تا نفس داريم اشتباه بنويسيم
ميلاد آنكه عاشقانه بر خاك مرد
(1)
نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد
آنكه نهال نازك دستانش
از عشق
خداست
و پيش عصيانش
بالاي جهنم
پست است.
آن كو به يكي « آري » مي ميرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنكه از تب وهن
دق كند.
قلعه يي عظيم
كه طلسم دروازه اش
كلام كوچك دوستي است.
(2)
انكار ِ عشق را
چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي
دشنه مگر
به آستين اندر
نهان كرده باشي.-
كه عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
كه وجودش همه
بانگي شد.
(3)
نگاه كن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاك مي شكند
رخساره اي كه توفانش
مسخ نيارست كرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد
آنكه در كمر گاه دريا
دست
حلقه توانست كرد.
نگاه كن
چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد
آنكه مرگش
ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.
نگاه كن
سرودي براي مرد روشن كه به سايه رفت
قناعت وار
تكيده بود
باريك وبلند
چون پيامي دشوار
در لغتي
با چشماني
از سئوال و
عسل
و رخساري بر تافته
از حقيقت و
باد.
مردي با گردش ِ آب
مردي مختصر
كه خلاصه خود بود.
خرخاكي ها در جنازه ات به سوء ظن مي نگرد.
***
پيش از آن كه خشم صاعقه خاكسترش كند
تسمه از گرده گاو ِ توفان كشيده بود.
بر پرت افتاده ترين راه ها
پوزار كشيده بود
رهگذري نا منتظر
كه هر بيشه و هر پل آوازش را مي شناخت.
***
جاده ها با خاطره قدم هاي تو بيدار مي مانند
كه روز را پيشباز مي رفتي،
هرچند
سپيده
تو را
از آن پيشتر دميد
كه خروسان
بانگ سحر كنند.
***
مرغي در بال هاي يش شكفت
زني در پستانهايش
باغي در درختش.
ما در عتاب تو مي شكوفيم
در شتابت
مادر كتاب تو مي شكوفيم
در دفاع از لبخند تو
كه يقين است و باور است.
دريا به جرعه يي كه تواز چاه خورده اي حسادت مي كند.
قضیه ی سخن رانی احمد شاملو در دانش گاه برکلی
شاملو در يکي از همين روزهاي آوريل، چيزي حدود سيزده سال پيش، در دانش گاه برکلي سخن راني مي کند که بعدها عنوان «نگراني هاي من» را به خود مي گيرد. عنواني که در گرد و غبار تبليغات اين سال هاي اخير فراموش شده و سخن راني ي برکلي بيش تر به ناسزاهاي شاملو به فردوسي، به شاهنامه، به فرهنگ «پارسي»، زير پا گذاشتن ارزش هاي ملي و ده ها و بل صدها تغيير نام داده و اين چنين در اذهان باقي مانده. متن سخن راني شاملو به وسيله ي مرکز پژوهش و تحليل مسائل ايران در نيوجرسي آمريکا منتشر مي شود. گفته ي شاملو «دوستان خوب من! کشور ما به راستي کشور عجيبي است!» شکل عيني مي گيرد. شاملو آماج حملات قرار مي گيرد. هر کس از فرصتي که دست داده استفاده اي مي کند. تصفيه حساب هاي فکري، ايدئولوژيک، ادبي و غير ادبي به اوج خودش مي رسد. فردوسي و «شاه»نامه که مدتي است نفي بلد شده اند، دوباره بر سر زبان ها مي افتد، کتاب هاي درسي که چند سالي است شاهنامه را به دور انداخته، دوباره رستم و سهراب را در خود جاي مي دهد، کنگره ي بزرگ داشت فردوسي ترتيب داده مي شود، و هم زمان، محاکمه ي شاملو هم آغاز مي شود. شاملو در سخن راني اش مي گويد :«تبليغات رژيم ها از همين خاصيت تعصب ورزي توده هاست که بهره برداري مي کنند، دست کم براي ما ايراني ها اين گرفتاري بسيار محسوس است». چيزي که قابل توجه است، اين است که متن سخن راني شاملو هيچ وقت به طور کامل در ايران منتشر نمي شود. «معلمان اخلاق» تکه هايي از سخن راني را با سوء نيتي عجيب نقل مي کنند. با آب و تاب از ايران و فردوسي و پارس و آريا سخن ساز مي کنند و شاملو را دشمن آن عظمت چندين هزار ساله معرفي مي کنند. صحبت هاي شاملو در آن سخن راني، همان «نگراني ها»ي او، از جمله سخناني است که تاريخ اش نگذشته، و هنوز گذشته نشده. حرف امروز است، و حرف فرداست، وقتي که مي گويد:«تاريخ ما نشان مي دهد که اين توده حافظه ي تاريخي ندارد. حافظه دسته جمعي ندارد.». سخن راني شاملو که مي بايست يک سخن راني ماندگار باشد، که همان «توده» را آگاه کند، به هجو گرفته شد، عليه خود شاملو استفاده شد، و چند سطري از آن با استدلال هاي صرفاً متعصبانه و شديداً ايدئولوژيک (و نه علمي) توده را راضي کرد که شاملو را در تضاد با فردوسي و شاهنامه و ايران ببيند و ديگر حتا به صرافت نيافتد که خودش به دنبال اصل مطلب برود و ببيند که قضيه واقعاً چه بوده، چه گفته شده. شاملو دقيقاً هشدار داده بود که نبايد «دربست» همه چيز را پذيرفت، و اتفاقا" توده «درس هاي اخلاق» اخلاقيون را دربست پذيرفت. ناگفته نماند که از ميان آن همه مخلصي که شاملو را «استاد شاملو» مي خواندند، هيچ حرکتي در جهت روشن شدن قضيه نشد. آيا اين معنايش اين است که اينان جز شاگردي شاملو هنري نداشته اند، ندارند ؟ روزگاري، موقعي که به فکر «اديسه ي بامداد» بودم، از نخستين مسائلي که انديشه اش را کردم، همين قضيه بود. بالاخره بايد روزي اين مسئله به دور از حب و بغض مطرح مي شد، و قبل از هر چيز، لازم بود صحبت هاي شاملو از زير پالتوي کتاب فروشان، کتاب هاي ممنوعه فروشان، بر سطح کاغذ بيايد. و بعد صحبت ها و مدارکي به ميان کشيده شود که صحت يا سقم صحبت هاي شاملو را تاييد کند. علي حصوري يکي از آن ها بود، کسي که چندي پيش کتاب ارزش مند«ضحاک» را درآورده و مسائل مهمي را در آن کتاب به ميان کشيده است. شاملو در سخن راني اش به صحبت هاي علي حصوري اشاره مي کند، صحبت هايي که به صورت مغلوط در سال 1356 در روزنامه ي کيهان به چاپ رسيده است، و من صحبت هايم با حصوري، حول و حوش ايرادهايي است که به شاملو گرفته شده : اين که نظام طبقاتي وجود داشته يا نه ؟ آيا فردوسي طرف دار جامعه ي طبقاتي بوده ؟ مسئله ي فر شاهنشاهي چيست ؟ تحريف تاريخ که شاملو به آن اشاره مي کند از چه قرار است ؟ جريان بردياي دروغين چه بوده ؟ چرا از ضحاکي که يک چهره ي «انقلابي» به شمار مي رفته، يک ديو بي شاخ و دم ساخته اند ؟ تاريخ ديروز را بايد با چه نگاهي ديد ؟ بالاخره متن کامل سخن راني شاملو در کتاب «اديسه ي بامداد» آمد، ولي صحبت ها و دلايلي که صحبت هاي آن سخن راني را تاييد مي کرد به «حذف گردد» دچار شد. آن چه در ادامه مي آيد، صحبت هاي من است با علي حصوري، و نيز بخش هايي است از کتاب «ضحاک» که به روشن شدن قضيه کمک مي کند.
در مورد آن ماجرا، متأسفانه پيگيري عميق و دقيق صورت نگرفت و جريانها ژورناليستي شد، ژورناليستي به معناي بدش؛ يعني درواقع مجلهاي، روزنامهاي شد و جاي تأسف است که هيچ حرف درستي در اين زمينه زده نشد. حتا يکي از آن استادها در آن زمان در مجله آدينه نوشت که حصوري با سه خط شعر فردوسي، شاملو را گول زد. اين خيلي دردناک بود. قضيه چنين نيست، شاملو آدمي بود که گيرندهي خيلي قوي اي داشت وآن چه را که اوگفت بر اساس کاري بود که من کردم و بعداً هم چاپ شد اما آن موقع به صورت يک مقاله خيلي ناقص و پر غلط در روزنامه کيهان چاپ شد، علتش هم معلوم است که چرا آنقدر پر غلط و ناجور چاپش کردند. علت يکي اين بود که نوشتهي دستنويس خودم بود که اين احتمال غلط خواني را پيش مي آورد، ديگر اين که آن موقع زمان شاه بود و دلشان نمي خواست از اين حرفها زده شود و اصلا خوششان نمي آمد يک آدمي آن هم استاد دانشگاه پهلوي بيايد، صحبت از اين کند که در ايران جامعهاي اشتراکي وجود داشته و ضحاک نمايندهي آن بوده و فردوسي نسبت به اين قضيه حساس بوده، اين را کسي نمي خواست بشنود، در حالي که ميتوانم بگويم که شاملو تنها کسي بود که اين را گرفت، دقيق گرفت، يعني ازميان همان متن مغلوط واقعيت را دريافت و همان را گفت، در همان نگرانيهاي من هم، همين را گفت. خُب شاملو طرز حرف زدناش خاص خودش بود، کلماتي به کار مي برد که ديگران به کار نمي بردند. اين يک مسئلهي ديگر است اما اصل قضيه نبايد لوث شود. واقعاًچنين است، يعني ما فکر مي کنيم که ضحاک در اساطير ايران دقيقاً نمايندهي جامعهاي مشترکي است، چون شواهد فراوان وجود دارد که جامعهي ايران رو به طبقاتي شدن مي رفته است و نمايندهي اين طبقاتي شدن هم جمشيد و فريدون اند. در ميان اين دو تن، کسي يک دفعه انقلاب مي کند، يک دفعه مي آيد و آن نظم اجتماعي در حالِ تکامل را به هم مي ريزد. و دوباره جامعه را بر مي گرداند به حالتاوليهاش، اما طبيعي است که چون خود فردوسي دهقان است و دهقانها باز ماندهي فئودالهاي دوره ساساني هستند، علاقه ندارد از اين صحبت کند، يعني فردوسي دلش نمي خواهد که اين شائبه را ايجاد کند که مي شود زمينها را از مالکها گرفت و داد به تودهي مردم. فردوسي نه تنها اين طور فکر نمي کرد بلکه به هيچ وجه علاقهاي به اين زمينهها نداشت، به خصوص دلش مي خواست شاهنشاهي ِ قديم ايران زنده شود، همان فر و همان شکوه به وجود بيايد و بههمين دليل است که در نامهي رستم فرخزاد شما ميبينيد شديداً از اين که منبر با تخت برابر شده، ناراحت است و هيچ وقت دلش نمي خواهد که منبر و تخت با هم برابر شود، او دلش مي خواهد آن تخت شاهي ِساساني يا ايراني ِپيش از اسلام بماند و قدرت داشته باشد و آن زندگي دوباره برگردد. تمام آن نامه، تأسف بر گذشته ي ايران است، در حالي که در دوره او که دوره سامانيان هم هست نه دوره ي غزنويان، شاهنامه به طور عمده در دوره سامانيان سروده شده، در دورهي او، ايران يکي از درخشانترين روزگاران خودش را طي مي کند براي اين که چه سامانيان، چه قبل از آنها، آل عراق در خراسان بسيار مردم روادار خوبي بودند، يعني مي توان گفت جزو بهترين پادشاهان ايران بودند، پادشاهان آل عراق که اصلا فرشته بودند، درواقع نظير آنها بسيار کم پيدا مي شود. همانهايي که آئين سياوش داشتند و لقب يکيشان هم سياوش فر است، داراي فر سياوش. پيش از سلام اسمشان سلسله آفريغي بود. بعد از اين که مسلمان مي شوند، خيلي هم دير مسلمان ميشوند ـ قرن هشتم ميلادي ـ اسمشان ميشود آل عراق و اين عراق يعني ايران، عراق ايران است. اين پادشاه ايران است - خجسته باد ايران مر پادشاه ايران را ـ اسمآنها آلعراق است يعني آل ايران، آدمهاي خيلي ممتازي بودند و هيچ در تاريخ ايران مطرح نشده است. فردوسي در چنان دورهاي زندگي مي کرد، اما با همهي اين ناراحت بود و طبيعي است که به آن زندگي اشت
راکي که گفتم در ماجراي ضحاک هست، بي علاقه باشد، نه تنها بي علاقه باشد بلکه ضد آن باشد و اين نبايد آدم را به مواجهه بکشاند. کسي نبايد به جنگ تاريخ برود، به جنگ علم برود، به جنگ آگاهي برود. آدم اگر در مورد چيزي اطلاع ندارد بايد ساکت باشد چرا به اين فکر بيافتد کتاب بنويسد و بعد هم شاملو را دلالت کند به راه خير؟
در واقع شاملو يک انگولکي کرده، اين انگولکش درست بود از اين جهت که فردوسي و مليّت و ايراني بودن و.... داشت فراموش مي شد وانگولک شاملو بود که درآقايان ولوله کرد که کنگرهي فردوسي بگيرند و دوباره داستانهاي شاهنامه را در کتابهاي درسي بياورند و خلاصه نام ايران دوباره راه بيفتد و بعد "اي ايران، اي مرز پر گُهر" را در راديو تلويزيون نواختند و از اين خبرها شد، يعني در واقعآقايان شاملو را به هيچوجه آن موقع نفهميدند، هم چنان که هنوز هم من معتقدم آن وقتي که لازم است نمي فهمند. شاملو، همان طور که براي شما گفتم، آدمي بود به مراتب آگاهتر از آن چه اين آقايان فکر مي کنند و کارهايش خيلي سنجيده و روي حساب بود.
بعدها من نشان دادم که سند من، فردوسي نيست اتفاقاً، ابوريحان است و ديگران، يعني توي نوشتههاي ديگران هم کما بيش هست. توي طبري هم هست، ولي هيچ يک به ظرافت و دقت ابوريحان نيست چون از نظر علمي هم ابوريحان از همه اينها جلوتر است. اين يک، دوم اين که آن جا شاملو اصلا اشتباه نگرفته بود حماسه و اسطوره را، يا حماسه و تاريخ را. حتا اگر بنده که کار کردم و نشان دادم اسطوره معني تاريخي دارد، تاريخ و اسطوره را با هم اشتباه نگرفتم. بالاخره اسطوره در يک جامعهاي پيدا مي شود، يک چيزهايي ازآن جامعه را منعکس مي کند يا نه؟ اگر از ديد ساختاري به آن نگاه کنيم، يک چيزهايي از آن جامعه را منعکس مي کند. بنابراين معناي تاريخي دارد، اسطوره معناي تاريخي دارد. در آئينهايي مي بينيد که انسان از گياه خلق مي شود، مثلا در اوستاي ما، انسان اوليه دو تا گياه بودند، اين مال وقتي است که انسان کشاورزي را مي شناخته و در واقع رويش را ميفهمد که تخم مي رود زير خاک، در مي آيد و رويش پيدا مي شود و لذا اينجا گياهان ايجاد مي شود. بنابراين، فکر مي کند تشکيل انسان هم در آغاز مثل گياه بوده است. در آيينهايي، انسان از گل ساخته مي شود مثلا در اساطير مصر حتا يکي از خدايان ، آدم را از گل درست مي کند و مي برد در کوره ي خورشيد مي پزد و آدم مي سازد. يعني در واقع سفالگري. يعني اين اسطوره مال دورهي سفالگري است، پس يک اسطوره مال دورهي کشاورزي است، يکي مال دورهي سفالگري. اين معناي تاريخي دارد. ديگر اين که اسطوره روي هوا پيدا نمي شود، اسطوره در جامعه پيدا مي شود، مردمي هستند که اسطوره را خلق مي کنند، بنابراين، اسطوره با آن مردم ارتباط دارد. وقتي با آن مردم ارتباط دارد، يعني با تاريخ ارتباط دارد، با جامعه ارتباط دارد، بنابراين، ما حق داريم به اسطوره معناي تاريخي بدهيم، به شرطي که لوازم آن کار را داشته باشيم، نياييم مثلا اسطوره را با تاريخ امروز تصويرش کنيم. يک اسطورهي کهن بايد جاي تاريخي خودش را پيدا کند. کار من در ضحاک همينبوده، بگردم ببينم اين اسطوره مال چه دورهاي است. دقيقاً مال دورهاي است که زندگي اشتراکي بوده. بر همين منطقهاي که ما زندگي مي کنيم، جوامع اشتراکي غلبه داشتند، بعد يواش يواش طبعاً سير تاريخي اينها را به طبقاتي شدن سوق مي دهد و جمشيد پيدا مي شود يا جمشيد تاريخي پيدا مي شود. يعني يک قومي پيدا مي شوند يا جمعي پيدا مي شوند که اينها به تمرکز ثروت اعتقاد دارند، و به تمرکزاسباب توليد و ابزار توليد اعتقاد دارند. تکامل زندگي آنان را به جامعهي طبقاتي رسانده است. اينها دانه دانه معناي تاريخي اسطورههاست. بنابراين، شاملو به هيچ وجه اشتباه نکرده بود و آن حرف، دقيقاً حرف شاملو نبود.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قضیه ی سخن رانی احمد شاملو در دانش گاه برکلی
تمام شاهان ساساني، ازآن اوّل، اردشير بابکان، خودشان را صاحب اين فّر مي دانستند تا آن تو سري خورهاي آخري که در واقع بازيچهي دست حکومت بودند، بازيچه دست وزرا بودند. لابد مي دانيد آن آخر سر در زمان ساسانيان، يعني بعد از خسرو پرويز، تعدادي پادشاه مي آيند روي کار. اين پادشاهها را وزرا مي آوردند، وزرا هم مي بردند، يعني حتا من در کتابام، «آخرين شاه» نشان دادهام که بعضي از اينها اصلا بازيچه بودند و سرداران ِ ساساني هر کار دلشان مي خواست ميکردند. اينها هم صاحب فّر بودند و علامتفّر را روي تاجشان و لباسشان و...... دارند و روي سکههاشان هم هست. حتا مثلا فرض کنيد اردشير سوم که دو ماه سلطنت کرده، سکهاش هست و هيچ فرقي سکهي او با سکهي انوشيروان قلدر ندارد. ملاحظه ميکنيد؟ همه اينها خودشان را صاحب فّر مي دانستند. چنين نبود که مردم بيايند تصميمي بگيرند که اين پادشاه خوبي بود، پس فّر دارد، آن يکي پادشاه بدي بود و ظالم بود فّر ندارد، حتا بعضي هاشان چيزي بالاتر از فّر هم دارند. مثلا بهرام گور. بهرام گور تمام آن کارهايي که مي کند و تمام آن داستانهايي که راجع به او هست، اينها مقدار زيادي بار اساطيري دارد، مثلا بهرامگور به اين دليل لقبش شده گور، که گورخر شکار مي کرده، دقيقاً شکار گورخر يک چيز اساطيري است و نشانهي قدرت و غلبه است. چرا؟ براي اين که عين اين صفات را بهرام ايزد در اوستا دارد، صفتي که بهرام در اوستا دارد، بهرام گور هم اينجا دارد اينها مسائلي ست که شصت سال پيش از ما نوشتهاند و اصلا قضيه روشن است. فّره ايزدي مربوط به آيين زردشت است، مثلا شاهان هخامنشي، فّره ايزدي ندارند، چرا که خودشان را جانشين خدا ميدانند، علت ايناست که سلطنت از مذهب پيدا شده است. اول روحانيون حاکم بودند، يواش يواش حکومت تجزيه شد. به سه قسمت. در جهان قديم قضيه اين بود که روحاني قبيله، جادوگرِ قبيله و فرماندهي قبيله يک نفر بود. که اين چون هم قوي بود از نظر بدني، هم پزشکي سرش مي شد و هم مسائل آئيني سرش ميشد، اين ميشد رئيس قبيله و اين مال آن جوامع بسيار کهن است و بعد است که به تجزيهي شغلها مي رسيم، يک کشاورز خودش هم کشاورز بود هم بيلاش را خودش درست مي کرد هم لباساش را خودش مجبور بود درست کند همخانهاش را خودش درست کند، همهي کارها را خودش مي کرد. بعد تجزيهي مي شود، نجار پيدا مي شود، بنا پيدا مي شود، همان طور همحرفهي سلطنت يا روحانيت تجزيه شد و ازش سه کار مختلف پيدا شد، يکي اش شاهي، يکي روحانيت و يکي طبابت.
چنان دين و شاهي به يکديگرند
تو گويي که فرزند يک مادرند
يعني روحاني با پادشاه برادر هم بودند. شاهان هخامنشي، طبيعي است ميگويند بهنام خدا، اول حرفش ميگويد خداي بزرگ است اهورا، او مزدا بود که اين آسمان را داد، او زمين را داد، او شادي داد، مردم را شادي داد، اما اين معني اش اين است که او به فّر اعتقاد ندارد، براي اين که او زردشتي نبوده، شاهان هخامنشي زردشتي نبودند. انديشه فّر، يک انديشه زردشتي است و اين تز هم معتقد مي شود به انتقال در يک دودمان، يعني از پدر به پسر مي رسد. در جهان باستان هم جادوگر نمي آمد حسن علي بقال را جانشين خود کند، بچهاش جانشيناش مي شد، حتا اگر ضعيف بود. توي بچههاش هم، قلدرتريناش جانشين مي شد و اين جا هم همين طور است،شما مي بينيد که پادشاهان ساساني فّر دارند و در اين خانواده سلطنت باقي مي ماند تا آخر. پس نظريهي فّر خاص آئين زردشتي است و ثانياً به طريق ارثي منتقل مي شود، پس بنابراين همهي ساسانيان فّر داشتند.
ادامه دارد.
قضیه ی سخن رانی احمد شاملو در دانش گاه برکلی
بردياي دروغين
من باز در همين کتاب ضحاکام اشاره کردهام اين را دقيق و آن چه از سنگ نبشته است آوردهام و ترجمه کردهام و ماجرا را گفتهام. ببينيد من پارسال در برکلي، در همان جايي که شاملو صحبت کرده بود، راجع به همين قضيه صحبت کردم، يعني يک سخنراني کردم باعنوان "ضحاک" يا اسطوره ضحاک در برکلي و آنجا نشستم و اتفاقاً دوستاني هم که آن جا بودند، قبلا آگهي کرده بودند که آقاي شاملو آمد از قول حصوري يک حرف هايي را زد، حالا خودش آمده، اگر حرفي داريد بياييد بزنيد. ما هم رفتيم نشستيم، يک گروهي هم آمده بودند شنونده بودند، خُب طبعاً چون حرفهاي من با حرفهاي شاملو شباهت زياد داشت، عدهي ديگري نيامده بودند. ولي آنعدهاي که آمدند، هيچ حرفي براي گفتن نداشتند، حداکثر اين بود که آنها سئوال کننده بودند و من جوابگو بودم و همين مسائل را مطرح کردم. به نظر من قضيهي برديا هم دقيقاً همين طور است. يعني دقيقاً برديا يک نماينده جامعه اشتراکي است و ببينيد اين احساسات به اين آساني در مردم نمي ميرد، يعني جامعهاي اشتراکي وقتي دارد زائل ميشود، از بين مي رود و جامعهاي با مالکيت خصوصي و با مالکيت ابزار توليد به اصطلاح به کار ميآيد، اما خاطرهي آن در ذهنها باقي مي ماند، يعني چنين نيست که از اذهان محو شود، حداقل آن تودهي مردم که آن ابزار توليد را از دست داده و به شکل برده و يا شکلهاي ديگر استثمار مي شود، اين را دائم با خود مي پروراند و اينرا به صورت يک آرزو به فرزندش منتقل مي کند که يک روزي ما اين طوري بوديم و اين طوري شديم و اين فراوان مثال ديگر هم دارد، يک مثالاش در قصه اهل سباي مولوي است. آنجا قومي به نام سبا ميآيند و با پيامبران مواجه ميشوند، اهل سبا به پيامبران مي گويند که ما قبلا آدمهاي ديگر بوديم، شما ما را تبديل کرديد به يک جور آدمهاي ديگر. آن موقع ما خيلي خوش بوديم و خيلي راجع به مرگ صحبت نمي کرديم، شما خوشي ما را از ما گرفتيد و راجع به مرگ صحبت کرديد. اين خاطره در ذهن مردم مانده است. از کي؟ از وقتي که اينها به مرگ به اين شکلي که ما نگاه مي کنيم يعني ميگوييم دنياي ديگري هست و آنجا زجر و توبيخ و... وجود دارد، نگاه نمي کردند. آنها فکر مي کردند آدم مي ميرد و مي رود يک جاي آرامتري. در اديانمختلف فکرهاي مختلفي بود، ولي هيچکس فکر نمي کرد که ديگر قبلا" ببرندش آنجا صدبار بسوزانندش و از اينجور چيزها. آنخاطرهي گذشته در ذهن مردم باقي مي ماند و همان قصهي اهل سبا يک نمونهاش است که در مردم ايران هم باقي مانده بود و جامعه ي اشتراکي هم در دورهي هخامنشي ظهور کرده، در لباس برديا.
شما مي گوييد وقتي کسي مي آيد و به شاملو ايراد مي گيرد که او بايد با ديد امروزي و با توجه به نظامهاي امروزي، جامعهي زمان گذشته(ضحاک، برديا، فردوسي و...) را زير سئوال برد، چه پاسخي مي توان به اين قبيل ايرادها داد؟
اين دو تا پاسخ دارد. يکي اين که اولا" ما با ديد امروز به آن زمان نگاه نمي کرديم، آن زمان جامعهي اشتراکي وجود داشته، آن جامعه متحول شده، دگرگون شده، ما هم آن را توصيف مي کنيم. چيزي بيش از اين نمي گوييم. اين يک مورد. دوم اينکه اگر ما تاريخي کار کنيم، يا تاريخ مطالعه کنيم، ناچاريم که همينطور عمل کنيم. مگر مورخ امروز که مي خواهد برود دورهي ساساني را مطالعه کند، کفشهايش را در مي آورد و گيوه مي پوشد و يا شلوارش را درمي آورد و از آن تنبانهاي گشاد چين چين مي پوشد و کلاه فلزي سرشمي گذارد؟ اگر احياناً تفنگ دارد، از پنجره پرت مي کند بيرون و يک شمشير آهني جايش مي گذارد؟ همچين چيزي نيست. مورخ طبعاً همينطور است. هيچ تاريخي، تاريخ گذشته نمي شود. هميشه هر تاريخي عبارت است از تاريخ گذشته از زبان راوي امروز. هر مورخي با ديد خودش به گذشته نگاه مي کند، ترديدي نيست. اگر اينطور نبود، فلسفهي تاريخ پيدا نميشد. مگر داريوش و کوروش فکر مي کردند که دارند جهان را تکامل مي بخشند؟ ولي ما فکر ميکنيم که کارهاي آنها در جهت تکاملِ دنيا بوده، در جهت پيشرفتِ زندگي بوده است. سلطان محمود باعث توسعهي فرهنگ ايران در هند شده، ولي او که براي توسعهي فرهنگ ايران به هند نمي رفت، او مي رفت آنجا طلا غارت کند و بچاپد و بياورد خوشگذراني کند. پول مُفت دربياورد و خرج شعراي دربارش کند. آنقدر پول به فرخي بدهد کهفرخي بگويد: بس است! خاقاني در شعرش جايي ميگويد که: شنيدم که از نقره زد ديگدان...ديگخانهي عنصري نقره بوده، قاشقچنگالاش طلا بوده. اين طلاها از کجا آمده بوده؟ آقاي سلطان محمود رفته بوده هند را غارت کرده بوده آورده بوده، وگرنه کارخانه که نداشته!
تاريخ اين است، ما اينطوري بوديم. ما که نمي آييم از ديد سلطان محمود تاريخ بنويسيم. يا از ديد فردوسي يا از ديد بلعمي يا طبري. ما از ديدِ انسان امروز بايد بنويسيم.
اين آقاياني که اين حرفها را دربارهي شاملو زدند، هيچکدامشان، چه آنهايي که مقاله نوشتند و چه آنهايي که کتاب نوشتند، هيچکدام از اصل قضيه آگاهي نداشتند و فقط آمدند جواب شاملو را بدهند يا شاملو را به راه راست هدايت کنند که مثلاً شاملو عاقبت بهخير بشود! من نوشتههاشان را خواندم، يکي مي خواست شاملو را بياورد به راه راست و هدايت کند و کاري کند که شاملو توبه کند و درست بشود و عاقبتاش به خير شود و به بهشت برود و از اين جور چيزها. يک عده اينجور فکر مي کردند.
کاري شان نمي شود کرد، حالا هم شايد بنشينند و براي شاملو دعا کنند و بگويند خدا بيامرزدش و از گناهاناش بگذرد... اما کساني که با شاملو آشنا باشند مي دانند که شاملو اصلاً آدمي نبود که به راه راست هدايت شود. شاملو به راه خودش مي رفت. شاملو يک راه خاص خودش را داشت، آن را مي رفت و اين آقايان را به دنبال خودش مي کشيد، اينها هِي زاري مي کردند و ناله مي کردند و تو را به خدا و چنين و چنان بهش مي گفتند، او هم گوش نمي داد و مثل برق و باد مي رفت جلو. به همين دليل اينها ماندند، او جلو رفت.
نخستين شاهان ايراني و شکلگيري نخستين طبقات در ايران
نخستين پادشاهان ايران داراي الگوي شاهان جادوئي هستند. شاهان جادوئي فرمانروايان جوامع ابتدائي هستند که بسياري شکل اشتراکي اوليّه داشتهاند. اين پادشاهان با سه نيروي ممتاز که ويژه آنها است، شناخته مي شوند که عبارت است از: روحانيّت(جادوگري)، پهلواني و پزشکي. در چنان جوامعي شاه کليّه اختياراتِ هر سه «کار» را دارد يعني داراي سه کارکرد است. هدايت جامعه هم از جهت روحاني هم از نظر سياسي (ترکيبي از پهلواني و روحانيت) و بالاخره پزشکي کار شاه است. در واقع شاه با همه اين سه کارکرد خود اعتبار و مرجعيّت پيدا ميکند، به همين دليل اغلب تنها کسي است که کار مشخص ندارد و غذا، پوشاک و ديگر نيازهاي او راجامعه تأمين ميکند.
نميتوان گفت که او در جامعه خود هم با سه کار مشخص ميشود، زيرا در آنجا جادوگري و رهبري، پزشکي و تسلّط روحاني و جسماني (پهلواني) با هم همراه و در واقع همه کارکردهاي شاه، يگانه است، اين ماايم که با توجه به تحوّلات اجتماعي و تجزيه کارشاهان کهن به سه کار روحانيّت، رهبري نظامي و پزشکي در دورههاي بعد و در جوامع طبقاتي، نيروهاي او را به منظور شناسائي دقيق تجزيه ميکنيم. همين شاهان هستند که وقتي مرجعيّتي فوقالعاده بيابند خدا يا شاه - خدا ميشوند.
معروفترين و بارزترين نمونه اين شاهان در تاريخ ايران جم و فريدون (سلف و خلف ضحاک) هستند و اتفاقاً اين دو شاه متعلق به زماني هستند که جامعه ايراني طبقاتي شده است. به اين نکته باز خواهيم گشت. در عين حال در شخصيّت هر يک از اينان يک جنبه ازسه «کار» آنان قويتر است و به همين دليل دومزيل هر يک از آنان را با يکي از کارکردها، برجستهتر ميکند، جمشيد شاه و فريدون چون يک قهرمان.
براي شناسائي کارکردهاي اين شاهان ناچار بايد به دنبال کهنهترين شواهد بود، اما حتي در شاهنامه نشانههائي از آن هست، دراين کتاب جمشيد، از جمله چنين شناسانده ميشود:
زمـــــــــــانه برآســـــود از داوري
به فرمــان او ديو و مـــــرغ و پري
جهان را فـــزوده بــــــدو آب روي
فروزان شده تخت شاهي بـــــــدوي
منم گفـــــــت با فرّه ي ايـــــــزدي
همم شهريـــــــاري همم مــــوبـــدي
بدان راز بــــد دست کوته کنـــــــم
روان را ســوي روشني ره کنـــــــــم ...
به فّر کئي نرم کــــــــــرد آهــــــــنا
چو خود و زره کرد و و چون جوشنا ...
در همين پنج بيت مهمترين مشخّصههاي شاهان جادوئي آمده است. ديو و مرغ و پري به فرمان اويند، تخت شاهي به او فروزان است، از فرّه ايزدي (نيروي جادوئي شاهان) برخوردار است، هم پادشاه است، هم موبد و هم پزشک. روانها را به سوي روشنائي مي برد و با همان نيروي جادوئي کارها مي کند، از جمله نرم کردن (گداختن) آهن ... اين ويژگي ها در سندي است که چند دست (از اوستا تا زند، از زند تا خداي نامهها و از آنها به شاهنامه) گشته است. بيشک در مدارک کهنتر چيزهاي ديگري داشتهايم.
در اوستا جمشيد پادشاه جهان است که زمين را سه بار - براي اينکه مردم و جانور بسيار شده بودند - گسترد تا همه در آن جاي گيرند. او زيبا، خوب - رمه، بالاننده، پرونده، سردار و نگهبان جهان است و در شهرياري او نه سرما است، نه گرما و نه مرگ، او دو زينافزار دارد که رد اثر آنها دارنده دو شهرياري است. او با اهورمزدَ انجمن کرده است تا چگونه با طوفان سرما مبارزه کند. او با رايزني اهورمزد شهر بي آسيب جادوئي ساخت، که نمادي از بهشت است، اما درست چون کشتي نوح در طوفان.
اصولا تولّد جمشيد با کاري جادوئي (فشرن هوم، گياهي داراي شيره مقدس) توسط پدرش صورت گرفته است. اين پسر پاداش کارِآن پدر است. امتيازات ديگري که دارد عبارت است از اين که در پادشاهي او جانور و انسان بي مرگ، آب و خوراک تمام نشدني و جهان بدون گرما و سرما شد. مردم، پدر و پسر هر دو چون جوان پانزده ساله بودند. در ونديداد جم اوّلين کسي است که اهورمزد - با او سخن ميگويد.
در بخشهاي ديگر اوستا او از خدايان ديگر (ناهيد) بزرگترين شهرياري، تسلّط بر ديوها، مردمان، جادوان، پريها و ديگرموجودات غيرطبيعي خواسته و يافته است، با همه اينها، همه اين بخشها با زردشتيگري تطبيق داده شده است. به طوري که خواهيم ديد درست در دوره جمشيد جامعه ايراني طبقاتي مي شد. درست در همين دوره طبقاتي شدن و تجزيه کارها، از جمله کارکردهاي شاهان، است که تعارض رخ مي نمايد. يعني از طرفي به علّت گسترش جامعه که به شکل سه بار زمين را گسترش دادن در اسطوره جم ديده مي شود، بايستي وظايف اجتماعي تقسيم شود و از طرفي شاه - خدايان حاضر به تجزيه قدرت خود نيستند و ميخواهند همه اختيارات (امتيازات) خود را حفظ کنند. اين تعارض نه صدهها که هزارهها دوام آورد و به عصر تمدّن رسيد به طوريکه غرب با دشواري توانست روحانيون را از داشتنِ امتياز حکومت باز دارد، اما نماد آن به صورت حکومت پاپ در اروپا باقي مانده است، بديهي است امتياز پزشکي را ناچار از دست دادند.
شکلِ شاه - خدائي شاهان ايراني اگر چه ويژه ايران است، امّا وجوهِ اشتراکي با شاه - خدائي در بين ديگر ملل آريائي هم دارد. بهطوريکه جم و فريدون از شاه - خدايان، بلکه خدايان هند هم هستند و در بخش اول (ص ۱۶ به بعد) به آنها اشاره شد.
ادامه دارد.
بررسي نشانهاي جايگاه عشق در شعر و زندگي شاملو
رازوارة رستگاري
گفت ليلي را خليفه كان تويي
كز تو مجنون شد پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي
گفت خاموش! چون تو مجنون نيستي
در بدرتر از باد زيستم
در سرزميني كه گياهي نميرويد
اي تيز خرامان
لنگي پاي من از ناهمواري راه شما بود (1)
انسان خود را به وجود ميآورد. در ابتدا ساخته نيست و طي برگزيدن موازين اخلاقي خود، خويشتن را ميسازد.
“ژان پل سارتر”
آنچه كه بنده در اين مقال بدان خواهم پرداخت نگاهي است كاوشگرانه به نقش و سرنوشت مفهوم عشق در شعر تغزلي ـ حماسي احمد شاملو. شك نيست كه پيچيدگي معنا و فرم در شعر شاملو به حدي است كه نميتوان او را تنها شاعر عاشقانهها ناميد، ليكن همانگونه كه از روان خودآگاه او بر ميخيزد و در مقام داوري “حافظ را موفقترين شاعران” ميداند، ميتوان گفت درد نهفته بامداد كه حاصل فهم غريب او از جهان هستي است تنها در مفهوم عشق گنجانده ميشود و بس! نگارنده بر اين باور است كه تنها درد شاعر “عاشقانه زيستن” و “با عشق زيستن” بوده و اينگونه است كه “عاشقانه زيستن” را درد مشترك خود دانسته و مخاطبان خود را به دريافتن و فهم اين عظيم واژة خداي گونه ـ عشق ـ توصيه ميكند.
شاملو همواره در زيستن خويش با عشق به جنگ ناكاميها مي رود و پيروزي نهايي را از آن عاشقان ميداند. او خود، من و تو را به هيأت ما متصور ميشود كه در حين عشق ورزيدن، نثار كردن و عاشقانه زيستن خود و ديگري را كشف ميكنيم و در مبارزهاي نابرابر تنها به واسطه سلاح عشق به پيروزي نهايي عاشقان ـ خوبيها ـ بر بديها نائل ميشويم. (2)
حال به طرح چند پرسش ميپردازيم. براستي شاملو چه نوع نگاهي به عشق دارد؟ مفهوم عشق و عاشقانه زيستن چه خلائي از زندگي آدمي را در نگاه او پر ميكند؟ و در يك كلام شاعر به چه شناختي از مفهوم، عينيت، هدفمندي و متدولوژي عاشقانه زيستن تكيه دارد؟!
از آنجايي كه شاعر خود بر اين عقيده است كه آثارش خود اتوبيوگرافي كامل است، و شعر را نه برداشتهايي از زندگي بلكه يكسره خود زندگي ميداند، لذا ما نيز براي بررسي پرسش مورد بحث الزاماً به دو حوزه ارجاع داده خواهيم شد يكي آثار شعري شاعر و ديگر زندگي خصوصي او.
نگارنده بر اين باور است كه بامداد بسي سعي كرده است كه مكاشفه دوجانبه ميان عاشق و معشوق ـ كه البته الزاماً فرديتي در ميان نيست ـ و اين رازيابي عشق راستين را در محك تجربه بياموزد. نه بر آن پندار كه وصل عشق او كسي يا زني يا چيزي يا هر چه بودني باشد كه وصل عشق او “راز واژهاي” بيمنتهاست كه گهگاه خود نيز از درك معناي آن ناتوان است و گويي تنها شميمي از آن را بوييده است:
اشك رازي است
لبخند رازي است
عشق رازي است
اشك آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه بيني
يا چيزي چنان كه بداني
من درد مشتركم
مرا فرياد كن.
حال اين سؤال ذهن خواننده را به خود مشغول ميسازد كه اين عشق غريب، مجهول و رازآلود چگونه و در چه مرحلهاي و با چه سرنوشتي تشخص خواهد يافت. و يا به گونهاي ديگر سؤال را مطرح سازيم آيا لزومي دارد كه آنچه را كه شاعر از آن سخن ميگويد متشخص، عيني، واضح و قابل لمس باشد؟ يا نه خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاعر رازآلودي و مبهم بودن آن است. و به هيچ وجه نميتوان آن را عيني و قابل لمس فرض كرد و حداكثر ميتوان معناداري آن را پذيرفت.
شاعر اينگونه شعرش را ادامه ميدهد:
دستت را بمن بده
دستهاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن ميگويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن ميگويد.
زيرا كه من
ريشههاي تو را دريافتهام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست. (3)
شايد بتوان گفت در عين حال كه او تنها مرادش جستن و يافتن و دريافتن و وصل عشق خويش است همواره اين عشق، حداكثر ديريافته و آنهم ترد و گسستني و در اغلب موارد نايافته، غريب، مجهول و ارضاء نكننده ميل جستجوگري و يابندگي اوست. او همواره عشق به هر آنچه را كه در دلش لانه كرده توسيع داده و از آن چيزي فراتر از آنچه كه هست ميخواهد و اين به نظر امري غامض و دشوار ميآيد. چرا كه عشق او همواره وابسته به وجودي فيزيكي، متشخص و عيني است در حالي كه خواسته شاعر از معشوق وجودي فراتر، متافيزيكي و اسطورهاي ـ اهورايي است.
ميتوان گفت از آنجا كه شاملو اساساً انساني ذهنگرا بوده و سازنده شهر خيالي عشق در ذهن خويش ميباشد بدين سبب ذهن خويش و بالطبع اساس وجود شاعرانه خويش را عظمت والاي انساني و قلة همه خوبيها دانسته و پس از مكاشفة خويش و دريافتن عظمت دروني خود و خواستهاش به جستجوي آينهاي در برابر خويش همت ميگمارد. آينهاي كه نايافتني و حداكثر ديريافتني و شكستني است.
بامداد بر اين باور است كه عشق ميتواند رمز زيستن باشد. عشقي دوجانبه كه به مكاشفهاي دوجانبه و آينهوار منتهي ميگردد:
براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي كه دوست بدارد، قلبي كه دوستش بدارند
قلبي كه هديه كند
قلبي كه بپذيرد
قلبي كه بگويد
قلبي كه جواب بگويد
قلبي براي من، قلبي براي انساني كه من ميخواهم
تا انسان را در كنار خود حس كنم.
درياهاي چشم تو خشكيدني است
من چشمهئي زاينده ميخواهم
پستانهايت ستارههاي كوچك است
آن سوي ستاره من انساني ميخواهم
انساني كه مرا برگزيند
انساني كه من او را برگزينم
انساني كه به دستهاي من نگاه كند
انساني كه به دستهايش نگاه كنم
انساني در كنار من
تا به دستهاي انسان نگاه كنيم
انساني در كنارم، آينهيي در كنارم
تا در او بخندم، تا در او بگريم.
خلاء معنايي، رازآلودي و غيرقابل لمس بودن مفهوم عشق همانقدر كه در قطعة “عشق عمومي” مستور بود در اينجا و در “بدرود” كاملاً واضح است. و اگر شاملو در “عشق عمومي” بر آن صفت “دير يافته مينهد” در اين جا به صراحت آن را “پيوند ترد” مينامد هر چند شاعر ميكوشد با تلاشي مضاعف به توصيف عظمت اين عشق و نزديكي خويش با آن بپردازد به گونهاي كه حتي توانايي عشق را در نجاتبخشي برتر از قدرت خدايان ميداند لكن باز اين آينه شكستني است و اين پيوند ترد و گسستني! شايد از همين روي است كه او اين قطعه را “بدرود” نام مينهد:
خدايان نجاتم ندادند
پيوند ترد تو نيز
نجاتم نداد.
نه پيوند ترد تو
نه چشمها و نه پستانهايت
نه دستهايت
كنار من قلبت آينهيي نبود
كنار من قلبت بشري نبود (4)
بامداد به مفهومي عميق عاشق است و عشق او به جد نايافتني! و در چنين زيستني براستي چه سخت است زندگي بر او. جالب آنكه وي اين سرنوشت را تقدير تلخ و غمانگيز ولي سخت زيباي همه انسانهاي عاشق و بودگان با چرا ميداند.
يأس و نااميدي، غم و حزن، تنگدلي و تنهايي، انزوا و خاموشي، خلاء و نابودي و زيستن در سراب زندگي مأيوس بر مداري جاودانه، ماحصل تمام ناكاميهاي شاعر در عاشقانه زيستن است.
اما به قطع نميتوان گفت كه دست نايافتني بودن عشق در نگاه شاملو به سبب غريب بودن، مجهول، لايقين و حيرتزا بودن آن است چرا كه در بعضي از شعرها او به يقين از آرزوي وصل عشق سخن ميگويد لكن عدم وصل را نه در هر چيز ديگري كه در ناتواني و ضعف عاشق در رسيدن به معشوق ميداند. او يقين دارد كه وصل اين عشق شدني است و اين معشوق بيصفت دست يافتني است، لكن اين عاشق است كه توانايي ادراك و وصل آن عشق را نداشته و ندارد. نگاهي به قطعه “ركسانا” بيندازيم:
و من از غيظ لب به دندان ميگزم و در انتظار آن روز دير آينده كه آفتاب، آب درياهاي مانع را خشكانده باشد و روح مرا به ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ باز رسانده باشد، به سان آتش سرد اميدي در ته چشمانم شعله ميزند.
و زير لب با سكوتي مرگبار فرياد ميزنم:
“ركسانا!”
و غريو بيپايان ركسانا را ميشنوم كه از دل دريا با شتاب بيوقفه خيزابهاي دريا كه هزاران خواهش زنده در هر موج بيتابش گردن ميكشد، يكريز فرياد ميزند:
ـ نميتواني بيايي!
نميتواني بيايي!!(5)
جالب آن است كه شاعر معشوق خويش را ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ مينامد. ركسانايي كه به گفته خود وي زني فرضي است كه عشقش نور و رهايي و اميد ميباشد لكن هدفي مهآلود، گريزان و دير بدست آمده است كه وصلش يعني همان باز رسيدن روح شاعر به ركسانا را منوط به آن روز ديرآيندهاي كه آفتاب آب درياهاي مانع را بخشكاند، دانسته و اين خود حكايت از دست نايافتگي معشوق و ناتواني عاشق از ادراك عشق اوست. اما با وجود اين همه ناتواني، او خود را ابديتي مطلق و فراتر از هر چه پيرامون خود است ميداند. ديالكتيك شاملو، تنهايي، انزوا و دوري از آدميان به گفته او بيچراست، هر چند كه نميتوان فراموش كرد كه او سراسر زندگياش را براي مردمان و عشق به خوبيها و توفيقهاي همين مردمان ميخواسته است. گريز حيرتآور بامداد از آدميان پيرامونش را ميتوان بخاطر همين فهم غريب شاعر از تعبير عاشقانه زيستن دانست. هم از اين روي است كه اين ديالكتيك خود را در شعر “تنها…”(6) به زيبايي به تصوير ميكشد. “تنها…” توصيف حلاجگونه انساني است كه گويي به فهم عظيمي نائل آمده است لكن جماعت جاهل و دغلكار از فهم عظمت او ناتواناند و “تنها …” سرنوشت مردي است كه از هر آنچه ناراستي پيرامون اوست نفرت دارد و جالب آنكه شاعر در اين شعر نفاق و بيصفايي عشقهاي آنها را به سخره ميگيرد و خود را پرومته(7) نامرادي ميداند كه كلاغان بيسرنوشت را از جگر خسته خويش سفرهاي جاودانه گسترده است:
اكنون مرا به قربانگاه ميبرند
گوش كنيد اي شمايان، در منظري كه به تماشا نشستهايد
و در شماره، حماقتهايتان از گناهان نكرده من افزونتر است
ـ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است
… چرا كه من از هر چه پيوندي با شما داشته است
نفرت ميكنم:
از فرزندان و از پدرانم
از آغوش بويناكتان و
از دستهايتان كه دست مرا چه بسيار كه از سر خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانيتان
و از خويشتنم
كه ناخواسته، از پيكرهاي شما شباهتي
به ظاهر برده است
من از دوري و از نزديكي در وحشتم.
خداوندان شما به سيزيف (8) بيدادگر خواهند بخشيد
من پرومتة نامرادم
كه از جگر خسته
كلاغان بيسرنوشت را سفرهاي ابدي گستردهام
غرور من در ابديت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خود احساس كنم
نيش نيزهاي بر پاره جگرم، از بوسه لبان شما مستي بخشتر بود
چرا كه از لبان شما هرگز سخني جز به ناراستي نشنيدم.
و خاري در مردم ديدگانم، از نگاه خريداريتان صفا بخشتر
بدان خاطر كه هيچگاه نگاه شما در من، جز نگاه صاحبي به برده خود نبود.
“تنها…” بازتاب زندگي پر از درد و رنج مردي است كه هر آنچه رسيده از آن مردمان را زجرآور خوانده و خار ديدگانش را از نگاه خريدار آن بويناكان صفابخشتر ميداند. او اين نفرت و دوري و رنج را با زباني خشمآلود و دردناك و در عين حال خود خواهانه و مغرور به داشته خويش بيان ميكند:
“غرور من در ابديت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خويش احساس كنم”.
بامداد تا اينجاي شعر به توصيف و تشريح آن “بويناكان” ـ كه البته نه مردماند ـ ميپردازد و در ادامه با نفرتي عميقتر و زباني خشمآلودهتر به بيان كرده و رابطه خويش با آنان ميپردازد:
از ميان شما آدمكشان را
و از زنانتان به روسپيان مايلترم
من از خداوندي كه درهاي بهشتش را بر شما خواهد گشود، به لعنتي
ابدي دلخوشترم.
شاعر خود در پاسخ بدين سؤال كه چگونه است كه شما كه همواره از مردم و خلق سخن راندهايد و خود را يك شاعر ملتزم و اجتماعي ميدانيد در اين شعر آنان را با صفت بويناكان توصيف ميكنيد؟! ميگويد: “من هيچ وقت از مردم دور نبودهام، من عنصري هستم از اين جامعه… اگر كسي واقعاً با تمام عقيده و با تمام منطق و با تمام صميميتش در صف مخالف من باشد، من هرگز به خودم اجازه نميدهم به او توهين كنم چون او عقيدهيي دارد براي خودش همچنان كه من عقيدهاي دارم براي خودم، تنها عقيده ما متضاد است. مسئله آن موقع به آن شكلش مورد نظر من است كه آدميزاد تنها و تنها پوست خودش را بخواهد نجات بدهد و بخاطر پوست گنديده خودش به افكار و عقايد ديگران توهين كند. من و نسل من آنچنان لطماتي از اين بويناكها خوردهايم كه لابد تاريخي خواهد بود و قضاوتش را خواهد كرد”. (9)
با اين تفاسير ميتوان گفت كه “تنها…” يكي از معدود شعرهايي است كه بامداد ديالكتيك و جهانبيني خويش را براي مخاطبانش به تصوير ميكشد و چنان نفرتي از آن بويناكان بروز ميدهد كه يقين دارد تاريخ نيز در مورد آنها قضاوت خواهد كرد.
اما شايد از خود بپرسيم كه “تنها…” چه ارتباطي با مسئله مورد بحث ما دارد. ترس از انزوا و تنهايي و نااميدي و دست نيافتن به مراد حقيقي و عشق نايافته ماحصلي جز نگرش ارائه شده در تنها را در بر نداشته است. اينگونه است كه شاعر در سرتاسر سالهاي زندگي هيچ وقت نتوانست آنچه را كه در آرزو ميپروراند را به عرصه تصور در آورد و حتي در ذهن خود شاعر نيز عشق، مفهومي غريب، نامعين و متزلزل دارد. به همين سبب است كه پس از كشف ناگهاني آيدا نيز آن خوي جستجوگري و ميل و خواهش بامداد در يافتن آن عشق و عطش او را در ارضاء آن ميل نامراد، فروكش نميكند. اينگونه است كه پس از سالها زيستن با آيدا، كه بزرگترين تحول را به اذعان خودش در زندگي و شعر او سبب شده، زندگي زناشويي را يك “فاجعه” ميخواند و بر اين عقيده است كه نزديكي كامل روح و جسم براي دو انسان امكانپذير نيست.
كنار من
چسبيده به من
در عظيمترين فاصلهاي از من
سينهاش به آرامي از حبابهاي هوا پر و خالي ميشود. (10)
حقيقت آن است كه عشق نتوانست آن خلاء مخصوص به خود را در زندگي سراسر رنج شاعر پر كند. هر چند شاملو بسي كوشيد تا عشق را از يك مفهوم تنها معنادار به عينيتي بدل سازد كه بتواند مسير، هدف و متدولوژي را براي عاشقانه زيستن ترسيم كند لكن، ميتوان گفت خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاملو ناكامي، رازآلودي و لذت همراه با رنج است. اين عشق به هيچ وجه نتوانست جايگاه مورد نظر روان پريشان شاعر را در شعرش پر كند و از ابتدا تا انتها چه از قطعاتي مانند ركسانا، عشقي مهآلود و دست نايافتني و چه در “تنها…” آنجا كه عشق تبديل به نفرت و اشمئزاز ميشود همواره عدم تشخص و ناپايداري عشق پديدار است. بر آن نيستم كه در مقام داوري به ارزشگذاري اين جايگاه مورد بحث بپردازم و در حقيقت آنچه را كه نگاشتم تنها درد مشتركي بود كه قصد داشتم در اين سطور فرياد كنم.
به گمانم لزومي ندارد سخن بيش از اين طويل گردد لكن افسوس خواهم خورد اگر اين مقال را به پايان ببرم و سخني از محبوبترين شعر شاعر در نگاه خويش بر زبان جاري نسازم، شعري كه توصيفي است از برخورد هميشگي تاريخ با مرداني چون او و با دردمنداني همچون وي!
كساني كه سراسر زندگي پر دردشان را در جستجوي انسانيت و كشف آن “رازوارة رستگاري” جادهيي بيپايان ميكنند و در عبور از آن جاده “شماياني” نظارهگر عبور آن قربانياند. كه حتي نزديكترين و وفادارترينشان تا صباح خروسخوان بارها در انكار حقانيت آن عزيز قرباني ميكوشند. (11)
متبرك باد نامشان، بيمنتها باد راهشان!
گويي هميشه چنين بوده است اي غريو طلب!
تو در آتش سرد خود ميسوزي
و خاكسترت نقره ماه است
تا تو را در كمال بدر تو نيز باور نكنند.
چه استجابت غمناكي!
زخمت
از آن
بدر تمام بود
تا مجوسان
بر گرده ارواح كهن
به قلعه در تا زند
هميشه چنين بوده؟!
هميشه چنين است؟!
پينوشتها:
1) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم: شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 512، نشر زمانه.
2) نگاه كنيد به هنر عشق ورزيدن، اريك فروم، ترجمه يوري سلطاني، نشر مرواريد، ص 216.
3) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم، شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 233، نشر زمانه.
4) همان، 250.
5) همان، ص 277.
6) همان، ص 324.
7) پرومته … يكي از خدايان اساطيري است كه با آدميان همنشين شد و راز خدايان را با آنان بگفت و بدين گناه بفرمان خدايان در كوههاي قفقاز بزنجير كشيده شد تا الي الابد كركسان گرسنه جگرش را بخورند و جگرش باز از نو برويد.
8) سيزيف … يكي از قهرمانان اساطيري يونان است كه چون خدايان را فريفت و به جهان زندگاني بازگشت و ديگر تن به مرگ نداد. خدايان محكومش كردند كه تا ابد صخرهاي را از كوهي بالا ببرد و صخره باز به زير در غلتد، همچنان تا ابد… روايت ديگري نيز هست كه بر طبق آن سيزيف پادشاهي جابر بود و همين ستمكاري بيحد و حصر سبب محكوميت او شد… در اين شعر نيز روايت اخير معتبر شمرده شده است. خدايان (كه جابر و ستمكارند) سيزيف را چندي بعد مورد بخشش قرار ميدهند ولي آنكه محكوم ابدي است پرومته است و گناهش همين كه با آدميان همنشين شد و .......
خبار - انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تربيت معلم سبزوا
منوچهر اتشي در مورد مرگ شاملو مي گويد
شاملو شعر سپید را خلق كرد، شعری كه توانست در ادبیات معاصر ما جایی بزرگ برای خود باز كند. شاملو با شعرهایش توانست شعر امروز را معنا و مفهومی خاص بخشد كه دربارهی آن بسیار گفتهاند و نوشتهاند. او شاعری بود كه دههی چهل و پنجاه شمسی را توانست با شعرهایش در تاریخ ادبیات ایران برجسته نماید. بیشتر نگوییم.
به مناسبت سالگرد درگذشت شاملو، بخشهایی از متن یكی از سخنرانیهای منوچهر آتشی را در گرامیداشت این شاعر میآوریم.
قرار بود من دربارهی ساختار شعر شاملوی عزیز صحبت كنم. اما وقتی به مقالات فراوانی– كه گهگاه به حجم و ساخت كتابها هم رسیدهاند– نگاه میكنم، میبینم جایی خالی برای اظهارنظر این قلم ناتوان نیست. قلمی كه اصولاً برای نقد و نظر ساخته نشده، همان بهتر كه به نوشتن شعرهایش بپردازد: یا گپ و گفتی درباره جان شعر...
گویا تقدیر تمامی جانهای سخت و تسخیرناپذیر این است كه پیوسته منتظر نزول كلیدی آسمانی باشند تا آن قفل درون شكسته شود و مخزن و گنجینهی پرگوهر اسرار به بیرون سرازیر گردد. به حضور ناگهانی و شگفتانگیز شمس در خلوت مولانا كه مینگریم، همین را میبینیم. بی شمس اصولاً مولانایی نمی توانست در میانه باشد. جلالالدین محمد بلخی بود، فقیهی دانا چون آن هزاران فقیه دانای دیگر؛ مولانای غزلها و مثنوی و «فیهمافیه» اما نبود.
با نگاهی به منحنی كتابشناسی شاملو، ما به صدق این مدعای مكرر پی میبریم:
1. آهنگهای فراموش شده (به قول خود شاملو مشتی رمانتیسم كممایه)
2. آهنها و احساس (كه حس هرگز آهن این شعرها را نرم نكرد)
3. قطعنامه كه فقط قطعنامه بود
4. هوای تازه
5. باغ آینه (آینهكاری شاعر)
6. آیدا در آینه
7. آیدا درخت و خنجر و خاطره
8. ققنوس
9. مرثیههای خاك
10. شكفتن در مه
11. ابراهیم در آتش
12. دشنه در دیس
13. ترانههای كوچك غربت
14. مدایح بیصله
15. برآستانه
دگرگونگی و دیگررنگی واژههای عنوانها و نرمش حروف حتی در برابر سیمای آهنی آغاز، حكایت از تأثیر اكسیر عشق در كارگاه كیمیاگری شاعری می كند. خواندن خود شعرها بر طبق همین توالی، ما را بیشتر به فیض بخش عشق در كار درشتناك شاملو واقف میسازد.
باید گفت: همگان عاشق میشوند. در زندگی كمتر شاعری است كه جای پای یك، دو، سه و گاه چهار معشوق پیدا نباشد. اما همیشه كار از یك عشق بزرگ و بلند سامان میگیرد و نورانی میشود. خود عشق و معشوق هم در كار شاعران بزرگ، جا و پایگاه دیگر پیدا میكند و به مفهومی مشترك و عام و انسانشمول و خداخواهانه تبدیل میشود.
عشق بزرگ و پاك و سازنده، بهسادگی حاصل نمیشود. ظاهراً چنین عشقهایی به تصادف بر سر راه شاعر پیدا میشوند. در مورد شاملو هم هرچند خود میگوید كه «بسیار به جستجویش رفتم» اما همانجا اضافه میكند كه «ناگاه متوجه شدم آیدا همسایهی ماست». پس، در واقع اگر به تقدیر هم معتقد باشیم، راهی به خرافه و دورتر نرفتهایم.
باری عشق، زبان آهنی شاملو را جلا میدهد، انعطاف میبخشد، اما سلاحهای او را در مبارزه با پلیدی و پلشتی، هرگز كند نمیكند، بلكه برندگی جادویی بیشتری به آن میبخشد، و طراریهای زبان او را طرفهتر و تماشاییتر مینماید. از این روست كه من بجا میبینم ما خوانندگان شعرهای شاملو، همچنان كه بیتردیدی ستاینده و وامدار اوییم، ستاینده و وامدار بانوی گرامی حریم شعرهای او، یعنی خانم آیدا سركیسیان، هم باشیم. بانویی كه با سامان دادن به زندگی برآشفتهی شاملو، شعر شاملو را سامان داد و با سامان دادن به شعر شاملو، بخش عظیمی از شعر معاصر ما را سامان بخشید. پس دستش مریزاد.
اكنون نخست، شعری را كه در سال ۱۳۷۰ برای شاملوی عزیز سرودم برای شما می خوانم. شأن نزول این شعر هم گفتنی و شنیدنی است. در آن سالها من به عنوان مسئول كالای طرح گاز كنگان در بخش حجم و ریز كار میكردم. روزی از میان پیمانكاران فراوان كه برای دریافت كالا به انبارهای پروژه میآمدند، آقایی به زمزمه گفت: من همسایهی استاد شاملو هستم. در آن بحبوحهی تیر و آهن و الكترونیك و چند و چون كار، واژهی شاملو، ناگهان ابتدا منفجرم كرد و بعد– كه توضیح بیشتر هم داد آن آقا– مثل گلوله، بغضی از اعماق درونم به چشمم آمد و به اشك و شعر تبدیل شد. پس فیالمجلس این شعر را نوشتم و بدون پاكت به دست آن مرد بزرگوار دادم تا در هفتهی مرخصیاش به احمد برساند. آن شعر این است:
به احمد شاملو
كهپاره سپید!
شكاری بدگمان از برفینه هات
جلگه سایه خیز را می پاید
شلال میشود به دره
جوباره از هیبت كوه
و تفنگ
دربار قصیل
به گردنه میرود
پازن پیشاهنگ
آنك، فراز چكاد ایستاده
با شاخهای بلند برگشته
– كه فیروزه آسمان را تاجی
در میانه گرفته اند–
با سینه ستبر سپر كرده بر تمامی جلگه
تا رمه آن سوتر آسودهتر بیارمد
بزغالههای لاغر را كسی شكار نخواهد كرد.
كهپاره سپید!
همه حكایت همین است:
پازن پیر بر تیغههای یخ
تفنگ دربار قصیل
و كرههای جوان
جست زنان
به دامنه ایمن.
و در پایان بهتر و زیباتر میبینم كه شعری ژرف و رسا از شاملوی بزرگ حسن ختام این گفتار ناتمام باشد، شعری به نام «ما نیز».
ما نیز روزگاری
لحظهای سالی قرنی هزارهای از این پیشتَرك
هم در این جای ایستاده بودیم
بر این سیاره بر این خاك
در مجالی تنگ– هم از این دست–
در حریر ظلمات در كتاب آفتاب
در ایوان گسترده مهتاب
در تارهای باران
در شادروان بوران
در حجله شادی
در حصار اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
ما نیز گذشتهایم
چون تو بر این سیاره بر این خاك
در مجال تنگ سالی چند
هم از این جا كه تو ایستادهای اكنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبك پا یا گرانبار
آزاد یا گرفتار.
ما نیز
روزگاری
آری
آری
ما نیز
روزگاری.