هستي نفس زنان زنگ خانه پدرش را فشرد سرش درد مي كرد و به شدت سنگين شده بود. با باز شدن در مادر درايوان حاضر شد و با صداي بلند گفت
- چه قدر دير بگشتي مهمانت رفت؟
- امروز صبح رفت
- انگار از مصاحبتش لذت بردي مي بينم كه گونه هايت رنگ گرفته و رنگ و ريت باز شده است
- اره دختر خوب و مهرباني است به من كه خوش گذشت
مادر اور را به سالن هدايت كرد و گفت
- مهمان داريم. هومن و مهسا هستند
هستي از اين كه توانسته نقاب خونسردي به چهره بزند و تشويش درونش را اشكار نسازد خوشحال وارد سالن شد با ديدن هومن و مهسا با خوشحالي به طرف آنها رفت و مشغول گفتگو شد. دلش براي برادرش مي سخوخت 5 سال بود از زندگي شان گذشته و هنوز صاحب فرزندي نشده بود. هومن كمي سر به سرش گذاشت و وقتي ديد كه هستي در جاي ديگري سير مي كند دست از سرش برداشت. دل هستي در تب و تاب بود مي خواست سخنان فرهاد را از ياد ببرد اما نمي توانست كاش شهلا يا ياسمن يا هديه ان جا بودند و او با انها درد و دل مي كرد انگار كه دلش گنجايش نگهداري پيشنهاد فرهاد را نداشت مي خواست ان را بيرون بريزد و به همه اعلام كند شايد هم كم ظرفيتي اش از خوشحالي اش بود ته دلش از اين كه با فرهاد ازدواج كند غنج مي رفت اما وقي سحر به يادش مي امد كه مثل يك سد بزرگ بين او و فرهاد ايستاده دلش از تب و تاب مي افتاد و به فكر فرو مي رفت انديشيد چه خوب كاري كردم كه به خانه ام نرفتم و به اين جا امدم مي دانم تماس هاي فرهاد در امانم نخواهد گذاشت حداقل فرهاد آبروداري مي كند و با اين جا تماس نمي گيرد هر چند كه فرهاد بي پرواتر از اين حرف هاست
در اتاقش را گشود و خود را روي تخت انداخت سردرد عجيبي او را از پا انداخته بود برخاست و لباس هايش را عوض كرد. بوي عطر اشناي ديرينه اي را به يادش مي اورد ياد فرهاد كه 7 سال پيش او را از اين ازدواج منع كرد و به او التماس كرد كه عقدش را با حميد پس زند. اين عطر بوي فرهاد بوي عشق و بوي جواني اش را برايش تداعي مي كرد
روي كاناپه ولو شد و سرش را به پشتي ان تكيه داد از پنجره به اسمان چشم دوخت پاهايش نيز ضعف مي رفت وحس مي كرد پاي راستش كمي بي حس شده است. در حالي كه پاهايش را كمي ماساژ مي داد انديشيد از بس راه رفته ام پاهايم درد گرفته اند.
مادر در اتاقش را گشود و داخل شد هستي پاهايش را جمع كرد و پرسيد
- هنوز نخوابيدي مادر؟
مادر گفت
- نه هومن و مهسا تازه رفته اند از تو هم خداحافظي كردند امدم كه بگويم تلفن اتاقت را وصل كن
- چرا كسي با من كار دارد؟
مادر عميق و كنجكاو به چشمان خوش حالت هستي خيره شد و كنارش روي تخت نشست و گفت
-فرهاد بود گفت كه نيم ساعت ديگر دوباره تماس مي گيرد.
هستي سرش را به زير انداخت و گفت:
- پدر فهميد كه فرهاد زنگ زده؟
- نه خيالت راحت باشد نه پدرت و نه هومن هيچ كدام متوجه نشدند.
سپس مانند كسي كه بخواهد مچ مجرمي را بگيرد پرسيد
- چه كارت دارد هستي؟ مي دانم كه مي خواهي برايم اسمان و رسيمان ببافي پس خيالت جمع بدان اگر بخواهي مرا دست به سر كني نمي تواني
- نه مادر نه! من خيال دروغ گفتن ندارم من با خودم و قلبم رو راستم به شما هم صادقانه مي گويم كه فرهاد از من خواستگاري كرده همين
بر خلاف تصور هستي لبخند عميقي روي لب هاي مادر نشست سر هستي را در سينه فشرد و گفت
- مي دانستم دست از سرت بر نم دارد عشق واقعي همين است نظر خودت چيست ؟ موافقي؟
هستي ناباورانه به مادر نگريست و گفت
- باورم نمي شود مادر ان زماني كه بايد به عشق حقيقي من و فرهاد پي مي برديد طوفاني شديد و كلبه عشق ما را در هم شكستيد ولي حالا پاي سحر و سينا اين وسط است از من مي خواهيد كه دست از سر فرهاد برندارم؟
- تو تازه 29 ساله شدي تا اخر عمر كه نمي تواني تنها بماني؟ چه كسي بهتر از فرهاد مي تواند روح خسته تو را ارام كند
- در هر صورت جواب من منفي است مادر من از روي سحر خجالت مي كشم
مادر برخاست و درحال خارج شدن از اتاق گفت
- آن قدر بالغ و عاقل هستي كه صلاح خود را بداني من فقط نظرم را گفتم
هستي ان شب گوشي اتاق را وصل نكرد نمي خواست زمزمه هاي شبانه فرهاد او را سست كند مي دانست اگر فهراد تماس بگيرد و در گوش او دوباره ايه هاي عشق بخواند به راحتي تسليم مي شود نه دلش نمي خواست با او ازدواج كند به همين دليل بالش را روي سرش گذاشت و خوابيد اهوي خيالش گاه دوان دوان به سوي فرهاد مي دويد اما او كمند عقلش را به دور گردن غزال احساسش مي افكند و او را از رفتن باز مي داشت بايد سعي مي كرد كه دور از دسترس فرهاد باشد و چند وقتي با او تماس نداشته باشد
هستي گوشي تلفن را به گوش چپش چسباند از صداي مبهم ان طرف سيم نمي توانست متوجه شود كه چه كسي پشت خط است
فرهاد بود كه مي گفت
- هستي چرا جواب نمي دهي؟
هستي گوشي را به گوش ديگرش چسباند و صداي فرهاد را شنيد
ارام سلام كرد و گفت
- حالا صدايت را مي شنوم حالت خوب است؟
- ممنون از قصد جواب نمي دادي؟ يا خط خراب است؟
- چه قصدي ؟ صدايت را با ان گوش نمي شنوم حالا با اين گوشم بهتر مي شنوم
- چرا هستي؟ مگر براي گوشت مشكلي پيش امده؟ نگران شدم؟
- مشكلي كه نه چند روزيست سرم درد مي گيرد و حالا گوشم سنگين شده
- فرهاد يادش رفته بود كه اصلا براي چه موضوعي زنگ زده نگران گفت
- يعني چه هستي ؟ سرت درد مي كند گوشت سنگين شده و تو خود را به دكتر نشان نداده اي و پيگير قضيه نشده اي؟
- به نظرم مهم نبود
- چرا براي سلامتي ات اهميتي قائل نيستي؟ من امروز عصر به دنبالت مي ايم و تو را به دكتر مي برم
- نه نه من خودم با پدر مي روم شايد هم با هومن رفتم
- اگر مي خواستي بروي تا حالا رفته بودي تعارف نكن من خودم مي ايم دنبالت
- به زندگيت برس فرهاد سحر ناراحت مي شود
- تو به فكر سحر نباش من فاميل تو هستم چه اشكالي دارد دختر دايي ام را به دكتر ببرم نگرانم كردي هستي
- باشد قبول منتظرم
- منتظرم باش هستي سلامتي تو برايم از هر چيز در دنيا مهم تر است
هستي باورش نمي شد كه فرهاد هنوز بي پروا و صريح بودنش را ترك نكرده است
هستي رام از پله ها پايين امد پاي راستش مي لنگيد تا به ان موقع خيلي با احتياط رفتار كرده بود كه پدر و مادرش متوجه لنگيدن پايش نشوند اما ان روز مادرش با بهت به او نظر انداخت و گفت
- پايت به كجا خورده هستي؟
- به هيچ جا نخورده
- پس تصادف كردي؟
- نه همين طوري مي لنگد
- همين طوري مگر مي شود؟
هستي كه خود تا حدي از بيماري اش نگران شده بود گفت
- نمي دانم چرا مادر تازگي ها پايم مي لنگد سرم درد مي كند و گوشم ناشنوا شده
چشم هاي مادر تا اخرين حد گشاد شد و گفت
- چه مي گويي هستي براي چه؟
هستي گريه اش گرفت و گفت
- امروز فرهاد قرار است بيايد تا با هم به دكتر برويم اگر اصرار او نبود براي خودم اهميت نداشت
- نگران نشدي و گريه مي كني؟ اخر تو كي مي خواهي به فكر خودت باشي هستي؟ من هم امروز با شما مي ايم
دلشوره و هول به دل پري چنگ انداختند يعني هستي دختر معصومش چه بر سرش امده بود ؟ پري تا عصر كه فرهاد به دنبالشان امد نتوانست خود را كنترل كند و گوشه و كنار خانه مي گريست بايد اول مطمئن مي شد بعد به شوهرش مي گفت اه كاش هومن بود تا انها را به دكتر مي برد نمي خواست مزاحم فرهاد شود
با صداي ترمز ماشين هستي در حياط را گشود و به طرف فرهاد رفت . فرهاد او را به دقت زير نظر گرفت لنگيدن محسوسي كه هستي در راه رفتن داشت فرهاد را منقلب ساخت پياده شد و در را براي هستي باز كرد هستي تسليم از اين همه اهميت و محبت فرهاد به داخل نشست و سلام كرد فرهاد گفت
- چرا در را نبستي؟
- مادرم هم همراهمان مي ايد امروز به او گفتم دلم طاقت نياورد ترسيدم كه...
فرهاد پياده شد و به طرف زندايي رفت چشم هاي پري قرمز و متورم بود فرهاد سلام كرد و گفت
- شما نياييد زندايي من خودم هستي را مي برم
زندايي با اصرار گفت
- نه من بايد با هستي باشم دلم شور افتاده تا شما برويد و برگرديد من نصفه جان شدم
فرهاد گفت
- مي خواهم بعد از ان هستي را به گردش ببرم ش ايد اگر شما باشيد رودربايستي كند من خودم مراقبم حواسم به او هست
مادر تسليم شد و با بغض گفت
- به جلال نگفته ام هومن هم نمي داند و گرنه مزاحم تو نمي شديم
فرهاد سرش را تكان داد و گفت
- اين چه حرفيه زندايي هستي براي من بيش از اين اهميت دارد.
برگشت و پشت فرمان نشست نفس در گلوي هستي گره خورد.
فرهاد كه حسابي حالش گرفته بود رو به هستي كرد و گفت
- سهل انگاري كردي هستي. انشاء الله چيزي مهمي نباشد چند وقت است كه اين ور راه مي روي؟ يادم مي ايد كه ان روز در رستوران با قهر مرا ترك كردي سالم بودي
- يك ماهي مي شود اول سرم درد مي كرد حالا هم مي كند بعد پايم دستم هم كمي بيحس شده و امروز فهميدم گوشم سنگين شده است
فرهاد اه عميقش را از سينه بيرون داد پرده اشكي جلوي چشمش را پوشانده بود تا رسيدن به مطب دكتر هر دو ساكت و مغموم بودند براي فرهاد تمام حرف هايش گم شده و از ياد رفته بود به جز مشكل هستي چيزي مغزش را ازار نمي داد