-
تو را دارم ای گل، جهان با من است. تو تا با منی، جان جان با من است. چو میتابد از دور پیشانیات كران تا كران آسمان با من است. چو خندان به سوی من آیی به مهر بهاری پر از ارغوان با من است ! كنار تو هر لحظه گویم به خویش كه خوشبختی بیكران با من است. روانم بیاساید از هر غمی چو بینم كه مهرت روان با من است. چه غم دارم از تلخی روزگار، شكر خنده آن دهان با من است
_________________
-
حدیث دیگری از عشق قصه ی آن دختر را می دانی ؟ که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نا بینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی » ملكه آبهای سرد یخی
-
میان خاطرات شب های همه تلخ از رهایی نوشتم از غم های غرور از وسعت یک سکوت بی کلام یک نگاه یک حرف یک غرور یک غروب در میان تاریکی ها که ار تمام وجود می توان خفت در میان اشک هایی که یک دریا به وسعت آن خیره مانده موج های غریبی که بر ساحل احساس می کوبد اما بی کلام یک نگاه به اوج آسمانی بی تو بی از غرور سرچشمه گرفتم بی تو از حرف بی دریغ ماندم از ته یک لیوان خالی که در آن دنیا خالی از پوچی بود و زمین در وسعتش هیچ نداشت بر در و دیوار بی شعر و کلام یک زمان بی معنی پوچ ساعتی خاک خورده و پیر که در آن زمان هیچ رد پایی نداشت ای حرف های مانده در گلو بگو چه می کنی در این دفتر خاک خورده خالی از طلوع
______________
-
افق تاریک، دنیا تنگ، نومیدی توانفرساست، می دانم و لیکن ره سپردن در سیاهی، رو به سوی روشنی، زیباست می دانی؟ به شوق نور، درظلمت قدم بردار. به این غم های جان آزار، دل مسپار! که مرغان گلستان زاد، - که سرشارن از آواز آزادی- نمی دانند هرگز، لذت و ذوق رهایی را. و رعنایان تن در نور پرورده، نمی دانند در پایان تاریکی، شکوه روشنایی را .
-
اینجا باز رود آرام ، و تو آرام تر از رود روان . من دلم می خواهد این آرامش آبی را بر هم بزنم ، تا دل من هم آرام شود . تو بیا آرامش چشمانت را با خروش دل من قسمت کن ، شاید یک لحظه یک آن آرام بگیرد دل افسرده من . ای نگاهت آرام روحت پاک کاش می دانستی ، چه فسونهاست نهان در پس آن ناز نگاه . این چه شوریست فکندی به دل سوخته ام من خود افروخته ام . من سراپا دردم و تو درمان همه درد منی دور باطل زده ام این همه عمر باز سرگردانم بی تو من حیرانم باز سرگردانم باز سرگردانم ....
-
می خواهم بنویسم... اما نمی توانم ، و زمان می گذرد مثل ضرباهنگ تپش قلبم و قلمم هم شرمگین است ، مثل قلبم .
_____________
-
باید رفت اما چگونه ... ؟ چگونه رفتن مهم است باید چون یک رود به دریا پیوست آرام اما پر خروش قرار بود تا بی نهایت باشیم اما ... برای بودن باید رفت تا فردا که دیگر نیستی کسی فراموشت نکند آه... چه روزگار غریبیست چه لحظه غم انگیزیست آندمی را که باید همه دلبستگیهایت را رها کنی به آسانی یک چشم به هم زدن
__________________
-
یكی بود یكی نبود مردی بود كه زندگی اش را : با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی كیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری كه باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمی خواهد هر كس به آنجا برسد می تواند وارد شود . مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت: این كار شما تروریسم خالص است! پطرس كه نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و كار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی كه رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد... در چشم هایشان نگاه می كند... به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می كنند... هم را در آغوش می كشند و می بوسند. دوزخ جای این كارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!! وقتی رامش قصه اش را تمام كرد با مهربانی به من نگریست و گفت: « با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند »
از :پائولو كلوئیلو"
___________________
-
می خواهم سایه باشم تنها سایه یکرنگ است سایه دلخوش آفتاب است و دلبسته آفتاب هر دو هستند و هر دو مایه آرامش سایه ٫ سایه است خود سایه عوض نمی شود رنگ نمی بازد رنگ عوض نمی کند نقش هم بازی نمی کند بگذار من هم سایه باشم
___________________________
-
صدایش کردم پاسخی نشنیدم فریاد برآوردم سکوت بود و سکوت می دانم اگر با تمام وجودم او را بخوانم پاسخی نخواهم شنید او صدای مرا نمی شنود نمی خواهد بشنود : که من همو شده ام .
_______________