نامهُ فروغ به احمد رضا ا حمدی
خیلی خوشحالم که رفته ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی روشنفکری تهران ندارد.
برای توکه هوش وذوق فراوا نی د اری وهمچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان وهمچنین ذهنی پاک وتأ ثیر- پذ یر،
یک دوره زندگی مستقل ودور ازجریان های مصنوعی وکم عمق، بهترین زمینه وپشتوانه تکامل می- تواند باشد.
سعی نکن زیاد شعر بگوئی.فریفته هیجان و شد ت نشو. بگذار همه چیز درذهنت ته نشین شود.
آنقدرته نشین شود که فکر کنی اصلاً اتفاق نیفتا ده، زندگی کن تا ازیکنواختی بیرون بیا یی. آ دم
وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله ای در او صورت می گیرد و این استحا له است که انسان را لحظه به لحظه و روز به روز می سازد و وسعت می دهد. وقتی د یدی که داری یک ا یده مشخص را تکرار می کنی، اصلاً قلم و کاغذ را کنار بگذار، مثل من که لااقل برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می کنم و صبر می کنم تا باز د وباره شروع کنم. اصل، ریشه است که نباید گذاشت ازمیان برود. حالابگذار دیگران بگویند که «دیدی، این یکی هم تمام شد.» اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمی خواهد جوابش را بدهی فقط در دلت و به خودت بگو من که کار خانه شعر سازی نیستم و دنبال بازار هم نمی گردم. من گمان می کنم که انسان وقتی واقعاً به حد خلا قیت رسید، تنها وظیفه اش این است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد.حالا چه اهمیت دارد که ساکنان « ریو یرا» یا « کافه نادری » در مجلس ختم آدم. برای آدم دلسوزی کنند. آدم بر می گردد، مثل مرده ای به مجلس ختم خودش بر می گردد و با موجود یتی تازه و جوان و خیره کننده. اوضاع اد بیات همان شکل است که بود، مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار... من که دلم به هم می خورد و تا آ نجاکه بتوانم سعی میکنم خودم را از شعاع این مقیاس ها و هدف های احمقانه و مبتذل کنار نگه دارم. من به د نیا فکرمی کنم هر چند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً صفر لست، اماخوبیش این است که آدم را از محدودیت این محیط 4 در 2 و این حوض کرم ها نجات می دهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار گرفته است و بد بختانه رد شده است ، وحشتی نخواهد کرد. حتی خنده اش خواهد گرفت.
خیلی نوشتم.
احمد رضای عزیز - « وزن » را فراموش نکن به توان هزار فراموش نکن، حرف مرا گوش بده. به خدا آرزویم این است که استعداد و حساسیت و ذوق تو در مسیری جریان پیدا کند که یک مسیر قابل اطمینان و قرص و محکم باشد. حرف های تو این ارزش را دارد که به یا د بماند. من معتقد م که توهنوز فرم خودت را پیدا نکرده ای و این راهی که میروی راه درستی نیست. این چیزی که تو انتخاب کرده ای اسمش آزادی نیست. یک نوع سهل بودن و راحتی است. عیناً مثل این است که آ دمی بیاید تمام قوانین اخلاقی را زیر پا بگذارد و بگوید من ازاین حرفها خسته ام وهمینطور دیمی زندگی کند. درحالی که ویران کردن اگرحا صلش یک نوع ساختمان تازه نباشد، با لنقسه عمل قابل ستایشی نیست.
تا می توانی نگاه کن و زندگی کن و آهنگ این زندگی را درک کن. تو اگر به برگ های درخت ها هم نگاه کنی می بینی که با ریتم مشخصی در باد می لرزند. بال پرنده ها هم همینطور است. وقتی می خواهند با لا بروند بالها را به هم می زنند، تند تند و پشت سر هم وقتی اوج می گیرند در یک خط مستقیم می روند. جریان آب هم همینطور است، هیچوقت به جریان آب نگاه کرده ای ؟ چین ها .و رگه ها، و نظم این چین ها و رگه ها. وقتی یک سنگ را در حوضی می اندازی ، دایره ها را دیده ای که با چه حساب وفرم بصری مشخصی در یکد یگر حل می شوند و گسترش پیدا می کنند. هیچوقت حلقه های کنده درخت را تما شا کرده ای که با چه هماهنگی و فرم حساب شده ای کنار هم قرار گرفته اند. اگر این حلقه ها می خواستند همینطور بی حساب به راه خودشان بروند، آن وقت یک کنده درخت، دیگر یک حجم واحد نمی شد .درتمام اجزاء طبیعت این نظم وجود دارد. این حساب و محدودیت وجود دارد. تو اگر بیشتر دقت کنی، حرف مرا خواهی فهمید. هر چیزی که بوجود می آید و زندگی می کند تابع یک سلسله فرم ها و حساب های مشخصی است.و درداخل آنها رشد می کند. شعر هم همینطور است و اگر تو بگویی نه، و دیگران بگویند نه، به نظر من اشتباه می کنند.اگر نیروئی را در یک قالب مهار نکنی آن نیرورا بکارنگرقته ای و هد رداده ای، حیف است که حساسیت توهد ر برود و حرفهای قشنگ و جاندار تو، فرم هنری پیدا نکنند. یک روز خواهی فهمید که من راست می گفتم.
خیلی نوشتم. امیدوارم خسته ات نکرده باشم. برای من نامه بویس. خوشحال می شوم. مرا خواهر خودت حساب کن. اگر من د یر به د یر می نویسم درعوض زیاد می نویسم و در نتیجه جبران می شود.
درآرزوی موفقیت تو
برگزیدۀ بخشهایی از نامه های فروغ به ابرهیم گلستان
...حس میکنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آیندۀ مرا متزلزل کرد.
من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم.کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائیست که میتوانستم داشته باشم، اما کجرویها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع کنم.
بدیهای من بخاطر بدی کردن نیست. بخاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.
***
...حس میکنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد...
مییخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم.میخواهم به اعماق زمین برسم.عشق من در آنجاست،درجائی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها بهم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه های درختان آویزان کنم.
***
...همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد ... سعی کرده ام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودم ... ما فقط می توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی توانیم آن را اصلا" نداشته باشیم.
***
...نمیدانم رسیدن چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست.دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند ... و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است.
معتاد شدن به عادت های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.
...محرومیت های من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپش ها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمی خواهم سیر باشم، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.
...بدی های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی های من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است.
و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.
***
...پریروز در اتاق پهلوی اتاق من (درهتل) زنی خودکشی کرد.
نزدیکهای صبح صدای ناله از آن اتاق بلند شد.من خیال کردم سگ است که زوزه میکشد.آمدم بیرون گوش دادم.دیگران هم آمدند.بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پله های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا" مرده بود و میان لباسهایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم میخورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه های کثیف،جورابهای پاره، کاغذرنگی و عروسکهائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتابهای قصۀ کودکان، قرص های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی.
نمی دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد.دلم میخواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار میکردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم.آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.
***
...این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریفتر و نجیب تری نیستند که میگذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟
***
...خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم.
دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و بپایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.
***
...ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام.
به محض اینکه از خانه بر میگردم و با خودم تنها میشوم یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم را به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است..از فستیوال به خانه که برمیگشتم ، مثل بچه های یتیم همه اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم .چقدر رشد کرده اند ؟ برایم بنویس .وقتی گل دادند زود برایم بنویس .
از این جا که خوابیده ام دریا پیداست . روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست . اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ...
دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم . از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند . بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست . فقط دلم میخواهد فرو بروم ، همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم . بنظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن،
از دست دادن ، از هیچ و پوچ شدن همین است .
***
بعد از استقبال و تکریم فوق العاده ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است ....
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود . حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام میکند . کاش در جای دیگری بدنیا آمده بودم ، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده . افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است ، تلف کنم ، همچنان که تابحال کرده ام . وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند ، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی ( در اصل نامه اسم مجله برده شده است ) را نبینم .
***
تا به خود آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید . تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری ، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی .....هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود .
***
چه دنیای عجیبی است ، من اصلآ کاری به کار هیچکس ندارم ، و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند . نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد . من آدم کمروئی هستم . برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم ، بخصوص که این دیگران اصلآ برایم جالب نباشند ، بگذریم .
***
یک تابلو از « لئوناردو » در « نشنال گالری » است که من قبلآ ندیده بودم .
یعنی در سفر قبلیم به لندن . محشر است . همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است . مثل آدم به اضافۀ سپیده دم . دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم .
مذهب یعنی همین ، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم .
من تهران خودمان را دوست دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم .
***
اگر « عشق » عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ایست .
تاملاتي بر شعر فروغ فرخزاد
بخش يک: اسير، عباس احمدي
شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه نظام جبارانه پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و باز دچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده خود احساس می کند
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خلاصه
ما در اين مقاله مي خواهيم نشان بدهيم که شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
***
اولين مجموعه ي شعري فروغ کتاب اسير است. اين کتاب، مانند ديگر کتاب هاي او، صحنه ي جنگ بين "ايد" با "سوپرايگو" است.
"ايد" (Id) يا نفس اماره، طبق فرضيه هاي سيگموند فرويد، در ضميرناخودآگاه قرار دارد و از دو نوع غريزه ي حيواني تشکيل شده است: يکي غريزه ي زندگي يا "اروس" Eros که موتور محرکه ي سکس است و ديگري غريزه ي مرگ يا "تاناتوس" Thanatos که موتور محرکه ي خشونت است.
"سوپرايگو" (SuperEgo) يا "قاضي وجدان"، طبق آراي فرويد، از محيط خارج به درون ضمير خودِآگاه وارد مي شود تا با سانسور و کنترل غرايز حيواني ي اروس و تانانوس ، شخص بتواند در جامعه زندگي کند.
در شعر" ديو شب " که از مجموعه ي "اسير" انتخاب شده است به خوبي جنگ بين ايد وسوپرايگو مشاهده مي شود. در اين شعر، زني شوهردار و مادر کودکي شيرخوار، با فاسق خود جماع مي کند و سپس به خانه بازمي گردد و سر پسر کوچک خود را بر دامان مي گذارد و براي او لاي لاي مي خواند. مادر به پسر مي گويد شيطاني نکن و چشمانت را بر هم بگذار و به خواب برو. يادم مي آيد که يک شب پسري شيطاني کرد و نخوابيد و مادرش را اذيت کرد و ديوشب با دهاني که از خون کف کرده بود آمد و اورا با خودش برد:
"لاي لاي، اي پسر كوچك من
ديده بربند، كه شب آمده است
ديده بربند، كه اين ديو سياه
خون به كف خنده به لب آمده است
...
يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد"
در اين ميان، ديو شب يه سخن مي آيد و به مادر مي گويد که من از تو نمي ترسم. زيرا دامن ات به گناه آلوده است و حرمت مادري را نگه نداشته اي و با مردي غريبه همخوابه شده اي. درست است که من ديوم، اما تو از من ديوتري. سر اين طفل پاک و معصوم را از دامن گناهکار و آلوده ي خود بردار.
"ناگهان خاموشي خانه شكست
ديو شب بانگ برآورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناه ست، گناه
ديوم اما تو ز من ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده"
در اين شعر، ديو شب سمبول و فرانمود و نشانه ي "سوپرايگو" يا قاضي وجدان است که فروغ را سرزنش مي کند. سوپر ايگ، همان طور که قبلا گفتيم نماينده ي قوانين و رسومات نظام پدرسالاري است. نظام ظالمانه ای که قوانين شرعي و عرفي نجابت و عصمت را به زور سدگسار و قتل و زندان وارد ذهن و روان زن ها می کند. قوانيني که در دوره ي مادرسالاري وجود نداشته است و زن ها با فراغ بال و با آزادي کامل با هر مردي که مي خواستند همبستر مي شدند. "سوپرايگو" به فروغ مي گويد که چرا به وسوسه هاي "ايد" گوش داده ای و با مردي غريبه همخوابه شده اي. فروغ، در برابر سوپرايگو تسليم مي شود و مي پذيرد که مادري آلوده دامن است و به طفل خود مي گويد که سرت را از دامن من بردار
"بانگ مي ميرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
مي كنم ناله كه كامي، كامي
واي بردار سر از دامن من"
در "ديو شب" و نيز در ساير شعرهاي کتاب اسير، جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" به درجات مختلف ادامه دارد. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
براي آن که جنگ بين "ايد" و "سوپرايگو" به پايان برسد بايد يکي از دو طرف از بين برود. فروغ در سن هجده سالگي که کتاب اسير را منتشر کرده است نمي توانسته است که "سوپرايگو" و قوانين ظالمانه ي نظام پدرسالاري را از بين ببرد، بنابراين از خدا تقاضا مي کدد که جسم گناهکار او را که اسير وسوسه هاي نفس اماره است از او بگيرد و جسم ديگري به او بدهد که اسير غرايز جنسي "ايد" نباشد. فروغ در شعر "در برابر خدا" مي گويد که اي خداي بزرگ، من از جسم خويش خسته و بيزارم و هر شب بر آستان جلال تو سر مي سايم و از تو اميد جسم ديگري دارم:
"آه اي خدا چگونه ترا گويم
كز جسم خويش خسته و بيزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گويي اميد جسم دگر دارم "
اي خدا از چشمان روشن من، شوق رفتن به سوي مردان غريبه را بگير. اي خدا لطفي كن و به چشمان من بياموزکه از برق چشمان مردان غريبه بگريزد:
" از ديدگان روشن من بستان
شوق به سوي غير دويدن را
لطفي كن اي خدا و بياموزش
از برق چشم غير رميدن را"
اي خدا، از لوح خاطر من تصوير عشق و عاشفي را پاک کن. اي خدا يي كه دست توانايت عالم هستي را بنيان نهاده است، از دل من شوق گناه و ميل به همخوابه شدن با مردان غريبه را پاک کن:
"يك شب ز لوح خاطر من بزداي
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم به انتقام جفاكاري
در عشقش تازه فتح رقيبش را
آه اي خدا كه دست توانايت
بنيان نهاده عالم هستي را
بنماي روي و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستي را
از تنگناي محبس تاريكي
از منجلاب تيره اين دنيا
بانگ پر از نياز مرا بشنو
آه اي خداي قادر بي همتا "
البته مي دانيم که اين تقاضاي فروغ از خدا هيچ گاه مستجاب نخواهد شد و آدمي همواره اسير غريزه هاي ناخودآگاه اروس و تاناتوس باقي خواهد ماند. به همين علت، کتاب اسير که حدود شصت سال پيش در ايران منتشر شده است، نه تنها پس از اين همه سال موضوعيت خود را از دست نداده است بلکه با برآمدن حکومت اسلامی و اعمال شديرتر قوانين ظالمانه ي پدرسالاري، مورد اقبال و توجه ی بيش از پيش جنبش زنان قرار گرفته است.
فروغ در دومين کتاب خود به نام "ديوار"، به جاي آن که از دست ديده و دل بنالد و از خدا بخواهد که غريزه هاي جنسي را در او خاموش کند، به سوپرايگو و قوانين ظالمانه ي پدرسالاري حمله مي کند. او در "ديوار"، بر خلاف "اسير"، از جفت يابي و جفتگيري و ارضاي غرايزجنسي خود اظهار ندامت نمي کند، بلکه با تمام قوا به "ديوار" سوپرايگو يورش مي آورد. ما در مقاله ي آينده، ضمن بررسي کتاب "ديوار" به اين موضوع خواهيم پرداخت.
نتيجه گيري
ما در اين مقاله نشان داديم که شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت هاي ظالمانه ي نظام جبارانه ي پدرسالاري، ارضا مي کند، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و بازدچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده ي خود احساس می کند.
***
تاملاتي بر شعر فروغ فرخزاد، بخش هاي سه و چهار، عباس احمدي
شعرهاي فروغ پر از اشاره هاي مستقيم و غير مستقيم به ماجراهاي عاشقانه و روابط عشقي اوست. معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و بي وفاست که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آنش اين عشق ديوانه وار، پس از وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال عشق تازه اي مي رود
بخش سه: عصيان
خلاصه
فروغ در کتاب "عصيان" به ستايش "شيطان" که سمبول و نماد و مظهر "اروس" و "نفس اماره" است مي پردازد. او در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت ملکوت صرف نظر مي نمايد.
شيطان در شعر فروع
کتاب عصيان مملو از اشارات مستقيم و غيرمستقيم به اسطوره ي شيطان است. براي درک معناي اين اشارات، ابتدا بايد سمبوليسم شيطان را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم. "شيطان" در شعر فروغ، سمبول و نماد "اروس" و مظهر و نشانه ي "نفس اماره" است که آدميان را به طور ناخودآگاه به سوي خود مي کشد. فروع اين کشش به سوي وسوسه هاي شيطاني را ناشي از خلقت انسان مي داند و ار خالق يا آفريننده ي "اروس" مي پرسد "تو ريسماني بر گردن ما انداخته اي و ما را به سوي شيطان مي کشاني. و در همان حال مي گويي که هر كه ابليس را بر گزيند، به آتش دوزخ گرفتار خواهد شد. "
سايه افكندي بر آن پايان و در دستت
ريسماني بود و آن سويش به گردنها
مي كشيدي خلق را در كوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي
آتش دوزخ نصيب كفر گويان باد
هر كه شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد (از شعر عصيان بندگي )
اي خدا، تو خودت، اين شيطان ملعون را آفريدي و او را سوي ما راندي. اين تو بودي‚ که از يك شعله ي آتش، ديوي اين سان ساختي و در راه آدميان بنشاندي تا آن ها را فريب دهد:
آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش كردي او را سوي ما راند ي
اين تو بودي ‚ اين تو بودي كز يكي شعله
ديوي اين سان ساختي در راه بنشاندي (از شعر عصيان بندگي )
اي خدا، تو هرچه زيبايي بود به شيطان دادي. شيطان را شعر کردي. شيطان را عشق و جواني کردي. شيطان را عطر گل ها کردي. شيطان را رنگ دنيا کردي. شيطان را فريب زندگاني کردي. شيطان را آتش جام شراب کردي. شيطان را موج دامن رقاصان کردي. شيطان را لرزه ي پستان دلبران کردي. شيطان را خنده ي دندان مهرويان کردي:
هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
شعر شد ‚ فرياد شد ‚ عشق و جواني شد
عطر گلها شد بروي دشتها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش مي شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان مي خواران خروش افكند
تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مهرويان نمايان كرد
عكس ساقي شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در اين شبهاي ظلماني (از شعر عصيان بندگي )
اي خدا تو هرچه زيبايي بود به شيطان بخشيدي و او را در سر راه زيباپرستان قرار دادي. آنگاه از فريادهاي خشم و قهر خويش، آسمان نيلگون را پر صدا کردي:
"هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها كردي
آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش
گنبد ميناي ما را پر صدا كردي" (از شعر عصيان بندگي )
خدا در شعر فروغ
در شعر فروغ ، ما با دونوع خدا سروکار داريم: يکي خداي آفريننده که انسان و غرايز جنسي او را آفريده است. و ديگري، خداي سرکوب کننده که آدميان را به خاطر ارضاي همين غرايز جنسي در آتش دوزخ مي سوزاند. خداي آفريننده، خداي رندان و خداي سرکوب کننده، خداي شيخان است. خداي آفريننده، خداي "اروس" و خداي سرکوب کننده، خداي "سوپرايگو" است.
خداي سرکوب کننده، نسخه ي آسماني شده ي مقررات اخلاقي نظام پدرسالاري است که از زمين به آسمان و از خاک به افلاک رفته است . اين خداي جبار و مستبد، در حقيقت، انعکاس شيخ مستيد و شاه خودکامه در آسمان است که از ناسوت به لاهوت و از ارض به سما رفته است. ا ين خداي جبار و انتقام گير و مجازات کننده، در سنن سه تا پنح سالگي، با تهديد به اختگي، يه صورت "سوپرايگو" ، وارد ذهن و روح آدميان مي شود تا آن ها را براي زندگي در نظام ظالمانه ي پدرسالاري آماده کند.
قسمت اعظم "سوپرايگو" در ضمير خودآگاه جاي دارد، اما يک قسمت از آن، به تدريج، وارد ضميرناخودآگاه مي شود. بخش آکاهانه ي "سوپرايگو"، در شعر فروغ، به صورت "شيخ" برون افکني شده است و فروع به راحتي به او حمله مي کند. اما بخش ناخودآکاه "سوپرايگو" در اعماق ضمير مغفوله ي فروغ لانه کرده است و به راحتي قابل دسترسي نيست. اين بخش پنهاني و مخفي و ناخودآگاه و مغفوله ي "سوپرايگو" باعث مي شود که فروع به طور ناخودآگاه از ارضاي غرايز جنسي خود احساس ندامت و پشيماني کند.
انعکاس اين ندامت رواني، در شعر فروغ، به صورت ندامت شيطان از ارتکاب گناه در آمده است. فروغ مي گويد که اي بسا شب ها كه شيطان در خواب من مي آيد و چشم هايش چشمه هاي اشك و خون است واز اين نام ننگ آلوده و رسوا ي خود شرمگين است و آرزو مي کند که از پيکر ننگين خود جدا شود:
اي بسا شب ها كه در خواب من آمد او
چشم هايش چشمه هاي اشك و خون بودند
سخت مي ناليدند مي ديدم كه بر لب هاش
ناله هايش خالي از رنگ فسون بودند
شرمگين زين نام ننگ آلوده رسوا
گوشيه يي مي جست تا از خود رها گردد
پيكرش رنگ پليدي بود و او گريان
قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد (از شعر عصيان بندگي )
اين شيطان گناهکار و نادم، در حقيقت، انعکاس روح گناهکار و نادم فروغ است. زيرا فروغ از يک طرف در چنگال غرايز جنسي اسير است و از طرف ديگر پس از ارضاي تمنيات جسمي با سرزنش هاي آن فسمت از "سوپرايگو" که در ضمير ناخودآگاه او لانه کرده است روبرو مي شود.
شيطان يا خدا
فروغ در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و به شيطان سجده مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت خداوندي صرف نظر مي نمايد:
اي بسا شب ها كه من با او در آن ظلمت
اشك باريدم پياپي اشك باريدم
اي بسا شب ها كه من لب هاي شيطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسيدم
اي بسا شب ها كه بر آن چهره ي پرچين
دست هايم با نوازش ها فرود آمد
اي بسا شب ها كه تا آواي او برخاست
زانوانم بي تامل در سجود آمد
در كنار چشمه هاي سلسبيل تو
ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را (از شعر عصيان بندگي )
در شعر عصيان بندگي، فروغ از شعراي کلاسيک ادبيات فارسي، مخضوضا از حافظ پيروي کرده است. حافظ، در کشمکش بين خداي رندان (=اروس) و خداي شيخان (=سوپرايگو) ، باع بهشت و روضه ي رضوان را که شيخان به پاداش سرکوب "اروس" به مومنان وعده داده اند، به يک دانه "جو" مي فروشد:
پدرم روضه ي رضوان، به دو گندم، بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جو اش نفروشم.
فروغ نيز "خواب طلايي در کنار چشمه ي سلسبيل" و "سايه ي سدر و طوبي" را ارزاني "خوبان" مي داند و روضه ي رضوان را به دو گندم مي فروشد.
نتيجه گيري
فروغ در کتاب "عصيان" به ستايش "شيطان" که سمبول و نماد و مظهر "اروس" و "نفس اماره" است مي پردازد. او در کشاکش ببِن شيطان وسوسه گر و خداي سرکوب گر، سرانجام شيطان را انتخاب مي کند و از چشمه ي سلسبيل و سايه سدر و بهشت ملکوت صرف نظر مي نمايد.
بخش چهار: عقده ي الکترا
مقدمه
شعرهاي فروغ پر از اشاره هاي مستقيم و غير مستقيم به ماجراهاي عاشقانه و روابط عشقي اوست. معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و بيوفا ست که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آنش اين عشق ديوانه وار، پس از وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال عشق تازه اي مي رود. در اين مقاله سعي شده است اين عشق عجيب و غريب از نظر روان شناسي مورد تجزيه و تحليل قرارگيرد.
معشوق خيانتکار
معشوق ايده آل فروغ، مردي ست که، به عشق فروغ خيانت مي کندو با رقيب نرد عشق مي بازد. اما فروغ، با آگاهي به اين موضوع، ديوانه وار عاشق اوست. فروغ در شعر "قصه اي در شب" از اين که معشوق بيوفا، او را ترک کرده است و با رقيب ارتباط دارد، شکايت مي کند، اما در عين حال، معشوق خيانتکار را ديوانه وار دوست دارد:
چشم ها در ظلمت شب خيره بر راه ست
جوي مي نالد كه آيا كيست دلدارش ؟
شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر
اي دريغا ... در كنارش نيست دلدارش
بر كه مي خندد فسون چشمش اي افسوس ؟
وز كدامين لب لبانش بوسه مي جويد ؟
پنجه اش در حلقه موي كه مي لغزد ؟
با كه در خلوت به مستي قصه مي گويد ؟
تيرگي ها را به دنبال چه مي كاوم
پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟
در دل مردان كدامين مهر جاويد است ؟
نه ... دگر هرگز نمي آيد بديدارم ( از شعر شعر قصه اي در شب)
فروغ عاشق مردي است که در دلش هيچ مهري جاويد نيست. مردي که با رقيب نرد عشق مي بازد. مردي که از ليان رقيب بوسه مي جويد. مردي که پنجه اش در حلفه ي موي رقيب مي لغزد. مردي که هرگز به ديدارش نخواهدآمد.
فروغ در شعر "از ياد رفته" (از کتاب اسير) از معشوق سنگدل که رشته ي الفت را گسسته است شکايت مي کند، اما در عين حال، معشوق بدخو و نامهربان را ديوانه وار دوست دارد:
خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
تا لبي بر لب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
معشوق ميانسال
علاوه بر بيوفايي معشوق ، مرد ايده آل فروغ بايد اختلاف سني زيادي با او داشته باشد و در حقيقت جاي پدر او باشد. بهترين شاهد مثال بر اين مدعا، عشق و علاقه ي شديد فروغ به پرويز شاهپور است. فروغ در آن زمان، دختر ي شانزده ساله بود که ديوانه وارعاشق مردي سي و يک ساله شده بود. مردي که از نظر سني جاي پدر او بود. عشق ديوانه وار فروغ نوجوان به معشوق ميانسال در نامه هايي که به پرويز شاهپور نوشته است منعکس است:
من بدون تو حتي يك لحظه هم نميتوانم زندگي كنم... و احساس ميكنم كه بجز تو هيچكس ديگر را نميتوانم دوست داشته باشم. (ص 39)آيا وجود تو خود به تنهايي براي من سعادت بزرگي نيست؟ و آيا زندگي در كنار تو كمال مطلوب من نميباشد؟ (ص 99) يك شب من عروس ميشوم و تو داماد و بعد هم... ديگر بقيهاش را خودت حدس بزن راستي خيلي خوشبختيم. (ص 121) من كاملاً از حيث فكري در اختيار تو هستم هرچه بگويي با جان و دل اجرا ميكنم. (ص 122) (از کتاب اوّلين تپشهاي عاشقانة قلبم، نامههاي فروغ فرخزاد به همسرش، پرويز شاپور. به كوششِ كاميار شاپور و عمران صلاحي انتشارات مرواريد چاپ اول، 1381)
نفرت از معشوق پس از وصال
فروغ با وجود مخالفت شديد خانواده، سرانجام با پرويز شاهپور ازدواج مي کند و به همراه معشوق خود از تهران به اهواز مي رود. اما ديري نمي گذرد که آتش عشق فروغ خاموش مي شود و او سرانجام از پرويز شاهپور طلاق مي گيرد. فروغ، بعدها در يکي از نامه هايش به اين عشق و ازدواج اشاره کرده است و آن را مضحک خوانده است:
"حس ميكنم كه عمرم را باختهام... و خيلي كمتر از آنچه كه در بيست و هفت سالگي بايد بدانم ميدانم. شايد علتش اين است كه هرگز زندگي روشني نداشتهام. آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده سالگي پايههاي زندگي آيندة مرا متزلزل كرد."
خاموش شدن عشق فروغ به معشوق ميانسال و بيوفا، يگي ديگر از خصيصه هاي اين عشق عجيب و غريب است.
عقده ي الکترا
همان طور که مشاهده کرديد، معشوق ايده آل فروغ مردي ميانسال و یيوفا و خيانتکار است که فروغ با تمام وجود عاشق اوست. اما آتش اين عشق سوزان پس از رسيدن به وصال معشوق، خاموش مي شود و فروغ به دنبال معشوق ديگري مي رود. در اين مورد اين عشق عجيب و غريب، سه سوال پيش مي آيد:
(يک) چرا معشوق ايده آل فروغ بايد از نظر سني جاي پدر او باشد؟
(دو) چرا معشوق بايد بيوفا و خياتنکار باشد؟
(سه) اين چه نوع عشقي ست که پس از وصال معشوق خاموش مي شود؟
براي آن که به اين پرسش ها پاسخ بدهيم بايد از دوران شانزده سالگي فرو غ به دوران کودکي او برويم و رابطه ي فروغ با پدرش را مورد بررسي قرار بدهيم. طبق آراي فرويد، دختران در سن سه تا پنج سالگي، آرزوي همبستري با پدر را دارند و از مادر که رقيب عشقي آن ها ست بيزارند. اما پدر به عشق دخترزناکار جواب مثبت نمي دهد و با مادر که رقيب عشقي دختر است نرد عشق مي بازد. دختر بچه از يک سو عاشق دلخسته ي پدر محبوب خويش است و از سوي ديگر او را که با رقيب مشغول عشق ورزي ست، سنگدل و بي وفا و خيانتکار مي داند. از اين جاست که الگوي معشوق سنگدل و بي وفا و خيانتکار در ماجراهاي عاشقانه ي زنان ساخته مي شود. در عشق هاي الکترايي، مرد هرچه خياتنکار تر و بيوفاتر و سنگدل تر باشد، محبوب تر و مطلوب تر و خواستني تر است. زيرا چنين مردي به الگوي اصلي همه ي عشق هاي ديوانه وار زنان يعني به الگوي پدر شبيه تر است.
با اين توضيح پي مي بريم که جرا بايد معشوق ايده آل فروغ، مردي ميانسال و خيانتکار باشد. فروغ در اين معشوق ميانسال و خيانتکار، نقش پدر بيوفاي خود را مي بيند. پدري که به عشق دخترزناکار جواب مثبت نمي دهد و با مادر که رقيب عشقي دختر است نرد عشق مي بازد.
با اين توضيح، همچنين پي مي بريم که چرا عشق ديوانه وار فروغ پس از ازدواج با پرويز شاهپور، رو به سردي مي نهد. طلاق و جدايي اين دو دلداده، تقصير فروغ يا شوهرش نيست. طبيعت همه ي عشق هاي الکترايي چنين است. يک عشق الکترايي نمي تواند در شرايط ازدواج و وصال دايم، دوام بياورد. وصال دايم مستلزم وفاداري معشوق است و معشوق وفادار شباهت خود را به الگوي پدر خيانتکار از دست مي دهد. همين که شوهر شباهت خود را به پدر ار دست داد، ديگر نمي تواند براي زن جاذبه اي داشته باشد. رن براي پيدا کردن مرد ديگري که بتواند نقش پدر خيانتکار را بازي کند، به دنبال ماجرا هاي عشقي تازه با مردان غريبه مي رود. همچنان که فروغ رفت. اين امر رابطه ي خصمانه ي بين زن و شوهر را بيش ار پيش تيره و تار مي کند و سرانجام منجر به طلاق و جدايي مي شود. همچنان که در مورد فروغ و شوهرش شد.
سرنوشت نامعلوم نقاشي ها و داستان هاي فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد، شاعر نامدار ايران، علاوه بر سرودن شعر، به داستان نويسي و نقاشي نيز علاقه داشت، اما آثار به يادگار مانده از او در اين دو عرصه هنري، هنوز جمع آوري نشده است و سرنوشت نامعلومي دارد.
به گزارش «ميراث خبر»، تا به امروز دو داستان كوتاه به نام «بي تفاوت» و «كابوس» از فروغ فرخزاد به يادگار مانده است. اين دو داستان در مجله فردوسي آن زمان به چاپ رسيده است، اما به گفته پژوهشگران از جمله دكتر بهروز جلالي، فرخزاد، در سال هاي اوليه جدايي از زنده ياد پرويز شاپور _ طنز نويس _ در 17 آبان ماه 1334 و جدايي از خانواده، براي گذران زندگي به داستان نويسي و مقاله نويسي در مجلات آن زمان با اسم مستعار مي پرداخت كه هنوز كسي از آن نامه ها با خبر نيست و تنها دو داستان كابوس و بي تفاوت مشخص شده است كه به طور يقين به او تعلق دارد.
پوران فرخزاد _ شاعر و پژوهشگر _ درباره آثار فروغ كه در سال 1343، فيلمنامه اي نيز درباره موفقيت زن ايران نوشته است، مي گويد: «فروغ فرخزاد در سال هاي اوليه جواني چند داستان در نشريات تهران مصور و روشنفكر مي نوشت كه البته با اسم خودش نبود، اما من هيچ اطلاعي از آن نام ها ندارم. البته تعدادي از نشريات دوران گذشته را دارم كه فرصت جست و جو در آنها را براي كشف واقعيت ندارم. مي دانم كه همين يكي دو داستان نيز براساس جست و جوي برخي از كساني كه به زندگي فروغ علاقه دارند، پيدا شده و اميدوارم در آينده نزديك زواياي پنهان زندگي هنري او بيشتر از پيش پيدا شود.»
پوران فرخزاد در پاسخ به اين كه از فروغ چند تابلوي نقاشي به يادگار مانده است، گفت: «آنچه از نقاشي هاي فروغ نزد ما باقيمانده، تعدادي طراحي در كاغذهاي كوچك است؛ طرحي از خودش، و يا برادر كوچكمان مهران. من از ديگر آثار فروغ باخبر نيستم. مثلا مي دانم كه او مدتي در آتليه سهراب سپهري به نقاشي مي پرداخته اما از اين كه آيا تابلويي از آن دوره از فروغ باقيمانده است يا خير، خبري ندارم.»
فروغ فرخزاد متولد 8 دي ماه در محله اميريه تهران، كوچه خادم آزاد تهران است. او در سال هاي 1319 شروع به سرودن شعر كرد و در سال 1326، تعدادي از غزل هاي عاشقانه او از ترس پدرش _ سرهنگ محمد فرخ زاد _ پاره مي شود و هرگز به چاپ نمي رسد.
در سال 1330 براي نخستين بار شعر او تحت عنوان «گناه» به همت زنده ياد فريدون مشيري در مجله روشنفكر چاپ مي شود در سال 1331، نخستين مجموعه شعر او، «اسير» چاپ و منتشر مي شود. در سال 1333 شعري از فروغ در شمار 31 مجله اميد ايران تحت عنوان «به خواهرانم» چاپ مي شود كه هرگز در مجموعه اشعار فروغ فرخزاد چاپ نشد. مجموعه اسير در سال 1334 با مقدمه شجاع الدين شفا تجديد چاپ شد. در سال بعد، مجموعه شعر ديوار منتشر شد. اين كتاب كه شعر حساسيت برانگيز «گناه» را نيز در بر گرفته بود به پرويز شاپور تقديم شد. اين شاعر نامدار ايران، در سال 1336 تعدادي از اشعار آلماني را به همراه برادرش امير مسعود ترجمه مي كند كه 41 سال بعد در سال 1377 منتشر شد. در سال 1340، مجموعه شعر ديوار و در سال 1342، مجموعه شعر اسير تجديد چاپ شد.
مجموعه شعر «تولدي ديگر» كه نقطه اوج فروغ به شمار مي آيد در سال 1342 منتشر شد. اين كتاب به ابراهيم گلستان _ داستان نويس _ تقديم شد.
در سال 1343 نيز برگزيده اشعار فروغ با انتخاب خودش به صورت همزمان توسط انتشارات مرواريد و سازمان كتاب هاي جيبي منتشر شد.
در همين سال به انتخاب او كتابي با هدف دربرگيري بهترين شعرهاي معاصر تدوين مي شود كه در سال 1347 با افزودن شعرهاي يدالله رويايي، فرخ تميمي و محمد حقوقي توسط ناشر تحت عنوان از نيما تا بعد منتشر مي شود.
فروغ فرخزاد در 24 بهمن ماه سال 1345 در سانحه رانندگي در گذشت و پيكرش روز 26 بهمن در گورستان ظهيرالدوله به خاك سپرده شد