دوتا گيلاس دور گوشهاش انداخت و روي تاب نشست. پاهاش رو خم و راست كرد و تكاني به تاب داد. از توي ساختمان صداي موزيك مياومد. سعي كرد حركت تاب با ضربآهنگ موزيك هماهنگ باشه. بعضيها دوست دارن توي تاريكي با دوستشون برقصن، اما اون دوست داشت تو دل شب تنها باشه. دفعة اول كه اِكس زد، خودش رو از همه سر ميديد. به همين خاطر تا صبح رقصيد. حالا دلش ميخواست تنها باشه. يكي صداش ميزد. دوست بود، دوستي كه آورده بودش اينجا...
ـ امشب بيا بريم پارتي، سرحال ميشي.
جوابي نداد. سرحال بود. «مهتاب، چه قشنگي!» ماه اون بالا بود. صورتش گرد و سفيد. قرصي كه خورده بود هم همينطور. قول داده بود كه از هميشه خوشتر باشه. مهتاب قشنگ بود. تاب كه بالا ميرفت، دستش رو دراز ميكرد طرف ماه. «هميشه برام بخند، مهتاب!»
اتوبان رو براي اون دوتا خلوت كرده بودن. عروس و داماد با هم ميرفتن خونه. همة ماشينها رو جا گذاشته بودن. مهتاب خنديد. تاب اوج ميگرفت و بعد پايين ميرفت. باد افتاد توي تور سفيدش. تندتر، باز هم تندتر. «زندگي مال ما دوتاس.» دستش رو دراز كرد به طرف ماه. «مهتاب...» يه ماشين بزرگ وسط اتوبان بود. به ماه نگاه كرد. صداي ترمز گرفتن ماشين توي گوشهاش پيچيد...
تاب كه ترمز نداشت. ماه چقدر نزديك بود! تور سفيدش خوني شد. بايد صورت ماه رو پاك ميكرد. موهاش رو زد كنار. تمام صورتش خوني بود. مهتاب رو نگاه ميكرد. «هميشه با هم، روز خوش و شب تار.» نوك انگشتهاش به ماه خورد. خون به صورت ماه پاشيده. تاب رو تندتر كرد. يكي به طرف تاب ميآد. شايد ميخوان ماه رو ازش بگيرن. دستهاش رو از هم باز كرد. تاب رفت عقب و اومد جلو. بالا... پريد بالا. ماه رو محكم گرفت. با دو تا دستهاش. «مهتاب، هيچكس نميتونه ما رو از هم جدا كنه.»
خونِ مهتاب زمين رو گرم و خيس كرده بود. يك نفر از خانه دويد بيرون.
ـ دختره مهموني رو خراب كرد. براي چي آورديش اينجا؟
ـ خواستم يه خورده سرحال بياد.
برگشتن توي ساختمان. صداي موزيك بلندتر شد. مهتاب، ماه رو توي دستهاش داشت. تور سفيد روي سرش بود و به خانة بخت ميرفت...