تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 17 از 17

نام تاپيک: رمان بانوي جنگل ( فهيمه رحيمي )

  1. #11
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض


    خانواده هديه را روي ماسه ها بيهوش يافتند و به ويلا بازش گردانيدند اما تلاش دكتر و ديگران براي بهوش آوردن او بيفايده بود به دستور دكتر هديه به بيمارستان منتقل شد و تحت نظر پزشكان قرار گرفت.اما او از حالت بيهوشي خارج نميگرديد و اين امر باعث نگراني پزشكان گرديد .تمام آزمايشات نتيجه اش خوب و رضايتبخش بود اما هديه همچنان در بيهوشي بسر ميبرد.آرش پس از مشورت با پزشكان تصميم گرفت او را به تهران منتقل كند .هنگامي كه جسم بيحركت هديه را در آمبولانس قرار دادند همگي آنها ميگريستند .در مدت 3 روز بيهوشي رفتار عاطفه چون ديوانگان شده بود او فقط ميگريست و نام دخترش را بر زبان ميراند. تلاشهاي فرهاد و فرنگيس براي آرام ساختن او بينتيجه بود او از كنار تخت دخترش يك لحظه جدا نميشدو از دكترها با التماس ميخواست دخترش را نجات دهند.هيچ كس نميدانست كه در كنار ساحل چه اتفاقي افتاده .آنها لوازم نقاشي او را پراكنده روي ساحل يافته بودند.به هديه تجاوز نشده بود و اين ميرساند كه مورد حمله انساني قرار نگرفته.آنچه آنها تصور ميكردند آن بود كه ممكن بود سگي او را دنبال كرده باشد و هديه از ترس حمله سگ بيهوش گشته.تا او بهوش نميامد و خودش حقايق را بازگو نميكرد نميتوانستند به حقيقت دست يابند.4 روز از بيهوشي ميگذشت و پزشكان تهراني نتوانستند عاملي براي آن بيابند.عكس و نوارهاي مغزي خمگي سالم بود اما او همچنان خواب بود.عاطفه از شدت خستگي بيمار شد و در منزل بستري گرديد.مشاعر هيچ يك خوب كار نميكرد.آرش نميدانست چه بايد بكند ار رئيس بيمارستان خواست تا جلسه مشاوره اي تشكيل بدهد.ميخواست در جلسه عنوان كند كه اگر امكان بهبودي هديه در خارج از ايران ميسر است او را به بيمارستاني خارج از ايران انتقال دهند.عصر همان روز جلسه تشكيل شد و پزشكان به شور پرداختند.دكتر معالج هديه از يك موضوع متعجب بود و در حاليكه آرش را مخاطب قرار ميداد گفت:دختر شما به مرضي مبتلاست كه بسيار نادر است.من فكر ميكنم نيرويي او را تحت كنترل قرار داده كه نميگذارد بهوش آيد من ميخواهم پيشنهاد كنم كه رواكاوان ما دست بكار شوند آنچه را كه مربوط به جسم بيمار است ما انجام داده ايم اينك نوبت آنهاست.رئيس بيمارستان نگاهي به همكارش كرد و گفت:اين پيشنهاد خوبي است و من موافقت ميكنم.سپس رو به آرش كرد و ادامه داد يك روز ديگر به ما فرصت بدهيد اگر نتيجه اي حاصل نشد آنگاه اقدام به خروج بيمار از بيمارستان كنيد.ارش با اندوه و ترديد از كار معالجه جلسه را ترك نمود.در اتاق هديه تمام دستگاهها مرتب و منظم كار ميكردند .ضربان قبل كند بود اما ميزد.و هديه زير چادر اكسژن به آرامي نفس ميكشيد .آرش هر بار كه دخترش را ميديد با اختيار ميگريست كنار پنجره ايستاده بود و به محوطه بيمارستان نگاه ميكرد پيرمردي در لباس بيماران در صندلي چرخ داري نشسته بود و پرستاران او را براي گردش در باغ راه ميبردند.دخترش را با پيرمرد سنجيد و آهي از سينه كشيد دختر نوجوانش در عنفوان جواني ميان و مرگ و زندگي دست و پا ميزد و هيچ كس نميتوانست براي او كاري انجام دهد.با باز شدن در روي برگرداند و فرهاد را ديد.ديدن او تسلاي خاطرش بود.دو مرد در حاليكه سعي داشتند اندور خويش را پنهان سازند به روي يكديگر تبسمي كردند و دست يكديگر را فشردند.آرش آنچه را دكترها اظهار داشته بودند براي فرهاد باز گفت و بعد از آن ابراز داشت من كه اميدي ندارم.فرهاد بلند شد و پشت پنجره ايستاد طوري قرار گرفته بود كه پشتپ به آرش بود با صداي لزاني گفت دايي جان اجازه بفرماييد من هديه را معالجه كنم.
    آرش با ترديد پرسيد:چگونه تو چطور ميخواهي او را معالجه كني؟
    فرهاد رو برگرداند و گفت:مگر دكترها ابراز نميكنند كه بيماري هديه جسمي نيست اگر روح او بيمار است كه به اعتقاد من نيز چنين است ميخواهم اجازه دهيد من او را مداوا كنم.آرش گفت بسيار خوب موافقت ميكنم.رئيس بيمارستان از كشوي ميزش برگه اي در آورد و در اختيار آرش گذاشت آرش بدون آنكه مفاد آن را بخواند امضا نمود فرهاد نفس راحتي كشيد و گفت از هم اكنون مداواي بيمار را بعهده ميگيرم خواهش ميكنم تا زماني كه من در اتاق بيمار هستم هيچ كس مزاحم نشود حتي شما دايي جان اگر به چيزي احتياج داشتم خودم خبرتان ميكنم.رئيس بيمارستان گفت:حتي به پرستاران نيز حق داخل شدن و تعويض سرم را نميدهيد؟

    فرهاد گفت اگر احتياج شد خودم آنرا تعويض ميكنم تا احضارشان نكردم لطفا هيچ كس مزاحم نشود.بدنبال اين سخنان رو به آرش نمود و گفت دايي جان بمن اطمينان كنيد و به منزل برويد آنگاه بطرف اتاق هديه حركت كرد.
    به دستور رئيس بيمارستان تابلوي ورود اكيدا ممنوع به در اتاق هديه نصب شد.فرهاد در را از داخل قفل نمود تا با اطمينان بيشتري به كار خويش بپردازد.نگاهي به دستگاه ضربان قلب انداخت نمايش ضربان كند بود صندليش را كنار تخت كشيد و درست روبروي هديه نشست .با ديدن هديه در آن حالت اندوهي قلبش را فشرد او ميددي كه اميد زندگيش ميان مرگ و زندگي بسر ميبرد سر به آسمان بلند كرد و گفت خدواندا كمك كن از تو ميخواهم به هر دوي ما كمك كني.بعد نگاهش را بر هديه دوخت و گفت نميگذارم تو بميري نجاتت ميدهم.چند قدم در اتاق راه رفت براي مداواي بيمارش بايد بر احساسات خود فائق مي آمد درنگ جايز نبود وقتي مجددا روي صندلي نشست آرامش خود را بازيافته بود.به هديه نگريست اما اين نگاه نگاه عاشق به معشوق نبود او ميخواست تا به روح هديه رخنه كند لحظاتي در آن حالت بود با شناختي كه به روحيه هديه داشت توانست ارتباط را برقرار كند.با روياي دختر جوان در آميخت او را در قايقي نشسته بر روي موجهاي آرام يافت.تا چشم كار ميكرد آب آبي پيش چشمانشان گسترده شده بود موهاي بلند و خرمايي رنگ هديهبه دست باد در هم ريخته شده بودند و او خود را ديد كه فرمان قايق را در دست دارد.و دختر جوان را با خود به همراه ميبرد .فرهاد فرمان بازگشت داد اما قايق همچنان پيش ميرفت فهميد تنها هديه است كه ميتواند به او فرمان بازگشت دهد نيرويش را بكار برد و آرام گفت:هديه خيلي خسته ام بيا برگرديم اين كار موثر افتاد نگاه معصوم هديه جانب فرهاد بازگشت و گفت:بهتر است برگرديم!فرهاد درون قايق فرمان را اطاعت كرد و قايق دور زد.آنها به ساحل نزديك شدند و فرهاد فرمان داد از قايق خارج گردند.در ساحل دو اسب زين كزده آماده حركت بود.فرهاد مشاهده كرد كه آندو چون دو پرنده آزاد روي اسبها نشسته و حركت كردند و پيش روي آنها چمنزاري سرسبز دامن گسترده بود.آندو خوشحال به دنبال يكديگر اسب ميتاختند از چمنزار خارج گشتند و به سوي جنگل پيش رفتند صداي خنده شان در جنگل ميپيچيد.نزديك درختي از اسب پياده شدند و روي برگها شروع به قدم زدن كردند.مه رقيقي آنها را احاطه كرده بود .براي فرهاد آن مكان آشنا بود .آندو نزديك باتلاقي ايستادند و فرهاد احساس نمود هديه خود را بدرون آن پرتاب خواهد كرد.به هديه تلقين نمود كه باتلاق براي عبور مناسب نيست و بايد از آن حذر كند.چشمان هديه عاشقانه فرهاد رويايي را مينگريست دست دراز نموده بود و به انتظار گرفت دست فرهاد بود.فرهاد دستش را گرفت و خواست تا او را از باتلاق بگذراند .فرهاد آندو را از آن عمل بازداشت و آندو چون دو رهگذر خسته بدرختي تكيه دادند.در نگاه آندو ميل و نياز بيكديگر موج ميزد.دستهايشان در هم گره خورد و لبهايشان با يكديگر تماس پيدا كرد.بوسه اي طولاني كه امكان داشت تا ابد ادامه داشته باشد.فرهاد ميدانست كه اگر آندو در آن حالت بمانند هرگز براي هديه بيداري بدنبال نخواهد داشت.باران شديدي بر رويشان باراند و آندو براي فرار از باران به كلبه اي پا گذاشتند كه تور ماهيگيري در خارج ار كلبه آويزان بود.فرهاد با آندو بدرون كلبه رفت.كلبه اي بود متروك كه عنكبوت بر پنجره آن تار بسته بود روي تخت چوبي كلبه پتويي پهن بود كه براي آندو دلداده كافي بود .اما فرهاد ميدانست آميزش آندو مساوي است با مرگ هديه.آ»چنان دچار هيجان گشته بود كه ففرياد زد نه!بخود باز آمد و به هديه كه همچنان در خواببود نگريست سرخي كمرنگي روي گونه هاي او ديده شد .فرهاد سعي كرد ارتباط از هم گسسته را دوباره پيوند دهد وقتي موفق شد عاطفه را پيش روي داشت مادر سر دختر را بدامان گرفته بود و موهاي او را نوازش ميكرد و آنها به راه افتادند و در مقابل ساختمان سپيد رنگي ايستادند كه روبروي جنگل بنا شده بود هديه لباسي از برگهاي جنگل بر تن داشت و شاخه گلي در ميان گيسوانش ديده ميشد.فرهاد بر روي نيمكتي نشسته بود و بدرون جنگل چشم دوخته بود.فرهاد دانست كه مهر مادر و فرزند مانع از سقوط هديه گشته است.
    از ميان مهي كه در اطراف آنها بوجود آمد زني خارج شد كه چشمانش چون دو گوي آتشين ميدرخشيدند در دست او خنجري بود آلوده به سم كه آنرا به دست فرهاد داد فرهاد از روي نيمكت بلند شد و در حاليكه خنجر را در دست ميفشرد بطرف هديه حركت كرد.هديه خنجر را بدست او ميديد اما براي فرار اقدامي نميكرد و در حاليكه دستهايش را براي در آغوش كشيدن او باز نموده بود به استقبال مرگ ميرفت.مرد هر چه كرد نتوانست فرهاد را از حركت بازدارد..دختر جوان آنچنان به روي مرد آغوش گشوده بود كه گويي هرگز نميترسد از جانب او گزندي ببيند اما خنده هاي وحشتناك زن موجب شدند ن=تا دختر جوان بهراسد و پا به فرار بگذارد.آندو هديه را دنبال كرده بودند و او براي نجات خويش به هر طرف ميدويد.ناگهان پايش به كنده درختي كه در مسير فرار قرار داشت برخورد كرد و بر زمين غلطيد فرهاد بار ديگر به خود آمد.آنچه را كه بايد بداند دانست نفس راحتي كشيد بلند شد و كنار پنجره ايستاد و به ساعتش نگريست پاسي از شب گذشته بود.
    دستگاهها را خاموش نمود و چادر اكسژن را كنار زد صندليش را اينبار كنار هديه گذاشت .با آنكه گرسنگي رنجش ميداد اما درنگ نكرد دست هديه رادر دست گرفت و با او ارتباط بر قرار كرد او را بازگردادند به زماني كه هر 2 در مهماني حضور داشتند و به او گفت ميبيني هديه چه شب زيبايي است تنها تويي و من هيچ كس مزاحم ما نيست.من و تو آنقدر احساس خوشبختي ميكنيم كه دلمان نيمايد كسي مزاحمان شود.دنيا در ما خلاصه شده هيچكس نميتواند مانع اين سعادت و خوشبختي شود.من تو را دوست دارم و با تمام وجود ميپرستم من تو را با خود به شهر روياها ميبرم و هر دو در آنجا به خوشي رندگي ميكنيم اگر مايلي در اين سفر همسفرم باشي دست مرا بفشار!فرهاد اندكي تامل نمود و احساس كرد كه انگشتان هديه در دستش به حركت در آمده اند.بفشار آنقدر بفشار تا گرماي وجودم را احساس كني.بايد حس كني كه من و تو يكي هستيم فشار انگشتان قوي تر گشت فرهاد ادامه داد خوب است عزيزم همينطور ادامه بده حالابراي اثبات عشقمان مرا ببوسي بلند شو مرا در آغوش بگير ميداني كه آغوش من فقط تو را ميخواهد نترس من به تو گزندي نميرسانم بلند شو من ميخواهم كه گرماي لبهايت را احساس كنم.سر هديه از روي بستر بلند شد فرهاد گفت كافي نيست ميبيني كه هنوز لبهايت از من دور است بلند شو دستهايم تو را حمايت ميكنند !هديه روي تخت ايستاد اما همچنان چشمانش بسته بود فرهاد كمكش كرد تا از تخت پايي بيايد.آنگاه در آغوشش گرفت و لبهاي او را بوسيد.اگر چه در آن لحظه بوسه اش طعم عشق نميداد اما گونه هاي هديه سرخ شده و خون در رگهايش سرعت يافتند.فرهاد گفت حالا چشمانت را باز كن آيا دلت نميخواهد كسي را كه با دل و جان دوستت دارد را ببيني؟بيدار شو عزيزم.بيدار شو و ببين كه در دنياي حقيقي هم فرهاد دوستت دارد و نميگذارد كسي به تو آسيب برساند.عشق ما جاودانه است تو را به جاودانگي عشقمان قسم كه بيدار شو و ببين اينكه تو را اينگونه گرم در آغوش ميفشارد فرهاد حقيقي است نه آنكه در رويا ميديدي وقتي چشم گشودي همه خاطرات بد را فراموش كرده اي و همهان هستي كه قبلا بوده اي حالا با 3 شماره من ديده ات را باز كن.

  2. #12
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض


    هديه آرام آرام ديده گشود و خود را در آغوش فرهاد يافت فرهاد به او سلام گفت و هديه با تبسمي گرم پاسخش راداد فرهاد او را به بستر گرداند و گفت:گرسنه اي؟هديه نگاهي به اطرافش افكند.اتاق بيمارستان متعجبش ساخته بود فرهاد متوجه شد و گفت:اينجا بيمارستان است و من و تو تنها در اين اتاقيم از بودن با من كه نميترسي؟هديه نجوا كرد چرا بايد از تو بترسم؟فرهاد لبخندي زد و ادامه داد چون من از تنها بودن با يك دختر زيبا ميترسم فكر كردم شايد تو هم مثل من باشي .اجازه ميدهي دستور بدهم تا براي هر دوي ما غذايي بياورند؟هديه با تكان سر قبول كرد.فرهاد بلند شد و در اتاق هديه را گشود.آرش روي نيمكت سالن بخواب رفته بود فرهاد به او نزديك شد و در حاليكه دستش را روي شانه دائي ميگذاشت ارام او را بيدار كرد.<xml><o></o>
    پدر با پريشاني ديده گشود اما لبخند حاكي از پيروزي فرهاد پريشاني را از او دور ساخت.بپا خاست و پرسيد فرهاد دخترم آيا دخترم بهوش اومد؟فرهاد گفت:بله دايي جان بهوش آمده و هم اكنون بانتظار غذاست دستور بدهيد براي همه ما غذا بياورند اما قبل از ديدن هديه ميخواستم خواهش كنم به گذشته و اتفاقاتي كه براي او رخ داده اشاره اي نكنيد نميخواهم فكرش به گذشته كشيده شود.شام ساده اي را هر 3 نفر خوردند و آن دو تا شپيده صبح دميد در اتاق هديه بودند.فرداي آنروز هديه بيمارستان را ترك كرد و به خانه بازگشت هديه علت بستري شدنش را در بيمارستان و بيهوش شدن در اثر برخورد پا به سنگي ميدانست.دختر جوان از اينكه مسافرتش بدينگونه به اتمام رسيده بود افسوس ميخورد و در حاليكه عمه اش را مخاطب قرار داده بود گفت:عمه جون خيلي حيف شد چوم من موفق به ديدن جنگل نشدم آنگاه رو به فرهاد ادامه داد روح جنگل نه تنها مرا انتخاب نكرد بلكه حتي نگذاشت پاي بدرونش نهم!فرهاد تبسمي نمود و گفت اشتباه ميكنيد او بمن گفت كه به زودي شما را ملاقات خواهد كرد.هديه با خوشحالي پرسيد كي يعني من ميتوانم اميدوار باشم كه بار ديگر به شمال سفر كنيم؟<o></o>
    فرنگيس جواب داد:بله چرا نه هر وقت كه دوست داشتي حركت ميكنيم.اما آرش دخالت كرد و گفت بله اما هديه بايد خود را براي برپايي نمايشگاه آماده كند اين انصاف نيست كه استادش به تنهايي ترتيب كارها را بدهد.وقتي كه همه برنامه ها روبراه شد آنوقت براي رفع خستگي به شمال ميرويم.هديه سكوت نمود و ديگر اظهار نظري نكرد.در همان شب آرش از فرهاد خواهش نمود كه تا زماني كه هديه كاملا حالش خوب نشده صحبتي از مسافرت بميان نياورد چون ميترسد با رفتن به شمال هديه حادثه را به ياد بياورد و بار ديگر دچار بحران گردد.فرهاد احساس دائي اش رادرك ميكرد و اگر چه يقين داشت كه ديگر هديه به آن بحران دچار نميشود اما براي آسودگي او پيشنهادش را پذيرفت.و هنگام ترك خانه آنها آرام بطوريكه ديگران نشنوند رو به آرش نمود و گفت:دائي جان هر زمان كه صلاح دانستيد فقط كافي است اطلاع بدهيد .آرش دست او را بگرمي فشرد و گفت:متشكرم بخاطر همه چيز متشكرم.<o></o>
    تا برپايي نمايشگاه دو فاميل فقط از طريق تلفن با يكديگر تماس داشتند و هديه هم سرگرم آماده نمودن تابلوخا براي نمايگشاه بود .شبي كه فرداي آنروز نمايشگاه افتتاح ميشد .هديه دچار هيجان و اضطراب بود.برپايي اولين نمايشگاه در عين حال كه شادي آفرين بود اما نگراني و اضطراب بدنبال داشت .آرش و عاطفه سعي بر آن داشتند تا روحيه دخترشان را تقويت كنند اما در اين راه موفق نبودند .عاطفه احساس ميكرد كه فرهاد ميتواند اعتماد لازم را به هديه بدهد.پس پيشنهاد نمود تا از آنها براي ديدن نمايشگاه دعوت بعمل آورد.آرش نيز اين پيشنهاد را پذيرفت و هديه گفت:اگر بدهيد خودم دعوتشان ميكنم بعد بپا خاست و تلفن كرد.صداي خانم راد را شناخت آندو با گرمي و صميميت خاصي از حال يكديگر جويا شدند و در مقابل سوال هديه كه آيا عمه اش در خاه است؟خانم راد اظهار داشت كه خانم فهيمي براي ديدار دوستش از خانه خارج شده و هنوز بازنگشته است اما فرهاد خان در ساختمان خودشان هستند و اگر هديه مايل باشد ميتواند با ايشان گفتگو كند.هديه پذيرفت و پس از لحظاتي ارتباط برقرار گرديد.كلام آنها در ابتداي مكالمه حالتي رسمي داشت اما كم كم گفتگوي آنها خودماني گرديد.آندو چنان از مصاحبت يكديگر لذت ميبردند كه دلشان نمي آمد گفتگو را كوتاه كنند.شوق ديدار يكديگر را داشتند و انتظار اين ديدار برايشان بس طولاني مينمود.آرش به عاطفه نگريست و براي هر دو روزهاي خوش گذشته تكرار شد.وقتي مكالمه بپايان رسيد آرش آنها را تنها گذاشت عاطفه گفت:شب پر هيجاني را ميگذراني از يك طرف شوق و هيجان نمايشگاه را خواهي داشت و از سوي ديگر ديدن عزيزي كه مدتي است او را نديده اي!<o></o>
    هديه رنگ صورتش سرخ شد و گفت:مادر!شما چه حرفهايي ميزنيد من ممكن است براي افتححاح گالري به هيجان آمده باشم اما براي ديدار...... عاطفه گفت بمن دروغ نگو! اگر چه زبانت انكار ميكنند اما برق نگاهت دروغ نميگويند ولي اگر تمايل داري عشقت را نسبت به فرهاد مخفي نگهداري من حرفي ندارم و سكوت مينم.هديه از ترس آنكه مبادا نتواند خويشتن داريش را حفظ كند در حاليكه با عجله اتاق را ترك ميكرد گفت:مادر اشتباه ميكنيد!عاطفه با صداي بلند خنديد و گفت:مادرها در اينگونه مسائل هيچوقت اشتباه نميكنند بالاخره روزي حقايق روشن ميشود.آنشب هديه بروي كاغذي نوشت فردا روزي بزرگ در زنگي من است روزي كه هرگز فراموش نخواهم كرد.من موجود خوشبختي هستم.خداوندا اين خوشبختي را از من مگير و بگذار تا زنده ام همين گونه خوشبخت زندگي كنم.من زندگي را دوست دارم من زندگي كردن با او را دوست دارم اگر چه ميدانم او يك مرد معمولي نيست اما براي من يك موجود ايده آل است.من ميدانم كه نبايد عاشق فردي از خانواده فهيمي ميشدم اما خودت ميداني كه او استثناست او مانند پدرش ظالم و ستمگر نيست او يك انسان خوب و با فضيلت است .من او را دوست دارم هر چند كه ميدان او با خانم حيدري رابطه اي نزديك و صميمي دارد.بگذار منهم مثل خيلي از عاشقان يك جانبه دوست بدارم من بدين امر راضي ام و براي خوشبختي او دعا ميكنم.<o></o>
    روز گشايش نمايشگاه هديه لباس ساده پوشيد و باتفاق پدر و مادر وارد نمايشگاه شد.استاد كنارش ايستاد . پرسيد چه احساسي داري؟هديه نگاهي از قدر شناسي بر او انداخت و گفت:استاد اين نمايشگاه به همت و كوشش شكا برگزار شده و من خود را مديون شما ميدانم .احساس ميكنم اين يك رويا بيش نيست و تمام اينها را در خواب ميبينم خوابي كه اگز از آن بيدار شوم پشيمان ميشوم.استاد گفت:ولي تو خواب نيستي و دچار رويا هم نشده اي اين حقيقت است!خوب به اطرافت نگاه كن!ببين كساني كه براي بازديد آمده اند چگونه لب به تحسين گشوده اند و از كنار تابلوهايت به آساني نميگذرند.تابلوهاي تو روح دارند و با زبان بي زباني با بيننده گفتگو ميكنند.يادت مي آيد كه روزي گفتم سو‍‍‍‍ژه هايي را براي كشيدن تابلوهايت انتخاب كن كه با روح و جسم مردم سر و كار داشته باشند؟اين مردم با ديدن تابلوهاي تو زندگي خوشان را در ان مجسم ميبينند شادي ها و غمهاي خود را نگاه ميكنند و ميتواني با صراحت اقرار كني كه تابلوهاي تو مجس كننده زندگي مردم طبقه خودت است.و من بتو اطمينان ميدهم كه تو درقلب اين مردم جاي گرفته اي.كلمات استاد روح هديه را صيقل ميداد.قطره اشكي از خوشحالي روي گونه اش دورد.با ورود عمه و فرهاد او ديگر يك انسان معمولي نبود در آسمانها سير ميكرد وقتي به آندو نزديك شد فرهاد با لبخندي حاكي از رضايت دست او را فشرد و گفت:خوشحالم كه تو حرف را به عمل كشاندي تو دختر مصممي هستي.هديه گفت:خوشحالم از اينكه فرصت يافتيد و آمديد فرنگيس گفت:هيچ كاري مقدم تر از بازديد نمايشگاه نبود فرهاد بخاطر اينكار حتي به دانشگاه نرفت.نميداني چقدر خوشحاليم عزيزم و بخاطر اينكه دعوتمان كردي از تو سپاسگزاريم.آنگاه آنها نيزچون ديگر مدعوين به تماشاي تابلوها پرداختند.فرهاد روبروي يكي از تابلوها مدت زمان بيشتري توقف كرد و با دقتي خاصي او را نگريست.تابلو تجسم كننده مرگ و زندگي بود و تلاش انسان زا تا آخرين لحظه حيات براي غلبه كردن بر مرگ نشان ميداد.فرهاد تبسمي كرد و از آن گذشت.تابلوي شاگرد پا برهنه احساسات او را بر انگيخت.تابلو گوياي خيلي چيزها بود شاگرد مدرسه زندگي يك مدال افتخار شاگرد اول بودن بر سينه اش نصب ميشد در حاليكه پاهايش بدون كفش بودند در صورت كودك خوشحالي از شاگرد اول و دريافت نشان گرفتن ديده نميشد بلكه او سعي داشت پاهاي برهنه اش را مخفي كند عاطفه و فرنگيس در مقابل اين تابلو مدتي ايستادند و نگاه كردند.فرنگيس زير گوش عاطفه نجوا كرد براستي چنين اتفاقي رخ داده است؟عاطفه در حاليكه در صورت پسرك دقيق شده بود گفت:نميدانم اما غير ممكن هم نيست وقتي خيلي ها از سيري نميتوانند بخوابند خيلي ها هم هستند كه از گرسنگي خوابشان نميبرد.فرنگيس گفته او را تصديق كرد و به تماشاي تابلوهاي ديگر پرداختند.<o></o>
    آخرين تابلو مربوط ميشد به طرحي كه هديه از تاريخ عمه اش كشيده بود براي فرنگيس كه براي جندمين بار آنرا مينگريست جذبه اوليه خود را از دست داده بود ولي براي فرهاد كه اولين بار بود آنرا مشاهده ميكرد بسيار جالب توجه بود گمان نميكرد كه تصويرش در تابلويي در مغرض ديد تماشاگران قرار گيرد از حالتي كه آندو در تصوير داشتند خنده اش گرفت رو به هديه نمود و گفت:اين تابلو خاطره اولين ملاقات صبحگاهي را زنده ميكند اما چرا در نگاهت اضطراب ديده ميشود ؟هديه گفت:به كفشهايم نگاه كن من در آن صبحگاه ندانسته پايم در گل و لاي فرو رفت و گفشهايم حالت اوليه خود را از دست داده اند وقتي شما رادر خيابان باغ ديدم دل نگران ان بودم.كه مبادا شما متوجه وخامت كفش گرديد و بهانه ي ديگري براي مسخره نمودن من بدست اوريد.فرهاد گفت ولي من اصلا متوجه كفش شما نشدم . هديه خنديد و گفت جاي شكر دارد ولي اقرار ميكنم مه ان روز صبح من ابدا از زيبايي باغ و هواي مطبوع ان لذت نبردم و دلم ميخواست هرچه زودتر به سالن بازگردم فرهاد گفت با ان حساب اين تابلو براي هردوي ما ذي قيمت است چه مبلغي براي فروش در نظر گرفته ايد؟ هديه گفت من از قيمت تابلوها اطلاعي ندارم براي خريد بايد از استاد بپرسيد ولي اگر اجازه بدهيد دلم ميخواد يكي از تابلوها را به شما و عمه ام هديه كنم .فرهاد گفت اينكار را نكنيد من مايلم ان تابلو را خريداري كنم <o></o>
    اين تابلو را براي چه ميخواهيد ؟ايا در نظر داريد در فرصت هاي مناسب به من و كفش هاي من بخنديد؟ نه اين تابلو فروشي نيست! صورت فرهاد را خشم گلگون ساخت و گفت ارزش اين تابلو خيلي بيش از ان است كه فقط براي ياد اوري كفش هاي شما خريداري شود من به دلايل ديگري كه خود ميدانم طالب ان تابلو هستم اگر مايل نيستيد ان را به من بفروشيد لطفا بهانه اي ديگر بتراشيد.<o></o>
    هديه گفت: نميخواستم شما را ناراحت و دلگير كنم لطفا مرا ببخشيد اين تابلو از هم اكنون مطعلق به شماست اما از من نخواهيد كه پولي در قبال اهداي ان به شما قبول كنم زيرا من بيش از اين ها به شما مديونم لبهاي فرهاد به تبسمي باز شد و گفتگو هم مرا ببخش با اينكه هميشه از جانب تو در معرض اتهام قرار ميگيرم اما نميدانم چرا اين بار نتوانستم خودداري خود را حفظ كنم باشد هر طور كه مايلي عمل كن ولي اين را اضافه ميكنم كه تو هيچ ديني به من نداري <o></o>
    عاطفه و فرنگيس نگاه معني داري به هم نمودند و فرنگيس گفت بچه چقدر به يكديگر تعارف ميكنيد انكاه رو به فرهاد كرد و ادامه داد و تو هم عزيزم بايد تا پايان نمايشگاه صبر كني شايد خريدار خوبي براي اين تابلو پيدا شد!فكر نميكني اين خودخواهي ماست كه اگر بخواهيم هديه آنرا به ما تقديم كند؟تا خواست هديه دهان باز كند كه فرهاد پيشدستي نمود و گفت:بله حق لا شماست من مانع خريد هيچ خريداري نميشوم هر مبلغي كه پيشنهاد شد ما بيشتر ميپردازيم.در نايجه تابلو از آن ما خواهد شد هديه دخالت نمود و گفت ما برگشتيم به جاي اولمان خواهش ميكنم ديگر در مورد قيمت صحبت نكنيد با نزديك شدن استاد به آنها هديه رو به استاد نمود و گفت استاد لطفا كمكم كنيد لحن طنز و التماس گونه هديه استاد را متوجه ساخت كه بايد در يك مسئله خانوادگي شركت كند رو به هديه نمود و گفت عزيزم مرا از دخالت نمودن در يك امر خانوادگي معذور بداريد آرش دست روي شانه استاد قرار داد و گفت استاد ارجمند شاگرد شما آن تابلو را به كساني كه دوستشان ميدارد هديه ميكند اما آنها مايلند قيمت تابلو را بپردازند استاد خنديد و گفت:خوب اين كه مشكلي نيست من فكر ميكنم ميتوانم اين مشكل را حل كنم هديه خان تابلو را هديه ميدهد و دوستان من نيز با پرداختن قيكت تابلو به صندوق اين مشكل را برطرف ميكنند شاگرد جوان من بايد بداند كه براي برپايي نمايشگاه هاي ديگرشان احتياج به پول خواهند داشت تا هديه ميخواست لب به سخن باز كند استاد انگشتش را به نشانه سكوت بر لب برد و او به ناچار سكوت نمود .تعداد كثيري براي بازديد از نمايگشاه آمده بودند كه جالب توجه بود در پايان آنروز هديه با خبرنگاران به گفتگو نشست و از ايده هاي خود سخن گفت هنگام ترك گالري فرهاد آخرين فردي بود كه به اتفاق استاد آنجا را ترك كرد .آرش خانواده و استاد را براي صرف غذا به رستوراني دعوت نمود .استاد از سيماي شاگرد جوانش شادي محسوسي را ديد او پي برد كه الهام دهنده دختر جوان مردي است كه با ظاهر آرامش توفاي در دل دختر جوان بوجود آورده است .حالا ميتوانست در يابد كه چرا آن تابلو بيش از ديگر تابلوها مورد توجه مرد قرار گرفته است نگاه آندو در تصوير گوياي عشق و فرار از واقعيت دلباختگي آنها بود در فرصتي كه بدست آورد به هديه گفت من خوشحالم كه امشب با منبع الهام تو از نزديك آشنا شدم حالا ميتوانم بگويم كه تو دختر خوشبختي هستي !گونه هاي هديه از شرم سرخ شد و گفت استاد او پسر عمه من است و تنها علاقه من به او بخاطر داشتن محبت فاميلي است .استاد لبخندي زد و بخوبي دانست كه او مايل نيست عشقش از پرده بيرون بيفتد او غنچه عشقش را در حريم نرم و نازكي جا پوشاند بود تا از باد و طوفان مصونش كند .<o></o>
    تا نيمه هاي شب هديه بيدار بود و به گذشته و آنچه كه در پيش روي داشت فكر كرد و آنچه ميان او و فرزاد گذشته بود گرچه شيرين و خاطره انگيز بود اما گفته هاي فرهاد اين را به ياد او آورد كه اگر او نبود شايد هديه در مسيري قرار ميگرفت كه با سرنوشت انساني ديگر بازي ميكرد او بدون آنكه كاترين را ديده باشد ميرفت تا شيرازه زندگي او را از هم بگسلد .<o></o>
    از ياد آوري آنكه ممكن بود به خاطر عشقي زود گذر زندگي زني را تباه كند بر خود لرزيد و نقش فرهاد را در آگاه ساختن او به راهي كه در پيش گرفته بود دانست اگر نصايح به موفع فرهاد و هشدارهاي زيركانه او نبود معلوم نبود كه سرانجام كار آنها به كجا ميكشيد در بستر غلتي زد و شادمان ازدامي كه رهيده بود به آينده فكر كرد .قياس 2 مرد با يكديگر مدت زماني فكر او را مشغول ساخت و با اطمينان دريافت كه فرهاد را بيش از هر كس ديگر دوست دارد.نام او وجودش را گرم ميكرد و در زماني كه كنار او بود خود را خوشبخترين دخترها ميدانست .و با خود گفت آيا روزي فرا ميرسد كه او بدون پرده پوشي بگويد كه دوستم دارد.آه!<o></o>
    اگر آنروز فرا برسد چه خواهم گفت و چه عكس العملي از خود نشان خواهم داد.تثاوير زيبايي براي خود ترسيم كرد حالات مختلف و گوناگوني از برخوردي كه ميانشان بوجود ميامد در ذهن خود منعكس نمود اما هيچ كدام از آنها را نپسنديد و با خود گفت بودن پرده عيان كردن عشق از اصالت آن ميكاهد وقتي چيزي عريان شد ديگر جلوه و درخشش نخواهد داشت اما استاد از كجا دريافت كه من فرهاد را دوست دارم.اگر ديگران به اين راحتي پي به راز من بردند چگونه ميشود كه فرهاد با آن هوش و ذكاوت درك نكرده باشد؟
    آيا او همچون من عشق را در خفا دوست ميدارد اگز چنين باشد لبهاي ما هرگز براي بازگويي آنچه كه احساس ميكنيم باز نخواهد شد.

  3. #13
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض


    يك هفته از بزپايي نمايشگاه گذشت و روز اختمام آن كه با فروش چندين تابلو همراه بود با موفقيت به پايان رسيد.طبق قولي كه آرش داده بود هديه خود را براي يك هفته استراحت آماده ميكرد اما هنوز تصميمي مبني بر اينكه تعطيلات را در كدام نقطه بگذرانند نگرفته بودند.سوز پاييزي ميل مناطق گرمسير را بر مي انگيخت اما هديه در درونش طالب آن بود كه به كرج برود و در آنجا استراحت كند وقتي عقيده اش را با خانواده در ميان گذاشت آرش آنرا پسنديد و گفت:پيشنهاد خوبي است هم نزديك تهران هستيم هم من به راحتي ميتوانم رفت و آمد كنم.اما در همان شب زن و شوهر تصميم گرفتند كه به جنوب مهاجرت كنند.هديه كه قبلا اندوهگين شده بود مخالفتي نكرد و خود را بدست آنها سپرد.ليكن صبح روز حركت با يك تتلفن از جانب فرهاد تمام نقشه هاي آنها دگرگون شد.فرهاد از آرش درخواست نمود تا او را در يك امر كاري ياري نمايد آرش نتوانست تقاضاي او را رد كند و آنها به جاي شفر به جنوب راه كرج را در پيش گرفتند.خزان فصل مود علاقه هديه بود.ريزش برگهاي رنگين و خش خش آنها را در زير پا دوشت داشت وقتي به محوطه ويلا قدم گذاشت از ديدن آنهمه برگهاي رنگين بر روي زمين مبهوت به زيبايي طبيعت نگريست گلهاي رز هنوز روي شاخه ها جلوه گري ميكردند اما درختان كم كم خود را عريان ميساختند او ميتوانست ساعتها بي حركت بنشيندو تماشا كند وقتي فرنگيس و فرهاد به استقبالشان آمدند او از داخل شدن به ويلا سر باز زد و گفت كه ميلدارد قدري قدم بزند ديگران داخل شدند و او در مسير خياباني كه هميشه قدم ميزد شروع به راه رفتن نمود تنها صداي گامهايش روي برگهاي خشك شنيده ميشد.او خود ار در خياباني بي انتها تصور ميكرد خياباني كه به ابديت ميپيوست .اندوه و حزني وجودش را فرا گرفت آفتاب رنگ باخته پاييزي در وجود او پيري و كهولت را زنده ساختند و او بي اراده گامهايش را سست و نا مطمئن بر ميداشت چيزي در وجودش به تحليل ميرفت گويي از سرعت خون در رگهايش كاسته ميشد.با خود گفت اگر روي زمين دراز بكشم برگها مرا در خود دفن خواهند كرد و من جنازه اي خواهم شد رنگين.خم شد و مشتي برگ از روي زمين برداشت و بدقت به آنها نگاه كرد و ادامه داد مردن در فصل خزان زيباست دوست دارم به جاي خاك گورم را پر از برگ كنند.مشتش را جمع كرد و برگها در دستش خرد شدند آنكاه دست باز نمود و خردهاي برگها را روي زمين ريخت و براي يقين نمودن به آنچه كه گفته بود زمزمه كرد به مردن در پاييز و زير برگها دفن شدن زيباست.عمارت را دور زده بود و ميتوانست ساختمان فرهاد را بوضوح ببيند .زني با يك سبد كوچك سپيد از آنجا بيرون آمد و راه ساختمان مستخدمين را در پيش گرفت او خانم حيدري را شناخت اما نتوانست دريابد كه چرا از ديدن او خوشحال نيست.هر چه در ضميرش كنكاش مرد عاملي براي آن نيافت با بي قيدي شانه اش را بالا انداخت.او هم راه ساختمان مستخدمين را در پيش گرفت.
    از مقابل اتاق خانم راد گذشت و بسمت سالن غذا خوري پيش رفت و در آنجا هيچ كس نبود گرماي مطبوع و يكنواختي محوطه را احاطه كرده بود.شومينه روشن بود و چند چوب درون آن به آرامي ميسوختند.هديه روي صندلي راحتي مقابل شومينه نشست و پايش را دراز نمود براي رفع خستگي چند دقيقه اي ديده بر هم گذاشت روزي را بخاطر آورد كه فرزاد از درب شيشه اي وارد شه بود با هم گفتگو كرده بودند تمام كلمات را بخوبي به ياد مي آورد صورت بشاش و شاد فرزاد را فراموش نكرده بود از ياد آوري گفتگوي آنروزشان لبخندي بر لب آورد و ديده گشود و يك لحظه تصور نمود كه وقتي ديده ميگشايد او را در كنار ديوار شيشه اي خواهد يافت اما هيچ كس آنجا نبود با صداي ميز چرخدار به سالن هديه برگشت و 2 تن از مستخدمين را ديد كه براي چيدن ميز غذا آمده بودند .هديه گرم و صميمي با آنها برخورد نمود و براي انكه آنها راحت بتوانند بكارشان ادامه دهند سالن را ترك كرد.مادر و عمع را در تالار يافت آنها با ورود او سخنشان را قطع نمودندو فرنگيس او را در كنار خود نشانده و گفت:بيا عزيزم پياده روي خسته ات كرده است چي ميل داي تا بگويم برايت بياورند؟
    هديه گفت:هيچي عمه جان احساس گرسنگي ميكنم اگر چيزي بخورم اشتهايم را از دست ميدهم.فرنگيس نگاهي به ساعتش كرد و گفت حق با توست.گفتگوي آقايان طولاني شده اگر خيلي گرسنه هستي دستور بدهم غذاي ما 3 نفر را بياورند و آرش و فرهاد هم پس از اتمام مذاكراتشان غذا بخورند؟هديه گفت:گرسنه هستم اما نه چندان كه نتوانم صبر كنم بهتر است همگي با هم غذا بخوريم.عمه بلند شد و از درون ظرفي شيريني آورد و گفت اين را بخور شيريني اش زياد نيست و اشتهايت را كور نميكند سخن او هنوز به پايان نرسيده بود كه آرش و فرهاد وارد شدند و فرهاد گففت:از اينكه منتظرتان گذاشتم مرا ببخشيد موضوع مهمي بود كه بايد آنرا با دايي جان مطرح ميكردم اگر آماده ايد برويم سر ميز. عاطفه نگاهي به آرش انداخت و همگي بسمت سالن غذاخوري براه افتادند.در سر ميز نگاه فرهاد و هديه در هم آميخت اما هديه چيزي را كه مايل بود در آن نگاه ببيند نديد نگاهي بود عاري از عشق و هيجان گويي در روبروي او مردي نشسته بود كه قلبش خالي از هر گونه عشق و محبتي است.هديه اميدوار بود در نگاه فرهاد آتش عشق را ببيند و بتواند از نگاه او بخواند كه از ديدار يكديگر خوشحالند او دلش ميخواست شور و اشتياق بهم رسيدن و با هم بودن را در نگاه او بخواند اما نگاه بي احساس فرهاد همچون ريختن آبي بر آتش وجود او را سرد كرد در يك لحظه تصميم گرفت يك بار ديگر به او بنگرد و با خود گفت شايد اشتباه كرده ام اما وقتي بار ديگر به او نگريست او را خيلي خونسرد مشغول خوردن ديد.از خودش بدش آمد با خود انديشيد ميداند من دوستش دارم و به همين دليل سعي دارد مرا بزانو در آورد اما اگر او تا اين حد خوددار است من چرا نتوانم خوددار باشم؟بايد كاري كنم كه نسبت به عشق من تريد پيدا كند.اما چكونه؟اگر رل بازي كنم او خيلي خوب ميتواند تشخيص بدهد كه نقش بازي ميكنم ايكاش به اينجا نمي آمدم!با آنكه گرسنه بود فقط با غذايش بازي كرد و گاه گاهي كمي از آن بر دهان ميگذاشت.سوالات گوناگون به مغزش هجوم آورده بوند.سوالي پشت سوال ديگركه براي هيچ كدامشان جوابي منطقي نميافت علت بي مهري فرهاد را همچون معادله اي مجهول در پيش روي داشت.زودتر از ديگران ميز را ترك كرد.به جاي دنج و آرام احتياج داشت تا دور از ديگران بتواند فكر كند به كتابخانه رفت و در جايي نشست كه فرهاد هميشه مينشست.اگر كسي وارد كتابخانه ميشد در نظر اول نميتوانست تشخيص دهد كه آيا كسي در كتابخانه حضور دارد يا خير هديه بدون آنكه كتابي را انتخاب كند نشست و نگاهش بر روي كتابها ثابت ماند.آخرين ديدارشان را بياد آورد هر چه در حافظه اش جستجو نمود علتي براي بي مهري فرهاد نيافت وقتي به نتيجه نرسيد آه بلندي كشيد و گفت:هميشه اينطور بوده است دخترها زود تحت تاثير احساس قرار ميگيرند و اين ضعف ماست من سرنوشتي چون بهاره خواهم داشت فرهاد نيز بر من تسلط خواهد يافت و بر من و عشقم خواهد خنديد.زهر خندي بر لبش شكوفه شد و ادامه داد چه ساده دل بودم كه فكر ميكردم چيزي به وسعت عشقمان وجود نخواهد داشت .من در كجا اشتباه كردم و چگونه ميتوانم اشتباهم را جبران كنم ايكاش ميتوانستم با كسي حرف بزنم .قطره اشكش را با پشت دست زدود و گفت من نخواهم گذاشت كه بازيچه دست او گردم من اشتباه بهاره را تكرار نخواهم كرد.من بايد تصميم بگيرم كه ديگر در صورت او نگاه نكنم زيرا در مقابل نگاه او ناتوانم حتي اگر با من گفتگو كند نبايد به چشمانش بنگرم من با او مبازه خواهم كرد.آنفدر تصميمات گوناگون گرفت كه وقتي از كتابخانه خارج شد حالت تدافعي داشت.
    غيبت طولاني او باعث نگراني ديگران شده بود.همه جا را بدنبال او گشته بودند كتابخانه آخرين مكان بود كه هديه هنگام خروجش از كتابخانه با آنها برخورد نمود.عاطفه نفس راحتي كشيد و گفت تو ما را نگران كردي اين همه ساعت در اين كتابخانه چه ميكردي؟فرهاد با لحن شوخي گفت:حتما با ديوان حافظ مشغول گرفتن فال بودند!هديه خواست جوابي بدهد كه اولين تصميمش را بياد آورد در حاليكه روي سخن به مادر داشت گفت:فال نميگرفتم چون لزومي به گرفتن فال نبود مادرجان نميخواهيد حركت كنيد من در خانه خيلي كار دارم!عاطفه كه ار گفته هاي هديه گيج شده بود نميدانست كه چه بايد بگويد او ميدانست كه هديه قبلا گفته بود مايل است چند روزي رادر كرج بگذراند نميدانست به چه علت هديه از تصميم خود منصرف گشته چون هديه را انتظار جواب ديد گفت من كاري ندارم اگر پدرت حاضر باشد حركت ميكنيم.هديه از آندو پيشي گرفت و گفت لطفا آماده شويد تا به خانه برگرديم شب ميشود آندو در پشت سر هديه حركت كردند هديه مانتوي پاييزه اش را پوشيد و از كيفش آينه كوچكي در آورد و خود را در آن نگريست او براي رفتن آماده بود عاطفه رفت تا آرش را بيايد فرهاد به هديه نزديك شد و گفت:چرا ميخواهي با اين عجله اينجا را ترك كني آيا اتفاقي افتاده؟
    نه چرا بايد اتفاقي افتاده باشد.كار پدر در اينجا تمام شده و بايد برگرديم فقط همين.بمن نگاه كن بعد بگو مايلي اينجا را ترك كني.اما هديه همچنان كه نگاهش به بيرون از سالن بود گفت:چرا نبايد اينجا را ترك كنم ما كه ديگر كاري نداريم ماندنمان بايد علتي داشته باشد نه نرفتمان.فرهاد خشمگين شد و گفت:چرا بمن نگاه نميكني از صبح كه وارد شدي يا به تنهاي قدم زدي و يا اينكه در كتابخانه خود را حبس نموده اي.حق با خانم حيدري است شناخت دختران جوان مشكل است آنها نميتوانند پايبند به چيزي باشند.من فكر ميكردم او اشتباه ميكند ولي تو ثابت كردي كه حق با اوست و من در اشتباهم اگر مايلي برگردي برگرد من نميخواهم بزور تو را نگهدارم اما اين را بدان تو نقشه هايم را نقش بر اب كردي.پاي هديه سست شد روي مبل نشست و گفت:دختران ساده دلند و پسران ستمگر.فرهاد گفت:آيا كسي بتو ستمي رسانده؟من كه فكر نميكنم چينين باشد بلكه معتقدم مردان بر خلاف ظاهرشان خيلي زود گول زنان را ميخورند و در اينگونه موارد مرد است كه ستم ميبيند نه زن!هديه بيتوجه چشم بصورت فرهاد دوخت و نگاهش با او در آميخت.در نگاه او تمناي ماندن موج ميزد رنگ صورتش پريده بود و حركاتش توازن خود را از دست داده بودند همان نگاه هديه را رام و آرام ساخت.تن صدايش نرم گشت و گفت:شايد هر 2 ستم ميبينند ولي نميتوانند بيان كنند فرهاد روبرويش نشست و گفت:بمن بگو چرا نميخواهي بماني در صورتيكه ميداني چقدر آرزو داريم تو در اينجا و در كنارمان باشي.هديه فقط به او نگريست و دقايقي آندو با كلام نگاه با هم گفتگو كردند .با ورود بقيه ديده از يكديگر برداشتند.فرهاد مجال صحبت به هيچكس نداد و گفت:هديه خانم منصرف شده اند انجام كاري كه قرار بود به خاطر آن بازگردند به تعويق افتاد.آنها از حركات آن دو چيزي نفهميدند فرنگيس با شادي اظهار داشت خوشحالم كه ميماني پدرت مايل است با هم مسافرتي به شمال داشته باشيم گر چه اين فصل زياد مناسب نيست اما بخاطر آنكه تو مايلي جنگل را ببيني خواهيم رفت خب راضي هستي؟تمام ناراحتيهاي هديه به يكباره تمام شدند و مسرتي وجودش را فرا گرفت.وقتي عصرانه را آوردند او با اشتهاي فراوان مشغول خوردن شد .در همين هنگام خانم راد وارد شد و كاغذي در مقابل خانم فهيمي گذاشت.فرنگيس بعد از خواندن نامه اظهار داشت اشمالي ندارد ميتواند برود.خانم راد كاغذ را برداشت و از در خارج شد.مردها به بازي شطرنج پرداختند و 2 خانم نيز به گفتگو مشغول شدند.هديه پشت پيانو قرار گرفت و شروع به نواختن كرد.مهارت كامل را براي نواختن نداشت اما همان اندازه نيز باعث نشاط گرديد.هديه مشغول نواختن بود كه صداي توقف اتومبيلي توجهشان را جلب كرد و دقايقي بعد دختر عموهاي فرهاد وارد شدند.دخترها با ورودشان سكوت و آرامش ويلا را در هم ريختند آندو بقدري سر حال و با نشاط بودند و از اتفاقاتي كه در چند ماه گذشته روي داده بود صحبت ميكردند كه مجال صحبت به هيچ كس نميدادند.شيدا آخرين اخبار را براي خانم فهيمي نقل ميكرد او در ميان صحبتش زيركانه به دست شيده اشره كرد و گفت:زن عمو جان به شيده تبريك بگوييد او چند شب پيش به طور خصوصي نامزد گشته است.دهان خانم فهيمي از تعجب باز مانده بود اين خبر از ديگر خبرها داغتر و تازه تر بود خانم فهيمي شيده را مقابل خود نشاند و گفت:مبارك است عزيزم آن مرد خوشبخت كيست كه دختر شلوغ و پرهيجام ما را اسير خود كرده؟بجاي شيده اين بار نيز شيدا گفت:حدس بزنيد زن عمو جان!
    اما نه طاقت تحمل ندارم شيده چند شب پيش بطور خصوصي نامزد كيومرث پسر آقاي نخست وزير شده است و قرار است تا اوايل آيان ماه با هم ازدواج كنند.هديه احساس نمود اتاق بدور سرش ميچرخد همانطور كه به پيانو تكيه داده بود.دستش روي شاستي پيانو قرار گرفت و صداي بلندي از پيانو شنيد.او با عذر خواهي كوتاهي اتاق را ترك كرد و خود را به خارج رساند فرهاد بدنبالش روان شد و او را روي نيمكتي نشسته يافت.هديه ميگريست او براي مرگ آرزوهاي دوستش ميگريست .سوز پاييزي تمام وجودش را ميلرزاندند او نميدانست كه بهاره آيا اين خبر را شنيده است و اگر شنيده چه كرده است.فرهاد خاموش كنار او نشست و اجازه داد تا هديه عقده هايش را خالي كند. او حالا احساس بهاره را درك ميكرد به ياد آورد كه بهاره به او گفته بود تا عاشق نباشي نميتواني درك كني كه من چه ميگويم و او اينك درك ميكرد.نگاهي پر از التماس به فرهاد افكند و گفت دلك براي بهاره ميسوزد نميدانم چه بايد بكنم.اشكهاي گرمش روي گونه ها روان بودند فرهاد سر تكان داد و گفت:يك چنين روزي را پيشبيني ميكردم يادت هست گفتم او بايد شكست را تجربه كند تو براي او كاري نميتواني بكني فراموش كردي كه نصايح تو را نشنيد و كاري را كرد كه دل خودش ميخواست.اين تجربه براي او سخت و گران است اما مقصر خود اوست و تو نبايد براي او نگران باشي.هديه خشمگين شد و با صورتي بر افروخته گفت:مقصر خود اوست!اين چه حرفي است مقصر آن مرد پست و رزل استكه دل دختر جواني را ربود و بعد به او خيانت كرد نه اين را ميدانم كه مقصر بهاره نيست او عاشق است.عاشقي كه حتي حتضر است جانش را براي معضوق فدا كند تو چطور حاضر ميشوي بگويي كه او مقصر است مردان بي رحمند آنها احساس ندارند آنها گرگند آنها ديو صفتند انها... گريه مجالش نداد فرهاد بلند شد و گفت:بيا كمي قدم بزنيم تو احساساتي شده اي و نميتواني خوب فكر كني بلند شو!آنها قدم زنان راه پشت ساختمان رادر پيش گرفتند.هر كدان از آنها با افكار خود سرگرم بودند وقتي قدم به ساختمان فرهاد گذاشتند گرماي مطبوعي صورت سرخ هديه را نوازش داد فرهاد او را كنار شومينه نشاند و گفت:كمي اينجا استراحت كن تا بگويم برايت چاي داغ بياورند.

  4. #14
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    با خوردن يك فنجان چاي عصبانيت آرام ميشود!فرهاد اين را گفت و از ساختمان خارج شد .دقايقي نگذشته بود كه خانم حيدري پريشان پا بدرون تاتق گذاشت و گفت لطفا بياييد كمك كنيد فرهاد خان حالشان بهم خورده هديه با نگراني بدنبال او روان شد.خانم حيدري تقريبا ميدويد و هديه نيز او را تعقيب ميكرد و در آن قسمت ساختمان روشنايي وجود نداشت و هديه بدرستي نميدانست كه كجا قدم ميگذارد كه ناگهان زمين در زير پايش دهان باز نمود و او را بلعيد از وحشت زبانش بند آمده بود همه جا تاريك بود و او نميدانست در چه موقعيتي قرار دارد گيج و منگ دستش رادر هوا به حركت در آورد چيزي را لمس كرد فرياد زد كمك.اما صدايش در ميان شر شر آب گم شد.هوا سرد بود و جود آب نيز سردي هوا را بيشتر ميكرد .دندانهايش در اثر سرما بر هم ميخورد ترسيد كه اگر حركت كند بميرد يك دستش چيزي را محكم گرفته بود زير دست سعي كرد آن را لمس كند كمي انگشتانش را به حركت در آورد شيئي فلزي بود مثل يك لوله يا شايد هم چيز ديگر .حالت نشسته داشت اما پاهايش آزاد بودند درست مثل نشستن روي يك صندلي .چشمش كه به تاريكي عادت كرد خود را در لبه يك رود خروشان يافت كه در زير پايش در حركت بودند و با كوچكترين حركتي در رودخانه مي افتاد معلوم نبود انتهاي آن به كجا ميرسد از ترس خود را عقب كشيد پشتش ديوار كوچكي بود.ترس و وحشت او را به گريه انداخت از ته دل گريست سرما به تمام وجودش رخنه كرده بود چند بار با صداي بلند فرساد كشيد اما هيچ كس به ياري اش نيامد.دست از جان شسته بود ميدانست كه اگر از سقوط در اب نميرد از سرماي ناشي از آن خواهد مرد.ديده بر هم گذاشت و دعا خواند نميتوانست درست فكر كند.سعي كرد بخود اميد دهد با خود گفت:من با خانم حيدري بودم حتما او ديده كه من سقوط كرده ام .او براي كمك خواهد آمد بله حتما خواهد آمد من نبايد مايوس شوم الان ديگران به فكر نجات من هستند.بايد قوي باشم.ولي اگر نيايند من چه بايد بكنم اگر خانم حيدري متوجه سقوط من نشده باشد چه ميشود.دستش در حال خواب رفتن بود ياس و حمان به سراغش آمد و با گريه و فرياد كمك خواست كمي بخود حركت داد خاكي كه روي آن نشسته بود ريزش كرد از ترس بيحركت ماند ساعتها گذشت و كسي براي نجات او نيامد با تابش نور ضعيفي بدرون هديه سرش را براي يافتن منبع نور به حركت در آورد نور از لاي سنگ ديواري ميتابيد كه به آن تكيه داده بود حالا ميتوانست كمي به موقعيت خود پي ببرد.لوله اي كه دستش آن را محكم گرفته بود لوله اي بود طويل مثل لوله آب اما قطورتر هديه نميتوانست ببيند كه لوله تا بكجا ادامه پيدا كرده اشت هيچ راه نجاتي نيافت.
    مايوسانه از خدا كمك طلبيد براي زنده مادند در آن زمان حاضر بود هر كاري انجام دهد .ياد خدا نوري در قلبش روشن ساخت سعي كرد راه نجاتي بيابد با خود گفت اگر بتوانم اين لوله را تعقيب كنم شايد راهي براي خارج شدن بيابم !اما چگونه؟بايد روي ميله قرار بگيرم نه امكان سقوط زياد است پس چه كنم؟اگر ميتوانستم به وسيله اي خود را به ميله زنجير كنم ديگر در آب سقوط نميكردم.اما نه طنابي دارم و نه زنجيري!بياد كمربند پيراهنش افتاد با دستش كه آزاد بود اول آن را لمس كرد بعد كوشش كرد آنرا از دور كمرش باز كند وقفي موفق شد آرام آنرا از كمر خارج ساخت و به دور ميله انداخت براي محكم كردن آن بايد از هر دو دست كمك ميگرفت .كمي خود را راست نمود و پشت بدن خود را بديوار چسباند آنگاه آرام انگشتان دستش را از لوله جدا كرد وقتي توانست كمربند را چون حلقه اي متصل كند نفس راحتي كشيد.او بارها خزيدن سربازها را روي طناب ديده بود اما هرگز فكر نميكرد كه روزي مجبور شود چون آنها روي لوله اي بخزد.حلقه كمربند را محكم گرفت و بدن خود را روي لوله كشاند.آب خروشان به سرعت از زير پايش ميگذشتند او لحظه اي ديده بر هم نهاد و با خود گفت نبايد زير پايم را نگاه كنم فقط بايد به جلو نگاه كنم!آنوقت روي لوله شروع به پيشروي نمود.لوله سرد بود اما چاره اي نبود هديه آرام ارام روي آن ميخزيد و پيش ميرفت لوله را محكم در آغوش گرفته بود.راه طولاني بود و هديه خسته گاهي بدون حركت ميماند و نفس تازه ميكرد گاهي اميد به رهايي ميافت و زماني مايوس ميشد اما دست از تلاش بر نداشت وقتي به انتهاي لوله رسيد از وحشت جيغي كشيد چون لوله آب در ارتفاع نسبتا زيادي به روخانه ميريخت.آنجا پايان راه بود يا ميبايست روي لوله باقي ميماند و يا آنكه از آن ارتفاع خود را به رودخانه پرتاب ميكرد.هوا كاملا روشن بود هديه هيچ كس را در آن حدود نميديد .فكر كرد برگردد به همانجايي كه قبلا بود اما منصرف شد و با خود گفت ممكن است رهگذري از اين نقطه بگذرد مرا ببيند.آفتاب برويش ميتابيد و او را گرم ميكرد آنقدر خسته بود كه چشمانش را بزحمت باز نگه ميداشت.
    فرهاد وقتي به ساختمان بازگشت و هديه را نديد متعجب شد و چند بار او را به نام خواند اما چون صدايي نشنيد به گتابخانه سر زد در تالار آنجا هم نبود آرش را از غيبت هديه آگاه نمود.دو مرد تمام ساختمان و محوطه اطراف را گشتند و چون او را نيافتند از مستخدمين پرس و جو كردند اما آنها هم اظهار بي اطلاعي نمودند غيبت ناگهاني هديه باعث پريشاني گرديد بطوريكه همگي براي يافتن او به راه افتادند چون نيمي از شب گذشت و از هديه خبر نشد پليس را در جريان گذاشتند.هيچ علامتي كه گوياي رفتن هديه از ويلا باشد وجود نداشت.كيف و مانتو اش بر جاي بود و هيچ كس خروج او را نديده بود تا به هنگام صبح همه جا را جستجو كردند به هر كجا كه امكان داشت هديه رفته باشد سر زدند اما تلاششان بيهوده بود ماموران پليس نيز از او نشاني نيافتند.وقتي هوا كاملا روشن شد پيگيري مجددا شروع شد.باغبان تمام باغ را وجب به وجب گشت هر يك از آنها منطقه اي را براي جستجو انتخاب كرده بود وقتي همگي در سالن جمع شدند خانم حيدري كه تازه از تهران بازگشته بود با لحن دلسوزانه اي گفت:دلم نميخواهد اين حرف را بزنم آيا رودخانه را هم جستجو كرديد؟عاطفه جيغي از وحشت كشيد و با تعجب پرسيد:رودخانه! اما در اين حوالي كه رودخانه وجود ندارد چطور ممكن است هديه در رودخانه...نه نه غير ممكن است.
    اما نام رودخانه فرهاد را به فكر انداخت از ديگران عذر خواست و از سالن خارج شد با عجله خود را به اتاقش رساند و دكمه اي را فشرد راه آب زيرزميني نمودار گرديد هيچ نشاني از هديه نبود اما تصميم گرفت آنرا جستجو كند بدون آنكه به كسي حرفي بزند سوار ماشين شد و براه افتاد در منطقه اي كه لوله فاضلاب به رودخانه ميريخت چشمش به سياهي افتاد كه حركت ميكرد فاصله اش تا آن منطقه بعيد بود وقتي خوب دقت كرد توانست وجود كسي را روي لوله فاضلاب ببيند.فرياد زد هديه من اينجا هستم اما صدايش در باد و خروش آب گم شد.به اطراف نگاه كرد بدنبال وسيله اي بود تا بتواند خود را به او برساند اما در آن اطراف هيچ نبود فرهاد بسرعت به ويلا بازگشت و با تلفن از ماموران امداد كمك خواست تمام خانواده بدنبال فرهاد حركت كردند فرهاد كنار رودخانه ايستاد و با انگشت به نقطه اي اشاره كرد چشمان مضطرب ديگران به آن نقطه خيره شد در نگاه اول چيزي نديدند اما پس از كمي دقت عاطفه فرياد كشيد خودش است او هديه است خداي من او در آنجا چه ميكند اما گريه مجالش نداد و زانو بر زمين زد و با التماش به درگاه خداوند نالي و از او كمك طلبيد.آرش لباسهايش را از تن خارج نمود و ميخواست خود را به رودخانه بزند كه فرهاد مانع شد و گفت:دايي جان اين كار اشتباه است سرعت اين آب زياد است و مطمئن باشيد اگر ميشد با شنا هديه را نجات داد من زودتر اينكار را ميكردم كمي تامل داشته باشيد ماموران در راه هستند.شيده گفت بهتر است همگي با هم فرياد بزنيم و از بودنمان هديه را با خبر كنيم.آنگاه همه با هم شروع به فرياد زدن نمودند هديه توانش به آخر رسيده بود مرگ را در پيش روي داشت فقط تنها كلامي كه آرام آرم زمزمه ميكرد نام خدا بود پوست بدنش در اثر تماس با لوله سرد آب سرخ شده بود و خستگي نيروي او را تحليل برده وبد در آخرين دقايق كه دست از زندگي شسته بود صداهاي نامفهومي بگوشش رسيد.گمان كرد كه باد و صداي آب است اما وقتي نام خود را شنيد دلش گرم شد آخرين توانش را جمع كرد و كمي سرش را بلند نمود در روبرويش به فاصله اي دور لكه هاي سياهي ديد كه حركت ميكردند با خود گفت:آيا ممكن است مرا پيدا كرده باشند ؟طولي نكشيد كه صداي بلند آژيري را شنيد اين بار يقين كرد كه او را يافته اند صدايي بلند او را مخاطب قرار داد و گفت:هديه مقاومت كن ما هم اكنون براي نجات تو خواهيم آمد.اما هديه خسته تر از آن بود كه مقاومت كند دستهايش از لوله جدا شدند و او بدرون رودخانه سقوط كرد.
    سراسر جنگل را مهي غليظ احاطه كرده بود .برگهاي سرخ و نارنجي با آهنگ باد ميرقصيدند .پيشباز نو عروسي ميرفتند كه بزودي بانوي جنگلشان ميشد.از ميان توده هاي مه مردي خارج شد كه لباسي از برگ درختان بر تن داشت رنگ صورتش مهتاب پريده رنگ بود و در عمق چشمانش پايان يك انتظار ديده ميشد.او خود را به ابتداي جنگل رساند و چشم براهي دوخت كه بانويش از آن وارد ميشد.در دوردست كالسكه اي زرين در حركت بود.4اسب سپيد كالسكه را با خود ميكشيدند چشمان مرد با اشتياق كالسكه را دنبال ميكرد هر چه كالسكه نزديكتر ميشد صداي رقص و پاكوبي شاخه ها و برگها بيشتر ميشد.اسبها در نزديك پاي مرد ايستادند و با شيهه اي ورودشان را اعلام كردند .مرد قدرت حركت نداشت دستهايش را از دو سوي باز نمود و آغوشش را براي در بر كشيدن بانويش گشود .نوعروس جنگل با لباسي به لطافت گل از كالسكه پياده شد و بطرف او حركت كرد .درختان شاخه هاي خود را در مقابل پايش خم نمودند و به او خير مقدم ميگفتند و نوعروس دست در دست مرد جنگل بسوي كاخ سپيدي كه در انتهاي آن قرار داشت براه افتاد.پرندگاه يكصدا آواز سر دادند كه جنگل عشق خود را يافته است و او را باز نميگرداند.هديه زمزمه كرد من جنگل را دوست دارم و ميخواهم در آن زندگي كنم!صداي ضعيف او براي عاطفه ترنمي دلنشين داشت روي بستر دخترش خم شد و گفت عزيزم چشمهايت را باز كن من در كنارت هستم.
    خانم حيدري با عجله مشغول بستن چمدتنش بود كه فرهاد وارد شد.او بخوبي ميدانست كه فرهاد حقايق را در يافته است.روي آنرا نداشت تا بصورت فرهاد نگاه كند .فرهاد با صدايي كه در آن خشم موج ميزد پرسيد:چرا اينكار ار كردي؟زن مايوسانه به او نگريست و گفت:تو نميداني؟
    چه چيزي را بايد بدانم؟اينكه تو از محبت من نسبت به خودت سوءاستفاده كردي و ميخواستي آينده مرا نابود سازي؟چطور راضي شدي با زندگي دختر جواني بازي كني و او را به كشتن بدهي؟تو يك انسان نيستي بلكه شيطاني هيتس در لباس آدمي !اشتباه از من كه تو را با خود به ايران آوردم بايد ميگذاشتم همانجا در لجنزار ميماندي با خود گفتم كه ميتوانم تو را معالجه كنم.اما هرگز فراموش نكردم كه تو با همسذت چه كردي و چه به روزش آوردي .فراموش نكردم گه چه بلايي سر آن مرد هلندي آوردي.تو هر چيزي را كه سر راهت باشد با نيروي شيطا ني ات تابود ميكني.تو ميخواستي مرا هم نابود كني اما خوشبختانه موفق نشدي يادت هست بارها گفتم بالاتر از نيروي ما نيرويي نيز هست.حالا به حرفم رسيدي؟تو ميخواستي هديه را به رودخانه بيندازي و او را نابود كني همين كار را هم كردي اما غافل از آن بودي كه حدا تمام نيروها و بر كارت نظارت ميكند و تا او نخواهد حتي برگي از درخت فرو نمي افتد.من هرگز تو را دوست نداشته ام و خودت بخوبي از اين موضوع با خبري.بار اولي كه حادثه ماشين براي هديه رخ داد حدس زدم كه بايد كار تو باشد چه به خودي خود در ماشين باز نميشود.اما خود را گول زدم و بخود قبولاندم كه تو نميتواني حق نشناس باشي.با خود گفتم حيدري ميداند كه من چقدر هديه را دوست دارم او كاري نميكند كه باعث آزار من و هديه گردد!اما بار دوم وقتي كوشش كردم هديه را از خوا مغناطيسي بيدار كنم يقين حاصل كيدم كه كار كار توست .اما يادت هست كه وقتي بتو گفتم چنان مظلومانه از خود دفاع كردي كه بر خود خشم گرفتم و پوزش خواستم.فرهاد آنقدر پريشان و عصبي بود كه پشت سر هم حرف ميزد نفسش به شماره افتاده بود.اما ادامه داد من آنقدر بتو اطمينان داشتم كه حتي به هديه هشدار ندادم.نامه شب پيش كه تو به بهانه بدرقه دوستي ويلار ا ترك كردي و آن حادثه بوجود آمد اگر نگفته بودي رودخانه را هم بگرديد ممكن نبود بتو شك كنم اما نام رودخانه مرا بيدار كرد.هيچ كس جز تو اطلاع نداشت مه در زير ساختمان رودخانه اي جاريست حرف تو رسوايت كرد و من يقين دايرم خداوند كاري كرد تا تو رسوا شدي.من ميتوانم تو را به جرم ارتكاب به قتل تحويل مقامات قضايي بدهم اما اين كار را نميكنم و ميگذارم كه از اين خانه خارج شوي ولي اين را بدان كه هرگز حق بازگشت نخواهي داشت حالا به هر كجا كه ميخواهي بروي برو!
    زن چمدانش را برداشت و از در خارج شد فرهاد براي آخرين بار صدايش زد و گفت:اميدوارم از نيرويت بنفع انسانها استفاده كني نه براي نابود ساختن آنها.
    هواي تالار گرم و مطبوع بود هديه پس از گذراندن بيماري چند روزه در كنار شومينه نشتسه بود و به صداي سوختن چوبي گوش ميداد .حرارت ملايم شومينه رخوتي در او بوجود آورده وبد .هنوز حادثه را فراموش نكرده بوداز ياد آوري وقايع گذشته لرزشي وجودش را فرا گرفت.شالش رادر خود پيچيد و ديده بر هم گذاشت فرهاد كنارش در مقابل آنش نشست و آرام پرسيد:خوابي؟هديه ديده گشود و گفت نه بيدارم اما هر چهميكنم نميتوانم حوادث را فراموش كنم.در تمام اتفاقاتي كه برايم رخ داد هميشه يك روياي طلايي نيز بدنبال آن بوده است رويايي كه در بيداري امكان وقوع آن نميرود.فرهاد گفت:اما بسياري از روياها هم به حقيقت پيوسته اند !هديه تبسمي كرد و گفت:مثل عشق جنگل؟يادم ميايد كه آنروز وقتي گفتم افسانه جنگل افسانه اي بيش نيست تو گفتي در پس هر افسانه اي حقيقتي نهفته است.آيا ميخواهي بگويي كه امكان دارد روزي هم روياهاي من به حقيقت بپيوندد.فرهاد لبخند مرموزي بر لب آورد و گفت تا روياهاي تو چه باشد؟
    هديه گفت:روزي از من پرسيدي كه چه آرزويي دارم يادت هست؟حالا گمان ميكنم روياهايم صورت آرزو بخود گرفته اند.
    اما تو به آرزويت رسيدي ؟مگر نميخواستي نقاش مشهوري گردي و نام و آوازه ات در كشور بپيچد؟خب به آن دست يافتي ديگر چه ميخواهي؟
    نميدانم چيزي كه احساس ميكنم نميتوانم بر زبان آورم بنظر تو اين امكان وجود دارد كه من بانوي جنگل شوم؟
    فرهاد خنده بلندي سر داد و گفت:اين است آرزوي تو ؟؟؟
    فكر ميكردم به آرزويم بخندي از اينكه آن را بر زبان آوردم پشيمانم!
    نه باور كن به آرزويت نخنديدم من باز هم دچار اشتباه شدم و به فكر خودم خنديدم خيال ميكردم كه آرزو داري كه من و تو با هم....
    من و تو با هم چي چرا حرفت را تمام نميكني؟
    فرهاد بلند شد و مقابل او ايستاد و گفت:يعني نميداني چه ميخواهم بگويم؟
    نه نميدانم.
    فرهاد گفت:جنگل معنايش زندگي است و مرد جنگل يعني مرد زندگي و بانوي جنگل يعني زني كه بايد با او زندگي كند حالا دلت ميخواهد بانوي جنگل باشي؟
    من منظورت رادرك نميكنم.
    فرهاد در مقابل پاي هديه نشست و گفت:وقتي جنگل زندگي باشد و منهم مرد جنگل باشم ايا تو حاضري به عنوان بانوي جنگل با مرد جنگل زندگي كني؟
    گونه هاي هديه از شرم سرخ شدند و سرش را يه زير انداخت و گفت:معني اين حرف يعني خواستگاري.اگر مرد جنگل از من خواستگاري كند ميپذيرم كه همسرش باشم.
    فرهاد دست او را به لبهايش نزديك ساخت و بوسه اي بر آن نواخت و گفت«مرد جنگل از بانويش سپاسگزار است قول ميدهد براي او كلبه اي از عشق و محبت بنا كند.


    پايان

  5. #15
    اگه نباشه جاش خالی می مونه knight 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    sHiRaZzZz
    پست ها
    298

    پيش فرض

    میگم اگه فایل دانلود این کتابو میذاشتی بهتر نبود؟(هم این هم رمان شینا از ماندانا معینی)

  6. این کاربر از knight 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #16
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    میگم اگه فایل دانلود این کتابو میذاشتی بهتر نبود؟(هم این هم رمان شینا از ماندانا معینی)

    با سلام دوست عزيز

    لينك دانلود رمان بانو جنگل در اينجا هست

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  8. این کاربر از Ramana بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #17
    اگه نباشه جاش خالی می مونه knight 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    sHiRaZzZz
    پست ها
    298

    12

    ممنونم

صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •