دخترم را جایی میفرستم که چند تا کلفت و نوکر دست به سینه داشته باشد ، جایی که لازم نباشد مرتب دولا راست شود و خودش را خسته کند .
پس لابد من عقب مانده بودم که باید یک بند خودم دولا راست میشدم و خدمت آقا و مادرش را میکردم .
ناشکری نکن . تو تاج سر من بودی . مگر در ولایت خودمان کم نوکر و کلفت دست به سینه داشتی . اول از همه خودم ، بعد هم زبیده ، لیلان و فرج .
اینجا چی ؟ اینجا همه ی کارها به عهده ی خودم است .
خودت نخواستی یکی از آنها را همراهمان به تهران بیاوریم ، وگرنه من که حرفی نداشتم .
سینی دستم میلرزید ، استکان نعلبکی ها به هم میخورد و صدا میداد . خانم جان گفت :
میبینی گوهری . انگار لغوه گرفته . دیشب اگر تو سینی شربت را از دستش نمیگرفتی ، آبرویمان میرفت .
فهمیدم دلش از جای دیگری پر است و جواب رد پدرم عصبی اش کرده . پشت سرم وارد آشپزخانه شد ، سرش را کنار گوشم آورد و گفت :
آقا جانت خیال دارد به خواستگاری آنها جواب رد بدهد . راستش را به من بگو ، از علی خوشت می آید یا نه ؟ من که حیفم می آید جوابشان کنیم . هم خودش پسر خوبیست و هم خانواده اش محترم هستند . به نظر من که خیلی بهتر از خواستگاران دیگرت هستند ، مخصوصا از آن یکی که بی بی برایت نشان کرده .
فهمیدم در این قضیه پای مبارزه با مادر شوهرش هم در میان است و بیشتر هدفش برنده شدن در این مبارزه است . با تعجب پرسیدم :
آره بی بی . هر بار گوهری میرود زنجان ، یک بند توی گوشش میخواند تا بلکه بتواند راضی اش کند اجازه بدهد نوه عمویش مظفر بیاید خواستگاری ات .
نه ، من اصلا ازش خوشم نمی آید .
چشم راستش را چند بار باز و بسته کرد و چشمکی به من زد ، سپس پرسید :
علی چی ؟ شیطون بلا . خیال میکنی من نفهمیدم گلویت پیش او گیر کرده .
وای خانم جان نه ، چه حرفها میزنید !
خدا ار ته دلت بپرسد . هر کس را گول بزنی ، من یکی را نمیتوانی گول بزنی . همان شب که آمدم توی اتاقت ، دیدم یک گوشه ماتم گرفته ای و در عالم دیگری سیر میکنی ، فهمیدم چه خبر است . فقط تو میتوانی با آن زبان چرب و نرمت که مار را از سوراخ بیرون میکشد ، در دل آقا جانت نفوذ کنی ، از همان راهی که خودت بلدی ، بله را از زیر زبانش بیرون بکش . برو ببینم چه کار میکنی .
به من من افتادم و در نهایت درماندگی گفتم :
ولی خانم جان ، من چطور میتوانم در این مورد با آقا جان حرف بزنم . این کار از من بر نمی آید ، خجالت میکشم .
تو و خجالت ! به من یکی دروغ نگو ، چون خوب تو را میشناسم و میدانم وقتی چشمت چیزی را گرفت ، برای به دست آوردنش چه ادا و اصولی از خودت در می آوری و چه جوری از سر و کول پدرت بالا میروی . آن پیرمرد هم که دهانش باز مانده تا دردانه اش یک چیزی ازش بخواهد ، فوری چشم را بگوید . پس برو معطلش نکن . مبادا بهش بگویی که من شیرت کرده ام .
معلوم است که نمیگویم ؛ ولی آخه ...
از پشت کمرم را گرفت و مرا به طرف در آشپزخانه هل داد و گفت :
آخه ندارد . زودتر برو ، چرا معطلی .
هر چه فکر میکردم ، میدیدم جراتش را ندارم ، اما در هر حال این آخرین تلاش بود . پیش خودم به حلاجی پرداختم تا ببینم تا چه اندازه رسیدن به علی برایم ارزش دارد .
وارد اتاق که شدم ، پدرم را دیدم که مقابل تاقچه جلوی آینه شمعدان عقد کنانشان ایستاده و قیچی به دست با نگاه به آینه ای که وسط قاب نقره ملیله جا خوش کرده ، ریش هایش را کوتاه میکند .
با قدمهای سست و لرزان به طرفش رفتم و به زحمت کوشیدم تا بر لکنت زبانم که کم جراتی الکنش ساخته بود ، غلبه کنم . مدتی طول کشید تا بالاخره آرامش اعصابم را به دست آوردم و گفتم :
طرز بیان این جمله توجه اش را جلب کرد و فهمید که منظور خاصی در پس آن نهفته است . همانطور که قیچی به دست به طرفم بر گشت گفت :
سر به زیر افکندم و ساکت ماندم ، جلوتر آمد و پرسید :
چیزی میخواستی بگویی ؟ پس چرا ساکت ماندی ، بگو .
راستش چی ؟ ! خوشم نمی آید برای بیان آنچه در دل داری دست و پایت را گم کنی . من قبل از اینکه پدرت باشم ، دوستت هستم ، یک دوست پیر که افکارش بر خلاف سن و سالش قدیمی نیست . حالا بگو چی شده .
سپس قیچی را روی تاقچه گذاشت و گفت :
بیا برویم یک گوشه ای بنشینیم و حرفهایمان را بزنیم . از اصلاح صورت واجبتر گوش دادن به درد دل عزیز دلم است .
دستم را کشید و با خود برد . نزدیک پنجره ی رو به ایوان کنار هم نشستیم و به پشتی تکیه دادیم . سپس دست روی شانه ام نهاد و گفت :
حالا بی هیچ ترس و واهمه ای حرفت را بزن . تا حدودی میدانم چه میخواهی بگویی ، ولی دوست دارم از زبان خودت بشنوم .
فکر میکنم شما در مورد علی اشتباه میکنید . او پسر خوبی است و با پدرش خیلی فرق دارد .
جمله ام به مذاقش خوش نیامد . برای یک لحظه چهره در هم کشید و سپس کوشید تا آرامشش را حفظ کند و با تعجب پرسید :
تو از کجا میدانی ؟ ! تو که یک بار بیشتر او را ندیده ای .
همان یک بار بهم گفت که چقدر او و خواهرش در موقع اختلاف پدر و مادرشان صدمه دیده اند و چقدر مخالف رفتار و اعمال پدرشان هستند .
مگر شما دوتا با هم حرف هم زدید ؟ !
دوباره زبانم به لکنت افتاد و کلمات را بریده بریده ادا کردم و گفتم :
خب آب کرج که رفته بودیم ، آنجا من و علی آقا و عطیه یک کمی با هم حرف زدیم .