-
دزدان دغل پيشه گرگان دغا دارد
اي خانه خراب اينجا آماده زلت شو
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
جائيكه همه دزدند تو دزد چپوگر باش
بزمي كه همه مستند تو مست و مخمر باش
شهري كه همه كورند تو كور شو و كر باش
ديدي كه همه لالند تو لال ز صحبت شو
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
-----
بخشي از از اشعار اعتراض آميز و طنز نسيم شمال
شعر نصيحت
-
به نام خداي من
...
و حدس مي زنم شبي مرا جواب ميكني
و قصر كوچك دل مرا خراب ميكني
سر قرار عاشقي هميشه دير كرده اي
ولي براي رفتنت عجب شتاب ميكني
من از كنار پنجره تو را نگاه ميكنم
و تو به نامديگري مرا خطاب مي كني
چه ساده در ازاي يك نگاه پاك و ماندني
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب ميكني
به خاطر تو من هميشه با همه غريبه ام
تو كمتر از غريبه اي مرا حساب ميكني
...
-
چرا زندگي اين چنين پر غم است؟
چرا شادي زندگاني كم است؟
مگر مي شود غير غم ناشود ؟
مگر ني گهي شادي و گه غم است؟
-
اين رو هم براي يه يارويي گفتم. ترانه هستش بايد با ريتم تند خوندش
اسمش هم يادگاري
تو كه منو دوست نداشتي چرا پيشم موندي؟
آتيش زدي به جونم و دلمو سوزوندي!
دوروغ گفتي چرا گفتي كه منو دوست داري؟
از تو فقط غصه و غم مونده يادگاري!
برو ديگه برو ديگه نيا ديگه نيا ديگه
منه بيچاره رو بذار با غم خود تنها ديگه
برو ديگه نيا ديگه برو ديگه نيا ديگه
منه بيچاره رو بذار با غم خود تنها ديگه
-
به نام خداي من
...
همه می پرسند:
چیست در زمزمهء مبهم آب ؟
چیست در همهمهء دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند ،
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خندهء جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری؟!
...
-
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع جان هم سوخته پروانه
-
به نام خداي من
...
هرصبح که از خواب برمی خيزم
بر شيشه ی يخ گرفته
با سر انگشتان گرمم
نام تو را می نويسم
و از لابلای آن به بيرون می نگرم
که کی بهار می آيد؟
...
-
سلام
دوباره دلم پر میزند، نشانه چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی، شگفت کسی آن چنان که میدانی
کسی که نقطه آغاز هرچه پرواز است
تویی که که در سفر عشق خط پایانی
موفق باشید
فعلا
-
-
به نام خداي من
...
يکي را دوست دارم ولي افسوس که او هرگز نمي داند /
نگاهش مي کنم شايد بخواند از نگاه من که او را دوست مي دارم /
ولي افسوس که او هرگز نگاهم را نمي خواند /
به برگ گل نوشتم من , که او را دوست مي دارم ولي برگ گل بر زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند /
صبا را ديدم و گفتم : صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم که او را دوست مي دارم ولي افسوس زابر تيره برفي هست روي ماه تابان مرا پوشاند
...