-
گروه ادبيات خبرگزاري " مهر ": سيد علي صالحي - شاعر ، كه به تازگي كتاب " كوروش هخامنش ، شهريار روشنايي ها " را منتشر كرده ، گفت : جاي بسي تاسف و شرم است كه مديران جامعه سياسي آمريكا ملت سرزمين كوروش را تروريست مي نامند ، بهتر است يك بار ديگر مفاد حقوق بشر را مرور كنند و آن را با پيامهاي اين ايراني مقايسه نمايند تا دريابند، چيزي كه امروز آنها سنگ آن را به سينه مي زنند، بر آمد مدنيت همين ايران است.
اين شاعر و محقق ادبيات ، در گفت و گو با خبرنگار ادبي " مهر" با بيان اين مطلب گفت : به گواه تاريخ، كوروش بزرگ يكي از مصلح ترين رهبران جهان باستان بوده است كه مرور انديشه هايش آن هم حدودا بعد از دو هزار و پانصد و سي سال شگفت آور است. چوپاني با اين نبوغ خارق العاده و با اين همه عشق به آزادي و عدالت و مدافع صلح و حقوق انساني، شوق آور و افتخار آفرين است. نسل هاي جوان امروز بايد با اين ميراث هاي شگفت آشنا شوند.
صالحي افزود : كوروش نه پادشاه بود و نه كشور گشا و نه سركوبگر، جنگ هاي او، جنگ هاي آزادي بخش بوده است ، اگرچه به گواه تاريخ در مديريت سياسي و اجتماعي با داريوش هخامنش برابري نمي كند ، اما به عكس بايد گفت كه داريوش، بي رحم و جاه طلب بوده است.
سيد علي صالحي : پديده بازسرايي يكي از خلاق ترين شيوه هاي ماندگار در ساحت ادبيات و شعراست كه طي گذشت قرنها به فراموشي سپرده شد.
مولف كتاب " كورش هخامنش ، شهريار روشنايي ها " گفت : وقتي گفتارها ، انديشه ها ولايه هاي پنهان آرمان هاي كوروش را دنبال مي كنيم، حيرت زده درمي يابيم كه چگونه يك بشر خاكي درقريب به دوهزارو پانصد سال پيش از اين حتي مراقب محيط زيست نيز بوده است. راستي و درستي و منش هاي انساني امروز ما، بازمانده همان ميراثي است كه چنين انسانهايي پايه واساس آنرا پي ريزي كردند.
اين شاعربا تاكيد بر اين كه پديده بازسرايي يكي از خلاق ترين شيوه هاي ماندگار در ساحت ادبيات و شعر است كه طي گذشت قرنها به فراموشي سپرده شده ، تصريح كرد : سعي كرده ام كه اين پديده را يك بار ديگردرآغازدهه شصت خورشيدي والبته با زبان و جهان و ذهنيتي نو، موثر و مدرن مطرح كنم .
وي يادآور شد : پديده بازسرايي درحوزه شعر، از سابقه اي كهن در ادبيات و فرهنگ ما برخوردار است و عالي ترين نمونه هاي آن در اعصار گذشته ، شاهنامه كبير فردوسي است كه براساس روايات كتبي وافسانه هاي شفاهي وآيين نامه هاي ملي آفريده شده است ، گفته شده كه كليله و دمنه نيزبه اهتمام رودكي بازسرايي شده است ، همچنين " مثنوي معنوي " مولانا جلال الدين بلخي در واقع بازسرايي قصص " روايات معنوي " حكايات و امثال وحكم اين ملت بوده است.
صالحي اظهار داشت : بازسرايي " گات هاي اوستا" باعنوان زرتشت و ترانه هاي شادماني و سپس بازسرايي " تست هاي اوستا" با نام " اين منم زرتشت " ارابه ران خورشيد و بازسرايي چند دفتر از كتاب مقدس زير نامه " ترانه هاي ملكوت " از دستاوردهاي درخشان روزگار ما در حوزه بازسرايي متون كهن است.
گفتني است " كورش، شهريار روشنايي ها" بازسرايي كتبيه هاي عصر هخامنشي و غالبا گفتارهاي كوروش است كه طي حدود پانزده ماه بازسرايي شده وازسوي انتشارات " ابتكار نو" منتشر شده است . اين دفتر شامل منشورهايي چون : منشور پاسارگاد، منشور پرشيا، منشور شوشيانا و .. است .
سروده هايي از كوروش هخامنش كه توسط سيد علي صالحي بازسرايي شده است :
مردان گيسو بافته من
با نيزه و سپر
از صحاري تفته خواهند گذشت
ما به ساحت آب و آرامش نيلوفران خواهيم رسيد
سپاه من آماده
بر بلندي هاي جهان آرام خواهد گرفت.
ده هزار مرد مزدا پرست من
ده هزارجاودانان من
با جوشن هايشان همه از فلس فلز
و بالاپوشي از كتان و ململ ارغوان
كمند بر شانه و
شمشير شسته به سوهان نور
از كوهستانها بي راه خواهند گذشت
ارابه هاي عظيم
صف به صف
از افق تا به افق
آسمان را گرفته اند.
سلحشوران سرزمين من چنين اند
فرزندان فره منش من چنين اند
و من سربازانم را دوست مي دارم
و من فرزندانم را دوست مي دارم
و من به آنان آموخته ام
كه راست گوي ودرست كردار برآيند
و به آنان گفتم :
بدي مكنيد تا بدي به شما نرسد
نيكي پيش بياوريد
تا نيكي به پيش بازتان بيايد
و بدانيد كه پروردگار
مردمان را در شادي و
شادي را براي مردمان آفريده است
و او كه شادماني را از مردمان بگيرد
بي شك از گماشتگان شيطان است
اينها همه چيزي از من خشنود است
خداوند، آدمي، عقاب، گندم و گوزن
رودها، كوه ها، دامنه ها، درياها
و من شاه شاهانم
جلال دانايي و
منزلت آدمي ام
چراغدارچهارجانب جهان.
من فرزند پاكي ها
بر اين سنگ سرد نوشتم:
هيچ يوغي برازنده انسان نيست
***
زمين نوآباد
زيست گاه آدمي است
گرامي اش مي دارم.
آدمي آبروي زمين است
حرمتش مي دارم.
باشد كه از من و مردمانم راضي باشند.
باشد تا مردمان از من درست كردار
خرسند باشند.
باشد كه شكست خوردگان ازمن درست گفتار
خرسند باشند
بدانيد كه شفاعت كوروش بي كرانه است
پس مهراسيد اي مظلومان
زيرا همه درامان من اند
من هرگز دوستدار ظلمت و اضطراب نبوده ام
چرا كه بخشندگي ، باور من است
و آيندگان بدانند
جزبردشمن لجوج و
جزبرمهاجم جبار
شمشير بر نكشيده ام
به حاكمان هفت اقليم مي گويم:
بر مظلومان و مردمان شمشير نكشيد
زيرا روزي بر شما شمشير خواهند كشيد
بزرگ باشيد
بخشنده باشيد و بي بديل
من هرگز هيچ شكست خورده اي را
تحقير نكرده ام
من هرگز هيچ اسيري را دشنام نداده ام
هميشه، هركجا، همگان را گرامي داشته ام
زيرا مدارا مكتب من است
-
دست بر نمي دارد
نمي رود يك امشب بگذارد
سر سنگين به خواب تو
از فراموشي گريه بميرم
كر مي كنم همين چند خط كهنه
خودش يك شعر كامل است
اما ادامه مي دهم
شب همه شب اين سال و ماه بلند
كارم از شمارش شد آمد دريا گذشته است
ديگر از تقسيم خستگي با خويش نيز خوابم نمي برد
چقدر امشب من
باز شبيه شب پيش از اين شب است
باز براده هاي نور آمده
دارند از درز دريچه
هي لاي همين ملحفه ي بي خواب مي خزند
عيبي ندارد
نور طعم تنفس اولاد مريم است
نشانه ي صبح است
اشياء مرده باز
به حيراني اسامي خويش باز مي گردند
اين سياهه ي روشن چراغ است روي ميز
آن قاب عكسي كهنه از سالي دور
تمام اتاق پيدا نيست
ثانيه شمار ساعت ديواري پيدا نيست
خطوط دست نوشته ي پدر پيدانيست
پس چه مرگ است پسر
بگير بخواب
عجيب است
روزي كه رفت
شبيه پاره اي از همين شب مرده بود
و اين شب مرده نيز
شبيه نه معلوم فرداي ديگري ست
خدايا باز صبح شد
كجا بروم
از كوچه ي پرازدحام اين همه كلمه چطور بگذرم؟
من كه خيلي گشته ام
نام او در هيچ دفتري از شمارش شب بو ها نبوده است
دقيقه ها به من دروغ گفته اند
نگاه كن
صبح كامل است
نور آمده كنار كتابخانه
دارد شب را با سرانگشت خيس واژه هاي من
ورق مي زند
حالا تمام دريچه ها پيداست
خانه پيداست خواب خدا پيداست
بوي چاي دم كشيده مي آيد
آب عروس علف است
نم دارد تنفس هوا
و من ... مست بيداري لاعلاج همينم كه هست
هي شب زنده دار اسامي مردگان ماه
--------------------------------------------------------------------------------
-
سيد علي صالحي معتقد است که جنگ خاورميانه، نحو زبان ملت را نابود مي کند و هيچ به ارمغان نمي آورد جز ويراني. او مي گويد که آزادي هرگز فرزند گلوله نيست و نمي تواند باشد.
خبرگزاري ميراث فرهنگي_کتاب_ مهدي نياکي_ شاعران، پيام آور صلح اند و ارمغان آور کلمات شاد، کلمات تازه و کلمات بلند. اين است که در هر شرايطي جز در زمانه آنان که تنها خود را مي بينند، شاعران را آزاد مي گذارند تا براي همه چيز بسرايند و خوب مي دانند که هيچ بنايي از شعر شاعران فرو نمي ريزد و هيچ ظلي از واژگانشان تيره نمي شود.
سيد علي صالحي از دو موضوع همزمان با ما سخن گفته است. از دربند ماندن کتابهايش در وزارت ارشاد و از موضوع جنگ خاورميانه. در هردو روان مي گويد و درباره هردو از موضع مشرف معقول سخن مي گويد. او معتقد است که جنگ خاورميانه، نحو زبان ملت را نابود مي کند و هيچ به ارمغان نمي آورد جز ويراني. صالحي صريح مي گويد که آزادي هرگز فرزند گلوله نيست و نمي تواند باشد.
_ از کارهاي تازه چه خبر؟ کتابهايتان در چه مرحله اي است؟
* چند تا از کتابهايم در انتظار مجوز است. يکي چاپ دوم مجموعه شعر "يوما آنادا" است. که از ارديبهشت در انتظار مجوز مانده است. ديگري "جهان و سپيده دم سليمانيه" که کتابي است حاوي بازسرايي اشعار "شيرکوبي کس" و سه مترجم کرد ايراني و عراقي و چاپ دوم مجموعه آثارم. کتابي ديگر هم در ارشاد مانده است با عنوان "قصيده اقيانوس" که نوعي بازسرايي است از کتاب عهد عتيق و عهد جديد در پنج هزار صفحه که مولود 6 سال کار است. اين کتاب از سوي انتشارات نيلوفر و ناهيد از 16 ماه پيش به ارشاد ارائه شده است و در اين مورد به طور صريح چاپش ممنوع شده است.
_ مجموعه شعر جديد چطور؟
* مجموعه شعر جديدي دارم در 200 صفحه که آماده چاپ است. اجازه بدهيد نامش را نگويم چرا که هنوز مطمئن نيستم.
_ چرا وضع به اين صورت درآمده است؟
* من فکر مي کنم مجموعه سياستگذاري هاي جديد که تحت تاثير شرايط جهاني و منطقه اي و تفکر گروهي به گرفتاري هاي کنوني دامن زده است و يقينا اين تنگ تر کردن حلقه ها به سود هيچ فرد و هيچ طرفي نيست جز آنکه اگر شرايط به اين صورت پيش برود يقينا ناشران خرده پا از ادامه کار مايوس مي شوند. جندانکه خبر دارم ناشراني وجود دارند که 50 جلد کتاب را در ارشاد دارند و هنوز پاسخي دريافت نکرده اند.
_ نويسندگان و شاعران در اين فضابايد چه کنند؟ آيا نويسندگان و هنرمندان در اين شرايط مقصر نيستند؟
* در هيچ شرايطي _ چه در شرايط فعلي و چه در گذشته_ به باور من هيچ نويسنده اي مقصر نيست. ما فرد نيستيم بلکه با يک سيستم روبرو هستيم. نويسنده اساسا و فطرتا ارائه دهنده آثار و آگاهي دهنده است. اگر اهل قلم بخواهند کنار بکشند به راه نادرستي پاي گذاشته اند با اين همه حوزه کتاب بايد کاملا آزاد باشد. آزادي انديشه و بيان بايد در هر شرايطي وجود داشته باشد. اصل بر مصونيت است نه محدوديت.
_ خود شما در حال حاضر در چه وضعيتي هستيد. آنچه به ديد مي آيد اين است که چيزي از گذشته کم نداريد؟
* گمان مي کنم که آنقدر ايمان و اعتقاد دارم که کارم را انجام دهم. 16 سال پيش در مصاحبه اي با نشريه آدينه در شرايطي مشابه امروز که نوعي محدوديت اقتصادي هم حاکم بود و کتابها به دليل نبود کاغذ چاپ نمي شد، اعلام کردم:« من هرگز مايوس نمي شوم و مي توانم با ناخنهاي شکسته ام روي صخره هاي البرز بنويسم.» من دغدغه شخصي ندارم. براي اهل قلم و فرهنگ شرايط دشواري به وجود آمده است. اين رکود چيزي جز مرگ خلاقيت در پي ندارد. من در همين شرايط هم کار مي کنم. سرودن به نوعي به حيات و تنفس من تبديل شده است. برايم توفيري ندارد که دفتر شعرم به چاپ برسد يا نه. من کارم را کرده ام و چيزي قريب به 2500صفحه شعر منتشر کرده ام که خوشبختانه مورد استقبال مردم و شاعران و مطبوعات واقع شده است. من نگران دو نسل بعد هستم که اگر وضع به اين صورت ادامه يابد مايوس مي شوند. چون محلي براي چاپ آثارشان وجود ندارد.
_ اين روزها جنگ خاورميانه روز به روز ابعاد ويرانگرتري به خود مي گرفت به پايان رسيده است.. شاعران همواره از صلح و آشتي سخن گفته اند و آرزو کرده اند که هرگز هيچ بنايي با بمب و گلوله فرو نريزد و هميشه پيش قدم بوده اند تا هشدار دهند که جنگ در هر شکلي، چيزي جز ويراني و خرابي به بار نمي آورد. شما به اين صحنه خونين و پيامدهاي پس از آن چگونه مي نگريد؟
* آرزوي من پايان پذيرفتن هرچه زودتر اين جنگ لعنتي بود که دامن همه را گرفت و البته پس از اين هم خواهد گرفت. ما اهل قلم مستقل، خواهان صلح براي مردم منطقه خاورميانه هستيم. اميدورام هرکس به خانه اي که به او تعلق دارد، بازگردد. هيچ انسان با شرفي نمي تواند کشتار کودکان را ناديده بگيرد و از کنار ان آسوده بگذرد. هولوکاست ديگري اين بار در لبنان در حال شکل گيري بود. اين بار خدنگ را به سوي مردم بي پناه لبنان گردانده بودند. شرايط جنگي که در خاورميانه رخ داد سرنوشت فرهنگي تمام جوامع را تحت تاثير قرار مي دهد. وقتي که شرايط قرمز جنگ اعمال مي شود نخستين دستاورد غيرانساني آن، کشتار فرهنگي و رماندن تعابير به سوي اختناق است. وقتي جنگ حکم مي راند نه تنها دموکراسي به ارمغان نخواهد آمد بلکه چهره ديگري از استبداد تاريخي را بر مردم منطقه حاکم خواهد شد. خاورميانه جديدي که ساختمان آن از خون و جمجمه زنان و کودکان باشد دقيقا آزادي را هدف قرار داده است و هيچ انسان خردمندي باور ندارد که آزادي فرزند گلوله باشد. چنين فضا و سرنوشتي که براي مردم منطقه رقم زده شده است يقينا اندک نسيمي از آزادي ييان که در اين اقليم مي وزد را به باد مسموم و طوفان مرگ تبديل خواهد کرد.
_ جنگ همواره تاثيرات مخربي بر آينده و حال مردمان و کشورها برجاي گذاشته است. تاثيرات فرهنگي اين جنگ بر چه حوزه و در چه جغرافياي فرهنگي بر جاي خواهد ماند؟
* جنگ دو تاثير عمده دارد. از يک سو، در زمان خود رعب و خودسانسوري و ترس به عنوان بذر استبداد در تمام زمين و در تمام زمينه ها کاشته خواهد شد و ديگر اينکه ادبيات شادماني، ادبيات اميد، ادبيات تغزل و ادبيات عشق را براي چند دهه و جند نسل نابود مي کند و کلام سياه و ادبيات خشن و شعر نفرت جانشين عشق و آزادي خواهد شد. شما در ادبيات و به ويژه شعر برآمده از جنگ اول جهاني يعني از سالهاي 1920 تا 1925 و به ادبيات بعد از جنگ دوم جهاني از سالهاي 1940 تا اوائل جنگ ويتنام نگاه کنيد. چه خيمه سياهي بر روي واژگان افراشته شده و چه جامه تيره اي به تن کلمات کرده اند. اين دو وجه، محوري ترين دستاوردي است که جنگ فعلي به بار خواهد آورد. به اضافه مساله اي ديگري که من از آن به عنوان انحراف فرهنگي نام مي برم. يکي از دلايل تحميل نوعي شعر عاري از هويت و معروف به زبان پريش و اصطلاحا "اسکيزوفرني" در ايران خودمان در دهه 70 دقيقا همين جنگ هشت ساله است. اگر اين جنگ به آرامش نرسد و زيتون و کبوتر جاي بمب و سرنيزه را نگيرد مجددا شاهد ادبيات سياه در منطقه خواهيم بود و در کنار آن ويراني نحو زبان نيز به شکل ديگري رخ خواهد نمود. قربانيان فرهنگي هميشه بعد از پايان جنگ آشکار مي شوند و به چشم مي آيند. درست هنگامي که آزاديخواهان از قاعده "ببخش و فراموش نکن" سخن مي کويند با بحراني روبرو مي شويم که حقيقتا بخشيدن آن کار ساده اي نيست.
--------------------------------------------------------------------------------
-
مي توانند
بعضي ها خواب
بعضي ها خلاصه
مي توانند
شب را مي شناسند به اسم به استعاره
آسمان را مي شناسند به ترانه به تشبيه
تو را مي شناسند به خواب به خلاصه
اما من نمي توانم اي تو تمامه ي من
من نمي توانم
پس كي به خواب خواهم رفت
كي خلاصه خواهم شد
كي شاعر تمام ترانه تشبيه ؟
مي گويند سنگ هم گاهي
به آرامش ستاره حسادت مي كند
به من چه
من اگر ترانه خوان گريههاي تو نباشم
هرگز از الفباي اين همه سادگي
به بي نيازي هفت آسمان پرده نشين نخواهم رسيد
ببين چه كوچك است اين كلمه اين حرف
چگونه مي شود تنها يكي واژه
به جاي تو از خواب توبا و ترانه چيد ؟
هي مولود بي عقد آب و التماس علف
من از بسياري اين همه باران
تشنگي ها آموخته ام
كه ديگر دستم بي پياله
دلم نهاده
كلماتم اين همه بي پرده اند
راستش را بخواهي
عشق همين است
ورنه پروردگار شوخ شاعران
اين همه آفرينش تو را
تا شكستن من
به تعويق آينه نمي انداخت
-
شب خوب است
و چقدر شب خوب است
شب
رازدار واژه خوان من است
فردا كه هوا روشن شد
به كسي نمي گويد
من بر مزار چند بي گور مشرقي
گريه كرده ام
نمي گويد به كسي
سه شنبه چهارم بهمن است
شب خوب است
يك سكوتي دارد شب
پنهانم مي كند از كوچه از احتمال از آدمي
من ظلم كرده ام به ديوار كه ساكت است
به سايه كه اولاد آفتاب است
يا شفاي صبح تمام
كاش مي شد همه هر چه هست
زندگي را تنها در خواب ادامه مي دادند
-
برهنه به بستر بي كسي مردن
تو از يادم نمي روي
خاموش به رساترين شيون آدمي
تو از يادم نمي روي
گريباني براي دريدن اين بغض بي قرار
تو از يادم نمي روي
سفري ساده از تمام دوستت دارم تنهايي
تو از يادم نمي روي
سوزن ريز بي امان باران بر پيچك و ارغوان
تو از يادم نمي روي
تو ، تو با من چه كرده اي كه از يادم نمي روي
حالا سالهاست كه هيچ نامه اي به مقصد نمي رسد
حالا بعد از آنهمه سال ، آنهمه دوري ، آنهمه صبوري
من ديدم از سر صبح آسوده هي بوي بال كبوتر و ناي تازه نعناي نو رسيده مي آيد
پس بگو قرار بود كه تو بيايي و من نمي دانستم .
هي دردت به جان بي قرار پر گريه ام
پس اين همه سال و ماه ساكت من كجا بودي
حالا كه آمدي ، حرف ما بسيار ، وقت ما اندك ، آسمان هم كه باراني ست
به خدا وقت صحبت از رفتن دوباره و دوري از ديدگان دريا نيست
سر به سرم مي گذاري ، ها ؟؟؟
مي دانم كه مي ماني پس لاقل باران را بهانه كن
مگر ميشود نيامده باز به جانب آنهمه بي نشاني دريا برگردي؟؟؟
پس تكليف طاقت اينهمه علاقه چه ميشود ؟؟؟؟
تو كه تا ساعت اين صحبت نا تمام ، تمامم نمي كني ها ؟؟؟
باشد گريه نمي كنم .
گاهي اوقات هر كسي حتي از احتمال شوقي
شبيه همين حالاي من هم به گريه مي افتد
چه عيبي دارد ، اصلا چه فرقي دارد ؛
هنوز باران مي آيد ، باران مي آيد . . .
هنوز هم مي دانم هيچ نامه اي به مقصد نمي رسد
حالا كم نيستند اهل هواي علاقه و احتمال
كه فرق ميان فاصله را تا گفتگوي گريه مي فهمند
فقط وقتشان اندك و حرفشان بسيار و آسمان هم كه باراني ست .
-
هي شب پره ي بامداد پرست
بلكه يكي مثل تو
طبيب اين چراغك تب كرده
كاري كند
ورنه راه كجا و رفتن كي و حوصله كو ؟
خيلي وقت است
روشن است تكليف پشت سر
خيلي وقت است
تاريك است هرچه پيش رو
تو مي گويي چه كنيم؟
چه خاكي بر شانه هاي شكسته ي باد نشسته است
كه نه ارثي از اردي بهشت برده و
نه شباهتي ش به آذرماه است
حالا من
آلوده ي همين خلوت خسته ام
تو چرا ... شب پره ي بي قرار بامداد پرست ؟
باور كن نه چراغ و نه اين وقت شب
تنها پنجره مي داند
فرصت فرار از خواب پرده كي پيش خواهد آمد
نخواهد آمد
خورشيد خوابش امشب سنگين است
ماه را روي ساعت پنج و نيم صبح
كوك كرده بودم
اما نمي دانم چرا
هيچ اتفاقي نيفتاد
-
"ري را"... صدا ميآيد امشب
از پشت "كاچ*" كه بند آب
برق سياه تابش تصويري از خراب
در چشم ميكشاند
گويا كسي است كه ميخواند
اما صداي آدمي اين نيست
بانظم هوشربايي من
آوازهاي آدميان راشنيدهام
در گردش شباني سنگين
ز اندوههاي من
سنگينتر
و آوازهاي آدميان را يكسر
من دارم از بر
يكشب درون قايق دلتنگ
خواندند آنچنان
كه من هنوز هيبت دريا را
در خواب ميبينم
ري را... ري را...
دارد هوا كه بخواند
در اين شب سياه
او نيست با خودش
او رفته با صدايش
خواندن نميتواند
ارادتي كه آقاي سيد علي صالحي به نيما دارد و مخصوصا به اين شعر نيما باعث شده است كه در اشعارش به اين كلمه اشاره كند .
متن مصاحبه ايشان را در مورد علاقه ايشان به اين شعر نيما را بخوانيد .
« شعر" نيما "هرگز به آخر نمي رسد ، شعر نيمايي و دوران آن تمام شده است, اما شعر نيما غنيمت زبان فارسي است و هنوز هم هيچ شاعري نتوانسته است شعري با قدرت و عظمت شعر " ري را " نيما خلق كند. »
" سيد علي صالحي " ، شاعر معاصر ، چگونگي ، چرايي و نحوه آفرينش و بيان شعر نيما را تشريح نموده است . او ، كه اگر چه به گفته خودش ، زماني " خلعلي " ميپنداشتندش ، اما اكنون ، باز هم به گفته اش ، در آن حد ماندگار شده است كه مشتاقان در پياش دوانند و ...
اين گفت و گو را بخوانيد :
گاه حتي اهل قلم حرفهاي ، از سه عنوان شعر نو , شعر نيمايي و شعر امروز به يك تعبير ياد مي كنند , نظر شما همين است؟
نخستين بار است كه چنين پرسش ظريفي مطرح مي شود , دو سال پيش هم به اين تفاوت ضمني و كمرنگ اشاره داشتم ، فرهنگ كلي گويي آفت آزار دهنده اي است كه بيشتر دست پخت اساتيد تنبل است ؛ مثل خود واژه توهين آميز " اساتيد " كه از اساس غلط است. استادهاي تنبل نمي خواهند ، از آشپزخانه " كلان روايت " بيرون بيايند . حتي در سخنراني ها ديده و شنيده ام كه اين سه عنوان را به يك معنا مي آورند . شعر امروزه ؟ غزل حافظ هنوز هم شعر امروز است ؛ و كوه كوه شعر نو خوانده ايم كه ابدا شعر امروز به شمار نرفته و نميرود وكهنه تر از شعر" ابومزقل ابن حاجب" است , شعر نيمايي هم يعني همان كلام موزوني كه در حجم اوزان نيمايي زاده مي شود , اما " شعر نو " باز هم كليتي است كه چندين جريان , موج و جنبش شعري را از نيما تا امروز در بر مي گيرد , همچنين شاعران مستقل از جريان ها هم متعلق به همين معنايند ، "شعر نيمايي"،" سپيد "،" شاملويي"، "حجم" ," موج نو" ," موج ناب" , و" شعر گفتار" , همچنان " نو" ناميده مي شوند البته اين نكات بسيار پيش پا افتاده است.
منظور نيما از " شعر نو" چه بود؟
در آن زمان , يعني گشودن جبههاي در برابر شعر كلاسيك , يعني عبور از صورت و سيرت شعر كهن , وداع با اوزان عروضي و توزين مضاعف مصاديع , و همچنين تغيير مسير اشباع شده سوبژه و ابژه .
بحران شعر معاصر از كجا شروع مي شود, سر چشمهاش كجاست؟
به اتفاقي به نام بحران در شعر و بحران شعر اعتقادي ندارم . شعر فارسي در طول حيات طولاني خود , دور به دور , يا شكوفايي را طي كره يا ركود و اشباع شدگي را . نمي توانم ، از دوره هاي ركود و اشباع شدگي به نام بحران ياد كنم , ركود و اشباع شدگي ادواري , در واقع دوران دورخيز كردن شعر براي رسيدن به افق و گستره تازه تري است . مثلا در اواخر دهه 50 تا اوايل دهه60 , شعر شاملويي و زبان فاخر و فخيم آرام آرام دچار ضربه شدن و نوعي اشباع گريز ناپذير شدكه البته در اواسط دهه 60 , اين ركود به حاشيه رفت و جريانهاي تازه تري عرصه را در مقام يك امكان غالب و فراگير به دست گرفت.
جريان غالب اين دو دهه در شعر ما , با نام جنبش شعر گفتار مطرح شده است . آيا اين جنبش نيز از پيشنهادات نيما بوده است؟
رسيدن به زبان طبيعي , در شعر , پيشنهاد نيماست . اين زبان طبيعي , همين شعر گفتار است.
چرا شعر نيمايي به مفهوم رعايت تمام اسلوبهاي شعري نيما , از تاثير بيرون رفته و خاصه بعد از اخوان ثالث , ديگر هوا خواهي و مخاطبي ندارد؟
در اين 30 سال اخير بنا به آمار رشد جامعه بشري در تمام حوزه ها , به ويژه حوزه علوم , برابر با تحول در 3 هزار سال گذشته است . روزگار ما روز گار شتاب است . حدود 46 سال از آخرين سروده نيما مي گذرد , كم نيست ! اين حدودا نيم قرن يك طرف , و از رودكي تا نيما هم يك طرف , نيما اگر امروز ناگهان از خواب7 هزار ساله برخيزد و حتي موفق ترين و خلاقترين شعرهاي اين دهه را بخواند , از شدت عصبانيت , دوباره به همان غزل و قصيده باز مي گردد . در حالي كه اتفاقي نيفتاده است و تنها آرزوهاي محال آن پيرمرد محقق شده است ، پيشنهادات خود او راه تكامل را پيش گرفته است.
آيا شعر نيما به آخر رسيده است؟
شعر آن عزيز نابغه هرگز به آخر نمي رسد ، شعر نيمايي و دوران آن بله ! تمام شده است , اما شعر نيما غنيمت زبان فارسي است . هنوز هم هيچ شاعري نتوانسته است ، شعري با قدرت و عظمت شعر " ري را " نيما خلق كند.
اگر نيما زنده مي ماند , دو دهه ديگر بيشتر عمر مي كرد , آيا مي توانست مثلا شعر سپيد را تحمل كند و يا بپذيرد ؟
با رجوع به يادداشت هاي نيما , به نظر نمي رسد كه آدمي اهل جمود و تكرار باشد , او قدرت عبور از خود را داشت . زمان شكني ، چون نيما اگر چه عنايتي به شعر نوپاي سپيد نداشت ، اما كيمياي زمان به اضافه نبوغ فردي گاه معجزه مي آفريند.
مولفههاي شعر نيمايي چقدر در دوران اوليه شاعري شما تجلي پيدا كرده بود؟
كارم را در نوجواني با شعر كلاسيك شروع كردم , اما خيلي سريع" فروغ" , و بعد" شاملو" را شناختم , با اين حال ، آن ريتم ذهني و ضرباهنگ دروني شده , راهم را به سوي سر منزل "نيما " هدايت كرد , و چه كوتاه از آن ساخت بريدم , و راه نخست خود يعني " موج ناب" را يافتم , و اوايل دهه60 ، هم كه خود آغاز جنبش شعر گفتار بود.
چرا روي شعر نيمايي توقف نكرديد ؟
مطبوعات دهه پنجاه- خاصه نيمه نخست آن - هنوز هم اردوگاه شعر نيمايي بود , هنوز بحث بي سوادانه و نبرد كهنه و نو ادامه داشت.
سال 1351 در شب شعري در مسجد سليمان شعري نيمايي با عنوان " شبان " خواندم كه مورد استقبال قرار گرفت , اما سال 1353 به اين نوع تجارب شك كردم . در جمع دوستان يك بار گفتم " وزن آشكار خيلي لوس است " دوستي گفت : نظر شاملو هم همين است . واقعا تا آن لحظه جملهاي با اين مضمون از شاملو نخوانده بودم , اما شعرش مصداق همين اراده بود.
شما به عنوان شاعري تاثير گذار , كي از جنبش خود يعني شعر گفتار عبور خواهيد كرد ؟
در دهه اخير ديدم كه " عبور از خود" خيلي " مد " شده است. چه اشتباه خطرناكي , آن هم براي شاعران جا افتاده ، اين عبور از خود نيست , بلكه به تبع ديگران فرار از خود است . موج ها مي آيند و مي روند , اما جنبش " شعر " با آن رگه هاي درخشان گفتاري در شعر ما از اعصار دور تا امروز اتفاقي تفنني و يا نوعي اتود زدن كلامي نيست كه به ورزيدني فصلي قناعت كند ، اين كشف ادامه دارد ؛ و به جاي فرار از خود , تكامل خويش را پي خواهي گرفت . به نظر مي رسد دو سه شاعركه از خود فراركرده بودند, دارند سرجاي سابق خود باز مي گردند .
با يك مقايسه ساده بين شعر دو دهه اخير با دهه هاي پيشين تاثير شعر گفتار , چه در تقطيع و سطربندي و تدوين صورت شعر و چه در روح زباني آن , كاملا آشكار مي شود , اين نكته بر هيچ محقق و منتقد با انصافي پوشيده نيست . آيا خود شما در آغاز اعلام اين جنبش چنين دستاوردهايي را حدس مي زديد ؟
كاملا برگذشته وآينده اين اتفاق اشراف داشتم , چون همان زمان كه تقطيع و تدوين هموار شعر سپيد گفتار را اعلام كردم , نامه ها و نقدهاي تندي دريافت كردم . اما صبوري , صبوري و ايمان به راه خود و كار و كارو كار حقيقت نهايي را ثابت كرد
-
در مورد تلقي هاي نيما از " ري را "
البته تلقي آقاي صالحي از " ري را " متفاوت از تلقي نيما است كه در آن مورد هم بحث خواهيم كرد
پس از يك بار خواندن شعر به اين نكته ميتوان پي برد كه دو نكته محوري، دغدغههاي اصلي ذهن مخاطب براي دستيابي به كليد فهم اثر را تشكيل ميدهد: 1 - "ري را..." كه نام شعر را تشكيل ميدهد و در ساختمان اثر هم به كار رفته چه معنا، نقش و كاربردي دارد؟
2 - مفهوم محوري "خواندن" كه درهر چهار بند شعر به شكلهاي مختلفي به كار رفته و كاربرد و معناي ديگر تعابير چون "شنيدن صدا..." و "خواندن نميتواند..." و نظير آن در گرو درك آن است، جدا از معناي ظاهري، چه مفهوم و هستي نمادين و استعاري در شعر دارد؟
در تفسيرهاي ديگري كه از اين شعر خواندهايم "ري را..." را نام زني دانستهاند و جمله را خطابي فرض كردهاند: "ري را...!" يا اينكه صداي چرخش كليددر قفل دانستهاند. و يا اينكه آن را اسم صورت دانستهاند.
فهم اين نكته به دقت چنداني نياز ندارد كه در شعري چنين جايگاه اعضا و عنصرهاي اصلي و فرعي "جايگاهي تصادفي" نيست و نميتواند باشد. ضمن اينكه كاربرد هيچ كلمهاي و تعبيري صرفا به زيبايي صوتي و شنيداري يا ارزشهاي موسيقيايي و بصري آنها مربوط نميشود. بلكه به راحتي ميتوان دريافت كه چيزي پنهاني - همچون آهنربايي زير صفحه سپيد كاغذ - اجزا و برادههاي روي صفحه را جهت ميدهد و به سمت يك "كليت ذهني" معطوف ميكند. عناصر پراكنده و "در خود" نيستند، ابزار صرف هم نيستند. يعني ضمن داشتن تشخص و هويت زيبايي شناسانه و شعري هر كدام از بندها و سطرها و واژهها در خدمت تعين وشكل دهي به يك پيكره و ساختار فكري / هنري هستند كه فرم منظومه را شكل ميدهد. (منظومه را نه در مفهوم متعارف ادب كلاسيك، بلكه به همان مفهومي به كار ميبريم كه در عبارت "منظومه شمسي" از آن اراده ميكنيم. يعني سيستم.) بنابراين به نظر ميرسد در تاويل و تفسيرهايي كه پيش از اين از اين شعر ارايه شده، تعبيري دلبخواهي و مسامحهآميز از "ري را.." صورت گرفته است، يا دستكم "ناخوانا با منطقي كه شعر ارايه كرده است." چرا كه در اين تفسيرها، معناي در نظر گرفته شده براي تعبير "ري را..." جايگاه، نقش و معنايي متناسب با "منطق دلالي" و "ساختار شعر" ندارد. آيا چه فرقي خواهد كرد اگر "ري را..." را نام زني ندانيم؟ به چه چيزي در شعر لطمه ميخورد؟ مثلا آيا شعري عاشقانه را، غير عاشقانه فرض كردهايم؟ همين طور است كه اسم صوت دانستن آن يا به طور دلبخواهي "صداي باز شدن قفل" فرض كردن آن. اين قفل و كليدش در كجاي شعر يافته ميشود؟ و آيا اصلا چنين تعابيري، كليت يكپارچه و هماهنگ شعر را زير سوال نميبرد؟
دوم اينكه بنا به سنت زباني و ذهني و نيز فرهنگ ديگر شعرهايي كه از نيما خواندهايم ميشود به راحتي متوجه شد كه ميتوان براي يك مضمون محوري همچون "آواز خواندن" جدا از دلالتهاي متعارف و نقشمايههاي نحوي و واژگاني آن، جايگاه و "معناي نقشي" و استعاري قايل شد. يعني مدلول و معناي اوليهي "خواندن" را دال ونشانهاي براي "كنش" يا "واقعيت" ديگري فرض كرد كه در لايههاي پنهانتر شعر براي كشف كردن خواننده، نهفته مانده است.
نظام نشانه شناختي متن كاملا متناسب و متلائم با اين فرض - يا پيش فرض - است كه نيما با اشاره و تاكيد به تمايز "آواز خواندن" و "همهمهاي شبيه خواندن" ميخواهد ما را متوجه چيز ديگري بكند كه "آواز خواند" يا "همسرايي" ميتواند نشانه يا نماد آن باشد. اما بگذاريد براي درخت نگاهي هم به جنگل بيندازيم: كمي دورتر شويم و صحنه را بنگريم:
3
نيما اين شعر را در سال 1331 سروده. سالي كه در تاريخ ما به واسطهي تلاطمها و فراز ونشيبهايش جايگاه خاصي يافته است. مقدماتي كه در سال 32 به نتايج تاريخي و بخصوصي منجر شد در همين سال اتفاق افتاد. حال بيآنكه لزومي داشته باشد كه به اتفاق يا اتفاقات مشخصي اشاره كنيم، توجه كنيم كه شاعر مجموعا 9 شعر در اين سال سروده است (يا دستكم در مجموعه اشعارش زير 9 شعر از شعرها اين تاريخ آمده است). با توجه به روح كلي حاكم بر آنها و مضمونها و دغدغههاي طرح شده در اين اشعارميتوان كمابيش به پس زمينه ذهني و روحيه شاعر در آن مقطع تاريخي به عنوان يك بستر اوليه پي برد. اين كار نه از جهت آگاهي به شرايط اجتماعي و سياسي زمانه او يا روشنگري شعرها در اين زمينه اهميت مييابد، بلكه ميتوان از نسبت و خويشاوندي و همسايگي اين متنها، حتا به گونهي 9 قطعه و پازل مختلف از يك "متن كليدي بزرگتر"، سخن راند. متن كليدي و كليتري شامل "سرايش نيما" در مقطع يك شكست تاريخي، كه مقدمات يك دوره ركود و افول حركتهاي اجتماعي زمينه چيني ميشود. بيآنكه هنوز در اين دوره حركتهاي پراكنده، افراطي، گروهي جدا از مردم و محكوم به شكست يكسره محو شده باشد. و البته شاعر كه طليعهي شكست را ميبيند تفاوت اين گونه تلاشها را با تلاشهاي قبلي حس ميكند و ميداند.
شعر "قايق" او با آن شروع و ترجيع مشهورش: "من چهرهام گرفته / من قايقم نشسته به خشكي" و آن پايانبندي در خور: ".. فرياد من شكسته اگردر گلو، وگر / فرياد من رسا / من از براي خلاص خود و شما / فرياد ميزنم/ فرياد من رسا / من از براي خلاص خود شما / فرياد ميزنم / فرياد ميزنم." در اوايل همين سال سروده شد. در شعرهاي "آهنگر"، "در نخستين ساعات شب" و "خونريزي" نيز دقيقا همين روحيه تسري دارد: "با تنم توفان رفته است / تبم از ضعف من است / تبم از خونريزي." يا شعر داروگ را به ياد بياوريم كه باز در همين سال سروده شده: "خشك آمد كشتگاه من... /... قاصد روزان ابري، داروك كي ميرسد باران؟" و شعر خانهام ابريست نيز چنين شروع ميشود: "خانهام ابريست / يكسره روي زمين ابريست با آن... /.... در خيال روزهاي روشنم كز دست رفتندم... / و همه دنيا خراب و خرد از باد است.../ و به ره ني زن كه دايم مينوازد ني در اين دنياي ابراندود / راه خود را دارد اندر پيش."
در شعر "همه شب" نمادپردازي معطوف به "خود شعر" و شاعر است در جهاني كه گويا جز شعر چيزي براي شاعر باقي نمانده است و شاعر اسير مخلوقي است كه نابگاه اما هر شب به سراغ او ميآيد و شبهايش را بيگريز باقي ميگذارد. در شعر "در كنار رودخانه" و صف نمادين يك سنگ پشت پير را ميخوانيم: (... آفتاب من / روي پوشيده است از من در ميان آبهاي دور / آفتابي گشته بر من هرچه از هر جا / از درنگ من / يا شتاب من / آفتابي نيست تنها آفتاب من / در كنار رودخانه" اين همان ني زن شعر "خانهي ابري" و اسير شعر "همه شب" است كه با وجودي كه هر چه از هر جا بر او آفتابي شده، آفتابي نيست تنها آفتاب او.
پس از اين شعر، نيما تا سال 1337 تنها 13 شعر از خود به جا گذاشته، سالي دو شعر. كه آخرين آنها تاريخ آبان 37 را دارد. و در تمام اين شعرها، ادامه روحيه سال 31 و بدتر از آن: ويژگي خاكستري شدن "اميد / ياس" دوره شكست و تيره روزي در كارهايش منعكس است.
بيخود نيست كه در شعرهيچ شاعري، بسامد واژه "شب" يا معادلهايش و اصولا فضاهاي شبانه چنين وسيع وگسترده نيست. اين واژه از فرهنگ نيما وارد فرهنگ شعري دورهي بعدي شعر فارسي شد كه همچنان هم باقي است.
اما وقتي شعرهاي سال 29 وبخصوص 30 (كه "مرغ آمين"در اين سال سروده شد) را ميبينيم روحيه ديگريست. اگر چه در آن سالها نيز از اينكه "هنوز از شب دمي باقيست" سخن ميگويد اما مرغ آميني وجود دارد كه انعكاس گوياي آرزوهاي مردم است.
اگر مجموعهاي كه گفته شد را يك "فرامتن" بدانيم، اين فرامتن سازنده و در نسبت مستقيم با متن شعر "ري را..." است.
-
آواز خواندن" اين شعر كه باعث شده "شعر / راوي" "هيبت دريا" را از خاطره نبرد، نميتواند استعارهاي از واقعيتي ديگر نباشد. "دريا" و"هيبت آن" نيز كلماتي هستند كه ريشه در همان فرهنگ و نشانهشناسي دارند كه شاعري از تبار نيما و پس از او، چنين به كار ميگيرد:
"دريا نشسته سرد / يك شاخه در سياهي جنگل به سوي نور / فرياد ميكشد" اما آوازها، آوازهايي كه تمام "نظم هوشرباي" شنوندهاش را ميطلبد، تا در "گردش سنگين شبان"، سنگينتر از اندوههاي انسان تنها مانده، ملكه ذهن و مفر رهايي و تاب آوردن اوشود، آوازهايي كه با هم خوانده ميشود: "همخواني" و "همسرايي" همسرايان: "يكشب درون قايق، دلتنگ / خواندند آن چنان كه من هنوز هيبت دريا را / خواب ميبينم."
بيعلت نيست "شاعر / راوي / شنونده" صدايي را كه شنيده با صداي هم آهنگ و دست جمعي همخوانان و همسرايان، كه دل و دينش را ربوده است مقايسه ميكند و آن را شايسته چنين مقايسهاي نميداند. صدايي كه ميخواهد آواز بنمايد محصول تلاش "آشنايي" كه "ميخواهد" آواز بخواند، اما "شنونده / شاعر/ راوي ميداند كه نميتواند، كه آن صدا آواز نيست، همخواني نيست، همسرايي نيست، و براي اينكه آوازهاي "آدميان" را شنيده و از بردارد. يعني حتا "ماهيت انساني" براي اين صورت قايل نيست. و ميداند كه او اين "آشنايي ناآشنا"، "خواندن نميتواند" چرا كه با خودش نيست، از خويشتنش جدا شده و رفته، با صدايش رفته. كجا؟ از خويش، از ساحت انساني و آوازهاي انساني رفته. براي همين هم مقابل شناختن نيست و غريب مينمايد و در عين آشنا نمودنش، راوي ميگويد گويا "كسي" است كه ميخواند. در "كس" بودن او هم شك است. اما چرا صدا از "كاچ" ميآيد؟ قطعه كوچكي از جنگل ميان مزارع. اگر مزارع، نشان از محيط انساني يا انساني شدهي طبيعت است، جنگل نشاني از محيط وحشي و طبيعتي نافرمان و ناانساني دارد. بند آب، هم دستكار انسان و نشانهي حضور اوست. بنابراين صدا از جايي ميان ناشناختگي و طبيعت كه در پس "بند آب" قرار دارد، ميآيد. اما "بند آب" هم در شبي چنين، برق سياه تابي دارد كه تصويري از خراب و خرابي را به ذهن ميآورد. در چنين شب و خرابي، صدا و همهمهاي كه آواز نيست (اما ميخواهد كه آواز باشد و آواز بنمايد) ازآشنايي كه با خودش فراهم نيست و غريبهاي مينمايد كه خواندن نميتواند، چگونه ميتواند بر اندوهان سنگين شاعر/ راوي منتظر، غلبه كند تا سنگين گردش روزگار را سبك كند؟ شبه آوازي كه از هيبت دريا نشاني ندارد چرا كه اگر نشاني داشت، حتا با وجود دلتنگ بودنش در بيداري هوشربا بود و در خواب خيمه ميزد.
اما ري را ...
آيا ري را... چيزي جز صداي تكرار و بازگويي آن صدا و همهمه است؟ انعكاس همههاي كه همسرايي و همخواني خوانندگان نيست اما بدان ماننده است. همخواني اهل دريا نيست، اما ميخواهد چنان باشد چنان بنمايد. چيزي كه "راوي / شاعر" را بر ميانگيزد تا به انكارش برخيزد.
از حيث ظاهر زبان، نيما چنين لحن و روش و سابقهاي را در كارهاي ديگرش دارد: "تي تيك تي تيك، سيوليشه" عبارتي است از شعر سيوليشه، كه واژههاي اول تكرار صداي بالهاي "سيوليشه" - سوسك سياه - يا برخورد او با شيشه است.
يا در شب پرهي ساحل نزديك، تكرار صوت "چوك و چوك" نشان دهندهي حضور مصر شب پره است. يا تكرار صداي نوك پرنده از برخورد با درخت الهام بخش تركيب زباني دودوك دوكا! آقاي توكا! در شعر "توكا" ست يا باز هم تركيب "زيك و زيك، زيك زايي" تكرار نام و صدا و حضور پرندهاي است در شعري ديگر.
بگذريم از مواردي چون تكرار صداي ناقوس (دينگ و دانگ) يا خروس (قوقولي قو) يا پت پت چراغ (پيت پيت) كه همگي به موتيفهاي صوتي و زيبايي شناسانهاي در شعرهاي او بدل ميشوند.
بنابراين در اين نوع نگاه، تاويل و بازخواني از شعرهاي "ري را..." اينكه "ري را..." را تكرار صدايي بدانيم كه شاعر شنيده و يا وهم شنيدنش را دارد؛ واز دور به همهمهي همسرايي عدهاي ميماند كه گويا با هم ميخوانند و انگار حضوري دست جمعي منبع صداست؛ انگيزه سرايش شكل ميگيرد(1) تا شاعر "ساختار نهفته" را در اين مقياس ظاهري به بياني هنري تبديل كند: اين صداي حضور دست جمعي و همسرايي و آوازي انساني نيست كه از دل مزارع به گوش برسد بلكه اين بدل جايگزين تصنعي و خود باختهي كسي يا عدهاي است كه از پشت "كاچ" (قطعه جنگل تك افتاده در مزارع) به گوش ميرسد. از جانبي آشنا "اما مسخ شده" و از خود دور افتاده كه ميپندارند و مينمايند كه همهمه ايشان هُرا و هيبت دريا را با خود به همراه دارد و نشان آن است اما سايهاي از خنياي مبهم و موهوم سمتي پرت و دور افتاده است كه خود سنگيني شبان اندوهبار را سنگينتر ميكند، چرا كه تنهايي شاعر "راوي / شنونده را كمتر نميكند و فريبش ميدهد "(فريبت ميدهد، اين سرخي بعد از سحرگه نيست") انعكاس صداي دريا نيست، انعكاس صداي شاعر نيست، پاسخ انتظار او نيست. و تنهايي و هول و خاطره و بختك اين خراب آباد را به حال خود رها كرده است.
كدام وقايع يا واقعه سال 31 نيما را به بازگويي چنين مقايسه و بياني رسانده كه از قضا در شعرهاي ديگر و بعدتر او هم تكرار ميشود؟
پاسخها متنوع است يا واحد، فرقي نميكند، هر چند كه قطعي نيست. فرق "نماد" و "تمثيل" در همين است. اگر در داستان كنيزك و پادشاه شما طاق به طاق و نعل به نعل به دنبال معادلهايي براي "نفس اماره" و "عقل" و... ميگرديد اينجا مايهها نماينده و سايهاي براي يك چيز مشخص و مثالي نيستند بلكه تشكيل دهنده جهان و نظامي هستند كه در صورت تفهم و تفاهم و مكالمه با آن، در فهم جهاني كه تجربه كردهايم يا ميكنيم و پيش رو داريم نيز قدمي پيشتر گذاشتهايم بيآنكه مشاركت و آزادي خواننده نفي شود، بيآنكه به بهانه اين مشاركت رابطه شعر با جهان و زندگي پيرامون شاعر قطع و تخطئه شود.
تا آنجا كه به "هستي و جان شعر" بر ميگردد، شعر مدرن آن قطعيت نهايي را كه منظور و مقصود يك ذهن ساده انديش ماقبل مدرن است از خواننده دريغ ميكند. اگرچه هر شعر انگيزه سرايش دارد و هر مخاطبي براي اين انگيزه ميتواند مدلولي قايل شود، اما هرگز به طور قطع يك شعر را نميتوان در انگيزهي سرايش آن (حتا اگر به وسيله گوينده اظهار شده باشد) خلاصه كرد و يا "منظور شعر" را در "منظور شاعر" محدود و مختصر كرد. اما هر خوانندهاي حق دارد جانشين و بديلي براي نمادهاي شعر متصور شود. براي سنجش ميزان نزديكي، قرابت و هماهنگي تاويل خواننده با جهان شعر، ميتوان و بايد از جهان نشانه شناختي متن مدد گرفت. به طور مثال نويسنده اين سطور حق اين پرسش از خواننده را دارد كه:
آيا فكر نميكنيد كه: همهمه "اعتراضهاي گروهي"، پراكنده و جدا افتادهاي كه پس از 30 تير 1330 در جامعه به گوش ميرسيد، و ديگر يادآور حقانيت و يكپارچگي حضور مردم در سال 30 و قبل از آن نبود؛ انگيزه اوليه سرايش شعر را تشكيل داده است؟ يا اعتراضي كه عدهاي در سال 31 به نيما، براي شركت در "فراخوان روماني" و همصدايي با گروهي ديگر، كردند كه عاقبت منجر شده به نامه جلال آل احمد در بهار 32 و سپس نامه "نيما" به "جلال" با عنوان "كدخدا رستم" در همان سال و عاقبت پشيماني جلال پس از مرگ نيما در مقاله معروف "پير مرد چشم ما بود" ميتواند مصداقي براي هُرا و سر و صداي بيهيبت عدهاي باشد كه خودرا جايگزين و نماينده مردم (دريا) فرض ميكردند؟
پاسخها هر چه كه باشد، شعر، جهان و متن و نظام خود را دارد و به تعداد خوانندههاي خود مشاركت ميطلبد.آنچه كه در پاسخ شخصي من ميتواند مد نظر قرار گيرد اين است كه نيما بسياري از شعرهاي خودرا با توجه و تكيه به رويدادهاي واقعي ميسرود. مثالهاي مشهور آن شعر "برف"و شعر "خونريزي" است. اما هر چه شعر پختهتر باشد ميتواند از منظور و انگيزه اوليه خود فراتر رود. آن گاه ميتواند براي هر خوانندهاي آينهاي باشد كه تجربههاي خود و زمانهاش را در آن بازيابد. به همين واسطه است كه اگركمي دقت كنيم ما نيز ميشنويم صدايي بيگانه / آشنا را: ري را... ري را... كهصداي آدمي نيست و نشان از هيبت دريا ندارد.