مادر فروغ :
مي گفتم فروغ تو از هر انگشتت يه هنر مي ريزه براي غصه مي خوري.مي گفت مامان اي كاش من نه خوشگل بودم نه هنري بلد بودم فقط اي كاش خوشبخت بودم . حالا خوشبختي و تو چي مي دونست من نمي دونم.
مادر فروغ :
فروغ يك هفته قبل از مرگش يك روز اومد به منزل ما گفت مامان جان مي دوني من نزديك بود بميرم . گفتم چرا ؟ خدا نكنه. گفت با يك عده اي سوار ماشين بوديم داشتيم مي رفتيم تصادف كرديم همه زخمي شدن ولي من سالم موندم گفتم فروغ تروخدا احتياط كن گفت مامان هر چي خدا بخواد همونه.
بعد به من گفت مامان دستت و بده ببينم ، كف دست من و گرفت و يك نگاهي كرد و دست خودش هم يه نگاهي انداخت و بعد گفت مامان جان من عمرم خيلي كوتاست من بزودي ميميرم ولي عمر شما خيلي بلنده . گفتم فروغ اگه مي خواي از اين حرفها بزني تروخدا پاشو برو از خونه بيرون من حوصله ي چرت و پرت هاي ترو ندارم . بنا كرد غش غش خنديدن ... مامان جون من بهت دروغ نمي گم .
بعد پاشود كه بره رو كرد به من گفت مي دوني چيه مامان فكر كن همين روزها در يك روز دوشنبه از اداره ي روزنامه به شما زنگ مي زنند تسليت مي گن.گفتم فروغ تروخدا برو تا منو ديوونه نكردي . گفت مامان ببين من به شما دروغ نمي گم.
روز دوشنبه حوالي دو بعداز ظهر بود كه به ديدنم اومد. يك مقدار غذا برداشت خورد و بعد يك چاي هم برداشت خورد و حسين ( فرزند خونده اش ) فرستاد از سر كوچه براش يك پاكت سيگار خريد و يكي برداشت كشيد و بعد بلند شد تا بره ... گفتم فروغ كجا به اين زودي گفت مامان اداره ام دير مي شه بايد برم .
گفتم باشه ...بعد شالشو گرفت همينطور دور گردنش پيچيد و گفتم فروغ سردت مي شه گفت نه پياده نيستم . گفتم با ماشينت اومدي . گفت نه ماشين امو داشتم مي رفتم انگليس فروختم . گفتم خوب الان با چي اومدي گفت با جيپ اداره اومدم . بعد خم شد و روي لبم ماچ كرد ... من شنيده بودم كسي كه مي خواد بميره لباش سرد مي شه همچين كه فروغ ماچم كرد قلبم يهو ريخت پايين .
به سرعت دويدم پي اش توي حياط بهش گفتم فروغ تروخدا احتياط كن تند نري مادر ... واي مامان شما همش نصيحتم كن هر چي خدا بخواد همون مي شه . بعد دوباره ماچم كرد و رفت نشستتو جيپ و
بمن يك دستي برام تكون داد و مثل برق رفت ...
با ماشينش اومده بود خيابون هدايت يك ماشين كودكستان سر راهش قرار مي گيره براي اينكه به اون نزنه مي پيچه طرف چپ مي افته توي جوب آب مي گفتن من كه نديدم از ماشين پرت مي شه بيرون سرش مي خوره به سمنت لب جوب و خونريزي مغزي مي كنه . نوكرش هم ( رحمان اسدي يكي از كاركنان استوديو گلستان)اونطرف مي افته ...
وقتي به ما خبر دادن ما رفتيم بيمارستان نمي ذاشتن فروغ و ببينم به سرهنگه مي گم اگه زن و بچه داري جون زن و بچه ات بذار بچه امو ببينم مي گه براي چي مي خواي ببيني اش . مي گم مي خوام ببينم بچه ام زنده است يا مرده مرديكه امله اي مي گه فكر كن مرده ...احمق ... منم همون جا غش كرد مو افتادم وقتي هوش مي ام منو به خونه مي آرند نزديك خونه مون كه شديم ديدم جمعيت قيامته ... اينقدر خودمو زدم كه بعد از چهل روز روي دو تا پام منو بلند مي كردند.
فروغ ام رفت تموم شد . اون مرده بود. ( و در بغضي تلخ مي گريد)
پوران فرخزاد :
تو كتابخونه مشغول مطالعه كردن بودم كه يك هو يك دستي خورد به پشتم . سرمو كه بلند كردم ديدم فروغه مثل هميشه گفت سلام من اينجام بعد رفت انتهاي كاتبخونه . بعد ساعت نزديك يك بود اومد و گفت پوران من دارم مي رم منزل مامان بيا با هم بريم . با ماشين هم اومده بود . من چون مهمون داشتم هر كاري كرد نپذيرفتم اوقاتش تلخ شد و مثل هميشه كه تكه كلامش خاك برسرت بود و اينو خيلي شيرين مي گفت و من خيلي دوستش داشتم گفت : خاك برسرت به جهنم. و رفت .. ورفت كه رفت.
مادر فروغ فرخزاد :
يك خاطره از فروغ ...( مي خندد) براي عيد كه سالن چيده بوديم ... ( مي خندد) فروغ يك لباس آستين گشاد مي پوشيد و همچين كه من از اطاق مي رفتم بيرون هرچي شيريني بود مي ريخت تو آستينش ... بميرم الهي ... وقتي بر مي گشتم مي ديدم ظرفها خالي شده مي گفتم بچه ها شيريني ها چي شده ... فريدون كه غش مي كرد از خنده وسط اطاق ولو مي شد . ... فريدون و فروغ با هم خيلي شيطون بودن .
خيلي پدرشون خوب چي بگم ... نشون نمي داد چي و دوست داره همچين كه پشت در منزل كه مي رسيد اخمهاش مي رفت تو هم . خودشو براي بچه ها مي گرفت . و براي من . يك شب هم بعد از بيست سال ديگه خونه نيومد و رفت سراغ همسر دومش.
چرا ؟
پر هوسي مرد دخترم.
پوران فرخزاد :
شما به پدرم چي كار دارين اون مرده من دلم نمي خواد راجبش حرفي بزنم.
مادر فروغ فرخزاد :
فروغ اخلاق خاصي داشت . مثلا اگه ده تومن تو كيفش پول بود همچين كه به يه فقير مي رسيد همه پولشو مي داد به اونو بعد مي رفت .فروغ همش در حال نوشتن بود . اين پوران و فروغ هر دوتاييشون همش در حال نوشتن و مطالعه كردن بودن . فريدون و امير هم همين بودن . پدرشون هم همين بود همش در حال كتاب خوندن بود . خونه مون همش پر بود از كتابو روزنامه و مجله ..
فروغ هيچ وقت نمي گفت فلان چيز و مي خوام . مثلا بچه ها مي خوان وقتي با مادرشون برن بيرون اين و بخر اونو بخر ... فروغ اصل همچين دختري نبود ...اصلا فروغ از شيش هفت سالگي شعر مي گفت و لي از ترس پدرش ريز ريز مي كرد مي ريخت سطل آشغال .
فروغ ورد زبانش همش اين بود ...دلم مي خواد بميرم ... مامان من دلم مي خواد بميرم. براي سگ و گربه مي نشست زار زار گريه مي كرد
پوران فرخزاد :
فروغ خيلي اصرار داشت بگه پير شده هنوز سي و يك سالش هم تموم نشده بود. همش دو تا تار موي سفيدش و نشون ميداد مي گفت من پير شدم . مادر همش دعواش مي كرد مي گفت اين حرفها چيه تو هنوز بچه اي . مي گفت نه شما نمي دونين من خيلي پيرم .بنابر اين وقتي كسي تا اين حد خودشو پير حس مي كنه مرگ و در كنار خودش حس مي كنه كه اينو مي گه.
در مورد پرويز حرف بزنيد ؟
پرويز عاشق فروغ بود ما با خانواده ي پرويز فاميل بوديم با هم رفت و آمد داشتيم . هر چي مي گفتيم پرويز فروغ الان وقت شوهر كردنش نيست مي گفت الا و بلا من عاشق فروغم . ... فروغ فقط پونزده سالش بود پرويز پونزده سال از فروغ بزرگتر بود . فروغ هم رفته بود تو گنجه قايم شده بود و اعتصاب غذا كرده بود كه چرا نمي ذارين من شوهر كنم . حيوني ... ( مي خندد) . يك روز فروغ اومد پيشم گفت مامان پرويز مرد پولداري نيست كه بياد آونطور عروسي بگيره بعدلباسشو پوشيد و گفت مامان جان من دارم مي رم اهواز به عروسي هم احتياجي ندارم.
در مورد اختلاف شون صحبت مي كنيد ؟
پرويز دلش مي خواست يه زن داشته باشه بشينه تو خونه ، خونه داري كنه ، فروغ هم مي گفت نمي تونه از خوندن و نوشتن دست بكشه فروغ عاشق هنرش بود . يك وقت چيز بنويسه يك وقت خياطي كنه يك وقت نقاشي كنه خونه شوهر كه نمي شه اين كارارو كرد بايد خونه داري كني و آشپزي . فروغ اهل اين زندگي نبود.فروغ تو اون زندگي ديوانه شده بود يك مدتي توي آسيايشگاه رواني بستري شده بودكه من هر روز به ديدنش مي رفتم . بعد از طلاقش پدرش خواست كامي و از پرويزبگيره اما فروغ مخالفت كرد گفت : من كه از ندگي پرويز اومدم بيرون كامي و هم از پرويز بگيرم اون ديوونه مي شه . دوست داشت پرويز خيلي ولي چي بگم اهل زندگي نبود فروغ.فروغ عاشق بچه اش بود يك روز مدرسه كامي و ببينه پرويز نذاشت همونجا غش كرد افتاد ه بود .
پوران فرخزاد :
فروغ پرويز و خيلي دوست داشت و پرويز هم فروغ و اما زندگي مداوم در كنار هم امكان نداشت.
در مورد ابراهيم گلستان دلمون مي خواد براي ما صحبت كني ؟
مادر فروغ فرخزاد :
چي بگم گلستان عاشق فروغ بود . همين طور الكي نه اون واقعا عاشق فروغ بود.مردم يك كلاغ چهل كلاغن بي خودي حرف مي زنن. هم اين اونو دوست داشت هماون اينو.
پوران فرخزاد :
به همون نسبت كه مولوي نبود شمس نبود و شمس نبود مولوي اي نبود كه ما مي شناسيم به همون نسبت اون دوتا روي كاراي همديگه تاثير داشتن.فروغ تلخي بسياري كشيد و مي خوام به جرات اينو به شما بگم فروغ توي عمر سي و يك ساله اش تو تمام دوران جووني اش با تلخي و اندوه فراواني سپري كرد.
گرد آوری مطالب : شیوا