بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ
باورم نايد كه عاقل گشته ام
گوييا "او" مرده در من كاینچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر،به چشمت چيستم؟
ليك در آيينه مي بينم كه واي
سايه ايي هم زانچه بودم نيستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پاي مي كوبم ولي بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشني بخشيده ام از نور خويش
ره نمي جويم به سوي شهر روز
بي گمان در قعر گوري خفته ام
گوهري دارم ولي آن را ز بيم
در دل مردابها بنهفته ام
مي روم...اما نمي پرسم ز خويش
ره كجا؟...منزل كجا؟...مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست
"او" چو در من مرد،ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتي ديگر گرفت
گوييا شب با دو دست سرد خويش
روح بي تاب مرا در بر گرفت
آه...آري...اين منم...اما چه سود
"او" كه در من بود،ديگر نيست،نيست
مي خروشم زير لب ديوانه وار
"او" كه در من بود،آخر كيست،كيست؟