منم به ماری حق میدم
یک سری اصول رو از بچگی بهش یاد دادن
یه سری کارا درسته و یه سری کارا غلطه
بعد یهو ( و دقیقا یهو!!!) میاد بر خلاف اعتقاداتش عمل می کنه به خاطر عشقش
و در حالی که داره با هانس زندگی می کنه هنوز نتونسته با این مساله کنار بیاد
و بالاخره بعد از مدت ها به این نتیجه می رسه (شاید هم واقعا به نتیجه نرسیده باشه، بر اثر یه اتفاق لحظه ای یا یه برخود دوستانش در همون جلسه ی مذهبی یک تصمیم آنی گرفته ) که برگرده به اعتقاداتش و هانس رو رها کنه
هر چند به قول فرانک عزیز، باید برای آخرین بار با هانس صحبت می کرد و اتمام حجت می کرد. واقعا نباید همین طوری بی خبر می ذاشت و می رفت
هانس انقدر عاشق بود که به خاطر ماری هر کاری بکنه اما نمیشه بگیم ماری عاشق نبود
نمی دونم
شاید بشه گفت ضعف شخصیتی
اما بالاخره ماری تمام عمرش رو تو اون فضا بزرگ شده بود، یک فضای مذهبی
شاید اون واقعا دلش می خواست با هانس باشه (همون طور که 7 سال هم موند) اما بالاخره ماری توی اون جامعه ی مذهبی زندگی می کرد، با دوستان و آشنایانی نشست و برخواست می کرد که همگی مذهبی بودن و نمی شه گفت ماری باید کل جامعه ای رو که توش زندگی می کرد رو رها می کرد و فقط با هانس می بود
+
یکی از قشنگی های این رمان، این بود که کل داستان تو تقریبا یک روز می گذشت. اون چند ساعتی که هانس اومد خونه تا وقتی تصمیم گرفت بره به سمت ایستگاه قطار بخش عمده ی کتاب رو تشکیل می دادن
و تنها اتفاقی که می افتاد مرور خاطرات بود، اونم با جزئیات بسیار بسیار کامل!
در یک جایی از کتاب هانس می گفت من یک دلقکم و خاطرات رو جمع می کنم
و این بخشش واقعا برام جذاب بود!
این جمع کردن خاطرات اون هم با جزئیات!
ولی پایانش واقعا رو روانم بود
خیلی دوست داشتم ماری برگرده
یا حداقل یه همچین چیزایی