صدای بوق اتومبیل خان دنیای شاعرانه و لطیف ما را بر هم زد. فرخ گفت: بهتره تو بری اتاقت!و من بوسه ی شتابزده ای بر لب فرخ نشاندم و به طرف اتاقم دویدم. نمیدانم چرا همیشه احساس گناه میکردم... همیشه!
سر میز نهار باز دوباره من و فرخ به هم پیوستیم. پدرم سرحال و پرنشاط بود... بعد از دو هفته مستی و بی خبری در عشق , انگار پدرم را برای اولین بار میدیدم. چشمان پدر از زندگی بی مسئولیتی که در یک ماه بازنشستگی مزه اش را چشیده بود برق میزد. گونه های فرورفته اش بالا آمده بود. پوستش جوان تر و شاداب تر به نظر می رسید. این تغییرات در چهره ی مادرم هم کاملا به چشم میخورد. از جا برخاستم و بی اختیار پیشانی پدر و مادرم را بوسیدم... خان با تعجب از این حرکت بیگانه و غیر عادی , مرا خیره خیره نگاه میکرد.. پدرم او را از تعجب خارج کرد..
- خان! مریم اینطوریه! هروقت دلش برای ما تنگ بشه , نمیتونه جلوی احساسشو بگیره. تو هر موقعیتی باشه , بلند میشه و من و مادرش را میبوسه!
و من دلم خواست خان را هم ببوسم. من نمیتوانستم جلوی احساس خودم را بگیرم. به طرف خان رفتم و پیشانی او را هم بوسیدم. خان پیر مرا پدرانه در آغوش گرفت و بوسید.
- دخترم! حالا که پیشانی همه را بوسیدی , فرخ عزیز منو در انتظار مگذار!
آه خدایا! فرخ من نباید در انتظار بماند! من فدایی فرخ هستم!.. خم شدم و پیشانی فرخ را هم بوسیدم و پدرم در حالی که رضایت از چهره اش می بارید گفت:
- خوب دخترم! حالا بگو ببینم چطور شد دیگ احساست به جوش اومد؟!
فرخ به من خیره خیره نگاه میکرد. انگار او نیز چیز عجیبی در من دیده بود.. و یا میترسید حرفی از آن ملاقات عجیب در ویلای مادرش بزنم..
- پدر! بگذار غذا بخورم!.. دلم براتون تنگ شده بود!
احساس من که گاه گاه سر به شورش برمی داشت , محیط خانوادگی کوچک ما را آنقدر نرم و خمیری و ملایم کرده بود که من می ترسیدم با کوچکترین حرف غم انگیزی همه به گریه درآیند. فرخ عزیز من در سکوت مشغول بود.. خان انگار میخواست حرفی بزند. مادرم در استفاده از کارد و چنگال مرتبا اشتباه میکرد و تنها پدرم بود که سرشار از انرژی جدید حرف میزد و سعی میکرد فضای غم انگیزی که ما را در خود گرفته بود در هم بشکند!
- مریم جان ! چرا به زیارت نیومدی؟
- من دوست دارم شبا به زیارت برم! وقتی چراغ های حرم روشن میشه و سکوت شب , گنبد طلایی امام را در آغوش میگیره , من احساس میکنم به خدای خودم نزدیکترم..
- می بینید؟ دختر من یک خدای مخصوص خودش داره!
فرخ از این شوخی پدرم خندید و خان با مهربانی به من نگاه کرد.
نهار تمام شد. دسر هم خورده شد و من از جا بلند شدم که به اتاقم بروم که خان با صدای بم و مهرآمیز خود گفت:
- مریم! کمی صبر کن!
ناگهان قلبم ریخت! انگار اتفاق مهمی در پیش بود. به پدرم و مادرم نگاه کردم.. آنها با نگاه های شرم زده ای که به سر تا پای من دوخته بودند , درخواست خان را تایید کردند. فرخ سرش را پایین انداخته بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد. حتی به من!
خان با کلمات شمرده ای گفت:
- مهمانان عزیز من کم کم عازم هستن. اگرچه من بارها به برادرم سرهنگ پیشنهاد کردم که لااقل دو ماهی پیش من بمانند ولی سرهنگ موافقت نکرده و من هم چاره ای ندارم جز اینکه تسلیم بشوم..
خان سرفه ای کرد و همه ی ما همچنان ساکت بودیم..
به هر تقدیر من فکر کردم حرفی که میخواهم روز آخر حرکت شما بزنم , امروز بزنم که فرصتی هم برای گفتگو باقی گذاشته باشم.. من میخواهم مریم عزیزم , دختر نازم را برای پسرم فرخ شیرینی بخورم و نامزدشون بکنم..
نمیدانم خان چه گفت. چه حرف ها به میان آمد. چه ها گفتند. پدرم چه گفت , مادرم چه گفت , من در پرواز بودم.. پرواز در میان خیابان های سبز و مرطوب باغ , در میان گلبرگ های اطلسی باغ , در بنفش گل نیلوفر , در برکه های زلال آب , در کنار پروانه ها , می پریدم , میلغزیدم و بعد همراه پرندگان غریب و آواره ی باغ به سوی آسمان میرفتم...
می رفتم تا در نور خورشید برهنه شوم , بسوزم و در تصویر پیکر زیبا , نیرومند و مردانه ی فرخ خود را محو کنم. در زندگی هر دختری لحظه ای وجود دارد که آنها منتظر یک کلام نشسته اند. خواستگاری... نامزدی... وقتی این کلام را میشنوند سرخ میشوند. دانه های عرق از زیر تارهای موهایشان راه می افتد. لبهای خوشرنگشان میلرزد و دستشان را روی قلب جوانشان میگذارند مبادا قلب از شادمانی منفجر شود.. دخترانی هم هستند که وقتی این کلام را میشنوند جیغ میکشند , شیون میکنند , اشک میریزند , التماس میکنند و فریاد کشان دور باغچه میدوند و میگویند: من این مرد , این پیرمرد را نمیخواهم. اما من حال دیگری داشتم. من شنا کنان از زمین خاکی کنده شده و بسوی آسمان پرواز کرده بودم. من دیگر در زمین و بین زمینی ها نبودم... من در آسمان , شانه به شانه ی فرخ پرواز میکردم و میخواستم شنا کنان در چشمه ی خورشید فرو بروم. تمتم ناپاکی ها , تمام سوختنی ها را در چشمه ی خورشید بشویم و بسوزانم و چون فرشته ای در آغوش گرم فرخ فرو روم.
صدای پدرم را که از شادی لبریز بود را میشنیدم:
- خان! مریم من دختر خود شماست! اختیار دار خودتون هستین!...
مادرم در سکوت به دهان پدرم خیره شده بود.. من لرزش سیگار را در انگشتهای پدرم آشکار میدیدم.. خان پکی به سیگارش زد و خطاب به من گفت:
- مریم جان! این تو هستی دخترم که باید با فرخ زندگی کنی! تو باید جواب بدی. من برای عقیده ی جوونا احترام مخصوصی قائلم. حرف بزن دخترم...
ادامه دارد