارد اتاق مهمان خانه شدند. چشمان علیرضل سرخ و خواب آلود و کمی پف داشت. او با حمیدرضا و پدرش روبوسی و احوالپرسی کرد. بعد حال زن برادرش را پرسید و پسر کوچکشان را بغل کرد و بوسید. رعنا حسودیش شد و سریع خود را به دایی اش رساند. علیرضا سر سفره نشست و آنها را که دو، سه سالی تفاوت سنی داشتند و با هم رقابت می کردند در دو طرف خود نشاند.چشمم به ظرف سالاد الویه ای بود که مقابلش قرار داشت، همان طور که فکر می کردم اول دست به طرف آن برد و مقداری برای خود کشید.طلعت خانم با همان لحن کذایی اش گفت:«سپیده خانم زحمتش رو کشیده.» آقا ولی با گفتن «پس خوردن داره» چند قاشق در بشقابش کشید. زیر چشمی علیرضا را می پاییدم تا عکس العملش را ببینم اما او راحت می خورد و حتی یک ذره هم نمک روی آن نپاشید. آقا ولی هم حرفی نزد،اما دایی ناصر اولین قاشق را که به دهان گذاشت گفت:«بد نشده! فقط خیلی کم نمکه.»
من که حرفهایم را از قبل آماده کرده بودم گفتم:«آقا ولی و طلعت خانم فشار خون دارند و نمک برایشان خوب نیست. به خاطر آنها خیارشورشان را هم کمتر ریختم. تازه نمک برای راضیه جون هم خوب نیست. توی این ماه های آخر باید بیشتر مراقبت کنه.»
طلعت خانم که کمی چهره اش در هم رفته بود گفت:«خب مادر! برای ما سه نفر یک کم جدا می کردی،برای بقیه نمک می زدی.»
-بله! درسته حواسم نبود.
یعنی حواسم به علیرضا نبود! دلش را سوزاندم. می فهمیدم با وجودی که ظاهری بی تفاوت دارد،اما زیر آن نقاب خونسردش عصبانی و ناراحت است. بعد از شام بیشتر وقتم را در آشپزخانه گذراندم بعد هم به بهانه خواباندن رعنا و ایمان به یکی از اتاق های خواب پناه بردم.
بچه ها با قصه طولانی ام به خواب رفته و من میانشان دراز کشیده بودم،ذهنم را به گذشته ها سوق دام و به خاطره های دلپذیری که با دوستانم داشتم. نمی دانم چرا جای پوری آنقدر در قلبم خالی بود. ای کاش لااقل پیمان بود تا با او کمی درد و دل می کردم و اگر حسام بود... دیگر چیزی کم نداشتم. اگر حسام بود حالا شاید من هم مثل راضیه فرزند دومم را در شکم داشتم. گریه ام گرفت، اگر حسام بود آزارم نمی داد. او آنقدر مهربان بود که نمی ذاشت لحظه ای ناراحت شوم. به یاد روزی افتادم که آن کارگردان تئاتر به من پیشنهاد کار داد و حسام تعصب نشان داد، کمی هم با من بداخلاقی کرد،اما خیلی زود از دلم در آورد و حتی گفت باید خودش را اصلاح کند تا آنقدر حساس نباشد و مرا نرنجاند.
گریه ام شدیدتر شد طوری که آهسته بلند شدم،گوشه اتاق کز کردم،زانوهایم را درون شکمم کشیدم و سرم را میان آنها گذاشتم و راحت اما بی صدا گریه کردم.
دیگر علیرضا به کلی فراموش شد. حقیقت این بود که من عاشق او نبودم،اما او را برای ادامه زندگی انتخاب کرده بودم. او تمام شرایط من را می دانست و پذیرفته بود. از لحاظ اخلاقی و جسمی هم مردی سالم بود و خانواده محترمی داشت. می فهمیدم اگر او را از دست بدهم بهتر از او نخواهم یافت. افکارم به شدت عاقلانه و حتی ظالمانه بود. حتی آنقدر خودخواهانه که اندیشیدم شاید فرزندی به دنیا بیاورم که شبیه حسام شود!نسبت به خودم حس خوبی نداشتم اما چاره ای نبود. اگر آن کار انجام نمی گرفت تا آخر عمر باید تنها زندگی می کردم که از من بر نمی آمد. من نیازمند این بودم که عشقی شدید نسبت به یکی داشته باشم. علاقه و محبت های سطحی برایم ارضا کننده نبود و حالا که حسام نبود به دنبال فرزندی بودم تا تمام عشقم را با پایش بریزم. از طرفی رفتار علیرضا و بی اعتنایی اش برایم گران تمام شده بود و غرورم را جریحه دار می کرد. نمی دانم چگونه آنقدر خودبین شده بودم! توقع داشتم از دیدارم به وجد بیاید و بلافاصله بخواهد زندگی تازه مان را شروع کنیم. در هر حال برایم مسلم شد عشق او به من با عشقی که من به حسام داشتم یا حسام نسبت به من داشت قابل مقایسه نیست. با یاد حسام دلم آتش گرفت و با تمام وجود احساس سرخوردگی و ناامیدی کردم.
نمی دانم چه مدت گذشت که مرضیه وارد اتاق شد. آن زمان من کمی خود را باز یافته و همان گوشه اتاق روی بالشی دراز کشیده بودم. با ورود او چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. خوشبخاتنه پشتم به او بود و او چهره پر اشکم را نمی دید. فقط خیلی آهسته صدایم زد و وقتی پاسخی نشنید پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد.
فصل سی و سه


طی دو روزی که خانه پدری ام بودم خواهرانم و شوهران و بچه هایشان به دیدارم آمدند. مرضیه و خانواده اش هم آمدند. اما علیرضا جبهه بود. گویا هر بار که می رفت پنج،شش ماهی پیدایش نمی شد و آن موقع تازه دو ماه از رفتنش می گذشت. خانواده پوری هم آمدند. بدری خانم کمی لاغر شده بود و چروکهای ریزی اطراف چشمان مهربانش دیده می شد. ناهید هم مثل سعیده بزرگ شده و شباهت بیشتری با پوری پیدا کرده بود، اما هنوز برق شیطنت از چشمانش می جهید و بساط پچ پچش با سعیده همچنان به راه بود. بدری خانم وقتی مرا دید نیم ساعتی در آغوشم گریه کرد و چند مرتبه نام پوری را با سوز و گداز بر زبان آورد. نمی دانستم از دوری پوری دلتنگ است یا از اوضاع زندگی او راضی نیست. چیزی نپرسیدم و صبر کردم تا آرام شد، بعد حالش را پرسیدم و سوغاتی هایش را دادم که با شادی تشکر کرد. عزیز مدام اسپند دود می کرد و در حالی که آن را دور سرم می چرخاند با تأسف می گفت:«حالا درسته که درس خواندی و دیپلم گرفتی اما الان باید دو تا بچه داسته باشی!» با خنده می گفتم:«عزیز من لیسانس گرفتم... برای بچه دار شدن هم دیر نیست.» اما او باز هم سرزنش می کرد و از بالا رفتن سنم افسوس می خورد.

روزی که وحشت بازگشت آقا را به خانه داشتم به اصرار محبوبه به خانه او رفتم. ده روزی مانده بود تا مستاجر سوئیتی که قرار بود در آن ساکن شوم،خانه را خالی کند. دو،سه روزی منزل محبوبه مهمان بودم و بعد دایی ناصر و مرضیه مرا به خانه خودشان بردند.
دیدن خانه شاعرانه ای که فقط چند ماه در آن ساکن بودم خالی از لطف نبود. حیاط هنوز زیبا بود و حوش آبی ماهی قرمز داشت. طلعت خانم و آقا ولی از حضورم شادمان بودند،حتی آقا ولی پدرانه پیشانی ام را بوسید و گفت:«عروس خوبم! به خانه خوش اومدی»
از شنیدن حرفش دلم گرم شد. پس آنها مرا قبول داشتند. با وجود اینکه به محبتشان نسبت به خودم شبهه ای نداشتم،اما از ته دلم می ترسیدم از آن همه خودخواهی و دست دست کردن من خسته شده باشند.

اتاقم تغییر چندانی نکرده بود فقط روتختی عوض شده و کمد کهنه قدیمی جایش را به کمدی بزرگ و جدید داده بود. از مرضیه شنیدم علیرضا آنجا ساکن است. این مسئله را قبلاً از سعیده شنیده بودم اما به روی خود نیاوردم. عکسی از علیرضا و دوستانش در جبهه روی میز تحریر خودنمایی می کرد. چقدر تغییر کرده بود. ریش صاف و کوتاه خرمایی رنگ به صورتش حالتی روحانی داده بود، اما لباس های خاکی رنگ رزم و اسلحه ای که لباسش آویزان بود کمی مرا می ترساند. با دیدن اسلحه به یاد حسام افتادم. با یکی از همین ها حسام مرا از من گرفتند. بی اختیار روی از عکس گرفتم و نزد مرضیه به حیاط رفتم.

سه روز از اقامتم در خانه ثابتی ها می گذشت. من شبها در اتاق رعنا که بزرگ و زیبا و خوش سر و زبان شده بود می خوابیدم و هر شب برایش قصه می گفتم. جای علیرضا خیلی خالی بود. بی صبرانه در انتظار دیدارش بودم تا اینکه ظهر یک روز اواخر شهریور ماه او بی خبر آمد. هوا گرم بود و آسمان صاف. حتی نسیمی آرام هم نمی وزید. برق رفته بود. مردهای خانه سرکار بودند و طلعت خانم و مرضیه پنجره های تراس را باز گذاشته بودند و در اتاق مهمان خانه چرت می زدند. من و رعنا کوچولو دامن هایمان را تا روی سینه بالا کشیده بودیم و برای فرار از گرما در حوض کوچک قدم می زدیم و با چهار ماهی قرمز درون حوض بازی می کردیم. هر بار که یک ماهی به پای رعنا می خورد او جیغ کوتاهی می کشید و من با خنده از او می خواستم ساکت باشد تا مادر و مادربزرگش بیدار نشوند. هر دو موهای بلندمان را پشت سر جمع کرده بودیم تا گرما کمتر آزارمان دهد. در حال خود بودیم که ناگهان در حیاط باز شد و مری در لباس خاکی رنگ نظامی با ته ریش و عینک دودی وارد شد. با ورود او رعنا با خوشحالی فریاد زد:«دایی جون!». بعد از حوض بیرون پرید و خود را به آغوش علیرضا انداخت.
بهت زده میان حوض ایستاده بودم و آنها را تماشا می کردم. با وجودی که عکسش را با آن سر و وضع دیده بودم باز هم جا خوردم. پوستش کاملاً آفتاب سوخته شده و ریش کوتاهی صورت استخوانی اش را می پوشاند. آرزو می کردم عینکش را بردارد،بلکه احساسش را از ورای چشمانش بخوانم،اما او چشمان رنگینش را پشت شیشه های دودی عینک مخفی کرده بود.
با لبخند رعنا را زمین گذاشت و گفت:«دایی جون!برام یک لیوان آب می آری؟».
رعنا به دلیل داغی موزائیک های کف حیاط با سرعت دمپایی های قرمز من را به پا کرد و به سمت خانه دوید. علیرضا هم آرام به حرکات کودکانه او می خندید،اما من هنوز حتی سلام نکرده بودم!
وقتی تنها شدیم چهره ای جدی به خود گرفت و نگاهم کرد. بی اختیار سلام کردم. با پوزخندی بی معنی جواب سلامم را داد. کوله پشتی خاکی رنگش را از روی شانه برداشت و به دیوار تکیه اش داد. ای کاش عینکش را بر می داشت!یا لااقل من هم عینک به چشم داشتم! اشاره ای به سر و وضع من کرد و گفت:«تازگی ها دامن رو اینجوری می پوشند؟»
شرم زده از حالت مضحکم،دامن را از روی سینه پایین کشیدم. پایین دامنم در آب افتاد و خیس شد. گفتم:«داشتیم با رعنا بازی می کردیم.»
قبل از اینکه بتواند حرف دیگری بزند رعنا با لیوان آب از ساختمان بیرون دوید و طلعت خانم و مرضیه هم با شادمانی به دنبالش آمدند. علیرضا از من روی برگرداند و با خوش رویی به استقبال مادر و خواهرش رفت. هر دو را در آغوش کشید و بوسید. چقدر از دیدن آنها خوشحال به نظر می رسید،اما از دیدن من...!
دلم گرفت. چرا علیرضا با من آنقدر عادی برخورد کرد؟! حتی حالم را نپرسید! حتی عینکش را برنداشت تا مرا بهتر ببیند! هنوز مرضیه را در آغوش داشت که از حوض بیرون آمدم. دمپایی های آبی پلاستیکی ام را به پا کردم و به سمت ساختمان رفتم. طلعت خانم گفت:«سپیده جون! هندوانه توی یخچال را قاچ می کمی؟»
با گفتن «بله« ای سریع از پله ها بالا رفتم. با سرعت خودم را به اتاق رعنا رساندم. از ساک لباسم یک شلوار جین بیرون کشیدم و پوشیدم. در دستشویی آبی به صورتم زدم که تی شرت قرمز رنگم را خیس کرد. پیراهن یقه مردانه و آستین کوتاهی با چهارخانه های درشت آبی سرمه ای به تن کردم.
موهایم را شانه زدم و دوباره به سادگی پشت سرم بستم. نمی خواستم فکر کند به خاطر او مدل موهایم را تغییر داده ام. تحمل آن حالت جدی و بی تفاوتی که به خود گرفته بود، آن هم پس از پنج سال دوری را نداشتم. وقتی رعنا از طبقه پایین صدایم زد دیگر فرصتی نکردم نگاهی در آیینه به خود بیندازم. با سرعت پایین رفتم، علیرضا نبود، به طور حتم رفته بود دوش بگیرد و لباس هایش را عوض کند. طلعت خانم در آشپزخانه هندوانه قاچ می کرد و مرضیه ظرف های نشسته ناهار را می شست. خواستم چاقو را از طلعت خانم بگیرم و باقی هندوانه را ببرم که نگذاشتٰپس به سراغ مرضیه رفتم. کمی دستپاچه بودم و حس می کردم قادر نیستم بیکار بایستم. با اصرار ظرف ها را آب کشیدم. کارمان که تمام شد تمام پیراهنم خیس شده بود. مرضیه با خنده گفت:«سپیده! فکر کنم باید پیش بند می بستی.»
پوزخندی زدم و گفتم:«نمی دانم چرا امروز این قدر لباس هایم خیس می شود. الان هم بالا دست و صورتم را می شستم، تی شرتم خیس شد، قبلش هم دامنم توی حوض»
طلعت خانم تکه ای هندوانه به دهان رعنا گذاشت و گفت:«آب روشنائیه،تازه خنک هم می شی».
برای اینکه مثل احمق ها منتظر علیرضا نمانم گفتم:«می روم بالا لباسم را عوش کنم، آخه شلوارم هم خیس شده.»
از آشپزخانه که خارج شدم علیرضا از طرف حیاط وارد هال شد،بی آنکه حرفی زنم وارد راهرو شدم و از پله ها بالا رفتم. با حرص پیراهن و شلوار سفید پارچه ای خنکی را که تنها لباس مناسب دیگرم بود و از بازار خریده بودم، به تن کردم. آن لباس را به دلیل حاشیه های گلدوزی بنفش رنگی که پایین پیراهنش داشت و همچنین خنکی و راحتی اش خیلی دوست داشتم. پایین که رفتم همه به اتاق مهمان خانه رفته بودند و جلوی درهای باز تراس نشسته و هندوانه می خوردند. با ورودم توجهشان جلب شد. علیرضا نیم نگاهی به من انداخت و به خوردنش ادامه داد. روی مبل کنار رعنا نشستم. طلعت خانم برایم در زیر دستی هندوانه گذاشت، به دستم داد و گفت:«مثل قنده،بخور تا خنک شی.»
بی صدا مشغول خوردن شدم، مرضیه رو به علیرضا گفت:«چرا این دفعه این قدر زود برگشتی؟»
-ناراحتی؟
-اذیت نکن علی! راستش رو بگو.
-پدر یکی از بچه ها توی ورامین زمین داره، خودش که خیلی تعریف می کرد،می خواهم بروم اونجا رو ببینم،اگر مناسب بود بخرم.
-بخری که چه کار کنی؟
-زمین کشاورزی است. می خوام بعد از جنگ گلخانه راه بیندازم و کاهو و گوجه فرنگی و از این جور چیزها توش بکارم.
طلعت خانم دست به آسمان برداشت و گفت:«انشااله هر چه زودتر این جنگ تموم بشه. اگر این صدام لعنت شده بگذراد! امیدوارم عاقبت به خیر نشود این نامرد»
پس برای زمین آمده بود چقدر احمق بودم که فکر می کردم به خاطر دیدن من آمده. به حال خودم بودم که او ناگهان مخاطبم قرار داد:
-راستی! رسیدن به خیر سپیده!
خواستم حرفی بزنم اما رعنا که از جا بر می خواست به دستم خورد. زیر دستی را شل گرفته بودم و حواسم به آن نبود،دستم تکان خوذد و آب هندوانه روی لباسم ریخت.
بی اختیار آه بلندی کشیدم و گفتم:لباسم!
صدای «ای وای» گفتن مرضیه و طلعت خانم و ببخشید مظلومانه رعنا در گوشم پیچید. از رفتار علیرضا که حرصی بودم،با دیدن لکه بزرگ صورتی رنگی که از روی حاشیه های زیبای پیراهنم به من دهن کجی می کردٰ نزدیک بود به گریه بیفتم. نمی دانم چهره ام چگونه بود که مرضیه از جایش بلند شد و به طرفم آمد. نگاهی به لکه بزرگ روی لباسم انداخت و گفت:«ناراحت نباش. برو همین طوری درش بیار. نمی خواد هم بشوریش،میرم میدم خشک شویی مثل اولش میشه.»
با لحن شرمنده او تازه به خود آمدم. سعی کردم آرام باشم و چهره ای خونسرد به خود بگیرم.
-ای بابا! این حرفها چیه. حالا مگه چی شده که بخوام ناراحت باشم.
رعنا دوباره عذرخواهی کرد که بلند شدم او را در آغوش گرفتم. بوسیدم و گفتم:
-قربونت برم عزیزم! فدای سرت!
وقتی از اتاق خارج شدم به یاد آوردم شلوار مناسب دیگری ندارم. چمدانم خانه محبوبه بود و فقط چند دست لباس به اندازه چهار،پنج روز ماندن در خانه دایی آورده بودم. برگشتم و مرضیه را صدا زدم. مرضیه بلوز و شلوار خنک و راحت آبی رنگی به من داد. وقتی به طبقه پایین بازگشتم باز هم علیرضا نبود. بی آنکه چیزی بپرسم طلعت خانم گفت رفته بخوابد و خواسته تا شام بیدارش نکنیم. با خود فکر کردم چقدر باید فکر راحتی داشته باشد که این همه ساعت بتواند بخوابد! برای اینکه بیکار نباشم و فکرم مشغول باشد از طلعت خانم خواهش کردم تا اجازه دهد شام را من بپزم. او لبخندی معنادار بر لب آورد و در حالی که مرا از پیشنهادم پشیمان می کرد گفت:«علیرضا سفارش کرد شام هر چی بود یک کمی هم سالاد الویه کنارش بگذاریم.»
بعد با همان لبخند عذاب آورش از آشپزخانه خارج شد. لابد فکر میک رد برای اینکه جلوی علیرضا خودی نشان بدهم می خواهم شام بپزم. می خواستم بروم و بگویم یک مرتبه حالم بد شده و نمی تونم آن کار را انجام بدم،اما همان دم مرضیه درون آمد و در فریزر را باز کرد، یک بسته مرغ بیرون گذاشت و گفت:«به ناصر خبر آمدن علی را دادم. گفت برای شب کباب می گیره. حالا که داری زحمت می کشی فقط الویه رو درست کن. من هم برنج دم می کنم.»
دو ساعت بعد سالاد آماده بود. به عمد آن را بی نمک درست کردم تا کسی فکر نکند قصد جلب توجه داشته ام! نزدیک غروب دایی ناصر آمد. حمیدرضا و راضیه هم همراه پسر کوچکشان آمدند. راضیه دوباره باردار بود و ماه های آخر را می گذراند. کمی ورم داشت،اما وزن خود را خوب حفظ کرده بود. او دختری با قد و قامت متوسط بود که موهای قهوه ای و مجعد خود را همیشه بلند نگه می داشت و ابروهای خود را مدل کمانی و نازک درست می کرد. چهره به نسبت زیبا،اما سرد و بی اعتنایی داشت که شادی و غم را به خوبی نمی توانستی از آن تشخیص دهی! من هیچ گاه حس خوبی نسبت به او نداشتم به خصوص از زمانی که خبر مرگ حسام را از پای تلفن به من دادو همیشه صدای زنگ دارش آزارم می داد و حضورش ره به زحمت تحمل می کردم. خود او هم این حالت مرا حس می کرد و مطمئن بودک که او هم از من خوشش نمی آید.
اذان که گفتند هر کس کناری مشغول نماز خواندن شد. من به خانه دایی ناصر رفتم تا راحت تر باشم. وقتی نمازم تمام شد کمی رِگونه به صورتم مالیدم. نمی خواستم احیاناً رنگ پریده به نظر برسم. سفره شام را چیدیم. دایی ناصر سراغ علیرضا رفت و با آخمدن آقا ولی دقایقی بعد هر دو وارد اتاق مهمان خانه شدند. چشمان علیرضل سرخ و خواب آلود و کمی پف داشت. او با حمیدرضا و پدرش روبوسی و احوالپرسی کرد. بعد حال زن برادرش را پرسید و پسر کوچکشان را بغل کرد و بوسید. رعنا حسودیش شد و سریع خود را به دایی اش رساند. علیرضا سر سفره نشست و آنها را که دو، سه سالی تفاوت سنی داشتند و با هم رقابت می کردند در دو طرف خود نشاند.چشمم به ظرف سالاد الویه ای بود که مقابلش قرار داشت، همان طور که فکر می کردم اول دست به طرف آن برد و مقداری برای خود کشید.طلعت خانم با همان لحن کذایی اش گفت:«سپیده خانم زحمتش رو کشیده.» آقا ولی با گفتن «پس خوردن داره» چند قاشق در بشقابش کشید. زیر چشمی علیرضا را می پاییدم تا عکس العملش را ببینم اما او راحت می خورد و حتی یک ذره هم نمک روی آن نپاشید. آقا ولی هم حرفی نزد،اما دایی ناصر اولین قاشق را که به دهان گذاشت گفت:«بد نشده! فقط خیلی کم نمکه.»
من که حرفهایم را از قبل آماده کرده بودم گفتم:«آقا ولی و طلعت خانم فشار خون دارند و نمک برایشان خوب نیست. به خاطر آنها خیارشورشان را هم کمتر ریختم. تازه نمک برای راضیه جون هم خوب نیست. توی این ماه های آخر باید بیشتر مراقبت کنه.»
طلعت خانم که کمی چهره اش در هم رفته بود گفت:«خب مادر! برای ما سه نفر یک کم جدا می کردی،برای بقیه نمک می زدی.»
-بله! درسته حواسم نبود.
یعنی حواسم به علیرضا نبود! دلش را سوزاندم. می فهمیدم با وجودی که ظاهری بی تفاوت دارد،اما زیر آن نقاب خونسردش عصبانی و ناراحت است. بعد از شام بیشتر وقتم را در آشپزخانه گذراندم بعد هم به بهانه خواباندن رعنا و ایمان به یکی از اتاق های خواب پناه بردم.
بچه ها با قصه طولانی ام به خواب رفته و من میانشان دراز کشیده بودم،ذهنم را به گذشته ها سوق دام و به خاطره های دلپذیری که با دوستانم داشتم. نمی دانم چرا جای پوری آنقدر در قلبم خالی بود. ای کاش لااقل پیمان بود تا با او کمی درد و دل می کردم و اگر حسام بود... دیگر چیزی کم نداشتم. اگر حسام بود حالا شاید من هم مثل راضیه فرزند دومم را در شکم داشتم. گریه ام گرفت، اگر حسام بود آزارم نمی داد. او آنقدر مهربان بود که نمی ذاشت لحظه ای ناراحت شوم. به یاد روزی افتادم که آن کارگردان تئاتر به من پیشنهاد کار داد و حسام تعصب نشان داد، کمی هم با من بداخلاقی کرد،اما خیلی زود از دلم در آورد و حتی گفت باید خودش را اصلاح کند تا آنقدر حساس نباشد و مرا نرنجاند.
گریه ام شدیدتر شد طوری که آهسته بلند شدم،گوشه اتاق کز کردم،زانوهایم را درون شکمم کشیدم و سرم را میان آنها گذاشتم و راحت اما بی صدا گریه کردم.
دیگر علیرضا به کلی فراموش شد. حقیقت این بود که من عاشق او نبودم،اما او را برای ادامه زندگی انتخاب کرده بودم. او تمام شرایط من را می دانست و پذیرفته بود. از لحاظ اخلاقی و جسمی هم مردی سالم بود و خانواده محترمی داشت. می فهمیدم اگر او را از دست بدهم بهتر از او نخواهم یافت. افکارم به شدت عاقلانه و حتی ظالمانه بود. حتی آنقدر خودخواهانه که اندیشیدم شاید فرزندی به دنیا بیاورم که شبیه حسام شود!نسبت به خودم حس خوبی نداشتم اما چاره ای نبود. اگر آن کار انجام نمی گرفت تا آخر عمر باید تنها زندگی می کردم که از من بر نمی آمد. من نیازمند این بودم که عشقی شدید نسبت به یکی داشته باشم. علاقه و محبت های سطحی برایم ارضا کننده نبود و حالا که حسام نبود به دنبال فرزندی بودم تا تمام عشقم را با پایش بریزم. از طرفی رفتار علیرضا و بی اعتنایی اش برایم گران تمام شده بود و غرورم را جریحه دار می کرد. نمی دانم چگونه آنقدر خودبین شده بودم! توقع داشتم از دیدارم به وجد بیاید و بلافاصله بخواهد زندگی تازه مان را شروع کنیم. در هر حال برایم مسلم شد عشق او به من با عشقی که من به حسام داشتم یا حسام نسبت به من داشت قابل مقایسه نیست. با یاد حسام دلم آتش گرفت و با تمام وجود احساس سرخوردگی و ناامیدی کردم.
نمی دانم چه مدت گذشت که مرضیه وارد اتاق شد. آن زمان من کمی خود را باز یافته و همان گوشه اتاق روی بالشی دراز کشیده بودم. با ورود او چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. خوشبخاتنه پشتم به او بود و او چهره پر اشکم را نمی دید. فقط خیلی آهسته صدایم زد و وقتی پاسخی نشنید پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد.

sansi
09-04-2011, 18:44
فصل 34



روز بعد زود تر از همه بیدارشدم .سماوررابه برق زدم وبرای خریدنان تازه ازخانه خارج شدم .صف نانوایی بسیار شلوغ بود وسی دقیقه ای مرامعطل کرد .در راه باز گشت از لبنیاتی سر کوچه یک بسته خامه هم خریدم وسلانه سلانه ب هخانه بازگشتم .قبل از اینکه زنگ بزنم در باشدت باز شد وعلیرضا راباچهره ای رنگ پریده مقابل خودم دیدم . با دیدنم نفس راحتی کشید ،به نان های بلند بر بری که دردست بود نگاه کرد وگفت :برای یک لحظه فکر کردم هنوز هم دختر بی فکروکله شقی هستی !



ازارده از صفاتی که درموردم به کار برده بود اخم کردم وگفتم :من هم فکر می کردم بعد از چند سال اصولا ادمها رفتارشون بهتر از قبل میشه ، نهبدتر !



بالبخندی پر از شیطنت نان هارا از دستم گرفت ، از جلوی در کنار رفت وبا صدای بلند گفت:بترسید ،سپیده رفته بود نان بخره ، اون راست راستی بزرگ شده !



حیرت زده نگاهش کردم :



-شما خیال دارید از این به بعد هروقت من رو دیداعصابم رو بهم بریزید ؟



قبل از اینکه پاسخی بدهد ، طلعت خانم از در ساختمان بیرون امد وگفت :دختر ! تو که مارو نصفه عمر کردی .الن یک ساعت بیشتر است که از خانه بیرون رفتی .



-فکر نمی کردم نگران بشید .



طلعت خانم به داخل رفت وعلیرضا زیر گوشم گفت :از غیب شدن های ناگهانی سر کار خاطره های زیادی دارند .



کم کم حس می کردم علیرضا برایم اشنا می شود .حا لا تش همان شوخ طبعی سابقش را گرفته بود وچشمان رنگیش می درخشید .بعد از صرف صبحانه دست رعنا وایمان را گرفتم وگفتم می برمشان پارک تاکمی بازی کنند .ان روز هوا خنک تر از قبل بود ،نسیم ملایمی می وزید وشاخ وبرگ درخت بزرگ گیلاس وسط باغچه راتکان می داد .



وقتی راضیه بابت گرمای هوا اعتراض کرد وخواست که نرویم ،علیرضا گفت خودش هم با ما می اید وبا ماشین می رویم تا گرما کمتر ازارمان دهد .دیگر جای بحث نبود .بچه ها رالباس پوشاندم ،مانتوی سبز وروسری طرح داری که همان طیف رنگ را در خود داشت به سر کردم وارایش بسیار کمرنگی هم روی چهره نشاندم .ان کار از زمانی که هند بودم جزو عادتم شده بود حس خوبی به من می داد .بالاخره همراه بچه ها به حیاط رفتیم .



علیرضا که مرا دید لبخند زد .لبخندی طولانی با نگاهی عمیق که مرا معذب می کرد .بعد انگار باخودش حرف می زد گفت :چقدر عوض شدی .



رعنا بلافاصله گفت :مامانم میگه خاله سپیده خیلی خوشگل شده .



باخنده ای دستش راکه در دستم بود فشردم وگفتم :ادم نباید حرفهایی رو که می شنوه برای دیگران بگه .



توی ماشیین تمام حواسم به بچه ها بود که روی صندلی عقب نشسته وباهم بازی می کردند ،می ترسیدم دستگیره در رابکشند ودر ناگهان باز شود .علیرضا به نگرانی ام لبخندی زد وگفت در ها قفل هستند ونگرانی ام بی مورد است ،اما من بازهم نمی توانستم بی تفاوت باشم .



تاپارک راه زیادی نبود وطی پنج دقیقه به انجا رسیدیم .قبل از اینکه پیاده شوم علیرضا با لحنه خاصی صدایم زد .نگاهش کردم .می خواست حرفی بزند که گویا گفتنش سخت بود .نگاهش از من می گریخت .کمی عصبی به نظر می رسید .در حالی که سعی داشتم لحنم ارام ومطمئن باشد گفتم :طوری شده ؟ اگر حرفی دارید بگید .



-اول قول بده ناراحت نشی .



از ان همه احتیاط خنده ام گرفت وگفتم :قول میدم ،یعنی سعی می کنم .



-ممکنه لب هات رو پاک کنی ؟



انتظار هر حرفی راداشتم جوز ان .خجالت کشیدم ،کمی به من بر خورد ودر کمال ناباوری از توجهش دل گرم شدم ،اما سعی کردم هیچ یک از ان حالات را از چهره ام نخواند .خونسرد وکم یمحکم گفتم :چون قول دادم نا راحت نشم دلیلش راهم نمی پرسم تا شما هم ناراحت نشید.



بعد باانگشت رژه صورتی کم رنگی راکه روی لب هایم مالیده بودم پاک کردم .از ماشین که پیاده شدیم او ایمان را بغل کرد ومن دست رعنا را محکم در دست فشردم تا از خیابان بگذریم .هوای پارک دلپذیر وکمی خنک بود .رنگ سبز درخت ها وچمن چشمرا نوازش می داد وخلوتی پارک وصدای پرندگان انسان را وادار به سکوت می کرد.رعنا وایمان دیگر ازاد بو دند وجلوتر از ما می دویدند وبازی می کردند .اما من او هردو ساکت بودیم وبرای اینکه از بچه ها دور نشویم کمی تند قدم بر می داشتیم .بالاخره بچه ها باتوپی که برایشان اورده بودیم مشغول بازی شدند وما توانستیم روی نیم کتی نزدیک انها بنشینیم وبازی کو دکانه شان راتما شاکنیم .لحظاتی از نشستنمان نمی گذشت که علیرضا بی مقدمه گفت :راستی فرصت نشد بابت فارغ التحصیلی ات بهت تبریک بگم .



باپوذ خندی تلخ تشکر کردم .



-حق داری ناراحت باشی .من این مدت خیلی گرفتار بودم .می دونی سپیده ! ادم وقتی توی جبهه می جنگه ،به سختی می تونه به چیزدیگری جز جنگیدن فکر کنه .به خصوص جبهه ما که حالا و هوایی س.وای جبهه های دیگر دارد .



-بله !حق دارید ...این جنگ ان قدر شما را مشغول کرده که دیگه حتی زاری های مادرتون هم براتون مهم نیست .



جدی ومصمم گفت :مادرمن باید درک کنه ....به کشور ما حمله شده ودفاع وظیفه ماست .اگر همه جوان ها بنشینن توی خ.نه ، پس کی از مملکت محافظت کنه ؟ من دوسال اول ،خدمت سر بازی ام رو انجام دادم واین یک سال وچند ماه هم داوطلب بودم ،بعد از این هم خواهم بود .



-یعنی باز هم خیال دارید برگردید ؟شاید این جنگ سال های زیادی طول بکشه .



-انشاء ا...که این طور نیست ، اما تا هروقت بتونم ادامه میدم .توهم اگر جای من بودی همین کار رو می کردی .فقط کافی بود یک بار سری به شهر های مرزی درگیر جنگ بزنی .



-من از جنگیدن با اسلحه خوشم نمی اید .فکرنمی کنم هیچ وقت بتونم به طرف کسی شلیک کنم .



دوبار یاد حسام افتادم .یاد لحظه ای که تیر خورد وصدای شلیک گلوله هایی که از کنار مان عبور می کرد .عصبی ، با سر استین عرق پشت لبم را پاک کردم ، نفسم سنگین شده بود ونزدیک بود فریاد بکشم .او متوجه حالم شد .به سمتم برگشت ،بادقت نگاهم کرد پرسید :حالت خوبه ؟



می ترسیدم اگر حرف بزنم بغضم به ترکد .از جا بلند شدم وسریع گفتم :من می رم اب بخورم .



از او که دور می شدم چند نفس عمیق کشیدم .از شیر اب ،مشتی اب خنک به صورتم زدم .چند لحظه چشمانم رابستم وپس از اینکه بر خود مسلط شدم نزد او بازگشتم .رعنا وایمان همچنان مشغول بازی بودندوبا خنده هایی شاد به دنیای پرتنش اطراف دهن کجی می کردند .هنوز روی صندلی ننشسته بودم که علیرضا با همان دقت قبلی به چهره ام نگریست وپرسید :بهتر شدی ؟



با سر جواب مثبت دادم از جیب پیراهنش دستمال کاغذی بیرون اورد ،به سمتم گرفت وگفت : زیر چشمانت سیاه شده ! این ات واشغال هایی که به چشمات مالیده بودی یکم ریخته !



خجالت زده دستمال را گرفتم .ارایشم بسیار اندک بود .اما باشستن صورتم همان مقدار کم هم برای سیاه کردن زیر چشمانم کافی بود .او نگاهش رابه درختان سبز مقابل دوخت وگفت :چشمهای تو که احتیاجی به این چیزها نداره !



سعی کردم حالت گفتارش را نادیده بگیرم :



-لطف دارید !اما طبیعت خانم ها به این چیزها گرایش داره .



-ما ادمها همیشه عادت داریم بر عکس کار طبیعت پیش بریم .



-منظورتون چیه ؟



با لبخندی موذیانه پاسخ داد :اگر خوب به حیوانات نگاه کنی می بینی نرها زیباتر از ماده ها هستند .مثلا طاووس ....یا شیر .....یا حتی مرغ یا خروس ها .هم تاج دارند وهم پرهای بزرگ رنگین تر ،خب این دلیل مهمی داردواون این است که ماده ها نسبت به نر ها بی تفاوت وتند یا اینکه باید باشند واین نرها هستند که باید بازیبایی یا حرکت زیباشون ماده ها ی پر ناز وافاده رو به سمت خودشان جلب کنند .



-منظورتون اینه که مردها باید خودشون رو ارایش کنند ؟البته همان طور که می بینید در طبیعت انسان ها ،زن ها زیباترند ومردها حتی ارایش هم زشت ترند



-اما مردها جزاب ترند ! همیشه ابهت مرد ،صدای مرد وقدرت بدنی مرد جذابیت بیشتری داره ! اکثر مواقع محبوب ترین هنر پیشه زن پر طراف دار تر است پس نتیجه می گیریم مردها مردها از زن ها جذاب ترند .



با خشمی فرو خرده گفتم :شما دارید به زن ها توهین می کنید



او سعی کرد جدی تر باشد اما هنوز لبخندی گوشیه لبش را بالا می برد .



-اشتباه نکن ! درست بر عکس ،من دارم ارزش واقعی شما زن هارو نشون میدم .چون مردها ذاتا طالب خانم ها هستند وباید کایری کنند که خام ها هم طالب اون ها بشوند .برای همینه که مردها کمتر می توانند بدون زن زندگی کنند .این تنها یی برای اونها واقعا عذاب اوره .اما خیلی از خانم ها رو می بینم که مثلا بعد از طلاق یافوت شوهراشان تنها یی رو تحمل می کنند .شاید برای انها هم سخت باشد ،اما سخت تر از مردها نیست ،بنظر من زن ها موجودات عجیب وپیچیده ای هستند واگر درون هر کدامشان راکن کاش کنی حقایق جالبی پیدا می کنی .صبر وتحمل زن ها از مردها بیشتره .پشتکار بیشتری دارند وهمان طور که قادرند بهترین موجود روی زمین باشند،بدترین هم می توانند باشند .



بالحنی پر طعنه گفتم :تعجب می کنم چرا شما تا به حال بدون زن سر کردید ؟



باخونسردی گفت :از کجا این قدر مطمنی ؟



حیرت زده نگاهش کردم که ادامه داد :البته یک چیز دیگر هم هست که باید مد نظر داشت .هر مردی ممکنه کمی احساسات وطبع زنانه در وجود خودش داشته باشد یا به عکس ....اون طوری نگاهم نکن ! منظورم ذو جنسی هانیستند .مثلا دقت کردی ، بعضی مردها رفتاری نسبتن به بچه ها یا همسرانشون دارند ؟ایا اینکه به نقاشی های لطیف یا موشیقی های ملایم وحتی بعضی کارهایخانه ،مثلا اشپزی ،علاقه دارند .البته این علایق باعث نمیشه که کمتر مردبه نظر بیایند ،بلکه ممکنه خیلی ثابت قدم تر ومنطقی تر هم باشند .برعکس ،بعضی از زن ها به ورزش های رزمی ،موسیقی های خشن ،فیلم های اکشن ومشاغلی باطبیعتی مردانه ،مثل مهندسیه ساختمان یامدیریت کار خانه علاقه دارند .این همان طبیعتی است که بعضی مردها راکمی زنانه وبعضی زنان را مردانه می کند ،در حالی که تمام حالات زنانه یا مردانه به طور کامل در انها وجود دارد .



-حالا منظورتون از این حرفا ها چیه ؟



-منظور خاصی نداشتم فقط باهات حرف زدم .فکر کنم بحث جالبی بود .



-تاشما بحث های یک جانبه را چطور جالب بدونید !



-خوب تو هم حرف بزن .



-برام جالب بدونم شما جزو کدام دسته از مردها هستید .



-تو درموردم قضاوت کن .



-من احساس می کنم هنوز خیلی مانده که بفهمم چجور ادمی هستی .



باخنده در چشمانم خیره شد وگفت :



-دلت می خواست به جای (چه جور ادمی )بگی (چه جور جانوری )هان ؟



نگاهم را از او دزدیدم وگفتم :به هیچ وجه ! چراراجع به من این طوری فکر می کنید ؟



در میان خنده ناگهان جدی شد وگفت :می خواهم در سفر به ورامین همراهم باشی .



جا خوردم .متوجه شد وادامه داد:بامن بیا ،پشیمون نمیشی .



-اخه ....اخه دلیلی نداره من باشما بیام ....من دلم نمی خواد بیشتر از این خانواده شما رو ناراحت کنم .



-تو هنوز زن منی ومن به عنوان شوهر رسمی تو ازت خواهش می کنم بامن بیایی .....این تنها خواهشی است که تابحال از تو داشتم .



بعد از پارک بچه ها رادر خانه بردیم وبه پیشنهاد او سر مزار حسام رفتیم .مثل همیشه مرابا حسام تنها گذاشت .کنار سنگ قبر نشستم وبه نام حسام خیره شدم .دقایقی فقط اشک ریختم چقدر دلم برایش تنگ شده بود ....نباید غیر منطقی فکر می کردم .دیگر حسامی وجود نداشت ومن داشتم زندگی می کردم .حتی کم کم با میل خودم برای زندگی ام تصمیم می گرفتم .



دینی که به علیرضا داشتم غیر قابل انکار بود ،اما تمام سعی خود را می کردم تا زیر بار دین او تصمیم عجولانه ای نگیرم .می خواستم یک بار هم شده به فکر خودم باشم وبرای دل خودم کاری انجام دهم .من علیرضا رامی خواستم ،برایش احترام قائل بودم واو تنها مردی در دنیا بود که می توانستم عمری را کنارش سر کنم ،اما عاشق نبودم .این مسلم بود .بعد از حسام دیکر فکر عاشق شدن راهم نمی کردم ،حتی عاشق علیرضا ،علی رغم خوبی هایی که در حق من کرده بود ومی کرد .این حرفها را یا نهایت شرمندگی به حسام گفتم وبعد از اینکه علیرضا فاتحه ای برای او خواند وباهم به زیارت امام زاده عبدا...وحضرت عبدالعظیم رفتیم .شام راهم در رستورانی شیک ودنج صرف کردیم ودر تمام ان مدت باهم حرف زدیم .من بیشتر از هندوستان وشرایط دانشگاه ها گفتم واو از جبهه ورشادت های هم رزمانش به راستی بعضی از انها شگفت اور ،بعضی اتفاقات خنده دار وبعضی هم گریه اور ودرد ناک بود .انها درمرز جنوب غربی برای خود دنیایی ساخته بودند .دنیاایی که از نظر ما که خارج از ان بودیم ،وحشتناک بنظر می رسید .علیرضا تعریف می کرد که برخی از جوان ها باچه بزرگواری وچه عاشقانه از جان می گذرند.البته دل خونی هم از دست کسانی داشت که از اب گل الود ماهی می گرفتند .کسانی مثل اقای من ! گرچه اسمی از اقام نیاورد،اما ا زسعیده شنیده بودم که از وقتی رژیم برگشته ،اقا رنگ عوض کرده واز ترس جان ومالش همیشه ته ریش می گذارد .پول ومواد غذاییبه جبهه می فرستد وبا همان کارها خیلی ها هوایش رادارند وگذشته اش رانادیده انگاشته اند .او حتی باامثال خودش بساط عیش ونوشش به راه بود وخلاصه بازار دورویی اش حسابی گرفته بود.! اوروی امیر علی راهم سفید کرد.امیر لااقل نماند تا نمایش بازاری کنه .دلم برای اقام می سوخت والبته بیشتر برای مادرم که اسیر دست او بود .سعیده می گفت دل مادر از دست کارهای اقام خون است ومامان معتقد است که باان کارها خودشان را مضحکه دوست واشنا کرده اند .بالاخره همسایه ها وفامیل از گذشته همه ما باخبر هستند .وگذشته مثل داغی روی پیشانی اقا خودنما ئی می کرد واگر به خاطر پول ونفوذش نبود ،می بایست یک زندگی عادی درپیش می گرفت .اما داشتن یک زندگی بدون دوستان پر قدرت ،پول ،تفریح وجاه طلبی برای مردی مثل پدرمن غیر ممکن به نظر می رسید .

sansi
09-04-2011, 18:49
دوروز پس از ان ،ما باهمان پیکان سبز قدیمی راهی ورامین شدیم .سفر ما باعث خوشحالی همه شد بود .انها دیگر کار راتمام شده می پنداشتند وشاد بودند از اینکه علیرضا بالاخره زندگی زناشویی خود را اغاز می کنیم .درظاهر امر برای من هم همین طور بود ،اما علیرضا وحالات دوستانه اش کمی مرابه تردیدمی انداخت .تاورامین یکسره راند وفقط یک جا ،بین راه ،نیم ساعتی استراحت کرد تا راه طولانی کمتر خسته اش کند .




بتدای سفر کمی معذب بودم ،اما بعد از مدتی احساس راحتی خاصی می کردم .برایش میوه پوست می گرفتم یا پسته می شکاندم ودرزیردستی روی داشبرد برایش می گذاشتم تابخورد.کلی پر چانگی هم کردیم واز هردری حرف زدیم .موسیقس گوش کردیم ،خاطره تعریف کردیم .حتی من خاطره های بامزه ای از دوران کودکی ام برایش گفتم .خاطره هایی که عطر حسام ، ردپای پوری ویاد پیمان راداشت .خاطره ان بچه گربه ای که حسام وپیمان به خانه اوردند یازمانی که همه مادیگر بزرگ شده بودیم اما هنوز هم به هم به هوای بچگی گرگم به هوا بازی می کردیم ،یکدیگر را می گرفتیم واقام حسابی دعوایمان می کرد .خاطره ام که تمام شد به علیرضا گفتم :انگار ان روز ها مادر هایمان هم بی خیال وراحت بودند.ما همیشه ان قدر که خشم اقام وغرلندهای عزیز می ترسیدیم از انها نمی ترسیدیم .باور کن ما تادوازده ،سیزده سالگی اصلانمی فهمیدیم چرابه ماگوشزد می کنند باپسرها کمتر بازی کنیم.




او بالبخند گفت :شاید می فهمیدید ،اما نمی خواستید قبول کنید.




-شاید !




-واین نخواستن به این علت بود که می ترسیدید از هم فاصله بگیرید.




-ما خیلیباهم جور بودیم خیلی !




از یاد اوری ان روزها وان دوستان که هرکدام گوشه ای از این دنیاویکی زیرخروارها خاک بود ،اشک هایم ازدریچه قلبم راه گشودواز چشمهایم سرازیر شد.

گریه ای ارام وبی صدا .اشک هایم راپاک نمی کردم تامبادا علیرضا متوجه شود .نمی خواستم ناراحتش کنم .نمی دانم اوفهمید یانه ....اماسکوت کرده بود .سکوتی که حدود ربع ساعت طول کشید.بعد از ظهر بودکه به مقصد رسیدیم.انجا هم مثل تهران بوی جنگ



داد.پرچم های ایران یاپرچم هایی که نام ائمه رویشان نوشته شده بود ،درجای جای شهر بهچشم می خورد.صدایی که هنوز هم مرایه یاد ان روزها می می اندازد .گاهی باصدایش می گرییموگاهی هم ازطنین ان عصبی می شویم ! ومن هنوز هم گاهی درمی مانم که باید عصبی شوم یا بگریم .




بالاخره علیرضا فرمان رابه سمت کوچه ای باریک وخاکی درمحله ای که مشخص بود فقیر نشین است پیچاند .مقابل دراهنی زنگ زده کوچکی که معلوم بودروزی ابی رنگ بوده ،نگه داشت .از ماشین پیاده شد ،اما به من اشاره کردبمانم .باسوئیچ چند بارمحکم به درکوبید. پس ازچند لحظه درروی پاشنه چرخیدو پسر بچه ای سبزرو ازپشت ان ظاهر شد .او چند کلامی به ارامی باپسر حرف زد وداخل خانه شد .دهدقیقه ای ماند وبعد باچهره ای گرفته ،بازگشت .وقتی روی سندلی اش نشست پرسیدم :اتفاقی افتاده ؟




-پدراین خانواده شهید شده .همسرش هم بیماره باید عمل بشه ....زنبیچاره اهل جنوبه ،اینجا کسی رونداره .فرمانده ما برایش پول فرستاده بود که بهش دادم .اما مشکل این خانواده پول نیست .این خانواده حقیقتابی سرپرست شدند.




-جرادولت حمایت نمی کنه ؟




-حمایت می کنه ،اما کافی نیست ......گاهی ادم درمی مونه!




-جراشما کمکشون نمی کنید؟




-اخه من چیکار کنم ؟ اون یک زنه .....من که نمی توانم برم زیربغلش رابگیرم وببرمش این وراون ور.




-یعنی اینقدرتنهاست ؟




-مادرش سالها قبل فوت کرده ، خواهرش هم چابهار زندگ یمی کنه وبرایخودش هزاربدبختی داره ،البته همسایه هابه دادش می رسند –یعنی اینقدر مریضه ؟




-دیسکه کمر داره .....باید عمل بشه .تازه بعداز عمل هم معلوم نیست کاملاخوب بشه .




کمی مکث کردم ......بابت پیشنهاهدم تردید داشتم اما لحظه ای بردودلی ام غلبه کردم وگفتم :شاید من بتونم کاری بکنم .




نگاه او کمی مردد بود .اما همان حالتش مرامصمم کرد.




-من می تونم کمک کنم .




-یک نفر رو نیاز داره تاموقع لزوم به کنارش باشه ....من فکرنکنم تو تا چند روزدیگه درگیرکارهای خانه که قراره اجاره کنی باشی.تازه مرضیه گفت کارهای استخدامت توی اموزش وپرورش داره جور میشه .




-مهم نیست ،کارهام کمی عقب بیفته قابل جبرانه .




-باید موقع برگشتن ،اون هارو باخودمون ببریم .




-چند نفرن ؟




-خودش ،پسرده ساله ودختر پنج ساله اش .




-کی ازانها مراقبت می کنه ؟




-مگه نگفتی حاضری کمک کنی ؟




-چرا!




-برای کمک باید یک ماهی خونه ما بمونی .مادرم به تنها یی از پس نگهداری بچه ها بر نمی یاد .تازه این خانم رویک هفته بیشتر بیمارستان نگه نمی دارند .اون هم میاد خونه ما .




لحظه ای سکوت کردم ،اما بالا خره حرفی بود که زده بودم ومی خواستم هرکاری می توانم انجام دهم .




-مسئله ای نیست .من اماده ام .




او لبخندی برلب اورد وگفت :می دونستم !




من هم موذیانه خندیم .




-معلومه که می دانستید.




هردو خندیدیم .بعد به سراغ زمینی رفیتم که قرار بود ببینید.زمین بزرگ .حدود یک هکتار ،اما مدت ها دست نخورده بود .اطراف زمین درخت های بلند سرو گذاشته شده بود که منظره زیبایی به وجود م یاورد .جوی باریکی هم اطراف زمین جریان داشت که ریشه درختان راابیاری می کرد .برای اینکه افتاب داغ پوستم راخراب نکند روسری ام را جلو کشیدم ،به طوری که تقریبا نیمی از صورتم در سایه روسری قرار گرفت .علیرضا نگاهی به من انداخت وخندید .معترضانه گفتم :چرامی خندید؟




-خیلی بامزه شدی ! مثل .....مثل ....مثل دخترهای .......




-مثل چی شدم ؟چراحرفتان روتموم نمی کنید؟




-می ترم ناراحت بشی.




-نه ناراحت نمی شم ،بگید .




-شکل دختر های کم هوش شلخته ای شده ای که بلد نیستند روسری سرکنند !




-چی ؟!خجالت بکشید !




جمله اخررا فریاد زدم وباترکه ای که کنار پایم افتاده بود به دنبالش دویدم .او قهقه می زد وفرار می کرد ومن هم بااینکه به خنده افتاده بودم سعی می کردم خودراخشمگین نشان دهم .ان قدردویدیم که حسابی از ماشین دور شدیم .تقریبا به ان سوی زمین نزدیک شدیم .دیگر طاقت نیاوردم .به شدت نفس نفس می زدم ووحس می کردم قلبم از جا درخواهد امد .دست روی سینه ام گذاشته بودم وسعی می کردم نفسی تازه کنم .اوکه دید من ایستاده ام ،دیگر ندوید .چند قدم به سمت من برگشت ودرحالی که خودش هم نفس نفس می زد گفت :پیرشدی دختر ؟




باحرص ترکه رابه سویش پرتاب کررم .




فکر کردم جاخالی می دهد ،اما نداد به صورتش بر خورد کرد .او بااخ بلندی دست روی یک چشمش گذاشت وخم شد .وحشت کردم .اگر چشمش اسیب می دید هرگز خودم رانمی بخشیدم .باقدم هایی که از شدت اضطراب کند وسنگین برداشته می شد .اما می خواستم شتاب داشته باشند خود رابه او رساندم .در سکوت خم شده بود وبلند بلند نفس می کشید .دستم راروی شانه اش گذاشتم ،خم شدم و سعی کردم چشمش نگاه کنم .




-چی شد ؟چرا حرکت نکرید ؟فکر نمی کردم این قدر کند باشی ! مثل اینکه شما از من پیر ترید .




اهسته گفت :کورم کردی دختر !....من توی جبهه مجروح نشده بودم ،حالا تو اینجا کورم کردی .الحق که از عراقی ها هم بی رحم تری .




-بگذار ببینم چشمت رو ...دستت رابردار .




درصدایم نگرانی موج می زد .نزدیک بود به گریه بیفتم که دستش رابرداست وبا چشمان سالمش که درشت تر از همیشه به نظر می رسید نگاهم کرد .لبخند شیرینی روی لب داشت وشیطنت از چهره اش می بارید .




تازه متوجه شدم که فریب خورده ام ! اخم کرده ومشتی کوچک حواله سینه پهنش کردم .




-شما خیلی حقه بازید .شرم اوره !




اما او مثل اینکه حرفم رانشنیده باشد ،بالحنی که قبلا دراوندیده بودم گفت :راستی راستی نگرانم شدی سپیده ؟

از حالت چشمها ونحوه بیانش دلم فرو ریخت .برای لحظه ای چنان تحت تاثیر قرار گرفتم ،مثل اینکه بچه کوچکی مقابلم ایستاده وازتوجه من شاد شده .می خواستم در او را رد اغوش بگیرم وبگویم چقدر دوستش دارم .دیگر نمی گفتم عاشقش نیستم فقط می گفتم دوستش دارم .اما چیزی نگفتم.او معذب نگاهش رابه نقطه دیگری دوخت وبه سمت ماشین ربگشت .من هم بافاصله دوقدم پشت سرش حرکت کردم .

sansi
10-04-2011, 09:20
فصل 35





سه هفته از اقامتم درمنزل دایی ناصر می گذشت .طلعت خانم به راستی ازعهده نگه داری بچه ها که مهما نمان بودند برنمی امد .مرضیه هم دوباره حامله شده بود وویار بدی داشت .




نگه داری از حمید ،میرم ورعنا کاملا برعهده من بود .علیرضا هم مانهد هبود تا به کارهای اداری وبیمارستان زهراخانم رسیدگی کند .اوباموفقیت عمل شد وحالا چند روزی بود که به خانه امده بود .سوئیت پایین رامخصوص او اماده کرده بودیم وشبها من کنارش می ماندم تا اگر به کمک نیازداشت دچار دردسر نشود .در ان مدت بااو خیلی صمیمی شده بودم واو از شوهرش ،ازدواج عاشقانه شان وسختی هایی که در زندگی کشیده بود تعریف می کرد.




او پس از شوهرش به شدت بافقر دست به گریبان بود وبر اثر کار زیاد ،مهره های کمرش دچار اسیب شده بود .با علیرضا واقا ولی راجع به اوصحبت کردم وانها قبول کردن او کودکش را درهمان سوئیت جادهند وکاری برایش دست وپا کنند تا از پس مخارج زندگی خود وفر زندانش بر بیای د.دیگر چه چیزی از ان بهتر بود .البته طلعت خانم اول کمی مخالفت کرد .از وجود زنی جوان وتنها در خانه می هراسید ،اما علیرضا هر طور بو د قانعش کرد . وقتی ماندن زهرا خانم در انجا قطعی شد ،علیرضا وانتی کرایه کرد تا به ورامین برویم واسباب اندک انها رابیاوریم .




دایی ناصر هم برای کمک امد وموقع بازگشت در وانت نشست تاما راحت باشیم .البته چیزی در این باره نگفت ،اما عملش معنایی بغییر از ان نداشت .




پخش ماشین خراب شده بود وما مجبور بودیم یا حرف بزنیم یا ساکوتی ازار دهند هراتحمل کنیم که حرف زدن راتذپرجیح دادیم .علیرضا پیشنهاد مشاعره داد .اول با مسخره بازی شروع شد .شعر های خواننده های قدیمی وجدید وبعد شعرنو وکم کم حالتمان کمی جدی تر باشم :




-دلم که جان فرسوداز او ،کام دلم نگشود از او




نو مید نتوان بود از او ،باشد که دلداری کند






-دلی دارم کز وحاصل ندارم




مراان به که دل با دل ندارم




نظام ی





-من که اتش دل چون خم می درچوشم




مهر بر لب زده ،خون می خورم وخا موشم






سعی کردم شعری بیاورم که از سوز وگداز عاشقانه اثری نداشته باشد ،به همین دلیل چند دقیقه ای فکر کردم .اوهم صبورانه انتظار می کشید .بالاخرع باز هم بایکی از اشعار نظامی پاسخش رادادم :






-مخور غم که ادمی غم برنتابد





چو غم گفتی زمین بر نتابد




او پاسخی نداد .من در انتظار می سوختم .اما او سکوت کرده بود .وقتی به خانه رسیدیم هواتاریک شده بود .ان شب اسمان پرستاره بود وماه کامل وسط اسمان می درخشید .وانت بار جلئتذ از ما نگه داشت ودایی ناصر پیاده شوم که باصدای ارام ولرزان علیرضا میخکوب شدم :




-چنانت دوست می دارم ،که وصلت دل نمب خواهد




کمال دوستی باشد ،مراد از دوست نگرفتم




مراد خسرواز شیرین ،کناری بود در اغوشی




محبت کار فرهاد است وکوه بیستون سفتن .




وقتی رفت اشک هایم بی اختیار جاری شد .دردل نچوا کردم (خدایا من لیاقت این همه احساس رو دارم ؟ای کاش ....ای کاش او عاشق من نبود ! ای کاش فقط ترحم داشت واز روی دل سوزی باکمن می ماند .ان وقت شاید تحملش راحت بود .)




فردای ان روز علیرضا به جبهه بازگشت .ان هم صبح خیلی زود .بدون خداحافظی .





*****




سه ماه بعد همه چیز درجای خود قرارداشت یا دست کم این طور بهنظر می رسید .زهراخانم به تازگی در ادره علیرضا شغل سابق مرا اختیار کرده بود . در سوئیت پایین بابچه هایش مستقر بود .گازی سه شعله کنار اتاق گذاشته بود تا همان جااشپزی هم کند ،حمید بهمدرسه می رفت ورعنا ومریم بازی شده بودند .




من هم به خانه تازه ام نقل مکان کرده بودم .انجا یک هال ویک اتاق خواب کوچک داشت بااشپذخانه ای نقلی ومدل اپن ،سرویس حمام ودست شویی اش هم یکی وجمع وجور بود .در کل راضی بودم وکم کم در محل جا می افتادم .سمیراومرجان ،دختران محببه وعاطفه که دیگر بزرگتر ودبیرستانی شده بودند ،هفته ای چند روز به من سر می زدند وحتی گاهی شبها کنارم می ماندند .سعیده هم گاهی می امد ،اما شب نمی ماند .اقا به او اجازه نمی داد شب جایی بماند .از همه مهم تر ،من در دبیرساتنی در خیابان اذربایجان زبان انگلیسی تدریس می کردم وبه صورت رسمی استخدام اموزش وپرورش شده بود م.عاشق کارم بودم وباتمام وچود از گذارند اوقاتم با دختران جوان لذت می بردم .انه اهم در همان زمان کم مرا پذیرفته بودند ودوستم داشتند .لابته دو،سه هفته اول حسابی بابت جوان وبی تجربه بودنم سر به سرم می گذاشتند ودستم می انداختند ،اما من باصبر وحوصله خودم را به انهاثابت کردم وانها مرا به عنوان معلم ودوست خود پزیرفتند .زندگی بد نبود .همه به کالا هاب کوپنی ،کمبود برخی موادغذایی وحجله هایی که گاه گاهی سر از کوچه های شهر ،خبر شهادت جوان برو.مند دیگری رامی داد عادت کرده بودند .یا شاید بهتر است بگویم دیگر ان چیزهارا پذیرفته بودند .وضعیت کشوری در حال جنگ بهتر از ان نمی شد .دران موقعیت فقط بم باران راکم داشتیم که به لطف صدام ملعون این اتفاق هم افتاد ومشکلات مردم چندین برابر شد .در برخی خیابان ها ومعابر پناهگاه هایی به شکل نیم دایره کوتاهی وجود داشت که به صورت قرمز شدن وضعیت ،مردم باچهره هایی برافروخته از ترس وهیجان خود را به درون ان می کشاندند .




پارکینگ ساختمان های بزرگ واسمان خراش ها هم جزو پناهگاه ها محصوب می شد واجازه ورود برای عموم ازاد بود .برای همه تحمل ان همه فشار عصبی هنگام شنیدن اژیر قرمز ودر پی ان صدای ضد هوایی وفرواافتادن بمب سخت بود .عده ای از شهر خارج شده بودند ودر روستاهای اطراف ،شمال کشور یا باغ ها وویلا های خود در نقطه مختلف کشو ربه سر می بردند .خانواده من هم به باغی که اقام به تازگی در شهریار کرج خریده بود پنهان شده بودند .فقط سعیده مانده بود تااز درس ودانشگاه عقب نماند .همان روزها بود که شوهر منیژه کارها یش راجور کرد وهمراه منیژه وسه فرزندشان راهی انگلستان شدند واز پی شان عاطفه وخانواده اش هم به انجا نقل مکان کردند .البته اول بچه ها رافرستادند وبعد عاطفه وشوهرش به صورت قاچاقی از مرز خارج شدند .ا زخروج قاچاقی انها دلم مثل سیر وسرکه می جوشید ومدام به یاد حرفهای شهلا می افتادم که در راه دبی چه بلاهایی به سرش امده بود .اما خوشبختانه وشکر خدا غیر از سختی های راه مشکل دیگری به وجود نیامده بود . سفر قاچاقی انها بیست روز تمام طول کشید ومن بیست روز وبیست شب دعامی می کردم .فقط دایی هایم مانده بودند ومحبوبه وسعیده .به اصرار دائی نادر وسعیده تازمانی که اقا ومادرم وعزیز در شهر یار بودند به خانه خودمان رفتم .در ان مدت با وجود بمباران ها من وسعیده اوقات خوبی کنار هم داشتیم .گاهی ناهید هم به ما می پیوست .انجا حس خوبی داشتم .رانده شدهای بودم که حالا فرصت کنکاش در محیط ممنوعه رایافته بود .از علیرضا هم بی خبر نبودم .مرضیه اخباری در مورد او بهمن می رسید .یم نامه برایش فرستادم ،اما پاسخی نداد . نمی داستم چراناگهان در لاک خود فرو رفته بود ،اما برایش دلتنگ شده بود ودلواپسش بودم .یک روز سرد زمستانی باسولماز کنار بخاری نشسته ودرس زبان انگیلسی کار می کردیم که زنگ تلفن به صدا درامد .از صدای زنگ دلم پایین ریخت ،نمی دانم چراحس خوبی نداشتم .در خانه غیر از من سلماز کسی نبود .اوبی اعتنا به زنگ تلفن سعی می کرد سوالی راپاسخ دهد .چند ماهی می شد اقام طلسم را شکسته وتلفن خریده بود ،اماروی ان شدت حساس بود نمی گذاشت سعیده تلفن خانه رابه دوستانش بدهد وجز اقوام ودوستان خیلی نزدیک کسی شماره خانه شان رانداشت .باتردید گوشی رابرداشتم اهسته گفتم :بله ؟




-سلام سعیده خوبی ؟




از شنیدن صدای پوری اشم در چشمانم جمع شد .برای اینکه متوجه نشود من پشت خط هستم به همان ارامی گفتم :خوبم ،توچطوری ؟




صداباتاخیر وباتن پایین به گوش می رسید وکاملا مشخص بود تماس از خارج از کشور است .پوری کمی بلند تر صحبت کرد :




-صدات خیل یضعیفه سعیده !.....اون جا حال همه خوبه ؟




-اقام خوابیده ......یواش حرف می زنم .




او لحظه ای مکث کرد .بعد پرسید :مگه اون ها نرفتند شهریار ؟




-اقا امروز کاری داشت اومده انجام بده وبره .....حالت خوبه ؟




-مرسی عزیزم ! خوبم




-بچه ها خوب هستند ؟




پوری ان زمان امیر ارسلان وامیر ارشام راداشت .او ان دوپسر رابافاصله یک سال به دنیا اورده بود .من عمه بودم .من وپوری قرار گذاشته بودیم برای بچه های هم مثل خاله های واقعی باشیم .ما به هم قول داده بودیم مثل خاله ها ی واقعی از بچه های یک دیگر حمایت کنیم ،اما اگر انها راتنهایی در جایی می دیدیم نمی شناختمشان !

sansi
10-04-2011, 09:25
-بچه ها خوبند .فقط ارشام دیروز یک کم تب کرده بود که حالاخوبه ....راستی ......از محله چه خبر ؟



صدایش پر از بغض شد .



-اینجا خبری نیست .ازمحله شما چه خبر ؟



-اینجا نفرت انگیزه! ای کاش این جنگ لعنتی زود تر تموم بشه .شاید اون موقع امیر علی راضی به برگشت بشه .....می دونی سعیده ! تنهایی خیلی سخته ...من اینجا خیلی تنها .



سعی کردم لحنم بیشتر دلگرم کننده باشه تا طعنه امیز :



-امیر علی که هست .



اوچند بار نامه امیر علی را زم زمه کرد وبعد بااهی عیق اضافه کرد :اره ! اون هست ،فقط هست !



انگار باخودش حرف می زد .پوریه شاد وسر زنده سابق ،حالا از کلمه کلمه خپحرفهایش غم می بارید .می خواستم فریاد بزنم وبگویم من که به تو گفته بودم ،اما تو پی دلت رفتی ،پی هوست رفتی ولی به جای ان گفتم :باید یک جوری خودت رو سر گرم کنی .



می ترسیدم جمله های طوانی به کار ببرم .می ترسیدم بفهمد ان که پشت خط است سعیده نیست .



-اینجا هیچ کاری به من نمی چسبه ! خوش به حالت سپیده که بر گشته ایران راستی حالش چطوره ؟بالاخره زندگی اش را باعلیرضا رو شروع کرد یاننه .



حالا این من بودم که صدایم پر از بغض شد .



-اون خوبه علیرضا هم جبهه است .



-سپیده خیلی لجبازه ......می ترسم علی اقا رو از دست بده .باهاش حرف بزن سعیده !.....بهش بگو علیرضا چقدر دوستش داره .



با تعجب گفتم :تو از کجا می دونی ؟



او لحظه ای سکوت کرد .بعد گفت :یعنی یادت رفته که برات گفتم اون روزهایی که حال سپیده خراب بود ،علیرضا چقدر بی قراری می کرد .خودت یادت نمی یاد به خاطر اون چطور جلوی اقات ایستاد وحتی تهدیدش کرد ......حاال چون علیذضا خواسته اینها رو بهش نگید شما همه سکوت کردید توبهش بگو .نگذار این قدر سرش رو مثل کبک زیر برف کنه .



سعی کردم حرصم راکنترل کنم .



-حالا تو چرااین قدر به فکر اونی ؟اون که باتو قهره .



-خیلی ها باهم قهر می کنند ،اما دلیل نمیشه برای هم نگران نباشند .



باصدای گریه کودکی سعی کرد سریع تر حرف بزند :



-مراقب خودت باش وفقط به خوشبختی خودت فکر کن .....خدانگه دارت .



تماس قطع شد .مطمئن بودم او مراشناخته .پوری اگر مرانمی شناخت عجیب بود ! در مقابل نگاه مات زده سلماز به او گفتم برای امروز کافی است وبه دست شویی رفتم .



ای کاش خودم رامعرفی می کردم .ای کاش می گفتم که شاید بتوانم اورابابت انتخاب امیر علی ببخشم بالااقل ان قسمت ا ززندگی ا ش را ندیده بگیرم ،اما نمی توانستم .می ترسیدم امیر علی رابطه ماراخراب تر از قبل کند .می ترسیدم نتوانم صبوری های اورادربرابر امیر علی تحمل کنم .می ترسیدم بازهم او راسرزنش کنم .نه ! پوری دیگر برای من تمام شده بود .....



مدتی بعد نامه ای از پیمان رسید .با او هنوز ارتباط بودم واکثرمواقع در پاکت نامه های او نامه ای هم از نورا بود که همیشه پاسخش رامی نوشتم .اما نامه چنان خوشحالم کرد که بلافاصله به اپارتمان پیمان زنگ زدم .او ونورا بااجازه جمشید خان بدری خانم نامزد کرده بودند وقرار بود تا اتمام تحصیلا تشان پیمان رابرای مسلمان شدن وازدواج اماده کند .



شش ماه تمام ا زرفتن علیرضا می گذشت ویک هفته ای می شد که از او هیچ خبیر ندا شتیم .از شدت نگرانی نزدیک بود دیوانه شوم که بالا خره اومد یا بهتر است بگویم او را اوردند .ان هم باسرووضعی که دل همه رابه درد اورد .یک ترکش در ران پای چپ ،یک ترکش در پهلوی چپ وتر کش های کوچک دیگری که به نیمی از صورتش اسیب رسانده بود ،اورامجروح کرده بود .



خطر مرگ وجود نداشت ،اما ممکن بود یک کلیه اش اسیب دیده باشد .به همین دلیل اورابرای عمل جراح یبه بیمارستان تهران منتقل کرده بودند .



طلعت خانم بی قرار می کرد.اقا ولی مانند جوجه ای که پرهایش ریخته باشد گوشه ای کز می کرد وحرف نمی زد .اما مشخص بود تحت فشار شدیدی قرار دارد .مرضیه همپای مادرش اشک می ریخت وبی انکه بداند چه زخمی به دل من می زند یک بار میان گریه اش گفت :چراهروقت باردار می شود بلایی به سر یکی از برادرهایش می اید ؟دایی ناصر هم سعی می کرد اورا اروم کند .



بعد از عمل ،چند ساعتی طول کشید تا علیرضا به هوش امد .خوشبختانه کلیه اش رانجات داده بودند .هم هخدارا شکر کردند .من هم شاکر بودم .فقط خدامی داند د ران دقایق چه بر من گذشت می دانستیم خطر جدی نیست ،اما مرگ حسام همه ماراترسانده وحساس کرده بود .حتی من تقریبا حس می کردم علیرضا دیگر ههر گز چشمانش رانخواهد گشود .



بااصرار پزشک معالج همه به خانه های خود رفتند وفقط من ماندم .پشت در اتاقش ایستاده بودم ومردد ومضطرب باحالتی عصبی در در راه رو قدم می زدم .پزشک که مردی جا افتاده وبلند قامت بود ،باچهره ای جدی اما مهربان به سمتم امد ،لبخندی زد وگفت :در حالنی شما وشو هرتون یک کدورت جزئی باهم دارید ،اما شدت علاقه ومحبت از چشم های هردو تون پیداست .برید داخل خانم !....این بهانه خوبی است که اشتی کنید .قدر لحظه های زندگی تون را بدونید وبیخود حرومش نکنید .البته پنج دقیقه برای حرف زدن بیشتر وقت ندارید .بیمار ما باید استراحت کنه .



به ارامی داخل اتاق شدم .دستگاه های مختلفی به بدن او وصل بود که هر کدام یک سری ا زاعمال حیاتی بدنش رادر کنترل داشتند .با ورودم پلک هایش رااز هم گشود ونگاهم کرد .به سمتش رفتم وباصدایی بغض الود این بیت رااز حافظ خوانم :




-یاد باد انکه نهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهره ما پیدابود



به سختی پوذ خندی زدوگفت :دلتبرام سوخته ؟



-دلم براتون تنگ شده بود .....این قدر تنگ که باخودم عهد کردم وقتی برگشتید .دیگه اجازه ندم ترکم کنید .




صدایش خش دار ت راز قبل شد :



-از این لفظ قلم حرف زدنت معلومه !



بالبخندگفتم :یواش یواش عادت می کنم .باید بهم فرصت بدید .



-بیش از شیش سال فرصت می خواهی ....؟اخ ....لعنتی !



معلوم بود درد می کشد وحشت زده پرسیدم :پرستار رو صداکنم ؟



-برو بیرون ! اخ ...بگو پرستار بیاد !



گریان از اتاق بیرون امدم وپرستار را صدا زدم .بلافاصله برایش مسکن تزریق کرد واو به خوابی عمیق فرو رفت .می دانستم غرورش راجریح دار کرده ام .کارم ابلهانه بود ، که در ان موقعیت ان حرف هارا زدم .او حرف هایم را به حساب دل سوزی گذاشته بود ،اما من حقیقتا نمی خواستم از دستش بدهم . دو هفته به دیدارش نرفتم .او مرخص شده بود ودر خانه شان دوران نقاهت را می گذراند .از مرضیه شنیده بودم بهتر شده ومی تواند در خانه راه برود .بالاخره پس از مدت هافک رکردن ونقشه کشیدن تصمیم خود راگرفتم .یک روز که در مدرسه کلاس نداشتم ،اماده شدم تابه دیدارش بروم .بلوز کشی یقه اسکی صورتی رنگی همراه شلوار جین سزمه ای به تن کردم ،باارایش صورتی ملایم خود را اراستم وموهایم رارو یشانه هایم ریختم .اعتراف می کنم که عالی شده بودم !



پالتو وروسری یشمی ام را روی لباس هایم پوشیدم وباماشین در بست به خانه ثابتی ها رفتم ،البته در راه یک دسته گل بسیار ساده هم گرفتم .نمی خواستم فکر کند منت کشی ام ا زنوع شدید ان است ! چهره طلعت خانم ا زمشاهده ام شکفت وقیت خم شدم تا او را ببوسم ،زیر گوشم نجوا کرد :علیرضا این مدت مثل بچه ها بهانه گیر شده ...مطمعنم بهانه تورامی گیرد .



باخجالت لبخند زدم .او به سمت اشپذ خانه رفت وادامه داد :توی اتاقش داره کتاب می خونه .



پالتو وشالم را روی دسته مبل راحتی گذاشتم .موهایم را مرتب کردم وخواستم وارد اتاقش شوم که لحظه ای سست شدم .نه ! حقش نبود که از ان راه واردشوم .من نباید او را د رتنگ نا قرار می دادم چه بسا بیشتر جبهه می گرفت .چقدر خوشحال شدم که زود به خودامدم .باپشت دست لبها ی مراپاک کردم وباانگشت سایه پشت پلکم راموهایم راباسرعت بافتم چون چیزی نداشتم که سرش راباان ببندم وهمان طور روی شانه ام انداختم .پس ا زکشیدن نفس عمیق چند زربه در زدم .



صدایش اجازه ورود داد ومن اهسته وارد شدم .نگاهش به د ربود وکاملا عادی به مظذ می رسید به طو رقطع می دانست من امده ام .



-سلام !



-سلام ! بیاداخل خجالت نکش !



ژاکتی سرمه ای به تن داشت و روی تختش نشسته بود و کتابی روی پاهایش باز بود . دسته گل را روی کتاب گذاشتم . نگاهی به گلهای رز قرمز انداخت و گفت :



ممنون ! زحمت کشیدی ، اما دیگه لازم نبود ، چون خوب شدم !



به سمت پنجره رفتم و گفتم : از قرار معلوم شمشیر رو از رو بستید !



از قرار معلوم شمشیر رو از رو بستید !



-او مدی ازم خواهش کنی باهات بمونم !؟



اوراان قدرمی شناختم که از دستش عصبانی نشوم .حتی ا زحرفش خوشحال هم شدم .اما سعی کردم حالت عادی خود راحفظ کنم :



-من فقط اومدم یک چیزی بگم ....من مدت ها ست که تصمیم خودم رو گرفتم .اگر شما هم تصمیم گرفته اید ،توی این هفته سری به من بزنید تا با هم صحبت کنیم .....اگر هم شخص دیگه ای رو دوست دارید ،نگران من نباشید ،من با بردباری این مسئله رو تحمل می کنم .



****



درست اخرین روز هفته او در خانه رازد ! تمام هفته راامید وار ومنتظر چشم به در دوخته بودم وجمعه شب ،ان هم ساعت ده به هیچ وجه حضورش راباور نمی کردم .راستی که چقدر خوب مرا ازار داده وتلافی دلسوزی بی موقعم رادر اورده بود.



او باهمان چهره همیشه خونسردش ،پوشیده در پالتوی بلند وسیاهی رو به رویم ایستاده بود .وقتی بهتم رادید بالحنی جدی گفت :نمی خوای تعارفم کنی بیام داخل ؟



بی اختیار دستی بع موهایم که بی خیال ریو شانه ریخته بود کشید م ،از جلوی در کنار رفتم ودر همان حال سعی داشتم لبخند بزنم ! البته مطمئنم لبخندم چیزجالبی از کار درنیامد !



واردشدومن باتردید درراپشت سرش بستم .او وسط حال کوچک من ایستاده بود وباکنجکاوی اطراف رابرانداز می کرد .من هم ا زپشت سر نگاهش می کردم ودراین فکر بودم بعد از اینکه نگاه کردم به او تمام شد باید چه کار کنم !



-خونه ترو تمیز وجالبی داری .



یک سرفه ای کردم تامبادا صدایم ضعیف وخش دار به گوش برسد .گفتم :بله ،درسته ! من اینجا رو خیلی دوست دارم .



به سمتم برگشت .چشمان رنگیش رادر اعماق چشمانم دوخت وگفت :استقلال چیز خوبیه،نه ؟



لحنش هنگام گفتن این جمله اغوا کننده بود .مثل اینکه می خواست بگوید :احمق هستی اگر این استقلال تازه به دست امده رااز دست بدهی ! چیزی که در تمام زندگی ات خواهانش بودی !



-هیچ کس از مستقل بودن بدش نمی اید .



-یعنی خیال داری زندگی ات رابه همین صورت حفظ کنی ؟فکر می کردم چند روزپیش برای گفتن چیزهای دیگه ای به دیدن من امده بودی .



چرامی خواست ازارم بدهد ؟شاید خیال داشت مراوادارد تا برای شروع زندگی مان التماسش کنم ،ولی من حتی به قیمت تنها ماندن تااخر عمرم هم حاضر نبودم التماسش کنم .



-پالتو تون رو بدید به من اویزن کنم .اینجا به حد کاف یگرم هست .



برای اولین بار پس از لحظه ورودش ،لبخند زد .پالتویش را در اورد وبه دستم داد .بعد بدون تعارف روی تنها کاناپه اتاق که روبروی تلوزیون قرار داشت نشست .پالتو راروی چوب لباسی اویزان کردم به سمت اشپذ خانه رفتم تا چیزی برای خوردن بیاورم .



-چای می خورید یاقهوه ؟شیر کاکائو هم می تونم درست کنم .



-هر کدوم رو که بهتر بلدی درست کن .



ا زپشت پیش خان کوچک اشپذ خانه به او که پشت به من داشت وبا خونسردی کتاب شاملو رااز روی میز برداشته بود وورق می زد ،نگاه کردم .دیگر داشت حرصی ام می کرد.



-براتون قهوه درست م یکنم .اون هم یک قهوه تلخ وغلیظ که تا صبح خوابتون نگیره وبه رفتارتون فکر کنید !



لحظه ای مکث کرد.اندکی روی کناپه لم داد وباصدای ارام اما گیراوتاثیر گذار ا ز روی کتاب شروع به خواندن کرد:



ای معشوقی که سر شار از زندگی هستی



وبه جنسیت خویش غره ای



به خاطر عشقت !



ای صبور ! ای پرستار !



ای موئمن



پیروزی تو میوه حقیقت توست .



رگبار ها وبرف را



توفان وافتاب اتش بیز را



به تحمل وصبر شکستی



باش تامیوه غرورت برسد



ای زنی که صبحانه خورشید د رپیراهن توست



پیروزی عشق نصیب تو باد !



ماتم برده بود .چراان شعر ؟! چراا زمیان اشعار ان کتاب کم قطرباید انم قطعه رامی خواند ؟! همان شعری که روزی حسام نامه ای باخط عزیز خود برایم نوشته بود .هزاران تعبیر برای اناتفاق داشتم ،اما بهترین رابرگیزیدم ! هردو برادر به یک چیز فکر می کردند ! شاید به همین دلیل هردو مراانتخاب کدره بودند .هنوز در بهت بودم که علیرضا پس از مکثی کوتاه ادامه داد :شعر قشنگیه .تو ا زشاملو خوشت می یاد ؟



-شاملو ،سهراب ،فروغ ،اخوان ثالث ،نصرت رحمانی وخیلی شعرای دیگه رودیست دارم اما شاملو وصحراب برای من چیزی دیگه ای هستند.



-اون هاکه تقریبا دو قطب مخالفند .



-شاید برای همینه که دوستشون دارم .



-یعنی تااین هد ابعاد احساسا تتو وسیعه یا بهتر بگم متناقض !



محکم وقاطع گفتم :من همون قدر که به احساسا تیک درخت احترام می گذارم به جوونی که مثل همون درخت در مقابل ظلم می ایستد احرام می گذارم .



-بهتر به جای همون قدر،بگی ....بگی متناسب با ......مسلایک انسان خیلی مهمتر از یک درخته !



در حالی که فنجان قهوه رامقابلش می گذاشتم بالبخندی گفتم :چراباید مجبور بشیم یکی رو انتخاب کینم ؟هردو کنارهم هارمونی قشنگی درست می کنند .



-درخت سنبل ایستادگیه ! البته یک درخت قطور با ریشه های محکم !



ان طرف کاناپه طوری کج نشستم که بتوانم نگاهش کنم .او هم کج بود وهمچنان لم داده بود .لحظه ای در سکوت نگاهم کرد .معذب چشم ا زاو برگرفتم .کمی صاف نشست وخواست یک پایش راروی پای دیگر بیندازد که ناگهان صدای اخ خفه ای از دهانش خارج شد .



-اخ !.....وای !.....اه یادم رفته بود این پام هنوز خوب نشده ......توکه حواس برای ادم نمی گذاری !



بانگرانی نگاهش می کردم که چهره ا شکم کم حالت طبیعی گرفت واثار درداز بین رفت .



-مثل اینکه جراحت پاتون عمیق بوده .



-مهم نیست .راستی از مدرسه چخبر ؟ شاگردهات عصبانی ات نمی کنند ؟



-گاهی چرا...اما در کل همه چیز خوبه ....من همیشون رو دوست دارم وباهم رابطه خوبی بر قرار کردیم .



-برای شروع خیلی عالیه .



مدتی دیگر حرف زدیم .از وضعیت مدارس ،نظام اموزشی ،لباس های تیره دانش اموزان که به نظرم وحشتناک بود وخیلی چیزهای دیگر به جز کلام اصل مطلب ! در ان بین لیوانی چای ،یک ظرف یبسکویت وکمی هم میوه خوریدم .



نزدیک به دوساعت از حضورش می گذشت که به ساعتش نگاهی انداخت وناگهان بلند شد .نمی خواستم برود .ای کاش می شد .تاصبح کنارم می ماند .نه ،تاهمیشه می ماند .سعی کردم این خواسته رااز نگاهم نخواند ،پس من هم بلند شدم وگفتم :



حلابودید!



کلامم بیشتر به تعارف شبیه بود ،یعنی تلاش کردم این گونه باشد .در حالی که به سمت چوب لباسی گوشیه اتاق می می رفت گفت :ساعت نزدیک دوازده شبه از یان ساعت به بعد ادم ها چندان قابل اطمینان نیستند .بخصوص شبهایی که قرص ماه کامله وممکنه هر لحظه روح پلیدی درون ادم نفوذ کنه .



باخنده معنی کلامش رانادیده گرفتم وگفتم :شما که خرافاتی نبودید ! این حرفها چیه ؟



او پالتویش رابرداشت وبه سمت من برگشت .چقدر جدی بود ! ان قدر جدی که لحظه ای فکر کردم هرگز او راان طور ندیده ام .



-هنوز هم خرافاتی نیستم ،اما مردکه هستم ! فکر کردم تو این سال هاتجربه های زیادی به دست اوردی وادم هارابهتر دیدی .



دیگر قادر نبودم خودم رابه ان راه بزنم .صورتم داغ داغ شده بود سرم را به زیر انداختم وبااندوه گفتم :معذرت م یخواهم .من خیلی متوقع هستم .....واین رامی فهمم که شما خوبی رادر حق من تمام کردید.



-اما دیگه نمی تونم خوب باشم .من همه حرفهایم روزدم .بارها بارفتارو حرکاتم ،حساساتم رو بتو ثابت کردم ،اما نمی خوام برای گرفتن تصمیم قطعی ،خودت رو پایبند دین به من بدونی . هیچ دینی به گردن تونیست .باور کن اگر بگی ا ززندگی ام برو ،همین فردا می برمت محضر کار رو تمام می کنم .بعد هم مثل یک دوست کنارت می مونم واما ادامه این وضع برایم مشکله می فهمی ؟



اشک در چشمانم حلقه زد .خدایا ! من چقدر خودخواه وبی فکر بودم .سرم رابالا گرفتم .در عمق چشمانش نگرانش خیره شدم وگفتم :چطور بگم برو ؟من شش ساله دارم فکر می کنم .ششسال به جز خوب یاز تو چیزی ندیدم وحالا چطور می توانم دوستت نداشته باشم ؟!فقط قول بده هیچ وقت تنهام نگذاری .

sansi
10-04-2011, 10:21
فصل سی و شش


دو هفته بعد من و علیرضا در خانه آقا ولی برای اینکه اینبار «بله» ای از صمیم قلب گفته باشم، دوباره به عقد هم در آمدیم. شادی دیگران قابل وصف نبود. مادر و عزیز و محبوبه و سعیده آمده بودند. همه خوشحال بودند و بی دلیل می خندیدند. مادرم وقتی مرا می بوسید اشک می ریخت. بعد هم کنار طلعت خانم نشست و مثل گذشته ها با هم پچ پچ کردند و خندیدند. دایی ناصر مدام علیرضا را دست می انداخت و سر به سرش می گذاشت و حمیدرضا هم گاهی او را همراهی می کردو محبوبه و سعیده از کنار من جم نمی خوردند و با هم حرف می زدند از خنده های بی مورد و گاه به گاهشان فهمیدم می خواهند علیرضا را اذیت کنند. شب خوبی بود. شام مفصلی کنار هم خوردیم و بعد مادرم دست من و علیرضا را در دست هم گذاشت و برایمان آرزوی خوشبختی کرد.

همان شب برای اقامتی یک هفته ای به ویلایی رفتیم که علیرضا در شمال اجاره کرده بود. چند ساعتی بعد از نیمه شب به ویلا رسیدیم. آنجا جمع و جور و گرم بود و دیوارهای تمام چوبی و مبلمان تمیز و راحتش حس خوبی به ما می داد. می دانستم این ماه عسل،دیگر نمایشی نیست و باید زندگی زناشویی واقعی را آغاز کنم. در حالی که هنوز لباس رسمی ام را به تن داشتم روی مبل ارغوانی و راحت نشیمن نشستم. به اصرار سعیده همان ساری آبی رنگی را که پیمان از هند برایم فرستاده بود پوشیده بودم تا لباسم اگر مخصوص عروسی نبود،دست کم متفاوت باشد. علیرضا در آشپزخانه چای دم می کرد و بالاخره پس از دقایقی با دو لیوان بزرگ چای بازگشت. به رویم لبخندی زد و گفت:«این لباس خیلی بهت میاد و رنگش هم با رنگ مبل هارمونی جالبی ایجاد کرده!»
بعد کنارم نشست. بی اختیار کمی خودم را جمع و جور کردم. او لیوان ها را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و نگاه شوخش را به چشمانم دوخت:
-تو هنوز هم از من خجالت می کشی؟ چند سال طول می کشه تا خجالتت بریزه؟

یک لحظه نزدیک بود از دهانم بپرد و بگویم «آخر همیشه به چشم برادری نگاهت می کردم» که زود دهانم را بستم. در حقیقت آن مزخرفترین حرفی بود که آن لحظه می توانستم بر زبان آورم. وقتی سکوتم را دید چهره اش در هم رفت و به مبل تکیه داد. پوست لبش را به دندان گرفت و پس از لحظه ای تردید گفت:«سپیده! اگر این خجالت تو ناشی از شرم و حیای دخترونه و... به خاطر... اضطراب باشه،نه تنها ناراحت نمیشم،بلکه احساس آرامش هم می کنم... با اینکه همیشه به تو اعتماد داشتم،اما مدتی که ایران نبودی خیلی به من سخت گذشت همش می ترسیدم تو... می ترسیدم کسی باعث ناراحتیت بشه.... حتی با تمام علاقه و اطمینانی که به پیمان دارم گاهی حسابی بهش حسودیم می شد یا بهش شک می کردم... البته خیلی زود به خودم می اومدم و اجازه نمی دادم اون فکر منفی ذهنم رو خراب کنه...».
به زحمت لب باز کردم و گفتم:«چرا یکبار هم که شده سری به ما نزدی؟»
-نمی خواستم فکر کنی می خواهم کنترلت کنم یا اینکه وجودم بهت تحمیل شود... حالا هم اگر ذره ای پشیمان هستی بگو... اگر احساس می کنی با من نمی تونی راحت باشی حرف بزن. هنوز دیر نشده. به جان خودت قسم که همین الان برت می گردونم.

برای لحظه ای آنقدر از خودم بدم آمد. یعنی رفتارم آنقدر او را آزرده بود؟ به یک هفته اخیر فکر کردم. به اینکه چگونه مراقب بودم حریم روابطمان حفظ شود. حس می کردم نوعی بیماری روحی دارم که آن چنان خودخواهانه او را رنج می دهم. دلم برای هر دویمان سوخت! در میان اشکهایی که آرام از چشمانم جاری بود خود را در آغوش او جا دادم و کنار گوشش زمزمه کردم:«دیگه حرف نزن علیرضا!... دیگه هیچی نگو. خواهش می کنم من رو بیشتر از این از خودم متنفر نکن...».
او کم کم دستان قدرتمندش را به دور بدن لرزانم حلقه کرد و مرا بیشتر به خود فشرد.

بعد از آن شب خاطرات گذشته را در صندوق خانه قلبم پنهان کردم می خواستم با تمام قوا علیرضا را خوشبخت کنم، بی آنکه سایه ای از اندوه و رنج گذشته روی زندگیمان باشد. علیرضا این موضوع را درک کرده بود و با توجه و محبتهای بی دریغش سعی در جبران داشت.
در طول آن یک هفته حرفهای زیادی بین ما رد و بدل شد و من چیزهای زیادی از او در مورد خودم فهمیدم که هرگز نمی دانستم.

یکی از آن شب ها هوا صاف بود و ستارگان درخشش خاصی در آسمان داشتند. همه جا ساکت بود و فقط صدای امواج آرام دریا و سوختن هیزمی که مقابلمان آتش زده بودیم سکوت سنگین فضا را می شکست. ما در ساحل روی دو تخته سنگ نشسته بودیم و چشم به آتش داشتیم. هوا سرد بود اما پالتوهای پشمی مان و آتش بزرگ ما را از سرما مصون می داشت. در عالم خودم بودم که با صدای علیرضا توجهم به او جلب شد.
چهره اش بر اثر گرمی شعله های آتش اندکی برافروخته بود و زنگ زرد و سرخ آتش در چشمانش تلالو زیبایی داشت.
-تو میدونی من کی تو رو دیدم؟
-متحیر پرسیدم:«منظورت چیست؟»
-تا اون روز باور کن درست نمی دیدمت. تو برام فقط دختر همسایه و هم بازی برادر کوچکترم بودی. دختر بچه ای آروم و بی سر و صدا که حتی طنین صدات برام آشنا نبود! اما اون روز وقتی از دست بابات فرار کردی و توی خونه ما فریاد زدی... یا در حقیقت منفجر شدی،تازه دیدمت. من دختر جوانی رو دیدم که حرفهای زیادی برای گفتن داشت. دختری رو دیدم که می خواد بگه من هستم و من رو باید همان طور که هستم بپذیرید. دختری که می خواست زندگی اش رو تغییر بدهد... که تحمل ظلم رو نداشت و نمی خواست مظلوم باشه. هم تحسینت می کردم هم دلم برات می سوخت. می دونستم برات سخته بتونی اونی که می خواهی باشی... آره! اون روز بود که طور دیگری دیدمت و حس کردم دیگه نسبت به تو بی تفاوت نیستم. توی عروسی ناصر و مرضیه مطمئن شدم تو بزرگ شدی و دیگه اون دختر بچه کم حرف و خجالتی نیستی. شب عروسی اونها انگار تازه متوجه ابروهای قشنگی شدم که بالای چشمهای خوش رنگت قرار داشت. انگار تازه فهمیدم تو قشنگی! یه جور شدم. اما جرئت نکردم به کسی بگم. اول اینکه از عکس العمل پدرت می ترسیدم و بعد هم از رفتارت نسبت به خودم فهمیده بودم دل خوشی از من نداری. تا اینکه بعد از مرگ حسام فهمیدم اون در مورد تو با مامان حرف زده بود و همه چیز دستگیرم شد،اما تو باز هم برام مهم بودی... فقط سعی کردم نگاهم رو نسبت بهت عوض کنم. سعی کردم... خیلی سعی کردم. حتی وقتی که به مادرم گفتم که قصد دارم با تو ازدواج کنم تا از دست پدرت نجات پیدا کنی،باز هم داشتم سعی می کردم.
چشمانم پر از اشک شده بود و حس می کردم قادر به تکلم نیستم. پس فقط گوش دادم.
-حالا تو اینجا هستی... کنار من نشستی و راست راستی زن منی. مثل اینکه سعی من بی نتیجه نبوده!
به چشمانش که به چشمانم خیره شده بود نگاه کردم و گفتم:«خوشحالم که سعی تو نتیجه نداد».
دلم می خواست که به او بگویم که چقدر دوستش دارم اما نمی توانستم! انگار ابراز علاقه او به من کافی بود و من همین که او را پذیرفته بودم علاقه ام به او ثابت می شد! پس تنها به گرفتن دستش اکتفا کردم.




**********


درست یکسال و دو ماه بعد در یک صبح زیبای بهاری دخترم را در آغوشم گذاشتند.
نامش را سروین گذاشتم. اسمی که برایم پر معنا و پر خاطره بود. من عاشق دخترم بودم. عاشق موجود کوچک و سرخ و سفیدی که با تمام وجودش به من وابسته بود و می توانستم عشقی را که در کودکی از من دریغ شده بود نثارش کنم.

علیرضا هم دختر کوچکمان را دوست داشت. البته گاهی به او حسودی می کرد، اما در کل به عشق من نسبت به دخترم احترام می گذاشت. دیگر سروین تمام زندگی ام شده بود. انگار حتی خواب و خوراکم هم برای راحتی او بود! به خودم توجه بیشتری نشان می دادم. ورزش می کردم،خوب غذا می خوردم. می خواستم برای دخترم بهترین مادر دنیا باشم. سروین سه ساله که شد برایش معلم موسیقی گرفتم. او باید بهترین می شد. او ته چهره ی ای از حسام به ارث برده بود و گاهی حالتش مانند سعیده به نظر می رسید. او با پوست گندمی روشن، موهای خرمایی و چشمانی رنگین، مانند چشمان علیرضا و لبخندی که با لبخند حسام مو نمی زد! از زیبایی عزیزانم چیزی در وجود خود داشت. چیزی که مرا هر روز بیش از روز قبل شیفته او می کرد. گاهی نیمه شب ها از خواب می پریدم و به اتاقش می رفتم تا مطمئن شوم نفس می کشد. از مختصر داغی بدنش و یک تک سرفه یا عطسه او بدنم می لرزید و به نزدیک ترین دکتر می رساندمش. علیرضا از کارهایم کمی کلافه بود. حتی گاهی با هم بحث می کردیم و من با وجود اینکه قانع می شدم رفتارم افراطی است و سعی می کردم کمی معقولتر باشم، باز هم پس از مدتی به جای اول خود باز می گشتم. سروین چهار ساله بود که پسرم سام به دنیا آمد و یک دنیا شادی برای من و علیرضا به ارمغان آورد.

سام! این فکر را با همفکری علیرضا انتخاب کردم. اگر فقط یک «ح» اول اسمش می گذاشتیم نام عزیزی را می گرفت که هنوز گاهی به یادش اشک می ریختم و خاطراتش را در دلم زنده می کرد. سام کم کم بزرگ می شد و من حس می کردم حسام دوباره متولد شده است.

خداوندا! تو می خواستی مرا امتحان کنی یا خیال شکنجه ام را داشتی؟ مگر من چه گناهی داشتم که سام من آنقدر شبیه عمویش بود و این شباهت را هیچ کس جز من که از کودکی با حسام بزرگ شده بودم نمی فهمید و با ذره ذره وجودش حس نمی کرد!

گاهی سام کوچکم را چنان در آغوش می فشردم، مثل اینکه حسام را در کودکی دوباره یافته ام. فقط خود خدا می داند چه رنجی می کشیدم.مدام با خودم در جدال بودم که حسام را در ذهنم کم رنگ کنم و آنقدر شباهتهای پسرم با او مرا به یادش نیندازد. حس می کردم علیرضا هم کمی حساس شده، اما به روی خودش نیم آورد. در مقابل او کمتر به سام ابراز احساسات می کردم و با تمام قوا سعی داشتم عادی باشم. مثل تمام مادران دیگر! اما من عادی نبودم و دختر و پسرم را هم عادی دوست نداشتم. عشق به آن دو حتی برای خودم هم عجیب بود. سروین هم به سام حسودی می کرد. البته این کار بچه ها طبیعی است. در اکثر مواقع فرزند اول به فرزند دوم حسادت می کند و این احساس را دارد که محبت پدر و مادر تقسیم شده و نیمی از توجه و علاقه ای که مال او بوده به دیگری واگذار شده است.
اما من که طعم تبعیض را چشیده بودم می کوشیدم دخترم کمبودی احساس نکند. برایش معلم موسیقی گرفتم و با وجودی که بزرگ شده بود او را بیشتر در آغوش می گرفتم و قربان صدقه اش می رفتم.





علی رغم تمام تلاشم، کار در مدرسه و رسیدگی به کارهای خانه و رفع نیازهای جسمی بچه ها، وقت زیادی برای تربیت همه جانبه آنها برایم نمی گذاشت. البته طلعت خانم و علیرضا کمک بزرگی برای من محسوب می شدند، گرچه بعضی رفتارهایشان به نظرم درست نمی رسید اما ممنونشان بودم.

طبق قولی که با زیرکی از علیرضا گرفته بودم او دیگر به جبهه نرفت و فعالیتهایش را پشت جبهه ادامه داد. همزمان با به دنیا آمدن سروین، گلخانه مان هم راه اندازی شد و او مجبور بود هفته ای چند مرتبه بین تهران و ورامین در رفت و آمد باشد، اما او عاشق کارش بود و به قول خودش آن همه زحمت نکشیده بود تا پشت میز نشین شود و کاری انجام ندهد. آقاولی و حمیدرضا هم در اداره گلخانه به او کمک می کردند و چرخ زندگی مان با وجود آن به خوبی می چرخید.

من دیگر احساس می کردم رویاهای دوران کودکی و نوجوانی ام ک کم به حقیقت می پیوندد و به راستی می توانم برای مسائل زندگی ام تصمیم گیرنده باشم. من دیگر بچه نمی خواستم. علیرضا هم با من موافق بود و دو بچه را کافی می دانست. راستی یادم رفت بنویسم رابطه پیمان و نورا بعد از دو سال به هم خورد. نورا مسلمان شد، اما حاضر نبود غیر از هند در جای دیگری زندگی کند. به خصوص در ایران! اما من مطمئن بودم بین آنها مسائل دیگری هم وجود داشته که آن رابطه پر تفاهم و عاشقانه را کدر ساخته. در هر حال پیمان بعد از فارغ التحصیلی راهی انگلستان شد تا تخصص خود را در رشته قلب و عروق بگیرد. نورا هم در کشورش ماند تا در کنار اداره رستوران پدرش بیماران شهرش را مداوا کند. تا چند سال با او نامه نگاری می کردم اما کم کم از تعداد نامه ها کاسته شد و بالاخره پس از ازدواج او با یک مرد مسلمان هندی رابطه مان به کلی قطع شد.

سعیده هم بالاخره لیسانس پرستاری خود را گرفت اما با وجود خواستگاران زیاد تن به ازدواج نمی داد. اوایل من با او موافق بودم و تحسینش می کردم اما وقتی چند ماه پس از فارغ التحصیلی اش خواستگار خوب و مقبولی را رد کرد متوجه شدم یک جای کار ایراد دارد.

مادر از او به شدت ناراحت بود و مدام غرولند می کرد. به خصوص که بیماری عزیز و نگهداری از او طاقتش را بریده و او را آسیب پذیر کرده بود. آقا هم طبق گفته خود سعیده مدام سرکوفتش میزد و با هر لفظی که می توانست او را تحقیر می کرد. یک روز دیگر تحملم سر آمد. آن موقع سام هنوز به دنیا نیامده بود. از مدرسه با طلعت خانم تماس گرفتم و گفتم دیرتر می آیم و خواستم چند ساعتی بیشتر مراقب سروین باشد بعد به بیمارستان محل کار سعیده رفتم.

وارد کوچه که شدم او را دیدم که از انتهای کوچه به سمت من می آید. دیگر به راستی برای خودش خانمی شده بود. اندام توپرش که روزگاری کمی چاق به نظر می رسید بر اثر کار زیاد و طاقت فرسا در بیمارستان کمی باریک شده بود و قامت متوسطش را اندکی بلندتر می نمایاند.چهره دوست داشتنی و زیبایش در مقنعه سفید معصومانه تر از همیشه به نظر می رسید، اما نگاهش مانند چند سال قبل شاد و توام با شور زندگی نبود. سعیده از چه وقت آن طور شده بود؟ اواخر فکر می کردم به خاطر مشکلات من سعیده پرشور و حاضر جواب کمی در خود فرو رفته و آرام شده. اما حالا انگار به آن وضع عادت کرده و از لاک خود بیرون نیامده بود.
با دیدن من لبخندی زد و قدمهایش را سریع کرد. به من که رسید دستم را محکم فشرد و پرسید:«چی شده از این طرفها اومدی؟»
-می خواهم با تو حرف بزنم.
-الان که کار دارم. اتفاقی افتاده؟
-فکر می کردم بتونی یک ساعتی مرخصی بگیری.
-داری نگرانم می کنی سپیده! چی شده؟
-هیچی! یعنی... نمی دونم، تو باید به من بگی چی شده؟
-لابد باز هم خیال داری راجع به این خواستگار آخری...
-نه! راجع به خودت. فقط خودت.

دقایقی بعد من و او در تریای بیمارستان رو به روی هم نشسته بودیم و قهوه می خوردیم.
بدون مقدمه چینی و خیلی صریح گفتم:«سعیده! من احساس می کنم تو مشکل کوچکی داری که تو رو توی تصمیم گیری برای آینده ات مردد کرده.»
او با خونسردی گفت:«احساست اشتباهه.»
-نه اشتباه نیست. به من بگو خواهر کوچولو. توی سرت چی می گذره؟
او لحظه ای تردید کرد، انگار داشت فکر می کرد آیا درست است حرفش را بزند یا نه. به او فرصت دادم کمی به افکارش نظم دهد.
-راستش می خواهم یک تصمیم مهم برای زندگی ام بگیرم. اما می دونم خیلی سخت عملی میشه.
با خوشحالی گفتم:«اگر تصمیمت عاقلانه باشه، که مطمئنم هست، از همین حالا می توانی روی کمک من حساب کنی.»
-می خواهم از ایران برم.
-حیرت زده پوزخندی زدم و گفتم:«چرا؟»
-برای ادامه تحصیل.
-همین جا هم می توانی ادامه تحصیل بدی.
-نه! من باید هر طور شده برم.
-تو با این حرفها بدتر من رو نگران می کنی. چی شده سعیده؟ به من اطمینان نداری؟
او خنده ای آرام و عصبی سر داد بعد ناگهان آرام شد و گفت:«می ترسم مسخره ام کنی.»

حالاتش عصبی شده و رنگش به وضوح پریده بود. حتی صدایش اندکی لرزش داشت. او را چه می شد؟ چرا ناگهان آنقدر تغییر کرده بود. هر طور که می توانستم به او فهماندم که رازش را در سینه حبس می کنم، هرگز مسخره اش نخواهم کرد و خلاصه آنقدر به پر و پایش پیچیدم تا با چهره ای که سعی داشت خونسرد و آرام بنماید گفت:«می خوام برم انگلستان که نزدیک پیمان باشم!».
اگر می گفت:«می خواهم بروم انگلستان که نخست وزیر را ترور کنم!» آنقدر تعجب نمی کردم.
دهانم نیمه باز مانده و مانند احمق ها به او زل زده بودم. با دیدن حالتم نگاهش را از من گرفت و گفت:«من از بچگی دوستش داشتم.... اگر برم انگلیس هم درسم رو ادامه میدم هم فرصتی است تا دوباره اون رو ببینم... می دونم چقدر احمقانه فکر می کنم اما احساس می کنم اگر این تلاش رو نکنم تا آخر عمر خودم رو نمی بخشم.»
-ولی پیمان سالها ایران نبوده. وقتی اون رفت تو فقط چهارده سالت بود.
-من خیلی قبل از چهارده سالگی دوستش داشتم و در این مدت هم چند بار که پیش ناهید بودم با او تلفنی حرف زدم.
-آه سعیده! بچه نباش... اگر هم نسبت به اون احساس خاصی داشتی اما از دید اون تو فقط یک بچه بودی.

او مستقیم در چشمانم نگریست و گفت:«اما حالا بزرگ شدم. نزدیک بیست و سه سالمه. درس خواندم و... از نظر قیافه هم از خیلی ها بهترم. توی این مدت خیلی سعی کردم شخص دیگه ای رو به جایش انتخاب کنم اما همه ناجور بودند و بعد از مدتی دلم رو می زدند.»

تا ته قضیه را خواندم. خواهر کوچولوی من بزرگ شده بود و هر کاری می کرد تا عشقش را بدست بیاورد. او همه چیز را با هم می خواست و می رفت تا به آنجا برسد.
همان طور که مطمئن بودم تصمیم او با مخالفت شدید خانواده موجه شد، اما او کوتاه نیامد و در حالی که با آقام مبارزه می کرد به دنبال مهیا کردن مقدمات سفر بود.
بالاره با اصرار عاطفه و منیژه که هر دو ساکن لندن بودند و قول دادند مراقب سعیده باشند، آقام با رفتن او موافقت کرد.

چند ماه پس از آن سعیده راهی شد تا در انگلستان سرنوشت دیگری برای خود رقم بزند. با رفتن او خیلی احساس تنهایی می کردم. او را همیشه مثل فرزند خودم دوست داشتم و دوری اش برایم سخت بود، اما در عین حال باعث افتخارم بود که آن طور برای آینده اش می جنگید.
آن زمان به طرز خودخواهانه ای خوشحال شدم که رابطه پیمان و نورا به هم خورده، اما بلافاصله به خود نهیب زدم که نباید آن گونه فکر کنم و باید همه چیز را به خدا بسپارم. من همواره به خدا اعتقاد دارم و می دانم هر چه صلاح باشد برای خواهرم و پیمان که به اندازه برادر برایم عزیز بود مقدر خواهد ساخت.

سه سال بعد سعیده فوق لیسانس خود را گرفت و به ایران بازگشت و چند ماه بعد از آن هم پیمان، پس از سالها به میهن بازگشت. او بالاخره فهمیده بود که سعیده چقدر بزرگ و مقبول شده. او را دیده بود! درست مثل علیرضا که روز ی ناگهان مرا دیده بود.
ازدواج آن دو دوباره خانواده ما را به خانواده پوری پیوند داد، اما من همچنان از او دور بودم. در عروسی پیمان و سعیده، پوری و شوهرش حضور نداشتند. در حقیقت نمی توانستند حضور داشته باشند. آنها پناهنده سیاسی بودند و از بازگشت به ایران می هراسیدند.

sansi
10-04-2011, 10:32
فصل 37



با صدای تلفن از جا پرید . چنان غرق خاطراتن مادربود که لحظه تی طول کشید ذهن خود را از میان نوشته های دفتر بیرون بکشد . زنگ تلفن مانند وزوز مگسی سمج در گوشش طنین داشت واعصابش را به هم می ریخت . با اهی عصبی ،از جای بر خاستن .به سمت گوشی تلفن که کنار تخت پدر ومادرش بود رفت وان رابه گوش چسباند :




-بله ؟




صدای مردی جوان ومعترض از پشت خط گفت :چرا گوشی رو بر نمی دارید ؟




-حالا که برداشتم .




-سلام !




-سلام ! سفر خوش میگذره ؟




-عالیه ! جای شما هم خالیه !




-نمکدون ! بازبا اون دوستای خیارشورت افتادی نمک کی ریزی ؟




-از دوستای لوس وتیتیش مامانی شما که بهترند !




-خیلی خب حرفت رو بزن .چی کار داری ؟




-کسی باشما کار نداره ! گوشی رو بده مامان .




سروین لحظه ای سکوت کرد .به عکس کتی سام که در قاب چوبی کنار تلفن قرار داشت نگاه کرد واندیشید :راستی که سام شبیهه عمو حسام است ! حتی بعضی حالاتش مانند حالاتی است که مامان در دفترش در باره او نوشته .




ناگهان حس کرد چقدر دلش برای مادرش می سوزد .تحمل این موضوع واقعا سخت بود و




-چراحرف نمی زنی ؟گفتم گوشی رو بده مامان .




-مامان خونه نیست .




-این موقع شب کجاست ؟




شب ؟ تازه فهمید شب شده است .




-با بابا رفتند بیرون .




-تو رو تنها گذاشتتند ورفتتند بیرون !؟ یعنی چه ؟!




-یعنی همین ! مامان حوصله اش سر رفته بود .من هم درس داستم .




-سروین ! مامان حالش خوبه ؟




-اره بچه ننه ! خوب خوبه .




-خیلی خب الان زنگ می زنم به موبایلش .




دختر بی اعتنا گفت :بزن ! پس از قطع تماس او بلا فاصله شماره ای راگرفت .پس از شنیرن چند بوق صدای مهربان پدر درگوشش پیچید .حس کرد برای اولین بار است که صدای پدرش راچنان با دل وجان گوش می دهد .احساس کرد پدرش را تازه شناخته .دلش می خواست بگوید امروز بیشتر از همیشه دوستتان دارم .اما به جای ان گفت :بابا! سلام ...سام همین الان زنگ زد سراغ مامان رو گرفت گفتم با هم رفتید بیرون .گفت باموبایل مامان تماس می گیره .




مو بایل مامانت خواموشه ....اگه سام با من تماس گرف تخودم یک جو.ری توجیهش می کنم که نگران نشه .




-شما الان کجایید ؟




-تو راه جمکران .دارم برای مامانت غذامی برم .




-تنهایید؟




-نه ! باعمه مرضیه هستم .اخر شب برمی گردم .اگر خوابت گرفت بگیر بخواب .راستی بهترشدی ؟




سروین که دروغ خود را مبنی بر سر درد داشتن فراموش کرده بود با تانی گفت :بهتر ؟




-سر دردت رو می گم .




-اهان ! اره خیلی بهترم .




-در ورودی حیاط رو قفل کن .




-چشم .بابا! شما هم یواش یواش دارید مثل مامان می شیدها !




-برو دیگه دختر دارم رانندگی می کنم خطر ناکه باموبایل حرف بزنم .




وقتی گوشی رارو دستگاه گذاشت ، لبخندی زد وزیر لب نجوا کرد :چه رو زگاری داشتند این دونفر .ای کاش می شد از مامان بپرسم بالاخره عاشق با با شد یا نه ؟یا اینکه بابا هنوز هم مامان رو مثل سابق دوست دارد؟




بعد به رفتار ان دو فکر کرد ،به مادرش که همیشه مراقب بود تا همه چیز در مورد فرزندانش درست وعالی باشد وبه پدرش که خونسردانه وگاهی هم باحرص در مقابل رفتار های او سکوت می کرد .اوحتی به یاد اخرین مشاجره انها افتاد .مشاجره ای شدید وبی سابقه که به خاطر اوبود .




ان روز عصر ،سروین زودتر از همیشه کلاسش به پایان رسیده وبابی حوصلگی ورخوتی ،که ان اواخر گرفتارش شده بود ،به خانهن برگشت .کیلید رادر قفل چرخاند .در اهنی وکرم رنگ خانه رااهسته گشود ووارد حیاط شد .هنوز ان رانبسته بود که صدای فریاد پدر درخانه به گوشش رسید:

-تو بچه هارو خرابکردی ! یه خصوص سروین رو ....ازادی هم حدو اندازه ای داره !



-هیچ به دخترت نگاه کردی ؟اون بزرگ شده .پیانو رو بهتر از استادش میزنه ....انگلیسی رو راحت حرف می زنه وترجمه می کنه واگر تو توی کارمن دخالت نمی کردی جراح بزرگی می شد .




-بس کن سپیده ! من قبول دارم تو براش خیلی زحمت کشیدی ،اما حق نداری به خاطر اینکه مادرش هستی اون رو وادار کنی که هر کهپاری میگی انجام بده .اون باید برای تصمیم گیریری ازاد باشه .




سروین خود رابه در ورودی ساختمان رسانده بود ،گوش به در چسبانده وحرفها راکامل ودقیق می شنید .




صدای پوزخند مادر امد :




-ها !ازادی تو که الان می گفتی زیادی اون رو ازاد گذاشتم .




-تو قاطی کردی سپیده ! دختر ما حق نداره مدام با دوستهاش بره گردش وتفریح .دوستانی که چند تاپسر هم قاطی انهاست .من نمی تونم همچین اجازه ای بدم .




-از تو بعیده ! اون پسر ها فقط هم کلاسی هاش هستند .




-اما من چند روز پیش اتفاقی توی خیابون دیدمشون .پسره با وقا حت تمام با اون شوخی می کرد .




-علیرضا ! خواهش می کنم .من به دخترم اعتماد دارم ومطمئنم برای تو سوتفا هم شده .سروین دختری نیست که اجازه بدهخ کسی ازش سواستفاده کنه .مگه من پیمان وحسام دوست نبودم . حتی خود تو هم دوستم بودی ،اما هیچ گدومتون از من سو استفاده نکردید .




-ما باهم رابطه خانوادهگی داشتیم .از بچگی باهم بو دیم .تازه اون موقع ها معرفت وغیرت پسرهای فامیل ومحل مثال زدنی بو د.اما پسر های قرتی که دورو بر سروین هستند .....اه ....در هر حال رفتار تو بادهپخترت درست نیست ،تو داری در همه کارهای اون دخالت می کنی ، ولی تو روابط با دوستاش اون رو خیلی ازاد گذاشتی .افراط وتفیط ! تو ذپداری قدرت تصمیم گیری رو از اون می گیری .




-من فقط تجروبیاتم روبهش گوشزد می کنم ، می خوام که موفق بشه .




-بگذار بعضی چیزهارو خودش تجربه کنه .مگه تو کسی که تجربیاتش رو در اختیار تو نگذاشت موفق نشدی ؟!




-من یک دختر معمولی بودم با یک هدغف معمولی .فکر کن ....ببین دورو برت چند نفر رو مثل من پیدامی کنی ؟صدها نفر ! شاید اگر مادرمن هم بهم توجه می کرد وپی کشف استعداد هایم بود ،من حالااین نبودم .




-اره ! یه دختر لوس وننر ودست وپاچلفتی بار میومدی مثل سروین !




-اون دختر توست چطور می تونی راجع بهش این جوری حرف بزنی ؟




-چون این طوریه ! از وقتی به دنیا اومدمه چیز برایش فراهم بود ومحبت وتوحه فراوان هم در اختیار داشت .حتی یک باکتری جرئت نکرده از کنارش ردبشه .هیچ کس از گل نزک تر بهش نگفته .تو حتی نگذاشتی من که پدرشم گاهی توبیخش کنم .




-برایاینکه اون دوختر عاقل وارومیه ..




لحن هپدر ارام گرفت ، طوری که سروین دیگر به زحمت صدای اورامی شنید .




-ببین عزیزم ! ن یم فهمم تو برای بچه هامون بهترین ارزو هارو داری ، اما شاید اونها نخان بهترین باشن .شاید فقط بخوان بهترین چیزی که می تون ودوست دارند باشند ...اوون تو این رشته کم اورده .نمی بینی ؟سروین باهوشه ، اما قوی نیست .اون از تو فرمان برداری می کنه چون می ترسه تو ناراحت بشی .تو این رو می خواستی ؟




-یعنی چهار سال از عمرش هدر بشه ؟




-بهتر از اینکه تمام عمرش هدر بشه !




-دیگه عادت کرده .سروین می تون یه جراح بزرگ بشه .




-شاید جراح بشه ولی جراحی که از جراحی متنفر باشه ،هیچ وقت بزرگ ونامی نمیشه .یه جراح میشه مثل تمام اونهایی که دورو برش هستند ، شادی هم بدتر .




سروین صدای لرزان مادرش راشنید :




-من فقط می خوام که اون موفق با شه .....اما این چهار سال ...




-دختر تو به اندازه کافی استثنایی هست ! نگران نباش ! زحماتت تو نتیجه داده .اون الان مثل یک استاد پیانو میزنه ....مدرک تافل زبان انگلیسی رو گرفته ،به زبان فرانسه هم تاحد زیادی اشنایی داره .....شنا گر وشطرنج باز ماهری هم هست .اون فقط بیست ودوسالشه ،اما بیشتر از بیست ودوساله های دورو برش جلوتره .تازه چهار سال هم پزشکی خونده !




-بامن مثل بچه ها حرف نزن علیرضا ! تو داری منو مسخره می کنی !




لحن مادر تلخ وگزنده بود وصحبتهای اخر پدر تاحدی باطعنه ونارضایتی !




سروین یادش می امد چقدر نگران ومضطرب انتظار نتیجه بحث رامی کشید .-تو رو مسخره نمی کنم ،اما ازت دلخورم .توعوض شدی سپیده ! ازت توقع نداشتم عقیده های کودکی وجوانی خودت رو به وسیله ی دخترت تخلیه کنی !




ومادر منفجر شد :




-اره ! حالاخوب من روشناختی .من عقده ای هستم .چون می خوام تازنده ام برای بچه هام مفید باشم .....چون می خوام ثمره های زندگی ام طعم سختی هایی رو که من چشیده ام نچشند .




سروین اهسته به سمت در خروجی می رفت که صدای خشمگین پدرش راشنید :

پس خودت چی ؟من چی ؟



وسروین دیگر از خانه گریخت .بحث ومشاجرهه به ندرت بین پدر ومادرش در می گرفت وپایان هربحث به خروج هردواز خانه منجر می شد .تاساعتی هردو ،دور از هم ،خارج ازخانه می ماندند .سروین هیچ وقت نفهمید انها در ان دو،سه ساعتی یه کجا می روند وچه کار می کنند .اما وقتی باز می گشتند دیگر ارام شده وصبح روز بعد باز هم اشتی کرده بودند !




اما ان اواخر بحث هاشان شدید تر وقهر هاگاهی به دوروز هم می کشید .البته این پدرش بود که کوتاه می امد وغیر مستقیم برایاشتی پاپیش می گذاشت .




ان روزها قضیه انصراف سروین از رشته پزشکی ، بحث داغ خانواده بود هرکس در باره ان نظری داست ، اما سروین با حمایت پدرتصمیم خود راگرفته بود وبر ان تاکید داشت .




قهر واستی ها وکشمکش ها ادامه داشت تااینکه ان خبر شوم رااوردند.خبری که مادرش رادرهم شکست .حالامی فهمید مادرش چقدر خردشده وغمگین است و او رادرک می کرد .ان خبر برای سپیده مصیبت بزرگی محسوب می شد .




سروین خسته از ان همه اندیشه غمگین از حادثه ای که اتفاق افتاده بود ،به اشپزخانه رفت .برای رفع گرسنگی ا شچند لقمه کتلت خورد وبعد دوباره به اتاق خواب پدرومادرش باز گشت ومشغول مطالعه باقی خاطرات شد .


---------- Post added at 11:21 AM ---------- Previous post was at 11:21 AM ----------

فصل 37



با صدای تلفن از جا پرید . چنان غرق خاطراتن مادربود که لحظه تی طول کشید ذهن خود را از میان نوشته های دفتر بیرون بکشد . زنگ تلفن مانند وزوز مگسی سمج در گوشش طنین داشت واعصابش را به هم می ریخت . با اهی عصبی ،از جای بر خاستن .به سمت گوشی تلفن که کنار تخت پدر ومادرش بود رفت وان رابه گوش چسباند :




-بله ؟




صدای مردی جوان ومعترض از پشت خط گفت :چرا گوشی رو بر نمی دارید ؟




-حالا که برداشتم .




-سلام !




-سلام ! سفر خوش میگذره ؟




-عالیه ! جای شما هم خالیه !




-نمکدون ! بازبا اون دوستای خیارشورت افتادی نمک کی ریزی ؟




-از دوستای لوس وتیتیش مامانی شما که بهترند !




-خیلی خب حرفت رو بزن .چی کار داری ؟




-کسی باشما کار نداره ! گوشی رو بده مامان .




سروین لحظه ای سکوت کرد .به عکس کتی سام که در قاب چوبی کنار تلفن قرار داشت نگاه کرد واندیشید :راستی که سام شبیهه عمو حسام است ! حتی بعضی حالاتش مانند حالاتی است که مامان در دفترش در باره او نوشته .




ناگهان حس کرد چقدر دلش برای مادرش می سوزد .تحمل این موضوع واقعا سخت بود و




-چراحرف نمی زنی ؟گفتم گوشی رو بده مامان .




-مامان خونه نیست .




-این موقع شب کجاست ؟




شب ؟ تازه فهمید شب شده است .




-با بابا رفتند بیرون .




-تو رو تنها گذاشتتند ورفتتند بیرون !؟ یعنی چه ؟!




-یعنی همین ! مامان حوصله اش سر رفته بود .من هم درس داستم .




-سروین ! مامان حالش خوبه ؟




-اره بچه ننه ! خوب خوبه .




-خیلی خب الان زنگ می زنم به موبایلش .




دختر بی اعتنا گفت :بزن ! پس از قطع تماس او بلا فاصله شماره ای راگرفت .پس از شنیرن چند بوق صدای مهربان پدر درگوشش پیچید .حس کرد برای اولین بار است که صدای پدرش راچنان با دل وجان گوش می دهد .احساس کرد پدرش را تازه شناخته .دلش می خواست بگوید امروز بیشتر از همیشه دوستتان دارم .اما به جای ان گفت :بابا! سلام ...سام همین الان زنگ زد سراغ مامان رو گرفت گفتم با هم رفتید بیرون .گفت باموبایل مامان تماس می گیره .




مو بایل مامانت خواموشه ....اگه سام با من تماس گرف تخودم یک جو.ری توجیهش می کنم که نگران نشه .




-شما الان کجایید ؟




-تو راه جمکران .دارم برای مامانت غذامی برم .




-تنهایید؟




-نه ! باعمه مرضیه هستم .اخر شب برمی گردم .اگر خوابت گرفت بگیر بخواب .راستی بهترشدی ؟




سروین که دروغ خود را مبنی بر سر درد داشتن فراموش کرده بود با تانی گفت :بهتر ؟




-سر دردت رو می گم .




-اهان ! اره خیلی بهترم .




-در ورودی حیاط رو قفل کن .




-چشم .بابا! شما هم یواش یواش دارید مثل مامان می شیدها !




-برو دیگه دختر دارم رانندگی می کنم خطر ناکه باموبایل حرف بزنم .




وقتی گوشی رارو دستگاه گذاشت ، لبخندی زد وزیر لب نجوا کرد :چه رو زگاری داشتند این دونفر .ای کاش می شد از مامان بپرسم بالاخره عاشق با با شد یا نه ؟یا اینکه بابا هنوز هم مامان رو مثل سابق دوست دارد؟




بعد به رفتار ان دو فکر کرد ،به مادرش که همیشه مراقب بود تا همه چیز در مورد فرزندانش درست وعالی باشد وبه پدرش که خونسردانه وگاهی هم باحرص در مقابل رفتار های او سکوت می کرد .اوحتی به یاد اخرین مشاجره انها افتاد .مشاجره ای شدید وبی سابقه که به خاطر اوبود .




ان روز عصر ،سروین زودتر از همیشه کلاسش به پایان رسیده وبابی حوصلگی ورخوتی ،که ان اواخر گرفتارش شده بود ،به خانهن برگشت .کیلید رادر قفل چرخاند .در اهنی وکرم رنگ خانه رااهسته گشود ووارد حیاط شد .هنوز ان رانبسته بود که صدای فریاد پدر درخانه به گوشش رسید:

-تو بچه هارو خرابکردی ! یه خصوص سروین رو ....ازادی هم حدو اندازه ای داره !



-هیچ به دخترت نگاه کردی ؟اون بزرگ شده .پیانو رو بهتر از استادش میزنه ....انگلیسی رو راحت حرف می زنه وترجمه می کنه واگر تو توی کارمن دخالت نمی کردی جراح بزرگی می شد .




-بس کن سپیده ! من قبول دارم تو براش خیلی زحمت کشیدی ،اما حق نداری به خاطر اینکه مادرش هستی اون رو وادار کنی که هر کهپاری میگی انجام بده .اون باید برای تصمیم گیریری ازاد باشه .




سروین خود رابه در ورودی ساختمان رسانده بود ،گوش به در چسبانده وحرفها راکامل ودقیق می شنید .




صدای پوزخند مادر امد :




-ها !ازادی تو که الان می گفتی زیادی اون رو ازاد گذاشتم .




-تو قاطی کردی سپیده ! دختر ما حق نداره مدام با دوستهاش بره گردش وتفریح .دوستانی که چند تاپسر هم قاطی انهاست .من نمی تونم همچین اجازه ای بدم .




-از تو بعیده ! اون پسر ها فقط هم کلاسی هاش هستند .




-اما من چند روز پیش اتفاقی توی خیابون دیدمشون .پسره با وقا حت تمام با اون شوخی می کرد .




-علیرضا ! خواهش می کنم .من به دخترم اعتماد دارم ومطمئنم برای تو سوتفا هم شده .سروین دختری نیست که اجازه بدهخ کسی ازش سواستفاده کنه .مگه من پیمان وحسام دوست نبودم . حتی خود تو هم دوستم بودی ،اما هیچ گدومتون از من سو استفاده نکردید .




-ما باهم رابطه خانوادهگی داشتیم .از بچگی باهم بو دیم .تازه اون موقع ها معرفت وغیرت پسرهای فامیل ومحل مثال زدنی بو د.اما پسر های قرتی که دورو بر سروین هستند .....اه ....در هر حال رفتار تو بادهپخترت درست نیست ،تو داری در همه کارهای اون دخالت می کنی ، ولی تو روابط با دوستاش اون رو خیلی ازاد گذاشتی .افراط وتفیط ! تو ذپداری قدرت تصمیم گیری رو از اون می گیری .




-من فقط تجروبیاتم روبهش گوشزد می کنم ، می خوام که موفق بشه .




-بگذار بعضی چیزهارو خودش تجربه کنه .مگه تو کسی که تجربیاتش رو در اختیار تو نگذاشت موفق نشدی ؟!




-من یک دختر معمولی بودم با یک هدغف معمولی .فکر کن ....ببین دورو برت چند نفر رو مثل من پیدامی کنی ؟صدها نفر ! شاید اگر مادرمن هم بهم توجه می کرد وپی کشف استعداد هایم بود ،من حالااین نبودم .




-اره ! یه دختر لوس وننر ودست وپاچلفتی بار میومدی مثل سروین !




-اون دختر توست چطور می تونی راجع بهش این جوری حرف بزنی ؟




-چون این طوریه ! از وقتی به دنیا اومدمه چیز برایش فراهم بود ومحبت وتوحه فراوان هم در اختیار داشت .حتی یک باکتری جرئت نکرده از کنارش ردبشه .هیچ کس از گل نزک تر بهش نگفته .تو حتی نگذاشتی من که پدرشم گاهی توبیخش کنم .




-برایاینکه اون دوختر عاقل وارومیه ..




لحن هپدر ارام گرفت ، طوری که سروین دیگر به زحمت صدای اورامی شنید .




-ببین عزیزم ! ن یم فهمم تو برای بچه هامون بهترین ارزو هارو داری ، اما شاید اونها نخان بهترین باشن .شاید فقط بخوان بهترین چیزی که می تون ودوست دارند باشند ...اوون تو این رشته کم اورده .نمی بینی ؟سروین باهوشه ، اما قوی نیست .اون از تو فرمان برداری می کنه چون می ترسه تو ناراحت بشی .تو این رو می خواستی ؟




-یعنی چهار سال از عمرش هدر بشه ؟




-بهتر از اینکه تمام عمرش هدر بشه !




-دیگه عادت کرده .سروین می تون یه جراح بزرگ بشه .




-شاید جراح بشه ولی جراحی که از جراحی متنفر باشه ،هیچ وقت بزرگ ونامی نمیشه .یه جراح میشه مثل تمام اونهایی که دورو برش هستند ، شادی هم بدتر .




سروین صدای لرزان مادرش راشنید :




-من فقط می خوام که اون موفق با شه .....اما این چهار سال ...




-دختر تو به اندازه کافی استثنایی هست ! نگران نباش ! زحماتت تو نتیجه داده .اون الان مثل یک استاد پیانو میزنه ....مدرک تافل زبان انگلیسی رو گرفته ،به زبان فرانسه هم تاحد زیادی اشنایی داره .....شنا گر وشطرنج باز ماهری هم هست .اون فقط بیست ودوسالشه ،اما بیشتر از بیست ودوساله های دورو برش جلوتره .تازه چهار سال هم پزشکی خونده !




-بامن مثل بچه ها حرف نزن علیرضا ! تو داری منو مسخره می کنی !




لحن مادر تلخ وگزنده بود وصحبتهای اخر پدر تاحدی باطعنه ونارضایتی !




سروین یادش می امد چقدر نگران ومضطرب انتظار نتیجه بحث رامی کشید .-تو رو مسخره نمی کنم ،اما ازت دلخورم .توعوض شدی سپیده ! ازت توقع نداشتم عقیده های کودکی وجوانی خودت رو به وسیله ی دخترت تخلیه کنی !




ومادر منفجر شد :




-اره ! حالاخوب من روشناختی .من عقده ای هستم .چون می خوام تازنده ام برای بچه هام مفید باشم .....چون می خوام ثمره های زندگی ام طعم سختی هایی رو که من چشیده ام نچشند .




سروین اهسته به سمت در خروجی می رفت که صدای خشمگین پدرش راشنید :

پس خودت چی ؟من چی ؟



وسروین دیگر از خانه گریخت .بحث ومشاجرهه به ندرت بین پدر ومادرش در می گرفت وپایان هربحث به خروج هردواز خانه منجر می شد .تاساعتی هردو ،دور از هم ،خارج ازخانه می ماندند .سروین هیچ وقت نفهمید انها در ان دو،سه ساعتی یه کجا می روند وچه کار می کنند .اما وقتی باز می گشتند دیگر ارام شده وصبح روز بعد باز هم اشتی کرده بودند !




اما ان اواخر بحث هاشان شدید تر وقهر هاگاهی به دوروز هم می کشید .البته این پدرش بود که کوتاه می امد وغیر مستقیم برایاشتی پاپیش می گذاشت .




ان روزها قضیه انصراف سروین از رشته پزشکی ، بحث داغ خانواده بود هرکس در باره ان نظری داست ، اما سروین با حمایت پدرتصمیم خود راگرفته بود وبر ان تاکید داشت .




قهر واستی ها وکشمکش ها ادامه داشت تااینکه ان خبر شوم رااوردند.خبری که مادرش رادرهم شکست .حالامی فهمید مادرش چقدر خردشده وغمگین است و او رادرک می کرد .ان خبر برای سپیده مصیبت بزرگی محسوب می شد .




سروین خسته از ان همه اندیشه غمگین از حادثه ای که اتفاق افتاده بود ،به اشپزخانه رفت .برای رفع گرسنگی ا شچند لقمه کتلت خورد وبعد دوباره به اتاق خواب پدرومادرش باز گشت ومشغول مطالعه باقی خاطرات شد .

sansi
10-04-2011, 10:38
روزی که بذری خانم فوت کرد ،سعیده پسرش راهفت ماه بارداربود .مرگ ان زن مهربان وبانمک همه مارابه شدت غمگین کرد .ناهید بی قراربود ومن دختر کوچکش رانگه می داشتم تا از شیون های مادروحشت نکند .




جمشید اقا بیچاره انگار کمرش شکسته بود .مرگ بدری خانم ناگههانی وغیر منتظره بود وهمین باعث شد همه در شک ،خبر مرگ او راباور نکنند.اوبه راحتی شامش رامی خورد ،کمی بعد ازدرد قفسیه سینه می نالد.اما بااین فکر که بهتر خواهد شد به رختخواب می رود وصبح دیگر بیدار نمی شود.




از همه بیشتر برای پوری دلم اتش گرفت .او در غربت چه کسی راداشتتا دلداری دهد .چقدر تنها بود .حتی نمی توانست در مراسم خاکسپاری مادرش شرکت کند .




در هر حال بدری خانم صبور وخونصرد دیگر درمیان مانبود .




هنوز نرمی بدن پر گوشتش رااحساس می کنم وقتی که می خواست مانع حمله من به علیرضا شود !




چقدر باسرو صدا ها ودرد سرهایم اوراازرداده بودم.اما اوحتی ذره ای اظهار ناراحتی نکرد.حتی برای یک بار محبت وگذشتش رااز من دریغ نداشت، از هیچ کس دریغ نداشت .انگار ان محبتها برایش طبیعی بود ! ان قدرطبیعی که گویی کاری غیر ازان نمی توانست بکند.روحش شاد.




اما غمهای پوری به همان جا ختم نشد چراکه به هفت ماه نکشیده ،جمشید خان هم بر اثر سکته قلبی ومغزی نزد همسرش رفت .عزیزباهمان حرفهای جالب خودش می گفت :خوب شد رفت ،زیردست وپای بچه ها نماند!




چراوقتی یکی از والدین می میرد،انیکی انگار سربار بچه هایش می شود؟! مگر بچه هاروزی محتاج پدر ومادرشان نبودند.مگر تنهایی انها راپر نمی کردند.مگر نمی گویند از هر دستی بدهی از همان دست می گیری .پس چرابعضی پدر ومادرها بی توقع فقط می دهند بعد هم می میرند وپشت سرشان می گویند همان بهتر که مرد وزیر دست وپای بچه هایش نیفتاد .مادر میگوید این نظام طبیعت است .اما به نظر من این نظام بی عاطفی است ربطی به طبیعت ندارد.




دلم برای پوری پرپر می زد ،اما دستم به تلفن نمی رفت .انگار عادتکرده بودم .به هر حال روزگار می گذشت وکاری به دل واندوه ما نداشت.




سام من هرچه بزرگ تر می شد بیشتر به حسام شباهت پیدامی کرد .البته نه شباهت کامل اجزاء صورت ،تیپ کلی حالات وحرکات او رابه ارث برده بود .حتی صدایش هم گاهی عجیب تن صدای حسام راداشت .




طلعت خانم عاشق سام است وهرچه سعی می کند تفاوتی بین اوودیگر نوه هایش نگذارد موفق نمی شود .گاهی چنان اورادر اغوش می گیردوبو می کشد انگار حسام رابعد از سالها در اغوش گرفته !البته رفتار ومنش خود سام هم در این علاقه موثر است اوپسری ارام وبی توقع بار امده.سر به راه است وشیطنتهایش ازار دهنده نیشت .به مطالعه نمایشنامه ،ذمان وشغر علاقه زیادی داردوپسری احساساتی وپراز لطف ومهربانیست .درست مثل حسام فقط گاهی سر به سر سروین می گذارد.




وقتی سام به سال سوم دبیرستان رسیددر کمال تعجب دریافتم او عاشق کار گردانیست !تشویقش کردم وقول دادم کمکش کنم موفق شود.اودارد به ارزوی حسام جامع عمل می پوشاندومن وعلیرضا از هیچ کمکی مضایقه نمی کنیم.




حالا که فکر می کنم می بینم رفتارم با سام منطقی تر از سروین بوده است .من انقدر در کارهای سروین دخالت داشته ام که قدرت تصمیم گیری رااز او سلب کرده ام .علیرضا راست می گویید ،ن در دخترم به دنبال ارزو های خودم هستم .به دنبال اینکه اگر من موقعیت اورا داستم چه می کردم وچه می شدم .




دراینجا رنگ خودکار ،که ازاول دفتر ابی بود ،به رنگ سیاه تغییر کرده بود .حتی خط ما در هم عوض شده بود وحالت عصبی ومتشنج نویسنده رانشان می داد .چند جای صفهات اخر هم از قطره های اشک اندکی جمع شده بود ونشان از اندوه نویسنده در هنگام نوشتن داشت.....نوشته های سیاه این طور شروع می شد :





پرورد گارا ! به ما رهم کن .خداوندا ! این حق مانیست ! حق او نیست ! این طور مردن شایسته جسم وروح رنج کشیده او نیست .




خدایا !من حاضرم همین حالا باقی عمرم راتقدیم پوری عزیزم کنم .خدایا ! به او رحم کن .او را ببخش .مگر نیم گویند خدا از رگ گردن به بند گانش نزدیک تر است .پس او را درک می کنی .هرچقدر هم مقصر وگنهکار باشد .تو او را می فهمی ....نگذار تمام خوبیها یش رابا یک اشتباه هدر رود .




پوری نباید این طورمفتضح بمیرد .اگر وقت مرگش رسیده به او فرصت بده .نگذار میل خودش عامل مرگش باشد .خود کشی روشی نیست که لایق زن رنج کشیده وتنهایی چون پوری باشد .خدایا ! مگر نیم گویند که تو عاشق بندگانت هستی ؟بند گانی که عشق تو را نمی فهمند .خدایا ! تو رابه عشقی که به ما داری از پوری در گذر.




پروردگارا! در سخت ترین لحظات زندگی ام هرگز از تو نپرسیدم (چرا)هرگز باخواسته ات سرناساز گاری نداشتمک .هرگز ! حتی وقتی حسام رااز من گرقتی ! ان روز به من فهماندی که چشم امیدم نباید به او باشد .پس من به تو امید بستم .به لطف ،به کرمت ،به عشقت .می دانم من هم اشتباه کردم .می دانم درحق پوری بد کردم .می دانم وظیفه فرزندی رادر مقابل پدر ومادرم به خوبی به جای نیاوردم .من به دست بوسی شان می روم .حتی به خاطر دل پدرم از امیر عذر خواهی می کنم وبه خاطر بخشندگی وبزرگواری از که از وجود خودت در وجود ما دمیدی ،از امیر می گذرم .




دیگر پوری راتنها نمی گذارم .دیگر اجازه نمی دهم عشق فرزندانم از عشق به تو غافل کند .خداوندا! به من رحم کن .پوری رااز این گونه از ما جدا نکن .خودکشی مرگی نیست که حق هیچ کدام از ما بنده ها یت باشد .می دانم خودش خواسته .اما او را به خواسته اش نرسان .




خدایا ! اورابه حال خودش وامگذار .التماس می کنم ......با ذره ،ذره وجودم به درگاهت التماس می کنم .اه !خداوندا!




خطوط اخر کج ومعوج شده واز روح نا ارام وبی قرار سپیده خبر می داد .سروین دفتر رابست .قطرات درشت اشک ازمیان چشمانش بازش روی چلد چرمی دفتر می چکید واو بی اختیار زمزمه می کرد (خدایا به مادر وخاله پوری رحم کن .....اگر بلایی سر پوری بیایید ،مادر تااخر عمر عذاب میکشه .




کم کم گریه اش شدید شد ،تا ان روز صبح پوری فقط برایش نامی بود که گاهی ازدهان دیگران شنیده می شد .پوری فقط خواهر عمو پیمان بود .فقط یک نام ،یک عکس در البوم خانواده وزن دایی زیبایی که روزگاری همسایه ودوست پدر ومادرش بود .اما حالا پوری دیگر غریبه نبود .سروین باتمام وجود او را می شناخت وحال مادرش رامی فهمید .حتی حس می کرد پوری رادوست دارد وبرایش بی نهایت دل می سوزاند .




نفهمید چه مدت به ان حال بود که با صدای زنگ در به خود امد .بااین فکر که پدرش پشت در است پله ها راپیمود .حالا دیگر پدرش راهم جور دیگری شناخته بود ودوست داشت .اورابیش از قبل حس می کرد ،حتی با وجود تمام سخت گیریهایی که گاهی در موردش نشان می داد .




تان قدر هیجان زده بود که بی اعتنا به ایفون ،خودش رابه حیاط رساند ودر راگشود .اماپشت در به جای پدرش سعیده رابا چشمانی سرخ ومتوزم وچهره ای نگرام دید .




-سلام خاله جون ! چی شده ؟




-بگذار بیام تو که خیلی داغونم .




سروین از جلوی در کنار رفت وسعیده به درون امد .ان دو وارداتاق نشیمن شدند واو باخشتگی خو دراروی مبل راها کرد.




سرونی به سزعن لیوانی اب برای خاله اش اورد .روی مبل رو به روی او نشست وبی اختیار مشغول براندازش شد .او حالا خاله اش راهم طور دیگری می دید.در مقابلش زنی چهل ساله نشسته بود با قد واندامی متوسط،صورتی رنگ پریده وچشمانی که با وجود چین های ریزی در اطرافش همچنان زیبا به نظر می رسید .اما موهایش به جای اینکه رنگ طبیعی خرمایی وزیبای سابق راداشته باشند ، باهایلاتی زیتونی پوشیده شده بود وبلندی اش به زحمت تا سر شانه ها می رسید .




دختر جوان بی اختیار در وجود او به دنبال دختی مصمم وسرزنده می گشت که روزگاری برای به دست اوردن پیمان راهی غربت شده بود .





-چرااین طور نگاهم می کنی ؟!




-ببخشید !می خواستم بپرسم پوری خانم درچه حاله ؟




سعیده کلافه واندوه گین دستی به صورتش کشید وگفت :هنوز به هوش نیامده .




-دایی ناصر دیشب می گفت قرار منتقل بشه ایران .




-اره !به احتمال قوی فرداصبح میارنش .....پیمان داره دق میکنه .ناهید هم وضعش از اون بدتره .




-الان عمو پیمان وخاله ناهید کجان ؟کوروش کجاست ؟




-کوروش که توی خونه بند نمیشه .رفته خونه عمه ناهیدش پیش رامین .پیمان هم خونه ناهیده ،قرار فردا برن فرودگاه.




بااحتیاط پرسید :دایی امیر هم میاد ؟




-اره !.....بد بختانه میاد ...بیچاره پوری !بعد از این همه سال درد خغربت کشیدن ،حالا باید نیمه مرده برگرده ایران .خدا خودش کمک کنه وپوری رو زنده نگه داره .




بعد انگار باخودش حرف بزند ادامه داد:بیچاره سپیده ! الان چه حالی داره .....




با همان حالت متفکر لیوان اب را به لبها یش نزدیک کرد وجرعه ای نوشتید .سروین با اندوه وچشمان پر از اشک اورا می نگریست که سعیده لحظه ای نگاهش به چهره غمگین خواهر زاده افتاد.




-برای مامانت ناراحتی ؟غصه نخور خاله ! درست میشه .....من اومدم امشب پیشت بمونم تا تنها نباشی .بابات شب پیش دایی ناصر می مونه .گویا صبح خیلی زود مسافرها میان .




-پس چرابه من چیزی نگفت ؟




-نیم ساعت نیست که ما فهمیدیم .بابات ومرضیه از قم رفتند خونه دایی ناصر .پیمان طوری هماهنگ کرده که پوری رو بیارن بیمارستان .خودمون این طور تمام وقت از وضعیتش باخبریم .بهترین جراح مغز واعصاب هم تو بیمارستان خودمونه .




-نمیشه ماهم صبح بریم فرودگاه ؟




سعیده متعجب از حالت پریشانی های بی سابقه سروین که همیشه دختری خونسرد وبی خیال بود گفت :رفتن ما سودی نداره .پوری رو بلافاصله بعد ا ز فرود هوا پیما با امبولانش منتقل می کنند بیمارستان .




-این طور وقتها بیمارهایرو ا زایران منتقل می کنند خارج از کشور .چطورپوری خانم رو ......




-این خئپواسته خودش بوده .....طفلک بارها به امیر وسه تا پسرهاش گفته بود ه دلش می خواد توی کشور خودش بمیره ! یا اگر هم اتفاقی وناگهانی در امریکا مرد جننازه اش رو بیارن ایران .حتی می خواسته اگر شدهمون جایی دفنش کنند که عمو حسامت هست .




سعیده جمله های اخر را د رمیان گریه ادا می کرد وسروین هم که هم زمان با او اشک می ریخت ،پریشان وهیجان زده پرسید:اخه چراپوری این کار روکرد ؟چراخودکشی کرد ؟




-نمی دونم .هیچ کس نمی دونه .....البته مشخص بود که زن چندان خوشبختی نیست .با وجود شوهری مثل امیر هیچ کس نمی تونه خوشبخت باشه ! گویا پسرکوچکش ،امیر ارشیا ،هم معتاده ....ایندیگه خیلی عذاب اوره .




-خب خیلی ها پسر معتاد دارند .این دلیل نمیشه یک مرتبه خودشون رو از ماشین پرت کنند بیرون ! اون هم در سنی که عقل کامل شده ....یک زن چهل وهفت ،هشت ساله چطور می تونه این قذر ضعیف باشه ؟




سعیده بااه عمیقی براشکهایش غلبه کرد وگفت :شاید لبریزشده .شاید هم اتفاقی افتاده که ما ازش بی خبریم .امیر که میگه پوری تنها توی یک تاکسی در بزرگراه بوده که خودش رو پرت می کنه بیرون !




-پسرهاشون هم میان ؟




-فعلانه .دارن برنامه هاشون رو جور می کنند تا هرچه زودتر راهی بشن .....حالا پاشو ....پاشو برو بخواب ......اگر دوشت دارشتی فردا صبح با من بیابیمارستان ودایی وزن دایی بیچاره ات رو ببین !




دیگر نتوانست خود راکنترل کند باصدای بلند گریست .

sansi
10-04-2011, 10:44
فصل سی و هشت


وقتی با لباسهای مخصوص و ضدعفونی شده وارد اتاق شد، از مشاهده چهره بی رنگ و رنج کشیده زنی که روی تخت خوابیده بود، نفس در سینه اش حبس شد.
چین های عمیق گوشه چشم های زن، درد عمیق روحی او را می نمایاند. لبهای برجسته و خوش فرم، اما کم رنگ و ترک خورده اش انگار سالهای سال هزاران حرف را درون دهان حبس کرده بودند.
رگه هایی از موی سپید از زیر نیمه رنگ شده موهایش پیدا بود که به پیشانی بلند و صافی منتهی می گشت که از آن هیچ چیز خوانده نمی شد. نقطه ای گنگ و مبهم! مثل لایه ای از بی تفاوتی،روی تمام زنج های ناگفته و اسرار درونش را می پوشاند. به راستی چه بر سر این زن آمده بود؟!
سروین سعی کرد اشک مانع دیدش نشود. به خود جرئت داد و چند قدمی پیش رفت.
دست سرد و بی جان زن را در دست گرفت و زمزمه کرد:«سلام خاله پوری! من سروینم، دختر سپیده،بهترین دوستت. مگه با هم عهد خواهری نبسته بودید؟ مگه قول نداده بودید برای بچه های هم مثل یک خاله واقعی باشید؟ خاله پوری! شما باید چشمات رو باز کنی.... اگر بلایی سرت بیاد می ترسم مامانم طاقت نیاره.»
کمی خم شد لبهایش را به گوش او نزدیک کرد و کلمات را شمرده شمرده و محکم بر زبان جاری ساخت. می خواست مطمئن شود او آنها را حس می کند.
-سپیده دیگه با تو قهر نیست. اون از ته قلب تو رو بخشیده. اون همیشه تو رو دوست داشته، حالا هم داره. سپیده دیگه تنهات نمی گذاره. اون پشیمونه. بیدار شو. تو باید زنده بمونی!
-سروین جان دیگه کافیه!
سروین صاف ایستاد و قبل از اینکه روی برگرداند دست پوری را فشرد. بغضش را فرو خورد و به سمت سعیده برگشت.
در کریدور، پیمان،علیرضا و ناهید با چهره هایی در هم بی آنکه سخنی بگویند روی صندلی های سرد سبز رنگ نشسته بودند. با ورود سروین و سعیده نگاه علیرضا به دخترش دوخته شد. سروین به سمت پدرش رفت و کنار او نشست.
-بابا! اگه مامان رو بیاری خیلی بهتره.
علیرضا دستان استخوانی اش را بین موهایی که حالا کم پشت و خاکستری شده بود کشید و گفت:«نمیاد! دیشب عمه مرضیه ات از مسجد جمکران آوردش بیرون تا با هم حرف بزنیم. هر کاری کردیم راضی نشد برگرده. گفت اونقدر می مونه تا پوری بهوش بیاد.»
پیمان عصبی از جایش بلند شد و مقابل پدر و دختر آمد. سروین با دقت به او نگاه کرد. او حالا مردی کاملاً جا افتاده بود. موهای قهوی اش در اطراف پیشانی،کمی خالی شده بود و شقیقه هایش به سفیدی میزد. چین و چروک ریز و اندکی اطراف چشمهایش به چشم می خورد. اندامش را خوب حفظ کرده بود. پیمان مردی بود که هنوز می شد به او خوش قیافه گفت. مردی که روزی دختری چنان عاشقش بود که برای بدست آوردنش سالها صبر کرد.
-این کار سپیده عاقلانه نیست. بعضی اوقات بیمار تا ماه ها توی کما می مونه. سپیده می خواد چند ماه اونجا زندگی کنه؟
علیرضا با ناراحتی گفت:«نمی دونم. فقط این رو می دونم که سپیده به این راحتی ها کوتاه نمیاد. به خصوص که خودش رو به شدت مقصر می دونه. شاید اگر این وضعیت پوری به خاطر خودکشی به وجود نیوده بود، پذیرفتنش برای اون و البته برای همه راحت تر میشد... مرگ حقه، اما نه اینطوری. این موضوعه که داره سپیده رو شکنجه میده. به نظر من اون حق داره تا حدودی خودش رو تقصیر کار بدونه. پوری مستحق این همه بی اعتنایی نبود.»
پیمان، پریشان حال روی صندلی دیگری نشست،صورتش را میان دو دست گرفت و با بغضی بزرگ و عمیق گفت:«من احمق هم پوری رو رها کرده بودم... با اون قهر نبودم،اما هیچ وقت هم سعی نکردم مثل سابق خودم رو بهش نزدیک کنم... نفهمیدم چقدر داره عذاب می کشه... لعنت به من.... لعنت به تو امیر.... لعنت به تو!»
از ناله های پیمان،ناهید به هق هق افتاد و سعیده در لباس پرستاری کنار او نشست و سعی کرد آرامش کند. او سرپرستار بخش بود. کسی برای دلداری پیمان نرفت. شاید او باید خود را محاکمه می کرد.
ساعتی بعد علیرضا و سروین به خانه بازگشتند. همان لحظه زنگ تلفن به صدا در آمد.
-الو بابا! چرا مامان موبایلش رو جواب نمیده؟
-علیک سلام.
-سلام. ببخشید بابا،میشه گوشی رو بدید به مامان.
-مامانت نیست.
-بابا چی شده؟ دیشب هم جواب درستی به من ندادید،گفتید حال عزیزجان خوب نیست رفته پیش اون پس چرا موبایلش خاموشه؟ عزیز طوری شده؟
-نه. عزیزجان خوبه،فقط مثل همیشه از درد پا و کمر ناراحته، اما خواهر عمو پیمان حال خوبی نداره.
-ناهید خانوم؟
-نه. خواهر دوقلوی عمو پیمان،پوری. توی تصادف دچار خونریزی مغزی شده. چند روز پیش عملش کردن و امروز صبح هم به تهران منتقل شده. میدونی که سابقاً با مامانت دوست بوده. حالا هم مامانت به خاطر اون خیلی ناراحته.
سام آهی از سر افسوس کشید و گفت:
-دایی امیر و پسرهاشون هم اومدند؟
-دایی امیر خونه آقاجانه. پسرها هم تا چند روز دیگه میان.
-پس معلومه اوضاع حسابی به هم ریخته... بیچاره عمو پیمان و ناهید خانم!
علیرضا در دل ادامه داد:«بیچاره سپیده!»
سام وقتی گوشی را گذاشت به سرعت مشغول جمع آوری وسایلش شد. سپس بابت پذیرایی از پدر دوستش تشکرٰ با همه دوستانش خداحافظی کرد و با اولین تاکسی خطی چالوس- تهران،راهی شهرش شد. او نمی توانست در آن موقعیت مادرش را تنها بگذارد. همان طور که مادر هیچ گاه او را تنها نگذاشته بود.
همان شب علیرضا، سروین وسام در پژوی یشمی شان نشسته بودند و برای دیدار زنی که به هر یک از آنها وابستگی عمیقی داشت می رفتند تا بلکه بتوانند اندکی تسکینش دهند.
سروین، مثل هر زمان دیگری که مادر در ماشین نبود، روی صندلی جلو کنار پدر نشسته بود و سام پشت او. سپیده همیشه اصرار داشت که حرمت بزرگ تر بودن سروین حفظ شود. او هرگز اجازه نداده بود که سام به خاطر پسر بودن پشت به خواهر بزرگش بود. در آنها سن و سال ارجح تر از جنسیت بود و شاید گاهی سپیده در آن مورد حساسیت زیادی به خرج می داد. طوری که علیرضای صبور را می آزرد و بعضی مواقع درگیریهای لفظی بین زن و شوهر به وجود می آورد. علیرضا همیشه در آن بحثها به سپیده می گفت:«تو شخصیت خرد شده خودت را به زور به دخترت تحمیل می کنی» و سپیده با وجودی که در دل به گفته های علیرضا می رسید، اما حس می کرد اعمالش به دست خودش نیست. شاید به این خاطر که هنوز بعد از آن همه سال پدرش او را نبخشیده بود! حتی وقتی یکبار بعد از تولد سام به اصرار عزیز به خانه پدر رفته بود، او باز هم شرط پذیرفتن او را عذرخواهی از امیر قرار داده بود و از کوره در رفتن سپیده،فریاد خشمگین پدر، حمایت علیرضا و قهری عمیق تر از گذشته نتیجه آن دیدار بود.
وارد حیاط مسجد جمکران که شدند سروین لحظه ای ایستاد. نام پروردگارش را زمزمه کرد و از او کمک خواست. وقتی علیرضا صدایش زد تا سریع تر بیاید حس می کرد خدا به او نگاه می کند!
دلش گرم شد و خود را آماده کرد تا مادرش را آرام کند. سپیده دیگر فقط مادرش نبود، دوستش هم بود. دوستی به همان تقدس که آن چهار دوست قدیمی در گذشته های دور برای هم بودند. سروین حالا خود را جزئی از آنها می پنداشت. لبهای خوش فرم و برجسته اش ذکر صلوات گرفته بود و چشمان زنگینش که زیر نور پرِکتورها می درخشید بی قرار دیدار مادر بود.
نزدیک مسجد، علیرضا و سام روی سکویی نشستند تا سروین برود مادرش را بیاورد و با هم شام بخورند. سروین همبرگرها را با دستان ظریف و کار نکرده خود پخته بود. گرچه به نظر سام کمی شور شده بود، اما به نظر خودش طعم عشق می داد!
ذکر گویان وارد مسجد شد و با چشم دنبال مادر گشت. از پشت تقریباً همه به یک شکل بودند با چادرهای سیاه بر سرشان. چند نفری نماز می گزاردند. سروین مطمئن بود که مادرش میان آنها نیست. قامت بلند مادرش همیشه او را در میان جمع شاخص می کرد. سروین همیشه آرزو داشت هم قد مادرش باشد، اما چند سانتی کوتاه تر بود. گرچه عزیزجان همیشه می گفت:«تو طبیعی هستی! مادرت زیادی بلند است!»
برای شناسایی بهتر جلوتر رفت تا صورت کسانی را که نشسته بودند ببیند. کم کم ناامید می شد که متوجه دست آشنایی شد که از زیر چادر زنی خوابیده در کنار دیوار، بیرون آمده بود. صورت زن با چادر پوشیده شده و فقط انگشتان ظریف و کشیده ای از تمام وجود آن زن پیدا بود. انگشتانی که روزی قلم به دست گرفته و آنچه از ذهن صاحبش تراوش می شد به روی کاغذ آورده بود.
سروین کنار مادرش نشست و خواست دست ببرد تا او را بیدار کند،اما ناگهان دستی روی شانه اش قرار گرفت. دختر به پشت سرش نگاه کرد. زنی جوان با چهره ای مهربان و متبسم نگاهش می کرد:
-بیدارش نکن،یک ساعت نیست خوابش برده.
سروین دهان باز کرد تا چیزی بگوید،اما زن اشاره کرد تا از آنجا دور شوند.
چند قدمی که آن طرف تر رفتند سروین گفت:«من دخترش هستم. با پدر و برادرم اومدیم دنبالش تا شام رو با اون بخوریم.»
زن جوان که مشخص بود از خدام مسجد است گفت:«همکارام گفتند از وقتی مادرت اینجا اومده حتی نیم ساعت هم نخوابیده... اگر الان بیدارش کنی در حقش لطف نکردی عزیزم. بهتره منتظرش هم نشید. گمون نکنم تا صبح بیدار بشه. طفلک تقریباً بیهوشه! من کمی از غذای خودم بهش دادم. نگران نباش،گرسنه نیست.»
-ممنون!خیلی لطف کردید.... پس فکر کنم ما بدون اینکه ببینیمش باید برگردیم.
زن با چهره ای گرفته گفت:«بهتره بگذارید به حال خودش باشه. امشب مشکلش رو پرسیدم ولی به جای جواب گفت من فقط اومدم یک تکه از نور رحمانیت خدا رو بگیرم... بهش گفتم نور رحمانیت خداوند همیشه همه جا هست. گفت میدونم اما خیلی وقتها نمی فهمیم... من اومدم خودم ازش بگیرم تا همیشه یادم بمونه و این رو به یاد زنی هم که الان بیشتر از همیشه به این نور نیاز داره، بیندازم!»
سام وقتی وصف حال مادر را شنید دیگر میلی به غذا نداشت و چهره اش غصه دار شده بود. علیرضا هم یا چهره ای گرفته و جدی بی آنکه حرفی بزند به سمت خودرو اش بازگشت.
صبح روز بعد، سروین باز هم قید کلاسش را زد و همراه سام راهی بیمارستان شد. با وجود پیمان که پزشک و جراح بیمارستان بود و سعیده که سوپروایزر بخش محسوب می شد، دیگر مشکلی برای رفت و آمدهای گاه و بی گاه آنها وجود نداشت.
به محض اینکه از راه پله وارد کریدور شدند از دور قامت بسیار بلند و شانه های پهن و مردانه ای که پشت به آنها داشت، توجه سروین را به خود جلب کرد. او شلوار جین مشکی و کت پشمی بلند و بسیار شیکی به تن داشت. موهای مرد پرپشت،خوش حالت و جو گندمی بود و حتی از همان پشت سر هم،تیپ آن مرد خاص و جذاب می نمود. سروین دلش می خواست زودتر چهره آن مرد خوش اندام و خوش لباس را ببیند.
جلوتر که رفت متوجه شد که مرد بلند قد با زنی در حال صحبت کردن است. زن رو به روی مرد بود و در یک لحظه سروین توانست سعیده را تشخیص دهد. قبل از اینکه سروین بتواند به هویت مرد فکر کند، سعیده او را دید و با صدایی بلندتر از قبل گفت:«سروین و سام اومدند.»
مرد به سمتی که سعیده نگاه می کرد برگشت. برای لحظه ای سروین چهره مادرش را در صورت مرد دید و مطمئن شد دایی نامهربانش را در مقابل دارد.
او حالا دیگر به جذابیت مرد جا افتاده ای که با لبخند مهربان به سمتش قدم بر می داشت نمی اندیشید. او کسی را می دید که سپیده را به شدت آزار داده و شاید باعث خودکشی پوری و حتی مرگ حسام شده بود!
سعیده هم کنار او قرا گرفت، در حالی که قدش به زحمت تا بالای سرشانه های پهن برادرش می رسید. گذر زمان در چهره امیرعلی هم ردی برجا گذاشته بود، اما حتی آن چین و چروکهای اندک هم در پوست تیره او حالت خوشایندی به وجود می آورد!
سام زیر لب زمزمه کرد:«دایی امیره!»
و قدمهایش را اندکی بلندتر برداشت. سام فقط این را می دانست که مادرش و دایی هیچ گاه رابطه خوبی با هم نداشتند و از زمان نوجوانی تاکنون این کدورت بین آنها وجود داشته و دلیل آن هم خوش اخلاق نبودن دایی امیر ذکر شده بود.
با وجودی که دلیل چندان قانع کننده ای نبود، سام به خاطر آزرده نشدن مادر،هرگز در آن مورد کنجکاوی نمی کرد. حتی سروین هم قبل از خواندن خاطرات مادر نسبت به آن قضیه بی تفاوت بود. درست مثل اکثر مسائلی که برایش جذابیت نداشتند!
اما دیگر او همه چیز را می دانست و بی اختیار نمی توانست به آن مرد لبخند بزند.
سام جلوتر از سروین می رفت.
-سلام دایی! حالتون چطوره؟
لبخند امیر کمرنگ شد. دست سام را فشرد و هر دو صورت یکدیگر را بوسیدند. رفتار سام صمیمانه تر به نظر می رسید.
امیرعلی به تلخی سر تا پای او را نگریست و گفت:«بیست درصد علیرضا... هشتاد درصد حسام!»
سام با همان لبخند قبلی گفت:«همه این حرف را می زنند، اما نه به دقت شما!»
امیرعلی دستی به شانه سام زد و گفت:«من با بابات بزرگ شدم پسر!... حالا بگذار خواهرت رو ببینم... چرا شما دو تا هیچ کدوم شکل من نشدید؟!»
و خندید. سروین سعی کرد به زحمت چهره ای گشاده داشته باشد و سلام کند. امیر با مهربانی پاسخش را داد و پیشانی و دو طرف صورتش را بوسید. حتی دست دور شانه اش انداخت و اندکی او را به خود چسباند. در مقابل آن همه ابراز احساسات، سروین مانند چوبی خشک بود و سعی می کرد به چهره او نگاه نکند.
-اما اخلاقت به مادرت رفته ها!
و باز هم خندید.
سروین با خنده گفت:«ما نگران حال خاله پوری هستیم!»
-خاله پوری! اون نمی دونست با این کارش همه رو چقدر ناراحت می کنه... خاله پوری!»
ناگهان به عمق چشمان سروین نگاه کرد و گفت:«مادرت هنوز کله شقه؟! اون حتی با خدا هم لجبازی می کنه!»
-اون به خدا اعتقاد داره!




**********


بیش از یک هفته از بستری شدن پوری در بیمارستان تهران می گذشت،اما هنوز هیچ فعالیت مغزی رضایت بخشی در او مشاهده نشده بود.
مثل اینکه پوری در برزخی مانده و فراموش کرده بود باید برود یا بماند. انگار او حتی خودش را هم فراموش کرده بود.
طی آن یک هفته همه با وجودی که به آن وضعیت عادت کرده بودند، اما با هر زنگ تلفن یا زنگ در، از جا می پریدند انگار منتظر خبر بدی بودند،انگار منتظر بودند کسی بیایذ و بگوید پوری تمام کرد.
امیر همچنان در خانه پدرش اقامت داشت و در آن بین سری هم به محبوبه،سعیده و حتی آقاولی و طلعت خانم و چند نفر از دوستان قدیمی اش زده بود، اما هنوز به خانه سپیده نرفته بود،هر چند می دانست او خانه نیست، اما علی رغم تعارف علیرضا هم به آنجا نرفته بود. می دانست خواهر کوچکش از او بیزار است و راضی به آن کار نیست.
سروین هر روز به بیمارستان سر میزد، بیست دقیقه ای کنار پوری می نشست و با او حرف میزد. این رفتار او موجب حیرت همه، به خصوص علیرضا شده بود. سروین دختر کم صبر و حوصله ای که اجازه نمی داد هیچ چیزی باعث به هم خوردن برنامه روزانه اش شود، حالا دوستان رنگارنگ و برنامه های تفریحی اش را کنار گذاشته و فقط به کلاسهای کمک درسی و کلاس زبان فرانسه اش می رفت. حتی یک شب علیرضا صدای راز و نیاز و گریه او را از اتاقش شنیده بود. سروین همیشه نماز می خواند البته نماز خواندنی عجولانه و سرسری که بیشتر به رفع نیاز تکلیف شباهت داشت، اما دیگر نمازش را با طمأنینه و تمرکز خاصی می خواند که پدرش هرگز ندیده بود. علیرضا نمی فهمید چه چیز آن گونه دخترش را دگرگون ساخته است.




**********


یک روز که سروین پس از یک گفت و گوی یک طرفه نیم ساعته، از اتاق 1وری خارج می شد،پدربزرگ و مادربزرگش را دید. چهره زرین از دیدن او شکفت و با اینکه فقط دو هفته بود که از آخرین دیدارشان می گذشت، با خوشحالی او را در آغوش کشید و چند بار صورتش را بوسید. بعد دستش را گرفت و رو به شوهرش که حالا پیرمردی خمیده، لاغر با پوستی چروکیده و خفته بود،گفت:«آقا! ببین نوه ات چقدر بزرگ و قشنگ شده.»
-سلام آقاجون!
پیرمرد مردمک چشمانش را از میان پلک های پف کرده اش به او دوخت و با اندوه گفت:«سلام آقا! خوبی باباجان؟ خواهرت چطوره؟»
سروین حیرت زده گفت:«من که خواهر ندارم!»
زرین با دستان لاغرش آرام روی پای شوهرش زد و گفت:«سپیده یه دختر داره»
-مگه این دختر سعیده نیست؟
-سعیده؟ سعیده اصلاً دختر نداره. اون فقط یه پسر داره به اسم کوروش! این دختر سپیده اس.
پیرمرد نگاهی گنگ به سروین انداخت و در حالی که به نظر می رسید به شدت در حال تلاش برای یادآوری چیزی است گفت:«سپیده؟! سپیده که خیلی وقته خونه ما نیومده! دختره ی...»
و فحشی رکیک در ادامه سخنانش بر زبان آورد. چشمان سروین از تعجب گرد شده بود. زرین دستپاچه و غمگین دست دختر را به دنبال خود کشید و از آنجا دور کرد.
-آقا چند وقتیه که حال خوشی نداره،انگار داره فراموشی می گیره. آیزاملره... چیه... شاید از اون مریضی ها! گاهی یک چیزهایی از قدیم می گه که آدم می مونه چطور یادشه! اما مثلاً فراموش می کنه عاطفه چند تا بچه داره! حتی گاهی اوقات امیر رو نشون میده میگه این کیه؟!
-از کی این طوری شدن؟ چرا کسی به ما در این مورد حرفی نزده؟
-اوایل زیاد این طوری نبود... از وقتی شنیده پوری خودش رو از ماشین پرت کرده بدتر شد. مدام باید یکی مراقبش باشه. من رو عاصی کرده... می ترسم یواش یواش مستراح رفتن رو هم یادش بره... عزیز هم که مریض و علیل یک گوشه خونه افتاده و کاری از دستش بر نمیاد. ای مادر!... ول کن... با این حال و روزش یکمرتبه گفت بریم ملاقات پوری، اما حالا یادش رفته برای چی اومدیم. تو برو خاله سعیده ات رو صدا کن بیاد. بلکه بتونیم یک جوری آقا رو برگردونیم خونه.
سروین نگاهی به مادربزرگ پیر و فرتوتش انداخت که خودش بر اثر زانو درد و آرتروز شدید نیاز به مراقبت داشت، اما حالا باید از شوهر و مادر شوهرش هم پرستاری می کرد. به راستی آسایش این زن چه زمانی فرا می رسید؟! از همه بدتر اینکه او باید از مردی مراقبت می کرد که کمتر خاطره خوشی از او داشت!
اینها افکاری بود که به ذهن دختر جوان رسید و از تصور اینکه خودش هم در آینده زندگی اش مانند مادربزرگ باشد لرزه به اندامش افتاد. مادربزرگی که تمام عمرش را وقف کسانی کرده بود که شاید هرگز از او تشکر خشک و خالی هم نکرده بودند.

sansi
10-04-2011, 10:51
فصل 39





در اتاق پزشکان باشدت باز شد وسعیده با چهره ای هیجان زده وصدایی ارزان اما بلند ورسا تقریبا فریاد زد :چشماش رو باز کرد .....حتی حرف هم زد ....




لیوان چای از دست پیمان رها شد .به سرعت برخاست .رنگش پریده بود وچانه اش می لرزید .




پزشک دیگر که کنار او روی مبل راحتی اتاق نشسته بود .نیز بلند شد وبا لبخندگفت :چراایشتادی ؟! تبریک میگم دکتر ! بفرمایید بریم هرچه زودتر خواهرتون رو ببینیم .




پیمان که از خوشحالی تک تک اعضاء صورتش می خندید ،همراه همسر وهمکارش به سمت اتاق پوری شتافت .




پرستاردستی به پیشانی پوری کشید ،لبخند زد وگفت :الان برادر تون میاد .




پوری به زحمت اب دهانش رافرو داد وبا صدایی به شدت خفه گفت :درد دارم .....پیمان کجاست ؟




پرستارخواست جوابی بدهد که در باز شد وپیمان به تنهایی وارد اتاق گشت .پرستار بالبخند گفت :تبریک میگم دکتر ! ایشون بالاخره از کما خارج شدند. خانمتون براشون توضیح دادند که الان کجا هستند وایشون هم خیلی خوشحال شدند.




پیمان بی اعتنا به پرستار پرحرف ،تمام حواسش به خواهر دو قلو یش بود .




خواهر وبرادر غرق دردن یکدیگر بودندوبا چشمانی پراز اشک ،پرددوسرشار ازحرفهای نا گفته ،یکدیگر رامی کاویدند .




پرستار که متوجه شد تمام حواس دکتر به بیماراست باعذر خواهی کوتاهی از اتاق خارج شد پیمان می خواست حرف بزند .هزاران حرف وگلایه داشت ،اما می دانست پوری به قدرکافی رنج کشیده وبه خصوص انلحظه هرگونه فشار عصبی می توانست اورا از پادر اورد.




باتمام قواسعی کرد خوددار باشد ولبخند بزند .به سمت اوکه هیجان زده می نمود وصدای ضربان تند قلبش از دستگاه پخش می شد رفت .




-سلام !




پوری به زحمت لبهایش رااز هم گشود :




-سلام !




پیمان خم شد ،پیشانی صاف او را بوسید ودستش رامیان دستانش گرفت .او دیگر قادر نبود اشکهایش رامهار کند .






************




هواناگهان ابری شد باد نچندان تندی وزید .بادی که در ان گرمای تابستان ،تن تف زده زمین راخنک می کرد وشاخ وبرگ درختان بی رمق را به حرکت وا می داشت .




علیرضا با سرعت از ماشین پیاده شد وبه سمت مسجد مقدس جمکران دوید .فکر می کرد چراسروین راباخود نیاورده تا درون قسمت زنانه بفرستد ،که مقابل پله های مسجد توجهش به زن بلند بالایی جل بشد .باد در چادر سیاه زن پیچید وان را در هوا تکان می داد .به چهره رنگ پریده وتکیده همسرش نگاه کرد مانند روحی سر گردان انجا ایستاده بود .انگار چیزی او را از اطرافش مجزامی کرد .علیرضا باسرعت بیشتری به سمت او دوید .سپیده اوارادید .چشمانش برق زد،در پاهایش نیرویی غریب حس می کرد وسنگین به جلو گام برداشت .




لبهایش با تکرار نام خدایش باز وبسته می شد وقلبش از اضطراب شنیدن خبربا بی قراری به قفسیه سینه میکوفت .




مقابل هم که رسیدند چشمان مورب سپیده ،لبریزسوال ،به چشمان شوهرش خیره ماند وگفت :حس می کردم می ایی !




علیرضا می دانست که اگر لحظه ای دیگر سکوت کند سپیده از پا در خواهد افتاد .




-دعای تو مستجاب شد .اون همین سه ساعت پیش به هوش او مد .من به محض اینکه شنیدم اومدم پیشت.




پاهای سپیده سست شد واشک به پهنای صورتش جاری گشت .روی زمین زانو زد ودرمیان گریه ،سپاس خدارو گفت .علیرضا باچشمانی خیس خم شد ،زیر بازویش راگرفت وسعی کرد اوراروی پله بنشاند .دقایقی طول کشید تاسپیده اندکی ارام گرفت .بعد به مسجد رفت تانماز شکر به جا اورد وبعد هم همراه علیرضا به تهران بازگشت .او می خواست قبل از هر کاری به دیدن امیر علی برود !





**************




خانه پدری سپیده سالها بود که تغییر کرده بود .انها خانه رابه نزدیک خانه محبوبه منتقل کرده بودند تا کنار تنها فرزند باقی مانده شان باشند .ان خانه هم دوطبقه بود .طبقه دوم نادر وبچه هایش با همسری که چند سال قبل اختیار کرده بودزندگی می کردندوطبقه اول هم به پدر ومادر ومادر بزرگ خانواده اختصاص داشت .




علیرضا وقتی شنید سپیده می خواهد به دیدن برادرش برود ،لحظه ای شکه شد وبا حیرت گفت :فکر می کردم اول بری دیدن پوری .....یعنی راستش فکر نمی کردم تا اخر هم دیدن امیر بری ! حالاتو .....




-موقع نذر باید سخت ترین کارها رو انجام بدی .نذر باید ارزش داشته باشته .باید کاری باشه که انجامش همیشه برات سخت بوده .سخت ترین کار برای من توی زمدگی ام بخشیدن امیر بود .من باید برم ببینمش ،باید تحملش کنم .احساس می کنم می تونم این کار رو انجام بکنم .بعدش هم باید از پدرم عذر خواهی کنم ......همین طور از مادرم .




سپس بااهی سرش رابه پشتی صندلی تکیه داد وتا لحظه ای که مقابل خانه پدر برسند ،هیچ کدام حرفی نزدند .




بعد از توقفه ماشین علیرضا نگاهی به نیم رخ همسرش انداخت سپیده در ان سن وسال پوست واندام خود راخوب حفظ کرده بود وهمیشه از ان بابت مایه حسرت هم سن وسالانش بود ،اما در ان لحظه کاملا بهزن چهل وهفت ساله ای شبیه بود که سختی های زیادی در زندگی کشیده است .چین های ریز اطراف وپایین چشمهایش خودشان رابه خوبی به رخ می کشید وپوست سبزه وهمیشه با طراوتش ،حالا به زردی می زد وکدر می نمود .




از سکوت ممتد درون ماشین ،سپیده چشم باز کرد وبی انکه حرفی بزند با نیم نگاهی به علیرضا فهماند که دلش می خواهد اوراهمراهی کند .




بعد از ان مرتبه که سپیده برای اشتی باپدر امده وبابحث وقهر خانه راترک کرده بود ،دیگر هرگز پابه به انجا نگذاشته بود ،حتی وقتی پدر مسافرت بود ! اما حالا با عزمی راسخ امده بود تا حلال کند وحلالیت بخواهد .




خوشبختانه نادروخانواده اش منزل نبودند وسپیده می توانست درخلوت ،دل پدر وبرادرش رابه دست بیاورد .زرین حیرت زده بالبهایی که از شدت ترس سفید شده بود ،در رابه رویشان گشود .او اماده بود تاسپیده عقده های چند ساله اش رابر سر امیر خالی کند .با نگرانی از جلوی در کنار رفت ،از چهره دخترش چیزی خوانده نمی شد .بانگرانی از جلوی در کنار رفت ،از چهره علیرضا به نشانه اینکه اوضاع رو به راه اشت لبخندی نثار مادر زن کرد تا او اسوده شود .




زیرن برای اینکه حرفی زه باشد گفت :ما رفتیم پوری رو دیدیم .یک ساعت نیست که برگشتیم .حالش خوب بود .دکترش گفت معجزه شده .....فقط احتمال دادند که دست راستش مشکل پیدا کنه .




سپیده با خونسردی گفت :مهم تنیست ! این تنبیه کوچکی برای کاراحمقانه اونه .




زرین حیرت زده به علیرضا نگریست واو پشت سپیده بود اشاره کرد دیگر حرفی گفته نشود .




-اقا وامیر کجا هستند ؟




-توی اتاق کوچکه اخبار نگاه می کنند .




وبا دست به راهروی باریکی که به به اتاق خواب منتهی می شد اشاره کرد .




-این چادر ومانتو رو در بیاربده من اورزون کنم .




سپیده حرف مادر راگوش کرد .موهای سیاهش راکه حالا چند تار نقره ای در ان به چشم می خورد وزیر روسری باز شده بود .باکش سر ساده ای بست وبه سمت اتاق رفت .




باورود علیرضا ،امیر که مشخص بود از حضور شان مطلع است از روی زمین بلند شد ،اما پیر مرد فقط نگاهش رااز صفحه تلوزیون گرفت وانگار می خواهد میهمانان را به سپیده نگاه کرد وبه فکر فرو رفت .




سپیده به سمت امیر رفت .باوجود قولهایی که به خود داده بود .از دیدن او اندکی عصبی شده بود . با تمام قواسعی نذرش رابه خاطر بیاورد .پس بی انکه بتواند حتی وانمود به لبخند زدن کند سلام کرد .امیر اهسته پاسخش راداد وقدمی به سویش برداشت.




سپیده دستش رادرازکرد .امیر باتردید انگشتان او را میان دست بزرگ خود فشرد .




شپیده سعی کرد به او نگاه کند وحرف بزند .کلامات به سختی از میان لبهایش بیرون می امد :




-امروز او مدم اینجا ،می خوامخ جلوی اقا ازت عذر خواهی کنم وبگم که من تو رو بخشیدم ! من نمی دونم تو چه بلایی بر سر پوری اوردی !.....این به پوری مربوطه ! نمی خوام این قهر دیگه ادامه داشته باشه .




امیر از شدت تحیر قادر نبود حتی کلامی برزبان بیاورد .سپیده بی اعتنا به تلاش مذبوحانه امیر به سمت پدرش رفت ،کنارش نشست وگفت :اقا جون ! من رو ببخشید !من دختر خوبی براتون نبودم .ای کاش بتونید حلالم کنید .من به خاطر شما وپوری از امیر می گذرم .شماهم به خاطر امیر از من بگذرید .




سر بلند کرد تا چهره پدر اثار عطوفت وببخشش راببیند ،ام اپیر مرد ازمیان پلکهای چرو کیده وفرو افتناده اش همچنان بادقت او را می نگریست .بالا خره دهان باز کرد وگویی تازه چیزی به خاطر اورده باشه گفت :تو باید سپیده باشی !چقدر دیراز مدرسه برگشتی !






در کریدور بیمارستان ،سپیده در مانیتویی سدری رنگ وشالی نخی ،تیره تر از مانتواش ،پریشان وتنها قدم می زد .یک ساعت بیشتر بود که انجا حضور داشت .چند مرتبه ،وقتی پوری در خواب بود ،وارد اتاقش شده واو را تماشا کرد هبود .اما هربار بی جرئت تر از قبل بازگشته بود .




هیچ یک از اقوام انجا نبود ند ،به خواست پیمان انها را تنها گذاشته بودند تا در خلوت بایک دیگر رو به رو شوند .




سپیده مستا صل به دیوار سرد وسنگی تکیه داده وچشمان خسته از چند شبانه روز کم خوابی اش رابه سقف بی جان بالای سرش دوخته بود .




باتماس دستی بر شانه اش ،به شخصی که کنارش بود نگاه کرد .پیمان لبخندمهربان وبرادرانه همیشگی اش رانثار او کرد وگفت :هنوز باهاش حرف نزدی ؟




-اون خوابه به نظر نمیاد منتظر من باشه .




-من که گفتم بهش ارام بخش ضعیفی تزریق کردم .بهتره وقتی تورو می بینه رمقی برای هیجان زیاد نداشته باشه .حالا برو توی اتاق وصبر کن تابیداری بشه .من بهش گفتم تو قراره امروز به دیدنش بیایی




سپیده تکیه از دیوار برداشت وباافسوس گفت :راجع به علت خودکشی اش چیزی فهمیدی ؟




-نه !همین الان داشت تلفنی با امیر ارسلان صحبت می کردم .گفت این اواخر مادرش خیلی کم حرف شده واثار افسردگی از رفتارش مشهود بود .خودکشی توی ادمهای افسرده طبیعیه ! پسره احمق خودکشی مادرش رو طبیعی می دونه !حقا که پسر امیر علیه !




-با امیر ارشام وامیر ارشیا حرف نزدی ؟




-ارشیا که وضعش معلومه .ارشام می گفت اعتیادش به الکل وحشتناکه .....اخه یه پسر بیست و یک ساله چطور میتونه دائم الخیر باشه ؟!پوری گاهی یک چیزهایی راجع بهش می گفت ، اما توضیح زیادی نمی داد.....د رهر حال ارشام هم باارسلان هم عقیده بود .البته منطقی تر از ارسلان برخورد می کرد واین قضیه رو طبیعی نمی دونست .در ضمن گفت فردا شب با ارسلان راهی ایران هستند ....تو هم فعلااز پوری چیزی نپرس .بگذار حالش کاملا خوب بشه .




سپیده لبخنی بر لب اورد وگفت :لازم نیست من چیزی بپرسم .مطمئنم هر وقت لازم باشه پوری خودش برام حرف می رنه .




-پس دیگه بیخودی صبر نکن .برو توی اتاق .




پنج دقیقه از حضور سپیده در اتاق نمی گذشت که لبهای پوری تکان خورد واهی کوتاه از میان انها خارج شد ،سپس چشمان عسلی اش راارام گشود .




سپیده دست سرد او را د رمیان دست یخ زده خود گرفت گفت :سلام عزیزم ! نگاه کم جان پوری از روی سقف اتاق به چهره مهمان سپیده دوخته شد ونام سپیده با بغض وحسرت از دهانش بیرون امد .






**************************




سپیده به چهره های مردان جوانان برومندی که ،مقابلش در سالن فرودگاه ،ایستاده بودندنگریست وبی انکه به برادرش نگاه گند گفت :امیر تو چه کاری کردی که پسرهات این قدر شبیه خودت شدند ؟!




امیر اهسته خندید وگفت :ارسلان وارشیا زیاد هم شبیه من نیستند .اگر دقت کنی می بینی شباهتهای زیادی با پوری وپیمان داند .




-اره ! اما تیپ کلی او نا به خودت رفته .




سپس هرسه برادر زاده اش رابا مهرابنی بوسید وبه انها خوشامد گفت .




برای استقبال از پسران امیر علی ،سپیده ،محبوبه ،ناصر ،پیمان وناهید به فرودگاه امده بودند وان شب همه به غیر از پیمان وناهید ،در خانه پدری سپیده ماندند تابیشتر با پسر ها اشنا شوند .




به خواسته سپیده کسی چیزی در مورد خودکشی پوری نپرسند .انها هم هیچ کدام اشاره ای به این موضوع نکردند .




صبح روز بعد سه مرد جوان به دیدار مادرشان رفتند .هرسه برای او ناراحت ونگران به نظر می رسیدند .ارسلان سعی داشت بسیار منطقی باشد ،ارشام خوددار ،اما متفکر وکم حرف بود وارشیا کمی احساساتی تر از دو برادر خود بر خود می کرد ،حتی در برخرد اول با مادر ،چند دقیقه ای گریست .




از نظر سپیده رفتار هیچ کدام از انها چندان طبیعی به نظر نمی رسید ! به مناسب بهبودی نسبی پوری وورود امیر وپسرانش ،پیمان در اپارتمان بزرگ وزیبایش میهمانی گرفت وهمه نزدیکان رادعوت کرد .




او می خواست کارهمه راراحت کند ومراسم اشنایی فرزندان پوری وامیر با دیگران رادر یک شب خاتمه یابد .




وقتی علیرضا ماشین را مقابل اپارتمان بزرگ وشیکی نگه داشت ،سام گفت :فکر نمی کردم هیچ وقت بتونم خانواده دایی امیر راببینم




سروین که ناخد اگاه نسبت به هیچ کدام از انها ،بجز پوری ،احساس خوشایندی نداشت گفت :حالا دیدن وندیدنشون چه فرقی می کنه ؟




علیرضا باتشر گفت :سروین ! این چه حرفیه ؟




سپیده برای خاتمه دان به بحث از ماشین پیاده شد وزنگ واحد مورد نظر رافشرد .او ان روز از صبح به کمک سعیده رفته وعصر به خانه بازگشته بود تا خود رابرای مهمانی اماده کند .علیرضا هم ان روز رادر گلخانه سپری کرده تا به خانه برسد دیر شده بود ،به مین دلیل انها اخرین میهمانانی بودند که وارد شدند.




ان شب سپیده کت وشلواری ساده سرمه ای رنگی همراه یک تاپ جگری پوشیده بود وسروین هم به تبعیت از مادرش کت وشلوارساده ودخترانه زیباوابی رنگ به تن داشت ،اما بر خلاف مادر موهایش راکلیپس زیبایی پشت سر جمع کرده بود ،او موهایی




صاف وسیاهش راکه تنها ارثیه اش از مادر محسوب می شد ،ازادانه روی شانه ها ریخته بود .البته او منتظوری از ان کار نداشت وفقط بر حسب عادت ،طبق مد جدید خود را اراشته بود .




وقتی از رخت کن که در حقیقت راهروی کوتاه وپهنی بین در ورودی واتق نشیمن محسوب می شد خارج شدند ،اکثر میهمانان به احترام انها از جا برخاستند .سروین خوش رو وارام سلام کرد ،اما وقتی نگاهش به پسردایی جذابش افتاد که باچشمانی نافذ وحالتی معنا دار اورانگاه می کند ،لحظه ای لبخندش کمرنگ شد .




برخورد ارسلان موذیانه وخونسد ،برخورد ارشیا بسیار خودمانی وحتی کمی لوس ورفتار ارشام مرموز ونگاهش افسون کننده بود .سروین حس کرد قلبش لحظه ای ریتم تپش خود را فراموش کرد ونامنظم تپید .




انگار حتی جریان خون در رگهایش شدید شده واو حرکت ان را در دستهاوپاهایش حس می کرد !




بیقراراز ان همه تغییرات ،پس از احوال پرسی با بقیه میهمانان به اشپزخانه رفت ویک لیوان اب نوشید .




الان برات شربت میارم خاله جون !




سروین به سعیده که خ.شحال وخندان وارد اشبز خانه شده بود ،لبخند رد ،لیوانی را اب کشید ودر جاظرفی گذاشت وتا اخرمهمانی سعی کرد تا دیگر نگاه ارشام گره نخورد .




تا چند روز بعد که پوری از بیمارستان مرخص شد ،سروین دیگر پسرهایی دایی اش را ندیده .درحقیقت نظر خوبی نسبت به هیچ یک نداشت .به خصوص امیر ارشیاکه با همان سلام واحوالپرسی ساده ،بوی بد الکل از دهانش به خوبی حس شد .




روزی که قرار بود پوری مرخص شود ،به خواست خودش ،فقط پیمان وسپیده همراهی اش می کردند .سپیده با امیر علی صبحت کرده بود تا پوری رامدتی در خانه خودش نگه دارد .اوهم با وجودی که که چندان راضی به نظر نمی رسید ولی مقابل خواسته همسروخواهرش مقاومت نکرد .




بدن پوری به شدت ضرب دیده بود وبه گردن ودست راستش اسیب جدی وارد شده بود .پای چپش هم از دو ناحیه شکسته واومجبور بود علاوه بر گردن بند مخصوص ،گچ گرفتگی از مچ تابالای زانوراهم برای چند هفته تحمل کند .




علی رغم تاکید پیمان مبنی بر استراحت پوری ،انها به اصرار او یک راست از بیمارستان بر سر مزار حسام رفتند .




در صحن امام زاده ،پیمان ویلچرخواهرش راهل می داد وسپیده به ارامی کنار او قدم بر می داشت .




به دلیل وجود ویلچر ،انها از پشت در بزرگ امام زاده ،زیارت کردند وبه مزار حسام رفتند .تازه انجا بود که بغض پوری پس از مدتها ترکید واو یک دل سیر گریست سپیده وپیمان هم پای او بی صدا اشک ریختند .هریک از انها حرفهای زیادی با حسام داشت وپوری از همه بیشتر .

sansi
10-04-2011, 10:57
سپیده اتاق کار علیرضا را که تنها اتاق طبقه پایین بود ،برای بهترین دوستش اماده کرد .به این ترتیب که میز بزرگ اتاق راکه




بزرگ ترین وجاگیر ترین وسیله محسوب می شد ،با تخت سروین عوض کرد .درحقیقت خود سروین درمقابل نگاه متجعجب خانمواده اش اصرار داشت ان را به پوری بدهد .




وقتی او به حمام رفت سام با حیرت رو به پدر ومادرش گفت :تا همین دیروز پیش کسی جرئت نداشت بی اجازه وارد اتاقش بشه حالا تخت عزیزش می گذره .فکر کنم چیزی به سرش خورده !




علیرضا با لبخند گفت :شاید هم می خواد دل مامانت رو به دست بیاره .




سام انگشتش رادر هوا تکان دادوگفت :احتمال این یکی بیشتر ه!




باورود پوری ،سپیده اکثز اوقات خود راکنار او سپری می کرد .علیرضا هم هروز به گلخانه می رفت وشبها برای صرف شام باز می گشت .سروین وسام هم برنامه های خودراداشتند .




شب سوم اقامت پوری ،وقتی همه به خواب رفته بودند ،اواهسته سپیده راصدا زد .سپیده که هنوز بیدار بود ،چشمانش راگشود وگفت :چیزی لازم داری ؟




-من از حیاط خانه ات خیل خوشم امده .....اگر خوابت نمیاد بریم یک کم توی حیاط بنشینیم .




سپیده حس کرد که پوری می خواهد حرف بزند .دوشب قبل را باقرص ارام بخش ،خیلی زود به خواب رفته بود ودودوست هنوز یک دل سیر با هم دردودل نکرده بودند .




سپیده کمک کرد واورا رو ویلچرش نشاند وبه حیاط برد .ویلچر اورا در تراس گذاشت ویک صندلی فلزی هم از پشت میز چهار نفره کوچکی که در تراس بود عقب کشید وکنار پور ینشست .اسمان کاملا صاف بود ستاره هادر ان موقع شب که اکثرچراغ های خانه ها خاموش بود ،درخشش بیشتری داشتند .نسیم خنکی نیز می وزید که گرمای هوا می کاست وان رادلپذیر می کرد .




پوری نفس عمیقی کشید .چشمانش راکمی تنگ کرد طوری که چین های ریز دور چشمانش عمیق تر وبیشتر شدند .نگاهش همچنان به اسمان بو د.




-احساس می کنم این یک خوابه .یک رویا ......تا چند ماه پیش دیدن شما ها ،دیدن کشور ،شهرم .....مردمم ...برام مثل یه رویا بود .حالا هم باورش سخته !

ناگهان به سپیده نگاه کرد وگفت :تو چراامیر علی رو بخشیدی ؟!



سپیده پوزخندی زد .به روشن ترین ستاره ای که مقابل چشمانش بود نگاه کرد وپاسخ داد :بانفرت از امیر به جایی نرسیدم .فقط تو رو از دست دادم وقلبم گاهی با یادش تیر می کشد .....فکر کردم شاید با بخشیدن چیزی به دست بیاورم ......




درچشمان پر اشک دوستش خیره شد وادامه داد :وخدا تو را به من برگردوند !




قطره اشکی از چشم پوری بر گونه اش چکید وبابغض گفت :اخه برگشتن من جز دردسر که برای تو چیزی نداشت !




-بی انصاف نباش .اگر بلایی سرت میومد ....اه پوری ! تو نمی دونی من الان چقدر ارومم .این چند روز خیلی به گذشته فکر کردم ....به خودمون ...به اقا م .....به امیر ....به همه ......حتی به خواهر هام .تو میدونی که شوهر منیژه سه سال تمام عاشق یک زن لهستانی شد وبا اون زندگی می کرد.بعد از سه سال کثافت ککاری از اون هم سیر شد ودوباره به سمت منیژه برگشت ومنیژه هم به خاطر بچه ها قبولش کرد .عاطفه زن ایرانی !حالا بیکاره .چند سالی بود که منیژه با خیاطی وکارتوی فروشگاه ،خرج زندگی شون رو در میاورد ،اما الان مدتیه بچه هاش مشغول به کار شدند واون دیگه فقط پرده ها ورو تختی های مردم رو می دوزه .من خیلی سعی کردم کمکش کنم ،اما اون قبول نکرد .اخرین باری که باهاش تلفنی حرف زدم خیلی از زندگی اش شاکی بود .شوهرش به مرد بی غیرت وبی معرفت تمام عیاره .من نمی فهمم فداکاری برای این مرد چه سودی دارد ؟!با محبوبه !طفلک فقط چند سالیه از صدیقه سرداماد وعروسش دیگه از وهرش کتک نمی خوره .....چند ماه پیش وقتی شوهرش مریض شده بود بابت هر ناله مرد ،اهی ا زسر تحمل می کشید .....حتی مامان زرینم هم از دست پدرم خسته شده فراموشیهای اون دیگه داره مشکل ساز میشه .امیر علی همین چند شب پیش پیشناهاد داد که او را ببریم خانه سال مندان .امیر علی !دردونه عزیز کرده اقام !باورت میشه پوری ؟!




پوری بابغض سر تکان داد .




-اره باورم میشه !تمیر علی بی خیال ت رازاونیه که فکرش روبکنی ......انگار مدام باید یکی باشه تااحساساتش رو قلقلک بده .با اینکه اونها رو از ته قلبش بیرون بکشه ! اون همیشه ازهمه مسائل ،ساده وسطحی می گذره .مثلا اعتیاد ازشیا !این پسر از هفده سالگی مشروب می خورد من خیلی زود فهمیدم وسعی می کردم جلوی اون رو بگیرم .اما امیر مثل همیشه می خندید ومی گفت :




-پسرمون دیگه بزرگ شده .اشکالی نداره لبی ترکنه .....




اون حالا شب وروز لب تر می کنه ،خیلی کم پیش میاد که در حالت ادی ببنمش .




-چرااز برادر هاش کمک نگرفتی؟




-ارسلان درست لنگه باباشه ! ارشام هم غیرق زندگی خودشه .اون عاشق کارشه .....البته سعی کرد کمکی کنه .حتی یک بار به اصرار ،ارشام راو بیمارستان خوابو ند ،اما وقتی دید برادرش میل شدیدی به نوشیدن داره گفت تا وقتی خودش نخواد مشکلش حل نمیشه .با خواهشهای من بالاخره امیر علی هم جلو افتاد .اما چه جوری ؟باجنگ ودعوا ....فحش وفضیحت ! اون قدر پاپی امیر شد که اون رو از خونه فراری داد .




اشکهای پوری بی مهابا جاری بود چشمان سپیده راهم خیس کرده بود .




-یک ماه تمام ازش بی خبر بودیم .توی اون یک ماه من حال مرگ افتاده بودم .حتی یک هفته اخر رو توی بیمارستان بستری شدم .بالاخره ارشام پیدایش کرد ....بهمن نگفت کجا ،اما ا زحالتش فهمیدم جای وحشت ناکی بوده ......ا زاون به بعد خوردن مشربو توی خونه ازاد شد .بهتر دیدم پسرم کنارخودم باشه وهرکاری کمی خواد انجام بده ،فقط من بتونم ببینمش .به خاطر وجود اون ،ارشام وارسلان از خونه رفتند وهر کدوم برای خودشون یک اپارتمان گرفتند .تا اون موقع هم اگر صبر کرده بودند به خاطر اصرارمن بود ارشیا دیگه نتونستن تحمل کنن .




-امیر چه کار می کرد؟




-امیر ؟1 اون با فروشنده های جوان وخوشگل فروشگاهش سرگرم بود ! خودم بارها اون رو بایکی ازخوش اندام ترین فروشنده هاش که یک زن فرانسوی بود ،توی دفتر کارش تنها دیدم .اما من هم تحمل کردم .......مثل منیژه .......مثل محبوبه .......مثل مادرت ......اخ سپیده! نمی دونی تنهایی توی غربت چقدر سخته !من مریض بودم .روحم بیمار وخسته بود .شوهرم پی خوش گذرانی خودش بود وپسرها هم هرکدوم پی زندگی خودشون .ارسلان وارشام گاهی هفته ها سر به من نمی زدند .سعی می می کردم خودم را بادوشتان ایرانی مان سرگرم کنم ،اما انها اونقدر سطحی ولوس به نظر می رسیدند که اصلا تحملشون رو نداشتم .فکر کن مدام در این فکر باشی چه لباسی به تو میا د ؟مدل موهات چی باشه ؟مدل ابروت چی باشه ؟کنسرت فلان خاننده بریم ...خودمون را شکل فلان خاننده یا هنر پیشه درست کنیم .اه! حالم رو به هم می زدند .اون موقع ها بود که دلم عجیب هوای تو ،پیمان وحسام رامی کرد ...من هر سال ،برای سال گرد شهادت حسام ،مراسم کوچکی می گرفتم .اوایل پنهانی بود وبعد که ترسم ا زامیر ریخت ،اشکارا!می دونی سپیده !ما درعین بچگی خیلی بزرگ بودیم !......چرااکثر ادمها پس از ازدواجشان نسبت به دوران تجرد احساس بدبختی می کنند ؟بادت می اید چقدر از ازدواج می ترسیدیم فکر می کردیم همسرهامون مانع دوستی مان می شوند ...کار حسام بیچاره که به همسر نکشید ! اما سه نفر هم به همسر هامون فرصت مداخله ندادیم وخودمون از هم دور شدیم .




کم کم اشک های پوری بند می امد وحالتی ارام تر پیدا می کرد .چهره اش در نور مهتاب می درخشید وانگار باخودش حرف می زند به نقطه ای نامعلوم خیره بود .




-می دونی چرامن با امیر ازدواج کردم ؟اول عاشقش شدم .مرد جزابی بود واون اواخر خیلی به من توجه نشان می داد ونگاهش من رو مسخ می کرد .هنوز همین طوره ،البته نه برای من ! مدتها ست که جذابیتش در من بی اثر شده ! شاید باورت نشه .....اما بعد از شهادت حسام حقیقتا می خواستم باهاش به هم بزنم ! اما نمی شد .....من بی انکه رسما به خانه امیر رفته باشم ....یعنی چطور بگم ......جدایی از او رسوایی برای خودم بود !

به این قسمت کهرسید سکوت کرد ولبخند تلخ لبهایش رااز هم گشود .او از حال سپیده خبر نداشت .نفس در سینه اش حبس شده بود وبغضی بزرگ ونفرتی فراموش شده به حلقومش چنگ می انداخت .



پوری بی انکه دوستش رابنگرد ،سنگینی نگاه خیره او را روی خود احساس می کرد :




-اصرار از امیر بود .....من هم تسلیم شدم ! در مقابل اونمی توانستم مقاومت کنم .انگار من رو هیبنوتیزم کرده بود .گاهی فکر می کن منیرویی شیطانی داره ! از اون بیزارم سپیده !ازش متنفرم .اون باعث شد ان قدر غمگین وافسده باشم که نتونم برای بچه ها یم مادری کننم .اگر پسرها به وجود من اهمیت نمی دهند شاید حق داردند ......من فکر می کردم دارم به خاطر انها تحمل می کنم ،اما فقط به فکر دردورنج خودم بودم .دردوری از وطن ،مرگ حسام ،دوری از عزیزانم وداشتن شوهری که فقط نامه شوهرم را داشت ! بعد از چند سال اون حتی نیازهای جسمی من رو براورده نمی کرد ً! من در این سی سال شکنجه شدم ....به واقع شکنجه شدم ومطمئنم حتی درد منیژه ،محبوبه ومادرت هم به پای من نمی رسه .




بالاخره سپیده لب باز کرد وبالحن دوستانه گفت :بیشتر فکر می کن پوری ! ....ببین خودتو چقدر توی سر نوشتت مقصر بودی ؟! شاید می تونستی کاری برای زندگی ات انجام بدی ،ام التو تسلیم شدی وفقط غصه خوردی .همین طور منیژه محبوبه ومادرم .شما ها فداکاری نکردید .اگر فداکاری کرده بودید این قدر از شو هر هاتون بفرت نداشتید ! اه ....معذرت می خوام عزیزم ! نمی خوام ناراحتت کنم .....اما باور نمی کنم این چیزها تورو وادار به انجام اون کار وحشتناک کرده باشه .تو که به قول خودت در این دنیا فقط شکنجه شدی چطور دلت اومد توی اون دنیا هم ضرر کنی ؟!




-مدتها بود که کسی من رو نمی دید ...دیگه هیچ کس نبود که دوستم داشته باشه ووجودم در زندگی او تاثیری بگذاره . مثل یک موجودی که فقط تحملم می کردند .حتی پدر .مادری نداشتم که حس کننم از روی غریزه دوستم دارند !




پوری مانند کودکی بود که از دست پدر ومادری که حس می کرد دیگر دوستش ندارند گله می کرئد ! حتی چانه اش هم مثل بچه ها می لرزید .سپیده خوب می فهمید پوری در چه بحرانی دست وپا می زند .




-من حال بدی داشتم .....هم از لحاظ جسمی وهم از لحاظ روحی داغون بودم ....یک شب به اصرار همسایه جدیدمون که پیرزن تنها ومهربانی بود برای شام به خونه دخترش رفتیم .ارشیا خونه تنها بود .بهش گفتم تا دو ،سه ساعت دیگه بر می گردم والتماس کردم که زهرماری نخوره وخونه رو به هم نریزه .




میهمانی خانوادگی ودلچسبی بود .بعد از مدتها بین خانواده گرم وصمیمی بودم .بهشون حسودیم شد .یاد پدر ومادرخودم افتادم که چطور زود ترکم کردند .




پوری دباره اهسته اشک می ریخت وصدایش د راثر بغض لرزش بیشتری پیدا کرده بود .




-یاد شبهایی افتادم که با خانواده خوبم دور هم شام می خوردیم .....یا وقتهایی که ماسه تا همسایه که به هم از فامیل نزدیک تر بودیم دور هم جمع می شدیم .یادت میاد شپیده ! تانیمه های شب بساط شادی وخنده به راه بود .یادته تو وامیر ،زیر زیرکی چقد رسر به سر هم می گذاشتید ؟اقات لاف می زد ،امیر تایید یم کردوبقیه با صبوری واحترام به انها گوش می کردند وحرمت اقات رانگه می داشتند .یادته چقدر همه به پدر ومادرهامون احترام می ذاشتیم ؟مادرت زن ارومی بود ،اما هیچ کدومتون ،حتا امیر علی از ارامش اون سو استفاده نمی کرد .حرمتش رو داشتید ....اه ،سپیده !داشتم می ترکیدم .به جای اینکه توی اون مهمونی باز بشه داشت منفجر می شد .تمام وجودم پر از حسرت بود .....چه اسون همه خوشی هارو رها کرده بودم .....راحت نپتمام زندگی ام را باخته بودم .......چقدر ا زهم هدوربودم .چقدر بی خود بودم .....نتونستم طاقت بیارم .به بهانه سردرد زودتر از اونجا فرار کردم . حالم خراب بود .خیلی خراب . وقتی برگشتم خونه نزدیک بود از چیزی که دیدم سکته کنم .امیر ارشیا دوستانش رو اورده بود خونه .......چه دوستهایی ! یک مشت پسر ودختر نیمه عریان ،همه مست ، بوی مواد مخدر ودود سیگار توی خانه پیچیده ب. د .....جلو که رفتم ،دیدم یک دختر که فقط لباس زیر به تن داشت ،روی امیر ارشیا افتاده ......اه! هنوز هم از تصور اون صحنه حالم به هم می خوره .ارشیا متوجه من نبود .دوستهاش هم به حال خودشون بودند.غرق خماری وکثافت کاری خودشون .اما دختره یک لحظه متوجهم شد .ارشیا چشمانش بسته بود ....دختر بااون چشمان ابی نفرت انگیزش نگاهم کرد .اون دوست دختر امیرعلی بود .همون دختری که مطمئن بودم که سالهاست با شوهرم رابطه داره ودست کم پانزده سال از ارشیا بزرگ تره .داشتم بالا می اوردم .اونجا خونه من نبود ؟باورم نمی شد .یک لحظه خونه قدیم خودمون جلوی چشمام جون گرفت .ارشیا من رو دید .فکر کردم دسپاچه می شه ،عذر خواهی می کنه .اما می دونی چی گفت؟ مثل اینکه همه چیز تقسیر من بوده گفت :




-چرا این قدر زود برگشتی ؟چرانمیری پیش همون پیر زنهای هاف هافو !




گریه پوری شدید شد .سپیده هم پا به پای او اشک می ریخت .سپس از جایش بلند شد ،کنار ویلچر ایستاد وسر دوستش را به سینه خود فشر د.پوری همچنان حرف می زد :




-انگار همه دنیا رو به سرم کوبیدند .من تممام زندگی ام رو برای ارشیا گذاشته بودم ...به خاطر اینکه کمتر پیش دوستان اشغالش بره ،خودم رو توی خونه حبس کرده بودم .....تنها کسی که حس می کردم تا حدی براش مفید هستم اون بود ....اما اون ا زمن می پرسید که چرا زود به خونه برگشتم ومزا حم تفیح اون ودوستاش شدم .از خونه ای که مثلا به من تعلق داست فرار کردم .توی خیابون برای اولین تاکسی دست تکون دادم .می خواستم ازهمه دور بشم .چند دقیقه ای نمی دونستم باید چی کارکنم .گیج بودم .حرفهای اخر ارشیا توی گوشم زنگ می زد .چشمهایم اون دختر مسخره ام می کرد .امیر علی بابی خیالی کنارم رد می شد .......دیگه حال خودم را نفهمیدم .در ماشین رو باز کردم وخودم رو بیرون انداختم . دیگه نمی خواستم به چیزی فکر کنم .هیچ چیز !




ناگهان پوری به طرز غریبی ارام شد .

sansi
10-04-2011, 11:07
فصل چهل

قسمت آخر


نوای گوش نواز پیانو در تمام فضای خانه طنین انداخته بود. پوری با لبخندی کمرنگ، غرق لذت از شنیدن موسیقی، به انگشتان ظریف و کشیده سروین نگاه می کرد که به طرزی جذاب شاسی های پیانو را می فشرد.

نواختن پیانو که به پایان رسید، پوری سعی کرد با دست گچ گرفته اش برای سروین کف بزند، که چندان موفق نبود. به جای آن با چهره ای شکفته و خندان گفت:«عالی بود عزیزم! خیلی لذت بردم. تو واقعاً استادی.... بیا ببوسمت که دیگه طاقت ندارم.»
سروین با لبخندی شرمگین به سمت او رفت. همان لحظه سپیده با سبد میوه از آشپزخانه خارج شد و با دیدن پوری که دخترش را می بوسید گفت:«خوب دل خاله پوری رو به دست آوردی ها!»
سروین از آغوش پوری جدا شد. پوری با صدای بلند گفت:«اون داره منو عاشق خودش می کنه.... دخترت فوق العاده است سپیده!»
سروین که تعریفهای پوری معذبش می کرد،به بهانه انجام تکالیف زبان فرانسه اش راهی اتاق خودش شد. پوری در حالی که با حسرت به مسیری که سروین طی کرده بود نگاه می کرد گفت:«سروین دختر همه چیز تمومیه. هم قشنگه هم با استعداد. با معلومات و مودب هم که هست... اون نصف بیشتر این چیزها رو از تو داره. ای کاش دست کم یکی از پسرهای من لیاقتش رو داشتند.»
سپیده که برای دوستش ناراحت بود گفت:
-پسرهای تو لیاقت بیشتر از سروین رو دارند. ارسلان و آرشام هر دوشون تحصیل کرده هستند. شنیدم آرشام می خواد دکترا بگیره و در کارش هم خیلی موفقه. ارسلان هم که مدیر یک شرکت بزرگه،از لحاظ ظاهری هم چیزی کم ندارند. روی هر دختری انگشت بذارند «نه» نمی شنوند.
پوری غمگین به دوستش نگاه می کرد.
-تو دیگه چرا این حرف رو میزنی زن!
سپیده به زحمت خندید و برای تغییر مسیر بحث گفت:«راجع به ارشیا با امیرعلی و علیرضا صحبت کردم.»
پوری با وحشت گفت:«راجع به اون شب که چیزی نگفتی؟ راستش حتی خود امیرارشیا هم درست اون شب رو به خاطر نمیاره. نمی خوام اونها بفهمند. بگذار فکر کنند علت خودکشی افسردگی حاد بوده!»
-نگران نباش!من در اون مورد حرفی نزدم. راجع به ترک دادنش با اونها مشورت کردم.
-برای ترک،اول باید خودش بخواد.
-پیمان داره سعی کمی کنه که با ارشیا ارتباط خوبی برقرار کنه... باید اول اعتمادش جلب بشه، بعد تحت نظر روانکاو قرار بگیره و کم کم قانع بشه که باید ترک کنه.
-ترک الکل خیلی سخته.
-چرا آیه یأس می خونی؟! پوری! یک کم یادت بیار که خدا هم هست! به خدا اعتماد کن و پسرت رو به اون بسپار. هیچ کس از دوستی و تکیه به خدا ضرر نکرده.
-می دونم... من که کافر نیستم. من هم همیشه ازش کمک خواستم.
-شاید با همه وجود نخواستی! شاید ازش پرسیدی پرسیدی «چرا!» دیگه نپرس چرا. خدا برای همه کارهاش دلیل داره. حتی برای کارهایی که به نظر بدترین میاد. همه بلاها رو در واقع خودمون به سر خودمون میاریم. با غفلتهامون.... با نشناختن موقعیتهای مناسبمون.... با بی عرضه گی هامون... با تسلیم شدنمون.... تسلیم نشو پوری! امیدوار باش.... از خدا بخواه تا دست کم چهل سال دیگه عمر با عزت به تو بده. اگه خوش بین باشی، دست کم چهل سال فرصت داری از زندگی ات لذت ببری. تو قادر نیستی دنیای اطرافت رو تغییر بدی،اما خودت رو که می تونی! اختیار عقل و احساست رو که داری... تو می تونی حتی رنجت رو راحت تر قبول کنی. می تونی حتی از رنج کشیدنت هم لذت ببری.!باور کن میشه! امتحان کن. فقط کافیه خدا رو حس کنی.
-تو خودت می تونی این کار رو بکنی؟
-من سعی می کردم.... باز هم سعی می کنم... من هم توی زندگی اشتباهات زیادی داشتم.... اما قبول کردم که اشتباهات خودم بودن و گردن خدا نینداختم.
-مرگ حسام چی؟
-من قبولش کردم. اون باید می رفت و من باید می موندم...! من مطمئنم خدا من رو دوست داره. به خاطر همین هم تقدیرم رو پذیرفتم. مرگ حسام دست من نبود، اما اینکه چطور زندگی کنم دست خودمه. تو هم باید اونطور که برات خوبه زندگی کنی. اگر از امیر متنفری چرا ازش جدا نمیشی؟ نمیگم چرا جدا نشدی، چون گذشته ها گذشته. حالا تو اینجایی. خواهر و برادری داری که دوستت دارند. دوستانی مثل من و علیرضا و بقیه داری که هر کاری برای تو انجام میدن. پسرهات زنده و سالمند.... و بالاتر از همه،خدا به تو یک فرصت دیگه داده. تو از این به بعد می تونی راحت بخندی. می تونی شکر کنی.... روی زمین خدا قدم بزنی.... از دیدن درختها و گلها لذت ببری. هنوز می تونی کمر راست کنی و صاف بایستی. فقط کافیه که بخوای. اون وقت هر کاری می تونی بکنی. حتی می تونی به پسرت کمک کنی تا زندگی تازه ای شروع کنه. اگر هم نشد تو مقصر نیستی. تو تلاشت رو کردی.... پس از زندگی ات لذت ببر و افسوس نداشته هات رو نخور.... به داشته هات فکر کن....

صدای زنگ در، حرف سپیده را قطع کرد. او لبخندی به دوستش زد و گفت:«باید سعیده و ناهید باشن. گفته بودن امروز میان.»
در که باز شد سعیده با سر و صدا وارد خانه شد و بلند فریاد زد:«امروز می خوایم مجردی بریم صفا کنیم!»
سپیده و پوری خندیدند. ناهید با بی حالی از فرط گرما، مانتو و روسری اش را همان جا در آورد و روی مبل پرت کرد.
-آه! سعیده! بگذار از راه برسیم بعد برنامه ریزی کن. پختم!
-سپیده گفت:«پس سلامتون کو؟»
ناهید با همون بی حالی و سعیده با همان صدای بلند سلام کردند. بعد سعیده کنار ناهید رفت و چیزی در گوشش گفت که چهره اش را از هم باز کرد.
پوری گفت:«شما دو تا هنوز دست از این کارها بر نداشتید؟»
سعیده که هنوز مانند گذشته ها پر بود و حتی کمی هم چاق شده بود،دستی به شکمش زد و گفت:«برای عصرونه می خوام ببرمتون فشم دیزی بخوریم!»
سپیده با صدا خندید.
-خانم شکمو! کی عصرونه دیزی می خوره؟
-ما! اون هم مجردی! بدون مرد... بدون بچه... بدون مزاحم... بدون.... بدون
پوری با لبخندی محزون حرف او را ادامه داد:«بدون غم.»




**********



سپیده به علیرضا که ساکش را می بست نگاه می کرد و سعی داشت علت ناراحتی های چند روز اخیر او را درک کند.
-کی بر می گردی؟
علیرضا بی آنکه به او نگاه کند پاسخ داد:«شاید یکی،دو هفته دیگه»
-حالا چرا اینقدر بی مقدمه میری؟
اینبار او سرش را بلند کرد و به چشمان نگران و شفاف همسرش نگریست. هنوز با همه وجود او را دوست داشت و اندوهش را تاب نمی آورد. اما دلش گرفته بود. احساس سرخوردگی می کرد. حتی خودش هم حال خودش را درست نمی فهمید! فقط می دانست باید برود،تنها باشد و فکر کند.
-چندان هم بی مقدمه نیست! کافیه یک کم به مغزت فشار بیاری. اول حسام، بعد پیمان، بعد سروین، سام،سعیده...و حالا هم پوری.
-منظورت رو نمی فهمم. تو از من ناراحتی؟! یعنی باید پوری رو بیرون کنم؟
علیرضا پوزخندی زد و سعی کرد خوددار باشد:
-من با پوری کاری ندارم. من با تو کار دارم.
-آخه چرا؟ مگه من چیکار کردم؟
علیرضا چنگی به موهایش کشید و مقابل سپیده که روی تخت نشسته بود ایستاد. هر دو به چشمان یکدیگر خیره شده بودند. یکی غرق سوال و مضطرب و دیگری پر از سرزنش.
-تو هیچ کاری نکردی!هیچ کاری! مشکل همینه!
وقتی او از اتاق خارج شد، سپیده بهت زده به در بسته مقابلش چشم دوخت. قلبش به تندی میزد و زنگ خطری در ذهنش به صدا در آمد.
آن شب او به همه گفت که علیرضا برای رسیدگی که در گلخانه به وجود آمده،مجبور است مدتی در ورامین بماند.




**********



چند روز بعد گچ دست و پای پوری را باز کردند. دست راست او قدرت حرکت نداشت و پزشک معالج، فیزیوتراپی و نرمش هر روزه را برای او تجویز کرده بود.
همه امیدوار بودند،دست پوری قادر به حرکن باشد و سپیده بیش از هر کسی پوری را دلداری می داد و سعی می کرد او را امیدوار کند.
او طبق مشورت با پیمان، پوری را تحت نظر یک روانپزشک نیز قرار داده بود و آرزو می کرد تا دوستش هر چه سریعتر از افسردگی و اندوه رهایی یابد.

یکی از همان روزها امیرعلی و امیرارسلان به امریکا بازگشتند. آنها به قدر کافی از کارهایشان باز مانده بودند! اما آرشام و ارشیا ماندند. ارشیا به اصرار پدرش مانده بود و اگر ترس از خشم پدر و احساس عذاب وجدان به خاطر وضع مادرش نبود زودتر از همه راهی می شد.

آرشام هم قصد دیدار از شیراز و اصفهان و آثار معماری آن را داشت و کارهایش را به دست دوست مورد اعتمادش سپرده بود. در آن مدت او چند مرتبه هم به مادرش سر زده بود و هر بار سروین به بهانه ای یا از خانه خارج می شد یا سعی می کرد کمتر مقابل او آفتابی شود. آرشام فهمیده بود که سروین از او فرار می کند و سعی می کرد به او بی اعتنایی کند. او خیلی خوب به جذابیت خود آگاه بود!
یک روز پوری هوس کرد سری به محله قدیمیشان بزند. سپیده با اشتیاق پذیرفت و همان ساعت راهی شدند.
به کوچه که نزدیک می شدند پوری آهی کشید و با حسرت به مغازه های اطراف نگریست.
-مغازه مش غلام یادته... چقدر ازش بستنی می خریدیم! چرا این شکلی شده؟
-یک نفر اون مغازه و مغازه کناری اش رو خرید و سوپر مارکت زد.
وقتی ماشین داخل کوچه پیچید،پوری به نام کوچه نگاه کرد و چشمانش پر از اشک شد. «بن بست شهید حسام ثابتی.»
زیر لب زمزمه کرد«کی فکرش رو می کرد؟» که با صدای آه سپیده توجهش به خانه ها جلب شد.
خانه ثابتی ها و خانه پدری پوری را خراب کرده بودند و جز تلی خاک به جای آن خانه های باصفا و پر خاطره چیزی به چشم نمی خورد.
منزل پدری سپیده هم خالی از سکنه بود و به نظر می رسید که آن هم به زودی خراب خواهد شد. پوری با اندوه گفت:«چطور دلشون اومد؟»
هر دو با چهره هایی غمگین از ماشین پیاده شدند و به سمت خرابه ها رفتند. لبهای هیچ کئدام یارای گفتن کلامی نداشت، انگار بر سر مزار عزیزی از دست رفته ایستاده بودند.
با خروج کارگری از خانه پدری سپیده ، پوری با سرعت پرسید:«آقا! چرا اینجا رو خراب کردند؟»
مرد کارگر که چهره ای آفتاب سوخته و لباسهای مندرس داشت با تعجب به دو زنی که با چهره هایی گرفته رو به روی خرابه ها ایستاده بودند نگاه کرد و گفت:«خونه ها کلنگی بود،یک نفر هر سه تا خونه رو خریده و می خواد مجتمع بسازه.»
سپیده زیر لب گفت:«مجتمع»
چقدر برای آن روز نقشه کشیده بودند! سپیده می خواست هر طور شده حتی به بهانه اینکه از شدت گرما حالشان بد شده داخل حیاط خانه ها سرکی بکشند و بوی گذشته را استشمام کنند، اما حالا دیگر همه چیز تمام شده بود.
پوری افسرده و غمگین به منظره رو به رویش چشم دوخته بود و سپیده در سکوت ماشین را به سمت بالای خیابان می راند.

از مقابل کافی شاپی عبور می کردند که سپیده ناگهان تصمیم جدیدی گرفت. ماشین را در کوچه ای فرعی پارک کرد و با گفتن اینکه بهتره یه چیز خنکی بخوریم، همراه پوری وارد کافی شاپ شد. روی صندلیهای فلزی زرشکی رنگ که نشستند سپیده لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت:«یکبار با حسام اینجا اومدیم و بستنی خوردیم.... همون موقع که از زندان آزاد شده بود.»
لبخندش پر رنگ تر شد.
-بهش گفتم چقدر براش نگرانم، اون به فکر مردم بود... به فکر ظلمی که به مردم می شد... جوون بود... خیلی جوون... تقریبا به سن و سال الان سام... چشمهای معصوم و مهربونش هنوز یادمه.
-تو خیلی دوستش داشتی؟
-عاشقش بودم. با همه وجودم عاشقش بودم.
-علیرضا رو چی؟ علیرضا رو دوست داشتی؟
ناگهان چیزی در درونش خالی شد. بیش از ده روز می شد که شوهرش را ندیده بود.
-علیرضا؟!
بعد انگار با خودش حرف میزد گفت:«من همیشه از محبت علیرضا نسبت به خودم مطمئن بودم. دوستش داشتم،اما عاشقش نبودم. حضورش دلم رو به تب و تاب نمی انداخت،اما انگار وجودش برایم لازم بود. علیرضای صبور. علیرضای خوب.... مهربون... اون خیلی در حق من گذشت کرده. من هنوز مدیونشم...».
-تو هم همسر خوبی براش بودی. همچنین بچه هایی رو تربیت کردی و به اون هم حسابی رسیدی. فکر نمی کنم چیزی برای علیرضا کم گذاشته باشی.
آخرین جمله علیرضا در گوشش زنگ زد.«تو هیچ کاری نکردی! هیچ کاری!»
-من هیچ کاری نکردم! من فقط با اون زندگی کردم. برای اون... مخصوص اون،کاری نکردم...
بعد گویی تازه چیزی را به خاطر آورده باشد به چشمان نگران پوری نگاه کرد و گفت:«ولی اون همیشه کنارم بود. فقط اون کنارم بود، من کنارش نبودم،فقط قبولش کرده بودم... قبول کرده بودم کنارم باشه... آخ پوری! من چیکار کردم! چطور تونستم این همه بی توجه باشم؟! همه حواس من به بچه هام بود... به خودم بود... به کارم... به رخت و لباسش توجه داشتم. مواظب عذاش بودم... اما به خود علیرضا توجه نداشتم.... حق داره با من قهر کنه.»
پوری حیرت زده پرسید:«با تو قهره؟!»
سپیده سر به زیر انداخت و با آهی عمیق گفت:«نگفت قهره، اما گفت ازم دلگیره... رفت تا یک کم تنها باشه و فکرک نه...»
-شاید هم خواسته تو تنها باشی و فکر کنی.... علیرضا مرد خوبیه. توی این مدت که خونه شما بودم فهمیدم چقدر به تو و بچه ها دل بستگی داره... خودت به من گفتی که شاید چهل سال وقت برای لذت بردن از زندگی ام داشته باشم.... تو هم هنوز فرصت داری جبران کنی. وقتی برگشت باهاش حرف بزن. بهش بگو که چقدر اون برات مهمه. بعد هم با هم دو نفری برید سفر. بچه هات دیگه بزرگ شدند، هر دوشون هم عاقل و فهمیده اند. من هم کنارشون هستم. نمی گذارم بهشون سخت بگذره. حالا وفتشه که شما دو نفر کمی استراحت کنید. فکر کنید میرین ماه عسل....
بعد با حسرت لبخند زد و ادامه داد:«شما هنوز جوونید و می تونید از وجود هم لذت ببرید. تا وقتی برگرده می تونی کلی نقشه های خوب بریزی.»
سپیده هم خندید. دست دوستش را گرفت و گفت:«من صبر نمی کنم برگرده! چمدونم رو می بندم و میرم دنبالش!»
پوری در میان خنده گفت:« ای کلک! مثل اینکه خیال می کنی راستی راستی داری میری ماه عسل! حالا خوبه فقط ده روز ندیدیش.»
از صدای خنده بلند آنها چند نفری که در میز کناری بودند نگاهشان کردند. دختر جوانی در گوش پسری که کنارش بود با تمسخر زمزمه کرد:«نگاهشون کن! ببین چقدر راحت می خندند! حالا اگه ما بودیم همین خانمها می گفتند زمان اونها جوونها حجب و حیا داشتند!»
پسر پوزخندی زد و گفت:«تو هم که فکر می کنی همه مثل مادرت هستند!»




**********



پوری کم کم یاد می گرفت چطور با دشت چپ کارهایش را انجام دهد، گرچه هنوز هم برای انجام خیلی از کارها به کمک نیاز داشت، اما تا آنجایی که قادر بود سعی می کرد متکی به خود باشد. جلسات روانکاوی اش را نیز مرتب میرفت و حس می کرد کم کم خود را پیدا می کند.
او در آشپزخانه مقابل گاز ایستاده بود و خورش قرمه سبزی را هم میزد.
سروین از در اورد شد با خستگی خود را روی صندلی انداخت و سلام کرد.
-سلام عزیزم! خسته نباشی. با استادت صحبت کردی؟
-بله! برخلاف اونی که فکر می کردم اصراری برای موندنم نداشت. به نظر اون هم بهتره من تغییر رشته بدم... این وسط فقط مامان خیلی غصه می خوره.
-نگران نباش! بابات غصه هاش رو کم کی کنه.
سروین خندید و گفت:«من نمی فهمم چطور شد یکمرتبه مامان رفت سراغ بابا؟! بعد هم گفتند خیال دارن برن جنوب! تا حالا سابقه نداشته بدون ما مسافرت کنند.»
پوری در قابلمه را گذاشت و گفت:«گاهی لازمه.»
-به نظر من درست نبود شما رو تنها بگذاره.
-من که مهمون نیستم! هستم؟
-نه! اما خب....
-وقتی میگم لازم بود بگو درسته.
سروین ناگهان جدی شد آنقدر جدی که پوری فهمید او حرف مهمی برای گفتن دارد.
-من فکر می کنم مامانم تازه داره درست و حسابی قدر بابا رو می فهمه.
-ساید یکی از دلایلش دیدن زندگی من باشه و دلیل دیگر هم رفتن بابات. اون بالاخره به سپیده اعتراض کرد. شاید باید زودتر این کار رو انجام می دادم.
سروین لبخند زد و آهسته گفت:«می خوام یه رازی رو بهتون بگم.»
پوی با کنجکاوی روی صندلی نشست و چون او آهسته گفت:«خب! چه رازی؟»
-من دفتر خاطرات مامانم رو خوندم. از جزئیات همه چیز باخبرم.
اخمهای پوری در هم رفت.
-کار خوبی نکردی بدون اجازه خاطراتش رو خوندی.
-دست خودم نبود، اما پشیمون نیستم! من حالا اون رو طور دیگه ای می بینم. حتی بابام رو... حتی زندگی خودم را. زیاد هم احساس گناه نمی کنم چون مادرم یک جای دفترش نوشته بود که دلش می خواد یه روزی این دفتر رو به دخترش نشون بده.
-پس این همه تغییراتی که سپیده در تو می بینه به خاطر این مسئله بوده!
-بهش که نمی گید؟ در هر حال اون یک روزی خودش دفتر رو نشونم میده.
پوری خندید و دست او را میان دستش گرفت. حالا فرصت خوبی بود تا اعتماد سروین رو جلب کند و با او دوست شود. او مدتها منتظر چنین فرصتی بود.
-نه! این یه رازه بین ما... ببینم مادرت راجع به من چی توی دفترش نوشته بود؟!
هر دو می خندیدند که زنگ خانه به صدا در آمد. سروین با خوشحالی گفت:«شاید خودشون باشند!»
-شاید هم سام باشه.
-نه! اون به این زودی ها از کوه بر نمی گرده.
با سرعت به حیاط دوید تا خودش در را به روی پدر و مادرش باز کند. هنگامی که با چهره ای خندان در حیاط را باز کرد. از مشاهده امیرآرشام لحظه ای خشکش زد، اما مرد جوان به او فرصت تفکر نداد.
-سلام! گویا منتظر کسی بودی.
صدایش گرم و گوش نواز بود و نگاهش قلب دختر جوان را سوراخ می کرد.
رنگ سروین اندکی پرید. آب دهانش را به زخمت فرو داد و در حالی که از جلوی در کنار می رفت تعارف کرد که او وارد شود.
آشام لبخندی موذیانه بر لب آورد و گفت:«بهت نمیاد اینقدر خجالتی باشی! حالا میشه جلوتر از من بری داخل. هر چی باشه من میهمان شما هستم. باید تعارفم کنی.»
سروین از لحن راحت و خودمانی او خوشش نیامد و با اخمی کوچک به سمت خانه رفت.

پوری با دیدن پسرش لبخندی زد، به سلامش به گرمی پاسخ داد و هر دو صورت یکدیگر را بوسیدند. سروین به آنها تعارف کرد تا در سالن پذیرایی بنشینند. آرشام قبول نکرد و همان جا روی مبل راحتی لم داد. پوری هم کنارش نشست. اما سروین به بهانه درست کردن شربت به آشپزخانه رفت. حال خوبی نداشت. نوعی جدال در وجودش حس می کرد. نسبت به آرشام حس خوبی نداشت.

شخصیت مرموز و چشمان نافذ او به وحشتش می انداختٰاما جاذبه خاصش را نمی توانست نادیده بگیرد. حتی آن حالات ناخوشایند آرشام برایش جالب و جذاب بود!
درست کردن شربتها حدود ده دقیقه طول کشید و او بالاخره سینی به دست وارد نشیمن شد. تپش قلبش دوباره نامنظم شده بود و دلش انگار مدام خالی می شد،حتی حس می کرد پاهایش از شدت هیجان سست شده! به خاطر آن همه ضعف به خودش لعنت فرستاد و سینی شربت را روی میز عسلی مقابل آن دو نهاد.
پوری بی توجه به حال او گفت:«چرا برای خودت درست نکردی عزیزم؟! تو هم همین حالا رسیدی.»
-میل ندارم... بااجازه تون میرم بالا لباسهام رو عوض کنم.
-برو! راحت باش.

در حالی که سنگینی نگاه آرشام را به خوبی حس می کرد، از پله ها بالا رفت. برای حفظ آرامش خود وارد حمام شد. در آیینه حمام به چهره رنگ پریده خود نگاه کرد، بعد با یک دستش بر سر خود کوبید و زمزمه کرد:«خاک بر سرت! دست و پات رو جمع کن! یادت رفته باباش با همین ترفندها چطوری پوری بدبخت رو خام کرد! حالا نوبت تو شده؟! اصلاً نباید فکر کنی که اون با باباش فرق داره! یعنی چی که تا حالا در موردش حرف بدی نشنیدی؟! درسته که به سطحی نگری باباش نیست و تحصیلات عالیه داره، اما پسر همون پدره! حالا آدم باش. اون چند روز دیگه بر می گرده به همون خراب شده ای که ازش اومده. سعی کن این چند روز قوی و محکم باشی.»
هنگام دوش گرفتن هم مدام با خود حرف میزد و خودش را نصیحت می کرد.
از حمام که بیرون آمد کمی آرام گرفته و برخود مسلط شده بود. دیگر پاهایش سست نبودند و قلبش آرام چون همیشه می تپید، اما معده اش هنوز انگار خالی بود!
جین خاکستری رنگی همراه تی شرت ساده ای به همان رنگ به تن کرد. موهایش را با سشوار خشک می کرد که صدای پوری را از طبقه پایین شنیده:
-سروین جان! آرشام داره میزه.... نمیای پایین؟
نزدیک بود دوباره دست و پای خود را گم کند که با نوک سشوار آرام به سرش زد و به تصویر خود در آیینه گفت:«قرار شد آدم باشی!»
موهایش را با تل کشی سفیدی عقب زد و با آرامش از پله ها پایین رفت. سرش کمی درد می کرد. تا آن زمان آنقدر کتک نخورده بود!
آرشام همچنان سر جای خود نشسته بود و تکه ای هلو به دهان می گذاشت. سروین روی مبل کنار پوری نشست تا نگاه مستقیم آىشام به او نباشد.
پوری گفت:«عافیت باشه.»
-ممنون!
-آرشام امشب پرواز داره. اومده خداحافظی کند... اصرار داره کسی برای بدرقه اش به فرودگاه نره.
قلب دختر فرو ریخت، اما سعی کرد آرام باشد.
-پس به سلامتی راهی هستید؟ امیدوارم سفر راحتی داشته باشید و خاطرات خوبی از وطن به همراه ببرید.

آرشام یک پا را روی پای دیگر انداخت و سرش را کمی کج کرد تا بهتر سروین را ببیند. تکه ای از موهای خوش حالت و سیاهش روی پیشانی افتاده بود و از چشمان میشی اش برق عجیبی ساطع می شد.
-من عاشق ایران شدم. به خصوص شیراز و اصفهان که معماری باور نکردنی دارند. تصمیم گرفتم یک شرکت کوچک اینجا راه بیندازم. البته باید بیشتر تحقیق کنم.... بعد از اینکه درسم تموم شد باز هم به اینجا می آیم... به هر حال دیگه مامان اینجاست و برای دیدنش باید دست کم سالی یکبار بیام.
-پوری به پسرش لبخند زد و گفت:«پدرت رو برای طلاق غیابی آماده کن... اون بی خیاله و حتی ممکنه حوصله نداشته باشه دنبال کارها بره. تو باید هلش بدی.»
-نگران نباش مامان!... باید ناراحت باشم.... باید حرفی بزنم یا کاری کنم که زندگی تو و بابا از هم نپاشه، اما راستش حق رو به تو میدم و فکر می کنم کار درستی انجام میدی... توی این مدت فهمیدم که تو اینجا می تونی خیلی خوشبخت تر باشی.
پوری برای اینکه به حرفهای پسرش خاتمه دهد از جا بلند شد و گفت:«من و سپیده یک کم خرت و پرت برات خریدیم، گذاشتیم توی کمد بالا، میرم بیارم.»
با رفت او، آرشام بلافاصله گفت:«ای کاش عمه سپیده و علیرضا خان بودند تا بابت همه زحمتهایی که برای مامان کشیدند ازشون تشکر می کردم. از شما هم ممنونم که هوای مامن رو دارید.»
-این وظیفه ماست.
-می تونم خواهش کنم بعد از این هم مراقب مامان باشی؟! اون خیلی تنها بوده و خیلی رنج کشیده. متاسفانه ما به تنهایی اون عادت کرده بودیم و فکر می کردیم خودش اینطور می خواد! در هر صورت خیلی در مورد مادرمون کوتاهی کردیم.... باور کن اگه مجبور نبودم نیم رفتم... با این وضعیت ارشیا.... باید می موندم.... اما هنوز دو سال مونده تا دکترا بگیرم. نمی تونم درسم رو نیمه کاره رها کنم.... برای همین ازت می خوام که مامان پوری رو تنها نگذاری.
سروین خود را مشغول پوست گرفتن خیاری کرده بود تا مجبور نباشد به چشمان آرشام بنگرد.
-نگران نباشید! اگر شما هم نمی گفتید، ایشون رو تنها نمی گذاشتم. من خاله پوری رو خیلی سدوت دارم.
آرشام نگاه پر حسرتش را به دختر عمه زیبایش دوخت و زمزمه کرد:«خوش به حال خاله پوری!»
سروین به خوبی زمزمه او را شنیده و به رغم تمام تلاشش دوباره منقلب شد. آنقدر که در معده اش درد عجیبی را حس می کرد.
همان لحظه پوری آمد و سروین فرصت یافت تا خود را جمع و جور کند.
در حیاط، پوری پسرش را در آغوش کشید. آىشام برای نگاه داشتم مادرش مجبور بود خم شود. پوری که هنوز لاغر و ظریف بود انگار در آغوش پسرش گم شده بود. سروین بی اختیار به آن دو لبخند میزد که آرشام سرش را بالا آورد و با چشمانی پر غم او را نگاه کرد.

لبخند سروین روی لبهایش ماسید و سر به زیر انداخت. پوری با تأنی از پسرش جدا شد. آرشام به سمت سروین آمد و دستش را به سمت او دراز کرد. سروین مردد دست پیش برد. دست گرم و بزرگ مرد، دست سرد و انگشتان خشک شده دختر را در میان خود گرفت و نگه داشت. سروین پریشان مانده بود که آرشام لحظه ای دستش را محکم فشرد و بعد رها کرد.
-خداحافظ دختر عمه!
بعد از رفتن آرشام، پوری تا چند لحظه جلوی در ایستاد و مسیر رفتن پسرش را نگاه کرد.
سروین هم همان جا وسط حیاط ایستاده بود و حی می کرد تمام بدنش به جز انگشتان دست راستش داغ شده است!
همان انگشتانی که در دست آرشام بود. آنها هنوز سرد بودند! آنقدر سرد که سروین حس می کرد در آن گرمای تابستان،انگشتانش را سرما زده است!

sansi
10-04-2011, 11:15
اين رمان تموم شد ......
اميدوارم كه خوشتون امده باشه:31: