دزد
از بچگی عاشق اشیاء کوچک،زیبا و لوکس بود.هنگام بازگشت از هر مهمانی، مادرش تمام جیب ها و سوراخ سنبه های بدنش را می گشت.(یکبار تیله رنگی پسردایی اش را در دهانش گذاشته بود و بیرون آمده بود.)
وقتی به مدرسه رفت، به رغم مراقبت های خانواده اش که روان شناسان و مشاوران گوناگون توصیه کرد بودند، باز هم کلکسیونی از پاک کن های فانتزی، تراش های ظریف و برچسب های زیبا و انواع و اقسام اشیاء ریز و درشت، جمع آوری کرده بود. نادرترین دزدی اش در دوران نوجوانی، کفش های نه ماهگی خواهر زاده اش بود که صدای بلبل می دادند و خاموش و روشن می شدند. در دوران دانشجویی اش انواع نمک پاش ها و قاشق ها را از سلف سرویس دانشگاه دزدید.
حالا مدیر یک شرکت بزرگ بود. در چهار سال مدیریتش، آبدارچی شش دوجین قاشق چایخوری لوکس خریده بود و خانم منشی اش هفته ای یک باز ظرف گیرهای رنگی روی میزش را پر می کرد.جدیدترین دزدی اش ساعت مینیاتوری خانم منشی بود که خودش آن را دو ماه پیش به مناسبت تولدش به او داده بود. همین ساعت را یک سال پیش در یک سفر ده روزه به فرانسه، از خواهرش دزدیده بود.