سیمای انسان والا در مثنوی مولان
پروانه نیک طبع
انسان والا یا انسان کامل، نامی است که صوفیه بر کسانی اطلاق میکنند که به بالاترین مقامی که انسان بدان میتواند رسید ( یعنی مرتبه فنا فیالهی)، رسیده باشند. نخستین بار عارف بزرگ قرن هفتم هجری، ابن عربی در کتاب فصوص الحکم، انسان کامل را مطرح کرد، و سپس عبدالکریم گیلانی (767-823 ق) کتاب عرفانی خود را بدین نام نامید (دائره المعارف مصاحب، ذیل: انسان کامل)
ابن عربی در فصل اول کتاب خود با عنوان حکمه الهیه فی کلمه آدمیه، تشبیهی زیبا در وصف انسان کامل دارد، وی انسان کامل را به محل نقش مهر کمال خلقت خداوندی تشبیه میکند و میگوید: خداوند همچون پادشاهی که خزانه خود را با نهادن نقش انگشتریش ختم میکند و محفوظ میدارد، با خلق انسان کامل عالم را محفوظ ساخت (محیالدین ابن عربی 1366).
به اعتقاد ابن عربی“ هر چه از اسماء و صفات در صورت الهیت بود، در نشأت انسان ظاهر شد و کمالها در وجود او به فعل در آمدند، پس انسان “ آگاهی بر اسماء” یافت و به “منزلت جمعیت” رسید؛ به سبب دریافت این آگاهی و نیل به جمعیت، خلیفه حق بر زمین شد و ظهورش بر ملائکه حجت گشت.” وی در جای دیگر میآورد:
“فتم العالم بوجوده … فاستخلفه فی حفظ العالم فلایزال العالم محفوظاً مادام فیق هذا الانسان الکامل فکان ختماً علی خزانه الاخره ختماً ابدیاً از دید ابن عربی، عالم با آفرینش انسان کامل شد. بدین ترتیب، انسان ضمن تأخر به همه عالم، مقدم بر تمامی آن نیز هست، و انسان کامل بر خزانه آخرت ختمی ابدی است. (انصاری، شهره 1374: ص 36)
در سراسر آثار صوفیه راجع به انسان تناقضی به چشم میخورد که به سادگی آن را میتوان چنین تعبیر کرد: انسان هیچ است و همه چیز. حتی مردانی چون حلاج و بایزید در اعلان وحدت هویت با خدا جسورتر از دیگران بودهاند، گاه از خویش به منزله ناچیزتر از ناچیزی که نه حرکت و نه اندیشه و نه اراده دارد، سخن گفتهاند (خلیفه عبدالحیکم 1356: ص 105)
جوهر مثنوی مولانا جستجوی انسان کامل است، انسان والا، این انسان در عین آنکه گوشت، پوست و استخوان دارد با ما مینشیند و بر میخیزد، سرش به ابر میساید، و گاه به اولیاء الله شبیه، میگردد، گاه به پهلوانهای داستانی، با همان لحن گیرنده حماسی نیز وصف او سروده میشود ( محمد علی اسلامی ندوشن 1358: ص119)
علت غایی خلقت
پس به صورت آدمی فرع جهان
وز صفت اصل جهان این را بدان
ظاهرش را پشهای آرد به چرخ
باطنش باشد محیط هفــت چرخ
(جلالالدین مولوی 1363، ابیات، 3766و 3767)
عزیزالدین نسفی در کتاب الانسان الکامل در بیان خلقت صورت انسان چنین بیان میدارد:
“بدان، اعزکالله الدین که اول انسان یک جوهر است و هر چیز که در انسان به تدریج موجود شد، جمله در آن جوهر موجود بودند، و هر یک به وقت خود ظاهر شدند. آن یک جوهر نطفه است، یعنی اجزای انسان از جواهر و اعراض، جمله در نطفه موجود بودند، و هر چه که او را به کار میباید تا به کمال انسانی رسد یا خوددارد و از خود دارد، یعنی نطفه هم کاتب، و هم قلم و هم کاغذ و هم دوات و هم مکتوب و هم قاری است، نطفه انسان جوهر اول عالم صغیر است، و ذات عالم صغیر است و تخم عالم صغیر است و عالم عشق عالم صغیر است، نطفه برخود عاشق است، میخواهد که جمال خود ببیند، و صفات و اسامی خود را مشاهده کند. تجلی خواهد کرد و صفت فعل ملتبس خواهد شد، و صفات و اسامی و افعال وی پیدا میآی
مثنوی کتابی فراتر از زمان
دکتراحسان نراقی
من اولین باری که جدّی با مثنوی تماس گرفتم 22 یا 23 سالم بود، در ژنو دانشجو بودم. دوستان تصمیم گرفتند که یک نشریهای را به زبان فارسی و فرانسه ارائه بدهند و بنده را متصدی این نشریه کردند به نام پرسپکتیو پرنِس، چشماندازی از ایران و بنده میخواستم به اروپاییها و دانشجویانِ دانشگاه ژنو و دیگر مردمانِ علاقهمند نشان بدهم که این منیزمی که شما غربیها به آن افتخار میکنید شاید مایه دارترش را ما در تمدن خودمانداشتیم به همین جهت این غزل را از دیوان شمس به فرانسه ترجمه کردم البتّه نیکلسون سالهاقبل به انگلیسی ترجمه کرده بود:
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا نه یهودیام نه گبر و نه مسلمانم
نه شرقیام نه غربیام، نه علویام نه سُفلیام
نه زارکانِ طبیعیام نه از افلاکِ گردانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و مغسینم
نه از ملکِ عراقینم نه از خاکِ خراسانم
صغسین آخرین شهری بوده در آسیای مرکزی که ایالاتِ مسلمانان را به بقیه متصل میکرده.
نشانم بینشان باشد مکانم لامکان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من خود جانِ جانانم
دویی را چون برون کردم دو عالم را یکی دیدم
یکی دیدم، یکی جویم، یکی دانم، یکی خواهم
اگر در عمرِ خود روزی، دمی بیتو برآوردم
از آن روز و از آن ساعت پشیمانم، پشیمانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم از این عالم
که جز مستی و سرمستی دگر چیزی نمیدانم
این اولین تماس مستقیم من بود با جلالالدین رومی. بعد هم یک شعر دیگرش بنده راتحتتأثیر قرار داد از لحاظ اینکه یک دید نویی را میشد عرضه کرد در آن زمان:
ای قوم به حج رفته کجائید کجائید؟
معشوق همین جاست بیایید، بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورتِ بیصورت معشوق ببینید
همه خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
اینها برای این بود که به اروپاییها و اصولاً افراد دیگری که در آن دانشگاه و آن محیط بودند بگوییم که آنچه را که شما به آن افتخار میکنید مایه قویترش را در مشرق زمین قبل از رنسانس و دور اومانیزم ما داشتیم. بعد وارد شدم در مطالبی دیگر، برای این که دیدم در مولوی میتوان در زمینههای مختلف نکاتی را پیدا کردکه درست به درد امروزِ ما میخورد برای اینکهحالتِ جاودانگی در آن هست که در هر عصر و زمانی این واقعیت دارد و ما میدانیم. بعد مرتب در صحبتها و اشارات و تفسیرها از این مطالب جلالالدین استفاده میکردم مثلاً:
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زآن سبب عالم کبودت مینمود
شما الان به راحتی میبینید اشخاص با یک تعصبی نسبت به یک موضوعی حرف میزنند برای اینکه دنیا را از همان زاویه تعصّب خودشان نگاه میکنند. بنابراین میبینید که خیلینکات را نمیبینند، در یک مجلسی بودم یکی از مقاماتِ گذشته که آدمِ محترم صاحب دلی هم بود و من صحبتهایی کردم. یک کمی پرشور و این شخص که واقعاً انسان محترمو والامقامی بود برای من روی کاغذ این شعر مولوی را نوشت و فرستاد:
آب کم جو تشنگیآور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
که میگوید خلاصه عشق و علاقه و طلب مهمّ است نه رسیدن به نتیجه؛ اینکه مهمّ است آنطلب و میل در خود تو است. پاسخش را در همان مجلس نوشتم:
اندرونِ تو چنین جنگی گران
تو چه کوشی تا به جنگِ دیگران
منظور از جنگ، آن جهاد اکبر و اصغری است که میدانید و مهم آن جنگ درون با هوس استبا خود است نه با دیگری. بعد از جلسه آن شخص به من گفت: نه؟ گفتم خوب من هم نه. اگرداشتی جوابش این است اگر هم نداشتی هیچ.در مسأله اومانیزم و توجّه به دیگری و از خود فراتر نگریستن، غزلی است از جلالالدین کهیک بیتش این است که میگوید شخصی را دیدم از میکده بیرون میآمد و در منظر او صدعاقل و فرزانه حسرت میخوردند. ظاهراً مست بود، ولی واقعاً منظور مستِ عرفانی بود،رفتم به جلویش، دست زدم به شانهاش؛
گفتم که رفیقی کن زیرا که من از خویشم / گفتا که بنشناسم من خویش زبیگانه
یعنی برای من خویش و بیگانه معنی ندارد یعنی این بالاترین حدّ توجّه به دیگری و احترامبه دیگری است. بله بعد همین طور مطالبی از قبیل همدلی از همزبانی خوشتر است، همینجور مطالب را بنده مرتباً از مثنوی میگرفتم و در موارد مختلف به کار میبردم نه اینکه بندهمثل اساتید در وضعی باشم که مثنوی را مطالعه کنم و از آن مطلب دربیاورم مثل استاد موّحدکه الان افاضه خواهند فرمود. مثلاً:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جُستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
یعنی انسانیت یک معجونِ گرانبهایی است که نه به این آسانی حاصل میشود و نه به سهولتمیتوان او را تخطئه کرد و از میان برداشت. این شعر مولوی را بنده خیلی جاها به کار میبردم. وقتی که انسان در یک حالتِ تردید میان دو فکر مختلف به هر دو اهمیت میدهد ولینمیتواند موفّق بشود که اختیار بکند:
یک دست جامِ باده و یک دست زلف یار
رقصی چنان میانه میدانم آرزوست
البتّه بنده ادعا میکنم زلفِ یار مناسبتر است. از این نوع مراجعات را بنده دائماً دنبالش بودمو هر وقت میرفتم راجع به هر مسألهای که دغدغه داشتم نگرانی داشتم، میخواستم کاوشکنم، به چیزی برسم میدیدم که در مسائل انسانی به معنای وسیع کلمه بهترین پاسخ را مولویمیدهد.
گفت معشوقی به عاشق کهای فتی
تو به غربت دیدهای بس شهرها
پس کدامین شهر ز آنها خوشتر است
گفت آن شهری که در وی دلبر است
خوشتر از هر دو جهان آن جا بود
که مرا با تو سر و سودا بود
یعنی این حالاتی که مثنوی تعریف کرده به هر زبانی، به هر دورهای ارزشِ خودش را دارد،هیچ یک از گفتههای او مارک زمان رویش نخورده که بگوییم این مربوط به آن دوره بوده وامروز دیگر معنایی ندارد. مثلاً در مورد اهمیت فضیلت در مقابل علم:
در مذهب عاشقان قراری دگر است
وین باده ناب را خماری دگر است
هر علم که در مدرسه حاصل گردد
کاری دگر است و عشق کار دگر است
میخواهد بگوید عشق بالاتر ازعلم است. عشق یک معنای کامل و پیچیدهای است از کلیه خواس و احساسات عالیه بشری که نزدیکی به خدا است. تمامی فضایل در آن هست. یعنیعالیترین صفتی که در انسان حاصل میشود در این عشقی است که مولوی میگوید:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
گر عاشقِ صادقی زکشتن مگریز
لاغر صفتانِ زشت خود را نکشند
مردار بود هر آنکه او را نکشند
زندگی خیلی عزیز است به شرط اینکه با عزّت و تقوی توأم باشد. بنابراین نباید از کشته شدنهراسی داشت بعد از فروپاشی شوروی ما توانستیم در تهران یک کنفرانسی از 28 وزیرفرهنگ کشورهای آسیایی تشکیل بدهیم و در آنجا بنده برای مدیر کل سابق یونسکوفدریکو ماید نطقی نوشتم و در شروع نطق، در راه که میآمدیم بنده مدّتی ایشان را مشقمیدادم که این را به فارسی بخوانید که باعث شعف حضّار هم شد:
هرکسی کو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
این بود که این ممالک آسیای مرکزی که مدتها از هم گسسته بودند، پیوندشان با فرهنگاسلامی قطع شده بود و با سیستم شوروی زنده شده بود، حالا مراجعه به اصل میکنند و اینرا هم باید با تأسف عرض کنم که وقتی بنده این کار را میکردم امیدم این بود که ایران بتواند دومرتبه نفوذ و تأثیر خودش را در این مناطق به دست بیاورد برای اینکه چیزی بود کهآنها طالبش بودند ولی متأسفانه اولیای امور در ایران فقط از یک زاویه خاص همان زاویهای کهانتقاد میکنند خواستند که به قول خودشان اسلام را ببرند آنجا، در حالی که آنها طالب فرهنگایرانی بودند که اسلام جزء لایتجزّای آن است. منتها با یک اسلامِ محدود و خاصّی که لطافتایرانیت و جلالالدین روی آن را گرفته بود.
به هر صورت این بود آنچه که ما فکر میکردیم میتواند به فرهنگ ما و به پیشرفتِ عظمتِ اینفرهنگ، نشان دادن این فرهنگ خدمت بکند. چندی پیش وزرات آموزش و پرورش از بندهدعوتی کرد، رفتم در یک جلسهای گفتند که یک تحقیق نیمه سرّی نشان داده که 45 درصد ازدانشآموزانِ دوره دوم متوسطه نه فقط از دین گریزانند بلکه به دین ستیزی دچار شدهاند چه بایدکرد. من گفتم کتابهای درسیشان را عوض کنید. برای اینکه این کتابها اشخاص را به طرف دیننمیبرد. شما با داشتن جلالالدین و داستانهایی که او از عشق گفته: دید موسی یک شبانی رابه راه این را اگر برای یک بچه 14 ساله بخوانی بهتر درک میکند مسائل الهی را تا آیاتِ قرآن یاتفسیرهایی که مفسرین کردند و یا دیگران.
چه طور میشود که در آمریکایی که الان ما منفورشمیدانیم 14 ملیون مثنوی انگلیسی چاپ میشود و بزرگترین فروش را در دنیا کتاب مثنویدارد و ما خودمان از آن غافلیم و بنابراین این مطلب را ما خودمان باید به آن توجّه کنیم وخوشبختانه بنده میبینم از درونِ جامعه یک میلی به بازگشتِ به این فرهنگ ملّی ما کهممزوجی است از اسلام و ایرانیت کل که در آن همه چیز هست که عربهای فرهیخته به آنفرهنگ عشق میوزند و برایشان عزیز و محترم هست و استثنایی است وجود دارد و یکی ازمظاهر این فرهنگ آقای دکتر سروش مردی که هم به مسائل شرعی و شریعتی وارد است، قرآنمیشناسد، خیلی آیات قرآن را بنده دیدم از حفظ است در عین حال به عرفان و به خصوص بهآثار جلالالدین رومی تسلّط دارد و مهمتر اینکه علم جدید را هم میداند. یعنی سوار بر سهمرکب است، قرآن، عرفان، ادبیاتِ فارسی و علمِ امروزی. خوشبختانه امروز ایشان موردتوجّه جوانان قرار گرفته و بهترین بشارت دهنده آینده است. و توجهی که جوانها به ایشان وبه خطِّ فکری ایشان دارند نشان میدهد که جوانهای ما در راه درستی هستند و بنده امیدوارماین راه منجر به یک تجدید عظمت ایران بشود و ما همچنانکه در دنیای گذشته نقش و حضورداشتیم و به ما توجّه داشتند این حالت در آینده هم پیدا
هشتصد سال از تولد خداوندگار بلخ مولانا گذشت
هشتصد سال پیش از امروز، مولانا جلال الدین محمد در شهر بلخ یکی از بلاد خراسان قدیم به دنیا آمد. بلخ اکنون یکی از توابع مزار شریف از شهرهای شمالی افغانستان امروز است.
مولوی به دلیل نوشتن مثنوی و دیوان شمس تبریزی - دو اثر از پنج اثر بجا مانده - یکی از معروف ترین شاعران زبان فارسی دری، و به دلیل افکار و اندیشه های عرفانی و فلسفی، اندیشمند و متفکر شمرده می شود.
افکار و آثار مولوی از چنان وسعتی برخوردار است که تا حالا در مورد اندیشه ها و آثارش صدها کتاب در سراسر جهان به وسیله مهمترین نویسندگان و پژوهشگران نگاشته شده و هنوز هم نوشته می شود.
در کشورهایی نظیر ایالات متحد آمریکا، آلمان، فرانسه، ترکیه، روسیه، ایران و افغانستان خانه مولانا ساخته شده است و ارادتمندان و علاقمندان اندیشه ها و افکار این عارف قرن سیزدهم میلادی هر از گاهی دور هم گرد می آیند و از چشمه سار معنویت او آب می نوشند.
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید
● نشان یونسکو
سازمان علمی، آموزشی و فرهنگی سازمان ملل متحد (یونسکو) سال ۲۰۰۷ میلادی را به نام مولانا جلال الدین محمد بلخی مسمی کرده است و به همین مناسبت نیز نشان مولانا از سوی این نهاد ساخته شده تا پس از این در ردیف دیگر نشان های علمی و فرهنگی جهان به شخصیت های نامور عرصه خردورزی اهدا شود.
این دومین نشانی است که یونسکو به نام یکی از شخصیت های مهم اقلیم ادب و فرهنگ فارسی دری ضرب می زند.
پیش از این نشان مشابه به شیخ الرییس ابن سینا اختصاص یافته بود که او نیز از همشهریان مولانا جلال الدین محمد بلخی است.
● خداوندگار بلخ
مولانا که به نامهای "مولوی"، "ملای رومی" و "خداوندگار بلخ" نیز مشهور است در سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ در خانواده حسین خطیبی به دنیا آمد.
پدر و پدر بزرگش از علمای مشهور زمان خود بودند که به روایت تاریخ نگاران بسیاری از مسایل و سوالات فقهی بلاد خراسان در محضر سلطان العلما بها الدین ولد، پدر مولانا جلال الدین محمد حل می شد.
مولوی کودکی را در بلخ گذراند و آموزش های اولیه را نزد پدر و برهان الدین محقق ترمذی یکی از رجال علمی همان زمان فرا گرفت.
در حال حاضر در ولسوالی بلخ – در ولایت بلخ - محلی وجود دارد که به گمان بیشتر کاوشگران و باستان شناسان مدرسه بها ولد، پدر مولانا است.
بخش های وسیعی از این ساختمان تاریخی در درازنای زمان ویران شده ولی هنوز قسمتی از آن برجای است که دولت های افغانستان و ترکیه تلاش دارند آن را احیا و حفظ کنند.
خانواده بهاولد مقارن حمله مغول ( ۶۱۷ هجری قمری) شهر بلخ را ترک می گویند و پس از رفتن به شهر های سوریه، شام، بغداد و لارنده عاقبت در شهر قونیه یکی از بلاد روم شرقی در کشور ترکیه مسکن گزین می شوند. مولوی زمانی که شهر بلخ را ترک می کند نزدیک به سیزده سال دارد.
به همین مناسبت مولوی را ملای رومی نیز می خوانند.
دلیل رفتن خانواده مولانا از بلخ را برخی تذکره نگاران دشمنی محمد خوارزم شاه حاکم بلخ با بهاولد نیز خوانده اند که گفته می شود سرچشمه این دشمنی امام فخررازی متکلم نامور قرن هفتم خورشیدی بوده است.
مولوی در مثنوی خود به گونه طعنه آمیز گاهی به امام فخر رازی اشاره می کند.
اندرین ره گر خرد رهبین بدی
فخر رازی راز دار دین بدی
● قمار عاشقانه
مولوی به عنوان عارف و شاعر مشهور زبان فارسی دری زمانی مطرح می شود که با صوفی شوریده حال در قونیه به نام شمس تبریزی آشنا می شود.
دکتر عبدالکریم سروش، اندیشمند و مولوی شناس معاصر به این باور است که شمس مولوی را در برابر یک قمار قرار داد، قماری که معلوم نبود مولوی برنده آن باشد
این آشنایی را مولوی پژوهان تولد دوم مولوی نیز خوانده اند.
در اثر این آشنایی مولوی که تا آن زمان به سنت نیاکان مشغول درس و تعلیم علوم اسلامی بود و به روایتی بیش از چهارصد شاگرد داشت، یک باره درس و تعلیم را به توصیه شمس تبریزی رها می کند و به شاعری و سماع اشتغال می یابد.
در تفکر عارفانه، چنین حالتی را "بیرون شدن از عالم قال و رسیدن به عالم حال" تعبیر می کنند.
در مورد این که شمس با مولوی چه کرد و چرا او زندگی پر از حشمت و جلال خود را ترک گفت و به عارفی شوریده تبدیل شد، سخن بسیار گفته اند.
دکتر عبدالکریم سروش، اندیشمند و مولوی شناس معاصر به این باور است که شمس مولوی را در برابر یک قمار قرار داد، قماری که معلوم نبود مولوی برنده آن باشد.
ولی شمس به او گفت که شرکت در این قمار خود پاداش آن است. نام این قمار را دکتر سروش قمار عاشقانه گذاشته است.
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قماری دیگر
دکتر سروش می گوید شمس به مولوی گفت که آن چه را دارد اعم از نام و نان باید ترک بگوید تا به عوالمی دیگر غیر از عوالم دنیای ظاهری دست پیدا کند.
مولوی در بیان آن چه که شمس از او خواسته غزلی نیز در دیوان شمس تبریزی دارد.
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو راه بری
شیخ نیم پیش نیم امر ترا بنده شدم
خلوت نشینی های مولوی با شمس سبب عناد مریدان و شاگردان او شد و سرانجام باعث شد که این دو یار نزدیک را از هم جدا سازد.
دیوان کبیر که مجموعه غزلیات مولوی است از سوی او به نام دیوان شمس مسمی شد.
نیست پیغمبر ولی دارد کتاب
پس از شمس، مولوی تلاش می کند تا گمشده خود را در افراد دیگری بجوید و به همین دلیل سر دوستی با صلاح الدین زرکوب و پس از مرگ او با حسام الدین چلبی باز می کند.
● زیارتگاه ارادتمندان
آرامگاه مولوی و خانواده او در شهر قونیه همه ساله زیارت گاه میلیون ها ارادتمند مولوی از سراسر جهان است
مولوی به خواهش حسام الدین چلبی مثنوی را به سیاق آثار عرفانی شیخ فریدالدین عطار و سنایی غزنوی می نگارد.
هدف از نوشتن مثنوی کتابی در راه و رسم طریقت خوانده شده تا شاگردان و مریدان را به کار افتد.
عمده نظرات فلسفی و عرفانی مولوی در مثنوی به شکل قصه و تمثیل بیان شده است.
این کتاب را عبدالرحمان جامی شاعر وعارف قرن نهم هجری خورشیدی "قرآن پهلوی" و نویسنده آن را کسی خوانده که پیامبر نیست ولی کتاب دارد.
در سنت اسلامی تنها پیامبران صاحب کتاب خوانده می شوند.
من چه گویم وصف آن عالی جناب
نیست پیغمبر ولی دارد کتاب
مثنوی معنوی مولوی
هست قرآن در زبان پهلوی
● مولوی در قرن بیست و یک
مولوی در سال ۶۷۲ هجری قمری در شهر قونیه وفات می کند و در همین شهر نیز در جوار پدرش بها ولد دفن می شود.
آرامگاه مولوی و خانواده او در شهر قونیه همه ساله زیارتگاه ملیون ها ارادتمند مولوی از سراسر جهان است.
مولوی به دلیل افکار بلند انسان دوستانه نه تنها برای دری زبانان شخصیتی مهم است بلکه در بیشتر نقاط جهان به اندیشه های او ارج گذاشته می شود.
مولوی بارها در مثنوی و دیوان شمس به این جهان وطنی و بی مرز بودن افکار خود اشاره می کند.
از دیگر مسایل مورد توجه انسان قرن بیست یکمی به اندیشه های مولانا به باور بسیاری از مولوی پژوهان جهان کثرت گرایی، فرا رفتن از ظاهر مذاهب و ادیان به عمق آنان، انسان دوستی، دیگر پذیری و توجه به معنویت است.
▪ زیر بنای همه تعالیم مولوی برای انسان ها عشق است:
هرکه را جامه زعشقی چاک شد
او زحرص و عیب، کلی پاک شد
شادباش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
ایرانیان انگلستان