تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 8 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 75

نام تاپيک: رمان بازی عشق ( ر.اعتمادی )

  1. #21
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت دهم

    صدای بوق اتومبیل خان دنیای شاعرانه و لطیف ما را بر هم زد. فرخ گفت: بهتره تو بری اتاقت!و من بوسه ی شتابزده ای بر لب فرخ نشاندم و به طرف اتاقم دویدم. نمیدانم چرا همیشه احساس گناه میکردم... همیشه!
    سر میز نهار باز دوباره من و فرخ به هم پیوستیم. پدرم سرحال و پرنشاط بود... بعد از دو هفته مستی و بی خبری در عشق , انگار پدرم را برای اولین بار میدیدم. چشمان پدر از زندگی بی مسئولیتی که در یک ماه بازنشستگی مزه اش را چشیده بود برق میزد. گونه های فرورفته اش بالا آمده بود. پوستش جوان تر و شاداب تر به نظر می رسید. این تغییرات در چهره ی مادرم هم کاملا به چشم میخورد. از جا برخاستم و بی اختیار پیشانی پدر و مادرم را بوسیدم... خان با تعجب از این حرکت بیگانه و غیر عادی , مرا خیره خیره نگاه میکرد.. پدرم او را از تعجب خارج کرد..
    - خان! مریم اینطوریه! هروقت دلش برای ما تنگ بشه , نمیتونه جلوی احساسشو بگیره. تو هر موقعیتی باشه , بلند میشه و من و مادرش را میبوسه!
    و من دلم خواست خان را هم ببوسم. من نمیتوانستم جلوی احساس خودم را بگیرم. به طرف خان رفتم و پیشانی او را هم بوسیدم. خان پیر مرا پدرانه در آغوش گرفت و بوسید.
    - دخترم! حالا که پیشانی همه را بوسیدی , فرخ عزیز منو در انتظار مگذار!
    آه خدایا! فرخ من نباید در انتظار بماند! من فدایی فرخ هستم!.. خم شدم و پیشانی فرخ را هم بوسیدم و پدرم در حالی که رضایت از چهره اش می بارید گفت:
    - خوب دخترم! حالا بگو ببینم چطور شد دیگ احساست به جوش اومد؟!
    فرخ به من خیره خیره نگاه میکرد. انگار او نیز چیز عجیبی در من دیده بود.. و یا میترسید حرفی از آن ملاقات عجیب در ویلای مادرش بزنم..
    - پدر! بگذار غذا بخورم!.. دلم براتون تنگ شده بود!
    احساس من که گاه گاه سر به شورش برمی داشت , محیط خانوادگی کوچک ما را آنقدر نرم و خمیری و ملایم کرده بود که من می ترسیدم با کوچکترین حرف غم انگیزی همه به گریه درآیند. فرخ عزیز من در سکوت مشغول بود.. خان انگار میخواست حرفی بزند. مادرم در استفاده از کارد و چنگال مرتبا اشتباه میکرد و تنها پدرم بود که سرشار از انرژی جدید حرف میزد و سعی میکرد فضای غم انگیزی که ما را در خود گرفته بود در هم بشکند!
    - مریم جان ! چرا به زیارت نیومدی؟
    - من دوست دارم شبا به زیارت برم! وقتی چراغ های حرم روشن میشه و سکوت شب , گنبد طلایی امام را در آغوش میگیره , من احساس میکنم به خدای خودم نزدیکترم..
    - می بینید؟ دختر من یک خدای مخصوص خودش داره!
    فرخ از این شوخی پدرم خندید و خان با مهربانی به من نگاه کرد.
    نهار تمام شد. دسر هم خورده شد و من از جا بلند شدم که به اتاقم بروم که خان با صدای بم و مهرآمیز خود گفت:
    - مریم! کمی صبر کن!
    ناگهان قلبم ریخت! انگار اتفاق مهمی در پیش بود. به پدرم و مادرم نگاه کردم.. آنها با نگاه های شرم زده ای که به سر تا پای من دوخته بودند , درخواست خان را تایید کردند. فرخ سرش را پایین انداخته بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد. حتی به من!
    خان با کلمات شمرده ای گفت:
    - مهمانان عزیز من کم کم عازم هستن. اگرچه من بارها به برادرم سرهنگ پیشنهاد کردم که لااقل دو ماهی پیش من بمانند ولی سرهنگ موافقت نکرده و من هم چاره ای ندارم جز اینکه تسلیم بشوم..
    خان سرفه ای کرد و همه ی ما همچنان ساکت بودیم..
    به هر تقدیر من فکر کردم حرفی که میخواهم روز آخر حرکت شما بزنم , امروز بزنم که فرصتی هم برای گفتگو باقی گذاشته باشم.. من میخواهم مریم عزیزم , دختر نازم را برای پسرم فرخ شیرینی بخورم و نامزدشون بکنم..

    نمیدانم خان چه گفت. چه حرف ها به میان آمد. چه ها گفتند. پدرم چه گفت , مادرم چه گفت , من در پرواز بودم.. پرواز در میان خیابان های سبز و مرطوب باغ , در میان گلبرگ های اطلسی باغ , در بنفش گل نیلوفر , در برکه های زلال آب , در کنار پروانه ها , می پریدم , میلغزیدم و بعد همراه پرندگان غریب و آواره ی باغ به سوی آسمان میرفتم...
    می رفتم تا در نور خورشید برهنه شوم , بسوزم و در تصویر پیکر زیبا , نیرومند و مردانه ی فرخ خود را محو کنم. در زندگی هر دختری لحظه ای وجود دارد که آنها منتظر یک کلام نشسته اند. خواستگاری... نامزدی... وقتی این کلام را میشنوند سرخ میشوند. دانه های عرق از زیر تارهای موهایشان راه می افتد. لبهای خوشرنگشان میلرزد و دستشان را روی قلب جوانشان میگذارند مبادا قلب از شادمانی منفجر شود.. دخترانی هم هستند که وقتی این کلام را میشنوند جیغ میکشند , شیون میکنند , اشک میریزند , التماس میکنند و فریاد کشان دور باغچه میدوند و میگویند: من این مرد , این پیرمرد را نمیخواهم. اما من حال دیگری داشتم. من شنا کنان از زمین خاکی کنده شده و بسوی آسمان پرواز کرده بودم. من دیگر در زمین و بین زمینی ها نبودم... من در آسمان , شانه به شانه ی فرخ پرواز میکردم و میخواستم شنا کنان در چشمه ی خورشید فرو بروم. تمتم ناپاکی ها , تمام سوختنی ها را در چشمه ی خورشید بشویم و بسوزانم و چون فرشته ای در آغوش گرم فرخ فرو روم.

    صدای پدرم را که از شادی لبریز بود را میشنیدم:
    - خان! مریم من دختر خود شماست! اختیار دار خودتون هستین!...
    مادرم در سکوت به دهان پدرم خیره شده بود.. من لرزش سیگار را در انگشتهای پدرم آشکار میدیدم.. خان پکی به سیگارش زد و خطاب به من گفت:
    - مریم جان! این تو هستی دخترم که باید با فرخ زندگی کنی! تو باید جواب بدی. من برای عقیده ی جوونا احترام مخصوصی قائلم. حرف بزن دخترم...

    ادامه دارد

  2. 5 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت یازدهم

    من زیر چشمی به فرخ نگاه کردم.. او روی صندلی نشسته و خود را در نقش و نگار گلهای باغچه مشغول کرده بود. من جهش انقلابی خون را در رگهای گردنش تماشا میکردم. صدای خان باز بلند شد:
    - مریم جان! نمیخواهی حرف بزنی؟
    نمیفهمیدم چه باید بکنم , چه باید بگویم. من در آن لحظات عجیب و پروسوسه خودم را گم کرده بودم. ناگهان از جا بلند شدم و پیشانی خان را بوسیدم و بعد گریه کنان به طرف اتاق دویدم. صدای قهقهه ی پدرم را شنیدم که پشت سرم میگفت:
    دخترم! دخترم مریم! من میدونم حالا میره تو اتاقش ساعت ها گریه میکنه! من شتاب زده خود را روی بسترم انداختم , عکس فرخ را از زیر بالشم خارج کردم , هزار بار بوسیدمش و آنرا روی چشمانم گذاشتم تا اشکهای گرمم را بیشتر حس کند. نمیدانم چند ساعت گریه کردم.. غروب بود که حس کردم انگشتان گرم فرخ در لا به لای موهایم می دود... دستش را گرفتم و آن را روی لبهایم گذاشتم..
    - فرخ!
    - مریم!
    از بستر به آغوش گرم فرخ پریدم.
    - فرخ! فرخ! منو بغل بگیر! منو ببوس! من زن تو هستم مگه اینو نمیدونی؟!
    صدای گرم و خوش آهنگ فرخ مثل قشنگ ترین ترانه ها روی گوشم ریخت
    - زن کوچولوی من!
    - مرد کوچولوی من!
    فرخ لاله ی گوشم را زیر دندان گرفت و گفت:
    - خوب زن کوچولوی من! اجازه هست شما را برای صرف عصرانه دعوت کنم..
    خودم را از فرخ کنار کشیدم , در چشمهایش خیره شدم و باز گریه کنان در آغوشش فرو رفتم
    - فرخ! فرخ! من خجالت میکشم!
    - از کی؟
    - از پدرم , از مادرم , از خان , از تو!
    فرخ همانطور که با موهایم بازی میکرد گفت:
    - خجالت نداره عزیزم! وقتی از پیش بابا رفتی منم از خجالت داشتم ذوب میشدم! اما پدر تو آنقدر مهربونه , آنقدر انسانه که خیلی زود با خنده ها و مهربونی هاش منو از آن حالت عجیب بیرون کشید.. پدرت دست منو گرفت و بلند بلند گفت:
    - خوب! حالا اجازه میدین من و داماد کوچولوم مثل دو تا مرد تو باغ قدم بزنیم و با هم درد دل کنیم؟!
    مادرت دستپاچه گفت:
    - چی میخوای بگی؟
    پدرت در حالی که صدای قهقهه اش باغ را پر کرده بود گفت:
    - میخوام بگم چه دختر بلایی به جونش افتاده
    با عجله گفتم: خوب پدرم به تو چی گفت؟
    فرخ با شیطنت خاصی که گاه در چشم هایش رنگ مخصوصی میریخت گفت:
    - این دیگه به من مربوطه! مجلس مردونه بود!
    با مشت به سر و سینه ی فرخ کوبیدم..
    - خوب بدجنس! پس برو به همان مجلس مردونه!..
    فرخ دست انداخت و کمر مرا در دستهای جوانش حلقه زد و مرا در سینه ی خود جا داد...
    - زن کوچولو! زن کوچولو! اینقدر شیطنت نکن!
    - ولی بهت بگم من از میون غذاها فقط بلدم نیمرو درست کنم!..
    - خوب نیمرو غذای لذیذیه! نمک هم بلدی بهش بزنی؟
    - اوه , گاهی آنقدر شور میشه که باید یه لوله ی آب به حلقت ببندی!
    - پس باید از حالا حساب مصرف آب رو داشته باشیم! نه من اینجور زن نمیخوام.. میخواد منو ورشکست کنه!
    - بسیار خوب! زود بریم محضر منو سه طلاقه کن!
    - خیلی خوب! حاضرم!
    - آنوقت میدونی چی میشه فرخ عزیز دل من؟! همون شب که طلاقم میدی میمیرم و خرج کفن و دفن عاشق بیچاره ای مثل من هم به گردنت می افته..
    - آه مریم عزیزم!
    - جانم فرخ عزیزم!..
    و ما هرلحظه بیشتر در هم می آمیختیم.. بیشتر فضای زندگی یکدیگر را می بلعیدیم
    روزها از پی هم میگذشتند و هر روز گویی در من درهای تازه ای از عشق گشوده میشد. هر روز دریچه ای به روی هستی باز میشد و در فضای تازه , رنگ های شاد و نو زندگی را به درون خود میکشیدم..
    حالا دیگر پدرها و مادر ما را کاملا آزاد گذاشته بودند.قرار بود شب جمعه مراسم نامزدی ما برگزار شود و روز شنبه , ما به تهران بازگردیم و من و فرخ سعی میکردیم هرچه بیشتر از لحظه های باقی مانده جشنی بسازیم..
    شب در تاریکیهای باغ , در این گوشه و آن گوشه در هم میلولیدیم. شب پر از گناه بود. بوی گناه دماغ جوان ما را پر کرده بود. من به جان می آمدم و التماس میکردم.
    - فرخ بس کن! بس کن!
    فرخ با سماجت ادامه میداد و میگفت:
    - بیا! بیا این چاقو را بگیر و پوستت را بشکاف! من میخواهم در شکاف پوست تو خودم را پنهان کنم و با تو به تهران بیایم..
    - آه فرخ! مرا اینقدر آزار نده! اینطوری دیوونه میشم!
    - تو دیوونه میشی ولی من دیوونه هستم! فردا همه چیز تاریکه! همه راه ها سوت و کوره..
    - فرخ! همیشه... من تمام لحظه های زندگیمو یک جا به تو فروختم!
    - ولی در فاصله ی لحظه ها چی؟ از یک تا دو همیشه یک فاصله هست به اندازه نفس کشیدن اگه یک وقت یکی دیگه بخواد در این فضای کوچک تو را به خودش مشغول بکنه , من میمیرم!
    لبهای فرخ را با گرمای سوزنده ی لبهایم میبستم و میگفتم:
    - ساکت! ساکت! بگذار همه چیز حتی زمان رو سر جاش متوقف کنیم. حیف نیست که اینطوری وقتمون رو به جر و بحث بگذرونیم؟ من دارم از پیش تو میرم فرخ! اینو تو میتونی بفهمی؟
    فرخ چشمهای مرطوبش را روی پاهایم میفشرد و میگفت:
    - ولی من! من اینجا باز تنهام.. تو دوستای خوبی داری , سرگرمت میکنن. ولی من اینجا با "دلی" و دو تا قوی سفید و بابام..
    راستش برای تنهایی فرخ دلم میسوخت. میخواستم بنشینم و زار بزنم... من به همه چیز در این خانه عادت کرده بودم. با تنه ی سنگین و قطور درختان تبریزی , با گل ها , جویهای آب , پلهای چوبی , با پرندگانی که بی تابانه از این شاخ به آن شاخ میپریدند , با بوی معطر رنگ سبز باغ , بوی نعناع و ترخون , بوی استخر که زیر سایه چتر بید همیشه آرام بود و نگاه محزون قوهای سپید و پارس بی تابانه ی "دلی"...
    من باید با همه خداحافظی میکردم. با مورچه های صبور باغ , با آلاچیق خوش منظره ی باغ که آهنگ نامزدی ام را اول بار در زیر طاق سبز آن شنیدم... خوب میدانم که بعدها برای همه ی اینها گریه خواهم کرد...

    ادامه دارد

  4. 4 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    12 بازی عشق - قسمت دوازدهم

    فرخ دستش را روی چشمهایم کشید و گفت:
    - چرا گریه میکنی؟..
    - فرخ دارم با همه چیز خداحافظی می کنم! چقدر دلم برای باغ تو تنگ میشه! با همه ی این غم ها , اشک ها و با همه ی بوسه ها و در هم فرو رفتن ها.
    زمان بی رحمانه ثانیه ها را میکشت و پیش میرفت. شب نامزدی رسید..
    آن روز من و فرخ به بازار مشهد رفتیم و آنجا که بوی گلاب و بوی رطوبت در هم آمیخته بود , حلقه ی نامزدی را خریدیم... خان برای خرید حلقه گرانترین بها را پرداخت.. فرخ مثل بچه ها از من ایراد می گرفت:
    - تو مخصوصا به این دلیل انگشتری که اول دیدیم را انتخاب نکردی که قیمتش گران بود!
    - فرخ! من زن طلا نمیشم! زن تو میشم!
    - آه پس که من به نظر تو از طلا گران ترم!
    - بله! از همه ی طلاهای عالم گران تری..
    - پس چرا روی لب های من گرد و خاک نشسته! زرگرها هیچوقت نمیذارن روی طلا گرد و خاک بشینه!
    - شیطون بلا! حالا که توی بازاریم و این همه مردم دور و بر ما ریختن این حرفو میزنی؟ صبر کن بذار به خونه برسیم...
    گاهی میخندیدیم و گاهی غصه لحظه ی جدایی دل ما را به درد می آورد. با همه ی اینها مراسم نامزدی با شکوه تمام برگزار شد. خانواده های بزرگ و کهنسال مشهد به این مهمانی رونق و شکوه خاصی بخشیده بودند. هدایای زیادی آورده بودند که حتی مادرم را کاملا ذوق زده کرده بود... پدرم با فروتنی از میهمانان پذیرایی می کرد. "خان" برای عروسش گردن بندی خریده بود که بهایش کمتر از یک خانه ی ده هزار متری نبود.. فرخ آن شب در لباس مشکی آنقدر زیبا و شفاف شده بود که من می ترسیدم دود سیگارهای مدعوین چهره ی قشنگ و شفافش را کدر کند...
    من لباس سفید بلندی پوشیده بودم و هروقت خان مرا به میهمانانش معرفی می کرد می گفت:
    - ببینید! من صاحب خوشگل ترین عروس دنیا شده ام...
    مردم مهربان و خوب مرا می بوسیدند. بهترین دعاها را نثارم می کردند. پیرزن ها رو به گنبد طلایی که از تراس باغ کاملا به چشم می خورد می کردند و می گفتند:
    - ننه جون! خوشبختیتو از امام بگیر! حتما آخر شب فرخ را بردار و برو زیارت...
    پدرم یک ریز می خندید. مادرم در نقش مادر فرخ و مادر من , با صمیمیت متبلور یک ایرانی هر لحظه چشمان مرا به اشک می نشاند. هربار که فرصتی می یافتم به مادرم نزدیک می شدم و مویش را می بوسبدم و میگفتم:
    - مادر! مادر الهی فدایت بشوم! آخر این همه مهربونی را کی به تو داده؟
    - برو! برو دخترم این حرفها چیه؟..
    او آنقدر فروتن و متواضع بود که هرگز هیچ تعریفی را حتی از خودش قبول نداشت. وقتی همه ی میهمانان رفتند , خان که چون پروانه ای پیر در اطراف من میچرخید , دست من و فرخ را گرفت و به گوشه ی تراس کشاند.. اول مرا و بعد پسرش را بوسید و گفت:
    - خوشحالم که پسرم همانطور که آرزوی مادرش بود , زن پاک و شریفی را انتخاب کرد که باعث سربلندی من و فامیل بزرگ "خان" هاست! از این به بعد دیگر هیچ غصه ای ندارم جز اینکه هرچه زودتر وسایل عروسی شما را فراهم بکنم و بعد بمیرم..
    فرخ با گلوی بغض زده گفت:
    پدر! پدر! خواهش می کنم...
    خان آهی کشید و گفت:
    - پسرم فرخ! شاید تا به حال نفهمیده باشی که من در غیاب مادر بیچاره ات چه زجری میکشم... وقتی او مرد , زندگی مرا هم برد. پسرم اعتراف میکنم اگر به خاطر قولی که به مادرت داده بودم نبود , من به دنبال آن زن بیچاره رفته بودم.. من هرگز نه یک خان به معنی واقعی آن بودم و نه آدمی که زرق و برق زندگی کورش کرده باشد. من همیشه به زندگی با نظر تحقیر و بی اعتنایی نگاه کرده ام.. این زندگی نه متعلق به منه و نه تو! این اراضی , این زمین ها و این تشریفات فقط متعلق به زمان بی رحمی است که همه ی ما را می کشد و خود پابرجا می ماند! نگاه کن! فردا این باغ مال کیست؟ مال من؟ مال تو؟ نه! مال نسل هایی است که در پی هم می آیند.. من محو سخنان خان آرام آرام اشک می ریختم. شاید هم که درست مفهوم سخنان خان را نمی فهمیدم ولی او چون یک پدر خوب ایرانی , در این شب تاریخی به فرزندش وصیت می کرد...
    - پسرم! با زنت مهربان باش! اغلب مردان بعد از گذشت چند ماه چراغ عشقشان خاموش می شود. اما در خانواده ی ما هرگز چراغ عشق خاموش نمی شود! هرگز! تنها آرزویم این است که همیشه عاشق مریم باشی... خوشحالم که بهترین و پراحساس ترین دختر روی زمین را انتخاب کرده ای! من مریم را مثل تو دوست دارم و از این پس به عشق دو نفر زنده ام! مریم و فرخ..
    من لغزش اشک را در چشمان خان می دیدم. فرخ دست پدرش را گرفت و بوسید و من هم همین کار را کردم. در این موقع پدرم به جمع ما نزدیک شد.
    - خوب پدر شوهر جان! نکنه علیه پدر زن توطئه می کنی؟
    خان خندید و به طرف پدرم پیش رفت.
    - سرهنگ نگاه کن! تو را به خدا نگاه کن! تا به حال کبوترانی به این قشنگی دیده بودی؟ و بعد نگذاشت پدرم حرفی بزند و خطاب به من و فرخ گفت:
    - اتومبیل را بردارید و به حرم بروید. برای ما هم دعا بکنید که زنده بمانیم و خوشبختی شما را از نزدیک تماشا کنیم..
    من و فرخ به حالت دو از پله های تراس به طرف پایین دویدیم...
    وقتی مقابل حرم از اتومبیل پیاده شدیم , شب از نیمه گذشته بود. تنها زائران دلسوخته ی حرم باقی مانده بودند.. فرخ دست مرا گرفته بود و به دنبال خود می کشید. بوی گلاب , بوی عطر گل سرخ , فضای سپید رنگ حرم را آکنده بود. صدای گرم و غم انگیز قاری بلند بود..
    - خدایا بندگانت را ببخشای و بیامرز!
    احساس می کردم چیزی تازه در من و در چهره ی فرخ می شکفد. یک شفافیت تازه , یک نور مقدس , یک هاله ی سبز رنگ اطراف ما را فرا گرفته.. فرخ در سکوت به جلو رفت و من پشت سر او.. فرخ برابر کتیبه ای که بر دیوار نقش بسته بود ایستاد...
    - السلام علیک...
    و من مخلصانه تکرار کردم.
    کلمات ناشناخته ی عربی بر لبهایمان جاری بود اما گویی در عمق قلبمان معانی همه ی آن کلمات عجیب و بیگانه را به روشنی احساس می کردیم.. آن کلمات همه یک مفهوم داشتند. عشق , برادری , دوستی , اتحاد , امید, پاکی و راستی...
    وقتی بیرون آمدیم دست فرخ را فشردم و گفتم:
    - عزیزم! چقدر احساس سبکی و راحتی می کنم..
    فرخ دستم را بوسید و گفت:
    - مثل اینکه همه ی گناهان ما آمرزیده شد.. و باز هم به یاد روز خداحافظی افتادم و اشک در چشمم حلقه زد...

    ادامه دارد

  6. 5 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مرسی دوست عزیز

  8. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    مرسی که زود به زود میزاری بازم تند ترش کن

  10. 2 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    قربون همگی.
    چشمام داره از حدقه در میاد.

    تا آخر شب سعی میکنم 2 قسمت دیگه بذارم.

  12. 3 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    نشد بد قولی کنیا هیچ کدوم از رمانا امروز پیشرفت نکرده من اعتراض خودمو اعلام میکنم

  14. 2 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    نشد بد قولی کنیا هیچ کدوم از رمانا امروز پیشرفت نکرده من اعتراض خودمو اعلام میکنم
    سعید جون ببخشید تو رو خدا.
    امشب مهمونی دعوت بودیم. دیر شد.
    واسه اینکه بدقولی نکنم تا همین الان بیدار بودم به خاطر گل روی بچه های P30 یه قسمت تایپ کردم.

  16. 3 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    تمام روز جمعه در اندوه , سرگردانی , دلهره و اضطراب گذشت. فرخ نگران بود. یک نوع حسادت خاصی از خود نشان می داد.
    - خوب تهران با پسر عمه ها حتما سینما هم میری؟
    - بله! مگه عیبی داره؟ پسر عمه همیشه پسر عمه س!
    - پس منم اینجا با دختر عمه م میرم سینما!
    - بدجنس!
    - بدجنس!
    ولی فرخ بهانه می گرفت , اذیت می کرد , ایرادهای عجیبی نسبت به لباس من ردیف می کرد. یک بار گفت: خوب! تو آزادی هر لباسی که میخواهی بپوشی اما من اگر زن بگیرم حتما نمیگذارم دامنش از چهار سانت بالای زانو کوتاه تر باشه.. منم در جواب با شیطنت گفتم:
    - فقط دهاتی ها اینقدر بلند میپوشن! منم هروقت قرار باشه شوهر بکنم اول بهش میگم آقا من ده سانت بالای زانو می پوشم. میخوای بخواه , نمیخوای برو پی کارت!
    فرخ نگران رفتار من , روزهای من و برنامه های من در تهران بود و من با شیطنت خاصی حسادتش را به جوش می آوردم. ولی هر بار که عصبانی میشد لبهایش را می بوسیدم و می گفتم:
    - عزیز من! فرخ من! به من امر کن! به من بگو بمیر تا بمیرم! من تمام دو ماهی که تنها هستم خودمو تو اتاق زندونی میکنم. حالا راضی شدی؟
    قرار این شده بود که ما در تهران طی دو ماه مقدمات عروسی را فراهم کنیم و اول پاییز فرخ و خان با تمام فامیل بزرگشان برای شرکت در جشن عروسی به تهران حرکت کنند. فامیل "خان ها" برای اینکه بتوانند آنطور که شایسته ی مقام فامیلی شان هست عروسی را برگزار کنند , باید تدارک مفصلی می دیدند.
    پدر و مادرم تمام روز درباره ی برنامه ی عروسی , روز و ساعت عقد و سایر مقدمات با خان مشغول گفتگو بودند و من و فرخ را تنها گذاشته بودند تا از پستان آخرین روز یک عشق تند و داغ تا آخرین قطره بنوشیم.. و هنگامی که آفتاب جمعه در سینه ی آسمان فرو رفت , گویی ما نیز در تاریکی محو شدیم..

    صبح فردا در حالیکه فرخ زیر بازویم را گرفته بود و در سکوت راه می پیمودیم وارد ایستگاه راه آهن مشهد شدیم. در تمام طول راه , از منزل خان تا ایستگاه قطار , پدرم و خان درباره ی کارهای شخصی خود حرف می زدند. مادرم مرتبا چمدان ها و اثاثیه و ساک های دستی را امتحان می کرد تا مبادا چیزی جا گذاشته باشد و من و فرخ سکوت کرده بودیم. دیشب در یک لحظه ی پر احساس با هم عهد بسته بودیم برای اینکه وداع ما مقدس و پاک بماند و عظمت عشقمان را با کلمات حقیر روزمره خراب نکنیم , از صبح وداع تا لحظه ی حرکت قطار فقط سکوت کنیم. من عاشقانه به گردن فرخ آویختم و گفتم:
    - عزیزم! میخواهم از تو خواهشی بکنم!.
    فرخ مرا در آغوش کشید و پرسید:
    - چی میخوای ناز من؟
    - میدونی فرخ! دلم میخواد امشب همه حرفامون را بزنیم ولی فردا سکوت کنیم. تمام مدت سکوت کنیم.. از خانه که حرکت می کنیم تا وقتی که قطار ما از ایستگاه راه بیفتد سکوت کنیم خوب؟
    فرخ در حالی که چشمانش در حلقه ی قشنگی از اشک نشسته بود گفت:
    - باشه عزیزم! باشه! هرجور تو بخوای.. من هم معتقدم که برای لحظه وداع هر کلمه ای ناقص و نارساست! هیچ جمله ای نمیتونه عشق پرشور ما را نمایش بده. همان بهتر که در سکوت حرف بزنیم.. در سکوت فریاد بکشیم.. در سکوت به هم التماس کنیم.. در سکوت از ذره ذره یاخته های تنمان فریاد دوستت میدارم بکشیم. آخ که تو و من چقدر دیوونه ایم! نامزدهای دیوونه!
    سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطر دلپذیر نفس های گرم فرخ را به دهان کشیدم و گفتم:
    - ببین فرخ! خسته ام.. خیلی هم خسته ام.. درست چهار شبه که خواب به چشمام نیومده. چهار شبه که فکر میکنم دارم میمیرم! نابود میشم.. چهار شبه که در تاریکی خواب حل شدم! حالا دیگه قدرت حرف زدن و نالیدن را هم ندارم.. تمام این چهار شب پیش خودم گفتم مریم! وقتی می خواهی با فرخ وداع کنی به او چی میگی؟.. اما باور کن هیچ جمله ای برای بیان عشق بزرگم و اندوه وداعم پیدا نکردم. همه ی جمله ها به نظرم سبک و تو خالی اومدن. دست آخر پیش خودم گفتم از فرخ خواهش میکنم در لحظه ی وداع فقط سکوت بکنیم. سکوت! اینجوری مقدس تره! مگه نه عزیزم؟
    - بیا اینجا عزیزم! میخوام بهترین امانت زندگی ام رو به دست دوستی که در آسمانها دارم بسپرم. وقتی کوچک بودم , هروقت دلم برای مادرم تنگ میشد , به وسیله ی اون ستاره ی زرد روشن برای مادرم که تو آسموناس پیغام میفرستادم.. حالا هم میخوام همین ستاره ی مهربون و خوب خدا را واسطه ی عشقمون بکنم.. آنوقت دستم را کشید و مرا چون پر کاهی در آغوش گرفت و مثل بچه های کوچولو خطاب به ستاره زرد زهره گفت:
    - زهره جون! ستاره خوشگل مامان من! بگذار نامزدمو بهت معرفی کنم. اسمش مریمه! خیلی هم خوشگل و نازه! خیلی هم مهربونه! باید یک روز از آسمون به زمین بیایی و ببینی مهجزه ی خلقت یعنی چه! خوب حالا حواستو درست و حسابی جمع کن. تو وظیفه داری هرشب پیغام نامزد خوشگلمو از تهرون بگیری و در مشهد به من برسونی..
    و بعد رو به من کرد و گفت:
    - دیوونه ام! نه؟
    سرش را در سینه ام گذاشتم و گریه کنان گفتم:
    - فرخ! فرخ دیوونه ی من! کاش دنیای ما خالی از هر فاصله بود. کاش از یک نقطه به نقطه ی دیگر هرگز خطی نبود. آنوقت من و تو مثل دو نقطه ی بی فاصله تو هم بودیم. نه جدایی بود , نه دوری و نه غمی.. آخه به من بگو چه جوری دوری تو را تحمل بکنم! من میمیرم عزیزم. میمیرم! آنوقت تو میایی تهرون و میبینی من نیستم! مریمت مرده! آنوقت با یک دسته گل میایی سر خاک مریم بیچاره! خوب! حرفی ندارم ولی اگر سر خاک مریم ناکامت اومدی برام حتما یک دسته گل مریم بیار. خوب عزیزم؟
    فرخ ناله کنان از اتاق من فرار کرد.. و من همانجا کنار پنجره نشستم و گریستم. آنقدر گریستم , گریستم که ناله های خفه ی من مادرم را به پشت در اتاقم کشانید.
    - مریم! مریم عزیزم! سرت درد میکنه؟!
    سرم را به پشت در چسباندم و ناله کنان گفتم:
    - مادر! مادر جان برو پیش بابا.. هیچی نیست مادر!
    صدای هق هق گریه ام دل مادر بدبختم را به درد آورده بود..
    - دخترم! خواهش میکنم درو باز کن. خواهش میکنم..
    در را باز کردم و خود را در آغوش مادر انداختم.. حالا هر دو نفر اشک میریختیم. هر دو اشک میریختیم. مادرم اشک میریخت و بر سر و رویم بوسه میزد..
    - مادر! آروم باش! دو ماه چیزی نیس! فرخ دو ماه دیگه برای همیشه می آد پیش تو
    - مادر! بس کن! راحتم بذار..
    مادر بیچاره سر و صورتم را نوازش داد. مرا بوسید و به روی بستر دراز کرد. ملافه را رویم کشید و از من قول گرفت که دیگر گریه نکنم و بعد پاورچین از اتاقم رفت. اما مگر دل دیوانه ی من آرام می شد؟ من می سوختم , قطره قطره روی آتش عشق می سوختم و به زمین فرو می رفتم.. تا سپیده صبح در اتاق راه رفتم و هر بار که به کنار پنجره آمدم , فرخ را هم پشت پنجره دیدم که بی تابانه قدم می زد و پی در پی به سیگار پک می زد...

    ادامه دارد

  18. 4 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    پی در پی به سیگار پک می زد...
    به به پس آقا سیگاریم هستند
    مرسی از لطفت مازیار جون

  20. 4 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •