خانواده هديه را روي ماسه ها بيهوش يافتند و به ويلا بازش گردانيدند اما تلاش دكتر و ديگران براي بهوش آوردن او بيفايده بود به دستور دكتر هديه به بيمارستان منتقل شد و تحت نظر پزشكان قرار گرفت.اما او از حالت بيهوشي خارج نميگرديد و اين امر باعث نگراني پزشكان گرديد .تمام آزمايشات نتيجه اش خوب و رضايتبخش بود اما هديه همچنان در بيهوشي بسر ميبرد.آرش پس از مشورت با پزشكان تصميم گرفت او را به تهران منتقل كند .هنگامي كه جسم بيحركت هديه را در آمبولانس قرار دادند همگي آنها ميگريستند .در مدت 3 روز بيهوشي رفتار عاطفه چون ديوانگان شده بود او فقط ميگريست و نام دخترش را بر زبان ميراند. تلاشهاي فرهاد و فرنگيس براي آرام ساختن او بينتيجه بود او از كنار تخت دخترش يك لحظه جدا نميشدو از دكترها با التماس ميخواست دخترش را نجات دهند.هيچ كس نميدانست كه در كنار ساحل چه اتفاقي افتاده .آنها لوازم نقاشي او را پراكنده روي ساحل يافته بودند.به هديه تجاوز نشده بود و اين ميرساند كه مورد حمله انساني قرار نگرفته.آنچه آنها تصور ميكردند آن بود كه ممكن بود سگي او را دنبال كرده باشد و هديه از ترس حمله سگ بيهوش گشته.تا او بهوش نميامد و خودش حقايق را بازگو نميكرد نميتوانستند به حقيقت دست يابند.4 روز از بيهوشي ميگذشت و پزشكان تهراني نتوانستند عاملي براي آن بيابند.عكس و نوارهاي مغزي خمگي سالم بود اما او همچنان خواب بود.عاطفه از شدت خستگي بيمار شد و در منزل بستري گرديد.مشاعر هيچ يك خوب كار نميكرد.آرش نميدانست چه بايد بكند ار رئيس بيمارستان خواست تا جلسه مشاوره اي تشكيل بدهد.ميخواست در جلسه عنوان كند كه اگر امكان بهبودي هديه در خارج از ايران ميسر است او را به بيمارستاني خارج از ايران انتقال دهند.عصر همان روز جلسه تشكيل شد و پزشكان به شور پرداختند.دكتر معالج هديه از يك موضوع متعجب بود و در حاليكه آرش را مخاطب قرار ميداد گفت:دختر شما به مرضي مبتلاست كه بسيار نادر است.من فكر ميكنم نيرويي او را تحت كنترل قرار داده كه نميگذارد بهوش آيد من ميخواهم پيشنهاد كنم كه رواكاوان ما دست بكار شوند آنچه را كه مربوط به جسم بيمار است ما انجام داده ايم اينك نوبت آنهاست.رئيس بيمارستان نگاهي به همكارش كرد و گفت:اين پيشنهاد خوبي است و من موافقت ميكنم.سپس رو به آرش كرد و ادامه داد يك روز ديگر به ما فرصت بدهيد اگر نتيجه اي حاصل نشد آنگاه اقدام به خروج بيمار از بيمارستان كنيد.ارش با اندوه و ترديد از كار معالجه جلسه را ترك نمود.در اتاق هديه تمام دستگاهها مرتب و منظم كار ميكردند .ضربان قبل كند بود اما ميزد.و هديه زير چادر اكسژن به آرامي نفس ميكشيد .آرش هر بار كه دخترش را ميديد با اختيار ميگريست كنار پنجره ايستاده بود و به محوطه بيمارستان نگاه ميكرد پيرمردي در لباس بيماران در صندلي چرخ داري نشسته بود و پرستاران او را براي گردش در باغ راه ميبردند.دخترش را با پيرمرد سنجيد و آهي از سينه كشيد دختر نوجوانش در عنفوان جواني ميان و مرگ و زندگي دست و پا ميزد و هيچ كس نميتوانست براي او كاري انجام دهد.با باز شدن در روي برگرداند و فرهاد را ديد.ديدن او تسلاي خاطرش بود.دو مرد در حاليكه سعي داشتند اندور خويش را پنهان سازند به روي يكديگر تبسمي كردند و دست يكديگر را فشردند.آرش آنچه را دكترها اظهار داشته بودند براي فرهاد باز گفت و بعد از آن ابراز داشت من كه اميدي ندارم.فرهاد بلند شد و پشت پنجره ايستاد طوري قرار گرفته بود كه پشتپ به آرش بود با صداي لزاني گفت دايي جان اجازه بفرماييد من هديه را معالجه كنم.
آرش با ترديد پرسيد:چگونه تو چطور ميخواهي او را معالجه كني؟
فرهاد رو برگرداند و گفت:مگر دكترها ابراز نميكنند كه بيماري هديه جسمي نيست اگر روح او بيمار است كه به اعتقاد من نيز چنين است ميخواهم اجازه دهيد من او را مداوا كنم.آرش گفت بسيار خوب موافقت ميكنم.رئيس بيمارستان از كشوي ميزش برگه اي در آورد و در اختيار آرش گذاشت آرش بدون آنكه مفاد آن را بخواند امضا نمود فرهاد نفس راحتي كشيد و گفت از هم اكنون مداواي بيمار را بعهده ميگيرم خواهش ميكنم تا زماني كه من در اتاق بيمار هستم هيچ كس مزاحم نشود حتي شما دايي جان اگر به چيزي احتياج داشتم خودم خبرتان ميكنم.رئيس بيمارستان گفت:حتي به پرستاران نيز حق داخل شدن و تعويض سرم را نميدهيد؟
فرهاد گفت اگر احتياج شد خودم آنرا تعويض ميكنم تا احضارشان نكردم لطفا هيچ كس مزاحم نشود.بدنبال اين سخنان رو به آرش نمود و گفت دايي جان بمن اطمينان كنيد و به منزل برويد آنگاه بطرف اتاق هديه حركت كرد.
به دستور رئيس بيمارستان تابلوي ورود اكيدا ممنوع به در اتاق هديه نصب شد.فرهاد در را از داخل قفل نمود تا با اطمينان بيشتري به كار خويش بپردازد.نگاهي به دستگاه ضربان قلب انداخت نمايش ضربان كند بود صندليش را كنار تخت كشيد و درست روبروي هديه نشست .با ديدن هديه در آن حالت اندوهي قلبش را فشرد او ميددي كه اميد زندگيش ميان مرگ و زندگي بسر ميبرد سر به آسمان بلند كرد و گفت خدواندا كمك كن از تو ميخواهم به هر دوي ما كمك كني.بعد نگاهش را بر هديه دوخت و گفت نميگذارم تو بميري نجاتت ميدهم.چند قدم در اتاق راه رفت براي مداواي بيمارش بايد بر احساسات خود فائق مي آمد درنگ جايز نبود وقتي مجددا روي صندلي نشست آرامش خود را بازيافته بود.به هديه نگريست اما اين نگاه نگاه عاشق به معشوق نبود او ميخواست تا به روح هديه رخنه كند لحظاتي در آن حالت بود با شناختي كه به روحيه هديه داشت توانست ارتباط را برقرار كند.با روياي دختر جوان در آميخت او را در قايقي نشسته بر روي موجهاي آرام يافت.تا چشم كار ميكرد آب آبي پيش چشمانشان گسترده شده بود موهاي بلند و خرمايي رنگ هديهبه دست باد در هم ريخته شده بودند و او خود را ديد كه فرمان قايق را در دست دارد.و دختر جوان را با خود به همراه ميبرد .فرهاد فرمان بازگشت داد اما قايق همچنان پيش ميرفت فهميد تنها هديه است كه ميتواند به او فرمان بازگشت دهد نيرويش را بكار برد و آرام گفت:هديه خيلي خسته ام بيا برگرديم اين كار موثر افتاد نگاه معصوم هديه جانب فرهاد بازگشت و گفت:بهتر است برگرديم!فرهاد درون قايق فرمان را اطاعت كرد و قايق دور زد.آنها به ساحل نزديك شدند و فرهاد فرمان داد از قايق خارج گردند.در ساحل دو اسب زين كزده آماده حركت بود.فرهاد مشاهده كرد كه آندو چون دو پرنده آزاد روي اسبها نشسته و حركت كردند و پيش روي آنها چمنزاري سرسبز دامن گسترده بود.آندو خوشحال به دنبال يكديگر اسب ميتاختند از چمنزار خارج گشتند و به سوي جنگل پيش رفتند صداي خنده شان در جنگل ميپيچيد.نزديك درختي از اسب پياده شدند و روي برگها شروع به قدم زدن كردند.مه رقيقي آنها را احاطه كرده بود .براي فرهاد آن مكان آشنا بود .آندو نزديك باتلاقي ايستادند و فرهاد احساس نمود هديه خود را بدرون آن پرتاب خواهد كرد.به هديه تلقين نمود كه باتلاق براي عبور مناسب نيست و بايد از آن حذر كند.چشمان هديه عاشقانه فرهاد رويايي را مينگريست دست دراز نموده بود و به انتظار گرفت دست فرهاد بود.فرهاد دستش را گرفت و خواست تا او را از باتلاق بگذراند .فرهاد آندو را از آن عمل بازداشت و آندو چون دو رهگذر خسته بدرختي تكيه دادند.در نگاه آندو ميل و نياز بيكديگر موج ميزد.دستهايشان در هم گره خورد و لبهايشان با يكديگر تماس پيدا كرد.بوسه اي طولاني كه امكان داشت تا ابد ادامه داشته باشد.فرهاد ميدانست كه اگر آندو در آن حالت بمانند هرگز براي هديه بيداري بدنبال نخواهد داشت.باران شديدي بر رويشان باراند و آندو براي فرار از باران به كلبه اي پا گذاشتند كه تور ماهيگيري در خارج ار كلبه آويزان بود.فرهاد با آندو بدرون كلبه رفت.كلبه اي بود متروك كه عنكبوت بر پنجره آن تار بسته بود روي تخت چوبي كلبه پتويي پهن بود كه براي آندو دلداده كافي بود .اما فرهاد ميدانست آميزش آندو مساوي است با مرگ هديه.آ»چنان دچار هيجان گشته بود كه ففرياد زد نه!بخود باز آمد و به هديه كه همچنان در خواببود نگريست سرخي كمرنگي روي گونه هاي او ديده شد .فرهاد سعي كرد ارتباط از هم گسسته را دوباره پيوند دهد وقتي موفق شد عاطفه را پيش روي داشت مادر سر دختر را بدامان گرفته بود و موهاي او را نوازش ميكرد و آنها به راه افتادند و در مقابل ساختمان سپيد رنگي ايستادند كه روبروي جنگل بنا شده بود هديه لباسي از برگهاي جنگل بر تن داشت و شاخه گلي در ميان گيسوانش ديده ميشد.فرهاد بر روي نيمكتي نشسته بود و بدرون جنگل چشم دوخته بود.فرهاد دانست كه مهر مادر و فرزند مانع از سقوط هديه گشته است.
از ميان مهي كه در اطراف آنها بوجود آمد زني خارج شد كه چشمانش چون دو گوي آتشين ميدرخشيدند در دست او خنجري بود آلوده به سم كه آنرا به دست فرهاد داد فرهاد از روي نيمكت بلند شد و در حاليكه خنجر را در دست ميفشرد بطرف هديه حركت كرد.هديه خنجر را بدست او ميديد اما براي فرار اقدامي نميكرد و در حاليكه دستهايش را براي در آغوش كشيدن او باز نموده بود به استقبال مرگ ميرفت.مرد هر چه كرد نتوانست فرهاد را از حركت بازدارد..دختر جوان آنچنان به روي مرد آغوش گشوده بود كه گويي هرگز نميترسد از جانب او گزندي ببيند اما خنده هاي وحشتناك زن موجب شدند ن=تا دختر جوان بهراسد و پا به فرار بگذارد.آندو هديه را دنبال كرده بودند و او براي نجات خويش به هر طرف ميدويد.ناگهان پايش به كنده درختي كه در مسير فرار قرار داشت برخورد كرد و بر زمين غلطيد فرهاد بار ديگر به خود آمد.آنچه را كه بايد بداند دانست نفس راحتي كشيد بلند شد و كنار پنجره ايستاد و به ساعتش نگريست پاسي از شب گذشته بود.
دستگاهها را خاموش نمود و چادر اكسژن را كنار زد صندليش را اينبار كنار هديه گذاشت .با آنكه گرسنگي رنجش ميداد اما درنگ نكرد دست هديه رادر دست گرفت و با او ارتباط بر قرار كرد او را بازگردادند به زماني كه هر 2 در مهماني حضور داشتند و به او گفت ميبيني هديه چه شب زيبايي است تنها تويي و من هيچ كس مزاحم ما نيست.من و تو آنقدر احساس خوشبختي ميكنيم كه دلمان نيمايد كسي مزاحمان شود.دنيا در ما خلاصه شده هيچكس نميتواند مانع اين سعادت و خوشبختي شود.من تو را دوست دارم و با تمام وجود ميپرستم من تو را با خود به شهر روياها ميبرم و هر دو در آنجا به خوشي رندگي ميكنيم اگر مايلي در اين سفر همسفرم باشي دست مرا بفشار!فرهاد اندكي تامل نمود و احساس كرد كه انگشتان هديه در دستش به حركت در آمده اند.بفشار آنقدر بفشار تا گرماي وجودم را احساس كني.بايد حس كني كه من و تو يكي هستيم فشار انگشتان قوي تر گشت فرهاد ادامه داد خوب است عزيزم همينطور ادامه بده حالابراي اثبات عشقمان مرا ببوسي بلند شو مرا در آغوش بگير ميداني كه آغوش من فقط تو را ميخواهد نترس من به تو گزندي نميرسانم بلند شو من ميخواهم كه گرماي لبهايت را احساس كنم.سر هديه از روي بستر بلند شد فرهاد گفت كافي نيست ميبيني كه هنوز لبهايت از من دور است بلند شو دستهايم تو را حمايت ميكنند !هديه روي تخت ايستاد اما همچنان چشمانش بسته بود فرهاد كمكش كرد تا از تخت پايي بيايد.آنگاه در آغوشش گرفت و لبهاي او را بوسيد.اگر چه در آن لحظه بوسه اش طعم عشق نميداد اما گونه هاي هديه سرخ شده و خون در رگهايش سرعت يافتند.فرهاد گفت حالا چشمانت را باز كن آيا دلت نميخواهد كسي را كه با دل و جان دوستت دارد را ببيني؟بيدار شو عزيزم.بيدار شو و ببين كه در دنياي حقيقي هم فرهاد دوستت دارد و نميگذارد كسي به تو آسيب برساند.عشق ما جاودانه است تو را به جاودانگي عشقمان قسم كه بيدار شو و ببين اينكه تو را اينگونه گرم در آغوش ميفشارد فرهاد حقيقي است نه آنكه در رويا ميديدي وقتي چشم گشودي همه خاطرات بد را فراموش كرده اي و همهان هستي كه قبلا بوده اي حالا با 3 شماره من ديده ات را باز كن.