آخ که این کیک چه خوشمزه است
پیر دانشمندی در بستر مرگ بود. به زودی تمام دانش، اندوخته ها، کتاب ها، تمام این ها را باید پشت سر می گذاشت، و می رفت. همه از دور و نزدیک برای وداع آمدند. در طول زندگی پربارش دوستان بسیاری یافته بود. به عده ی بسیاری عشق ورزیده بود. عده ی بسیاری مرید و شاگرد و هواخواه داشت. همه آمدند.
یکی از شاگردانش به سرعت خود را به بازار رساند تا کیک خاصی که می دانست استاد همیشه به آن دلبستگی داشت را در آخرین لحظه ها برایش بیاورد. پیر مرد گهگاه چشمانش را نیمه باز می کرد، به دور و برش نظری می انداخت، و پلک هایش دوباره روی هم می افتادند. انگار منتظر بود. سرانجام شاگرد سراسیمه از راه رسید و کیک را به دست های بی لرزش استاد داد. یکی از مریدانی که در گرد بستر مرگ او ایستاده بود از او خواست که چیزی بگوید: "استاد، به زودی ما را ترک می کنی. آخرین پیامت چیست؟ مفهوم هستی را چه یافتی؟ آن پند، آن اندرز زندگی که باید پس از تو همیشه به خاطر داشته باشیم چیست؟"
چشم های بسیاری در سکوت به لب های استاد خیره شده بودند که گفت: "آخ که این کیک چه خوشمزه ست"