بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند
Printable View
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من يوللاردا يئريميرم
يوللار منده يئريييرلر
بو آغاجلار، بو تيكانلار
كوللار منده يئريييرلر
بئينيمده هر يانا باخسان!
تلگراف ديركي واردير
قوشلار تئل اوسته سوسوبلار
معلوم اولان سون باهاردير
يوللار يئرييرلر منده!
سفر ائتمك اويره ديرلر
مني سندن آييريرلار!
منه گئتمك اويره ديرلر...
ترجمه:
من در راه ها، راه نمي روم
راه ها
در من راه مي روند
درخت ها
بوته هاي خار
بوته هاي گياه ...
در من راه مي روند.
در ذهن من
به هر كجا بنگري
تير تلگراف مي بيني
و پرندگاني را كه
مغموم و ساكت روي سيم ها نشسته اند
از قرار معلوم پاييز است.
راه ها
در من راه ميروند
و به من ياد مي دهند سفر كردن را.
مرا جدا مي كنند از تو
و به من
رفتن را ياد مي دهند...
مرد، در را به صورتشان كوبيد و داد زد:
ـ از اينجا تكون نمي خورم. بيست و پنج ساله با سگام اينجا زندگي مي كنم.
مأموران شهرداري گفتند: بايد اين خونه رو تخليه كني.
گفت: من اين همه سگ را كجا ببرم؟ ببين اكثرشان هم آبستن هستند اگه ممكنه موزه را توي يه خيابون ديگه بنا كنين.
گفتند: اين تصميمو سناتورها گرفته ان نمي شه عوضش كرد.
و خانه اش را كوبيدند.
يك سال بعد، سگ ها تمام خانه هاي شهر را فتح كرده بودند…
از کتاب فرشته ها
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رسول یونان متولد سال 1348 است. او در دهکده ای دور در کنار دریاچه چی چست به دنیا آمده و به قول خودش به طور اتفاقی سر از تهران در آورده است. رسول یونان سال ها است که در عرصه هنر و ادبیات مشغول فعالیت است و تاکنون کتاب های زیر را منتشر کرده است:
روز بخیر محبوب من (شعر)
گندمزار دور (نمایشنامه)
روزهای چوبی (ترجمه شعر جهان)
کلبه ای در مزرعه برفی (مجموعه داستان)
فرشته ها (مجموعه داستان مینی مال)
قصه کوچک عشق (داستان)
یک کاسه عسل (ترجمه - گزینه شعر ناظم حکمت)
تلگرافی که شبانه رسید (ترجمه - گزینه شعر ناظم حکمت)
شعرهای عزیز نسین (ترجمه)
واگن سیاه (ترجمه – داستانی از بکیر یلدیز)
بنرجی چرا خودکشی کرد (ترجمه - رمان شعر – ناظم حکمت)
کنسرت در جهنم (شعر)
من یک پسر بد بودم (شعر)
بوی خوش تو (ترجمه – شعر معاصر جمهوری آذربایجان)
سنجابی بر لبه ماه (نمایشنامه)
تخم مرغی برای پیشانی مرد شماره 3 (نمایشنامه)
یک بعد از ظهر ابدی (نمایشنامه)
و ...
__________________________
روزها
روزها پر و خالی می شوند
مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر
اما
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
این که مثلا
تو ناگهان
در آن سوی میز نشسته باشی
گاهی، فنجانی
روی کاشی ها می افتد
حواس ما را پرت می کند.
_____________________________
یک قطعه ابدی
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
...
سوزن گرامافون
روی نام تو گیر کرده است.
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
تو خواهی آمد
و دهان تاریک باد را خواهی دوخت
آمدن تو
یعنی پایان رنج ها و تیره روزی ها
آمدن تو
یعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان.
مبادا بزرگ شوی!
کودک بمان.
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و اینگونه بمان.
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیب جویی میکند
با این همه عاشق باش
وقتی میمیری ...
به ارتفاع ابديت دوستت دارم
حتي اگر به رسم پرهيزکاري هاي صوفيانه
از لذت گفتنش امتناع كنم...
هر جا که می رسم
تو به پیشوازم می آیی
حال آن که
همیشه ترا
پشت سر می گذارم و ...
راه می افتم
ماجرا از چه قرار است؟... نمی دانم
یا تو معجزه می کنی
و یا من
تو را و جهان را خواب می بینم
آنجا خانه اي بود
با کوبه ای از ابر و زنگ و آفتاب
واسبي سفيد و وحشي
كه مي توانست آدم را
از تپه هاي سبز آرزو بالا ببرد
آنجا پرودگاري بود
كه دعاهايم را اجابت مي كرد
آيا اگر باز گردم
هنوز دودكش آن خانه دود مي كند
هنوز آسمان آبي ست؟!
آيا اگر باز گردم
هنوز او آنجاست؟!
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
در کافه ها هدر رفتم
مثل قهوه ای که بر می گردد
در سینماها حذف شدم
مثل پلان های بد فیلم
خیابان ها مرا به اداره پلیس بردند
وهنوز این کابوس ادامه دارد
پادشاهی
دریا را شلاق می زند
تا رامش کند
ماهیان جیغ می کشند
می ترسم
یخ می زنم
می میرم
اما از خواب بیدار نمی شوم.
لبخند تو
باغ نور است ومعدن طلا
کاسه شیر داغ است
کنار نان و آفتاب
لبخند تو
یک راه روشن است
لابلای باغ های گیلاس
شاید ستایش خداوند
ستایش لبخند توست.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رسول يونان (متولد سال 1348) شاعر، داستان نويس و نمايشنامه نويس است در کارنامه اش ترجمه هم به چشم مي خورد، به زبان ترکي و فارسي مي نويسد. بعضي از کارهايش به بعضي زبان ها هم ترجمه شده است. بعضي از ترانه هايش را خواننده ها خوانده اند، آثار او عبارتند از؛ روز بخير محبوب من، کنسرت در جهنم، کلبه يي در مزرعه برفي، روزهاي چوبي (ترجمه)، بنرجي چرا خودکشي کرد(ترجمه)، من يک پسر بد بودم، فرشته ها، قصه کوچک عشق، تلگرافي که شبانه رسيد(ترجمه)، گندم زار دور، سنجابي بر لبه ماه، بوي خوش تو، تخم مرغي براي پيشاني مرد شماره 3، يک بعدازظهر ابدي، جاماکا، خيلي نگرانيم شما ليلا را نديديد و...
---
-نخست از بحثي جدال انگيز که در اين سال ها مطرح شده است آغاز کنيم؛ گسستي بين مخاطبان و شعر امروز ما اتفاق افتاده است که اين گسست منجر به ايجاد بحراني با عنوان «بحران مخاطب» شده است. آيا مواجه شدن شعر امروز با «بحران مخاطب» مبداء تاريخي دارد؟
زماني شعر يگانه هنر بود به اين معنا که هنرهاي ديگر به راحتي شعر در دسترس نبود. مثلاً نقاشي را در نظر بگيريد. يک آدم روستايي به راحتي نمي توانست به نقاش و گالري اش دسترسي پيدا کند اما شعر اين گونه نبود. شما مي توانستيد به راحتي شعرهاي شاعران را ابتدا از زبان اهل کتاب و مطالعه و بعد مردم کوچه و بازار بشنويد. اما ماجرا بدين منوال پيش نرفت، دنيا عوض شد و پيشگويي مارشال مک لوهان پيامبر ارتباطات درست از آب درآمد و جهان الکترونيکي شد و هنرهاي هفت گانه به راحتي قابل دسترس شدند و به شماره يک بودن شعر خدشه وارد کردند. همين موضوع باعث شد مردم يا مخاطبان ادبيات و هنر دست به انتخاب بزنند و در اينجاي داستان بود که شاعران فهميدند بايد با احتياط عمل کنند. آنها که مواظب بودند پيش رفتند اما آنها که احتياط را از دست دادند عقب ماندند. مي خواهم بگويم يکي از دلايل گسست بين مخاطبان و شعر را گسترش هنرهاي ديگر و خط حرکت تاريخ رقم زد. اگر مواظب نباشيم يعني به مخاطب اهميت ندهيم قافيه را بدجور مي بازيم. ببينيد چه بخواهيم چه نخواهيم دنيا ديگر مجازي شده است و حرکت اطلاعات سريع صورت مي گيرد. ما بايد کاري کنيم که مخاطبان را بيشتر از اين از دست ندهيم. اگر طرفدار شعر دشواريم به دشواري شعر نگوييم چرا که شعر دشوار با دشواري شعر فرق دارد. ميان اس ام اس هاي ارسال شده شعر سهم کمي دارد، بايد اين سهم را بيشتر کنيم. البته اين به اين معنا نيست که حرکت در شعر به صورت سطحي صورت بگيرد. من دوست دارم به جاي بحران مخاطب از بحران شعر حرف بزنم. ببيند اگر اشتباه نکنم در سال 1388 ، 1500 عنوان کتاب شعر نو چاپ شد و از اين تعداد حتي تعداد اندکي نيز مورد استقبال واقع نشد، مي دانيد چرا؟ چون اکثر اين کتاب ها در حد خاطرات بسيار شخصي و تقليدي بود و طبيعي بود که مخاطب پيدا نکنند. ما نبايد بحران شعر را به بحران مخاطب معنا کنيم.
-شاعران در توليد اين بحران نقشي دارند؟
به نظر من بله. بيشتر شاعران از قلعه خود بيرون نيامدند و اتفاقات بيروني را ناديده گرفتند و فکر کردند هرچه به خورد مردم بدهند مردم از آنها استقبال مي کنند ولي اين جوري نشد. آخر چه لزومي دارد مخاطبان شعر تماشاي يک فيلم سينمايي خوب را به خواندن شعرهاي قهقراگراي به ظاهر پيشرو و مفاهيم سرشار از خودمحوري و ماليخوليا ترجيح ندهند. اکثر شاعران از جانب دانش خواهي و عدم مطالعه آسيب مي بينند. گاه با شعرهايي روبه رو مي شويم که شاعر فقط مي خواهد اطلاعات خود را به رخ بکشد مثلاً معشوق طرف به خاطر بي مسووليتي عاشق که همان شاعر است گذاشته رفته اما او يعني شاعر به جاي اينکه به آسيب شناسي خودش بپردازد؛ در شعرش به اين موضوع مي پردازد که گفت وگو در متن پل ريکور در شعر او ناديده گرفته شده است و سرانجام به اين نتيجه مي رسد که مولف مرده است و تو نبايد مرا با نوشته هايم مي سنجيدي. به نظر من شعر نشخوار تئوري ها نيست. شعر عين زندگي است و بيان واقعيات ها است. همين طور پذيرفتن آنها و رديف کردن نام هاي بزرگ در شعر بيشتر از آنکه شعر را قوي کند آن را دچار ضعف مي کند. گاه نيز بعضي شاعران از آنجا که کم مطالعه اند فکر مي کنند تکنيک هاي موجود در شعر معاصر کشف آنهاست و عمرشان را به خاطر دفاع از آنها تلف مي کنند و وقتي به صحت مطلب پي مي برند دچار افسردگي مي شوند و اغلب مي گويند شعر ديگر جواب نمي دهد و کتاب چگونه کارگرداني کنيم را مي خرند و شروع مي کنند به پرسه زدن حول محور سينما و در نهايت ازدواج مي کنند و به زندگي عادي شان برمي گردند و ديگر اسمي از شعر نمي برند. به نظر من شعر گفتن يعني شرکت در يک ماراتن نفسگير و جاده طولاني است. اگر شاعران حواس شان جمع نباشد نفس کم مي آورند.
-آيا عملکرد ناشران در توليد اين بحران موثر بوده است؟
نه، قبول ندارم ناشران هيچ تقصيري ندارند. وقتي کتاب يکي را نمي خرند ناشر چرا بايد آن را چاپ کند. ببينيد خيلي از دوستان من علناً مي گويند ما به مخاطب اهميت نمي دهيم حالا چرا از کمبود مخاطب مي نالند نمي دانم. من خودم به عنوان يک کتاب خوان از شعر خيلي از دوستانم سر در نمي آورم خب مردم چه کار کنند؟ کار و زندگي شان را ول کنند و بروند کلاس تاويل متن و امثالهم؟ اين امکان ندارد. باور کنيد امکان ندارد. در مورد ناشران بايد بگويم اينها شاعراني بي نام و نشان هستند که بيشتر از ديگران و گاه خود شاعران دغدغه شعر را دارند اما متاسفانه گاه ما تمام راه ها را به رويشان مي بنديم و اجازه فعاليت را از آنها مي گيريم. کتاب هايي تحويل آنها مي دهيم که چرخ اقتصاد آنها را دچار کندي مي کند. چند روز پيش يکي از ناشران را ديدم که خيلي کلافه بود وقتي علتش را پرسيدم گفت اکثر شما ما را متهم مي کنيد که ما شعر چاپ نمي کنيم و هرجا مي نشينيد ما را به بي سوادي متهم مي کنيد در حالي که اين جوري نيست. ببينيد من چهار تا کتاب از فلاني که مشهور هم هست چاپ کرده ام اما نه تنها سود نکردم بلکه کلي هم ضرر کردم و ادامه داد به دوستانتان بگوييد من کارم را به خوبي انجام داده ام حالا نوبت شماست که بايد پاسخگو باشيد و بگوييد چرا مردم شعرهاي شما را نمي خرند؟،
-آيا عملکرد مخاطبان منجر به توليد اين بحران شده است؟
کاش سوال را جور ديگري طرح مي کردي. آنها شعر ناظم حکمت، پابلو نرودا، نزار قباني و شاعران بزرگ اين سرزمين مثل فروغ، شاملو، سپهري و غيره را مي خوانند حالا چرا فصل قطوري از کتاب شعر امروز را نمي خوانند اين سوالي است که بايد شاعران پاسخ بدهند. شما اجازه بدهيد من طرف مخاطبان را بگيرم. شخصيت نويسنده در فيلم استاکر ساخته آندره تارکوفسکي ديالوگ بسيار جالبي دارد که دوباره شنيدن آن خالي از لطف نيست. او مي گويد؛ ما نويسنده ها روز و شب مي نويسيم تا بهتر بنويسيم و سعي مي کنيم مردم را تغيير دهيم اما در آخر متوجه مي شويم اين مردم هستند که ما را تغيير مي دهند. همان طور که در بازار تجارت حرف اول را مشتري مي زند در عالم ادبيات نيز حرف اول را مخاطب مي زند. وقتي به مخاطب اهميت داده نمي شود نبايد ديگر از او انتظار استقبال داشت. من نمي گويم مخاطب محور باشيم مي گويم به مخاطب اهميت بدهيم. ما بايد يادمان باشد که مخاطب بيشتر شعر دوست دارد تا تئوري و بايد شعر تحويل او بدهيم چرا که او اگر بخواهد تئوري بخواند ديگر شعر ما را نمي خواند و مستقيم مي رود سراغ تئوري و کتاب هاي ژاک دريدا و امثالهم را مي خواند.
-نقش منتقدان در توليد اين بحران را تا چه حد مي دانيد؟
من چند بار در مصاحبه هاي مختلف گفته ام بايد پرونده اکثر اين آقايان را در پوشه هاي زرد گذاشت. اکثر اين منتقدان با هرچه هم آشنا باشند با ادبيات آشنا نيستند.اين واقعيت امر است. عجيب اينکه خودشان شعر هم مي گويند و هيچ کدام از نسخه هايشان به درد خودشان نيز نخورده است. احساساتي حرف نمي زنم. شعرهايشان و نقدهايشان موجود است. در دهه 70 خيلي از دوستان براي بعضي از منتقدها کادو هاي شکلاتي و عرق هاي گياهي مي بردند بلکه مشهور شوند اما نشدند چون به بيراهه زده بودند. بعضي از شاعران نيز يقه آدم را مي گرفتند که آدم چيزي در موردشان بنويسد وقتي هم مي گفتي بابا ما اهل اين حرف ها نيستيم ما از دهکده آمديم تا کار کنيم و براي پدرمان پول بفرستيم با آدم قهر مي کردند. اين را هم اضافه کنم گاه ماجراي شاعران و منتقدان صورت خيلي کميکي به خود مي گيرد. برخي از منتقدان روي بعضي از شاعران صحه مي گذارند و طوري از شعرشان تعريف مي کنند که انگار از آسمان افتاده اند در حالي که اين گونه نيست. دقت که مي کنيم مي بينيم شاعراني ضعيف هستند و اغلب نيز به فراموشي سپرده مي شوند، بعضي از شاعران را نيز مي کوبند. انگار به ملک شخصي آنها وارد شده باشند ولي دقت که مي کنيم مي بينيم شاعران خوبي هستند. از اين اتفاقات در دهه هاي 60 و 70 زياد افتاد شما مي توانيد به نشريات آن زمان ها نگاه کنيد. من دوست ندارم به عقب نگاه کنم چون به مجسمه نمک بدل مي شوم. بگذاريد جواب اين سوال به همين جا ختم شود.
-نظر شما نسبت به برپايي کلاس هاي آموزش شعر و کارگاه هاي شعر از سوي شاعران چيست؟ منظورم اين است که در تمام دنيا اظهارنظر کردن کارآمد و تکنيکي مبتني بر نظريه ادبي است و بر عهده منتقدان حرفه يي است نه شاعران، هرچند اين دو حرفه ارتباط تنگاتنگي باهم دارند اما هريک تخصصي جداگانه محسوب مي شود. به نظر شما افرادي که صرفاً شاعرند و منتقد نيستند صلاحيت برپايي کلاس هاي آموزش شعر و کارگاه هاي شعر را دارند و آيا آن آگاهي را که يک منتقد پس از نقد اثر به مولف اثر منتقل مي کند، به هنرجويان شان منتقل مي کنند؟
شعر جداي از اين حرف هاست البته جنبه هاي مثبت اين کارگاه ها را چه کارگاه شعر باشد يا خياطي نمي شود ناديده گرفت اما شعر لااقل ربطي به اين قضايا ندارد. اکثر شاعران و نويسندگان مشهور از هرچه کارگاه و مدرسه است فرار کردند. شعر يک درس رسمي يا يک زبان رسمي نيست که تدريس شود. من شعر را فرار از مدرسه تعريف مي کنم. ممکن است اين تعريف، تعريف کاملي نباشد اما تعريفي ناقص هم نيست. من فکر نمي کنم شعر محصول نظم و عقل باشد چرا که عقل بيشتر طرف ثروت را مي گيرد تا علم. شعر چيزي شبيه عشق است شايد هم خود عشق است وگرنه اينقدر با جنون و شوريدگي درنمي آميخت. رابين ويليامز معلم ادبيات در فيلم انجمن شاعران مرده، شعر را عشق و تجربه هاي آن تعريف مي کند. کارگاه ها مي توانند تکنسين تربيت کنند اما نمي توانند شاعر توليد کنند. به نظر من طبق دستور و برنامه نمي شود شعر قابل قبول گفت وگرنه ديگر وقت آدم ها را نمي گرفتند و اين کار را به کامپيوتر مي سپردند. شايد هم من اشتباه مي کنم، آخر من خيلي اشتباه مي کنم. در جواب قسمت دوم سوال شما نيز بايد بگويم شعر بر اساس تئوري هاي از پيش تعيين شده سروده نمي شود که معلم اين کارگاه ها صرفاً منتقد باشد. اصلاً بگذار راحتت کنم؛ کراوات تئوري دور گردن شاعران زيبا به نظر نمي رسد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا) قالب مینیمال یا همان داستانک چند سالی است که همراه با موج ترجمه، وارد کشور ما شده و داستاننویسان جوان و غیر جوان ـ که هنوز در داستان کوتاه و رمان کارشان میلنگد ـ کمر همت بستهاند که مینیمالنویس شوند. رویآوردن بسیاری از داستاننویسان و داستانننویسان به این قالب و عقیم ماندن داستان کوتاه و رمان در کشور ما، آسیبی است که گوشههایی از آن را امروز میبینیم و دستهای آن در فردایی نهچندان دور، ادبیات داستانیمان را خفه خواهد کرد.
به همین دلیل تصمیم گرفتیم به بررسی این قالب و آسیبشناسی داستانک فارسی اقدام کنیم. بنابراين با رسول يونان به بهانه انتشار دوباره «فرشتهها» مجموعه مينيمالهايش، گفتوگو كردهايم. فرشتهها نخستين بار در سال 1383 منتشر شد. نشر «مشكي» آن را اينبار در 1500 نسخه منتشر كرده است.
وجه اشتراك و افتراق شعر و داستانهاي مينيمال چيست؟
اين تصور كه بايد رابطهاي بين اين دو باشد از ساخت و كاركرد آنها و نيز توجه شاعران ايراني به اين گونه ادبي به وجود آمده است. به نظر من مينيمال و شعر هيچ نسبتي خيلي از كساني كه امروز مينيمال مينويسند قبلاً تجربه نويسندگي نداشتهاند با هم ندارند. توجه من به نوشتن داستانهاي مينيمال سابقهاي طولاني دارد.
من خيلي زود به مينيمال روي آوردم و پس از «روز بخير محبوب من» با كتاب «كلبهاي در مزرعه برفي» كه مجموعه مينيمالهاي 55 كلمهاي بود، در بين مخاطبانم با عنوان مينيمالنويس مطرح شدم.
چه ضرورتي موجب ميشود كه نويسندگان پس از آن تجربه عظيم رمان در غرب به داستان مينيمال روي بياورند و آيا همان ضرورتها در ايران هم وجود داشته است؟
منظور بين مخاطبان ادبيات و نويسندگان است. در كشورهاي پيشرفته كه رسانهها در آن بيداد ميكنند، مينيمال احتياج زمان است؛ مثل نوشيدن يك نسكافه در سر كار يا نوشيدن يك ليوان آب هنگام توقف بازي تنيس كه به بازيكنها جاني تازه ميدهد. اما در ايران مينيمال از بيحوصلگي آدمها ناشي ميشود. همانطور كه ميدانيد در اينجا بيحوصلگي به معناي بيحوصلگي نيست. در حال حاضر مينيمال و ديگر گونههاي ادبي به موازات هم حركت ميكنند؛ با اين تفاوت كه حركت مينيمال كمي تندتر است. راحتتر بگويم اين قالب خيلي فضول است. حتي ميتواند از سوراخ قفل به خانهتان نفوذ كند. اين به خاصيت مينيمال برميگردد. شما از هر فرصتي براي خواندن يك مينيمال ميتوانيد استفاده كنيد.
به نظر ميرسد نوشتن داستانهاي مينيمال به بين شعر و مينيمال يك مرز باريك است که اگر برداشته شود ممكن است داستان به عنوان شعر سقوط كند و بالعكس. بايد حواسمان جمع باشد مد روز تبديل شده است. خيلي وقتها چند خط، دست و پا شكسته در صفحه آخر يك روزنامه كثيرالانتشار به چاپ ميرسد كه نه داستان است و نه قواعد و تعريف مينيمال درباره آن صدق ميكند. مثل بازي يك تنيسور نيست. ما هنوز حتي براي خواندن هزار و يك شب هم فرصت داريم.
ميشل فوكو ميگويد: «قدرت در مدل است.» اين حرف را دوستان روشنفكر خيلي زودتر از بقيه جهانيان شنيدهاند و شروع كردهاند به نوشتن داستان در مدلهاي جديد. اما چيزي كه اينجا از قلم افتاده، نبود يا كمبود مدل به عنوان عنصر زيبايي در نوشتههاي ماست.
ما هنوز مدلهاي كلاسيك را تجربه نكردهايم و خيلي زود به اين مقوله روي آوردهايم. ميخواهم بگويم خيلي از كساني كه امروز مينيمال مينويسند قبلا تجربه نويسندگي نداشتهاند.
و تجربه شعر به شما براي نوشتن داستانهاي مينيمال كمك كرده است. من فكر ميكنم مينيمالهاي رسول يونان شعرهاي بالقوه اوست كه صورت داستان پيدا كرده است.
فكر نميكنم. شعر لااقل در اين مورد به من كمكي نكرده است. شعر بيشتر دست و پاي من را بسته است. البته من اشتراكي بين اين دو پيدا نكردم؛ جز اينكه هر دو، وقت آدم را ميگيرند. بين شعر و مينيمال يك مرز باريك است که اگر برداشته شود ممكن است داستان به عنوان شعر سقوط كند و بالعكس. بايد حواسمان جمع باشد.
امروز تعداد كتابهاي داستان و داستانك از شعر بيشتر است؛ چه در حوزه ترجمه و چه در حوزه توليدات فارسي. گويا داستان طيف گستردهتري ما نميخواهيم كسي دادههاي ادبي خودش را به رخ ما بكشد. ما ميخواهيم يك نويسنده يا يك شاعر پردهاي از پردههاي شعر جهان را كنار بزند را در بر ميگيرد. به نظر شما آيا در آينده يكي به نفع ديگري كنار خواهد رفت؟ بهويژه آنكه برخي از نويسندگان يا شاعران در آثار خود دست به حركات محيرالعقول ميزنند و مخاطب را درباره صداقت خودشان به شك مياندازند.
اين پيچيده نوشتن در حوزه سليقههاي شخصي بار معنايي به خود ميگيرد و صرفا براي سرپوش گذاشتن به پرداخت ضعيف داستان و شعر از اين عنصر استفاده ميشود. به نظر من كساني كه اين كار را ميكنند به نفع شعر و داستان كنار ميروند. چون من معتقدم اگر كسي شعر و داستان خوب بنویسد، شناخته خواهد شد؛ همانطور كه لوركا در ايران خيلي بيشتر از برخي شاعران وطني شناخته شده است. ما با نويسندههاي خارجي خيلي زودتر ارتباط برقرار ميكنيم تا نويسندههاي خودمان و اين ارتباط برقرار نكردن يك موضوع شخصي نيست.
من فكر ميكنم حق با آن نويسنده مشهوري است كه ميگويد: «ادبيگري شكل مبتذل نوشتن است». ما نميخواهيم كسي دادههاي ادبي خودش را به رخ ما بكشد. ما ميخواهيم يك نويسنده يا يك شاعر پردهاي از پردههاي شعر جهان را كنار بزند.
آيا وجود داستانهاي مينيمال به ريزبافتترين و جنوبيترين شكل، نشان از تخصصي شدن حوزههاي نوشتن نيست؟
اگر چنين است ميخواهم بدانم چطور ممكن است رسول يونان شعر بنويسد؛ ترجمه كند؛ روزنامهنگار باشد؛ رمان «خيلي نگرانيم، شما ليلا را نديدهايد» را بنويسد و بعدازظهرها توي پارك شطرنج بازي كند و مينيمال هم بنويسد. شعار مينيماليستها اين است كه «كم هم زياد است». اين شعار را رابرت براونينگ، شاعر معروف انگليسي، با آن قيافه مسخرهاش سر زبانها انداخت و جان بارت هم او را در بوق و كرنا كرد
من خيلي كارها كردهام. تئاتر هم نوشتم. فيلم هم ساختم. اين تقسيمبندي را كه چون طرف شعر نوشته، نبايد داستان بنويسد، قبول ندارم. بزرگان در همه قالبها تلاش كردهاند و اثري خلق كردهاند. بعضي وقتها من ميخواهم شعري بنويسم اما يك داستان ذهن من را به خود مشغول كرده و راه شعري را بسته است. «پيترزبرك» حدود يك سال «شب دوازدهم» شكسپير را روي صحنه برد. اما اين به آن معني نيست كه در آن درنگ كند. ممكن است سراغ ديگران هم برود. اگر نرود يك آدم ثابت و تغييرناپذير است و به درد هنر نميخورد. ما وقتي از فرم حرف ميزنيم يعني از تغيير حرف ميزنيم. مادر ِ همه اينها نوشتن است. من كجا شطرنجبازي ميكنم؟ در پارك؛ در دل شلوغيها. شطرنج هم نوعي از مينيمال من است. مينيمال يعني شطرنجبازي كردن در شلوغيها.
و حرف آخر؟
شعار مينيماليستها اين است كه «كم هم زياد است». اين شعار را «رابرت براونينگ» شاعر معروف انگليسي، با آن قيافه مسخرهاش سر زبانها انداخت و جان بارت هم او را در بوق و كرنا كرد.
رسول يونان را پيشتر و بيشتر با شعرها و ترجمههايش از تركي به فارسي ميشناسيم. يونان يا شعر شاعران ترك را به فارسي برميگرداند يا فكر تركياش را به فارسي و به شعر باز ميگويد.
او در نمايشنامه، رمان و داستانهاي مينيمال هم دستي دارد و در روزنامهنگاري و به قول خودش در شطرنج و خيلي چيزهاي ديگر؛ و اين همه كار، به جاي آنكه از او آدم مضطربي بسازد، به او آرامش داده است. آرامشي كه در اين زمانه كمي عجيب به نظر ميرسد.
گزارشگر: ليلا ملكمحمدي
افسرنگهبان پرسيد:
ـ اسمتون چيه؟
مرد نتوانست جوابي بدهد، مغزش آنطور كه بايد، كار نمي كرد.
افسرنگهبان پرسيد!
ـ كجا زندگي مي كني!
رنگ آبي تمام ذهن مرد را فرا گرفت. بلافاصله جواب داد:
ـ دريا! من روي دريا زندگي مي كنم.
افسر نگهبان با نيشخند كنايه زد:
ـ لابد پري دريايي برايت غذا دُرُس مي كنه!
مرد به فكر فرو رفت و بعد گفت:
ـ اگه اينكارو بكنه خيلي عالي مي شه!
افسرنگهبان عصباني شد و دستور داد او را به هلفدوني بيندازند تا عقلش سر جايش بيايد، اما مرد نه تنها تغييري در موضع خود نداد، بلكه روي آن پافشاري هم كرد. فرداي آن روز قسم خورد كه پرنده اي بي گناه است و او را بدون دليل در قفس انداختند. در اداره پليس هيچ كس او را نمي شناخت، او شاعر معروف شهر بود كه دچار فراموشي شده بود.
در خیابان ها
با متانت راه می رویم
بارعایت آداب
نشان می دهیم که خوشبختیم
اما این طور نیست
و این رژه
رژه ای است شبیه فرار
یعنی ما
آرام و منظم
از حقیقت خود می گریزیم.
کتاب کنسرت در جهنم
دختران دهقان او را دوست می داشتند و او این را خیلی خوب می دانست . یک روز تصمیم
گرفت با آن ها زندگی کند .
به شکل آدمیزاد در آمد و به مزرعه ی دهقان رفت . اما دختران او را به مزرعه راه ندادند .
آن ها روباهی را دوست می داشتند که چشم های سیاه و شیطنت آمیزی داشت
و دم زیبایش ،زیبایی تابستان را دوبرابر می کرد.
کاش می شد
تمام شعر ها را نوشت
مثلا اینکه
من به تو فقط عادت کرده ام
و تو
همیشه دروغ می گویی،
کاش می شد
از رودخانه ها گذشت
و خیس نشد.
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می کشم و می میرم
مرگ
نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن تو ست
درست
آن موقع که باید دوست بداری
هواپیماها می گذرند
هر چه فریاد می کشیم
کسی نمی شنود
گیر افتاده ایم در این بیابان
چاره ای
جز شکار تو نداریم
ای خرگوش زیبا
ما را ببخش!
مانده ام
چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید...
سال هایی را نیز که با تو بودم
فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید
دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
تو با همه چیز در آمیخته ای
سر پیچ از هم جدا شدند . یکی زندانی بود ، دیگری زندانبان .
زندانی دوره ی محکومیتش را گذرانده بود و زندانبان دوره ی خدمتش را .
چمدان هایشان پر از گذشته بود ، حوله ی کهنه ، ریش تراش زنگ زده و آینه ی جیبی و ...
آن ها سرنوشت مشترک داشتند . هر دو خاطرات خود را پشت میله ها گذاشته بودند
و وقتی سر پیچ از هم جدا شدند،برف بر هر دوی آن ها یک سان می بارید.
شعر "منو ببخش" از آلبمو "منو ببخش" راما که شاعرش رسول یونان هست
منو ببخش عزیز من اگه میگم باهام نمون
دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون
ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش
با پول اون نخ خریدم زخم دلم رو دوختمش
همسفر شعروجنون عاشقترین عالمم
تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم
بین من و تو فاصله اس یک در سرد آهنی
من که کلیدی ندارم تو واسه چی در میزنی؟
این در سرد لعنتی شاید نخواد که وا بشه
قلبتو بردار و برو قطار داره سوت میکشه
همسفر شعروجنون عاشقترین عالمم
تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم
شعر "یه روزی یه عاشقی بود " از آلبوم "منو ببخش" راما که شاعرش رسول یونان هست
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
تو یه فانوس واسه دریا تو یه دریا واسه کشتی
میون مسافرا کاش اسم ما رو می نوشتی
واسه خوندن ترانه دیگه بی تو خیلی تنهام
کلاغا...فقط کلاغا میپرن تو شهر رؤیام
واسه ی گذشتن از شب دیگه جرأتی ندارم
نمی تونم دیگه بی تو پا به جاده ها بذارم
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
تو یه فانوس واسه دریا تو یه دریا واسه کشتی
میون مسافرا کاش اسم ما رو می نوشتی
یه روزی یه عاشقی بود واسه چشمای تو میمرد
باد اومد گلاشو دزدید آب اومد زندگیشو برد
تو غلط خوندی و رفتی اشک و آواز شبامو
من درست نوشته بودم همه ی ترانه هامو
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
آهنگ "آرزو " از آلبوم "منو ببخش" راما که شاعرش رسول یونان هست
گل باغ آرزوهام
توی دست سرد باده
واسه من گرون تموم شد
این یه دل دادن ساده
رفتی و ازم گرفتی
رنگ خنده و صدامو
از درخت شبا چیدی
همه ی ستاره هامو
کاش نمی دیدمت هیچ وقت
سخته از تو دل بریدن
بهترین بهونه ای تو
واسه ی نفس کشیدن
جای تو خالیه حالا
بین آدما و گلها
حالا تو دوری و دوری
بین ما شکسته پلها
اولش دست زمونه
گره ی عشقمو کور کرد
بعدش آوار جدایی
قلبمو زنده به گور کرد
دل بهت دادم و گفتم
با خوب و بدت می سازم
آخر کارو نخوندم
که جوونیمو می بازم
مرد پیر شده بود . دیگر نمی توانست گیتار بزند و سکوتی ابدی بر خانه اش حکم می راند .
باید کاری می کرد ، پس از ساعتی فکر ، گیتارش را برد توی حیاط گذاشت و دور و بر آن
خرده نان ریخت .
پس از چند روز ، درست وقتی که داشت جان می داد ، سکوت خانه اش شکسته شد
و او با خوش حالی چشم هایش را بست.پرنده ای آمده؛در گیتارش لانه کرده بود.
همان سادگي شعرهايش حرف ميزند؛ با لهجه آذري. «رسول يونان» كه اين روزها داستان تازهاش به پيشخوان كتابفروشيها آمده، دور ميز كوچكي در نشر چشمه، از آثارش ميگويد. بينياز به چيدن شاعرانه واژهها، آمدنش به جرگه نويسندهها را نقل ميكند: «همه چيز اتفاقي بود!»
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آقاي نهان خيليها معتقدند ادبيات ما، ادبيات شعرمحور بوده است و زماني كه شعر با قدرت به ميدان آمده بود، خبري از داستان نبود و حتي حكايات ما هم به پاي شعرمان نميرسيد. چه شد كه خيلي زود داستان از شعر پيشي گرفت؟
در زمان قديم، شعر تنها هنر رايج بود، چون خيلي راحت منتقل ميشد، نيازي به فضا و ميداني براي بروز نداشت. وسيلهاش قلم بود و امكانات خاصي نميخواست، در نتيجه شانس بيشتري در بين مردم داشت. اما تلويزيون، سينما و تكنولوژيهاي تازه آمدند و اين درخت تناور، شانسش را از دست داد و شعر به حاشيه رفت.
از اين گذشته در آن سالها، اين همه داستاننويس و چاپخانه نداشتيم. شعر در خاطر ميماند و قابل حفظ كردن بود به همين دليل پيشرو بود.
شما با مجموعههاي شعرتان به خوانندهها معرفي شديد. چه شد كه سراغ داستان رفتيد؟
داستان از خودخواهي من شروع شد. من در اين سالها، با تصميم قبلي دست به هيچ كاري نزدهام. همهچيز اتفاقي بود. يك روز در دهمان قدم ميزدم، يك تكه روزنامه روي زمين پيدا كردم؛ برگرداندم، پشتش داستان بود. گفتم اگر داستان اين است، من هم ميتوانم بنويسم.
نويسندههاي بسياري داشتهايم كه با شعر آمدند و با اقبال هم روبهرو شدند، اما وقتي داستانشان چاپ شد مخاطبان نثر را با نظمشان مقايسه كردند و داستانشان در حاشيه ماند. شما از اين اتفاق نميترسيديد؟
در تمام كشورها، شاعران و نويسندگان، مينويسند؛ شعر، داستان، نمايشنامه و... ناظم حكمت را ببينيد، يك بغل كتاب دارد. اما در ايران شعر را با نثر مقايسه ميكنند و اين اتفاق جالبي نيست.
برگرديم به شعر. اولين مجموعه شما «روز به خير محبوب من» بود كه مثل اغلب آثارتان خيلي روز هر دو چاپش هم تمام شد. قصد نداريد آثارتان را تجديد چاپ كنيد؟
اولين كتاب را سال 76 با هزينه خودم چاپ كردم و بعد به اصرار ناشر به چاپ دوباره رساندم، اما من رغبتي به چاپ مجدد ندارم. دوست ندارم گذشتهام تكرار شود.
از داستان تازهتان بگوييد. «خيلي نگرانيم شما ليلا را نديدهايد؟» از كجا شروع شد؟
از بيپولي شروع شد. من اين داستان را 4-5سال پيش براي مجله وطن به صورت پاورقي نوشتم.
چه شد كه ادامهاش داديد كاري كه در مجله چاپ شد با اثر فعلي تفاوتي دارد؟
من اين داستان را با تمام وجود نوشتم و تغييرات كمي نسبت به طرح اولي اعمال كردم. بعضيجاها ليلا خيلي بدبخت ميشد. از بدبختياش كم كردم اما نتوانستم خوشبختش كنم.
اين روزها نويسندگان جوان از ناشرها گلايه ميكنند. وضعيت نشر را چگونه ميبينيد؟
همه ناشرها برايم قابل احتراماند و من دست همهشان را مي فشارم. ناشر با دانايي و كاغذ طرف است.
ناشر ميتواند در ازاي كتاب، يك وانت جارو بخرد و سود بيشتري را بدون زحمت بهدست آورد؛ اما ناشرها، شعبدهبازان ناشي هستند كه پول را به كاغذ بدل ميكنند، اما نميتوانند كاغذ را به پول تبديل كنند. نويسندگان و شاعران مسوولاند. بايد توضيح بدهند چرا كتابشان فروش نميرود.
از «روز به خير محبوب من» تا «كنسرت در جهنم» و «من پسر بدي هستم» كه مجموعههاي بعدي شما بودند، چه تحولاتي صورت گرفت؟
سنم بالا رفت. در «روز به خير محبوب من» يك عاشق روستايي احساساتي بودم اما در «كنسرت در جهنم» فهميدم راه آرزوها دراز است و معقولتر شدم و در «من پسر بدي هستم» از خودمان گفتم. از من و نسل من كه واقعا سوختيم. نميخواهم شعار بدهم اما، بيدليل مجرم شناخته شديم. ما بد نبوديم، اما بد ديده شديم، مخفيانه عاشق شديم اما آشكارا كتك خورديم.
آقاي يونان، زبان شما زباني ساده است، اما هميشه در چنين آثاري ترس از سقوط هست، از سقوط نميترسيد؟
روي شاخههاي درخت ميوهخوردن لذتبخش است، اما هميشه ترس از افتادن وجود دارد. من بچه دهكدهام و روي درخت زياد ميوه خوردهام. خيالم جمع است كه نميافتم.
يدا... رويايي ميگويد: سه عامل شعر را ميسازد. زبان، انسان و جهان. معتقدات هر انساني به اندازه پيمانه خودش از اين پيمانه بر ميدارد و شعر ساخته ميشود. نقش كدام پيمانه در شعر شما پررنگتر بود؟
من به اين موضوعات زياد اهميت نميدهم. زندگي روزمره، روياها، مشكلات
و ... شعر من را ميسازد و مثل يك عكاس عكس ميگيرم. من يك روز گرامافون گوش ميكردم كه سوزن روي واژه «مارگريتا» گير كرد، من اين فورم را از دنيا بريدم و يكي از موفقترين شعرهاي من ساخته شد.
شما يك مجموعه مينيمال را هم باشد «مشكي» كار كرديد. چه شد كه وارد دنياي مينيمالنويسي شديد؟
البته من در كتاب «كلبهاي در مزرعه برفي» چند مينيمال داشتم، اما مجموعه مجزايي نبود. آن سالها كسي در ايران مينيمال نمينوشت. من تركم، اگر زياد فارسي حرف بزنم واژههايم تمام ميشود. اين قناعت باعث شده من مينيماليست شوم. شعرهايم هم كوتاه است.
شما ترجمههاي بسياري از ناظم حكمت داريد. چطور وارد دنياي شما شد؟ به خاطر قوميت مشترك؟
نه! از نظر من، ما خيلي اتفاقي ترك، فارس، عرب و ... شديم و قبل از همه اينها انسانيم. در ده ما يك موتورخانه بود و عكس خانم زيبايي روي ديوارش سنجاق شده بود. من عكس را دوست داشتم. «امرساين» خواننده ترك بود. عكس را از ديوار برداشتم و برگرداندم. شعري از ناظم حكمت پشتش بود كه براي روزنامه اطلاعات ترجمهاش كردم. آن زمان حتي نميدانستم ناظم حكمت كجايي است. بعدها با رانندههايي كه از جاده دهمان ميگذشتند، دوست شدم و «نورالدين» (يكي از آنها) برايم كتاب ناظم حكمت را از آن سوي مرز آورد و من مترجم آثار ناظم حكمت شدم.
اين روزها نويسندهها و ناشران از ماندن كتابها در وزارت ارشاد گلايه دارند. كتابهاي شما به اين وضع دچار نشدهاند؟
منتظر انتشار مجموعه شعر «جاماكا» هستم كه به زبان تركي است. يك شعر مجموعهام حذف شد. من زياد حساس نيستم اما بهتر است دوستان در ارشاد مهربانتر باشند.
و در آخر رسول يونان در نوشتن وامدار كيست؟
من وامدار همه شاعران و نويسندگانم، چون نوشتن را از آنها ياد گرفتم و خواندن را با آنها شروع كردم. اما در آثار بيشترين تاثير را از طبيعت ميگيرم.
ماه يك آينه است
آينه مه زرد وگل هاي سفيد
آينه قدم زدن باتو
عشق
تنهايي...
دل كندن از تماشاي ماه راحت نيست
با اين همه
بايد به خانه برگردم
اگر ديركنم
سگ هاي وحشي
روياهايم را تكه تكه مي كنند.
کسی در می زد . بلند شدم و رفتم در را باز کردم . پیر مرد همسایه بود .
گفت : ببخشین می شه اره تونو به من بدین !
گفتم : فکر نکنم ما اره داشته باشیم !
گفت : چرا دارین ، یادتون رفته ، تو انباری تونه .
به انباری رفتم و با هزار زحمت اره را پیدا کردم و به او دادم . او وقتی اره را از من
گرفت ، زود تیغه اش را زیر پا گذاشت ، آن را تا کرد و شکست .
گفتم : این کارا چیه دارین می کنین ؟
گفت : شب خواب دیدم یه نفر اومده داره گردنمو اره می کنه . سرفه ای کرد و ادامه
داد :
رفتم پرسیدم ، هیچ کدوم از همسایه ها اره نداشتن ، اگه اون یه نفر واقعاً می اومد ،
حتماً با اره ی شما این کار رو می کرد .
بعد یک اسکناس هزاری کف دستم گذاشت و در حالی که می رفت گفت :
فکر نکنم بیش تر از این بیارزه ، به هر حال اگر کمه ببخشین .
متن ترانه "تو بگو" از آلبوم "شاکی" بهنام ابطحی که سراینده اش رسول یونان هست
دریای جنوب و با تو دوست دارم
آتیش غروب و با تو دوست دارم
قصه های پری ها رو تو بگو
قصه های خوب و با تو دوست دارم
تو بگو به من بگو، دوسم داری
من ازت میخووام که هیچ وقت منو تنها نذاری
ساحل و دریا رو با تو دوست دارم
صدای موجها رو با تو دوست دارم
بی تو دنیا رو برام ارزش نداره
آخه من دنیا رو با تو دوست دارم
دیگه از شیرین و لیلا نمی گم
جز تو به هیچکسی زیبا نمی گم
دوست دارم قصه چشماتو بگم
دیگه از آبی دریا نمی گم
دیگه با تو بهترینها رو دارم
قصرهای قشنگ رویا رو دارم
چیزی کم نداره با تو زندگیم
تو رو دارم همه دنیا رو دارم
بارون و تگرگ و با تو دوست دارم
فصل زرد برگ و با تو دوست دارم
بذار راحت بگم حرف دلمو
زندگی و مرگ و با تو دوست دارم
مي دانم
دل آسمان مي شكند
چگونه مي توانم گريه نكنم
از آن همه ستاره
تنها سنگي شعله ور
به خانه ام افتاد
گيسوانش را بريدند و
برايم پست كردند
و باقي اينكه
سلامت باشم
چگونه مي توانم گريه نكنم
من از باز كردن هيچ نامه اي خوشبخت نبوده ام.
هرگاه كه مي آيي
خانه ام ويران مي شود
صداي قدم هايت
تنها توفان ها را بيدار مي كند
ديگر نيا
دوستت نمي دارم
ماه ،پشت درختان كاج مي رود
و تو
با همين شعر تمام مي شوي .
امشب تمام قمار بازان مي بازند.
اي كاش
نمي خنديدي
و آتش عشق
هرگز روشن نمي شد .
پيراهن مان سوخت
به شهر كه آمديم
به عرياني مان خنديدند.
خون
تپش
زندگی یعنی تو
آن چه را باید می فهمیدم
فهمیدم
ماه
زیباتر از همیشه می تابد
دیگر دنبالت نخواهم گشت
رد پای تو به قلبم می رسد...
بايد خودم
باد را متقاعد كنم
كه نوزد
بايد خودم
حرمت كلبه ام را
به دريا گوشزد كنم
زمين جاي خطرناكي است
و كسي كه
بايد بيايد
هميشه دير مي آيد.
اين شهر
شهر قصه هاي مادر بزرگ نيست
كه زيبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبي نديده ام
من از اينجا خواهم رفت
و فرقي هم نمي كند
كه فانوسي داشته باشم يا نه
كسي كه مي گريزد
ازگم شدن نمي ترسد
بايد
خداوند با من باشد
و گرنه
مي مردم بي تو
در اين خيابان پرت
هيچ چراغي روشن نيست.
جهان از آن من است .
من عاشقم ،
و هيچ كس
نمي تواند مرا بكشد
حتا مرگ.
من پادشاهي بي زوالم
هرچند
شايد غم انگيز باشد
پادشاهي
با تاجي مصنوعي
در اتاقي تاريك.
كنسرت در جهنم
من خدا را در يك تراموا ديدم
وبا او
پشت سر گذاشتم
يك روز برفي را.
خيابان را سراسر مه گرفته بود
اما او راننده را تنها نگذاشت.
كلاهي سفيد بر سر داشت
و چمداني در دست
لباسي سفيد پوشيده
وچشم هايش آبي آبي بود.
من خدا را در يك تراموا ديدم.
مي دانم
شما حرف مرا باور نخواهيد كرد.
اگر آنكه را كه من ديدم
خدا نبود
پس آن مرد چه كسي بود
و چه نام داشت؟!
چرا شير در رگ هايم جاري ست
چرا طعم آسمان را
در دهانم حس مي كنم؟!
من بلاخره از اینجا خواهم رفت
و فرق هم نمی کند
فانوس داشته باشم
یا نه...
کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد !