ماهیان می دانند
عمق هر حوض به اندازه دست گربه است
ماهیان می دانند
عمق هر حوض به اندازه دست گربه است
ای مرده
بگو چه درو خواهی کرد ؟
اگر در مزرعۀ دامنت
جز دانه های اشک چیزی نکاری !
■
خواهی گفت : این ماجرا دردناک است ،
بسان مرگ
خواهم گفت : از مرگ دردناک تر ، زندگی ماست
اگر دست از قلب ها بزرگ تر باشد
■
مردن بعد از مرگ
پس از در مرگ زیستن است
تو مرده ای پیش از مرگت بوده ای
چرا که بر سنگ فرش دندان هایت حتی سایۀ سخنی نماسیده است
■
اگر شک کتابی آسمانی است
می توانی به یقین
تابوت سینه ات را بشکافی
آن چنان که با کلید سکه ای زرین
در سینۀ زنی را می توان گشود
دست در آن تهی رها کنی
تا بیابی که نه شمع دلی در آن شبستان می سوزد
نه عشقی در آن محراب به سجود رفته
■
ای مرده
برای مرگ بیهوده گور می کنی
و برای زندگی بیهوده کفن می دری
چون ندانسته
خود را گور به گور کرده ایش
ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است.
ای دیده ات شراب
جرعه نگاهی
ای بی تو دل خراب،
تباهی.
ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است
من بی تو خسته ام..
میعاد در لجن
Last edited by part gah; 09-01-2013 at 21:29.
در موج تاب ، اینه چو چشم گشودم
آنقدر پیر گشته بودم
که لوح حمورابی را می توانستم
به جای شناسنامه ارائه دهم
بودن چه سود ؟
با خورد و خواب
دلفسرده تر از مرداب
طرحی ز یک سراب ، نقشی عبث بر آب
باید شناخت ، ورنه بناگاه خوشبخت می شوی
بی رحم و تنگ دیده و دل سنگ می شوی
قارون چنانکه شد
گند کثیف خوشبختی را
با عطرهای عربستان نمی توانی شست
بر چفت مقبره پیر
قفلی میان گره ها و قفل ها
دیشب گشوده شد
هیهات ... بدبختی چه کس آغاز گشته است ؟
باد می پیچد در شاخه انجیر کهن
جغد می خندد از خانه ی همسایه دور
ماه می تابد بر چینه ی دیوار بلند
جوی می گرید در زیر درخت انگور.
دیرگاهیست که هر شب لب آن جوی خموش
تکیه داده ست به جرز کج گاراژ خراب؛
بر سر کوچه ی متروک، بزک کرده زنی،
زانتظار عبثی گشته ز حسرت بی تاب!
چشم ها دوخته بر راه، به امید کسی.
ایستاده است، در آن کوچه، کنار دیوار
لیک، جز حق حق یک مرغ زکاجی کهنه
همزبانی دگرش نیست در این وادی تار.
با خود اندیشه کند، "دگر گذرد رهگذری
چین به ابرو فکنم، خنده کنم، ناز کنم
یا به پایش افتم، ناله کشان گریه کنان،
تا سر گفتگوی خویش بر او باز کنم!"
صبح می آید و یک کفتر چاهی چون دود،
می پرد از لب گلدسته ی مسجد به شتاب
عابری می گذرد، کوله به دوش از سر کوی
روسبی رفته به زیر پل مخروبه به خواب!
چشم ها دوخته ام بر ره و لب هایم قفل
منم آن فاحشه ی زشت که در پهنه ی زیست
غازه بر صورت خود می کشم و خون در دل
آه آن کس که به یک لحظه مرا خواهد- نیست
سبو بشکست ، ساقی ! همتی از غصه می میریم
شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد
در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی
ز درد آتشین زخم خبر گردد
خبر گردد
به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی
که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را
به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی
و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را
ز خون سینه ام ، ساقی ! بکش نقش زنی بی سر
به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده
به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا
به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده
و دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت
نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه
که گر آزاده ای پرسید روزی : پس چه شد شاعر
نگوید : مرد از حسرت بگوید : مرد از کینه
نصرت رحمانی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)