آنسوتر از شهرزاد پرتره ای نمایشی از فروغ فرخزاد به زبان آلمانی
متن، طرح و کارگردانی: هایده ترابی
بازی و بازخوانی شعرها: هایده ترابی، لیلیان گلاس- رایشل
فلوت: کریستا اشمان
تاریخ و محل اجرا
شماره تلفن و نشانی برای اطلاعات بیشتر
Tel./ Fax:0511/ 131404
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
------------------
هایده ترابی برای نخستین بار در سال 1995 متأثر از آثار و زندگی فروغ فرخزاد متن نمایش" دیداری با فروغ"را نوشت و آن را با طراحی، کارگردانی و بازیگری خود به روی صحنه آورد. بازی دوساعته ی او را تنها عروسکی بی چهره و پارچه ای همراهی می کرد. این نمایش با موسیقی کوروش اقتصادی نیا و آلبومی از نقاشی های زویا صدری به زبان آلمانی و سپس به زبان فارسی در فرانکفورت اجرا شد. در اجراهای بعدی، تا سال 1998، " دیداری با فروغ" با طرح صحنه ی تازه ای از پرتره های فروغ فرخزاد در اروپا و امریکای شمالی به نمایش در آمد.
اینک پس از گذشت 9 سال پرتره ی نمایشی دیگری از فروغ فرخزاد به نام " آنسوتر از شهرزاد"در بازپرداختی کوتاه و امپرسیونیستی ارائه می شود. اینبار لیلیان گلاس- رایشل ( دکلمه گر آلمانی) و کریستا اشمان (نوازنده ی فلوت) بازی و بازخوانی هایده ترابی را همراهی می کنند.
GEDOK
JENSEITS SCHEHEREZADE!
Ein Porträt der legendären iranischen Dichterin Forough Farrochzad (1935 - 1967)
Im Wechsel von Klang,Wort und Spiel stellen Hayedeh Torabi, Lilian Glaß-Reichel und Christa Eschmann (Flöte) die emanzipatorische Lyrik und das Leben der iranischen Dichterin vor.
Kostenbeitrag 10 Euro
Adresse:Galerie Gedok , Odeonstr. 2, Hannover
Kontakt zur Platzreservierung: Tel./ Fax:0511/ 131404
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آثاری از هنرمندان و دوستداران فروغ
و فروغ… مستانه
تا ته وسعت اندیشه خود می رقصد
خویش را با طپش آینه ها می سنجد
آشیان دل او در آنجاست
درپس هر چه من و تو به چشم می بنیم
و چه زیباست نگاهش بر بر گ، بر کاغذ
روی بال پرواز و به سطح آواز
و چه زیباست نگاهش به تمام آنچه
به خیال من و تو امروز است
و صداش فلسفه باران بود
که برویاند ازبذر کلام، جمله ای پر معنا
چه حقیراست همه چیز هر چیز،
بعد آن فصل عروسک بازی
بعد هف سالگیش
«مژ گان کشوری»
آثاری از هنرمندان و دوستداران فروغ
اشعار زیر سروده های هستند از حبیب الله نبی الهی برای فروغ
تو مي ماني)
مي رويم
بي هيچ نشانه اي
انگار نه انگار
باشد كه روزي
ببينند
ترا
با آن نگاه ژرف
به اين دنيا
از وراي شعر
مي دانم
تو مي ماني
حبيب ا... نبي اللهي قهفرخي
"کوچه"
کوچه های دلتنگ
کوچه های غمگین
چشم به راه کدام عابر
مانده اید؟
پنجره های منتظر
پنجره های باز
کدام چشم ها
دیگر
از قابتان
به شب ها
شکوفه ها
به ابرها
و درختان
نمی نگرد
ای گلهای اقاقی
عطر سحرانگیزتان را
برای که به دست نسیم داده اید؟
ای واژهای اندوه
تنهایی
عروسک
وبعدها
دیگرهدیه نیازی نیست!
"ماندگار"
ای ترا چون شبنمی پرداخته
چون نگین بر برگ گل انداخته
تا سحرامید به فردا داشتی
رفتی و غم را به دلها کاشتی
مثل گل بودی کنارت خارها
پشت سر افراشته بودند دارها
عین شمعی در هجوم تند باد
سوختی و بردی تو خاموشی ز یاد
خاطراتت روی اوراق زمان
ماندگار است با همه درد نهان
"تنها ترین صدا"
من هنوز
به تو می اندیشم
به تو
و راهی نا هموار
عابری تنها
که به پشت
نگاه نکرد و رفت
آنگاه که
نیش دشنه ها را
همواره
حس می کرد
" با من حرف بزن "
گاهگاهی
روی تک تک
واژه های شعرم
قدم می زنی
بی آنکه
صدای پایت را بشنوم
شاید
نگران خلوت تنهایی ام هستی
نیستی؟
همه سطرها
بوی ترا گرفته اند
انگار از کوچه اقاقی
گذر کرده ای؟
دفتر ایمان بیاوریم -- 1352 شمسی
تنها صداست که میماند
چرا توقف کنم چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاههای هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله ای تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم ؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه
را جنازه های باد کرده رقم میزنند
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیرپستان میگیرم
و شیر میدهم
صدا صدا تنها صدا
صدای خواهش شفاب آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟
دفتر ایمان بیاوریم -- 1352 شمسی
کسی که مثل هیچ کس نیست
من خواب دیده ام که کسی می اید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شون
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می اید
کسی می اید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می اید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه که خک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می اید
کسی می اید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود
کسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می اید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...
دفتر ایمان بیاوریم -- 1352 شمسی
بعد از تو
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خکی
که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب
در آب غرق شد
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر میخاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می اید
صدای باد می اید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
مابی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...
دفتر تولدی دیگر -- 1342 شمسی
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردنک وجودش را
با آب های رکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته میکند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای سکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست
در خکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند