می پرستمت ، می دانی ؟
به اندازه ی تمامی سر سبزی همين درخت رو به رو
دلگير می شوی
گريه می کنی
حواسم نبود ، زمستان است !
می پرستمت ، می دانی ؟
به اندازه ی تمامی سر سبزی همين درخت رو به رو
دلگير می شوی
گريه می کنی
حواسم نبود ، زمستان است !
تنها خواب که می بینم
تا چشم کار می کند هستی
چشم که می گشایم رفتی
وقتی نیامده می روی
نتیجه می گیریم
دزد زبردستی ست صبح
غبار به غبار راه لعنت شده را
پشت سرت از سر می گذراندم
یک قدم مانده به رسیدن
از بودنت رخت بسته و
از دلدادنت دست شستی
وقتی چیزی برای مقصد نامیده شدن ندارم
هر چهار سوی این راه ناتمام
به تو نمی رسند !
همین که نباشی ،
نبودنت بر گونه هام جاری می شود و
سر چشمه ای می شوم
برای آغاز خاطره شدنت !
حسوديم مي شود به هرچه پرنده است
تا اوج نگيرند خبري از فرود نيست
من اما روي زمين صاف هم
در طبقه همكف
سقوط مي كنم
هرروز از خودم كوتاهترم
از سايه ام سياهتر
از زمين زير پايم
پست تر
هرروز
حسوديم مي شود به هرچه پرنده است
بسته ام بار سفر
کوله بارم بر دوش
چمدانم در دست
نگهم خیره به راه.... قصد رفتن دارم
نگهی خیره به آینده ای در دوردستها
چه بگویم از این سفر؟
تنها توانم این گویم که دلم اینجاست اما...
هر چه خواهم نتوان کردن
احساسهاست که اگر جوشش کنند
شاید که توانند کاری کنند
می زنند نعره که برو، نمان اینجا
جایی نیست برایت
آینده ای نیست برایت
در این دیار می پوسی، می سوزی، می میری ...!!
آری! می توانم بروم
چون آزادم، نیست پایم در زنجیر
اما بی تفاوت نیستم بر این موهبت
این توانم گویم که چون گل باشی و عمرت مانندش نباشد
این توانم گویم که در برابر طوفانها ایستادگی کن
غم معنایی ندارد
جایی در دلها ندارد
دلی که ایمان دارد
غم با آن دل کاری ندارد
چرا پژمردگی؟
به یاد او باش که پژمردگان را حیاتی دوباره می بخشد
زیاد است سخنانی که به سخره می افتند
باور نمی شوند
گودال تاریک فراموشی سرنوشت شان خواهد شد
خود بگو!!!...خود بگو با تو چه گویم ای دوست؟
بسته ام بار سفر
کوله بارم بردوش
چمدانم در دست
نگهت خیره به راه...قصد رفتن دارم...
تو خواهی گفت: " دست حق همراهت....خیر پیش"
هوای رفتن به سر دارم ،
به کجا ؟
نمی دانم !
کاش می شد رفت !
کاش این آرزوی دور ، نزدیک می شد ...
کوله بارم گر چه خالی است
لیکن چشم به درگاه تو دوخته ام
و بر این آرزوی دور
سالها سوخته ام !
و انتظار چه واژه درد آوری است ،
وقتی زمین در مدار تکرارش به آخر می رسد
و من هنوز اندر خم یک کوچه ام
جمعه های ناتمام ، یکی یکی می آیند
و تو ، ای نازنین من...
هنوز نیامده ای ،
و نمی دانی چه بر سر عاشقت می آید
و چه مرثیه ای بر لبانش ، جاری می شود :
جز کلامی ، گلایه ای ، آهی !
جمعه های ناتمام ! غصه های ناتمام !
و آرزوی آمدنت ، در امتداد لحظه های سنگین
هنوز ...
لبخند را بر لبانم
و امید را در نگاهم
زنده می دارد ...
به امید آن روز ...
هموطن عزیز!
شما که فرصت سرخاراندن ندارید
وقت همسنگ طلا را حرام خواب نکنید
من با چهل سال تجربه
به جای شما خواب خواهم دید
به این زوج زیبا
که در حباب شیشه ای پر برف می رقصند
نگاه کنید !
این والس نیمه تمام
کپی ی کوک دار یکی از خوابهای من است .
همین خواب استثنایی را می توانم
دربست برای شما ببینم .
فقط با یک تلفن
شما می توانید
رقص محبوبتان را
در حباب دلخواهتان
سفارش دهید
رنگی یا سیاه و سفید
با تخفیف مخصوص
برای خوابهای سفارش شده
در روز روشن .
من با لیوان آب
و قرصهای خواب آورم
کنار تلفن نشسته ام ....
باران عصرهای بهشت
برف تند نیمروز جهنمسیب خنک
شبنم آب شده در دهان
تقطیر موسیقی موتزارت
افسانه ی نیما ...
تو هیچ کدام از این ها نیستی
حوایی حیات بخشی که به یاری من می شتابی
شیطان -فرشته ی کوچکی خندان
که قفل بهشت را دزدیدی
و مخفیانه برای من کلید می سازی
من نه عاشق هستم
ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزد
من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز
شده از شعر حقیقت جویی
من خودم هستم و هم زیبایم
من خودم هستم و پا بر جایم
من دلم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم
عاری از عاطفه ها
تهی از موج سراب
دورتر از رفقا
خالی از هرچه فِراق
من نه عاشق هستم
نه حزین ِ غم ِ تنهایی ها
من نه عاشق هستم
ونه محتاج نوازش یا مهر
من دلم تنگ خودم گشته و بس
مَنِشینید کنارم
پیِ دلجویی و خوش گفتاری
که دلم از سخنان غم و شادی پر شد
من نه عاشق هستم
ونه محتاج ِ عشق
من خودم هستم و مِی
با دلم هستم و هم سازیِ نِی
مستی ام را نپرانید به یک جملة....«هی!»
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)