سلام ..
مثل اینکه دیگه کسی در مورد این کتاب صحبتی نداره .. واقعا اینجوریه ؟
شایدم دوستان وقت ندارن ..
به هر حال من سعی میکنم بحث رو ادامه بدم ..
توی این پست اون قطعات زیبایی که توی کتاب و موقع خوندن ، زیرشون خط کشیدم رو مینویسم ..
البته اینم بگم که من از صفحه ی 50 بود که مداد گرفتم دستم ! ..
...
" میان چهار دیواری که اتاق مرا تشکیل میدهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده ، زندگی من مثل شمع
خرده خرده آب میشود ، نه ، اشتباه میکنم ؛ مثل کنده ی هیزم تر است که گوشه ی دیگدان افتاده و به آتش هیزمهای
دیگر برشته و زغال شده ، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده ؛ فقط از دود و دم دیگران خفه شده . "
" ... اصلا چطور ممکن بود او به کسی علاقه پیدا بکند ؟ یک زن هوسباز ، که یک مرد را برای شهوت رانی ، یکی را
برای عشق بازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت ؛ گمان نمیکنم که او به این تثلیث هم اکتفا میکرد . ولی
مرا قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود و در حقیقت بهتر از این نمیتوانست انتخاب بکند . "
" همه ی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلی شان میشد. "
( بهتر از این نمیشد گفت ! )
" خورشید مانند تیغ طلایی ، از کنار سایه ی دیوار می تراشید و برمی داشت. "
( این ترکیب استعاری خیلی منو گرفت ! )
" ... و فقط سایه های لرزان دیوارهایی که زاویه ی آنها محو شده بود - مانند کنیزان و غلامان سیاه پوست - در اطراف
من پاسبانی میکردند. "
" صدای آب ، مانند حرف های بریده بریده و نامفهومی که در عالم خواب زمزمه میکنند ، به گوشم میرسید. "
" دستهایم را بی اختیار در ماسه ی گرم و نمناک فرو بردم ، ماسه ی گرم نمناک را در مشتم میفشردم ؛ مثل گوشت
سفت تن دختری بود که در آب افتاده باشد و لباسش را عوض کرده باشند. "
" سایه ام سر نداشت ؛ شنیده بودم که اگر سایه ی کسی سر نداشته باشد تا سر سال میمیرد. "
" کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن میکنند ، در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام
مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی که روغنش تمام بشود ، خاموش میشوند. "
" ... چیزی که وحشتناک بود ؛ حس میکردم که نه زنده ی زنده هستم و نه مرده ی مرده ، فقط یک مرده ی متحرک
بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم. "
" تاریکی - این ماده ی غلیظ سیال که در همه جا و در همه چیز تراوش میکند - من به آن خو گرفته بودم. "
" ... اما دستم را بلند کردم ، جلوی چشمم گرفتم تا در چاله ی کف دستم ، شب جاودانی را تولید بکنم. "
( عجب فضاسازی ای ! .. )
" ... روی ران گوسفندها را نوازش میکرد . لابد شب هم که دست به تن زنش می مالید ، یاد گوسفندها می افتاد و
فکر میکرد که اگر زنش را می کشت ، چقدر پول عایدش میشد. "
( چقد سر این خندیدم ! : دی )
" یک هوای وحشتناک و پر از کیف بود ؛ نمیدانم چرا من به طرف زمین خم میشدم ، همیشه در این هوا به فکر مرگ
می افتادم . ولی حالا که مرگ با صورت خونین و دست های استخوانی بیخ گلویم را گرفته بود ، حالا فقط تصمیم گرفتم. "
" تنها چیزی که از من دلجویی میکرد ، امید نیستی پس از مرگ بود. "
( شاید بشه به این گفت یه جور مبارزه ی منفی ! )
" صدای دیگران را با گوشم میشنیدم و صدای خودم را در گلویم میشنیدم. "
تنهایی و انزوایی که پشت سرم پنهان شده بود ، مانند شبهای ازلی ، غلیظ و متراکم بود. "
" فشاری که در موقع تولید مثل ، دو نفر را برای دفع تنهایی به هم میچسباند ، در نتیجه ی همین جنبه ی جنون آمیز
است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آمیخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمایل میشود... "
" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ! "
" خون ، این مایع سیال ولرم شورمزه که از ته بدن بیرون می آید ، که شیره ی زندگی است و ناچار باید قی کرد ... "
" در هر صورت زندگی دوباره به دست آورده بودم . چون برایم معجزه بود که در خزانه ی حمام مثل یک تکه نمک ، آب
نشده بودم ! "
" زندگی من ، به نظرم همان قدر غیر طبیعی ، نا معلوم و باورنکردنی می آمد که نقش رو قلمدانی که با آن مشغول
نوشتن هستم ؛ گویا یک نفر نقاش مجنون وسواسی ، روی جلد این قلمدان را کشیده . اغلب به این نقش که نگاه
میکنم ، مثل این است که به نظرم آشنا می آید . شاید برای همین نقش است ... شاید همین نقش مرا وادار به
نوشتن میکند. "
" جلوی آینه به خودم گفتم : « درد تو آن قدر عمیق است که ته چشمت گیر کرده .. و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت
چشمت درمی آید و یا اصلا اشک در نمی آید ! ... » "
" این اشیای مرده به قدری تاثیر خودشان را در من گذاشتند که آدمهای زنده نمی توانستند در من ، آنقدر تاثیر بکنند. "
" ... ولی روی هم رفته ، این دفعه از سلیقه ی زنم بدم نیامد ، چون پیرمرد خنزرپنزری یک آدم معمولی لوس و بی مزه
مثل این مردهای تخمی که زنهای حشری و احمق را جلب میکنند ، نبود. "
" ... ادا در می آوردم ؛ صورت من استعداد برای چه قیافه های مضحک و ترسناکی را داشت. "
( اینم مثل قبلی .. بعضی وقتا یه طنز ملیحی میشه توی کارای هدایت دید )
" از این صورتهای ترکمنی بدون احساسات ، بی روح ، که به فراخور زد و خورد با زندگی درست شده. "
" مرگ ، آهسته ، آواز خودش را زمزمه میکرد . مثل یک نفر لال که هر کلمه را مجبور است تکرار بکند و همین که یک
فرد شعر را به آخر می رساند ، دوباره از نو شروع میکند. "
............
یا حق