تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 104 از 212 اولاول ... 45494100101102103104105106107108114154204 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,031 به 1,040 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1031
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    دزد
    از بچگی عاشق اشیاء کوچک،زیبا و لوکس بود.هنگام بازگشت از هر مهمانی، مادرش تمام جیب ها و سوراخ سنبه های بدنش را می گشت.(یکبار تیله رنگی پسردایی اش را در دهانش گذاشته بود و بیرون آمده بود.)
    وقتی به مدرسه رفت، به رغم مراقبت های خانواده اش که روان شناسان و مشاوران گوناگون توصیه کرد بودند، باز هم کلکسیونی از پاک کن های فانتزی، تراش های ظریف و برچسب های زیبا و انواع و اقسام اشیاء ریز و درشت، جمع آوری کرده بود. نادرترین دزدی اش در دوران نوجوانی، کفش های نه ماهگی خواهر زاده اش بود که صدای بلبل می دادند و خاموش و روشن می شدند. در دوران دانشجویی اش انواع نمک پاش ها و قاشق ها را از سلف سرویس دانشگاه دزدید.
    حالا مدیر یک شرکت بزرگ بود. در چهار سال مدیریتش، آبدارچی شش دوجین قاشق چایخوری لوکس خریده بود و خانم منشی اش هفته ای یک باز ظرف گیرهای رنگی روی میزش را پر می کرد.جدیدترین دزدی اش ساعت مینیاتوری خانم منشی بود که خودش آن را دو ماه پیش به مناسبت تولدش به او داده بود. همین ساعت را یک سال پیش در یک سفر ده روزه به فرانسه، از خواهرش دزدیده بود.

  2. 2 کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1032
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    خاک مادر
    پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره پر نور کنار ماه است. دختربچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.
    عمه گفت: آفرین، چه بچه ی واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.
    دختر بچه از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.
    هفته ی سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمی شود؟

  4. 3 کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1033
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    مادام آنيستا به سراغ دکتر برگمن رفت و گفت:نمي انم چرا هميشه افسرده ام و خود را زني بدبخت مي دانم چه دارويي برايم سراغ داري آقاي دکتر؟
    دکتر کمي فکر کرد و سپس گفت:مادام تنها راه علاج شما اينست که پنج نفر از خوشبخت ترين مردم شهر را بشناسي و از خانه هر کدام آنها يک تکه سنگ بياوري به شرط آنکه از زبان آنها بشنوي که خوشبخت هستند..زن رفت . پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت اما اينبار اصلا افسرده نبود او به دکتر گفت:براي پيدا کردن آن پنچ نفر به سراغ پنجاه نفر که فکر ميکردم خوشبخت هستند رفتم اما وقتي شرح زندگي همه آنها را شنيدم تازه فهميدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!


    رومن کادک

  6. 4 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1034
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    و هو الرحیم
    شاه مردان بزرگ شهر را برای ضیافت به دربار فرا خواند بعد از اتمام شام،جهت مزاح فرمود:هر کس از زن خود ناراضی است دست خود را بلند کند،هر کس می خواهد سر به تن زنش نباشد بلند شود!فی الجمله حاضرین دست خود را بلند کردند به علامت نارضایتی،جز مردی که هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.شاه روبه او کرد و گفت ای مرد:زن تو باید خوش شانس باشد ،که تو از وی راضی و خوشنود هستی.مرد گفت:می خواهم سر به تنش نباشد ولی افسوس که دیروز پایم را شکست و امروز نتوانستم از جای خود برخیزم!

  8. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1035
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    مردی یهودی برای خدمت به شاه خود را مسلمان معرفی کرد ولی در خفا اعمال مرتبط به آئیین خود را انجام میداد.مرد تا جایی پیشرفت کرد که از وزیران شاه گشت.از قضا همان سال، اولین روز نوروز با شنبه مصادف شد.شاه که تمام اطرافیان در حضورش بودند،ولی وزیر را که در عبادتگاه یهودیان در حال عبادت بود نیافت.به ملازم خود دستور داد تا او رابیابد.ملازم وزیر را یافت و وزیر 1 سکه طلا به وی داد تا بگوید او بیمار است و نمی تواند حضور شاه شرف یاب شود.سال بعد نوروز، شاه دوباره همان ملازم را از پی وزیر فرستاد.ملازم نزدیک آمد و گفت ،ای وزیر دو سکه طلا بده تا نزد شاه رفته و گویم مریض هستی.وزیر گفت بیا برویم،هر سال که اول نوروز شنبه نمی شود!

    از حکایات ملا نصرالدین
    ترجمه:t.s.m.t
    Last edited by t.s.m.t; 04-09-2008 at 05:36.

  10. 2 کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1036
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    ميشه وقتي سيگار ميكشم دعا بخونم؟

    دو دوست به مکان مقدسی رفتند. یکی از آنها شدید سیگاری بود و دیگه تحملش تموم شده بود. باید یک سیگار می کشید.
    رو کرد به دوستش و گفت، بنظرت اینجا اجازه سیگار کشیدن داریم؟ دوستش گفت، بهتره بپرسی تا بعدش ضایع نشیم. آقای سیگاری ما رفت و از پدر روحانی پرسید، ببخشید امکان سیگار کشیدن در اینجا هست؟
    پدر روحانی پاسخ داد، خیر پسرم اینجا مکان مقدسی است. نباید سیگار بکشید.
    آقای سیگاری ناراحت و شاکی برگشت پیش دوستش و گفت، دیدی چی گفتو حالم رو گرفت.
    دوستش پاسخ داد؛ سوالت رو درست نپرسیدی.
    آقای سیگاری گفت؛ مثلاً چطوری باید می پرسیدم.
    دوستش گفت؛ بذار من امتحان کنم. ببین و یاد بگیر. و رفت پیش پدر روحانی. بهش که رسید گفت پدر روحانی، آیا امکان داره وقتی سیگار می کشم، دعا هم بخونم.
    پدر روحانی با اشتیاق پاسخ داد؛ بله پسرم. حتماً. شما در هر لحظه و مشغول هر کاری که باشید، قادرید دعا کنید. و خداوند همواره با شما خواهد بود. در واقع پدر مجوز سیگار کشیدن رو داد.

  12. 3 کاربر از Snow_Girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1037
    داره خودمونی میشه shaparak 4u's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    نا کجا آباد
    پست ها
    48

    پيش فرض

    امروز دوباره دلم هوای دوستامو کرده.
    نمی دونم چند وقته تو این حصار تنگ و تاریکم.
    نمی دونم اصلا چرا باید به این مسافرت لعنتی می اومدم.
    می گن یه سفر کوتاه مدته،تازه اونجا همه جور امکاناتی هست ولی باید بلد باشم چطوری ازشون استفاده کنم ،واقعا خنده آوره چون هنوز هیچی نشده کلی دارم اذیت می شم.
    چند روزیه غذای درست و حسابی نمی خورم.
    گاهی وقتها از اون بیرون صدای یه زن رو می شنوم،انگار داره با من حرف می زنه،شایدم درددل می کنه،ولی یه دفعه با فریادهای یه مرد آروم میشه،اونوقته که می بینم تمام درودیوار اینجا به لرزه می افته.بعد ش فقط صدای گریه ی اون زن میاد و بس،
    ولی من فقط بغض میکنم.
    مثل الان که دوباره داره صدای گریه ش می یاد.
    دیگه نمی تونم اینجا دووم بیارم ،باید برم به کمکش،ولی انگار همه تلاشهام بی فایده ست.از شدت حرص چند ضربه ای به اطرافم می زنم،ولی آروم نمی شم.فریاد های اون زن دیوونه
    کننده ست .
    ولی انگار دلشون به رحم می یاد و منو از اون تاریکی بیرون می کشند،اما ای کاش این کارو نمی کردن.
    زبونم بند اومده از دیدن و شنیدن چیزهایی که هیچکدوم از آدمای اونجا نه می بینند و نه
    می شنوند.
    امواجی که پی در پی ورود منو به سراب خوشامد می گن.
    در میان همه اونا یه زن و می بینم که آروم خوابیده . بد جوری وجودش بهم آرامش می ده.

    نمی دونم شیوه ی استقبالشونه یا ترس از بند اومدن زبونم که منوسرازیر می کنند و سه بار به پشتم می زنند.اون موقع است که بغض نه ماهم می شکنه و از ته دل گریه می کنم.

  14. این کاربر از shaparak 4u بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #1038
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    يك مرد يك انگشت!!!

    مردی پیش دکتر رفت و از دردهای که سراسر بدنش را فراگرفته بود اعتراض کرد.
    “دکتر همه بدن درد می کند” مرد ناله کنان گفت. دکتر از مرد خواست که دقیقاً نقطه ای که از بدنش درد می کند را نشان دهد.
    مرد گفت؛ ” وقتی دست به شانه ام می زنم، درد می کند. وقتی دست به پشتم می زنم، درد می کند. وقتی دست به پام می زند، آنجا هم درد می کند.
    دکتر شروع به معاینه مریض کرد و به مرد گفت؛
    “آقای عزیز، شما هیچ مشکلی ندارید. فقط انگشت شما شکسته است. به همین دلیل دست به هرجا که می زنید، درد می گیرد! انگشت تان باید آتل بندی شده و شما باید به اون ۲ هفته ای برای معالجه فرصت بدهید تا کاملاً بهبود یابد.”
    ************
    نتیجه اخلاقی: جهت بررسی مشکلات در جامعه ابتدا باید قاضی کار اصلاح شود. قاضی بمانند انگشتی است که اگر صدمه دیده باشد، قادر به پیدا کردن سالم از ناسالم نیست. برای قضاوت در مورد خوبی و بدی دیگران، اول باید خود را اصلاح کنیم.
    اینطور نیست که گوشه ای نشسته و از همه چیز ایراد بگیریم درحالی که خود هنری برای ارائه دادن نداشته باشیم! پس ابتدا خود را اصلاح کنیم. اول خودی ها را پاکسازی کنیم. بعد اگر موثر بود و نتیجه داد، بررسی کنیم که آیا بقیه مشکل دار هستند یا نه..

  16. این کاربر از Snow_Girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #1039
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه ی بهشت رسیده است.دربان بهشت به مرد گفت:برای ورود به بهشت باید 100 امتیاز داشته باشی.کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید بگویید تا من به شما امتیاز بدهم..مرد گفت :من با همسرم ازدواج کردم و 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
    فرشته گفت:این 3 امتیاز.
    مرد اضافه کرد:من در تمام طول عمرم به خدا اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
    فرشته گفت: این هم 1 امتیاز.
    مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را اینجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
    فرشته گفت:این هم دو امتیاز.
    مرد در حالی که گریه می کرد گفت:با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
    فرشته لبخندی زد و گفت:بله و تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ی ورود به بهشت برایتان صادر گشت.

  18. #1040
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض


    در یکی از روستاهای ایتالیا پسر بچه ی شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد.روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسرک داد و به او گفت:هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب.
    روز اول پسرک بیست میخ به دیوار طویله کوبید.پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی را
    که دیگران را می آزارد کم کند.پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
    روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت:بابا امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم.
    پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند.
    پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:آفرین پسرم.کار خوبی انجام دادی.اما به سوراخ های دیوار نگاه کن.دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست.!وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی آن حرف ها هم چنین آثاری بر انسان ها می گذارند.
    تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری
    اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •