-
تو بايد بيايی
تو با كشتي فيتز كارالدو خواهي آمد
از دور دست آوازهاي بومي
تو با اسب زورو
از ميان نور و موزيك
و حتماً در وراي شنل بلندت
آفتابي نهان كرده اي;
شايدهم از كوپه اي درجه سه پياده شوي
تا هيچ فرقي نداشته باشي
با زنان فقير كارگر
كه از پنبه زاران بر مي گردند
براي آمدنت داستان ها ساخته ايم.
-
پرواز
روز اول گفت:
- قلبم بد جوری میزند.
روز دوم گفت:
- کاش میشد پرواز کنم.
روز سوم احساس کرد میخواهد بالا بیآورد، دو دستی جلو دهانش را گرفت.
روز چهارم اتفاقی نیافتاد.
روز پنجم پرندهای از دهانش بال زد و رفت.
روز ششم مرد.
روز هفتم از شاخهای به شاخهای پرواز میکرد.
فرشتهها، مینیمالهای رسول یونان، تهران: مشکی،1384
--------------
تصادف
من داشتم اینجا میآمدم که تصادف کردم. ناگهان یک ماشین آمد و مرا
زیر گرفت. وقتی میخواستم ازعرض خیابان رد شوم، این اتفاق افتاد.
جنازهام را گوشهی خیابان در برف رها کردم و آمدم اما کاش نمیآمدم.
نه مرا میبینی و نه صدایم را میشنوی. کاش نمیآمدم، من داشتم
به دیدن تو میآمدم که مردم.
فرشتهها، مینیمالهای رسول یونان، تهران: مشکی،1384
-
سفر
چمدانم را برداشتم و
آمدم
اما اين فقط يك شوخي ست
ويا لااقل تو باورنكن!
جدايي
بريدن درخت از ريشه است
و اره كردن زندگي
كه مرگ را رقم مي زند
اما من زنده ام
واين يعني من آنجايم
كنار تو
كنار تو و درخت توت و اسب.
----------
نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم
رسول یونان، دو ماهنامه شوکران، شماره بیست و ششش
-
... و سرانجام
از قصه هاي شكارچيان چيزي نمي ماند
جز يك مرغابي
بر پيشخوان
رنج آور است
اما چيز مهمي نيست
بگذارهر چه دوست دارند تعريف كنند
خوب يا بد
داستان ها بايد ساخته شوند
اما فراموش نكن
تو بايد
مثل انسان زندگي كني
جهان
جاي عجيبي است
اين جا
هر كسي شليك مي كند
خودش كشته مي شود.
-
یک روز می آیی
و در گورستانی دور
در استخوانم می دمی
تا شعر های نا سروده ام را بشنوی
-
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
-
مرگ در نمی زند
کلید می اندازد
مرگ اگر در بزند
که مرگ نیست
حتما مامور مالیات است
و یا پستچی و یا مهمان...
او چهره ای محو دارد
و در گلویش...
مردگان سرفه می کنند
-
نه امپراطورم
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفته ام
و به جای او نفس می کشم
راه می روم
غدا می خورم
می خوابم و...
چه اشتباه دل انگیزی...
-
داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته...
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و...
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
-
ما ،
غصه هایمان را شمردیم و به خواب رفتیم
باید هم کابوس می دیدیم !