آسینا
ببین چگونه فرو غلتیديم
وسراپاي معركه ايمانمان را لیسید !
از سگھا پرھیختیم . . . . اما قلبمان از زوزه ھاي تمدن آويخت !
ھمه ی آرزوھاي بزرگ باناله ی نارسیسم به قبرستان اندام آدم فروكش كرد
. . . . و جز كفش ھیچ نماند . . .
ببین چطور آوارگي را كردھا با خود به ھشتي آتن آورده اند
روسپیان آلباني لاي پرده ھاي سوراخ سوراخ راه می روند
كاشي فرش مردگان ...
بازوھاي كبودِ خال به كاباره ھاي قرن پیش مي آويزند و قفل مي شوند !
اَخ چه رقاصي غريبي !
حالا كه مرغھا با گردن ھاي بريده به ديوار پ . پ . كا مي پرند
و میھن پرستان با دندان ھاي در ھم شكسته تف مي اندازند
و نفرت و استیصال برادر خوانده مي شوند ..
اخ من چقدر نقاشي را دوست دارم
و در عین حال از ھرچه پیرھن بدم مي آيد !
نقاشان را در پايتخت دموكراسي گردن بزنید
فقط ناخن شان توانسته در قلب من پرچم بكارد
پرچم . . . . . . . . . . . .
پرچم . . . . . . . . . . . .
اين ھمه رنگ ديگر نمي ارزد !
رنگین كمان از صلابه مي آويزد ...
ھیچ رنگي در آغوش ديگري پناه ندارد
جولان اقامت با ھسته ی امید
تا ابرھا در تدوين مدھوش كننده شان تمثال پیامبران آھكي شوند !
اخ مردان رويايي ھمه ايمان مي آورند !
از او نخواه دستم را بگیرد
نخواه پاھايم را از روي مرداب جمع كند !
او از كفشش اطاعت مي كند
كفش تا ابد مثل ديوانه ھا
خون و تاول را با بغلي ھیزم وشراب
يكي مي كند
تا از ھم بپاشد !
ببین چگونه فرو غلتیديم
و قلبمان از گیسوي جواني ريخت !
مادرم غريبانه تورا حدس مي زند
در گريه ھايش براي من شريك مي شوي آزادي جان !
ھیچ كس ندانست تورا بايد چطور به آغوش كشید !
جنگل ھاي آوازت را زمستان ديگر میان شومینه مي پرستم
زرتشت را بھار ديگر فرزندانش
چارشنبه سورانه مي كشند
و من از تو چیزي نمیدانم
يك دست ھروئین يك دست نقره به آمونیا مي روم
بساط مي اندازم
فردا تو را به بیلیارد دعوت مي كنم
برايت مباحثه اي سفارش مي دھم
بي خبر از اينكه شب پیش در خیابان تاريكي تھران تو را كشته
صبح زخم ھايت را بي . بي . سي
با نشخوارھاي شمرده لیسیده
آزا دي جان !
اگر باختم به من بقبولان براي ھمیشه سیاه بپوشم
و روي كفش ھايم دو شمع روشن كنم
77 / 6 / 1
آتن