قسمت چهل و دوم در ادامه ...
Printable View
قسمت چهل و دوم در ادامه ...
/* /*]]>*/[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هستی من
قسمت چهل و دوم
هاج و واج به صورتش چشمدوختم و لب هايش كه سريع تكان مي خورد و عشق و علاقه دختر عمويم را به رخممي كشيد و ايده آل بودن خودش را با لج گفتم:
- از اين كه غيرت به خرج دادي و به دفاع از حق من پرداختي ممنونم. شايدبتوانم مثلهومن و مسعود كارت را توجيه كنم، به هر حال ممنونم. در ضمن بايدبداني همان لادن كه برايت جان مي دهد كم خواستگار ندارد. تو هم بهتر استكمتر به خودت بنازي آقاي دكتر.
دستش را تكان داد و پياده شد. با خنده دست هايش را روي لبه شيشه گذاشت و گفت:
- موفق باشي هستي خانم اميدوارم به نهايت عشقت برسي خدانگهدار.
دور شدنش را تماشا كردم و از گفته هايش حرصم گرفته بود ماشين را به حركتدر آوردم و پشت در خانه هومن را ديدم كه مشول باز كردن در با كليد است باديدن من به باز كردن در پاركينگ مشغول شد و گفت:
- كجا بودي هستي ؟ ماشين را چه طور از زير پاي پدر در آوردي؟
خنديدم و گفتم:
- رفته بودم بگردم خيلي هم خوش گذشت
ابروهايش را بالا داد و گفت
- تنها؟
- نه با شهريار
سپس ماشين را به داخل حياط خانه پارك كردم و او را كه مات و مبهوت نگاهم مي كرد صدا كردم هومن با گيجي به سمتم آمد و گفت:
- جدي با شهريار رفته بودي بيرون؟ يعني...؟
- الان است كه مادر از پشت پنجره حياط نگاهمان كند اگر بداني چه نسخه ايبراي آقاي دكتر پيچيدم؟ ديگر مادر هوس نمي كند مرا به غريبه شوهر دهد
گيج تر گفت:
- چه كردي هستي ؟ برايم تعريف كن.
تمام قضيه را برايش تعريف كردم در حاليك ه مي خنديد گفت
- فكر كنم تو يا ترشيده مي شوي يا در سن پيري فرهاد دلش برايت بسوزد و بعداز چند بچه كور و كچل كه از آلمان سوغاتي مي آورد به سراغت بيايد آخه آدمعاقل ادم اين طور تمام خواستگارانش را فراري مي دهد؟
- چه كنم هومن؟ طفلكي ها هيچ چيز كم ندارند اما به دلم نمي نشينند. اصلانمي توانم تصور كنم كه در قلب و ذهنم كسي غير از فرهاد بنشيند
هومن دلسوزانه نگاهم كرد و گفت:
- خود داني . خدا هم كمكت كند و تو نتيجه اين صبر را ببيني.
برخاستيم و با هم به طرف سالن خانه راه افتاديم مادر با ديدن من و هومن پرسيد
- با هم بوديد؟
جواب ما در صداي زنگ خانه گم شد پدر به داخل آمد نگاهي به من كرد و گفت
- مي بينم كه سالم هستي ماشين هم سالم است
- مگر به رانندگي من شك داشتيد؟ معلوم است كه سالم است فكر كنم مهارت رانندگي ام را به شما و هومن ثابت كرده ام
پدر مرا در آغوش كشيد و گفت:
- مي دانم دخترم مي دانم
شام در محيطي آرام خورده شد و به اتاقم رفتم تا استراحت كنم. صبح با صدايزنگ خانه بيدار شدم شاهرخ را از پشت پنجره ديدم و صدايش را از طبقه پايينشنيدم كه سراغ مرا از مادر مي گرفت دستي به سر رويم كشيدم و به پايين رفتمبا ديدنم از جا برخاست با تعجب گفت
- سلام هستي اين چه قيافه اي است؟ چه به روز خودت اورده اي چه قدر لاغر شده اي؟
با بي حالي نشستم وسلام كردم . مادر به اشپزخانه رفت تا چاي و ميوه بياورد شاهرخ با نگاهي سراپايم را برانداز كرد و گفت
- همه فاميل از تو صحبت مي كنند از تو از مهران شهريار فرهاد اين چه وضعي است هستي؟
دستم را به علامت سكوت بلند كردم و گفتم
- كافي است شاهرخ فكر كردم امده اي كه مرا ببيني اما مي بينم كه تو همامده اي تا مرا موعظه كني اين روزها هر كسي به من مي رسد يا سرزنش مي كنديا به صبر دعوتم مي كند خسته شدم
برخاستم و قصد رفتن كردم شاهرخ دستم را گرفت و با شدت مرا سر جايم نشاندخيره به صورتم نگريست مي دانستم كه پي به اوضاع نابسامان روح و روانم بردهو مي خواهد با من صحبت كند ارام گفت:
- ديروز به خانه مان آمدي؟
- بله حوصله ام سر رفته بود امدم با شهلا كمي حرف بزنم دلم برايش تنگ شده اما به جز شاهين هيچ كس خانه هنبود من هم به خانه برگشتم
- من اين جا نيامدم كه نصيحتت كنم يا سرزنش ديشب مادرم براي تو بي تابي ميكرد و به شدت ناراحت شد از اين كه تو تا ان جا آمده اي و ما نبوديم ديشبخيلي به تو فكر كردم هستي امده ام كه با خودم به جايي برمت برو اماده شو.
كنجكاو نيم خيز شدم و گفتم:
- كجا شاهرخ؟ نكند تو از فرهاد خبري داري؟ بلايي سرش آمده ؟ خنديد و گفت
- نه خيالت راحت نه فرهاد آمده و نه بلايي سرش امده است برو اماده شو تاكي مي خواهي خودت را در اين خانه حبس كني و زانوي غم بغل بگيري به نظرم توزياد از حد گوشه گير شدي كه اين طور به خواستگارانت مي تازي برو آماده شومن منتظرم
با سرعت به اتاقم رفتم و لباس پوشيدم بعد از چند دقيقه از خانه خارج شديمدر ماشين سكوت كردم هيجان داشتم و در فكر بودم شاهرخ بعد از گذراندن چندخيابان جلوي ساختماني نگه داشت. تابلوي نصب شده بر روي ساختمان معرف مكانآن جا بود انجمن خوشنويسان با هم به داخل رفتيم با شوق فراوان به اطرافمنظر كردم تابلوهاي بسيار زبيبايي با خط زيباتر به ديوارها نصب شده بود كهنشان از هنرمندي اساتيد و هنرجويان داشت لحظاتي در ابيات و متن هاي نوشتهشده محو بودم و به ديده تحسين به انها خيره شدم . شاهرخ به سمتم امد دخترجوان و با نمكي همراهش بود كه به نظر دو سه سالي از من بزرگ تر و دو سهسالي از شاهرخ كوچك تر بود. شاهرخ با دست به من اشاره كرد و گفت
- هستي مهرجو دختر دايي عزيز من
و سپس اشاره به دختر جوان نمود و گفت
- فرزانه نيك خو مسئول اينهنركده و در ضمن يكي از اساتيد خوشنويسي
سلام كردم و فزانه دستش را جلو اورد و دستم را فشرد و گفت
- از ديدارت خوشوقتم هستي جان شاهرخ تعريف زيبايي و نجابتت را زياد كرده بود اما مي بينم واقعا چيز ديگري هستي
از لحن حرف زدنش متوجه شدم كه زياد با هم رسمي نيستند و كمي صميميت هم دارند من هم گفتم
- ممنون اينقدر ها هم كه شما مي گوييد تعريفي نيستم در ضمن من هم نمي دانستم شاهرخ اين قدر با سليقه است تبريك مي گويم و خوشوقتم
شاهرخ و فرزانه كه از هوش من و حاضر جوابي ام خنده شان گرفته بود به هم نگاهي انداختند و خنديدند شاهرخ گفت
- حدست درست است هستي به زودي كيك عقدمان را مي خوري
- مباركه پس درست زدم به هدف
فرزانه گفت
- خوب البته هوش تو هم به شاهرخ رفته است
و نگاه عاشقانه اي به او انداخت شاهرخ گفت:
- خوب ديگه من تو رو اين جا اوردم كه هم به فرزانه كمك كني و هم خوشنويسيرا به طور جدي دنبال كني مي دانم استعداد فوق العاده اي در اين زمينه دارياما تنبل و سر به هوايي و اين مانع يادگيري تو شده است
گفتم:
- ممنون كه اين قدر خجالتم مي دهي شاهرخ مخصوصا جلوي فرزانه كه به زودي با هم فاميل مي شويم
شاهرخ با دست به پيشاني اش زد و خنديد و گفت
- اوه ببخشيد بد است كه مي خواهم خودت را كشف كني؟
- از لطفت ممنونم چند وقتي است كه خودم هم به فكر اين كار افتاده اما نتوانستم به دنبالش بروم
- حالا شروع كن و ديگر ذهنت را به مسائل حاشيه اي مشغول نكن هر چيزي به موقعه اش درست مي شود
با نگاهي پر سپاس از او تشكر كردم بين اين همه ادم كه اين چند وقته فكرسرزنش كردن و نصيحت كردن من بودند تنها شاهرخ مثل كي برادر خوب توانستهبود دستم را بگيرد و حداقل براي چند ساعتي از ان خانه جدايم كند و ذهنم رابه سمت ان چيزي كه دوست دارم سوق دهد
شاهرخ مرا به فرزانه سپرد و از ما خداحافظي كرد و رفت. فرزانه دست به شانه ام گذاشت و گفت:
- موافقي از امروز شروع كنيم؟
- اجازه هست به مادرم تلفن كنم كه دلواپس نشود
گوشي تلفن را به دستم داد و گفت
- البته منتظر اجازه هستي ؟ ياا... زنگ بزن
دوست با فرزانه ورفت و آمدم به كلاس ها حسابي روحيه ام را عوض كرد مادر وپدر خوشحال بودند و در هر فرصتي از شاهرخ تشكر مي كردند فرزانه دختر خوب وكاملي بود كه با مهرباني و درايت خود توانست كمي از الام روحي ام را برطرف كند حرف هايش مثل ابي بود كه بر روي داغ دلم ريخته مي شد در يكي ازهمين روز ها به من پيشنهاد كرد كه سري به عمه و ياسمن بزنم به فكر فرورفتم او كه ترديد مرا ديد گفت:
- چرا دو دلي هستي بالاخره او عمه ات است به خاطر خودش بر حقش نيست كه به خاطر پسرش تركش كني مطمئنم دلت براي ياسمن هم تنگ شده است
- سعي مي كنم امروز عصر به خانه شان برم
ترديد داشتم دلم واقعا پر مي كشيد كه به اتاق فرهاد بروم و پويش را بهحانم بكشم دروغ بود همه خط و نشان هايي كه برايشت در ذهنم مي كشيدم دروغبود دوستش داشتم و هنوز هم دلم برايش پر مي كشيد
(ادامه دارد....)
قسمت چهل و سوم در ادامه ...
/* /*]]>*/
هستی من
قسمت چهل و سوم
عصر كه آموزشگاه تعطيل شددسته گلي تهيه كردم و به سمت خانه عمه تغيير مسير دادم ياسمن با ناباوريبه من خيره شد و عمه خوشحال مرا به داخل خانه دعوت كرد از روزي كه فرهادرفته بود روابط مادر با عمه سرد شده بود و من تعجب مي كردم كه چرا مادرگناه ديگران را به پاي هم مي نويسد عمه از خوشحالي هر چه خوراكي در خانهداشت روي ميز جلويم چيد ياسمن كنارم نشسته بود و از من جدا نمي شد و دائماز من گله مي كرد چرا به آنها سر نمي زنم و سراغي ازشان نمي گيرم دلخور روبه هر دوشان كردم و گفتم:
- من مريض بودم و حال و روز درست و حسابي نداشتم شما چرا از من حالي نپرسيديد؟
ياسمن شرمنده گفت
- دو بار به خانه تان آمدم كه تو را ببينم اما مادرت گفت كه تو در خانهنيستي و گفت كه اگر هستي تو را ببيند به ياد گذشته مي افتد و دوباره شوكعصبي به او وارد مي شود.
مبهوت از رفتار نادرست و بد مادر از عمه و ياسمن عذر خواهي كردم. آه مادرابرويم را بردي خودخواهي را به آخر رساندي آخر مگر من چه هيزم تري به توفروخته بودم كه اين طور با اعصاب من بازي مي كردي
عمه گفت:
- نمي خواهي سراغي از فرهاد بگيري
نگراه و با هيجان گفتم:
- مگر خبري شده شما از او خبري داريد
- آره يكي دو بار زنگ زد شبي كه قرار بود تو و مهران نامزد شويد زنگ زد وپدرش خبر نامزدي تو را به او داد تا به خودش بيايد و برگردد اما انگار كهبه او شوك داده باشند گفت ديگر محال است كه برگردد گفت كه ايران را بدونهستي نمي خواهد از تو هم گله كرد كه چرا منتظرش نماندي و بالافاصله گوشيرا قطع كرد
- يعني شما از او نپرسيديد چرا زودتر زنگ نزده نگفتيد مگر قرار نبود با من تماس بگيرد و مرا منتظر گذاشته؟
- يك بار ديگر هم زنگ زد كه قبل از زايمان هديه بود آن روز هم نتوانستدرست صحبت كند مي گفت قلب درد امانش را بريده و نمي تواند زياد صحبت كند
صورتم را با دست پوشاندم و ناليدم
- پس با اين حساب نمي داند كه نامزدي در كار نبوده؟
- وا...تا چند روز پيش من هم نمي دانستم كه چرايان چه بوده چند روز پيششهين به من گفت كه آ نشب در خانه شما چه پيش آمده هستي مادرت از جان تو چهمي خواهد اين قدر از ما متنفر است؟
- نمي دانم عمه آقا كاظم فقط همين را گفت؟ برايم تعريف كن مو به مو بگو كه به فرهاد چه گفت:
- اتفاقا من با اقا كاظم هم دعوا كردم و گفتم تو كه مي داني فرهاد چهحساسيتي روي هستي دارد چرا اين طور بي مقدمه اين خبر را بهش دادي؟ قلب بچهام ناراحت است يك وقت تحمل نمي كند آقا كاظم گفت بالاخره چي؟ نبايد بدانداگر فرهاد روي هستي حساسيت داشت حداقل دل اين دختر را خوش مي كرد و نميرفت نه اين كه بي خبر بلند شود و با اميري و دخترش برود اگر شو كه شودبهتر است يا اين كه يك عمر در حسرت بسوزد اتفاقا خوب شد كه گفتم بايد خودرا بسنجد و ببيند عشقش حقيقي است يا نه اين طوري تكليف ان دختر معصوم همروشن مي شود بگذار اگر فرهاد لياقتش را ندارد به دست بهتر از فرهاد سپردهشود چه بگويم هستي جان؟ من كه مي دانم خواستگاري مهران هم از تو اجباريبوده به دلم اگاه شده بود اين وصلت سر انجام ندارد
دلزده و غمگين همه چيز را براي خودم پايان يافته مي دانستم اشك مزاحم مثليك همدم و مونس جدا نشدني از چشمم سرازير شد ياسمن دستانم را گرفت و مرابه طرف اتاقش برد و گفت
- بيا برويم كار مهمي با تو دارد
به دنبالش روان شدم تمام خانه عمه خبر از جاي خالي فرهاد را مي داد دلم ميخواست سر به اتاقش مي زدم ته دلم از او ناراحت بودم اما عشق و احساسم سرجايش بود و مرا درمانده كرده بود دلتنگي شديدي در جانم نشست دستگيره اتاقشرا در دستان داغم فشردم و وارد شدم عطر تن و لباس هايش در دماغم پيچيد وديوانه ام كرد نفس بلندي كشيدم و روي تختش نشستم بالشش را باز برداشتم وسرم را در ان فرو كردم و به تلخي گريستم چشمم به روي ميزش به جاي خالي قابعكسم افتاد ياسمن دست به روي شانه ام گذاشت و گفت
- با خودش برده.
منظورش قاب عكسم بود كاغذي در دستش بود به طرفم گرفت و گفت
- فرهاد چند روز پيش زنگ زد و گفت اين شماره را به تو بدهم كه با او تماسبگيري اما خيلي سفارش كرد كه به كسي چيزي نگم. مي خواهد با تو صحبت كند
- گفتم حتي عمه؟
- بله حتي مادرم نمي دانم چرا فرهاد اين قدر مرموز شده به خدا گيج شدمهستي خيلي تودار و عجيب رفتار مي كند به هر حال گفت كه هر وقت تو را ديدماين شماره را به تو بدهم تا با او تماس بگيري
- اگر مي خواهد با من حرف بزند چرا خودش به من زنگ نمي زند مي دانست كه من منتظرش هستم
- شايد رودربايسستي كرد و شايد نخواسته جلوي خانواده ات زنگ بزند نمي دانم هستي حالا اين كار را مي كني؟
- نمي دانم ياسمن مي ترسم زنگ بزنم و غرورم خردتر از اين شود و اگر زنگ نزنم يك عمر پشيمان باشم
- پس براي اخرين بار به خاطر عشق پاكت به خاطر خودت و وجدانت زنگ بزن
- باشد ياسمن حتما زنگ مي زنم اما بدان كه ديگر نه فرهاد ، فرهاد گذشته است و نه من هستي سابق
آن شب در كنار عمه و ياسمن و پدرش ماندم شب آقا كاظم به همراه ياسي مرا بهخانه رساندند و در مقابل اصرارهاي پدر داخل شدند مادر كنجكاوانه نگاهم ميكرد كه شايد از چهره ام تشخيص دهد خوشحالم يا ناراحت من هم سعي كردم كهخونسرد و عادي جلوه كنم
فردا صبح خوشبختانه مادر با دوستش در ارايشگاه وقت داشت شب قبل تا خود صبحبيدار بودم و مي انديشيدم گفتم مرگ يك بار شيون هم يك بار فرهاد با دانستننامزدي من اصرار كرد كه به او زنگ بزنم پس نمي توانست غرور مرا بيش از اينبشكند و شخصيتم را در هم بكوبد حتما خواسته حرف هايي را كه سه ما پيش قولگفتنش را به من داده بزند تصميم گرفتم در اولين فرصت وقتي حرف هايش راشنيدم و سخنانش را منطقي و موجه يافتم به او بگويم كه نامزدي در كار نبودهو من هنوز منتظرش هستم دلم از اين كه به زودي صدايش را مي شنوم ضعف مي رفتقلبم ان چنان مي زد كه از صداي ضربانش تكان مي خوردم انگشتان دست و پايميخ كرده و دهانم خشك شده بود اشتياق بي حدم دستانم را به روي شماره گيرلغزاند با خود انديشيدم حتما اين شماره متعل به هتل يا مسافر خانه اي استو من بايد توضيح دهم كه با چه كسي كار دارم.
وقتي صداي ازا آن طرف خط رسيد خود را جمع و جور كردم و با انگليسي دست و پا شكسته گفتم:
- ببخشيد آقاي فرهاد ستايش هستند؟ مي شود با ايشان صحبت كنم
و پس صداي ظريف زنانه اي در گوشم پيچيد كه به فارسي صحبت مي كرد:
(ادامه دارد....)
قسمت چهل و چهارم در ادامه ....
/* /*]]>*/هستی من
قسمت چهل و چهارم
- بله؟...الو....ياسمن شما هستيد؟
با خوشحالي جواب دادم:
- سلام من هستي ام دختر دايي فرهاد مي توانم با فرهاد خان صحبت كنم؟
صداي مزبور كه از لحن صحبت كردنش فهميدم كسي جز رها نيست با لحن خشكي گفت
- هستي؟ اينجا؟ چه مي خواهي؟ من رها هستم
انگار كه اوار بر سرم خراب شد گيج و منگ پرسيدم:
- رها؟ آنجا كجاست؟ تو پيش فرهاد چه كار مي كني؟
با تمسخر گفت:
- اول بگو ببينم تو از كجا پيدات شد؟ نكند شماره اين جا را ياسمن به توداده كه زنگ بزني و فرهاد را پشيمان كني؟ اه لعنتي! چرا دست از سر ما برنمي داريد؟
- ما؟ منظورت كه خودت و فرهاد نيست؟
موزيانه خنديد و گفت:
- اتفاقا دقيقا منظورم من و فرهاد است. فرهاد پسر عمه جانت! خوب سر كارتگذاشت ببينم؟ نكند فكري كردي اين جا هتل است؟ نه جانم! اينجا خانه عمه مناست و من و فرهاد وپدرم نزد عمه زندگي مي كنيم متوجه شدي خانم؟
سعي كردم خودم را نبازم در حاليك ه به سختي لرزش صدايم را كنترل مي كردم گفتم:
- اما خود فرهاد از ياسمن خواسته كه من به اين شماره زنگ بزنم گوشي را به خودش بده كجاست؟
صدايم به فرياد تبديل شده بود رها هم فرياد كشيد و گفت
- اين جاست كنار من ولي نمي خواهد با تو صحبت كند تو چه قدر سمج هستي دختراگر مي خواست با تو باشد كه مرا ترجيح نمي داد و با ما به اين جا نمي آمدمي فهمي؟ اين سخنان را هم ياسمن از خودش در اورده كه واسطه شود و تو وفرهاد را با هم آشتي دهد. اين قدر منت فرهاد را نكش تو را نمي خواهد وگرنه با خودت تماس مي گرفته نه اين كه....
فرياد كشيدم:
- تو دروغ مي گويي گوشي را به خودش بده كه همين حرف ها را به خودم بزند
رها با حالتي پرناز خنديد و گفت:
- خوب نمي خواهد با تو صحبت كند شايت خجالت مي كشد طفلك هر چه باشد توفاميلش هستي بهت پيشنهاد مي كنم عرورت را بيش از اين خرد نكن و به دنبالبخت ديگري باشد چون من و فرهاد نامزد شده ايم و قرار است بعد از عقدمان بهايران بياييم و جشن عروسي مان را درك نار فاميل پر مهر شما برگزار كنيم.
با سماجت تمام گفتم:
- تو كي هستي كه به من مي گويي به دنبال شانس ديگري باشم پست فطرت! از اولهم مي دانستم تو و پدرت چه مارهاي خوش خط و خالي هستيد تا خودم از زبانفرهاد نشنوم كه مرا نمي خواهد قطع نمي كنم فهميدي؟
رها گفت
- واي چه قدر دختر سبك و روداري هستي اگر مي خواست با تو حرف بزند كه در اين سه ماه اين كار را كرده بود
گيج شدم سكوت كردم در ذهنم مشغول تحليل حرف هاي رها بودم كه شنيدم رها گوشي را به روي دستگاهش كوبيد و تماس قطع شد
حس كردم خوني در بدنم نيست آن قدر بي حال و ناتوان شدم كه مغزم ضعف مي رفتدستم را به ديوار گرفتم خانه دور سرم مي چرخيد و من توان راه رفتن نداشتممثل ماهي كه دور از اب و از اببيرون افتاده باشد دهانم خشك شده بود و تكانمي خورد در و ديوار دور سرم چرخيد و چرخيد تا روي زمين افتادم و هيچنفهميدم
باز صداي گريه نگران مادر باز صداي دكتر و باز دستان پر مهر پدر. مادر بااندوه فراوان و صداي گرفته از دكتر معجزه مي خواست و پدر با مهرباني سرمرا نوازش مي كرد دكتر ارام گفت
- چرا اين دختر اين قدر عصبي است اين دومين بار است كه به اين حال و روز افتاد مواظبش باشيد و محيط را برايش ارام نگه داريد.
هومن بود كه از دكتر تشكر مي كرد و او را به بيرون راهنمايي مي كرد مادر به پدر گفت:
- نمي دانم چرا اين بچه اين قدر بد شانس است معلوم نيست يك دفعه چش شده ازارايشگاه كه امدم ديدم بي هوش بغل تلفن افتاده. خدا چه قدر بهش رحم كردهكه سرش به پله ها بر خورد نكرده اخ جلال اگر اين طور مي شد و دوبارهفراموشي به سراغش مي امد چه؟ مي دانستم غصه دار است اما دوست نداشتم برايمدلسوزي كند مادر دوباره با اندوه ادامه داد
- معلوم نيست كي بهش زنگ زده كه اين طور درمانده و از حال رفته شده نكنهفرهاد باهاش تماس گرفته كه اين طور از خودش بي خود شده هان جلال
پدر با عصبانيت به مادر گفت
- هر كس بوده خبر بدي به اين طفل معصوم داده كه توانسته او را تا اين حدبهت زده كند همه اش تقصير توست پري چه مي شد اگر دست اين دو جوان را دردست هم مي گذاشتي همه اش كينه همه اش حرص و لجبازي و خودخواهي اعصابش راتو به هم ريختي حالا نتيجه اش را ببين فكر كردي با اين كارهايت روي خواهرمن و فرهاد را كم كردي نه دخترت را داري از بين مي بري بفرما تحويل بگيرببين دختر نازنينم از دست كارهاي تو به اين روز افتاده است
مادر گريان گفت:
- آخر مگر من چه كار كرده ام چه كنم دلم از دست خواهرت راضي نمي شود يادترفته چه قدر مرا چزاندند حالا اين طور مهربان و دلسوز شده است تازه من چندوقتي است كه كاري به كار هستي ندارم چه كنم خدايا دفعه دوم است كه بي هوشبه اين حال و روز مي افتد و غش مي كند جلال تو را به خدا به كسي نگويي كههستي غش كرده است برايش حرف در مي اورند اه طفلك دختر دسته گلم
هومن با غيظ گفت
- بس است مادر ديگر براي هستي هم حرف در مي اوري دفعه اول كه مريض شده بودحالا هم شوك عصبي بهش وارد شده است اگر خودت يك كلاغ چهل كلاع نكي كسي نميفهمد كه در اين خانه چه به روز اين طفل معصوم مي ايد
پدر گفت
- خوب برويد بيرون اين حرفها را بزنيد حتما بايد بالاي سر بايستيد و ناله كنيد هومن دكتر رفت؟
هومن عصبي پاسخ داد :
- حتما رفته كه من اين جا هستم ديگر
چشمانم را گشودم و اب طلبيدم مادر با دلسوزي كنارم نشست و ليوان اب را بهدهانم نزديك كرد هومن لبخند پر مهري زد و بوسه پدر روي گون هام نشست بهمادر نگريستم در ذهنم گذشت كه در اولين فرصت علت اين همه كينه اش را ازعمه هايم بپرسم. مادر دستي به موهايم كشيد و قربان صدقه ام رفت دوستمداشتند همه شان.من هم دوستشان داشتم اما كاش مادر مي فهميد كه با دلسوزيافراطي و كينه بي موردش چه به روز زندگي من مي اورد چشمانم را بستم تاحداقل خواب كمي ارامشم دهد
در خيال و رويا نيز با فرهاد و رها در كشاكش بودم مي ديدم كه فرهاد زار وناتوان به پاهايم چسبيده و مرا از رفتن باز مي دارد و من با بي رحمي تمامپاهايم را از حصار دستانش مي كشيدم و صداي خنده وقيحانه و در عين حال پردرد رها در گوشم مي پيچيد حس كردم كه بچه اي با دستان كوچكش مشغول نوازشصورتم است اه نكند بچه فرهاد و رهاست كه اين بار او به صورت كابوسي هولناكبه مرز روياهايم قدم گذاشته خدايا چه قدر تشنه هستم
چشمانم را گشودم و هاله را ديدم كه در آغوش هديه دست و پا مي زند و با ذوق چنگ در موهايم مي اندازد و مي خندد
- پس تو بودي كوچولوي من
هديه ليوان اب پرتغال را به دهانم نزديك كرد و گفت
- سلام عزيز دلم بخور كه تشنگي ات بر طرف شود و كمي سرحال بيايي
دستان كوچك هاله را كه اين بار در آغوش مادر جيغ مي كشيد بوسيدم هديه كنارم نشست و با مهرباني مرا تنگ بغل كرد و گفت
- قربونت برم هستي جان چرا با خودت اين طوري مي كني
ولي سريعا از گفته اش پشيمان شد و با لحني شاد گفت
- من و هاله و مسعود امديم كه خاله را به يك جاي خوب ببريم
كنجكاو نگاهش كردم خنديد و ظرف سوپ را از ميز كنار تخت برداشت و موهايم را از روي پيشاني تب دارم كنار زد و گفت
- اول كمي سوپ بخورد تا حالت جا بيايد
- من كه مريض نيستم كه سوپ بخورم دلم يك غذاي خوب مي خواهد مثل كباب
- حالا اين سوپ را بخور تا كبابت هم برايت بياورم بعد هم مي خواهم به حمامببرمت تا كمي حالت جا بيايد از بس در رختخواب خوابيدي تنت كوفته شده ميخواهم حسابي مشت و مالت بدهم
خنده ام گرفت و گفتم:
- مي خورم اما به يك شرط
- تو بخور هر شرطي باشد قبول
كمي من و من كردم و ارام گفتم
- مادر مي دانم الان موقع مناسبي براي اين در خواست نيست اما دلم مي خواهدبدانم رفتار خانواده پدر با شما چه طور بوده كه اين طور از انها دلگيريدالان كه خيلي به شما احترام مي گذارند برايم مي گويي مادر؟
مادر رو ترش كرد و گفت
- حالا كه وقت اين حرف ها نيست
- خواش مي كنم مامان چه شده كه كينه عميقي در دل مهربان شما جا گذاشته
هديه گفت
- من به چيزهايي مي دانم فكر كنم اين قضايا مربوط به سال ها پيش بوده و ربطي به الان و زمان حال نداشته باشد
سرم را تكان دادم و گفتم
- هر چه هست به الان هم مربوط است چرا كه مادر را اين طور روي دنده لج انداخته است
مادر گفت:
- چه بگويم هستي هيچ وقت دلم نمي خواهد گذشته ام را مرور كنم اما براي اينكه بداني عمه هايت ان قدرها هم كه الان خودشان را مهربان جلوه مي دهندمهربان نبوده اند به طور خلاصه برايت مي گويم كه چه قدر دلم را مي سوزانندشايد به نظر شما كه دخترهاي من هستيد اين حرف ها و حديث ها پيش پا افتادهباشد و اهميتي نداشته باشد اما براي من كه با هزار اميد و ارزو با جلالازدواج كردم اهميت داشت.
(ادامه دارد....)
هستی من
/* /*]]>*/
قسمت چهل و پنجم
با هزار منت و دسته گلمرا از پدرم خواستگاري كردند باعث و باني اين ازدواج همين عمه ماهرخت بودان قدر رفت و آمد كه پدرم تسليم شد و مرا با ابرو و هزار ارزو روانه خانهشوهر كرد يك دختر بودم و نازم خريدار داشت پدر و مادرم از گل نازك تر بهمن چيزي نمي گفتند خاله محبوبه ات خواهر رضاعي ام بود و ان قدر دوستم داشتكه شب عروسي ام گريه اش بند نمي امد اما هيهات كه همه فكر ميك ردند من بهخانواده اي فهيم و باشعور شوهر كردم. به جلال كاري ندارم مرد خوب ومهرباني بود اما دو خواهر و مادرش كه آن قدر براي جلب رضايت پدرم امدند ورفتند شدند گماشته در ان خانه حق نداشتم بدون اجازه شان دستشويي بروم جلالصبح مي رفت و شب مي امد زخم زبان ها و حرف هاي قلمبه و سلمبه شان هنوز تنمرا مي لرزاند هنوز يك ماه از عروسي امان نگذشته بود كه همين ماهرخ دستورداد كه بچه دار شويم وقتي كه چند ماه گذشت و خبري ازبچه نشد با حرف هايشاناتشم زدند كه زن جلال نازاست از اول هم بد قدم بود بايد فكر زن ديگري برايپسر دسته گلمان باشيم و اين حرف هاي صد من يه غاز من تحمل مي كردم. اما يكروز ماهرخ اتشم زد دختر همسايه شان كه در گذشته خاطر جلال را مي خواستكاسه شله زرد نذري به خانه مان اورد وقتي خوش و بش دختر با ماهرخ تمام شدنگاهي به من انداخت و گفت
- عمه نشدي ماهرخ؟
و ماهرخ چشم و ابرويي امد و گفت
- اي بابا دختره اجاقش كوره نمي دونم از كجا جلال بدبخت را گير اورد وخودش را به او انداخت كاش تو را براي جلال مي گرفتيم. دنيا دور سرم چرخيداين همان ماهرخي بود كه به خاطر دل برادرش به پدرم التماس مي كرد همانموقع دلم شكست و قسم خوردم اگر روزي دختر دار شدم جنازه اش را هم روي دوشاين خانواده نگذارم وقتي حامله شدم و بچه ام مرده به دنيا امد حرف و حديثهايشان تمامي نداشت باورت نمي شد هستي ولي باور كن روزي نبود كه از لايبالش و زير بالش و لباس هايم دعا و ورد و جادو بيرون نكشم جلال كه اصلا بهاين مسائل اهميت نمي داد صبح مي رفت و شب مي امد وقتي كه به او گله ميكردم از سر جواني و ناداني به اتاق مادرش مي رفت و بدتر مرا سكه يك پولميك رد و بر مي گشت مثلا از من دفاع مي كرد اما چون سياست نداشت و بلندنبود بدتر اوضاع را به هم مي ريخت ماهرخ كه دائما خانه ما بود. صبحانه كهمي خورد چادرش را سرش مي كشيد و در خانه مادرش را مي كفت تا شب كه شوهرشبه دنبالش مي امد حرف و حدييث درست مي كرد و مي فت و همه را به جان هم ميانداخت جرات نداشتم كه يك روز به خانه مادرم بروم اتاقم را تميز مي كردم ودرش را مي بستم و مي رفتم شب كه باز مي گشتم اتاق كن فيكون بود در كمدمباز بود و اثاثم و طلا و جواهراتم ولو پخش بودند لباس هايم از جا لباسي درامده بودند و بقچه هايم به هم ريخته بود چه بگويم دخترم شايد ماهرخ حوانبود و از سر حسادت و جواني اين كارها را مي كرد اما تخم كينه و بدبيني رابه دلم نشاند كينه اي كه پاك شدني نيست دست خودم نيست نمي توانم ان روزهارا از ياد ببرم وقتي دوباره حامله شدم كه فرهاد تازه به دنيا امده بودالبته تازه تازه كه نه دو سه سالي بود نمي داني چه مي كردند آن قدر دور وبر فهاد مي چرهيدند كه رگ غيرت و حسادت پدرت را بالا مي اوردند. چشان پدرتحسرت و ارزو بود ماهرخ از قصد طوري با بچه اش در حضور پدرت رفتار مي كردكه گاهي حس مي كردم با رفتارش پدرت را مجبور به ازدواج محدد مي كند تا خداخواست و من هومن را باردار شدم شبي كه هومن به دنيا امد را از ياد نمي برمان قدر خوشحال بودم كه قادر بودم باز هم درد طاقت فرساي زايمان را تحملكنم و زندگي ام را در ارامش ببينم وقتي هديه و تو به دنيا امديد عمه ات ازاين رو به ان رو شد مخصوصا كه مادرش فوت كرده بود و شهين هم ازدواج كرد واو تنها شده بود زن عمو احمد هم مثل من نبود اصلا محل به انها نمي گذاشت وهر رفتارشان را بدتر جواب مي داد حالا كه مي بيني اين قدر با من صميمي وراحتند به خاطر صبر و تحملي است كه نشان دادم و احترامشان را نگه داشتم ميدانم كه عمه هايت هم عاشق بي ريايي تو و هديه هستند منكر محبت عميق انهابه شما نمي شوم اما چه كنم رفتارهايشان از دلم بيرون نمي رود وقتي يادكودكي هاي فهراد ورفتار مادرش مي افتم به ياد جواني از دست رفته ام كهاعصابم به تاراج رفت مي افتم دلم مي گيرد حالا فهميدي كه چرا اين قدرمخالف فرهاد و مادرش هستم دست خودم نيست اما دلم را بدجوري شكسته اند
هديه دست مادر را در دست گرفت و گفت
- گذشته ها گذشته مادر ان روزها هم شما جوان بوديد و هم انها مسلم است كهانسان در جواني كارهايي مي كند كه بعد پشيمان مي شود شما هم كم كم بايداين گذشته ها را از دلتان بيرون كنيد
مادر نگاهي به من انداخت و منتظر بود كه من چيزي بگويم اما من هيچ نداشتمكه بگويم فكرم دور وبر فرهاد مي چرخيد . حرف هاي رها ازارم مي داد مگر نهاين كه گفت با فرهاد نامزد كرده پس حتما فرهاد هم به دلخواه خودش رها رابه جاي من برگزيده بود شايد ان قدر موقعيت عالي در المان پيدا كرده و شايدان قدر رها در محبت خود غرقش كرده كه اين طور مرا از ياد برده حالا كه اوخشبخت و راضي است چرا من اين جا در بستر غم و درد دست و پا بزنم مگر نهاين كه ارزوي من خوشبختي فرهاد است حالا كه او به نظر خودش و رها خوشبختاست چرا من مانع خوشبختي و پيشرفتش باشم هر چه باشد خون عمه در رگ هاي اوهم جاري است اگر مادرش مادرم را اذيت كرده چرا من براي او بميرم اما حداقلگوشه چشمي از او دريافت نكنم؟ غرق در فكر بودم كه هديه دستي به موهايمكشيد و گفت
- هستي جان به چه فكر مي كني كه جوابم را نمي دهي
- چه شده؟ متوجه نشدم
- در مورد پيشنهاد مادر چي مي گويي مي خواهد ت و را به حمام ببرد من و توو هاله را به ياد دوران كودكي مان يادت مي ايد هستي جان هر وقت مادر ما رابه حمام مي برد چه عذابي مي كشيديم هنوز قدرت دستان مادر كه سرم را مشت ومال مي داد تا كف شامپو بيرون بيايد را به ياد دارم چه قدر نفسم زير دوشاب مي گرفت اما مگر مادر مهلت مي داد كه فرار كنم
با سستي كه در صدايم مشهود بود گفتم
- اره يادش بخير زير دوش اب نفسمان مي گرفت اما مادر تا مطمئن مي شد كه موهايمان تميز نشدهرهايمان نمي كرد
مادر خنديد و گفت:
- اگر خيلي دلتان براي روزها كودكي تان تنگ شده حاضرم همين الان سه تايي تان را به حمام ببرم و به ياد گذشته ها بشورم
من با اندوه گفتم:
- كاش همان سن مي مانديم و بزرگ نمي شديم كاش با حمام رفتن همان طور كه جسمم پاك مي شد ذهنم هم از همه چيز پاك مي شد كاش.........
هديه دستم را در دستش گرفت و گفت:
- هستي جان ما نمي دانيم تو با چه كسي حرف زدي كه به اين روز افتادي يااصلا تلفني درك ار بوده يا نه قصد هم نداريم تا موقعي كه خودت نخواهي چيزيبگويي از موضوع با خبر شويم ولي خواهش مي كنم يك كم به فكر خودت باش دكترسفارش كرده كه نبايد به خودت فشار بياوري مادر و پدر را ببين كه چه قدر ازغصه تو رنج مي كشند؟ دل كوچكت را اين قدر ازار نده عزيزم
سپس لبخندي زد و گفت:
- مسعود پيشنهاد داده كه به شما ل برويم هر چند كه هوا سرد است اما ديدنان جا در هرفصلي دلچسب است مادر و پدر هم همراهمان مي ايند پس بلند شو بعداز يك حمام گرم اماده شو كه راهي شويم
جاده شمال پوشيده از برف بود مه غليطي حاده را پوشانده بود و با وجود روشنبودن بخاري ماشين سرما به داخل نفوذ مي كرد سرمست از ديدن هواي گرفته وباراني شمال خود را به هديه چسباندم او سخاوتمندانه و پر از احساسخواهرانه دستش را به دور شانه ام حلقه كرد و مرا به خود چسباند به يادروزهايي افتادم كه ياسمن و فرهاد براي بازگشت سلامتي من و ياداوري خاطراتممرا به شمال اوردند و چه قدر تلاش كردند از ديدن قهوه خانه كنار جاده كهفرهاد برايم چاي گرفت و با من صحبت كرد اندوه عميقي دلم را پر كرد دست بهشيشه ماشين كشيدم تا بخار ان را پاك كنم و بهتر بتوانم قهوه خانه را ببينماي كاش مي شد كه دست به ذهنم مي كشيدم و بخار خاطرات فرهاد را نيز پاك ميكردم و از نو زندگي ام را مي ساختم اما اين غير ممكن بود چرا كه فرهاد وخاطراتش مثل زنجيري به ذهن و خاطره ام قفل شده بود و جزئي از وجودم شدهبود و من هر چه تلاش مي كردم نتيجه نمي داد پاك كردن خاطراتم مثل پاكنمودن جوهر از روي فرش بود كه نياز به فرچه زمان و قدرت اراده داشت چيزيكه هيچ موجود نبود
لب دريا ايستادم و چشم به موج هاي وحشي و كف الود ان دوختم مسعود و مادر وهديه ان طرف تر گرم صحبت بودند بغض گلويم را مي سوزاند امدن به شمال تنهاروحيه ام را بهتر نكرد بلكه باعث عذابم شد به هر گوشه كه نگاه مي كردمفرهاد را مي ديدم كه سازش را در دست گرفته و با اندوه برايم مي خواند باسرسختي اشك هايم را پس راندم تا نزد خانواده ام رسوايم نسازد فرهاد رفتهبود و با بي رحمي تمام حتي از من خداحافظي هم نكرده بود نامزد كرده بود وبه زودي عق دمي كرد و مي امد ايران تا جشن عروسي اش را به رخم بكشد اخرمگر من چه بدي در حق او كرده بودم خدايا من كه بد نبودم با خود انديشيدم ونقشه كشيدم بايد سعي كنم كه به خود بقوبلانم كه جوانه عشق من در قلب اوخشكيده و اميدي به اينده نيست قصد داشتم موضوع گفتگويم با رها را درقلبخويش نگه دارم نگذارم هيچ كس بفمد تا بيش ازاين خوار و حقير نشوم تا زمانيكه خود فرهاد به همراه رها پيدايشان شود و خبر ازدواج انها به گوش همگانبرسد اري بايد ازدواج مي كردم قبل از فرهاد او فكر كرده كه من با مهرانازدواج كردم پس بايد كاري كنم كه موجب ترحم و استهزا كسي نشوم بايد ازدواجمي كردم تا پيش از ان كه فرهاد و رها بازگردند من با غرور سرم را بالابگيرم و شوهرم را به فرهاد معرفي كنم ان وقت نمي سوزم كه فرهاد اين كار رابا من بكند چرا كه من قبل از او ازدواج كرده ام بايد همين كار را بكنم تاغرورم ترميم شود تا برگ برنده در دستم باشد.
(ادامه دارد.....)
/* /*]]>*/هستی من
قسمت چهل و ششم
سفر به شمال اگر چه زندهكردن خاطراتم بود اما كمي روحيه ام را تغيير داد اولين كارم بعد از بازگشتاز سفر رفتن به كلاس خط بود فرزانه به استقبالم آمد و جوياي حالم شد
به كارم مشغول شدم بعد از ساعتي سايه بلند شاهرخ روي ميزم افتاد سر بلند كردم و سلام كردم با شادي جوابم را داد و گفت
- خوش گذشت؟
سرم را تكان دادم و گفتم:
- بد نبود چه خبر به تو كه بيشتر خوش مي گذرد
لبخند پهني زد و گفت:
- آره شب جمعه نامزدي و عقدمان است امدم كه شخصا دعوتت كنم
دست هايم را به هم كوفتم و گفتم:
- راست مي گويي؟ تبريك مي گويم شاهرخ نمي داني چه قدر خوشحال شدم
و سپس رو به فرزانه كردم و گفتم:
- از صميم قلب به شما تبريك مي گويم اميدوارم خوشبخت باشيد
فرزانه تشكر كرد و شاهرخ ادامه داد
- مادرم را الان به خانه شما رساندم تا از دايي و زندايي دعوت كند ببين چهقدر خاطت عزيز است كه خودم اقاي داماد امده و تو را دعوت مي كند
و به خودش با ژست خاصي اشاره كرد خنديدم و گفتم:
- اوه چه خبره داماد شدن كه اين قدر ذوق ندارد عروس خوشگلي مثل فرزانه داشتن كيف دارد
شاهرخ نگاه عاشقانه اي به فرزانه افكند و فرزانه دست هايش را روي شانه هاي من گذاشت و گفت
- براي من نهايت افتخار است كه با تو فاميل مي شوم هستي جان تو ان قدرزيبايي كه خوشحالم مي شوم دوستيمان محكم تر شود البته زيبايي دلت مهم تراز خوشگلي بي حدت است خوش به حال دامادي كه تو عروسش شوي
با اندوه گفتم:
- بيچاره داماد به حاي عروس خوشحال صاحب يك عروس اندوه زده و پرغصه مي شود زيبايي به چه دردم مي خورد فرزانه جان كاش كمي شانس داشتم
شاهرخ اعتراض كنان گفت
- اي بابا مثل ما داماد شديم و شما با اين حرف ها حال مرا مي گيريد شاديمرا ضايع كرديد بس است ديگر فرزانه حالا موقع گفتن اين حرف ها نيست
خنديدم و گفتم:
- خدا رحم كرد تو يك بار بيشتر داماد نمي شوي و گرن ه چه بلايي سر ما مي اوردي با اين ذوق و شوق بي اندازه ات
شاهرخ گفت
- به هر حال افتخار بدهيد و تشريف بياوريد هستي خانم اگر دل و سر درد رابهانه كني من يكي دنبالت نمي ايم فرهاد هم كه نيست راننده شخصي خانم باشدو به دنبالت بيايد
ناگهان دستش را گاز گرفت و گفت
- آخ ببخشيد هستي جان من ديگر بايد بروم
به روي خودم نياوردم و گفتم
- مي آيم مطمئن باش شهلا چه مي كند ان قدر بي معرفت شده كه سري به من نمي زند جز تلفن هايي كه مي كند ديگر از او خبر ندارم
- خوب او ديگر خواهر شوهر شده و كلاسش بالا رفته از حالا چپ و راست به من دستور مي دهد
- حقت است شاهرخ يك خواهر كه بيشتر نداري مگر همان شهلا حريف تو شود
- بايد زودتر يك شوهر برايش دست و پا كنم اگر خانه بماند مي خواهد به پر و پاي من و فرزانه بپيچد.
- تو هم شدي هومن كه دوستانت را به خواهرانت غالب مي كني
- اگر دوست داري به تو هم غالب كنم؟
خنديدم و گفتم:
- بد نگفتي اتفاقا شديدا قصد ازدواج دارم لطف كن و يكي از ان خوش تيپ ها و پول دارهايش را به در خانه مان بفرست
قهقهه اي زد و گفت
- كه به سرنوشت مهران و شهريار و ... دچار شوند؟ اگر قصد ازدواج داري چرا مهران بدبخت را دست به سر كردي؟
- او خودش نخواست كه گفت نمي خواهد با ازدواج كردن با من فرهاد را ناراحت كند
ناگهان سكوت كردم و گفتم:
- اه لعنتي من قسم خورده بودم كه ديگر اسم ان پسر خاله ات را به زبان نياورم.
شاهرخ جدي پرسيد:
- چرا هستي حان؟ چرا با من حرف نمي زني و دلت را سبك نمي كني؟
بي حوصله گفتم:
- خوب ديگر شب جمعه مي بينمت برو به كارهايت برس اقاي داماد
شاهرخ با شادي گفت:
- زود بيا مي خواهم به فاميل فرزانه نشانت بدهم و يك كم با تو پز بدهم مي فهمي؟
چشكمي زد و خنديد و مشغول گفتگو با فرزانه شد و بعد از نيم ساعت خداحافظي كرد و رفت
تمام سعي ام را مي كردم كه به او فكر نكنم بهترين لباسم را با صندل هايهمرنگش پوشيدم و پيراهني به رنگ ابي كه با سنگ هاي زيبايي تزئين شده بودبه تن كردم به ارايشگاه رفتم و كمي موهايم را مرتب نمودم مادر با ديدهتحسين و تعجب به كارهايم نگاه مي كرد فكر مي كردم كه تمام اين كارها ازتغيير روحيه ام ناشي شده اما نمي دانست كه من با خودم در جنگم و اين كراهارا براي ارضاي احساسم مي كنم دسته گل بزرگي گرفتيم و به خانه عروس رفتيمبا ديدن فرزانه گل را به طرفش گرفتم و تبريك گفتم ياسمن و شهلا با شاديدوره ام كردند. مي دانستم كه مثل هميشه نظر ها را به خودم جلب كرده امشهلا گله مي كرد كه چه قدر خودم را گرفته ام و سراغي از او نمي گيرم وياسمن منتظر فرصتي بود كه تنها شويم و از من در مورد تماس گرفتنم با فرهادبپرسد
موقع صرف شام وقتي سر شهلا را شلوغ ديد عجولانه پرسيد :
- با فرهاد تماس گرفتي؟
- آره ولي خودش ... هيچ از تو توقع نداشتم كه اين كار را بكني ياسي؟
- چه كاري؟ چه شده؟
- همين كه به من شماره دادي كه به فرهاد زنگ بزنم؟
- خوب مگر چه شده خفه ام كردي بگو ديگر
- نمي توانم جزئيات را برايت شرح دهم فقط همين را بدان كه فهميدم تو بااين كارت خواستي كه من باعث بازگشت فرهاد به ايران شوم. خواستي كه مراجلوي او ضايع كني و خرد نمايي
- نه به خدا هستي باور كن خودش اصرار داشت كه با او تماس بگيري
- ديگر برايم مهم نيست فقط از تو خواهش مي كنم كه اين قضيه بين خودمانبماند حتي فرهاد هم نفهمد كه من اين جراين را براي تو تعريف كرده ام
ياسمن مصرانه گفت
- تو بگو چه شده تا من قول بدهم من بيخود قول نمي دهم
ياسمن عجب رويي داري با كاري كه تو با من كردي و باعث كوچك شدن من شدي باز هم مي گويي بگويم چه شده؟
ياسمن مات و مبهوت نگاهم كرد و گفت:
- باشد قول مي دهم باور كن كه خود فرهاد...
بي حوصله گفتم:
- يعني تو نمي خواستي من و فرهاد را با هم اشتي دهي؟
- با اين كه ارزوي قلبي ام سا تكه شما دو تا اشتي كنيد اما به خودم چنيناجازه اي را نمي دهم كه كاري كنم تو منت فرهاد را بكشي. هر چه باشد منخودم يك دخترم و هم جنس تو و از خرد شدن غرور و احساسم بدم مي ايد تو كهجاي خود داري و برايم از خودم هم عزيزتري
گونه اش را بوسيدم وگفتم:
- من اين طور استنباط كردم مرا ببخش اما قول دادي كه حتي به فهراد هم از اين ماجرا چيزي نگويي
- باشه قول كشتي مرا حالا نمي گويي كه چه شده ؟ با فرهاد چه گفتيد و نتيجه چه شده؟
- حالا نه! شايد زمني يا خودم يا فرهاد برايت تعريف كرديم اما اگر روزيديدي كه من كاري كردم كه تو و مادرت تعحب كرديد ان زمان به من حق بده باشه؟
- منظورت چيست؟
- بعدا مي فهمي
نگاهم در سالن چرخيد لادن را ديد م كه دشات با شهريار حرف مي زد گفتم
- اين شهريار همه جا هست پسرخاله مسعود است پسرخاله ما كه نيست در هر جشن و مراسمي خودش را مي رساند.
- ياسمن شانه بالا انداخت و گفت:
- نمي دانم رويش زياد است ديگر از تو صرف نظر كرده و به دنبال لادن افتادهديد از تو خيري به او نمي رسد لادن را نشان گرفته مادرش يك بار با زنداييتماس گرفته
با تعجب گفتم:
- راستي؟ چرا اين خبرها اين قدر دير به من مي رسد
- اخر تو كجايي كه از اين خبرها اگاه شوي ذاتا فضول نيستي و گرنه مثل شهلااز كم و كيف قضيه سر در مي اوردي مادرش به زندايي گفته شهراير از فاميلشما خوشش مي ايد و اصرار دارد با فاميل شما وصلت كند هستي كه نازش زياداست تا ببينم خدا چه مي خواهد و شهراير با چه كسي ازدواج كند
پشت چشمي نازكگ كردم و گفتم:
- همان بهتر كه لاند و شهريار با هم ازدواج كنند هر دو تايشان رو دار و ازخود راضي اند تازه لادن دلش هم بخواهد شوهر داروساز گيرش بيايد
وقتي به خانه برگشتيم متوجه شادي محسوسي از در چهره مادر شدم لباس هايم را هنوز در نياورده بودم كه وارد اتاقم شد و با خوشحالي گفت
- عمه ات مي گفت فرهاد تا عيد باز مي گردد
منتظر بود من جيغ بكشم و از شادي به پرواز در ايم با خونسردي زيپ لباس را پايين كشيدم و گفتم:
- خوب بيايد به من چه
- فرهاد كه بيايد جشن نامزدي تان را با شكوه تر از هر جشني در همين خانه بر پا مي كنيم.
گفتم:
- ا، چه شده كه يك شبه اين قدر تغيير عقيده داده ايد؟ تاثير صحبت هاي عمه است
در آغوشم گرفت و گفت
- تو برايم از هر چيزي مهم تري پدرت راست مي گفت من نبايد با خودخواهي امباعث ازار تو مي شدم وقتي يادم مي افتد كه چند روز پيش به چه حال و روزيافتاده بودي جگرم اتش مي گيرد بين من و عمه هايت هر چه بوده تمام شده وگذشته من نبايد به خاطر يك سري رفتارهاي قديمي كه از روي جواني و نادانيبوده تو را از سعادتي كه مي خواهي محروم كنم
با لج گفتم:
- آن موقع كه بايد فكر سعادت من بوديد با مشت به روي بهانه ها و احساساتدلم كوبيديد عشقم را در قلبم خفه كرديد. حالا ديگر دير شده مادر جان منديگر قصد ازدواج با فرهاد را ندارم فرهاد براي من مرده براي هميشه ياد وخاطره و عشقش را از قلبم بيرون كردم اگر خواستگاري در اين خانه را كوبيددعوتشان كنيد كه به داخل بيايند و جواب رد ندهيد چون من قصد ازدواج باغريبه ها را دارم همان چيزي كه شما مي خواهيد
دستش را زير چانه اش گرفت و گفت:
- اين مسخره بازي ها چيست؟ يك روز از دوري فرهاد غشق م كني و روز ديگر خواهان غريبه ها هستي من به كدام ساز تو برقصم؟
با حرص جوابدادم:
(ادامه دارد....)
/* /*]]>*/هستی من
قسمت چهل و هفتم
با حرص جواب دادم:
- آن موقع كه بايد به ساز دل من مي رقصيديد گربه رقصانديد . حالا مي گويم ساز دل من با غريبه ها كوك مي شود نه با فاميل نه با فرهاد
- پس چرا مهرا نبيچاره را دست به سر كردي پسر به ان خوبي و اقايي را سركار گذاشتي مي داني از تهران رفته معلوم نيست سر به كدام شهر و ديارگذاشته حيف شد
- مثل مهران زيادند دلم مي خواهد همسري انتخاب كنم كه پوز فرهاد را بزنم
- پس زندگي اينده ات شده بازيچه دلت. كه با ا يك ازدواج نه چندان دلخواه فقط روي فرهد و عمه ات را ك كني/؟
با بغض جواب دادم:
- آينده به خودم مربو است ديگر هم حرفي از ان پسر توي اين خانه جلوي مننزنيد اگر خواستگاري امد و در اين خان هرا زد بدانيد كه جواب من مثبت استبه هر كس جز فرهاد قولي به عمه ندهيد
با سرعت به اتاقم رفتم و سرم را در بالش فرو كردم و تا جايي كه توانستم فرياد كشيدم و از ته دلم گريستم
روزها يكنواخت و پر اندوه سپري مي شد اگر چه تمام سعي ام را مي كردم كه بهحرف هاي رها نيانديشم اما باز نا موفق بودم انگار حفره عميق و گودي در دلمايجاد شده بود و هر چه غم و غصه در عالم بود در ان ريخته شده بود نميدانستم چه بدي در حق فرهاد روا دشاتم بودم كه اين كار را با من كرد مگر منچه چيز از رها كم داشتم ته دلم باز نمي توانستم قبول كنم كهتمام حرف ها ونگاه هاي عاشقانه فرهاد به من دروغ بوده نه دروغ نبوده اين رها بود كه مثلگردبادي امد و فرهاد را با خودش برد قدرت رها بيشتر از من بود اه خدايا ازاين كه فرهاد تا عيد باز مي گشد شور غريبي در دلم بر پا بود هر چه هم ميخواستم به ان اهميت ندهم و ان شوق را در دلم خفه كنم باز از گوشه ديگر دلمسر در مي اورد من چه كنم من درمانده بايد مبارزه مي كردم و با خودم واحساسم مي جنگيدم اري بايد مبارزه مي كردم انگيزه ام چه بودنمي داني چوناز فهراد نفرتي نداشتم كه انگيزه ام باشد هنوز عشق پاكم ان قدر به نفرتنيالوده بود كه انگيزه اش كنم. اما سوختنم شكستن دلم و حرف هاي رها راانگيزه كردم كه با ان به جنگ عشق و احساسم بروم و بهترين راه را ازدواج ميدانستم
روزها خود را در هنركده خوشنويسي سرگرم مي كردم فرزانه با خيال راحت كارهارا به من مي سپرد و با شاهرخ بيرون مي رفت و خوش به حالشان چه روزهاي شادو پر خاطره اي را م گذراندند. در يكي از همين روزها شهلا به ديدنم امدخيلي وقت بود يكديگر را نديده بوديم از او خواهش كردم كه كه شب را خانه مابماند تا فردا صبح با هم به اموزشگاه برويم فورا قبول كرد و گفت
- اره بايد ببينم اين شاهرخ چه جايي در تور فرزانه گير كرده
- حالا مثلا فهميدي كه چي داري خواهر شوهر بازي در مي اوري؟
- تقريبا اخه شاهرخ اين قدر ساده نبود كه زود گلو بخورد و ازدواج كند ببينم؟ هستي نكند محيط ان جا شاعرانه و پر از حال هواي عشق است؟
- اي تقريبا روح من كه در ان جا خيلي احساس ارامش مي كند
- مي دانستم شاهرخ هم مثل تو كمي احساساتي و خل و چل است براي همين افتاده توي تورفرزانه
خنديدم و گفتم:
- حسود خوب تو هم ازدواج كن
- دارم شوخي مي كنم فرازنه دختر خيلي مهربان و با شخصيتي است
- من كه دوستش دارم انشاء الله همه به ارزوهاي قلبي شان برسند
- از جمله شهلا!
- من ارزويي جز شادي تو ندارم
- بي خيال بيا برويم روي تراس بعد از شام هواي تازه خوردن مزه مي دهد
اسمان صاف بود و ماه مي درخشيد و سوز و سرماي بهمن ماه تنمان را مي لرزاندولي ما در حاليك ه ليوان هاي چاي داغمان را در دستانمان مي فشرديم باسماجت هواي سرد را به ريه هايمان فرو مي برديم شهلا گفت
- نمي خواهي كمي با من حرف بزني هستي اين سكوت و بي خيالي تو براي من كميمشكوك و ترسناك است وقتي اين حالت مي شوي معلوم است نقشه اي در ان كله اتمي پروراني كه زياد خوش ايند نيست به من بگو هستي چرا اين قدر بي خيال شدي
- چه كار كنم؟ بنشينم جلوي رويت و زار بزنم تو بودي چه كار مي كردي؟
- من اگر جاي تو بودم كه تا حالا از غصه مرده بودم اگر چه عشقي درقلبمنيست و كسي را زير سر ندارم اما از عشق و احساس پاك تو و فرهاد خبر دارمقلب من از شوق مهرباني و عشق شما دو نفر مي تپيد ولي حالا مي بينم كه توخود را خيلي خونسرد نشان مي دهي اين احساست واقعي است يا ماسك بي تفاوتيبه چهره ات زدي؟ شب عقد شاهرخ خيلي شاد و شنگول بودي در حالي كه من فكر ميكردم بيش از اندازه در غم و غصه غرق شده اي
- چه قدر شما ها خودخواهيد از من توقع داريد خودم را براي فرهاد بكشم امااو خونسرد و بي خيال در المان كيف كند نه شهلا من ديگر نيستم خسته شدم حتييك تلفن هم به من نكرد و با چه دلخوشي به انتظارش بنشينم و از دوري اش اشكبريزم تو چه مي داني كه به من چه گذشت
وقتي شهلا رويش را به طرف من برگرداند و با صورت خيس اشك من مواجه شد گفت:
- هستي معذرت مي خواهم منظوري نداشتم ترو خدا اين اشك ها را پاك كن دلم را خون مي كند
بي رمق لبخندي زدم و گفتم:
- مگر تو نمي خواستي اشكم را ببيني خوب ببين ببين كه از دوري فرهاد چه ميكشم دست خودم نيست چه كار كنم گهي ماندن بر سر دور راهي در كوچه ترديد وابهام ادم را از خود بي خود مي كند انگار همه روياهاي من مثل سايه ايبودند كه مانند يك نسيم گذر كردند دلم مي خواهد به تلخي عشقم گريه كنمدارم ديوانه مي شوم شهلا
شهلا با ناراحتي گفت
- نمي خواستم به تو بگويم اما بهتر است خود را اماده كني كه با اين واقعيتكنار بياي اين طور كه از خاله شنيدم رها زنگ زده و گفته فرهاد قصد بازگشتندارد انگار پدرش فرهاد را وسوسه كرده كه رياست يكي از كارخانه هايش راقبول كند اگر هم ازت خواستم با من حرف بزني و از تغيير رفتارت بگويي بهاين خاطر بود كه مي خواستم بدانم ياسمن چيزي در اين مورد به تو گفته يا نه
با عصبانيت گفتم
- من نمي دانم اين دختره رها چه طور به خودش اجازه مي دهد همه كاره فرهادباشد و از قول او سخن بگويد چرا فرهاد مثل موش قايم شده و خودش اينمزخرفات را به عمه نمي گويد؟ خيلي دلم مي خواهد از رابطه شان سر دربياورمشهلا فرهاد مشكوك شده است
شهلا گفت
- اره فرهاد ناگهان عوض شد شايد خجالت مي كشد يا مي ترسد همه با ديد بد به او نگاه كند شايد هم از اه و ناله خاله مي ترسد
گفتم:
- فرهاد چه بود چه شد به هر حال همه چيز از نظر من تمام شد شهلا اين را جدي مي گويم
شهلا روبرويم ايستاد و در حالي كه دماغش از سرما فرمز شده بود گفت:
- من هم مي خواهم محكم باشم هستي به حرف هيچ كس گوش نده هر كاري كه ميبيني صلاحت است همان كار را بكن فقط گريه نكن گريه ادم را ضعيف نشان ميدهد كاري كه اگر يك روز فرهاد برگشت سرت را بالا نگه داري و با غرور به اونگاه كني
سرم را تكان دادم و گفتم
- جه غروري؟ او حتي مرا قابل ندانست كه خودش حرف هايش را به من بزند پشترها قايم شد و اون دختره پر رو هر چه خواست بار من كرد اه ولش كن شهلافرهاد هميشه خودش را دست بالا مي گيرد.
(ادامه دارد....)
/* /*]]>*/هستی من
قسمت چهل و هشتم
صبح با شور و حال خاضيقدم به آموزشگاه گذاشتيم. فرزانه با خوشحالي من و شهلا را به سالنراهنمايي كرد وقتي با هم وارد سالن شديم دو مرد جوان روي مبل هاي چرمي فرورفته بودند كه با ديدن من و شهلا برخاستند و سلام كردند و متقابل جوابداديم مي خواستم به سرك ارم بروم كه فرزانه گفت:
- هستي جان معرفي مي كنم آقاي حميد زاهدي و ايشان اقاي علي رضايي هستند هردو از اساتيد خوشنويس هستند زحمت كشيدند و به اينجا آمدند كه ببينند مامايل هستيم در برپايي نمايشگاه خط با انها همكاري كنيم يا نه؟ ما منتظراقايفروتن رئيس آموزشگاه هستيم اما متاسفانه من بايد جايي بروم مي شودخواهش كنم تا امدن اقاي فروتن شما در خدمتشون باشيد البته اگر كار زيادينداشته باشي!
لبخند زدم و گفتم:
- نه شما برو به كارهايت برس من خدمتشان هستم البته شهلا هم هست خيالت راحت
فرزانه تشكر كرد و رفت و رو به آن دو نفر كردم و گفتم:
- راحت باشيد به شما نمي ايد كه استاد خوشنويسي باشيد خيلي جوان به نظر مي اييد
هر دو تشكر كردند و اظهار داشتند چون از نوجواني اين هنر را دنبال كردهاند در اين سن سمت استادي را گرفتند امدن اقاي فروتن طول كشيد و شهلا و منبا ان دو جوان نشسته بوديم و معذب منتظر اقايفروتن لحظه ها را مي شمرديمنگاهي به هر دو انداختم حميد پسر سبزه رويي با قامتي متوسط و چهار شانهبود كه چشم هاي گيرا و سياهش بيشتر از هر چيز ديگر در صورتش خودنمايي ميكرد و علي پسري قد بلند و نسبتا لاغر بود با چشمان عسلي و موهاي خرماييرنگ كه هرازگاهي زير چشمي به شهلا خيره مي شد و شهلا نيز بدش نمي امدنگاهش را پاسخ مي داد با صداي زنگ تلفن گوشي را برداشتم خوشحال شدم چوناقاي فروتن بود كه تماس گرفته بود اظهار داشته بود نمي توانست ان روز بهاموزشگاه بيايد موضوع امدن زاهدي و رضايي را گفتم و جريان را برايش توضيحدادم با شادي گفت
- براي دوشنبه همان همفته براشان قرار ملاقات بگذار
تلفن را قطع كردم و با شادي گفتم
- آقاي فروتن مايلند در اين خصوص شخصا با شما صحبت كنند لطفا دوشنبه بعد از ظهر تشريف بياوريد منتظر شما هستند
زاهدي گفت
- باعث افتخار ماست خانم كه با شما و اقاي فروتن همكاري داشته باشيم پس مارفع زحمت مي كنيم و دوشنبه خدمت مي رسيم طاقت نياورد و موشكافانه نگاهمكرد و گفت
- ببخشيد كه اين سوال را مي پرسم شما هنرجو هستيد يا هنر اموز؟
گفتم:
- به من مي ايد با اين سن كم هنر اموز باشم؟ فعلا كه هنرجويم تا خدا چهخواهد انشاء الله تا چند سال ديگر به سمت استادي برسم. چرا كه استعدادم دراين زمينه فوق العاده است
رضايي كه تا حالا ساكت بود ابروان خود را بالا انداخت و گفت
- به به خانم ها هميشه در تعريف از خودشان اين قدر مبالغه مي كنند؟
فورا شيطنت ذاتي اش را فهميدم همين طور شهلا شهلا كه دلش نمي خواست در هيچ جا و زماني از جواب دادن عقب بماند گفت
- مبالغه كه نه خانم ها معمولا از خيلي جهات از اقايان سرترند امامتاسفانه اقايان بيشتر اوقات برايشان سخت است كه اين امر راقبول كنندالبته فكر كنم اين هم از حسودي شان است كه اين نكات مثبت را در وجود خانمها دير كشف مي كنند.
رضايي خنده اش گرفته بود شايد به حاضر جوابي شهلا كه مثل قطار كلمه ها را رديف مي كرد و نفس نفس مي زد مي خنديد رضايي گفت:
- البته شما درست مي فرماييد اما من تعجب مي كنم خانم چرا اين تعاريف ومبالغه ها را در مورد سنشان به كار نمي برند راستي شما چند سالتان است؟
دقيقا به نقطه حساسيت خانم ها اشاره كرد و شهلا با صداقت جواب داد
- اين ديگر به اخلاق بعضي از خانم ها مربوط مي شود من 22 سالم است
- ا ، چا جالب اتفاقا من هم 28 سالم است
- كجاش جالب بود؟
زاهدي گفت:
- فكر مي كنم تفاهم موجود جالب بود
همه زديم زير خنده. رضايي تاييد كرد و گفت
- بله تفاهم به وجود امده جالب بود
بعد رو به هر دويمان كرد و گفت
- مي شود روز دوشنبه باز هم خانم هاي با استعداد را ملاقات كرد؟
شهلا گفت
- من امروز با هستي اين جا امدم و فكر نكنم هستي هم وقتي براي ملاقات با شما داشته باشد متاسفم
زاهدي گفت
- شما چرا از زبان هستي خانم صحبت مي كنيد شايد ايشان مايل باشند كه روزدوشنبه در صورت قول همكاري اقاي فروتن با ما بيشتر اشنا شوند و بتوانندزودتر در امر خوشنويسي پيشرفت كنند نه هستي خانم؟
گفتم:
- نه ترجيح مي دهم به طور عمومي با بچه ها جلو بروم تا به صورت خصوصي از لطف شما ممنونم
شهلا كه مي ديد اين دو مرد جوان دارند صميميت را زياد مي كنند به من گفت:
- خوب ديگر هستي حان من مي روم اقايان هم كه دارند رفع زحمت مي كنند تو به كارهايت برس خدانگهدار
روز دو شنبه وقتي به قصد خارج شدن از خانه در حياط را باز كردم سينه به سينه با شهلا مواجه شدم خنديدم و گفتم
- چيه؟ شهلا جان سحر خيز شدي؟
شهلا سلام كرد و گفت
- برو بابا دم ظهر و سحر خيزي؟
- نكنه به خوشنويسي علاقمند شدي؟
دستش را با بي قيدي پشت شانه من گذاشت و با هيجان گفت
- نه بابا چه خطي من كه استعداد اين كار را ندارم اما اگر يك چيزي بگويم مسخره ام نمي كني؟
- نه ولي مي دانم چه مي خواهي بگويي فكر كنم طرف هم بدجوري تور په ن كرده؟
- تو عجب هوشي داري از كجا فهميدي؟
- نگاهاتون به هم را نمي شود انكار كرد مي دانم از ان روز تا حالا بهش فكر مي كني
- از كجا فهميدي؟
- از ان جايي كه بالاخره امدي و مثل هويج در خانه ما منتظر من ايستاده اياره فهميدم فضولي كردي امدي ببيني فرزانه در چه مكاني شاهرخ را تور كردهنگو خودت در دام افتادي ؟ نه؟
قهقه اش به هوا برخاست و گفت
- بدو دير شد هستي منتظر هستند
بله منتظر بودند چون ان دو زودتر از ما امده و صحبت هاييشان را با اقايفروتن كرده و موافقت او را جلب كرده بودند فروتن قول برپايي نمايشگاهخوشنويسي را داده و تاكيد كرده كه بايد اثاري از بچه ها و هنرجوياناموزشگاه خودمان هم در نمايشگاه باشد من زودتر به كلاسم رفتم و شهلا بافرزانه مشغول صحبت شد وقتي از كلاس بيرون امدم با ديدن حميد و علي تعجبكردم چرا كه هنوز نرفته بودند و از ان عجيب تر شهلا را ديدم كه گرم صحبتبا علي رضايي است حميد با خنده اشاره اي به شهلا و علي كرد و گفت
- خيلي وقت است به تفاهم رسيده اند
از اين كه شهلا تا اين حد زود جوش بود و به راحتي با علي صميمي شده بودداشتم شاخ در مياوردم و از همه غير منتظره تر خواستگاري علي در هما ن روزبود كه خدا را شكر شهلا بي گذار به اب نزد و گفت
- اول از همه بايد به خانواده اش اطلاع دهد و مايل است به صورت سنتي ازدواج نمايد
بله شهلا و علي دو هفته بعد نامزد شدند روز نامزدي شان با خود انديشيدم منو فرهاد سال ها به هم عشق ورزيديم و عاقبت كارمان معلوم نيست ولي شهلا وعلي يك ماه نشده نامزد شدند هميشه كارهاي شهلا عجيب بوده و بچه هم كه بودكارهايش از بچه هاي ديگر متمايز ش مي كرد اخلاقش شباهت زيادي به اخلاقفرهاد داشت غير قابل پيش بيني و شديدا تودار.
شهلا روي ابرها سير مي كرد و دست مرا دائما فشار مي داد و مي گفت:
- تو باعث شدي كه به اموزشگاه بيايم و با علي اشنا شوم قسمت را مي بينيهستي ؟ همان روز كه من مي ايم بايد علي هم بيايد و با فروتن صحبت كند
- فضول خانم همان مكاني كه شاهرخ را به دام عشق كشاند تو را هم به اين دام انداخت
خنديد و گفت:
- اه هستي عشق چه زيباست تو چه قدر خوشبخت بودي كه چند سال عاشق فرهاد بودي
و من گيح و مبهوت از سرعت اين عشق اين وصلت ته دلم مي ترسيدم كه مباداشهلا اشتباه كرده باشد نكند عجله كرده و عشق را خيلي زود يافته است اماوقتي به ياد چشمان هم دو نفرشان مي افتدم كه چه مشتاقانه به هم خيره مي شدارام مي گرفتم و از اين كه پدرش و شاهرخ وسواس زيادي در تحقيق از علي نشانداده بودند و نتايج را مثبت اعلام كرده بودند خيالم راحت مي شد
روز عقد شهلا حميد هم به عنوان بهترين و صميمي ترين دوست علي حضور داشت بهكنارم امد و اظهار خوشوقتي كرد اما من مثل دست وپا چلفتي ها با او برخوردكردم نمي دانم چرا اما از نگاه هاي خيره فاميلم مي ترسيدم انگار همه دستاز كار كشيده و به من زل زده بودند مخصوصا شهريار كه ظاهرا با لادن خوش وبش مي كرد اما در واقع حواسش به ما بود گفتم
- ممنون
و سريع از جلوي نگاهش فرار كردم و خود را به كنار مادر رساندم.
( ادامه دارد....)