تا چند كنيم عرضــــــــــه نادانيِ خويش
بگرفت دل از بي سر و سامانيِ خويش
زنّار از اين سپس ميــــان خواهم بست
از شرمِ گناه و از مســــــلمانيِ خويش
تا چند كنيم عرضــــــــــه نادانيِ خويش
بگرفت دل از بي سر و سامانيِ خويش
زنّار از اين سپس ميــــان خواهم بست
از شرمِ گناه و از مســــــلمانيِ خويش
كس مشكل اسرار اجل را نگشاد
كس يك قدم از نهاد بيرون ننهاد
من مي نگرم ز مبتدي تا استاد
عجز است به دست هر كه از مادر زاد
تا هشــــــــــــيارم، طرب ز من پنهانست
چون مست شدم، در خردم نقصان ست
حاليست ميانِ مســـــــــتي و هشياري
من بنده ي آن، كه زنـــــــــــدگاني آنست
تا در تنِ توست استخوان و رگ و پي
از خانه ي تقديـــــــــــــر منه بيرون پي
گردن منه، ار خصــــــم بود رستمِ زال
منت مكش، ار دوست بود حاتمِ طي
در فصلِ بــــــــــهار اگر بتي حور سرشت
يك ســـــاغرِ مي بر دهدم بر لبِ كشت
هر چند كه اين سخن بسي باشد زشت
سگ به ز من اســت اگر كنم يادِ بهشت
هر راز كه اندر دل دانا باشد
بايد كه نهفته تر زعنقا باشد
كاندر صدف از نهفتگي گردد در
آن قطره كه راز دل دريا باشد
هر صبح كه روي لاله شبنم گيرد
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد
انصاف مرا ز غنچه خوش مي آيد
كو دامن خويشتن فراهم گيرد
هرگز دل من زعلم محروم نشد
كم ماند ز اسرار كه معلوم نشد
هفتاد ودو سال فكر كردم شب وروز
معلومم شد كه هيچ معلوم نشد
---------- Post added at 05:40 PM ---------- Previous post was at 05:37 PM ----------
هم دانه ي اميد به خرمن ماند
هم باغ و سراي بي تو ومن ماند
سيم وزر خويش از درم تا بجوي
با دوست بخور ور نه به دشمن ماند
گردون كمري بر تنِ فرســوده ي ماست
جيحون اثري ز چشمِ پالوده ي ماست
دوزخ شرري ز آهِ بيــــــــهوده ي ماست
فردوس دمي ز وقتِ آســوده ي ماست
يك جام شراب صد دل و دين ارزد
يك جرعه ي مي مملكت چين ارزد
جز باده ي لعل نيست در روي زمين
تلخي كه هزار جان شيرين ارزد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)