غـلامحسين درويش (نابغه تار)
تـحـولات و جريانات سياسي، اجـتماعـي و فـرهـنگي جـنبش مشروطه خواهـي بي گـمان پـيامـدهـايي در عـرصه هـاي گـوناگـون هـنر ايران زمين به دنـبال داشت. در اين ميان هـنر موسيقـي نيز، از اين موج دور نماند. ظهـور موسيقـي دانان نوآور و مـبدع پـيرايش فـرمهـاي جـديد در موسيقي ايراني، رواج تصنيف هايي با مضامين سياسي، اجـتماعـي که مردم را در راه مبارزه براي اهـداف مشروطه برانگـيخـته و تـشويق مي کـرد و بالاخره تـشکـيل نخـستـين کـنسرت هاي عـمومي که گـهـگـاه به نـيت جمع آوري اعـانه و ياري رساني به نيازمندان، برگـزار مي گـشت، از جـمله مهـمـترين پـيامدهـاي جـنـبش مشروطه خواهـي در عـرصه هـنر موسيقي ايران بود. غـلامحسين درويش ( 1251 - 1305 ) معـروف به درويش خان در زمره موسيقي دانان برجسته ايراني است. که تـقـريـبا در تمامي تحـولات اشاره شده، نقـش مهـمي ايفا کرده است، چـرا که او را از سويي نوآورنده فرم هـاي جديد در موسيقي ايران مي دانـند، و از ديگـر سو به عـنوان " رئيس اولين ارکـستر " هاي عـمومي معـرفي شده است.
افـزون بر اينهـا، بـيـشتر تصانـيـف سياسي و اجـتماعي ملک الشعـراي بهـار و عـارف قـزويني به دست او در آن ايام آهـنگـسازي و اجـرا شده است. بي شک درويش خان دست پـروردهً جريانات و تحـولات مشروطه خواهـي در عـرصه هـنر موسيقي ايران زمين مي باشد. اين ويژگي هـا به هـمراه فـهـم و درک عـمـيـق او از موسيقي و سنـتهاي اجرايي قـدما، او را در فهـرست موسيقي دانان صاحب سبک قـرار داده است. خصيصه اصلي هـنري درويش پاسخگـويي به نيازهـاي زمانه، در عـين توجه به اصالت هاي موسيقي ايراني و شيوه هاي اجرايي گـذ شتگـان بود؛ به هـمين خاطر استاد غلامحسين درويش در تاريخ معـاصر موسيقي ايران مقام و جايگـاه ويژه اي دارد. غـلامحسين درويش در سال 1251 خورشيدي در تهـران مـتولد شد. پـدرش حاجي بـشير اهـل طالقان و مادرش از ترکـمانان تـکه بود. دوران کودکـي را در خانوادهً دولتـشاهـي گـذراند و در هـمين خانه مادر خود را از دست داد. پـدرش که کـمي با موسيقي آشنا بود و سه تار مي نواخـت، غـلامحسين را در ده سالگـي به شعـبه موسيقي مدرسه نظام وابسته به دارالفـنون که بـتازگـي به سرپـرستي موسيو لومر فرانسوي ايجاد شده بود، سپـرد.
غـلامحسين در آنجا خط موسيقي و نواختـن شيـپـور و طبل کوچک را فـرا گـرفت. حاجي بـشـير هـنگـام صـدا زدن فـرزندش هـميشه از لـفـظ " درويش " استـفاده مي کرد وهـمين نام بعـدهـا به عـنوان نام خانوادگي غـلامحسين برگـزيده شد، و او به درويش خان يا غـلامحسين خان درويش معـروف شد. پس از مدرسه، ابـتـدا نـزد " داود کليمي تارزن " رفت تا مشق تار کـند. پس از مدت کـمي از استاد خود گـوي سـبقـت را ربود و به مرتـبه عـالي نوازندگـي دست يافـت؛ اما حضور در جلسات درس استاد بي بديل تار آن زمان، يعـني " آقا ميرزا حسيـنـقـلي " او را به دنياي ديگـري کشاند. هـمچـنين آشنايي با برادر بزرگـتر آقا ميرزا حسينقلي، ر" ميرزا عـبدالله " نوازنده تار و سه تار، به کار او غـناي بـيـشتري بخـشـيد. بي گـمان پس از اين دو استاد نامي موسيقي ايراني بايد از درويش خان بعـنوان بزرگـترين نوازنده تار و سه تار و موسيقي ايراني ياد کرد. درويش چـندي در دسته موسيقي عـزيزالسلطان و سپس در دسته موسيقي کامران ميرزا نايب السلطنه، نوازندگي طبل را بر عـهـده داشت. کار درويش در آن سن و سال نوجواني چـنان مورد استـقـبال ناصرالدين شاه قـرار گرفـته بود که او را " تارچـي " خطاب مي کرد. مهـارت درويش در نوازندگي موجب شد تا او پس از مرگ ناصرالدين شاه ( 1313 قـمري ) به دستگـاه شعـاع السلطنه پسر مظفرالدين شاه والي فارس دعـوت شد، و در تمامي سفرهـاي شاهـزاده هـمراه او بود.
در سفر اول به شيراز، به اصرار شعـاع السلطنه، با دخـتر " مستـشار نظام " که در فارس اقامت داشت، ازدواج کرد. حاصل اين پـيوند دو دخـتر بود، که اولي در سن 16 سالگي ديده از جهـان فـروبست، و دخـتر دوم با نام " فـخـر" تـنهـا فرزند درويش شد. به زودي ميان درويش و شعـاع السلطنه به هـم خورد. چـرا که از سويي درويش از اينکه، هـمواره در پـناه دستگـاه شعـاع السلطنه باشد ناراحت بود و طبع آزاده اش رهايي از اين بـند را آرزو داشت، و از ديگـر سو شعـاع السلطنه، برآشفـت که چـرا نوازنده خاص او در مجالس اشخاص ديگـر، حضور يافته است.
در اين اوضاع و احوال بود که به هـنگـام بازگـشت شعـاع السلطنه به فارس، از رفـتن با او سرباز زد، پـيامد اين سرپـيچي تهـديد و تعـقـيب او به دست شاهـزاده و ماموران " غلاظ و شدادش" بود. حتا دستور داشتـند انگـشتان دست درويش را بـبـرند. درويش اما با کمک يکي از دوستانـش رهايي يافت.
درويش پس از اين ماجرا استـقـلال خود را در برگـزاري جلسات درس و مشق نوازندگـي براي عـلاقـمندان موسيقي يافت، و با اشـتياق زيادي اين راه را ادامه داد. منـش و تـفکـر درويش موجب شد تا به سلک اخوان صفايي درآيد، و به ظهـيرالدوله " تـنهـا مرکز صوفي گري موسيقي پـرور" آن زمان سرسپـرد. درويش با تـشکـيل ارکستر موسيقي " انجمن اخوت " و اجراي کـنــســرت هاي عـمومي که سرپـرستي آنها را خود به عـهـده داشت، در جـهـت هـر چه مردمي تر کردن موسيقي ايران و کمک و ياري به مستـمندان و بلاديدگـان گـام برداشت. کـنسرت براي جمع آوري اعـانه به نـفـع قحطي زدگـان روسيه، کـنسرت براي ايجاد مدرسه فـرهـنگ، کـنسرت به نفع حريق زدگـان آمل، کـنسرت براي بازسازي خرابـيهـاي آتـش سوزي بازار و نيز کـنسرت براي غـارت شدگـان اروميه، از جـمله کارهـاي شايسته اي بود که تـبلور روح پـاک و قـلب مهـربان غـلامحسين درويش است.
و اين در حالي بود که خود از نظر مالي، دچار تـنگـدستي بود. بي دليل نـبود که روح الله خالقي درباره خصوصيات درويش و استادش ميرزا عـبدالله مي نويسد: " ميرزا عـبدالله درويش خان، از شخصيت هاي ممتاز بود و فـقـط با دوستانش معـاشرت داشت و به مجالس رجال کـمتـر پا مي گـذاشت و چـون با فضيلت و خوش خلق و درويش مسلک بود هـر جا قـدم مي نهـاد، بر ديده منت جاي داشت". در جايي ديگـر خصوصيات اخلاقي درويش را اينگونه بـيان مي کـند: " درويش طبعي لطيف و حساس و ذوقي سرشار داشت. هـنرمـندي مـتـجـدد و بي تـکـليف، بـسـيار متواضع و فروتن، بي آزار و بردبار، انسان دوست و زير دست نواز، خوش معـاشرت و رفـيق دوست بود. از هـيچ کس بدگـويي نمي کرد، يعـني عـارف به تـمام معـني که فـقـط نـيکي مي ديد و هـمه را خوب مي پـنداشت". هـمچـنـين نسبت به استادان خود حق شناس و سپاسگـزار بود و با شاگـردانش با کمال ملاطفـت و مهـرباني رفـتار مي نمود، و آنهـا را مانـند برادر و فرزند خود دوست داشت. خالقـي چـنان شـيـفـته اخلاق نيکوي درويش بود که به استاد خود، عـلينـقي وزيري به دليل عـدم تـوجه به آثار جـديد درويش انـتـقاد کرده است. مي نويسد: " جاي آن بود که وزيري، ابـتکـار و حـُسن سليقه او را مي ستود، اما با اينکه وزيري کمال عـلاقـه را به درويش خان داشت و براي او احـترام زيادي قائـل بود، لااقل پـيش درآمدهاي او را از صفت بازاري استـثـنـاء نکرد و درويش هـم هـيچ به روي خود نـياورد. اما هـمه کـس که اخلاقـش مانـند ر" يا پـير جان " ملکوتي نـبود.
ر" يا پـير جان " تـکـيه کـلام درويش بود، او به هـمه از روي صفا " يا پـير جان " مي گـفت. بعـدها هـمين سه کلمه يکي از القاب درويش خان شد.
اما گـاهـي به شوخي او را ياپـير جان ژاپـني، صدا مي زدند و دليل اين خطاب هـم، سـبـيل هاي آويخـته و چـشـمهـاي بادامي درويش بود، که چـون مادرش تـرکـمن بود، شباهـت زيادي به ترکـمـنهـا و شايد ژاپـني ها پـيدا کرده بود. نوازندگـي درويش " آيتي از لطف و زيـبايي" بود؛ و نواي " لطيف سرانگـشت گـهـربار" او رونق محافل هـنري آن روزگـار، مضرابي قـوي و در عـين حال شفاف داشت. زيرهايش پي در پي، شمرده و پـخـته بود و پـنجه اش روي ساز نرم و لطيف حرکت مي کرد. قـدرت او در نوازندگي چـنان بود که شنوندگـان سازش از تعـجب، غالباً ساکت و خاموش مي شدند. استحکام و زيـبايي آثـارش، نشان از نبوغ سرشار و پـشـتوانه صحيح موسيقي کلاسيک در ذهـن او داشت.
درويش در نواخـتن تار و سه تار به يک اندازه استاد بود. تـثـبـيت رنگ و ابداع درآمد و افـزودن سيم ششم به تار را از جمله اقـدامات و ابـتکارات او در موسيقي ايراني بايد دانست. صحفات به جا مانده از اين استاد فـقـيد به خوبي ميزان مهـارت و تـوانايي هاي او را نشان مي دهـد. صفحاتي که با هـنر نمايي استادان نامور موسيقي ايراني مانـند سيد احـمد خان، سيد حسين طاهرزاده اقـبال السلطان، عـبدالله دواي، رضاقـلي خان تـجـريشي، باقـرخان رامشـگـر، مشير هـمايون شهـردار، حسين خان هـنگ آفـرين، اکـبر خان رشـتي و ميرزا اسدالله خان پـر شده است؛ صفحه " بـيداد هـمايون " که با پـيانو " مشير هـمايون شهـردار" هـمراه است از نمونه هاي برجسته اي است که نمايانگـر " پـنجه شيرين و مضراب روان" آن استاد فـقـيد است. درويش در اواخر عـمر کـنسرتـهـاي ديگـري نيز با حضور هـنرمنداني چـون، عـارف قـزويني، حاجي خان ضرب گـير، حسين خان اسماعيل زاده، ابـراهـيم منصوري، رضا محـجوبي و رکن الدين خان مخـتاري در گـراند هـتـل اجـرا نـمود.
درويش دوبار براي پـر کـردن صـفحه به خارج از ايران سفـر کرد. بار نخست هـمراهـان او، مشير هـمايون شهـردار، سيد حسين طاهـرزاده ،رضاقـلي تـجريشي، حسين هـنگ آفـرين، باقـرخان رامشـگـر، اسدالله خان و اکـبر خان رشتـي معـروف به خـلوتي بودند. اين گـروه از راه روسيه به لندن رفـته و در آنجا صـفحات مـتعـددي از خود به يادگـار گـذاشـتـند که برخي از آنهـا در دست است. سفـر دوم به تـفـليس بود و اين بار درويش را چـهـار نوازنده و خوانـنـده، يعـني باقـرخان رامشگـر، طاهـرزاده، اقـبال آذر و عـبدالله دوامي هـمراهـي کردند. اين عـده هـنگـام اقامت خود در تـفـليس دو شب در تالار تـاًتر گـرجي ها براي ايرانيان مقيم گـرجستان برنامه هايي اجرا کردند.
درويش شيوه آموزشي ويژه خود را داشت. سعـيد هـرمزي از شاگـردان برجسته استاد در اين باره مي گـويد: " درويش خان استاد بي نظير، مردي مهـربان و شيـفـته موسيقي بود. هـر بامداد در اتاق مخصوص درس بر پـوست تـخت خويش مي نـشست و هـيچ شاگـردي جـراًت نداشت که لحظه اي بـيـشتر از حد خود وقـت او را بـگـيرد، از محضرش بـيـروين مي آمد و اگـر پـرسشي داشت با شاگـرد مـمتاز درويش خان، مرتضي خان ني داوود، در ميان مي گـذاشت و حل مشکل مي کرد".
شمار شاگـردان درويش خان بسيار بود، ولي تـنـها چـند تـن از آنهـا به پـيشرفـت و شهـرت رسيدند. استاد به شاگـرداني که موفـق به طي دوره مخـتـلف درسش مي شدند، نشاني به شکـل تـبرزين هـديه مي کرد، که از مس و نـقره يا، براي شاگـردان سطوح عـالي، طلا بود.
از شاگـردان او که موفـق به دريافـت تـبرزين طـلا شدند، مي توان از مرتضي ني داوود، ابوالحسن صبا، موسي معـروف و سعـيد هـرمزي نام برد. شاگـردان ديگـر او که مسـتـقـيـم يا غـير مسـتـقـيم از استاد کسب فـيض کردند، عـبارتـنداز: حسيـنعـلي غـفاري، شکري ( اديب السلطنه )، عـلي محـمد صفايي ( سازنده سه تار)، عـبدالله دادور( قـوام السلطان )، حسين سنجري، ارسلان درگاهي و نورعـلي برومند.
اندرز درويش به شاگـردانش هـميشه اين بود: " اگـر بـتـوانيد ساز بـزنـيد ولي از نواخـتن خودداري کـنـيد، به خود و دوستانـتان بد کرده ايد، اما اگـر نتوانيد خوب بـزنـيد، يعـني استعـداد اين هـنر را نداشـته باشيد و باز هـم بـزنـيد به رفـقا و خلق خدا بد کـرده ايد". درويش داراي نشانهاي مخـتـلف عـلمي از داخل و خارج از کشور بود و هـيچـگـاه از سازندگـي و تحـول در موسيقي ايراني دست نکـشيد. درويش در حالي از دنـيا رفـت که با پـيرش آن هـمه مشـقت و زحـمت در زندگـاني به جهـت عـدم تـوجه اولياء وقت کشور، پس از فـوت، خانواده اش براي نان شب محـتاج و خانه اش در گـرو طلبکاران بود و به هـمين دليل دو روز پـيش از مرگـش ساعت خود را براي مخارج روزانه به گـرو نزد بانک گـذاشتـه بود. اما تاريخ هـيچـگـاه او را فـراموش نخواهـد کرد. مرگ استاد شب چـهـارشـنبه 2 آذر 1305 بر اثـر تصادف رخ داد. که شرح آن در روزنامه ناهـيد، پس از 3 روز چـنـين است شب چـهارشنـبه در نـتـيجه تصادف اتومـبـيل با درشکه اي که آقاي درويش خان سواره بوده، فـقـيد مغـفور پـرت شده بود و آناً نـفس قـطع مي شود. پس از وقـوع حادثـه ماًمورين نظميه جسد فـقـيد را انـتـقال به مطب نـظـميه داده و آنچه اطبا مي کـنـند، متاًسفانه مثـمر ثـمر واقع نـشده و به هـوش نمي آيـند، و هـمان حال بـيهوشي زندگـاني را بـدرود مي گـويـند. قـريب به ظهـر از هـمان مطب نظميه جـنازه را در ميان اتومـبـيل مزين از گـل قـرار داده با عـده کـثـيـري از دوستان که براي تـشيـيـع حضور داشـتـند، جـنازه را حـرکت دادند، فـقـيد مـزبور را در نـزديک امامزاده قـاسم پـهـلوي مقـبره مرحوم ظهـيرالدوله و مرحوم جلال الملک مدفون ساخـتـند.
حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي
بزرگترين شاعر دوره ساماني و غزنوي، حکيم ابوالقاسم فردوسي است. فردوسي در طبران طوس به سال 329 هجري بدنيا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و در آن ولايت مکنتي داشت. از احوال او در عهد کودکي و جواني اطلاع درستي نداريم؛ اينقدر معلوم است که در جواني از برکت درآمد املاک پدر بکسي محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهيدستي افتاده است.
فردوسي از همان ابتداي کار که به کسب علم و دانش پرداخت به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاريخ و اطلاعات راجع به گذشته ايران علاقه مي ورزيد. همين علاقه به داستانهاي کهن بود که او را بفکر نظم شاهنامه انداخت.
چنانکه از گفته خود او در شاهنامه بر مي آيد، مدتها در جستجوي اين کتاب بود. مدتي را که بر سر اين کار رنج برد بتفاوت 25، 30 و 35 سال ذکر ميکنند. آنچه محقق است اين است که وي براي نظم کتاب نه از روي ترتيبي که اکنون در توالي داستانها است کار کرده و نه اينکه بدون وقفه مشغول نظم و تصنيف آن بوده است.
به هر حال فردوسي نزديک به سي سال از بهترين ايام زندگي خويش را وقف شاهنامه کرد و بر سر اينکار جواني خود را به پيري رسانيد. به اميد اتمام شاهنامه تمام ثروت و مکنت خود را اندک اندک از دست داد. در اوايل شروع اين کار، هم خود او ثروت و مکنت کافي داشت و هم بعضي از رجال و بزرگان خراسان وسايل آسايش خاطر او را فراهم مي کردند. اما در اواخر کار که ظاهراً قسمت عمده شاهنامه را به اتمام رسانده بود در دوران پيري گرفتار فقر و تنگدستي گرديد، و در دوران قحطي و گرسنگي خراسان که در حدود سال 402 هجري قمري روي داد، از ثروت و دارائي عاري بود.
بايد دانست بر خلاف آنچه مشهور است، فردوسي شاهنامه را صرفاً بخاطر علاقه خويش و حتي سالها قبل از آنکه سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طي اين کار رفته رفته ثروت و جواني را از دست داد، در صدد برآمد که آنرا بنام پادشاهي بزرگ کند و بگمان اينکه سلطان غزنين چنانکه بايد قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را بنام او کرد و راه غزنين را در پيش گرفت. اما سلطان محمود که به مدايح و اشعار ستايش آميز شاعران بيش از تاريخ و داستانهاي پهلواني علاقه داشت، قدر سخن شاعر را ندانست و او را چنانکه شايسته اش بود تشويق نکرد.
سبب آنکه شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نيست. بعضي گفته اند که به سبب بدگوئي حسودان، فردوسي نزد محمود به بد ديني متهم گشته بود و از اين رو سلطان باو بي اعتنائي کرد. ظاهراً بعضي از شاعران دربار سلطان محمود که بر لطف طبع و تبحر استاد طوس حسد مي بردند خاطر سلطان را مشوب کرده و داستانهاي شاهنامه و پهلوانان قديم ايران را در نظر وي پست و ناچيز جلوه داده بودند. بهر حال گويا سلطان شاهنامه را بي ارزش دانست و از رستم بزشتي ياد کرد و چنانکه مؤلف تاريخ سيستان مي گويد، بر فردوسي خشم آورد که "شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست".
و گفته اند که فردوسي از اين بي اعتنائي محمود بر آشفت و آزرده خاطر گشت و بيتي چند در هجو سلطان محمود گفت و از بيم محمود غزنين را ترک کرد و با خشم و ترس يک چند در شهرهائي چون هرات، ري و طبرستان متواري بود و از شهري به شهر ديگر ميرفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود طوس درگذشت. تاريخ وفاتش را بعضي 411 و برخي 416 هجري قمري نوشته اند.
گويند که چند سال بعد، محمود را بمناسبتي از فردوسي ياد آمد و از رفتاري که با آن شاعر آزاده کرده بود پشيمان گرديد و در صدد دلجوئي از او برآمد و فرمان داد تا مالي هنگفت براي او از غزنين به طوس گسيل دارند و از او دلجوئي کنند. اما چنانکه تذکره نويسان نوشته اند، روزي که هديه سلطان را از غزنين به طوس مي آوردند، جنازه شاعر را از طوس بيرون مي بردند؛ از وي جز دختري نمانده بود، زيرا پسرش هم در حيات پدر وفات يافته بود و استاد را از مرگ خود پريشان و اندوهگين ساخته بود.
شاهنامه نه فقط بزرگترين و پر مايه ترين مجموعه شعر است که از عهد ساماني و غزنوي بيادگار مانده است بلکه مهمترين سند عظمت زبان فارسي و بارزترين مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ايران قديم و خزانه لغت و گنجينه ادبيات فارسي است.
فردوسي طبع لطيف و خوي پاکيزه داشت. سخنش از طعن و هجو و دروغ و تملق خالي بود و تا ميتوانست الفاظ ناشايست و کلمات دور از اخلاق بکار نمي برد. در وطن دوستي سري پر شور داشت. به داستانهاي کهن و به تاريخ و سنن آداب نيک ايران قديم عشق مي ورزيد؛ و از تورانيان و روميان و اعراب به سبب صدماتي که بر ايران وارد آورده بودند نفرت داشت.
بهر حال استاد طوس مردي پاکدل و نوعدوست و مهربان بود و نسبت به تمام مردم محبت داشت، اما دشمنان ايران را بهيچ وجه نمي بخشود . عشق و علاقه او نسبت به شاهان و پهلوانان ايران زمين از هر بيتي که در باب آنها گفته، آشکار است و بهمين علت بايد او را دوستدار عظمت ايران و مبشر وحدت و شوکت ايران شمرد.