.
شک کنید به لبانی که میگویند " دوستت دارم "
اما عشق ورزیدن به حیوانات را , نیاموخته . . .
28 مهر 95
.
شک کنید به لبانی که میگویند " دوستت دارم "
اما عشق ورزیدن به حیوانات را , نیاموخته . . .
28 مهر 95
.
من یک سرخپوستم
سرخپوستی که سال های زیادی رو دور از قبیلش بود اما حالا رجعت کردم به قبیلم
اما قبیلم باور نمیکنه من یک سرخپوستم و این دردناک ترین قسمت زندگیه منه
هر روز که یکی من میبینه شما ماله اینجا نیستین درسته ؟
من غصه میخورم سرخپوسته غمگینی میشم میخوام بهشون ثابت کنم که ماله همین قبیله م میگم : نه من فقط ی مدت دور از قبیله بودم
من یک سرخپوست اصلیم ...!
اما میخندن ..باور نمیکنن ...
باز میخوام ثابت کنم .. شروع میکنم دست ها رو به لب میزنم و بلند بلند میگم هاها هوهو هی هی
اما بازم باور نمیکنن
و من تو دلم میگم مگه نه اینه که همدلی از همزبانی بهتر است ؟
مگه نه اینه که من نصف بیشتر عمرم و تو قبیلم بودم و هر روز به یک زبون با یک لهجه مشترک حرف زدیم اما هیچوقت حرف همو نفهمیدیم ؟ پس الان چه اهمیتی داره افکار هم قبیله ای هام
راه و کج میکنم و ازشون جدا میشم رو سر هر میدون هر پشت و بوم و هر کوه بلند بلند میگم هاها هوهو هی هی
بلاخره بین این همه ادم که در جواب هاها هوهو هی هیم میپرسن بچه کجایی ؟ رشتت چیه ؟ خونت کجاس ؟
یکی در جواب دست هاش و میزنه به لبش و بلند بلند میگه هاها هوهو هی هی
و من اونروز لبخند میزنم چون همدلی از همزبانی بهتر است ...
28 مهر 95
ساعت 08:08
.
سوال :کیا لایق بودن تو روزهای خوب انسانن ؟
جواب :
همونایی که تو روزهای بدتون کنارتون بودن
همون هایی که گفتند چته تو ؟ ببین تو خیلی خوبی . . .
همون هایی که شما رو اونجوری دوست داشتین باشین , دیدن
همونها که وقتی تمام شهر دشمنتون بودن موندن کنارتون , نرفتن تو جبهه دیگه به خاطر منافعشون یا سکوت نکردن در برابر اون همه اجحاف
یا حتی همون ها که اگه کمکتون هم نتونستند بکنند حتی اگه تو جبهه دشمن هم بودند , باز هم حواسشون به شما بود حس بودنشون به شما حس امنیت میداد
همون ها ادم هایی ند که معرفت دارند
همیشه برید سراغ این ادم ها .. اگه گمشون کردید پیداشون کنید شاید وقتی پیداشون کردید حس کنید که عوض شدند دیگه شاید شمای الان بهشون احترام نزاره چون ادم ها عوض میشن .. اما حداقلش اینه که یک زمانی یک حس خوبی ازشون گرفتید ...
.
روزی که قلبت را زیر پایت له کردی
برای خودت جشنی بگیر
دیگر بزرگ شده ای
بزرگــــــــــــ مث ادم بزرگای داستان شازده کوچولو . . .
29 ابان 95
ساعت 6:40 تا 43
.
ی روز از خواب بلند میشی و تصمیم میگیری دیگه پوست کلفت باشی یعنی چی ؟ یعنی دیگه احساساتی نباشه
خیلی خوبه میری میای هیشکی و هیچی ناراحتت نمیکنه
اما میدونی این گرگردن شدن ی ایراد م داره
دیگه هیشکی و هیچی نمی تونه عمیقا خوشحالت کنه ...
.
چهار فصل زندگی م در سکوت گذشت
کاش فصل پنجمی برای ترک این در خود فرورفتن وجود داشت
24 اسفند 95
صبح 4 شنبه سوری
داستان حرف های حمید گودرزی به نوید محمد زاده داستان تازه ای نیست ما هر روز به
نحوی این داستان میشنویم
قصه ادم های اتو کشیده و شیکان میکانی که بهشون نزدیک که میشی بوی گند رفتار ها و عقایدشون کاری میکنه نفس ادم بالا نیاد اما به نوید ها میتوپن و حسادت ها و خود کمبینی هاشون و با تحقیر زیرپیرن پوشیدن نویدها پنهان میکنند
اما بزارید تو همین دنیای پوسیدشون بمونن اینها نویدها رو با کلمات سخیفشون ارزشمند میکنن . . .
همین الان
15 فروردین
از ادیتور ها بیزارم
چه ادیت نوشته
چه ادیت عکس
چه ادیت حرف دل
بگذار نوشته هایم پر ایراد تصاویرم پر ایرادتر اما خودم
اما خودم
.
فرش ایرونی ای ...
پر از نقش و نگار ودلبری برای یار ..
17 دی 95
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)