سخن شمس: آئينهي شخصيت او
«سخن شمس»، آئينه شخصيت پيچيده دوزيستي، درونگر، و خودگراي اوست. در عين روشني، مبهم است. در عين دلپذيري، شلاقگونه است. فشرده و كوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان، گرانبار است. از اينروي فراز آنها، به تندي، نميتوان، درگذشت. بلكه با آنها، بايد زيست. در آنها، انديشيد. بر آنها، مرور كرد. بدانها، مأنوس گشت. از ظاهر آساننماي آنها، عبور كرد، و به عمق باطن آنها، راه يافت، تا به پيام، به درونمايه، به هدف آنهاــ نزديك كردن به چيزي، دوردست! ــ فرا در رسيد!
سخن شمس، چنانكه خود معترف است، دوچهرهاي است. درونه و برونه دارد. نقابي ظاهراً مستقل، بر سيماي باطني گريزنده و لغزان است. دوبعدي است. دوزيستي است. نيازمند است به بازخواني و دوباره كاوي است (ش80، 135، 136، 138).
«سخن شمس»، ويراسته نيست. به احتمال قوي، وي همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پارهاي از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احياناً هيچگاه ديگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاكنويس نكرده است.
«سخن شمس»، قالباً بيمقدمه آغاز ميشود. بدون پرسه و معطلي، بدون طي بيراهه، و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، بهطور مستقم، به سوي هدف ميتازد. و شمس، خود بدين كيفيت سخن خويش، آگاه است، و از آن با غرور، ياد ميكند:
«اگر ربع مسكون، جمله يك سو باشند، و من به سويي، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب دهم، و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
«سخن شمس»، جهشي، خودبهخود، وحشي، تند، توفنده، كوبنده، و يكباره است. با اين وصف، گهگاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشكوه، خوشنوا و منظم، و پرذوق و لطيف ــ فرار پيش ميرود. و اين جا و آنجا، چه بسيار سخن منظوم فارسي، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فروميبازد:
«اهل اين ربع مسكون، هر اشكال كه گويند، جواب بيابند ...: جواب، در جواب، قيد در قيد، و شرح در شرح!
سخن من، هريكي سؤال را ده جواب ]گويد[ كه در هيچ كتابي، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمك، چنانكه «مولانا» فرمايد كه:
«تا با تو آشنا شدهام، اين كتابها، در نظرم، بيذوق شده است!» (ش85)
مردي، اينچنين ارزش آگاه، نسبت به شخن خويش، ناچار، با همه آراستگي به راستيني و صميميت، چنانكه خود نيز به خوبي آگاه است، همه خودپسندانه جلوه ميكند. همه، «به وجه كبريا، ميآيد. همه دعوي، مينمايد!» (ش302).
«شمس»، گزيدهگوست. موقعشناس، و «مخاطبگزين» است. سخنش، هرجائي نيست. با هركس، و بههر هنگام، سخن نميگويد. بلكه با شرطها، و نازهاي ويژه، همراه است!
در سخنگوئي و مخاطبگزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيشرفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل بيني، و قياس بهنفس او ــ به شدت منعكس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشتهاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح ميدهد.
شمس، بگاه سخن نيز، سخنش بيشتر جنبهي گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نيست:
«اگر سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه بهطريق مناظره و بحث، و از كلام مشايخ، يا حديث، يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طريق نياز، و استفادت خواهد آمدن، و شنيدن كه سرمايه نياز است، او را، فايده باشد!
و اگر نه، يك روز، نه، ده روز، ني، بلكه صد سال، ميگويد، ما، دست زير زنخ نهيم، ميشنويم!» (ش75).
شمس، تنگحوصله است. بازارياب نيست. از پي مشتري نميگردد، و عوامفريبي نميكند. از اينرو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسي توده، به خاطر بازاريابي و جلب عوام، مخالف است. خواستار شيوه استثنائي دويدن صيد از پي صياد است، نه روش متداول پيجويي صياد از صيد! و ديرگيريها و تنهاييهاي او نيز، همه از اين خوي، سرچشمه ميگيرد. حتي، زماني كه شمس را، بر اين خوي خودگرايي او، متذكر ميسازند، و از وي ميخواهند كه سخن بايد بر وفق صلاح، و درك مردم گويد، خشمگين ميشود، و گوينده را، فاقد صلاحيت چنين دستوري به خويش، ميخواند:
«آنجا، شيخي بود. مرا، نصيحت آغاز كرد كه:
ــ با خلق، به قدر حوصله ايشان، سخن گوي! و به قدر صفا، و اتحاد ايشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست ميگويي! وليكن، نميتوانم گفتن جواب تو! چو، نصيحت كردي، و تو را، حوصله اين جواب، نميبينم!» (ش79).
شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وي ميداند كه روي سخنش با كي است. از اينرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پيچيدگي سخنش، آشكارا، اعلام ميدارد كه:
«صريح گفتم ... كه:
ــ سخن من، به فهم ايشان، نميرسد!… مرا … دستوري نيست كه از اين نظير (مثال)هاي پست گويم! آن اصل را ميگويم، بر ايشان، سخت مشكل ميآيد! نظير آن، اصل دگر ميگويم، پوشش در پوشش، ميرود! … » (ش81).
«مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شيخ كامل است، كسي است كه مسئول رهبري مردم است! روي سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پيروان:
«مرا در اين عالم، با عوام، هيچ كاري نيست! براي ايشان، نيامدم! اين كساني كه رهنماي عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ايشان، مينهم!» (ش82)
«من شيخ را ميگيرم، و مؤاخذه ميكنم، نه مريد را! آنگه، نه هر شيخ را، شيخ كامل را! ... » (ش83).
«شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نميزند. وي را تا گفتني نباشد، و يا تا زمان و مكان را، مناسب نيابد، لب به سخن نميگشايد (ش59، 61، 74، 75، 77). ليكن، هنگامي نيز كه ابلاغ پيامي را لازم ميشمارد، در خود، چيزي گفتني، احساس مينمايد، آنگاه، بيپروا از مقتضيات زمان و مكان، با احساس مسئوليتي رهبرانه، لب به سخن ميگشايد، و مستمع خويش را، از فراسوي قرنها، مخاطب قرار هميدهد:
«چون گفتني باشد، و همه عالم، از ريش من، درآويزد كه مگر نگويم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن، بدانكس برسد كه من خواسته باشم!» (ش78)
با اين وصف، «شمس»، با اندوه ميداند كه همواره خواستن، توانستن نيست. وي را، پيوسته «گفتني»، بيشتر از «گفتار» است! هرچه را كه از شمس، شنيدهايم، تمام گفتههاي او، به شمار نميروند. شمس، از گفتنيهاي خود، بيشتر از ثلثي را، نگفته است (ش166). زيرا اظهار گفتني نيز ــ هرچند با ارادهاي بس نيرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعايت هيچ شرط و قيد، همواره ميسر نيست. زيرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگتر است، از عرصه معني (ش256). و ديگر آنكه، در جهان شمس:
«هنوز ما را، اهليت گفت، نيست!
كاشكي اهليت شنيدن بودي! تمام ــ گفتن»، ميبايد، و «تمام ــ شنودن»؟
] اما سوكمندانه [ :
ــ بر دلها، مُهر است
ــ بر زبانها، مُهر است!
ــ و بر گوشها، مُهر است!» (ش167)
در نظر «شمس»، كم و بيش، همه، احياناً بدون آنكه خود بدانند يا بخواهند، بهگونهاي «منافق»اند ــ حتي ياران به ظاهر صميمي، و يكدل و همرنگ (ش،11). دورويي و نفاق، شيوه اضطراري زندگي، در جهان سوءِ تعبيرها و سوءِ تفاهمهاست! دورويي، وسيلهاي دفاعي، در «نبرد ــ شيوه» زندگي است.
«شمس»، معترف است كه خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهانگري، به دوگويي، به خود بودن و ديگري جلوه نمودن، زيسته است (ش، 89، 90).
دامنه نفاق و دوگونه زيستي، معمولاً به شيوه رازگرايانه در سخن درونگرايان استخواني، سرايت ميكند. و شمس، ابايي ندارد از اينكه اعتراف نمايد كه سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آنرا بر ديگران آشكار ميسازد، و هرگاه كه نخواهد، آنرا همچنان، ناگفته باقي ميگذارد:
1- «دلم ميخواهد كه با تو، شرح كنم! ] اما[ همين «رمز» ميگويم،
بس ميكنم! ... » (ش،137).
2- «روزي رمزي ميگفتم، و كشف ميكردم، و نميخواستم كه معني بر وي (شهاب هريوه)، كشف نشود!» (مقالات، 285)
3- « ... من آن نيستم كه بحث توانم كردن! اگر تحتاللفظ، فهم كنم، آنرا نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! ... » (ش59).
«شمس» در جهاني سختگير و متعصب بهسر ميبرد كه اقليتها و حتي رهبران اكثريت، در كشاكش زندگي و تنازع براي بقا، «تقيه»، كتمان، رازداري، پنهانكاري، خود نبودن و ديگري جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فريب دفاعي را، بر چهره خويش، بهصورت سنت، صلاحانديشي، سياست، و دستوري مذهبي، پذيرفتهاند. حتي «ملاحده الموت» ــ بيپرواترين جانبازان تاريخ، به خاطر عقيده و آرمان ــ نيز، چنانكه در بخش «شاهد زمان» خواهيم ديد ــ به تقيه و مصلحت، «نو مسلمان» ميشوند. خليفه عصر شمس ــ الناصرلدينالله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئي فدائيان مسخ شده الموت را به مزدوري، براي آدمكشي ميگيرد، و از سويي ديگر، به شيوه «اهل فتوت»، جامه ميپوشد و به «فقه شيعه»، روي ميآورد! در چنين جهاني، «شمس» نيز، ناگزير است، هر جا كه ديگر تخيل خلاق وي، از برقراري هماهنگي ميان اموزش مذهب خداسالاري، و آئين انسان سالاري زبون ماند، رسماً از شيوه «تقيه» پيروي كند. شمس، با افسوسي انگيخته از تجربههايي تلخ، اعتراف ميكند كه:
1- «راست نتوانم گفتن، كه من، راستي آغاز كردم، مرا بيرون كردند!
اگر تمام، راست كنمي، به يكبار، همه شهر، مرا بيرون كردندي!» (ش،90).
2- «تو را، يك سخن بگويم!:
ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوشدل ميشوند، و به «راستي»، غمگين ميشوند!
او را گفتم:
ــ مرد بزرگي، و در عصر، يگانهاي!، خوشدل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
و پارسال، با او راستي گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نيست اين؟!
با مردمان، به نفاق ميبايد زيست، تا در ميان ايشان، با خوشي باشي! ...
ــ راستي آغاز كردي؟!
ــ به كوه و بيابان بايد رفت!» (مقالات 61)
شمس، يادآور ميشود كه شيوه احتياط و مصلحتگرايي، و پاس درك شنونده، نكتهاي نيست كه او تنها به تجربه دريافته باشد. بلكه آنرا، ديگران نيز، از مردان راه، به وي توصيه كردهاند، هرچند كه او آنرا، در آغاز، با بياعتنايي تلقي كرده است! (ش79).
خودپنهانگري و مردمآزمائي: دو شيوه دفاعي شمس
كوتاه سخن، «شخصيت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انساني «درونزي» است. بيشتر از آنچه كه بيرون از خود زيسته باشد، در خويش زندگي كرده است. وي نهتنها، از نظر نظام رواني خويش، چنين است، بلكه در خود زيستي را، ضمناً بهعنوان يك روش دفاعي لازم، به عنوان يك نبرد شيوهاي ايمن تر در زندگي، در جهاني بيتفاهم و نا ايمن، براي خويش برگزيده است. «خودپنهانگري»، و «مردمآزمائي»، دو شيوهي مكمّل يكديگر، و دفاعي شمساند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!
«شمس»، در خود پنهان ميشود، و در فراسوي دژ ناشناسي و گمنامي خويش، كمين ميكشد. كسي را در نظر ميگيرد. انگاه، ناگهاني و پرخاشگرانه، چون يك شكارچي ماهر، حمله ضربتي را بسوي هدف، آغاز ميكند. اگر هدف، آزمايش ضربتي شمس را، با خوشروئي و قبول، پاسخ گويد، شمس يكباره از آن او ميشود. «شمس»، خود «شكار صيد خويش» ميگردد!:
«هركه را دوست دارم، جفا پيش آرم! آنرا قبول كرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
«آري، مرا قاعده اينستكه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر كنم!» (ش112)
«اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!» (ش124).
«شمس»، خود را ميشناسد، و روش خويشتن را، نيز آزموده است. بهخود اعتماد دارد، و نيز نسبت به واكنش ديگران، در برابر جاذبه شخصيت خويش، اطمينان ميدهد. تصريح ميكند كه در عين خودپنهانگري، كيمنگري، و پيچيدهنمائي ظاهري:
«من، همچنينم كه كف دست! اگر كسي، خوي مرا بداند، بياسايد، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
«به هركه روي آريم، روي از همهجهان، بگرداند! مگركه نمائيم، اما، روي به او، نياريم! ...
«گوهر» داريم، به هر كه روي آن، به او كنيم، از همه ياران، و دوستان، بيگانه شود!» (ش122)
«شمس»، آگاهانه معتقد است كه همهچيز را براي همهكس نميتواند گفت، و نيز نبايد گفت. واكنش تودههاي بيتفاهم، اگر متعصب باشند، «تكفير» است، و اگر لاابالي و بيتعصب باشند، «نيشخند» و «تحقير» است (ش،59). از اينروي، سرانجام، پس از همه گفتهاي خود، تأكيد ميكند كه سخن، بيش از اين نيارم گفتن. تنها «ثلثتي، گفته شد» (ش 166).
به پندار «شمس»، خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود، آنگاه به حريم شخصي خويشتن، اجازهي ورودشان داد! لكن آيا اين آزمايش، كاري آسان است؟
«شمس»، خود آنرا، كاري بس دشوار ميداند. تا جائيكه ميگويد:
ــ «شناخت اين قوم، مشكلتر است از شناخت حق!» (ش225).
و معتقد است كه:
ــ«همهكس، دوستشناس، نَبُوَد، و دشمنشناس، نَبُوَد! …
پس زندگاني، دوبار بايستي ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
و «شمس» براي تائيد لزوم «زندگاني دوباره»، براي «شناخت مردمان»، همزمان با «سعدي»، تا اندكي پيش از وي، بدين شعر كه نميدانيم از خود اوست، يا از ديگري، استناد ميجويد كه:
تا بدانستمي ز دشمن، دوست،
زندگاني، دوبار بايستي!
دشمن دوستروي، بسيارند،
دوستي غمگسار بايستي! (مقالات، 372).
با اين وصف، در خود زيستي و «تنهائي شمس»، شيوهاي اضطراري بوده است، نه انتخابي و دلخواسته. شمس پيوسته، براي همزيستي، براي معاشرت، براي مصاحبت با مردمان، با تشنگي و نياز تمام، در تلاش و پويان بوده است!
احساس تنهائي، عدم هماهنگي و سنخيت، هويتجوئي و سرگشتگي شمس، همهجا، در سخن او، اندوهآفرين است. چنانكه يادآور شديم ــ همين كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از كودكي خود، بعنوان كودكي عجب، كودكي دگرگونه، كودكي منفرد، همانند جوجه مرغابييي تنها، كه فقط با جوجگاني ديگر، در زير ماكياني خانگي پرورش يافته است، ليكن صرفنظر از زايش و پيدايش خود ديگر با آنها، هيچگونه پيوندي نداشته است، ياد ميكند (ش67).
«دوران بلوغ شمس» نيز ــ همين كتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوريدگي و شيفتگي، و گمگشتهجوئي عرفاني، همراه با بيتابي، بياشتهائي و رنج، سپري شده است (ش70،71). تا جائيكه موجبات نگراني خانوادهي خود را فراهم ميآورد.
«شمس» بهزودي درمييابد كه حتي شيخ راهنميا او، از درك ويژگيهاي وي، عاجز است (23-آ). از اينرو، «شمس»، در جستجوي راهبري كامل، در پژوهش خويش، از خانه و زادگاه ميبرد، و راهي سفر ميشود اندكاندك، در برابر مردمان، بهويژه مدعيان پيشوائي و رهنموني، شيوهي دفاعي و مردآزمائي در پيش ميگيرد. آنها را به مردي و پختگي ميآزمايد . اگر انها را كامل يافت، سر بر آستانشان فرو ميسايد. و اگر آنان را، نابالغ و تهي از حقيقت ديد، پرخاشگري ميآغازد، و از آنها در ميگريزد (36-آ، ش95).
«مردآزمائي شمس»، از معاصران درميگذرد، و به تجديد داوري، دربارهي پيشوايان گذشته گسترش مييابد. شمس، ديگر هيچچيز را، تعبدي و تقليدي نميپذيرد. بايزيد، حلاج، عينالقضاة، ابنسينا، خيام، شهابالدين سهروردي، و از معاصران، محييالدين عربي، و فخر رازي، هر يك را نارسائي، ناپختگي، و فقدان بلوغي است كي نميتوان ناديده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذيرفت. ديد انتقادي، و داوري براي شمس، تا مرز برندگي شمشير تيز، و كوبندگي گرز گران، بيمحابا، به پيش ميتازد (ش52-28، 95، 104).
نفيگري ــ نيهيليسم مثبت شمس
«شمس»، پيآمد نفوذ سوفسطائيگري، بيياسائي، تباهي فرهنگي و فساد عمومي جهان خود را، در يكايك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خويش، لمي و احساس كرده است. و از اينرو، طبعش به يك نوع «نيهيليسم انقلابي»، نفي وضع موجود، واژگونگري ارزشها، براي نوسازي جامعه و فرهنگ آن، متمايل ميگردد!
«نيچه» (1900- 1844) در نقد خود از سنتها و ارزشها، به «نيهيليسم»، به نفي اعتبارها، به پسنهاد معيارها، به پوچينمائي بهظاهر مقبول و معتبر، ميگرايد. «شمس» نيز چنين است! به عقيدهي «شمس»، در جائيكه سراسر ادراك ما را «حجاب» فراگرفته است، معرفت راستين، حقيقت تمام، چگونه مي تواند چهره نمايد؟ و معارف بازاري را، چگونه اعتباري تواند بود؟:
ــ «اين طريق را، چگونه …ميبايد؟
اينهمه … پردهها و حجاب، گرد آدمي درآمده!
عرش، غلاف او!
كرسي، غلاف او!
هفت آسمان، غلاف او!
كرهي زمين، غلاف او!
روح حيواني،
غلاف!...
غلاف، در غلاف،
و حجاب، در حجاب،
تا آنجا كه معرفت است ...»
غلاف است! هيچ نيست!» (ش21)
ــ دستآورد راستين انسان چيست؟
ــ جز سرگشتگي، جز تنهائي، جز حسرت، جز حيرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56، 61).
ــ واعظان بهما، چه اندرز ميدهند؟
ــ جز هراس، جز بياعتمادي، جز دوگوئي، جز دوانديشي، جز تزلزل و نااستواري؟! (ش158)
ــ فيلسوفان به ما چه مياموزند؟
ــ جز جدلبازي، جز ياوهسرائي؟
ــ ميراث آنان چيست؟
ــ جز سخنهائي در وهم تاريك؟ فيلسوف كيست؟ جز ژاژ خوايي بيهودهگوي؟ (ش52، 181، 185).
ــ فقيهان عمر را، به چه اتلاف ميكنند؟!
ــ جز بهخاطر رنجي بيهوده؟ جز بهخاطر آموزش شيوههاي استنجاء، و جز بهخاطر جز بهخاطر كشف نصاب پليدي حوپي چهار در چهار، و يا مسائلي همانند آن؟ (ش53، 182، 185).
ــ ميراث علم رسمي چيست؟
ــ جز بازاريابي و سوداگري؟ جز جاهجوئي و شهرتطلبي؟ جز دور راندن و غافل ساختن از مقصوداساسي در حيات بشري؟! (ش20، 195، 196).
ــ تعلم چيست؟
ــ جز فراگستري حجابي بزرگ، پيرامون خويش؟ جز فراگيري قالبي سترگ، فرا گرد ذهني شكوفا؟ جز فروكندن چاهي براي سقوط انديشه، فراراه آزادي جستجو؟ جز ايجاد قيدي اسارتبار، در مسير تكاپوي انديشهي خلاق؟ (ش،183، 185).
آنانكه دعوي «تحقيق» ميكنند، راستي را، جز «تقليد» چه ميكنند؟! (ش261).
ــ انكار و قبل مردمان چيست؟
ــ جز از روي تقليد، جز از روي پيشداوريهاي بيبررسي، جز از روي نوسانهاي عطافي، جز از روي خوشايندها و بدآيندهاي آني و غيرمنطقي؟! (ش45، 59، 151، 190).
ــ عقل چيست؟
ــ جز سستپائي زبون و زبونگر، جز نامحرمي بياستقلال و متكّي؟ جز بيگانهاي در حريم صدق و صفا؟! (ش265-262).
مردمان را، اهليت چه گفت و شنود است؟ جز ناگفتن و ناشنودن، جز نارسا گفتن و ناقص شنيدن؟
ــ بر زبانها، چيست؟ جز مُهر خاموشي؟
ــ بر دلها، چيست؟ جز مُهر فراموشي؟
ــ و بر گوشها، چيست؟ جز مُهر نانيوشي؟! (ش59، 81، 167، 171).
ــ گرايش ها و گريزها، ستايشها و نكوهشها، حملهها و دفاعها، برچه استوارند؟
ــ جز بر بادي و دمي، جز بر وهمي و انگاري، جز بر خوشايند و بدآيند بيبنيادي؟ (ش94،165)
درويشي را به دلق چه تعلق است؟ (ش231). درويشي چيست؟ جز خود ماندن و در عين حال با مردمان بودن؟ (ش232). و درويشان كيستند؟ جز مردمگريزاني لافزن؟ جز خودگراياني بيحقيقت كه خويشتن را بيشتر به حشيش و پندار ديو، سرگرم ميدارند؟ (ش250، 292). و زاهدان كيستند؟ جز مردم-بيگانگاني «شهرتطلب»؟ (ش159،232). حتي آنانكه دعوي «اناالحق» ميزنند، جز خامي خويش، چه ابراز ميدارند؟ (ش31، 32، 34).
مدعيان دين، كيستند، جز «مسلمان-برونانِ كافر اندرون»؟ (ش97، 98)
مسلماني چيست؟ جز مخالفت با هواي نفس كه همه بندهي آنند؟! (ش، 270، 276).
آزادي در چيست؟ جز در بيآرزوئي؟ در حاليكه همگان اسير آرزوها، و قرباني شهوتهاي خويشتناند؟ (ش260، 270).
و خداپرستي چيست؟ جز رهائي از خويشتنپرستي؟ (ش، 269).
كسب چيست، جز سودجوئي يك جانبه، و كمفروشي و فريب؟ (ش156).
سياست چيست؟ جز اعمال قدرت مطلق؟ جز زهر چشمگيري؟ جز پايمالي لطيفترين عواطف راستين بشري، جز درگذشتن، از روي كالبد سرد عزيزان بخاطر تحكيم مباني قدرت شخصي؟ (ش154، 155).
حقيقت امرها، و نهيهاي سياسي چيست؟ جز از ديگران دريغ كردنها، و به خود روا داشتنها؟ (ش،141)
حكمرانان كيستند؟ جز خودكامگاني بيخبر از رنج زيردستان؟ جز خودپرستاني تنها دربند بزرگداشت خويشتن؟ (ش35، 55). و در حقيقت، حكومت چيست، جز تسلط بر نفس خويشتن؟ جز فرمانروائي بر خودخواهيها، جز سلطه بر خودكامگيها، جز غلبه بر قهرها، و جز پيروزي بر ديگر آزاديهاي خويش؟ (ش216).
كوتاه سخن، بر روابط انسانها، چهچيز حكمفرماست؟ جز نفاق، جز دوروئي، جز بيگانگي از حقيقت، جز آزمندي و سوءِ نظر، جز خودخواهي، و بياعتنائي نسبت به رنج ديگران؟ جز فريب؟ جز دعويهاي درونتهي؟ (ش،57، 194، 207، 226، 237)
و در اين ميان، سهم مردان راستين چيست؟ جز خوندل خوردن؟ و با آنان چه ميكنند؟ جز دشمنكامي و كينهتوزي؟ (ش25)
اين، جوهر، و درونمايهي «نيهيليسم شمس» است: نفي بنيادي جامعهاي بيمار، روابط نادرست و نااستوار، و معيارهائي پريشان و رياكار!
«نيهيليسم شمس»، نفيگري، و ناپذيري او، كينهتوزانه نيست. تباهيگرانه نيست. خودخواهانه نيست. زائيده از رشك و عقده نيست! بلكه بشردوستانه است. غمخوارانه است. سوتهدلانه است. انگيخته از تكاپوئي سببجويانه، پژواك انديشهاي آسيبشناسانه است!
«شمس»، با دريغي گرانبار، از خود ميپرسد كه آخر:
ــ نظام جامعه، و طبقات آن، چرا چنين فاسد شدهاند؟!
ــ تلاشها، چرا بيشتر خودخواهانهاند؟!
ــ رهبران، چرا بيخبراند؟!
ــ واعظان چرا، هراسانگيزند؟!
ــ اندرزها، چرا، زهرآگيناند؟!
ــ مردمان بر سر گنج، چرا تنگدستاند؟!
ــ نيازمندان بر لب آب، چرا تشنهاند؟!
ــ مردمان، با آنكه همه از يك منشاءاند، ديگر چرا، همه تنهائي زده، همه جدا، جدا، از يكديگرند؟!
ــ گرهگشايان، چرا بر انبوه گرهها، افزودهاند، و مددجويان، چرا همه بيپناه ماندهاند؟!.
در «جهان شمس»، نه بر مرده، بر زنده بايد گريست! «شمس»، گوئي بر گورستان تاريخ، رهسپر است ــ در گورستان آرزوها و ناكاميها، در گورستان حسرتها و اشتياقها! «شمس»، خود را با آدم نماهائي دلمرده، با مردگاني زندهنما، با انسانيهائي از هم گسسته، روبرو ميبيند. و آنانرا مخاطب قرار داده، سوگوارانه زمزمه ميكند كه:
«تو، در عالم تفرقهاي!
صدهزار، ذرّهاي!
در عالمها، پراكنده،
پژمرده،
فرو فسردهاي!» (ش199)
«اي! در طلب گرهگشائي،
مرده!
در وصل، بزاده، در جدائي مرده!
اي بر لب بحر، تشنه،
در خواب شده!
اي بر سر گنج، وزگدائي مرده!» (مقالات، 300)
«شمس»، آنگاه گوئي، لحظهاي ديگر چند بهخود آمده، حاصل اين همه زيان و غبن و پريشاني را، ارزيابي كرده ــ به شعري كه به درستي نميدانيم از خود اوست، يا از سرايندهي زبان دل اوست ــ از خود باز ميپرسد كه:
«خود حال دلي،
بود پريشانتر از اين؟!
يا واقعهيي،
بيسرو سامانتر از اين؟!
اندر عالم، كه ديد، محنت زدهاي،
سرگشتهي روزگار،
حيرانتر از اين؟!» (مقالات، 314)
«نيهيليسم شمس»، ارزيابي پررنج يك فرهنگ آفل است. آسيبشناسي يك تمدن بيمار است. پوچ بيني دعويهاي كاذب است. هشياري است. روشنگري است. نهيب بيداري از خواب غفلت است. ابلاغ رسالت، براي روزي بهتر است. به خاطر رهائي تنها ماندگان معاصر (ش126، 221)، و آگاهي آيندگان درمانده است. شمس، آنچه را ميبيند، بازگو ميكند، اگرچه معاصران نخواهند، كه او بگويد، و يا نفهمند كه او چه ميگويد:
ــ «چون گفتني باشد،
و همه عالم، از ريش من درآويزند،
كه مگر نگويم...،
اگر چه بعد از هزار سال باشد،
اين سخن،
بدان كس برسد كه من، خواسته باشم!» (ش78).
به گمان «شمس»، بشرها، بايد بهخود بازگرند. مشكل آنان خود ايشانند (ش273). گنج را بيرون از خود نبايد بجويند. گنج در خود ايشان است (ش4).
«بازگشت بهخود!»، در «تمدني از خود بيگانه»، در فرهنگ «انساني از خود گريخته»! اينست پاسخ شمس، به مسئلهي بشريت از خود غافل! (ش2، 8، 9، 13).
انسان بايد خود، هم كاتب وحي، و هم خود محل وحي باشد (ش10). خود رهبري كند. خود رهبر، و خود پيرو خويشتن باشد! همه بايد در رهبري دستهجمعي با يكديگر تشريك مساعي كنند: تو رهبر ديگراني، و ديگران رهبر تواند! (ش،3).
«شمس»، با بيپروائي، «انسانسالاري» را، در «تمدني خدا سالار»، مذهب مختار خود، آرمان درخور ابلاغ خويش، معرفي ميدارد. از متافيزيك، همانند «مكتب بودائي زِن»، اعراض ميجويد. مقصود جستجو را، ديگر نه «خدا»، بلكه «انسان»، معرفي ميكند (ش2، 5، 9، 20). ليكن انسان سالاريش، «توده سالاري»، نيست! او خود پيامآور تودهها، «رسول عوام»، نميشمارد. بلكه او «شيخ» را، رهبر را، آنهم شيخ كامل را، ابرمرد را،ميجويد، و براي او، سخن ميگويد. و در اينجا، پيشتاز انديشهي «نيچه»، در «مرگ خداوند» ــ دست كم در نظام انسانسالاري ــ و لزوم پيدايش ابرمرد، و «انسان كامل»، از ميان انبوه عوام ميگردد (ش82).
سوءِ تعبير نشود! شمس اگر به مردمسالاري نميانديشد، انسان سالاريش، ضد تودهها نيست. بلكه در حمايت آنهاست! او، «ابرمرد» را، به بهاي تباهي تودهها نميخواهد. بلكه بهخاطر رفاه، زهنموني و دستگيري از آنها، ميخواهد. يك نشان بزرگ «ابرمردي»، در مكتب شمس، «تودهداري»، حمايت از بينوايان، شباني راستينِ رمههاي گرگزده، در تاريخ شكنجه و اميد انساني است!
شمس، چنانكه ديديم، با اندوهي جانگداز، در همدردي با رمههاي گرگزده، ما را با روحيهي آنتوانت گونهي زمامداران ايران، در آستانهي مسلخ مغول، آشنا ميسازد. و با روايتي بس كوتاه، و گوياتر از هر تحليلي تاريخي، پرده از «ابر-انگيزه»ي طوفان مغول در ايران ــزمامداري خوارزمشاهيان ــ بيك سو ميزند (ش55). «شمس» در اين رهگذر، نقد والاي خود را از سوء تعبير از قرآن، و جبههگيري ظريف عرفان را، در پيكار با سودجويان از دين بهزيان تودهها، در برخورد «ابوالحسن خرقاني» و «محمود غزنوي» (ح420-388 هـ/1029-998م) و نيز در برخورد خود با شيخي بزرگ، هماواز با فردوسي، عرضه ميدارد (ش35، 164) كه:
زيان كسان از پي سود خويش،
بجويند و دين، اندر آرند، پيش!
« راه حلشمس»، در روابط انساني، حدي فاصل يا آميختهاي از «سوسياليسم» و «اندي وي دو آليسم»، يا تودهگرائي و فردگرائي است. از نظر شمس، نه «فرد» بايد قرباني «جمع» شود، شخصيتش يكسره در گروه، تحليل رود، و نه «جمع» بايد فداي «فرد» گردد!:
ــ ميان باش و تنها باش! (ش232)
اين پاسخ «شمس» به مسئلهي حفظ استقلال فردي، در عين همزيستي، و زندگاني اجتماعي است!
و آيا، بزرگترين مسئله نيز در روابط انساني، همين نيست كه:
ــ چگونه ما، هم خودمان باشيم، و هم با ديگران زندگي كنيم؟!
و همين هم بزرگترين مسئلهي تصوف عشق، و معماي آموزش شمس است ــ معياري براي جهاني پريشان، براي انسانهائي رميده، خودخواه يا خودباخته، جداجدا، يا گلهگله!:
ــ ميان باش و تنها باش!
مروری کوتاه بر زندگی و مرگ شمس تبریزی
خود حال دلی بود پریشان تر از این ! یا واقعه یی بی سروسا مان تر از این ؟
اندر عالم که دید محنت زده ای ! سرگشته ی روزگار حیران تر از این ؟
نه بدرستی می دانیم که شمس کجا در چه خانواده ای و کی به دنیا آمد ونه می دانیم که دقیقا و به چه طریقی بدرود حیات گفته است . گروهی بر این باورند که او به دست حکومتیان با همدستی فرزند مولانا به شهادت رسیده است و گروهی بر این عقیده اند که قبل از واقعه ایشان به طریقی گریخته و قونیه را برای همیشه نرک کرده است و از ایشان دیگر خبری در دست نیست . این ابهام در زندگی و مرگ شمس شاید بی ارتباط با زمانه پر آشوب و بی سروسامان عصری که شمس در آن می زیسته نباشد . عصری که در آن فدائیان الموت به تاخت و تاز می پرداختند و هر که از آنان متابعت نمی کرد سروکارش با کارد فدائیان بود. کارد به تعبیر فخر رازی برهان قاطع فدائیان ا لموت بود . وقتی یکی از شاگردان فخر رازی از وی می پرسد که شما قبلا به ایشان لعنت می فرستادید حال چه شده که به خلافا لل اسماعیلیه( بر خلاف اسماعیلیه ) بسنده می کنید . می فرماید که ای یار ایشان برهان قاطع دارند مصلحت نیست با ایشان به لعنت خطاب و عتاب کردن . ( جامعه التواریخ . خواجه رشید الدین فضل الله )
مولوی در حدود چهل ساله گی با شمس آشنا شد مردی که مولوی تمام تحولات روحی خود را مرهون او می داند . مولوی , در هر دو غیبت صغرا و کبرای شمس به کرات بی تابی خود را بیان می کند :
دلبر ویار من توئی ‚ رونق کار من تویی
باغ و بهار من توئی ‚ بهر تو بود بود من
کعبه ی من , کنشت من , دوزخ من , بهشت من
مونس روزگار من ¸ شمس من و خدای من
شمس تبریزی که به واسطه نزدیکی به مولوی یکی از چهره های ادبی ایران شناخته شده در عین حال یکی از بزرگترین عارفانی است که جامعه ما اطلاعات بسیار اندکی از این مرد دارد .
" آن وقتی که با عام سخن گویم آن را گوش دار که آن همه اسرار باشد .
هر که " سخن عام " مرا رها کند که : " این سخن ‚ ظاهر است ‚ سهل است "
ار من و سخن من‚ برنخورد !
هیچ نصیبش نباشد . بیشتر اسرار در آ ن سخن عام گرفته شود !
مقالات شمس . 80
در دوره حمله مغول که مردم از فشار اقتصادی به تنگ آمد ه ا ند شمس می گوید :
خورازمشاه را گفتند که : خلق فریاد می کنند از قحط که نان گران است
گفت: چونست ! چونست !
گفتند : یک من نان به جوی بود . به دو دانگ ( دو ششم درهم یا چل پول ) آمد !
که خورازمشاه در ادامه خطاب به مردم تنگ آمده می گوید :
_ تف‚ تف ! این چه خسیسی است ! شرمتان نیست !
و شمس در ادامه می فرماید: پیش او دو دانگ ارزان بود . پیش او آنگاه گران بودی که گفتند که یک شکم سیری به همه ملک تو می دهند آنگاه بترسیدی بگفتی یکبار شکم سیر کنم ‚ دیگر چندین ملک از کجا آرم ؟
عمری بایست تا این به دست آید .
شمس در چنین اوضاعی عرفان خاص خود را به مردم آن دوره عرضه می دارد . عرفان شمس برآمده از لابه لای کتاب ها و از رابطه مقولات ذهنی نیست . عرفان شمس بر آمد ه از دل عام ترین خواست ها و خصیصه های انسانی است .
در عرفان شمس مطلق ها یک سره نفی می شوند . نفی ای که انسان ها از طریق آن خویشتن را باز شناسند .
عرفان شمس نیاز زمانه اوست . عرفان شمس نیاز معابر پر آشوب خسته گی است . عرفان شمس عرفان ساده ترین و در عین حال بزرگ ترین انسان های عادی است .
چون گفتی باشد
و همه عالم از ریش من ‚ در آویزد
که مگر بگویم :
اگر چه بعد از هزار سال باشد
این سخن ‚ بدان کس برسد که
من خواسته باشم
آشنایی مولانا با شمس تبریزی
شمس الدین تبریزی محمد بن ملک داد صبح روز شنبه 26 جمادی الاخر سال 642 به شهر قونیه در آمد و در کاروانسرای شکر فروشان حجره ای بگرفت و خود را به مشابه یک سودا گر در آورد ـ
به قول افلکی روزی مولانا بر استری راهوار نشسته و گروهی از طالبان علم در رکاب او حرکت می کردند ـ ناگاه شمس الدین تبریزی پیش وی آمده پرسید: آیا یزید بزرگتر است یا محمد ؟ مولانا گفت وی را با ابویزید چه نسبت محمد خاتم پیغمبران است ـ شمس الدین گفت : پس چرا محمد میگوید : ما عرفناک حق معرفتک یعنی خدایا ما ترا بدانگونه که شایسته تواست ترانشناختیم ـ باز یزد گفت: سبحانی ما اعظم شانی یعنی من پاک و ستوده ام و چه مقام و شان والایی دارم ـ مولانا از هیبت این سوال بیفتاد و از هوش رفت و چون به هوش آمد دست شمس ادین بگرفت و همچنان پیاده به مدرسه خود آورد و او را به حجره خویش برد و در آنجا چهل روز با وی خلوت کرد ـ مطابق روایت فریدون سپهسالار مدت شش ماه مولانا و شمس در حجره صلاح ادین زرکوب چله گرفتند ـ از این تاریخ تغیر نمایانی در حال مولانا پیدا شد این بود که تا آن وقت از سماع احتراز مینمود ولی از آن گاه بدون سماع آرام نمی گرفت و درس و بحث را یکباره کنار گذاشت ـ
دولتشاه سمرقندی در تذکره خود می نویسد که شمس تبریزی که به اشارت رکن الدین سجاسی به روم رفته بود روزی در قونیه مولانا را دید بر استری نشسته و گروهی از غلامان را در رکاب او دوران دید که از مدرسه به خانه میرفت ـ در عنان مولانا روان شد و پرسید که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست ؟ مولانا گفت : مقصود از آن یافتن روش سنت و آداب شریعت است ـ شمس گفت آینها همه از روی ظاهر است ـ مولانا گفت ورای این چیست ؟ شمس گفت مقصود از علم آنست که به معلوم رسی و از دیوان سنائی این بیت را خواندـ
علم کز تو ترا بنستاند ـ ـ ـ جهل از آن علم به بود صدبار
مولانا از این سخن متحیر شد و پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس افاده به طلاب بازماند ـ این لبن بطوطه در کتاب رحله خود می نوسد که : مولانا در آغاز کار فقیهی مدرس بود در یکی از مدارس قونیه تدریس می کرد ـ روزی مردی حلوا فروش که طبقی حلوای بریده بر سر داشت و هر پاره ای را به یک پول می فروخت به مدرسه در آمد مولانا چون او را بدید گفت ای مرد حلوای خود را اینجا بیاور حلوا فروش پاره ای حلوا بر گرفت و به وی داد ـ مولانا بستد و بخورد ـ حلوا فروش برفت و به هیچکس از آن حلوا نداد ـ مولاناپس از خوردن حلوا درس و بحث را بگذاشت و از پی او برفت و مدت غیبت او دیر کشید ـ طلاب بسی در انتظار نشستند چون او را نیافتند به جسجوی استاد خود پرداختند ـ مولانا چند سال از ایشان غایب بود پس از باز گشت و جز شعر پارسی نا مفهومی سخن نمی گفت ـ طلاب پیش او می رفتند و آنچه می گفت می نوشتند و از آن گفته ها کتابی به نام مثنوی جمع کردند ـ
ُنظیر همین روایات بعضی او را اسماعیل مذهب و از فرزندان جلال الدین نو مسلمان که از امرای باطنیه الموت بود و سپس به مذهب سنت در آمد دانسته اند ـ ظاهراً روایات ولدنامه که قدیمترین است در باره ملاقات مولانا با شمس و آشفتگی حال او صحیح تر باشد ـ وی می نویسد مولانا با شمس الدین مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام نبوت و رسالت باز هم مردان خدا را طلب میکرد مولانا نیز با همه کمال و جلال در طلب مرد کاملتری بود تا اینکه شمس تبریزی را بدید و مرید وی شد و سر در قدم او نهاد ـ
گویند شمس تبریزی نخست مرید شیخ جمالا ایدین سله باف بود ـ سپس در همه جا به طلب شیخی دیگر به راه افتاد و از کثرت سفر او را شمس پرنده و کامل تبریزی می گفتند و نیز گویند که مدتی در ارزنه الروم مکتب داری میکرد و زمانی به حلب و شام رفته و مصاحب ابن عربی شد ـ در آنگاه که به قونیه به نزد مولانا آمد پیری سالخورده بود ـ
چنانچه مولانا در دیوان می فرماید
بازم ز تو خوش جوان و خرم ـ ـ ـ ـ ای شمس الدین سالخورده
در اینکه شمس الدین به مولانا چه آموخت و چه افسونی به کار برد و چه معجونی در او کرد که وی چندان فریفته و شیفته او گشت که از همه چیز در گذشت بر ما مجهول است ولی کتب مناقب مولانا همه یک سخنند که وی پس از این خلون شیوه کار و رفتار خود را دگرگون ساخت و به جای پیشنمازی و مجلس وعظ به سماع و محضر غنای صوفیان نشست و به چرخیدن و رقصیدن و دست افشاندن و شعر های عارفه خواندن پرداخت ـ
یاران و شاگردان و خویشان مولانا با نظری غرش آلود به شمس الدین تبریزی می نگریستند و رفتار و گفتار او را بر خلاف ظاهر شریعت می دانستند از شفیفتگی مولانا به وی سخت آزرده خاطر شدند و به ملامت و سر زنش او برخاستند ولی مولانا سرگرم کار خود بود و آنهمه پندها و اندرز ها در گوش او جز بادی نمی نمود ـ
شمس الدین از تعصب عوام و یاران مولانا که او را جادو گر می خواندند رنجیده و برآن شد که از آن شهر رخت بربندد و هر چه مولانا اسرار کرد و شعر های عاشقانه خواند در او کارگر نیفتـــــــــاد و در روز پنجشنبه 21 شوال 643 از قونیه به سوی دمشق رهسپار شد ـ
مولانا پس از رفتن شمس از فراق او به سرودن غزلهای پرداخت و نامه هایی پیاپی به وی فرستاد ـ یاران مولانا که استادشان را در فراق محبوب خود دلشکسته یافتند از کرده خود پشیمان شدند و از او خواستند که شمس را دیگر باره به قونیه دعوت کند ـ اقامت شمس در دمشق بیش از پانزده ماه طول نکشید تا اینکه سلطان ولد شمس الدین را در دمشق بیافت و شرح مشتاقی پدرش را با وی باز گفت و وی را به اســــــــــــــرار در ســال 644 به قونیه باز آورد ـ
مولانا به شکرانه وصال شمس بساط سماع می گسترد و با شمس خلوتها می نمود تا اینکه باز مریدان و عوام قونیه به خشم آمده به زشتیاد و بد گویی از شمس آغاز کردند و مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند و به دشمنی شمس الدین کمر بستند و به قول افلاکی روزی کمین کرده و او را کارد زدند و پس از این واقعه معلوم نشد شمس الدین به کجا رفته؟ آیا وی از آن زخم به هلاکت رسده و یا به شهری دیگر گریخته است ـ حتی انجام کار او به درستی معلوم نیست و سال عیبتش به اتفاق تذکره نویسان در 645 هجری بوده است ـ علت مسافرت مولانا به شام که چهرمین سفر او به دمشق است دلتنگی از قونیه و مردم آن شهر بوده است و ظاهراً اخباری که بر وجود شمس در دمشق دلالت داشت به گوش مولانا رسیده و بدین جهت دیگر بار شهر خود را گذارده و در طلب او به دمشق رفته است ـ این سفر ها در فاصله سالهای 645 و 647 واقع شده است ـ
چون مولانا از وجود شمس نا امید شد و از جستن او مایوس گشت از آن حال انقلاب و غلیان رفته رفته تسکین یافت تا آنکه به خود آمد و به روش مشایخ صوفیه به تربیت و ارشاد مردم مشغول شد و بنای نوینی در شیوه کار خود نهاد ـ وی از سال 647 تا 672 سال مرگش به نشر معارف الهی مشغول بود ولی نظر به استغراقی که در کمال مطلق و جمال الهی داشت به مراسم دستگیری وارشاد مریدان چنانکه سنت مشایخ و معمول پیران است عمل نمی کرد و پیوسته یکی از یاران برگزیده خود را بدی نامر بر می گماشت و نخستین بار صلاح الدین زرکوب قونوی را منصب شیخی داد