تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 30

نام تاپيک: هیـوا مسـیح

  1. #11
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض دارم به شهر شما دست می کشم

    به من نگاه كن
    درست به چشم هايم
    مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي
    مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود
    ولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته ام
    حالا كه آمده اي
    اتاق رو به رفتن است
    ما به ميهماني دورترين كتابهاي جهان مي رويم
    تو را و مرا
    به قضاوت آسمان مي گذارم
    و چترم را به قضاوت برف
    سكوتي اگر بود
    در راه ، تمام حرف هاي با خودم را
    افشا مي كنم
    ابتدا سكوت شد
    به حرف هايم نگاه كن
    مي خواهم از دهان اشعياي نبي
    سرود بخوانم
    مي خواهم از همچنان ابر بالاي سفر بگذرم
    مي خواهم بهچترهاي خسته دست بكشم
    تا خاموش ترين كلمات پنهان بيايند
    به تمام وقت هايي كه نداري
    مي خواهم براي تمام نشستن ها
    انگشت ها و سيگارها
    جاي دور براي خيره شدن بياورم
    مي خواهم به چشم هايت نگاهكنم
    تاكودكي هايت رابه دنيا بياوري
    برادران باراني ام
    كه زير چتر
    خواهران برفي ام
    كه بي چتر
    دارم به شهر شما دست مي كشم
    دارد از وقت هايي كه نداريد
    صداي دورترين سرودهاي جهان مي آيد
    من از مرزهايي كه هنوز ، مي آيم
    دارم اينجا خانه اي مي سازم
    همين جاي وقت هايي كه نداريد
    دارم به شهر شمانگاه مي كنم
    دارد از تمام كوچه هاي مرده
    صداي كودكان و سرودمي آيد
    و زناني كه به پنجره مي آيند
    و مرداني كه به چشم انداز
    دارم به شهر شما دست مي كشم
    قسم مي خورم به چتر كه باز مي شود
    قسم مي خورم به تماشا كه شهر
    پر از حرف هاي تازه شود
    برادران باراني ام
    خواهران برفي ام
    از درست به حرف هايم نگاه كن
    راهي به كودكي هاي جهان مي رود
    از درست به چشم هايم نگاه كن
    راهي به
    سرودهاي فراموشي
    مي خواهم چشمهايمان را به قضاوت جاده بگذارم
    و شهر شما را به قضاوت آسمان
    حرفي اگربود
    تو از تمام وقت هاي با خودت
    چيزي بگو
    ابتدا سكوت است

  2. #12
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    آنچه به آب هاى جهان مربوط است‎ به من هم ؛
    ‎ آنچه به درياها‎ به قطره هاى گمشده باران مربوط است‎ به من هم؛‎
    آنچه به اشك هاى تو مربوط است‎ آنچه به انسان،
    به گياه، به دشت ها و تنهايى‎
    به قمقمه هاى كوچكى كه غربت ما را‎ به شهرها مى رساند‎ به من هم مربوط است‎
    آنچه به تشنگى، زخم آدمى به گمشدن هاى در بيابان
    و اين جهان مربوط است به من هم مربوط است‎
    ربط آب و من‎ ، ربط باد و گياه‎، ربط خداوند و آدمى است‎،
    من به آب مربوطم‎ به چراغ، چارراه‎ به تو، گريه، هراس؛
    به گنجشك هاى گم شده
    به تو دير به خانه مى رسى يا نمى رسى
    من به من، به تو، به تن، وطن مربوطم
    اينجا تنها جايى است كه به هيچ كس مربوط نيست....

    کتاب آب

  3. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #13
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض از این پنجره به بعد من از این دنیا می ترسم

    ديروز پنجره ام رو به دنيا باز مي شد
    از امروز ناگزير
    پنجره فقط ديوار مي بيند
    كه سايه ها در آن مي ميرند
    و ماه
    هميشه از نيم رخ شيشه اي دور
    به خانه مي نگرد
    از اين پنجره به بعد
    من از دنيا مي ترسم
    تو مي گويي تاريك مي بينم
    ولي جهان به روشني حرف هاي ما نيست
    نه كه فكر كني من پسر آسمانم
    كه از آن پنجره تا اين
    از معجزه ي سطري گذشته ام
    نه كه نه
    من همان توام كه شهيد داده ا ي
    من همان توام كه شهيد داده اي
    من همان توام كه زير ماه مي ميري
    شايد عروس مي شوي
    من از روشني روزها نمي گويم
    از اينكه چيزي براي خنده ندارم
    سر به ير حرف مي زنم
    هميشه كه نبايد چراغ چهار راه
    پيش پايمان سبز شود
    گاهي خوب است دير به خانه برسيم
    دير از خانه درآييم
    از اين چراغ به بعد مي بيني
    كسي براي مردن به خيابان نمي آيد
    و انگار قرار اين مدار بود
    كه زود به خانه برسيم
    زود از خانه درآييم
    و زندگي را به خانه ببريم
    ولي تو همان مني
    كه هر روز براي مردن به خيابان
    مي آيم
    هر روز براي مردن به خانه مي روم ؟
    ولي من همان توام كه ته سال
    تنگ كوچكي از عيد به خانه مي بري
    وقتي ماهي هست
    كسي براي زندگي به خانه مي آيد
    وقتي ماهي نيست
    كسي براي مردن به خانه مي آيد
    از امروز ناگزير
    پنجره فقط ديوار مي بيند
    كه سايه ها در آن مي ميرند
    هميشه كه قرار نيست
    پنجره رو بهدنيا باز شود
    از امروز ناگزير
    اين مدار
    بر اين قرار مي چرخد
    گاهي ته روز
    ته فنجان قهوه و نواري كه خالي است
    يك پنجره به جايي دور باز مي شود

  5. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #14
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض او ..آن مسافر

    در روزهاي كودكي ام باران مي بارد
    روي شيشه هاي امروز
    لكه هايي تازه مي بينم
    كه مثل خيال شب هاي رو به ستاره هي بزرگ مي شوند
    به
    راه هاي نيست مي روند
    به دنيا خيره مي شوند
    و مرا خيال مي كنند
    خيال مي كنند
    من از دريا مي آيم
    كه لب هايم هميشه مي خندند
    من از برف مي آيم كه هميشه چتري با خودم
    خيال مي كنند او
    من آن مسافري كه از راه مي رسم
    از بزرگ شدن دنيا
    حرفهاي كسي نگفته مي
    دانم
    و مرگ برايم تعريف شده است
    و مي دانم كه ماه
    چند بار دنيا را به ياد آورده است
    ولي او
    آن مسافر
    پي اولين خواب
    به راه دنيا مي افتد
    شبي به شيه هاي فردا نگاه مي كند
    و باران در روزهاي كودكي را خيال مي كند
    خيال مي كند او
    آن مسافري كه
    از راه مي رسم
    پي خيال هاي رو به ستاره و
    لكه هاي تازه هي بزرگ مي شوم
    ولي او
    آن مسافر
    شبي كنار رؤياي جاده مي ميرد
    و من با مرگ بيدار مي شوم
    تمام زندگي ، خوابي ، خيالي بود

  7. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #15
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض جاده مرا دور می کند

    از جاده مي پرسم
    از سايه اي كه قدم هايم را از بر است
    نمي دانم از كجاي آمدن مي آيم
    كه تا همين جاي راه
    فقط يك سايه با من آمده
    است
    كه از سي سالگي
    فقط يك سوال گمشده مي داند
    از ماه مي پرسم
    كه روزهاي تا آمدن دنيا را از بر است
    كودكي هاي من در كجاي تا سي سالگي گم شد؟
    جاده مادرم را دور مي كند
    و غروب يكي از همين شعرها بود
    كه پدر
    رو به آفتاب مرد
    و كودكي هاي من
    در سي سالگي چه
    زود تمام شد
    از جاده مي پرسم
    كه مرا دور مي كند
    كجاي پيچ درختان و فراموشي آفتاب
    راه ، به تنهاترين خانه ي جهان مي رسد ؟
    كودكي در اتاق مستطيل
    تا سي سالگي را صدا مي كند
    و جاده ها چه قدر عجيب اند
    كه به هيچ سوالي جواب نمي دهند
    كه در هيچ جاي رفتن نمي
    ميرند
    در امتداد اين گمشدن
    هي سوال مي كنم و باز
    جاده مرا دور مي كند
    تا اتاق مستطيل
    بايد از فراموشي نه آفتاب
    كه از فراموشي دير سالگي بگذرم

  9. #16
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض جایی

    جايي به من بدهيد
    دورترين دلتنگي آدمي با من است
    گفته بودم
    روزي باران دريا را خيس خواهد كرد
    و تلخ ترين روز ماه خواهدرسيد
    و تلخ ترين
    تبخير
    آسمان را سياه خواهد كرد
    جايي به من بدهيد
    تمام دلتنگي آسمان با من است
    گفته بودم
    شبي ماه آب خواهد شد
    و تمام پنجره ها غريب
    و زمين تنها خواهد مرد
    جايي به من بدهيد
    تمام تنهايي زمين با من است
    گفته بودم روزي
    تمام عكس هايمان را از زندگي پس
    مي گيريم
    گفته بودم ديگر
    از آسمان هواپيمايي نمي گذرد
    و هيچ مسافري به جهان نمي رسد
    و ما با چترهاي بسته به دنيا مي آييم
    و با چترهاي باز به خواب مي رويم
    جايي به من بدهيد
    شايد يكي از ميان ما
    شب كوچكي از نخستين شادماني را به ياد آورد
    شب كوچكي كه زير
    ماه
    شب كوچكي كنار چند شعر ساده ي روشن
    شب كوچكي ميان تمام شب هاي دنيا
    شبي كه ابتداي كلمات بود
    جايي به من بدهيد
    جايي براي خنديدن
    جايي براي خيره شدن
    شب كوچكي از تمام دنيا با من است

  10. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #17
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض روشنایی راه

    روشنايي راه
    از حضور ماه نبود
    چه قدر راه هاي تاريك از من گذشت
    چه قدر خيال حضور ماه پرپر شد
    و آسمان به كوچه هاي فراموشي رفت
    ولي من نمي دانستم
    روشنايي راه
    از عبور كودكاني بود
    كه از خواب سيب هاي شبانه مي آمدند
    و نمي دانستم آسمان
    در كجاي اين جاده تمام مي شود
    و راه هاي گم شده ، در كجاي شبانه مرده اند
    راههايي كه شهرهاي هزار ساله را بهخاطر مي آورند
    تو در اينجاي
    رفتن چه مي كني ؟
    خيال مي كنم و در نمي دانم آمدن مي گريم
    به گوشه ها پناه مي برم و راه آمده را مي نويسم
    مي نويسم
    گندم رطوبت خاك بود
    كه ما به خاطرش از كوه
    به زير آمديم
    و ساعت هاي مچي
    راه را به بيراهه ها بردند
    مي نويسم امروز
    نشانه ها را از بغض
    كهنه اي بر مي گردند
    تا راههاي بي عبور كودكي صدايم كنند
    مي داني
    مي خواهم آن تنهاترين مسافر راههاي بي ته دريا باشم
    مي خواهم آنكودك ترين عبور
    از خواب سيبهاي شبانه برگردم
    و حالا كه بر مي گردم
    در راه كودكاني فقط نگاه مي كنند
    و در دستهايشان ، خداحافظي
    غريبي تكان مي خورد
    انگار آمدنم تمام مي شود
    ديگر هيچ راهي صدايم نمي زند
    كه سر زردي جنگل ها و آفتاب
    پشت پلك هايم راه مي روند
    و دره هايي كه جاده را تكرار نمي كنند
    انگار من ديگر به راه آمده بر نمي گردم
    كه دهكده هاي در راه
    چراغهايشان را از ياد برده اند
    مي خواهم از همين جاي نمي دانم آخرين تماشا و
    آخرين حرف گم شده باشم
    روشنايي راه
    از حضور ماه نبود
    كودكي سي ساله انگار مي گذشت

  12. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #18
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    بی‌صورت
    با جامه‌ای سپید
    به خانه باز می‌گردی
    به آینه نگاه می‌کنی:
    کسی نیست.
    به راه ِ آمده فکر می‌کنی،
    کجا
    در کجای خیابان
    چهره‌ات را برف پوشاند؟
    نگاهت را
    در کدام چشم به جای نهادی؟
    سکوت شب وْ
    خس خِس برفدانه‌ها بر شیشه.
    زنگ خانه به صدا در می‌آید
    می‌روی اما
    هیچ کس نیست؛
    باز می‌گردی
    در آیینه اما
    هیچ کس نیست؛
    زنگ خانه به صدا در می‌آید
    می‌روی اما
    کوچه بی چراغ
    سنگین وْ سپید به خواب رفته است.

    از کوچه بی چراغ
    نه کسی گذشته است
    و نه انگشتی بر زنگ.

    با جامه‌ای سپید
    به خیابان باز می‌گردی.

    تبعید به شما

  14. #19
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض نگاهى گذرا به كارنامه شعرى هيوا مسيح_بهاءالدين خرمشاهى

    1- من پسر تمام مادران زمينم. مجموعه شعر از ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۶ (قصيده سرا، چاپ اول ،۱۳۷۸ چاپ دوم ۱۳۸۰). خدا را شكر كه اشتباه نكرده بودم. در چه چيز؟ در اينكه مجموعه اول شعر آقاى هيوا مسيح، يعنى... همچنان تا نمى دانم چه وقت را در قياس با آثار بعدى اش ميانمايه ارزيابى كرده بودم و گفته بودم وجه اهميتش در اين است كه جوانه هاى شعر شيواى هيوايى در آنها ديده مى شود و پس از آهسته خوانى دفتر دوم- يا محتاطانه تر بگويم: در دفتر بعد- يعنى من پسر تمام مادران روى زمينم. آن جوانه ها در اين دفتر و شايد در دفتر با دفترهاى بعدى كه دو دفتر اخير (بيشتر در شبانى... و كمتر در كتاب آب) به شكوفه نشسته و خواهيم ديد كه در همين دفترها- به ويژه من پسر...، و شبانى كه...- به بار هم نشسته است و فرآيند و برآيندى از پاكيزه- سروده ترين شعرهاى ده سال اخير را پديد آورده است. البته همينجا بيفزايم كه با توجه به سن و سال و نسل ادبى/ فرهنگى شاعر كه شرحش خواهد آمد، وگرنه هم اكنون نمايندگانى از سه نسل شعرهاى مهمى مى سرايند و سروده اند. شرح اين مجمل خواهد آمد. در اين دفتر تصويرها گويى از سينماى صامت به ناطق، يا از سياه و سفيد به رنگى بدل شده و پرده پانوراما و صداى استريو فونيك (و دالبى و اگر پيشرفته تر از آن هم هست من نامش را نمى دانم) و چند باندى شده است. نمونه هايى كه نقل خواهيم كرد دوگونه است، يكى را همين جا مى آوريم و از نظر شعريت و جوهر شعرى مهم است، ديگرى آنهايى كه از نظر ظرافت زبان و غرابت بيان مهم است كه بخشى از تكنيك شعر هيوا/ هيوايى بر آن استوار است و نمونه مى آوريم.

    اينك نمونه هايى از من پسر تمام مادران زمينم:
    «خيالت من از اين همه فريب/ كه در كتابخانه هاى دنيا به حرف مى آيند/ و در روزنامه هاى تا غروب مى ميرند/ چيزى نفهميده ام/ خيالت من از پنجره هاى باز خانه سالمندان/ كه رو به از صبح توپ بازى/ تا باى باى تيله و گلسرهاى رنگى- حسرت مى كشند/ چيزى نفهميده ام؟ هنوز راهى از چشم هاى خيسم/ رو به خاك بازى در باغ و/ پله هاى شكسته روز دبستان/ مى رود.» (از شعر كسى نيست با خودم حرف مى زنم، ص ۲۰)+ «از آن خورشيدهاى هميشه در كودكى/ از آن روزهاى شكوفه تا سيب/ و آن مشق هاى تا كتاب/ كه تو نبودى، تا همين يك بار ديگر كه در سفرم/ مادرم باز/ به امامزاده هاى كنار راه سلام مى دهد/ و نگاهش- در انتهاى دشت هاى چه دور/ محو مى شود...» (از شعر سرود آب، ص ۲۸-۲۷)+ «كنار پله هاى ناتمام/ پشت درى خسته كه با نيم رخى خيس باز مى شود/ صدايى مى شنوم كه تويى... مى آيى و انگار پس از يك قرن آمده اى، با چترى خسته و صدايى كه منم.» (از شعر نه تويى، نه منى، ص ۳۰-۲۹)+ در ابتداى آن ناگهان كه كودك شدم/ در ابتداى اين ناگهان/ كه حالا مردى براى خودم،/ هميشه گفته ام/ چيزى به انتهاى اين همه ناگهان نمانده است... و آيينه شكسته هربار/ گوشه اى از دنيا را از ياد مى برد/ از ابتداى آن ناگهان كه كودك شدم/ هميشه گوشه اى از دنيا به دست مى آيد و از دست مى رود... گفته ام، شبى ماه مى آيد و ما/ پشت بام هاى از دست رفته را به ياد مى آوريم/ و زندگى را به دست مى گيريم... و حالا باز، ناگهان در سفرم/ در تماشاى باغ زير شب/ چه غربتى ميان سايه هاى اين باغ انگار آشنا پيداست/ گاه كسى با دوچرخه از وهم راه مى گذرد...» (از شعر ابتداى هر ناگهان، ص ۳۸- ۳۵) در سطرهاى اخير تاثير نگاه و نفس صدق سپهرى پيداست و اين تاثيرپذيرى كه شايد بيشتر از آن سخن بگوييم، از مشخصه هاى شعر هيوا(يى) است. مثال ديگر در همين ارتباط آغاز شعر بعدى است: «آسمان سجاده هاى رو به راه/ و درختان حاشيه آب/ اذان گفته بودند/ كه به راه افتادى...» (از شعر تو، سايه، منى، ص ۳۹). اصولاً به عنوان يك قاعده معروف روانشناسى و نه اصل لايتغير پوزيتيويستى، گفته اند هر كس كه در نقد كسى يا مكتبى يا حتى در رد آن مطلب مى نويسد به نحو مثبت يا منفى با او/ آن همدلى دارد.



    2-كتاب «همسايه ! چيزهايى امشب به يادم مى آيد» گويا درباره قالب/ ژانر اين كتاب جاى بحث و سخن باشد كه آيا دفتر شعر است يا شعر- نثر/ نثرگونه. خود شاعر/ نويسنده اين كتاب را كه سرشار از بخش هاى ظاهر منثور- يعنى نوشته شده به هيئت ظاهرى نثر است، شعر به شمار آورده است. زيرا بخش هاى منثور در حكم مقدمه براى شعرهاست و خودش هم شاعرانه است.
    نخستين و شايد برترين مشخصه جذاب اين كتاب (دفتر شعر همسايه) اين است كه شأن نزول يعنى انگيزه و حال و هواى سرودن هر شعر را كه به ۱۲ پيدايش و هر يك به چند شعر تقسيم شده، با بيانى كه يا شعر است يا شاعرانه، بيان كرده است. مشخصه ديگرش مقدمه آن است كه شاعر نو درخشيده، بعضى نامرادى ها و بلكه حتى نامرادى هاى بى الف ادبى را برنتافته و در لفافه به بعضى از نقدهايى كه به آثارش (آثار تا آن وقت) شده پاسخ مى دهد. هم در مقدمه ناشر و هم در موخره شاعر (در بحثى با عنوان «به جاى خيلى پايان هاى ديگر: تقطيع، فاعليتى جديد براى شعر») حرف هاى قابل توجهى درباره شعر و نقد شعر و مسئله چگونه نويسى سطرهاى شعر (تقطيع سطرها) آمده و دستمايه مورد پژوهى او در پى گفتار انتقاد به طرز نگارش بى منطق و دليل سطرهاى شعرهاى شادروان بيژن جلالى و شاملو و ديگران است.
    به نقل هاى خود از دفتر همسايه ادامه مى دهيم: «... هيوا در يك وضعيت به دنيا نيامده، در شعر به دنيا آمده... هر چه بيشتر زندگى كرده باشيم، از وضعيت خارج شده و نوشتنى تر مى شويم.» (ص ۱۹) بايد عرض كنم زندگى- پرورد بودن فقط با گذر عمر حاصل نمى شود، اگرچه بى آن هم دشوار است. به نظر بيشتر مربوط است تا گذر.
    جناب مسيح در دنباله حرف پيشين، پس از دو سه پاراگراف/ ۶- ۵ سطر مى نويسد: «... مى دانى زندگى كردن يعنى چه و درك خارج از وضعيت آن در يك «آن» شعرى يعنى چه؟ شايد يعنى از نزديك چشم خيس الاغ ها را ديدن/ يعنى ديدن گريه تا انتها، ديدن خنده تا انتها/ ديدن سكوت سيب ها در شب، خَب خيار و هندوانه در پناه تاريكى بوته. كشف معنا از پشت نگاه دو انسان. ديدن رنج و شادمانى انسان از آغاز تا امروز...» (ص ۱۹)
    اگر به جاى مقاله، رساله يا كتاب مى نوشتم در اينجا ۱۰ تا ۱۵ صفحه در معناى زندگى و زندگى پرورد/ فرسوده بودن مى نوشتم. اما جان كلامم را در چند جمله مى گويم. در اين زمينه و از نظر هنر و شعر، زندگى يعنى دست يافتن به تجربه اى كه هم مشترك و عام و تعميم پذير باشد و هم خاص. ما براى هزارگونه درد- كه واقعاً صدها گونه درد داريم- بى آنكه بدانيم واقعاً درد و درد كشيدن ديگران چقدر با مال ما فرق يا شباهت دارد، فقط دو سه كلمه داريم. تجربه خاص تا به خاطره همگان فهم تبديل شود، حكم همان المعنى فى بطن الشاعر را دارد. گاه بايد آنقدر سر و دست تجربه خاص را شكست تا قابل عبور از ----- يا از چشم/ روزنه تور تجربه هاى مشترك در سطوح مختلف حيات باشد. گذر عمر فقط ظرف اين تجربه است، تا اين كشكول را با هنزر- پنزر كدام نظر/ نظرات/ نظريات آكنده كنيم. يا با كدام حرف و حكمت و عبرت و فرهيختگى و فرزانگى. شاعر گنگ خوابديده اى است كه مردم از او انتظار پيامبرى يا پيام آورى دارند. انتظار مردم خيلى حق به گردن هنرمند دارد و برايش آماج و آرمان مى سازد. همه ما بسيار ديد ه ايم پيران فرتوت هشتاد ساله را كه هشتاد سال دفتر ايام برايشان ورق خورده است، مثل وزيدن توفانى بر تقويمى و به اندازه هجده سالگان تجربه و تنوع ديد و ژرفاى نگاه و نظر ندارند. زيستن فقط جلدى است براى زندگى كردن. زندگى كردن يعنى از يك مشت عكس و اسلايد پراكنده يك فيلم سروته دار ساختن. اين نكته به واقع مهم است و فقط حرف من هم نيست كه تجربه هايى كه در ميان گذاشتنى نيستند، به كار نمى آيند. يكى از گزاره هاى فرعى منشعب از هفتمين گزاره مادر (اصلى) در رساله منطقى- فلسفى ويتگنشتاين اين است كه سخنى را كه نتوان به شيوايى و روشنى بيان كرد، بايد درباره اش (به جايش) سكوت كرد. فرض كنيد بنده مثل ويكتور فرانكل روانشناس بزرگ و صاحب مكتب آلمانى در اردوگاه كار اجبارى و قتل عام يهودكشان هيتلر تجربه اگزيستانسياليستى خوفناك خطير ژرفاژرفى را گذرانده ام. يا مثل سولژ نيتسين تبعيد و حبس و شكنجه هاى روحى- جسمى بسيارى در/ از مجمع الجزاير گولاك و جاهاى مخوف ديگر از سر گذرانده ام. اهل هنر تا اينجا يعنى تا آنجا كه فقط از اين سرنوشت آگاه مى شوند، كم وبيش همدردى حس و احساس و حتى اظهار مى كنند. ولى وقتى فقط وقتى ما را به هنرمندى و اثرمان را به عنوان هنر مى شناسند و از آن حظ هنرى مى برند كه آن خاطرات خاص، به صورت خاطره همه فهم (مراد از همه يعنى اهلان، نه همراه با نااهلان) تصوير يا توصيف شود.
    دريغمندانه بايد گفت بخش اعظم و حتى شايد ژرف تر و شگرف تر تجربه هاى يگانه انسانى- هنرى بيان ناشده مانده است و خواهد ماند. گاه هست كه خواننده تجلى زده يا فاجعه ديده اى، بهترين بيان درد و تجربه دردمندانه اش را در سر دادن يك سلسله فرياد و ضجه و مويه مى داند/ مى يابد، اما جامعه خونسردانه (اگر نگوييم بيدردانه) با حكم سيطره عقل فردى و جمعى، از او انتظار دارد در دستگاه بخواند و يك تحرير اضافى هم نداشته باشد. يعنى از تجربه هاى فراعقل، گزارشى يا بازتابى فروعقلى يا همتراز عقل فردى- و بلكه بيشتر انتظار دارد كه بر وفق توقعات عقل عرفى و جمعى- عرضه بدارد. آرى شاعر بايد تجربه هاى فردى- خاص را كه با خون و خاطره اش سرشته با استفاده از امكانات = محدوديت هاى وزن و قافيه و بدون آنها هم، با استفاده از تنگناها و تنگناآفرينى ها و تنگناگشايى هاى صورخيال (تشبيه، كنايه، استعاره، تمثيل، مثال، مثل و امثال آن) بيان كند. هر كس تجربه هاى مشترك را بهتر بيان كند يا تجربه هايش را بهتر مشترك بيان كند، نيرومندتر است و در اين عرصه هم به نحوى بيرحمانه ضعيف پامال است و با وام از اصطلاحات داروينى، در حوزه هنر هم تنازع بقا، انتخاب طبيعى و بقاى انسب/ اصلح حاكم است و شگفتا كه از شعر هيوا در سوك پسر نوزاد- در گذشته اش مرثيه اى ديدم، ببخشيد سرد، نه ثاقب و سوزان و نجوايى خجالت كشان، نه نعره اى آسمان آشوب (شرحش خواهد آمد). گويى از پشت صحنه اشاره مى كنند كه وقت كم داريم. لذا با معذرت از خوانندگان و شاعر گرامى، با آنكه اعلام كرده ام و شيوه من در اين نقد و شايد همه نقدهايى كه بر شعر نوشته ام نقل فراوان است، چرا كه صداى شاعر از صداى ناقد در بسيارى موارد رساتر است. يا لااقل زبان شعر از زبان نقد. پس ديگر فقط يك جمله از مقدمه نقل مى كنيم و مى رويم سراغ دفتر ديگر.
    «... شعر [ى كه] نه حتماً از منطق شاعرانه [پانويس: تعبيرى از احمد شاملو] بلكه از فراموشى ما برمى خيزد. شعر روشى براى تفكر درباره خدا، جهان و انسان است و برآيند به بار آوردن و بيدار كردن معنا از حقيقتى شاعرانه است كه هر لحظه از آن پرده برداشته مى شود. حقيقتى كه در تخيل ما و جهان است و حتماً در آينده.» (ص ۲۱)


    3-دفتر شعر «شبانى كه دست هاى خدا را مى شست» (شعرهاى ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۰)
    نخستين ويژگى صورى اين دفتر كه گويى تاثير معنايى هم مى گذارد اين است كه برخلاف دفترهاى شعر ديگر هيوا با حروف سياه، حروف نگارى شده است. حروف نگارى كتاب هاى پيشين به نظر محو و مهتابى مى آيد. اما حروف نگارى كتاب شعر بعدى يعنى كتاب آب، با آنكه در آن از حروف نازك استفاده شده شايد به خاطر مركب خورى خوب كاغذ، مطلوب و خواناست. اين كتاب متشكل از ۱۲ مناجات است. بعد احوالات آن شبان كه در شهر راه مى رفت و سپس آنات كه ۲۶ «آن» در عين آنكه خود شعرند- نوعى مقدمه و زمينه سازى ذهنى براى شعر بعدى اند يا به تعبير ديگر تا «آن» ،۱۱ يك شعر هم به دنبال هر «آن» مى آيد.
    سپس از آن دوازده تا آخر كه مى شود «آن بيست و شش» آنات بدون فاصله يك شعر، يعنى پشت سر هم آمده اند. فضاى فكرى- عاطفى اين دفتر عرفانى تر از دفترهاى پيشين است. روايت امروزين و فرا - نوين از حال و هواى عاطفى- عرفانى شبان پاكدلى است كه با خدا به زبان ساده و حتى ساده لوحانه خودش مناجات مى كرد. اما به هر حال بين ساده گويى يا ساده بينى كهن و نو و فرا- نو فاصله و فرق كم نيست. اهدائيه كتاب هم به اوست: «براى آن چوپان گمنام كه در دشت هاى خراسان رو به ماه مى رفت.» [براى ملاحظه مآخذ و اصل اين داستان (موسى و شبان) كه در مثنوى و هشت ده منبع پيش از او آمده احاديث و قصص مثنوى تاليف فروزانفر تنظيم مجدد حسين داودى، چاپ اميركبير، ص ۱۹۵ زير اين بيت: ديد موسى يك شبانى را به راه/ كو همى گفت اى خدا و اى اله]. يك ابتكار با كاربردهاى معدود كه در اين دفتر هست، خطاب هاى جديد و غريب و تازه است. از جمله «پرورده ما را» (هم وزن با پروردگارا (ص ۱۷). «آبيا» (ص ۱۹). «نوروزا» (ص ۳۳). «طلوعا» (ص ۳۵). «نجاتا» (ص ۲۲). حال به روند و روال معهود در اين مقاله منقولاتى از اين دفتر كه هم عيار و هم عنان است با من پسر تمام مادران زمينم و از دو دفتر پيشين ديگر (همسايه! و... همچنان تا نمى دانم چه وقت) پيشرفته تر است، هم از نظر انسجام لفظى و هم انتظام معنايى و سروسامان بخشيدن ذهن به زبان. هنوز نمى دانم در مقام مقايسه جايگاه و پايگاه شعرى/ هنرى كتاب آب- جديدترين كتاب شعر جناب مسيح- كجاست يا چقدر است؟ چون به همان ترتيب كه اين كتاب ها را مى خوانم يادداشتك هايى برمى دارم و سپس بدون پيش نويس كردن، حرف هايم را مى نويسم. در هر حال حالا نوبت نقل از بعضى لطايف و ظرايف اين كتاب (شبانى...) است: «در نوجوانى هاى من شبانى بود كه از رازهاى دنيا چيزهاى عجيب مى دانست. مى ديدم به شيوه اى از ادراك رسيده كه فقط مى توانست در زندگى با طبيعت اتفاق بيفتد....
    ... و حالا گويى پس از آن همه كه گذشت، آن شبان در بيابان درونم، به راه افتاده، دوباره بازگشته است و بيرون از من و در من به شهر و خانه هاى شما آمده است و آن شبان چيزى از دنياى عقل بسيار و دل دنيادار نمى داند. آداب او آداب ديگرى است، ترتيب او ترتيب ديگرى است و امروز، آنچه كه آن شبان در من به زبان آورده، همه از مكتب مولاناست: ديد موسى يك شبانى را به راه...» («به جاى حرف هاى هميشگى»، بخش ،۳ ص ۹)
    «مناجات يك، به جاى آدمى: پرورده ما را!/ شبم تاريك تر از شب حافظ و/ درويش تر از شب مولاست./ ايستاده ام لب ماه/ دعايى در من بزرگ مى شود، خواهشى:/ دليلا/ من به جاى شمع ها، چراغ ها و آتش ها/ از تمام پروانه هاى سوخته عذر مى خواهم/ از پشه ها و سپيدى شته ها./ به جاى آدمى/ براى عادت آدمى عذر مى خواهم،/ از گياه، پرندگان و آب....» (ص ۱۷).
    «مناجات دو، تاريك منم در شب بى ماه، آبيا!/ خانه خاموش است/ خيابان هم./ گم شدن ساده است/ دورى هم./ در راهم درياب كه بى ستاره گمم./ بره اى منم در خيابان ها و كوچه اى بى رفت علف،/ بى آب زلال/ كه ماه را مى خواه در روز/ نور را مى خواهم در شب/ در را هم درياب/ كه علف منم در باد./ عزيزا!/ يادم باشد/ كه پرده منم بر پنجره هاى رو به تو./ نورم باش/ كه تاريك منم در شب بى ماه./ آنى باش/ كه آنت را مى دانم/ اينجا باش كه اينت را مى دانم/ اويى باش/ كه هيچت را نمى دانم./ (تمامى شعر مناجات دو، ص ۱۹- ۲۰)
    «مناجات شش، پلك كودكانم كن [براى پسرمان آرتا كه آمد دست بر زمين نهاد و رفت] نورا!/ شب چيست. وقت؟/ و من چه مى دانم چيست وقت، شب چيست؟/ هر لحظه تويى/ كه مى آيى بالا در آتش دشت و/ پر مى زنى ناگاه در پلك كودكان./ كه مى روى دور، روى شانه هاى مسافران/ كه نرم مى آيى با باد،/ مى روى هر كجا روى خاك و خيال آدمى/ پلك، ‎/ خاك؛/ و من چه مى دانم چيست خاك، پلك كودكان چيست؟/ خاكم كن/ پلك كودكانم كن!» (همه شعر نقل شد).


    4-كتاب آب (از شعرهاى ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۲)
    جديدترين مجموعه شعر جناب هيوا مسيح را هم خواندم و اينك گزارش ارزيابانه ام را مى آورم. با كمال شگفتى اين مجموعه جديدالانتشار (منتشره در مرداد ماه ۱۳۸۳) از دو مجموعه شهدآميز و شهودآموز پيشين از ميان چهار مجموعه شعر پيشين او، يعنى من پسر تمام مادران زمينم و شبانى كه دست هاى خدا را مى شست فراتر نيست، اگرچه نوتر باشد. شعر هيوايى نياز به نوتر شدن ندارد. نياز به گذار از حوزه زيبايى مضامين به حوزه شيوايى معانى- به شرحى كه بين مضمون و معنا فرق خواهيم گذاشت دارد.بهتر است به سبك و سياق گذشته، شعرهاى كامل يا قطعات و عباراتى از شعرهاى اين دفتر نقل كنيم: «من به من، به تو مربوطم... آنچه به تشنگى، زخم آدمى/ به گمشدن هاى در بيابان و اين جهان مربوط است/ به من هم مربوط است./ ربط آب و من/ ربط باد و گياه/ ربط خداوند و آدمى است./ من به آب مربوطم/ به چراغ، چارراه/ به تو، گريه، هراس،/ به گنجشك هاى گمشده/ به تو كه دير به خانه مى رسى يا نمى رسى/ من به من، به تو، به تن، وطن مربوطم،/ اين جا/ تنها جايى است/ كه به هيچ كس مربوط نيست./» (نيمه دوم شعر، ص ۱۴)+ «... و امروز/ كفى خنكايم/ بر صورت مردمان خسته از ظلمت آفتاب/ من آبم/ چكيده بر آب كه منم، كه تويى،/ بر كتاب آب/ كه پر از قَطر آيه هاى نگفته است./ السلام عليك يا آب بزرگ!/ السلام عليك يا جوى روان!» (نيمه يا ثلث آخر شعر السلام عليك يا آب بزرگ، ص ۱۶) + و اين تعبير و تشبيه زيبا: «عبور مى كنم/ آهسته گاه چون باد در موهاى كودكان.» (از شعر پارسايى در شهر، ص ۱۸) + عبارت هاى زيباى «ترتيل باد» (از شعر به نام آب، ص ۲۱) و «در تلاوت يك شكوفه كه نمى دانيم/ سيب است/ يا كدام ميوه گمراه...» (از شعر ناگهان زيبا، ص ۳۲) باز هم چه بسيار شعر خوب از اين دفتر مى توان نقل كرد. از جمله از ۱۵ شعر كوتاه با نام مشترك نوزاده هاى آب. نوزاده هاى ،۱ ،۲ ،۴ ،۸ ،۱۰ ۱۲ و ۱۵ برترند. اما در مجموع اصالت و ابتكار (originality) در اين دفتر شعر به پاى دو دفتر من پسر... و شبانى كه... نمى رسد. گويى شاعر هنرمند اين اعتماد به نفس را يافته بوده است كه وقتى الفاظ شعر ظريف و بهگزيده و ساختار استوار و تكنيك سنجيده و بسامان باشد لاجرم و لامحاله- طبعاً و قهراً شعر خوب و خواندنى و ماندنى پديد مى آيد.

    منبع:Persian-language.org

  15. #20
    پروفشنال vahide's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    628

    1 ضرورت همزيستي شعر و ترانه امروز

    ترانه‌سراهاي معاصر اصالت ندارند

    خبرگزاري فارس: هيوا مسيح،شاعر گفت: متاسفانه ترانه‌سراهاي معاصر اصالت ندارند و ترانه‌هاي آنها از جان برنمي‌آيد، زيرا دنبال شهرت هستند تا اينكه اثر هنري توليد كنند.

    هيوا مسيح -شاعر- در گفت‌‌وگو با خبرگزاري فارس، اظهار داشت: اساسا شعر با ترانه متفاوت است و هيچ ربطي به هم ندارند. چون ترانه معمولا به صورت خودآگاه شكل مي‌گيرد. در حاليكه شعر در جهاني اتفاق مي‌افتد كه شاعر به هيچ وجه از آن خبري ندارد و كاملا ناخودآگاه است.
    وي افزود: در ترانه‌سرايي امروز اصلا نحله، سبك يا مكتب خاصي وجود ندارد. ترانه‌هاي امروز از مفهوم تهي هستند. ترانه‌سراهاي مطرح ايران قبل از اينكه ترانه‌سرا شوند، شاعر بوده‌اند. در واقع ترانه‌‌سراهاي خوب ما به عناصر تكنيكي و تصنيف‌سرايي مسلط بوده‌‌اند. همچنين ترانه‌سراهاي مطرح ما به اوزان عروضي تسلط داشتند.
    اين شاعر ادامه داد: از آن جا كه ترانه با موسيقي همراه است، هويت مستقلي نمي‌تواند داشته باشد. در واقع ملودي و آهنگ در ترانه حرف اول را مي‌زند و ترانه‌سراهاي خوب به راحتي مي‌توانند براي ملودي‌ها و آهنگ‌هاي مختلف ترانه بسازد. اما نسل جديد ترانه‌سراهاي ايران اين تجربه و تبحر را ندارند.
    مسيح ادامه داد: مشكل عمده ترانه‌سراهاي ايراني نداشتن دانش موسيقايي است. بنابراين به همين دليل و دلايل بسيار ديگر ترانه خوبي در دوران معاصر ديده نمي‌شود و همه چيز به گذشته ارجاع داده مي‌شود، زيرا اكثر آنها دنبال شهرت نبودند و براي آنها اصل ترانه و آواز بوده است.
    وي اضافه كرد: ترانه امروز عمق مفهومي خود را از دست داده است. شايد يكي از راه‌حل‌هاي اين مشكل رجوع ترانه‌‌سرايان ما به ادبيات فولكلور باشد. در ادبيات فولكلور ترانه‌هايي وجود دارد كه بسيار عالي است. اكثر اين ترانه‌ها در دستگاه دشتي است. اين ترانه‌ها از آن‌جا اصالت دارند كه از جان برآمده‌آند. متاسفانه مشكل ديگر ترانه امروز اين است كه اين ترانه‌ها از جان ترانه‌سرايان بر نمي‌آيد و اساسا ترانه مي‌گويند تا بفروشند. ترانه‌سرايي شغل نيست، بلكه ذوق است.
    مسيح افزود: ترانه‌سرايي در درون معاصر سابقه چنداني ندارد. چند سال است به ترانه توجه مي‌شود و سيل ترانه‌ها پديد آمده است. شايد يكي از دلايلي كه ترانه‌پژوهي وجود ندارد اين است كه اين سابقه اندك نتوانسته است منتقدان خودش را به وجود بياورد. كتاب‌هايي كه در اين زمينه به وجود آمده، نقل ترانه‌ها بوده و نه نقد ترانه‌ها.
    وي در پايان گفت: اگر شعر معاصر منتقدان زيادي دارد به اين دليل است كه حرف‌هايي براي گفتن دارد. اما ترانه معاصر چيزي ندارد تا منتقد را وادار به نقد كنند. شايد بايد دهه‌ها بگذرد و اتفاق خاصي در ترانه ايران بيفتد تا بتوان آن را نقد كرد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •