تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 55

نام تاپيک: مقالات مرتبط با فلسفه و منطق

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Hsnti's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    313

    پيش فرض

    [QUOTE=khaiyam;581801]منطق چيست
    ----------------------------------------------------------------------


    منطق در لغت به معنی کلام و گفتار است.
    اما در تعریف مصطلح فلاسفه و منطق دانان، منطق به معنی قانون صحیح فکر کردن است و راه و روش صحیح فکر کردن و درست اندیشیدن و نتیجه گیری کردن را می آموزد.
    به همین دلیل است که این علم، منطق نامیده می شود؛ زیرا از واژه نطق مشتق شده که به معنی سخن گفتن، ادراک کلیات و نفس ناطقه انسانی اطلاق می شود.


    منطق یک ابزار است.

    منطق در شمار علوم آلی یا ابزاری است. علوم آلی و ابزاری، به آن دسته از دانش ها گفته می شود که در خدمت علم یا علوم دیگر بوده و اساسا برای همین مقصود به وجود آمده اند.
    مثلا علم جبر یک علم ابزاری است؛ زیرا خود این علم به تنهایی فایده ای ندارد؛ بلکه هنگامی که در خدمت ریاضیات درآمده و شیوه ها و قالب های حل معادلات ریاضیاتی را بیان می کند، کار ساز می شود.





    مصنف و مدون منطق

    نخستین کسی که قواعد ذهن آدمی را به دست آورد و با ترتیبی خاص و منظم، مدون ساخت و بسیاری از قوانین آن را خصوصا در مبحث قیاس، با دقت اعجاب انگیز و ابتکار خویش استخراج کرد، ارسطو است. بسيار ممنون از مطالبتون بنده از علاقمندان اين گفتگو هستم ولي:
    لفظ منطق تنها دلالت بر نطق ظاهر ندارن و بر نطق باطن هم دلالت ميكند
    و در ضمن منطق تكويني از آن خداست و ارسطو را تنها مي توان مدون آن به شمار آورد نه واضع آن
    منتظر بقيه مطالب شما هستم ضمنا" اگه امكان داره بيشتر به مسايل فلسفه اسلامي پرداخته بشه بهتره

  2. #32
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض

    بهتره يك خورده مقالات كوتاه تر بشن ؟
    البته پيشنهاد بود؟

  3. #33
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

  4. #34
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    1

    پيش فرض

    کسی در مورد منطق ارسطوئی و منطق دیالکتیک و تفاوتهاشون میتونه به من کمک کنه؟

  5. #35
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض بحثي درباره غايت فلسفه

    « غايت» در لغت ، هم به معناي هدف است ، يعني آنچه كسي براي رسيدن به آن ، اقدام به كاري مي كند و هم به معناي كمال مطلوب و آرمان . در آنچه خواهم گفت ، خواه به تصريح و خواه به تلويح ، اين هر دو معنا در نظر است

    . قدما در اول آنچه درباره علمي مي نوشتند، هشت چيز را درباره آن ذكر مي كردند و اسم آن را رئوس ثمانيه يا هشتگانه مي گذاشتند مشتمل بر: 1. غرض و غايت علم ، 2. تعريف علم ، 3. موضوع علم و همين طور تا برسد به نام مؤلف و سايرمراتب . نويسندگان بعدي معمولا به همان سه چيز اول اكتفا مي كنند، ولو به اين عناوين از آنها نام نبرند. مثلا در موردزيست شناسي گفته مي شود: زيست شناسي علم حيات است ; شاخه اي از دانش است كه موضوع بحث آن موجودات زنده اندام وار و فرايندهاي حياتي است الي آخر. سه عنوان غايت و تعريف و موضوع به خصوص در دانش هاي جديد، به فرض هم كه ذكر شوند، معمولا با هم تداخل مي كنند و مرز روشني ميانشان نيست ، چنانكه در آن تعريف مجمل از زيست شناسي ديده شد. در بحث امروز ما هم خصوصا دو مساله تعريف و غايت غالبا دست در دست پيش مي روند و تفكيك شان ازيكديگر نه عملي است و نه سودمند.

    تعريف فلسفه به دلايلي كه خواهيم ديد يكي از دشوارترين كارهاست . قدما بر سبيل تعريف مي گفتند (فلسفه يا حكمت علم به احوال اعيان موجودات است چنانكه در نفس الامر هستند به قدر طاقت بشري .) اشكالات متعدد به اين تعريف وارداست . اولا دانش هايي در آن گنجانده مي شوند، مانند علوم طبيعي و نجوم و روانشناسي و جامعه شناسي و غيره ، كه اكنون همه مستقل شده اند. امروز دانشجوي فيزيك يا شيمي نمي گويد من حكمت طبيعي مي خوانم . دوم مسأله (نفس الامر) است كه تفاوت اساسي بين (بود) و (نمود) كه ـ در فلسفه جديد، به ويژه از كانت به اين طرف ، يكي از بنيادي ترين بحث هاي فلسفي است ـ در آن ناديده گرفته مي شود. سوم مسأله (طاقت بشري)، يعني توان عقلي و رواني و ادراكي انسان است ، كه آن هم موضوع بحث هاي پايان ناپذير نه تنها در فلسفه ، بلكه در علومي مانند روانشناسي و فيزيولوژي و بيوشيمي و غيره شده است .بنابراين ، بايد راه ديگري پيدا كنيم .

    ببينيم يونانيان كه فلسفه از ميان آنان برخاست درباره آن چه مي گفتند. چنانكه همه مي دانند، خود اين لفظ در اصل يوناني مركب از دو جزء است كه مجموعا به معناي (عشق به دانش يا فرزانگي) است . اصل يوناني واژه اي كه ما از آن به (دانش يا فرزانگي) تعبيرمي كنيم ، (سوفيا) است . ولي در يوناني ، (سوفيا) كاربردي بسيار وسيع تر از فرزانگي داشته است . هر جا، اعم از امور عملي زندگي وفنون مختلف و حتي كسب و كار كه در آنها مي بايست از هوش استفاده كرد، پاي (سوفيا) به ميان مي آمد. مثلا هومر در حماسه مشهور (ايلياد) حتي از مهارت در نجاري به اسم (سوفيا) ياد مي كند; و هرودوت ، مورخ نامدار يوناني philosopheinيعني فلسفه ورزيدن يا تفلسف را به معناي شوق به دانستن به كار مي برد. بنابراين ، philosophia يا به تعبير ما، (فلسفه) در اصل به معناي كنجكاوي يا كاربرد هوش بوده است ، نه عشق به فرزانگي ، اما اين معناي اخير هم هرگز رخت برنبست ، چنانكه ما هنوز از شخص بسيار دانا و ژرف بين به عنوان فيلسوف يا حكيم ياد مي كنيم .

    از يكي از شاگردان افلاطون نقل شده است كه نخستين كسي كه لقب فيلسوف به خود داد،فيثاغورس بود. همين شخص افراد را به سه دسته تقسيم مي كند: كساني كه به كار و كسب مشغولند و در پي پول و منفعت اند، آنان كه به دنبال كسب شهرت و نام اند و بالاخره ، به عقيده او، بهترين مردم يعني فيلسوفان كه نه پول مي خواهند و نه شهرت و فقط نظاره گرند.

    نمي دانيم اين تمايزات دقيقا از چه زماني آغاز شد، اما به هر حال در افلاطون ديده مي شود. افلاطون كه عموما سرآمد فلاسفه دانسته مي شود و موافق و مخالف در بزرگي اش شك ندارند، مانند ما امروز سخت خاطرش به اين مشغول بود كه فلسفه چيست و غرض وغايت آن كدام است . استاد افلاطون ، سقراط بود، ولي معاصران درباره او متفق القول نبودند.عده اي او را فرزانه مي دانستند و جمعي ديگر مي گفتند يكي از سوفسطاييان است . افلاطون معتقد بود كه او هيچ يك از اينها نيست ، بلكه فيلسوف به عالي ترين معناست . چرا؟ زيرا همه مردم ، خواه دولتمردان ، خواه صنعتگران ، خواه شاعران و خواه حتي فرزانگان ، گاهي دست به كارهاي درست يا زيبا يا فرزانه وار مي زنند، اما فرزانگي فلسفي ندارند، زيرا نمي تواننددلايلي بياورند و اصولي بيان كنند و اينها همه را در نظامي فلسفي بگنجانند كه از بوته نقادي و چون و چرا، موفق بيرون بيايد.

    دليل دوم اينكه چنين افرادي از روش درست فلسفه يا به اصطلاح افلاطون (ديالكتيك)بي خبرند. فلسفه بايد آنچه را مردم مسلم فرض مي كنند و عقايد موروثي و تقليدي آنان را به چالش بگيرد. اينكه في المثل پيشينيان و فرزانگان گفته باشند به عدل رفتار كنيد، كافي نيست .غرض فيلسوف اين است كه ببيند و بسنجد كه پايه و اساس اين گفته چيست و در اوضاع مختلف چه نتايجي از آن به دست مي آيد و اصولا عدالت را چگونه تعريف مي كنيم . بايد ميان حقيقت و ظاهر، يا بود و نمود فرق بگذاريم .

    اينجا مي رسيم به سومين دليل برتري فيلسوف . به اعتقاد افلاطون ، تنها كسي كه به بالاترين و پايدارترين حقيقت ، به تفكيك از دنياي ناپايدار، دسترسي دارد فيلسوف است .فيلسوف غرض و غايتي به جز رسيدن به حقيقت قصوا ندارد. غايت فلسفه تشخيص رابطه موجودات پيوسته در دگرگوني اين جهان با وجودهاي دگرگوني ناپذير ازلي و ابدي است .

    دليل چهارم ، توان پي بردن به قصد و غرض از هر چيز است . براي پي بردن به سرشت حقيقي انسان ، بايد بدانيم كه او طبيعتا براي رسيدن به كدام آرمان تلاش مي كند. افلاطون ديالوگي دارد به نام « فايدون» و در آنجا مي گويد طبيعت شناسان ايونيايي پيش از سقراط ازفرزانگي فلسفي بي بهره بودند، زيرا به قصد و غرض امور آگاهي نداشتند و مثلانمي توانستند توضيح دهند كه سقراط چرا از زندان نگريخت . براي فهم اين مطلب ، بايدعلاوه بر ساخت فيزيكي سقراط، آرمان هاي او را درك كنيم . فيلسوف به آرمان ها شناخت دارد و، بنابراين ، مي داند كه انسان ها چگونه بايد زندگي كنند. اگر بخواهيم سرشت عمومي آدمي را درك كنيم و بفهميم كه ماهيت حقيقي جامعه چيست ، بايد به فيلسوف رجوع كنيم . به اين دليل ، فرمانرواي آرماني بايد فيلسوف باشد.

    از آنچه گفتيم پيداست كه سقراط در حقيقت فيلسوف اخلاق بوده است . از انتقادهاي سقراط از طبيعت شناسان يا حكماي طبيعي پيش از خودش آشكار است كه او به آنچه امروزعلوم طبيعي خوانده مي شود اعتنايي نداشته و آن را در خور توجه فيلسوف راستين نمي دانسته است . اما از ديرباز بشر با دو گونه مشكل متفاوت رو به رو بوده است : يكي مشكل چيرگي بر نيروهاي طبيعت و كسب دانش و مهارت لازم براي فراهم ساختن وسايل بقا، وديگري مشكل ارزش ها و اينكه خوب و بد و عدل و ظلم و زشت و زيبا چيست . پاسخ هاي قطعي به اين دو نوع مشكل بر دو گونه بوده اند: يكي پاسخ هاي علوم و ديگري پاسخ هاي اديان . بين اين دو، منطقه حائلي وجود داشته است كه برخلاف اديان و علوم پاسخ قطعي نمي دهد ولي پرسش هايي پيش مي آورد كه بشر هرگز نتوانسته به آنها بي اعتنا باشد و آن فلسفه است .

    خاطر سقراط به فلسفه اخلاق مشغول بود. او مي خواست ببيند كه آنچه يونانيان همروزگار او به عنوان فضيلت هاي انساني مطرح مي كردند، يعني پارسايي و دليري وخويشتن داري ، به چه معناست . ارسطو در كتاب مابعدالطبيعه مي گويد كه سقراط در جست وجوي تعاريف بود، يا به تعبير فيلسوفان امروزي ، به دنبال تحليل مفاهيم . نخستين دفترمابعدالطبيعه وقف بررسي آراي فلاسفه پيش از سقراط است كه ، به نوشته ارسطو، برخلاف سقراط به « جهان طبيعت به طور كلي » توجه داشتند. از عبارت (به طور كلي) چنين برمي آيدكه آن فيلسوفان بيش از آنكه متوجه فلان چيز يا رويداد باشند پرسش هاي كلي تري مطرح مي كردند. بعضي مي پرسيدند صرف نظر از ظاهر اشيا، اصل يا ماده اصلي همه چيز چيست ؟بعضي ديگر مي پرسيدند آيا همه چيز يكي است ؟ و آيا تعدد و كثرت چيزها صرفا وهم وخيال است ؟

    ممكن است كسي اشكال كند كه پرسش از اينكه همه چيز از چه ساخته شده ، مربوط به علوم طبيعي است نه فلسفه . ولي ارسطو معتقد بود كه فلسفه و علوم طبيعي نوعا با هم تفاوت ندارند و علوم طبيعي شاخه اي از فلسفه است . فلاسفه پيش از سقراط به تحقيقاتي غير ازپژوهش هاي طبيعي دانان مشغول بودند و آنچه مي جستند (اصول يا مبادي نخستين) يا(علت هاي اصلي) بود. نامي كه ارسطو بر موضوع اين تحقيقات گذاشت (فلسفه اولي)(2) بودكه تا قرن هفدهم هنوز به كار مي رفت و امروز ما از آن به (مابعدالطبيعه) يا (متافيزيك) تعبيرمي كنيم .

  6. #36
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض

    تمدن يوناني شايد از اين حيث در ميان تمدن هاي باستاني بي نظير بود كه در آن ،نهضت هاي فلسفي دست در دست تفكر علمي پيش مي رفتند. اين سنت دوگانه فلسفي وعلمي هنوز در تمدن غرب پابرجاست و منشأ ويژگي آن است . توجه به رابطه خاص فلسفه وعلم از نظر فهم عميق تر موضوع بحث ما، حائز اهميت است . تحقيق در هر رشته از علوم البته به تنهايي به معناي كار فلسفي نيست ، اما يكي از سرچشمه هاي انديشه فلسفي ، پژوهش علمي است . به محض اينكه بخواهيم ببينيم كار علمي به چه معناست ، پرسش فلسفي طرح مي كنيم . بررسي اصول و قواعد روش علمي (3)، پژوهشي فلسفي است . از ديرباز يكي ازمسائلي كه خاطر فيلسوفان را مشغول مي كرده اين بوده كه جهان از حيث سيماهاي كلي آن چگونه جايي است . ولي بايد به يك تفاوت اساسي نيز توجه داشت . هدف فلسفه اين نيست كه مانند علوم امور واقع را جزء به جزء توصيف كند، بلكه مي خواهد با مطالعه نتايج پژوهش هاي تجربي ، چارچوبي كلي فراهم كند و به يافته هاي علوم در آن چارچوب نظم وسامان بدهد. از سوي ديگر، ممكن است همچنين ادعا كرد كه كسي كه به پژوهش علمي دست مي زند، در همان حال وارد نوعي چشم انداز فلسفي در قبال جهان مي شود، زيرا آنچه به آن شعور متعارف مي گوييم ـ يعني نظري كه عامه مردم نسبت به دنيا دارند ـ بنايش برسلسله اي از قضاياي ثابت نشده است . جهاني كه موضوع پژوهش هاي ماست ، ساخته مانيست . توهمات و اشتباهات ما ساخته ماست و بسيار اتفاق مي افتد كه نمي دانيم دچار اشتباه و توهم شده ايم و چگونه بايد از آن بيرون بياييم . اينكه فلان عقيده سبب شادماني يا آسودگي خاطر ما بشود، دليل صحت آن نيست . بزرگ ترين مانع توهم قدرت نامحدود، صدق وصحت واقعي و عيني است .

    گفتيم كه پژوهش علمي يكي از سرچشمه هاي تفكر فلسفي است ، اما سرچشمه بزرگ ديگري نيز هست . انسان جانوري اجتماعي است و خواستش فقط اين نيست كه حقايقي درباره جهان كشف كند. او همچنين مي خواهد در اين جهان زندگي كند. علم با وسايل سروكار دارد; اما در اينجا سروكار ما با هدف ها و غايات است . عمدتا به علت سرشت اجتماعي انسان است كه او با مشكلات اخلاقي رو به رو مي شود. علم به او نشان مي دهد كه چگونه به بهترين وجه به بعضي هدف ها برسد، ولي نمي تواند به او بگويد كه چرا بايد فلان هدف را به هدف ديگري ترجيح دهد. در ديدگاه افلاطون ميان اخلاق و علم فرقي نيست .سقراط معتقد بود كه اگر كسي بداند و علم داشته باشد، بد نمي كند. پس خير يا خوبي مساوي است با دانش يا علم . ولي اي كاش چنين بود! در عمل مي بينيم كه كساني كه دانش بسيار دارندگاهي از اين دانش در راه هاي بد و رذيلانه استفاده مي كنند. به هر حال ، هر قدر هم دانسته هاي ما افزايش پيدا كند، باز اين مشكل حل نمي شود كه چه بايد كرد.

    يكي از نتايج اين واقعيت اين است كه دلايل علمي براي اصول اخلاقي وجود ندارد.استدلال اخلاقي فقط به شرطي ممكن است آغاز شود كه بعضي مقدمات را در اخلاق بپذيريم . مثلا ممكن است از ابتدا مسلم بگيريم كه بايد به نحوي عمل كنيم كه به حفظ جامعه به شكل كنوني بينجامد; يا فرض بر اين باشد كه عمل ما بايد به تغيير شكل نظام اجتماعي منجر شود. به هر حال ، از هر مقدمه اي كه در اخلاق شروع كنيم ، مي توانيم دلايلي بياوريم كه چرا بايد در فلان جهت عمل كرد. اما مهمترين نكته اين است كه بدون مقدمه اي حاوي كلمه (بايد) نمي توانيم به نتيجه برسيم كه چه بايد كرد. به اصطلاح فلاسفه امروزي از (هستي)نمي توان (بايستي) به دست آورد.

    بديهي است كه خواست هاي اخلاقي اشخاص ممكن است مختلف باشند، چنانكه مي بينيم مردم غالبا بر سر اينگونه امور با هم اختلاف دارند. ولي پرسش اين است كه آيامي توان به كشف اصلي در اخلاق موفق شد كه كم و بيش درباره آن موافقت عمومي وجودداشته باشد؟ قبول چنين اصلي هر چه باشد، به هر حال نبايد به شخصي كه خواهان آن است وابستگي پيدا كند و عقيده شخصي باشد. نتيجه اينكه حتي اگر چنين اصول عمومي اي وجودداشته باشند، بايد به كل جامعه بشري قابل تعميم باشند. اين سخن البته بدان معنا نيست كه همه افراد بشر از جميع جهات برابرند. احمقانه است كه كسي قائل به اين قضيه شود، زيراواقعيات خلاف آن را نشان مي دهند. انسان ها از نظر توان و استعداد و ساير جهات مختلفند.اما داوري هاي اخلاقي را نمي توان فقط به يك گروه خاص محدود كرد. في المثل ، اگر بگوييم بايد با صداقت عمل كرد، اين گفته نبايد به فربهي و لاغري و رنگ پوست و قد و ديگرمشخصات افراد يا اعضاي يك گروه وابسته شود. پس مشكل اخلاق هنگامي كه از اين زاويه لحاظ شود، به مفهوم برادري جميع افراد بشر نشأت مي دهد. اين مفهوم نخستين باربه صراحت درفلسفه رواقيان بيان شد و از آنجا به مسيحيت راه پيداكرد.

    اغلب اصول حاكم بر زندگي متمدن ، خصلت اخلاقي دارند. هيچ دليل علمي وجود نداردكه چرا سنگدلي و بي رحمي بد است . سنگدلي به عقيده شخصي من بد است و تصور مي كنم بسياري از ديگران هم چنين عقيده داشته باشند. ولي متأسفانه نمي توانم دلايل رضايت بخش علمي بر اين عقيده پيدا كنم . شايد روزي دلايل مطلوب پيدا شود، اما تا آن زمان بايد ازمخالفان پرسيد كه چه دليلي غير از منافع يا ترجيحات شخصي بر عقيده خود دارند.

    پس اگر درست نگاه كنيم ، خواهيم ديد كه افزايش شناخت علمي و مهارت هاي فني به خودي خود ضامن سعادت و بهروزي انسان نبوده است . از باب مثال ، نبوغ علمي با مهارت فني جمع شده و بمب هسته اي را به وجود آورده است ، ولي امروز همه وحشت زده مانده ايم كه با آن چه كنيم . مي بينيم كه براي باز كردن اين گره ، به چيزي بيش از علوم و مهارت فني نيازمنديم كه ممكن است نام آن را خردمندي يا عموما فلسفه بگذاريم .

    گفتيم كه فلسفه مانند منطقه حائلي ميان دين و علم است . فلسفه نه متعلق به دين است و نه متعلق به علوم ، ولي درباره هر دو آنها بحث مي كند، چنانكه امروز، هم فلسفه دين داريم و هم فلسفه علم . فلسفه از كهن ترين ايام دو هدف عمده داشته است كه به عقيده فيلسوفان با هم مرتبط بوده اند. از يك طرف ، هدف آن فهم نظري ساختار جهان بوده است و از طرف ديگركشف و ابلاغ بهترين و شايسته ترين و انساني ترين شيوه زندگي . بنابراين ، فلسفه نه دانشي كاملا نظري بوده و نه معرفتي كلا عملي . فلاسفه (يا دست كم اكثر آنان ) در جست و جوي نظريه اي درباره عالم بوده اند كه مالا شالوده اخلاق و سياست قرار بگيرد.

    از كساني كه سرشان به مشغله هاي روزانه زندگي گرم است گاهي شنيده مي شود كه فلسفه معرفت قطعي به ما نمي دهد. البته نمي توان منكر شد كه فلسفه هم مثل هر رشته ديگردانش ، هدفش در درجه اول كسب معرفت است . ولي مي گويند فلسفه پاسخ هاي قطعي به پرسش هايي نمي دهد كه خودش طرح مي كند. اگر از يك رياضيدان يا معدن شناس يا مورخ يا هر دانشمند ديگري بپرسيد كه در آن حوزه به چه مجموعه اي از حقايق رسيده است ، تاهنگامي كه حوصله شنيدن داشته باشيد، پاسخ ها را رديف خواهد كرد. ولي اگر همين سؤال را از يكي از فيلسوفان بكنيد، در صورتي كه صادق باشد، بايد تصديق كند كه نتايج مثبتي مشابه ديگر رشته هاي علمي نگرفته است . ولي بايد در نظر داشت كه به محض اينكه به معرفت قطعي درباره مسأله اي برسيم ، حوزه مربوط به آن به قلمرو علوم مي رود. كل رشته نجوم قرن ها بخشي از فلسفه بود. نام اثر دوران ساز نيوتن اصول رياضي فلسفه طبيعي است .بررسي روان انسان كه در گذشته معرفت النفس خوانده مي شد و كار فلاسفه بود، اكنون علم روانشناسي شده است . بنابراين ، عدم قطعيتي كه به فلسفه نسبت داده مي شود، بيش از آنكه واقعي باشد، ظاهري است ، زيرا هر پرسشي كه جواب قطعي داشته باشد به حوزه علوم مي رود و هر سؤالي كه فعلا پاسخ قطعي ندارد در قلمرو فلسفه مي ماند. معرفت فلسفي ماهيتابا معرفت علمي تفاوت ندارد. ويژگي ذاتي فلسفه و وجه امتياز آن از علوم ، نقد و نقادي است .فيلسوف اصولي را كه در علوم يا در زندگي روزانه به كار مي روند نقادانه بررسي مي كند ومي خواهد ببيند چه مباينت ها و ناسازگاري هايي در آنهاست و فقط هنگامي به پذيرش آنهاتن در مي دهد كه در نتيجه بررسي نقادانه دليلي بر رد آنها نبيند. ولي هنگامي كه مي گوييم كارفلسفه نقادي است ، بايد حدي نيز بر آن تعيين كنيم . اگر موضع شكاكيت كامل اختيار كنيم وخود را خارج از هر معرفتي قرار دهيم و از بيرون بخواهيم كه ما را قانع كنند كه به درون حلقه معرفت بازگرديم ، خواستار امري محال شده ايم و شكاكيت ما هرگز قابل رد و ابطال نخواهدبود. هر رد و ابطالي بايد از معرفتي آغاز شود. بنابراين ، نقد فلسفي اگر قرار باشد به نتيجه برسد، نبايد از اين قسم شكاكيت ويرانگر باشد. امكان هيچ استدلال منطقي در برابر شك مطلق وجود ندارد.

    دكارت را عموما بنيادگذار فلسفه جديد مي شناسند. ولي آنچه به (شك دستوري) دكارت معروف است ، از اين قسم نيست ، بلكه نوعي نقادي است كه در ذات فلسفه است . (شك دستوري) دكارت عبارت از تشكيك در هر چيز است كه مشكوك به نظر برسد. دكارت دربرابر هر معرفتي مكث مي كرد تا يقين حاصل كند كه صاحب چنين معرفتي است . داده هاي حسي ما، مانند رنگ و بو و صدا و... از بيرون به ما مي رسد. هر قدر هم كه به تأمل برويم ،نمي توانيم در اين داده ها يا حسيات شك كنيم . پس ضرورت ندارد از معتقد شدن به آنهاخودداري كنيم . ولي اعتقادهايي هست ، از قبيل اينكه آيا چيزهاي خارجي دقيقا با داده هاي حسي ما مطابقت دارند كه اگر دقيق بررسي كنيم ، بخار مي شوند و به هوا مي روند. فلسفه مي گويد چنين اعتقادها را رد كنيد مگر دلايل قوي در تاييد آنها پيدا شود.

    از قديم ترين روزگار آدمي پرسش هايي داشته است كه علم لااقل در حال حاضر از دادن پاسخ به آنها ناتوان است . سؤال هايي مانند اينكه آيا با مرگ ، همه چيز تمام مي شود، يا حيات ديگري هم پس از آن هست ؟ آيا انسان در آنچه مي كند مجبور است يا مختار؟ آيا چيزي به اسم حق مطلق وجود دارد يا همه چيز نسبي است ؟ و پرسش هاي ديگري از اين قبيل كه به خاطر هر انسان متفكري گاه به گاه خطور مي كند. اين مسائل هميشه در فلسفه مطرح شده اندو فيلسوفان مختلف پاسخ هاي مختلف به آنها داده اند. اما جواب ها هر چه بوده اند، نمي توان گفت كه هيچ يك مانند قضاياي رياضي با برهان اثبات شده است . با اين حال ، تنها جايي كه بتوان چنين پرسش هايي كرد در فلسفه است . اگر از اين سؤال ها نكنيم يا به پاسخ هاي جزمي كوته بينان اكتفا كنيم ، آشكارا به فقر فكري دچار مي شويم و افق زندگي به شدت كوتاه ومحدود مي شود.

    غايت فلسفه اين نيست كه پاسخ هاي قطعي و جزمي بدهد. به عكس ، ارزش فلسفه به عدم يقين آن است . كسي كه بويي از فلسفه نبرده است ، هيچ گاه از زندان پيشداوري ها وعقايد موروثي و تقليدي اخذ شده از اطرافيان و قوم و ملت و زمانه آزاد نمي شود. به نظرچنين شخصي همه چيز آشكار و قطعي است و شبهه در آن راه ندارد. اما همين كه وارد تفكرفلسفي شويم ، مي بينيم حتي امور به ظاهر پيش پا افتاده مسائلي به ميان مي آورند كه پاسخ جزمي به آنها وجود ندارد. فلسفه ممكن است از برطرف كردن شك هايي كه به وجودمي آورد با جواب هاي قطعي ناتوان باشد، ولي مي تواند راه هاي ممكن را نشان دهد و افكار مارا به افق هاي گسترده تري ببرد و از زنجير عادت هاي فكري سطحي آزادمان كند. شك اگر به حد ويرانگري نرسد و كيفيت فلسفي آن حفظ شود، امكان هايي را به ما مي نماياند كه جزم انديشان و كوته نظران از آن بي خبرند و حس شگفتي و حيرتي را در ما برمي انگيزد كه بنابر قول معروف و جاودان ارسطو، سرچشمه انديشه فلسفي است .

    تفكر فلسفي رهايي بخش است . جان كلام همه فيلسوفان بزرگ ، از افلاطون تا دكارت تاكانت تا هگل تا راسل تا ويتگنشتاين ، همواره اين بوده است كه بند بگسلانيد و از تنگناي رسم و عادت و منافع حقير شخصي آزاد شويد. اينگونه قيود، عقل و انديشه را به بندمي كشند; عقل و انديشه اي كه از زندان ترس ها و اميدها و عقايد تقليدي و پيشداوري هاي سنتي بيرون بيايد و نپندارد كه همه چيز در امروز و اينجا خلاصه مي شود، بي تشويش وآشفتگي به جست و جوي معرفت مي رود.

    انديشه آزاد و بي طرف نه تنها در عالم نظر در پي يافتن حقيقت است ، بلكه در عالم عمل نيز خواهان عدالت و برادري براي همگان است . انديشه فلسفي برج و باروي پيشداوري وخشك مغزي را فرو مي شكند و اين شهرك هاي تنگ و حقير و عقيم و خشم و كينه را بامنجنيق آزادانديشي برمي اندازد و ما را شهروند جهان مي كند و آزادي راستين به ارمغان مي آورد و زنجير پندارها و ترس ها و اميدهاي موهوم و آني را از هم مي گسلد.

    سخن كوتاه كنيم . غايت فلسفه اين نيست كه به پرسش هايي كه خود برمي انگيزد پاسخ قطعي بدهد. ارزش فلسفه در اساس به انگيختن خود آن پرسش هاست . اين پرسش ها برغناي فكري ما مي افزايند و نشان مي دهند كه به جز آن جواب هاي موروثي و جزمي امكان پاسخ هاي ديگري نيز هست . انديشه فلسفه به افق فكري ما وسعت مي بخشد و از خود ما به همان نسبت انسان هاي بزرگ تر و بخشنده تري مي سازد. شناخت و مهر به آفرينش وآفريدگان دامنه اي آنچنان وسيع دارد كه هر قلب و انديشه اي را سرشار مي كند. فلسفه مي تواند در اين دنياي آشوب زده ، ما را به زيور شناخت و مهر بيارايد و پادزهري براي دلهره ها و هراس هاي آني ما باشد و، از اين راه ، وسعت نظر و ژرف بيني به ارمغان بياورد

    bukharamagazine

  7. #37
    در آغاز فعالیت mahdiak48's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    16

    پيش فرض آن سوي زيبا و زشت

    ( آنتي دوآليسم و تئوري زيبايي شناسي )

    شايسته است كه ابتدا به آنتي دوآليسم در انديشه نيچه بپردازيم چراكه طرح مباحث اين مقاله بدون اشاره به انديشه ضد دوارزشي نيچه ، نابجا و نادرست مي بود . آيا مبادي انديشگي نيچه تصويري منفعل و غير فعال و رد اخلاقيات و انكار زندگي است ؟ كه اين نيز ممكن است مباني يك رسم و سنت ديرينه بخصوص (ذن بوديسم) ، با توجه بر اين موضوع كه در ادبيات ذن نيز به رهايي و رد تفكر دو ارزشي تاكيد شده است ، باشد . در اين ديدگاه خود نيز دوباره دچار دوآليسم رهائي در برابر بندگي و فعاليت در برابر انفعال مي شود . در اين مقاله سعي داريم نشان دهيم كه تفكر ضد دوآليستي نيچه نمي تواند گريزي از (دوآليسم ) داشته باشد : زشت و زيبا ، مقدس و دنيوي ، جسم و روح و... و عليرغم تلاش بسيار زياد ، همچنان گريزي از اين تناقض ندارد . چيزي كه نيچه مكررا شفاف توضيح مي دهد اينست : ارباب بودن يا برده اخلاقيات بودن . اين همان چيزي است كه ما آن را دوآليسم مي ناميم . بنابراين نيچه براي چيره شدن بر اين اين دوآليسم زبان زيبايي شناسي و هنر را كه موجودي ماوراي طبيعي است انتخاب مي كند . در زايش تراژدي نيچه ، رسما جايگزيني هنر به جاي مابعدالطبيعه پيشنهاد شده است . "من متقاعد شدم كه هنر والاترين نيروي فعال در زندگي است"

    با جمع بندي اين تفاسير ما قادر خواهيم بود قواعد زيبايي شناسي نيچه را به دو گرايش مهم تقسيم بندي كنيم :
    اول : نوعي توازي ميان ذن بوديسم و انديشگي نيچه كه كمتر مورد توجه قرار گرفته است .
    دوم : پي خواهيم برد كه چگونه نظريه زيبايي شناسي نيچه در امتداد تئوري هاي زيبايي شناسي سنتي است .
    استدلال هنري او خصوصا موسيقي ، اثبات مي كند كه زباني را خارج از استدلالهاي محدود شده به گستره انتخاب دوگانه دوآليستي وجود دارد . اين اثبات مي كند كه اين تفكر ضد دواليستي ، همان فرا سوي زيبا و زشت است . در تمام زندگي اش تلاش كرد تا اين انديشه بنظر محال را دنبال كند . در اولين تلاشهايش ، "زايش تراژدي" ، بيان مي كند كه طبيعت با نيروي هنري ضرورتا فرم ديونيسوسي توليد مي كند . بدون اينكه وساطت انسان در كار وجود داشته باشد . اين نيرو با اصل وحدت اوليه و مثل افلاطوني، آشكارا تناقض دارد كه او بعدا اشاره به اين تناقض مي كند . و اين سبب شد كه از نو قالب جديدي براي وحدت اوليه ريخته شود كه موسيقي در زايش تراژدي سازنده اين قالب است . موسيقي جسورانه قالب جديدي از وحدت را بازگو مي كند . ما ممكن است ادعا كنيم كه او يك كپي از وحدت اوليه را به عنوان موسيقي عرضه كرده است .تنها مشروط بر اينكه جهان را درخور تحمل كرده باشد . موسيقي تصويري تحمل پذير از وحدت ( جهان اصل فردانيت ) ارائه مي دهد كه تناقض است .كه در صفحات بعدي نيچه متهور تحت عنوان زيبايي فنومن ، يك نمود زيبايي هستي كه جهان آن را توجيه مي كند ، دفاع مي كند . اين احساس همان مقصود اصلي در فراسوي نيك وبد مطرح مي كند . او در اينجا بحث مي كند كه اگر كسي بخواهد ويژگي پايه اي وجود( هستي ) را بشناسد ، هلاك ميشود زيرا كه توانايي يك روحيه به ندرت مي تواند آن را درك نمايد . اين مقاومت كه حقيقت مي تواند در مقابل چيزي پايداري كند ، نشان مي دهد كهاز جنس قدرت ( اراده ) است . از يادداشتهاي نيچه در همان دوران بر مي آيد كه اين موضوع برايش در خور توجه بوده است . و اين ويژگي هستي را ، نوعي قدرت مي دانسته است و ضرورتا در نوشته هاي ديگر نيچه فرض بر اين است كه تنها دانشي صادق است كه بر پايه ايمان به بودن بنا شده باشد .گذشته از اين براي دانشي راست و توضيح مناسب ويژگي هاي اثر هنري تلاش مي كند. هنر همان اراده ي شدن است . اين يك روش مناسب براي بيرون نگاه داشتن هنر از دانش متكي بر اصالت تجربه است كه فاهمه نيچه خلق نموده است. در اينجا پيش از هر چيز بايد دانست كه اراده ، قابليت نوعي از شدن است كه سبب خلق موجودات مي شود . اين نوع شدن ، همان چيزي است كه هنر ناميده است . اين صيرورت ، شرايط مناسب براي آفرينش موجودات است و هنر يك فرم از فرمهاي صيرورت يافته از شكلها و موجودات مورد شناسايي است . به بيان كوتاه ، براي نيچه وجود ، چيزي غير از شدن نيست ، بلكه فرمي از فرمهاي جدا نشدني آن است . اين فرم از هنر بيشتر در موسيقي براي نيچه معلوم گرديده است . براي مثال در يك نوشته اخير ، نيچه استدلال مي كند كه درك حقيقت جهان انطور كه هست ( جهان درخود ) ناممكن است و تنها دانش تنها فرمها تنها نمودي از اراده هستند و سنجش تنها در نمودها امكان پذير است . علاقه و اشتغال ذهني نيچه به هنر ، مخصوصا موسيقي ، يك تاثير عاطفي شخصي بدليل عشق به موزيك نيست .( كه البته به معناي رد و انكار آن هم نيست ) . بلكه موسيقي بازتاب دهنده تلاش هاي او در جهت تفكر ضد دوآليستي وي است . استدلالات نيچه اينجا تنها درباره شدن است ، شدني كه تصوري از وجود ارائه مي دهد . نيچه به فراست دريافت كه هنر ، بهترين دستمايه براي به تصور درآوردن و تشريح فرآيند ارائه تصوير وجود ، توسط شدن است. مخصوصا موسيقي، چه موسيقي پويا و ديناميك و چه موسيقي هرج و مرج و سرو صدا ، بخوبي فرمي از فرمهاي وجود يعني چيزي كاملا متفاوت را ارائه مي دهد : هنر بعنوان فهم . نيچه قواعدي از پيش تعيين شده در رابطه با هنر، چيزي به عنوان حقيقت زيبايي با قواعد خاص زيبايي شناسانه براي هنر ارائه نمي دهد . با نظر به اينكه عملكرد هنر خارج از دو ارزشي ها ( دوآليسم) است ، اما باز هم زيبا و نازيبا توليد مي كند . در همان زمان نيچه مابين هنر بعنوان زندگي و هنر بعنوان اخلاقيات در ترديد است . او اظهار مي كند كه شدن منشا وجود ونيز فرمي از فرمهاي آنست . بنابراين تفكرضد دوآلیسم سعي مي كند نشان دهد که شدن يك راه براي آفرينش موجودات است . يا يك فرم از وجودكه قبلا توسط هويتهاي شناخته شده مفهومي معين و محدود نشده بود . تفكر دو ارزشي هويت هاي از پيش تعيين شده اي را تحت عنوان "واقعيت" به انديشه تحميل مي كند . واقعيتي كه در انحصار دو ارزش " يا اين ، يا آن" بنا نهاده شده است. نيچه يك اتحاد ناسازگار بين دو ارزشي كه ذهن شناسا غير از متن قابل شناسايي نیست ، بنياد مي كند كه با اين حال به وسيله فرمي از فرمهاي بي انتهاي شدن ساخته شده است و یک اینهمانی آشکار است . در اين جاست که تفكر ضد دو ارزشي نيچه در باره آفرينش اثر هنري و تئوري زيبايي شناسي اش با ذن بودائي قابل قياس است . می توان رابطه خويشاوندي ميان تفكر ضد دو ارزشي و " یا این و یا آن " را توضيح داد. اين مقايسه بسيار مفيد و دقيق است زيرا مكتب ذن مستلزم مبادی ضد دو ارزشي است . گذشته از اين ، ذن همچنين به كار شدن به عنوان هنر قوت مي بخشد و بر آن نيز تاكيد مي كند . در غرب معمولا كار و تمرين ذن عملا به تمرين مديتيشن محدود مي شود. اما كار هنري در سنت ذن فوق العاده اهمیت دارد . بعلاوه كار فكري مديتيشن ، كاری هنري در منتهاي اهميت است . نقاشي ، خوشنويسي ، شعر و باغهايي كه با سنگريزه تزئين شده است ، حاكي است از موفقيت هاي هنري كه بهیچ وجه راه و رسمهاي جنبي نيستند بلكه كارهايي در جهت تمرین تفكر ضد دو آليستي هستند واین چيزي است كه بايد در درجه نخست اهميت قرار بگيرد اگرچه بايد در استناد كردن به تفكر ضد دوآليستي به عنوان یک شيوه فكري ، محتاط باشيم . اگر بوسيله تفكر به مفاهيم معني داده شده است ، مكتب ذن چنين تفكر دوآليستي را نميپذيرد . استاد ذن هونگ پو سراسر منكر اين انديشه مفهوم گرايانه هستند . " تنها كسي كه متوقف كرده باشد تمامي انديشه هايش را مي تواند بودا را در پيشگاه خود حاضر بيند ." با پيوستن نفس به طريقت "هونگ پو" ، همراستا با سنت بوديسم ، عموما هدف این طريقت از ميان همگرائي احساس و عقل طلوع مي كند . براي هونگ پو يكبار كه نفس به وجود پيوست برای شخص بالضروره دوگانگي ازميان برداشته مي شود و بزودي انديشه دوآليسم افول مي كند . براي دوري از سقوط دوآليسم يا تفكر ضد دوآليسم كه ما بحث كرديم ، هونگ پو باور دارد كه ذهن يك شخص از حدود و مرزهایی چون : عوامل پيش گيرانه ، ترسيمات ، اسامي و سنجشها فراتر مي رود . وقتي كه شخص بر این کار فائق آمد ، مطابق با تئوري سه مبدا پيوستگي بوديسم از سه عالم : اراده ، شكل و بيشكلي مي رود و در اين برتر رفتن ، شخص وراي هر نوع دوگانگي خوب و بد طلوع ميكند . همچنين براي او ، این سه جهان غيبي قابل دسترس خواهد بود ، مكاني آنسوي مقام و رتبه . بنابراين تفكر دو ارزشي ، تفكري ادراكي مفهومي نيست . بلكه تفكري وراي تفكر و انديشگي رئالیسم از پیش محدود شده به انتخاب يكي از دوتا ست . همچنين نيچه موافق بود كه كار هنر كه با انديشه ضد دو ارزشي است ، كار تفكر مفهوم گرايانه نيست . علت تهييج نيچه توسط موسيقي نيز بدليل تفكري وراي تفكر است ، به سمت فهمی غير مفهومي . روشِ شدن ، شايسته آفرينش بودن ، اراده آفرینش . اين تهييج در ابتدا ی زندگی اش ظاهر شد با توجه به جستجو در نوشته هاي از 1872 به بعد به رشته تحریر درآمد . موسيقي بعنوان متمم زبان به نحوی که بسياری از انفعالات ، تحريك ها و پاسخ به محركهايي كه نميتوانند بوسيله زبان بيان شوند ، بوسيله موسيقي قابليت اظهار دارند . نارسايي زبان و غیاب معناها در وضعيت دوآليسم مي تواند شاهدي براي ادامه و تائيد نظريه نوشته شده نيچه باشد . با وجود تلاشهاي نيچه و هانگ پو در باره تفكر آنسوي تفكر شخص نمي تواند به طور كامل از تفكر مفهوم گرايانه منصرف شود . شخص وحدت فرم وجود و صیرورت را در فرآیند خلق و آفرینش تصديق مي كند . انديشه اي خودش آنسوي تفكر مفهومي است مبانی اش را با وسیله تفکر دوآلیستی بیان می کند . دعوي نيچه اینست كه هنر بالاترين فعاليت مابعد الطبيعي زندگي را بيان ميكند . هنر بعنوان فعاليت و كارِ شدن ، بالاترين واقعيت متافيزيكي است براي آنكه اقلام مفاهيم را به دو ارزش مقيد نميكند . بطور مشابه براي هونگ پو و ذن بوديسم ، حركت به سوي آنسوي انديشه ، حركت به سوي انكار انديشه نيست . چنين حركتي قصد دارد شخص را به سمت آنسوي انديشه هاي دو ارزشي ببرد . انديشه مفهوم گرايانه بدينسان ، بسوي درك وحدت فرمها كه ذهن شخص آنرا ادراك مي كند ، مي رود. كه آنسوي تفكر مفهوم گرايانه است . بنابراين مفاهيم براي فهم پديده ها هستند اما پديده ها وجود ذاتي ، خالي هستند از. همانطور هم هانگ پو فرض مي كند كه پديده ها في نفسه بي اثر و بي ارزش هستند . و اين ذهن با اينكه به آنها هويت مي دهد ، با اين حال عدم محض نيستند . بدين معني كه آن ها وجود ندارند اما از جهت اينكه ابزاري براي فهميدن هستند براي ما بسيار جالب توجه اند . يك وجود ي هست كه وجود ندارد ، يك بي وجود كه كماكان وجود دارد . اين حقيقت تهي است كه ما را به تعجب وا مي دارد . در بيان بهتر تكنيك همبستگي با ذاذِن ( مكان مديتيشن ) ، در مقصود هونگ پو ، متوقف كردن تفكر مفهوم گرايانه است كه شخص به طور معمول علاقه مند به وضعيت بدون فكر زيستن نيست . به اندازه بسيار زيادي بايد شخص جهد و تلاش كند تا به جاي در آينده بودن ، انديشه بدون الحاق هويتي زيست كند. در بسياري مواقع افكار روزانه اجازه وصول به اين هدف و پس زدن آنها را به انسان نمي دهد . اين كار و عمل ذن است . بخش جدا نشدني از كار ذن ، كار هنر است كه يك قسمت فراگير سنت ذن است . داگن ، براي مثال نوشتن شعر است و بسياري از بزرگان اين سنت سر آمد هنر سرودن بودند .بسياري ديگر نيز در ديگر ترسيمات هنري بي نظير بودند . اين ترسيمات هنوز هم راه هايي براي گذر به آنسوي تفكر مفهوم گرايانه هستند .زيرا كه هنر به صورت يك رسم ادراك مي شود و كاريست كه يك سري مفاهيم از پيش تعيين شده ندارد و كار شدن است و كاري است كه به هويت هاي مخلوق ترقي مي دهد و كثرتهايي در عين وحدت و خلاف دوآليسم بوجود مي آورد ، پس كار هنر بسادگي متفاوت راهي انجام كار ضد دو آليستي هست. براي وضوح بيشتر اين معني ، برمي گرديم به مسير نظريه هاي زيبايي شناسي سنتي . براي مثال كالينگوود تئوري هاي زيبايي شناسي كه در آن هنر بياني است كه توسط يك حكم از پيش تعيين شده منحصر نگرديده است ، پايه گذاري كرد. مطابق با استدلال كالينگوود هنر ، فعاليتي صرفا متكي به تكنيك نيست ، بنابراين تا آنجايي يك فرد هنرمندي شايسته است كه نوشتن يك كمدي ، يك تراژادي ، يك شعر يا مشابه آن را به مخاطب نمايش بدهد . در اين تئوري هنر بيان تاثير ( اكسپرسيون ) يك هنرمند است كه جوشش احساساتش را خارج از هر گونه چهارچوب و تكنيك از پيش معين شده يا مفاهيم ديكته شده هنري بيان مي كند . با اينحال كالينگوود تحت تاثير سنتهاي تئوريك تاثير حسي ، مخصوصا تولستوي ، و هنرمند موفق تولستويي است كه متكي به انتقال احساس هنري هنرمند به ديگري است . كالينگوود بدينسان ادعا مي كند موفقيت بيان احساس هنرمند ، در ارتباط ميان مخاطب و او ، هنرمند را نامرئي ميكند . بدينسان منجر به ادراك چيزي كه در ذهن هنرمند بود مي شود . اشكال اين تئوري ، در شفافيت آنست . او بسيار به احساساتي كه احساسات مخاطبان را تحريك مي كند اهميت مي دهد . هر چند كه گالينگوود براين انتقال احساس تاكيد دارد اما از كجا معلوم مي شود كه مخاطبان همان احساسي را دريافت كرده باشند كه هنرمند داشته است ؟ شايد مخاطبان تصور كنند كه آن را ميدانند.اگرچه قواعد و شرايط و كالينگوود از گفتن چگونه و چراي اين اتفاق و تصديق آن اجتناب مي كند ، با اين حال اين مشكل در تئوري كالينگوود باقي مي ماند . از زمان Wimsatt و Beardsleyاين روش تئوري حسي كالينگوود بطور چشمگيري سفسطه دانسته شده است . نيچه به اين تئوري مشكوك و مردد بود. در واقع دليل او در وهله اول مطمئن نبودن و عدم وضوح انتقال قصد ارادي شخص به مخاطب بوده است . براي مثال در آنسوي نيك و بد نيچه ، بي درنگ تئوريهاي اخلاقي كانتي ها را نقد و استدلال مي كند كه ارزشگذاري اخلاقي يك عمل و نيز ارزشگذاري هاي زيبايي شناسانه دروغهايي دقيق و غير عمدي هستند . آن خطاها ، ناشي از به نظر رسيدن چيزها است نه نوعي حقيقت وجودي و ذاتي ( جهان پديداري ) و بايد به حقيقت درون اشياء هوشيارانه و عميق ، نگاه كرد ( جهان در خود ) . هوشياري ، اراده ، دانائي بوسيله استدلالهاي اوليه ما ، طريقه حقيقيِ شدني تحميلي، با صفت وجود را اثبات مي كنند شكلها ، شكلي از فرمهاي اراده هستند ، پوسته اي كه تا اندازه اي فاش كننده اما بهمان اندازه هم پنهان كننده است . هشياري ها ، قصدها ، و آگاهي ها به ، شدن با صفتي از وجود اشاره مي كنند . ازين گذشته اين فرم تحميل شده شايسته آگاهي ، قصد ، دانسته ها است . نيچه همچنانكه ديديم ، فرمي از بودن ،‌به هيات مخلوقي متجلي مي گردد . كاركرد موسيقي بعنوان مدلي براي نيچه اين مدل آفرينش را نمودار مي كند. موسيقي موجودي قائم به خود ، (شئي در خود )است نه بازنمائي چيزي در طبيعت ، احتمالا فرمول فريب ادوارد هنسليك Edvard Hanslick كه در كتابش اصول موسيقي زيبا را بيان كرده ، الهام بخش نيچه بود . چنانكه مي دانيم او كوشش كرد ارزشگذاري موسيقي را متكي بر بيان احساسات قرار دهد . براي هنسليك تئوري زبيايي شناسي موسيقي زيبا ، رعايت قواعدِ نمودار ساختن احساسات زيبا و شور انگيز بود . در واقع در استدلالهاي او اصول زيباشناسي موسيقي ازتاثير يا انتقال يا هرگنه كنش ارتباطيِ احساسات مثبت يا منفي جداست. موسيقي زيبا بهيچ وجه مقصود ندارد و فرم محض است كه مي تواند محتوي داشته باشد ، محتوايي فراي خودش . نيز موسيقي مي تواند احساسات دلپذير يا نامطبوع را فراخواني كند. بنابراين زيبا يا زشت بودن در داوري زيبايي شناسانه موسيقي جائي ندارد ، موسيقي تنها شور و احساس شنوندگان را فراخواني مي كند و اين دقيقا آنچيزيست كه تئوريسين ها در اسلوب هنسليك مي بينند. پس زيبايي موسيقيايي آنسوي زيبايي وزشتي است . براي هنسليك ابژه ناب موسيقيايي ، ساختار تونال موسيقي است كه زيبا يا نازيبا ست . به اين دليل بود كه شوئنبرگ ادعا مي كرد ، قطعاتي مينويسد كه نيازي ندارد كه زيبا باشند . كلايو بل يك مدل جديد از تئوري هنسليك در امتداد مقدمات آنسوي موسيقي او را در عموم هنر ها بيان مي كند. جائي كه بل از هنسليك انشعاب مي يابد، مقبوليت قواعد بازي احساسات است . نيچه نيز از هنسليك جدا مي شود با اتكا بر اين مطلب كه براي فراخواني يك ايده موسيقيايي يا فرم مخصوص ابژه موسيقيايي آنسوي احساساتي است كه قبلا تجربه شده و آنهايي كه موسيقي را مي شنوند از ابتدا، تحت تاثير تئوري افلاطوني اند . اگر چه نيچه در برابر تئوري افلاطوني مقاومت مي كند و واقعيت خارج از شناخته شده هاي واقعيت زندگي مي داند. نيچه مي پذيرد جنانچه ما ديده ايم شكل گيري مفهوم موسيقيايي ، آنسوي موجودات شناسايي و شناخت است و از هر چيزي كه قبلا هويتش مقدر شده است تجاوز مي كند. ( قواعد و تكينك ها) . اين ديگر يك منطق از پيش تعيين شده نيست . يك فراسوي موجودات شناخته شده است . در واقع اين مثالي از تفكر ضد دوآليستي است . براي بل بواسطه ادعاي مقدمه براي همه سيستم هاي زيبايي شناسانه بايد تجربه شخصيِ يك هيجانات ويژه وجود داشته باشد ، اين نظريه مي تواند به نوعي ، اصلاح كردن متابعت از قواعد افلاطوني hans باشد . بل ادعا مي كند ابژه فرمي معني دار است و پاسخ به محركِ هيجان بوسيله اين فرمِ معني دار ، آنسوي هيجانات مشترك زيبايي و زشتي و زيبايي شناسي هيجانات ويژه و پاسخ به محرك است . بنا نداريم به ارتباط ميان فرم معني دار و خصوصيات اجتماعي ، فرهنگي و تربيتي ، كه به صورت يك معلول دترميناني در قضاوتهاي زيبايي شناسانه موثرند، بپردازيم. نهايتا انعكاس افلاطوني معني دار بودن فرمي كه صريحا مورد شناسايي با خاصيت ذاتي همه ابژه هاي هنر ي است در تئوري بل قابل مشاهده است . يك خاصيت كه ارائه دهنده عرف اجتماع ، فرهنگ و تفاوتهاي فردي در خصوص قضاوتها و ذائقه است . نيچه چنين استدلالي را نپذيرفت. وقتي نيچه بحث مي كند هنر، متني جمعي و فرهنگي ، دور از ذهن و اغلب پيش پا افتاده نيست. مي توان شواهد و متن تربيتي هنر را در انتقاد كردن از واگنر در او مشاهده نمود . در ابتدا او واگنر را تحسين مي كرد . در زايش تراژدي به اين موضوع به وضوح ايمان دارد كه موسيقي واگنر مي تواند افكار جمعي را به سوي ضرورتهاي يك تمدن و فرهنگ سوق بدهد ، اما بعد از مدتي نيچه مي بيند نه تنها موسيقي واگنر براي درمان تمدن از فساد و تباهي شكست خورده ، يك نشانه قوي ، از تباهي روزگار نيز هست . اين جايگاه تئوري ناب هنر نيچه ناشي از تئوري " نهادي " هنر و دو روش مهم ديگر است . اول نيچه موافق با مدعيات موريس ويتز و در تقابل با تئوري بل در رابطه با خاصيت ذاتي ابژه هنري است. نيچه ممكن است تمام تئوري ويتز را نپذيرد ، دعوي ويتگنشتاين در رابطه با فهميدن اينكه چيزي هنري است يا نه خاصيت ذاتي و يايك بيانيه زيبا شناسانه هر دو به يك اندازه بي فايده اند . بلكه براي فهم هنري بودن يك ابژه ، شباهت خانوادگي به ابژه هاي هنري كارآيي لازم را دارد . دومين روش مهم در تئوري هاي نيچه تحت تاثير تئوري نهادي در ارتباط با ارزش هنري يا استاندارد بودن قضاوتهاي هنري براي گسترش متن تمدن است. در اين تئوري زيبايي شناسي اين روش ارزشگذاري ، بيشتر به كار آرتور دانتو و جورج ديكي نزديك است . از نظر ديكي ، هنري بودن يك را كه جامعه يا انجمن نقد هنري مشخص مي سازند . نيچه نمي پذيرد كه فهم ارزش يك ابژه هنري، محتاج يك تفحص دقيق از زيرگروهي متعلق به جامعه نقد هنر است . تمايل او به موسيقي و و زيبايي شناسي بخصوصش اين حالت را كه يك فرم از شدن ، آفرينش را مي سازد بيان مي دارد . نيچه براي ارزشگذاري اين فرمهاي و فعاليتهاي خلاقانه براي قضاوت زيرگرهي از جامعه الزامي نمي آورد. او از آنسوي نيك وبد وقتيكه احساس عميقي از يك آزادي ، قدرت مطلقه خواهد بود ، گفتگو مي كند. فرديت ما يك ساختار اجتماعي مركب از نفوس متعدد است كه قابليت سرخوشي و رهايي در جهان به مثابه اراده را دارد . كوتاه سخن اينكه نيچه فيلسوفي گمراه از سنتهاست كه در پس كثرت فرمهاي ساده فريب ، وحدت (جهان در خود) را ادراك نموده اما تمام ابزار بيانيش براي مكاشفه و توضيح اين فرآيند ، دوآليستي است . او كسي است باني تخريب تمامي شنتها شده است . براي نيچه ، هنر ، خصوصا موسيقي فرمي از صيرورت و شدن است. هر چند نيچه آشكارا در مي يابد كه ارزش هنر در واقع بدليل تسهيل زندگي يا انكار كردن آن است . توانايي استدلال نيچه كه هنر نه تنها خاصيت ذاتي ندارد بلكه زيبا هم نيست .نيچه ترسي ندارد كه قضاوتهاي ارزشگذارانه سنتي را زير سئوال ببرد . نيچه زيبايي را بعنوان صيرورت ، براي تصديق زندگي و انكار زشتي آن ، معني مي كند . فكر آنسوي تفكر ، تفكر پوچ گرايانه نيست و عدم فكر كردن نيست اما در عوض فكري است كه توسط هيچ خصوصيات مفهومي چارچوب بسته نشده . به اين طريق ما يك شيوه استدلالي مشترك ميان نيچه ، ذن بوديسم و كالينگوود ، پيدا كرديم . اين فكر آنسوي تفكر مفهومي همان تفكر ضد دوآليستي است كه فرمي از شدن است . از سوي ديگر نيز با فرمول بندي تئوري زيبايي شناسي هنسليك هم جهت است . هنر ، فرمي است از شدن كه بتوسط آن طبيعت زشت است . بسياري از ارزشگذاري ها براي نيچه قيد و بندهاي زائدي هستند كه خاصيت وجودي اشان سودگرايي است . نيچه قرار داد هدف را در دانش شادان " هميشه بد است ... آنچه تازه است ، آنچه تمايلات را مسخر خود مي كند و مرزها و تقواهاي قديمي را سرنگون مي كند .... فقط چيزي كه قديمي هست .... خوب است " . زيبايي شناسي هنري نيچه جديد است ، بنابراين امكان دارد كه زيرگروهي از جامعه آنرا مطابق با اصول نبينند . در اينصورت نيچه با ديكي در خصوص نظريه نهادي موافقت نخواهد كرد . بهر حال امكان ندارد نيچه باين كه نقادان زيرگروهِ هنر ، براي صادر كردن قضاوت شايسته اند ، ايمان بياورد . فرم هنري ، فرمي از فرمهاي شدن است كه دهشت ها را كه خصوصيت جهان پديداري و جهان اصل فردانيت است ، از بين برده و نوعي فراكنش تصوير سازانه از جهان به مثابه اراده به ما عرضه مي دارد .
    Jeffrey A. Bell
    Professor of Philosophy
    Southeastern Louisiana University
    ترجمه : رضا رفيعي راد
    بانک مقالات فارسی

  8. #38
    در آغاز فعالیت mahdiak48's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    16

    پيش فرض نام گذاری و ضرورت

    مسئله« اسماء خاص» یکی از مسائل عمده فلسفه تحلیلی است.این مساله اول بار توط جان استوارت میل مطرح شد.در این نوشتار نظریه میل و سپس نقد فرگه و راسل را بر دیدگاه میل و در نهایت موضع کریپکی را در این باره مطرح خواهیم کرد.

    1- نظریه جان استوارت میل
    میل معتقد بود که اسماء خاص دارای معنا(معنایی متضمن وصف)نیستند و فقط محکی و مدلول دارند.میل مثالی می زند که از طریق آن در صدد اثبات نظریه خویش بر می آید.مثال از این قرار است:
    لفظ Dartmouth نام محلی در انگلستان است که در دماغه رود Dart واقع شده است.میل می گوید گرچه اسم در اینجا به نحوی معنای دهانه دارت را افاده می کند،اما این اسم به لحاظ چنین معنایی،اسم خاص نیست و لذا اگر روزی رود «دارت» تغییر مسیر دهد و دیگر این محل در دهانهDart واقع نباشد،باز بر آن Dartmouth اطلاق می شود.پس وقوع در دهانه Dart به هیچ وجه جزء معنای اسم خاص Dartmouth نیست.بنابراین اگر کسی بگوید Dartmouth در دهانه Dart نیست، کلام تناقض آمیزی بر زبان نیاورده است.

    2- نظریه فرگه و راسل
    این دو معتقداند که میل در تحلیل اسم خاص به خطا رفته است.اسم خاص در واقع علامتی است اختصاری برای اوصاف شیئ مورد نظر.این نظریه به« نظریه توصیفی اسماء خاص» مشهور است.
    ادله هایی که در رد نظریه میل اقامه شده فراوان اند که به چند مورد از آنها اشاره می شود:

    الف) وقتی اسم خاصی از ناحیه متکلمی به کار می رود،چگونه مسمای آنرا تمییز می دهیم و آن را تعیین می کنیم؟نظریه میل هیچ پاسخی برای این سوال ندارد.
    بنابر نظریه توصیفی اسماء خاص، مثلا «ارسطو» لفظی اختصاری است برای کسی که واجد مجموعه ای از اوصاف است؛مثلا« شاگرد افلاطون» و «استاد اسکندر» و «مدون علم منطق» و «نویسنده متافیزیک» و.... حال اگر کسی از ما که 2500 سال از ارسطو فاصله داریم بپرسد: ارسطو کیست؟ در جواب خواهیم گفت:«ارسطو شاگرد افلاطون بود و علم منطق را مدون کرد و کتاب متافیزیک را نوشت و...». این شخص خاص با این اوصاف معین محکی و مسما و مصداق اسم خاص ارسطو است.می بینیم که نظریه میل هیچ پاسخی برای این مساله ندارد.

    ب) استدلال مشهور فرگه
    فرض کنیم «هسپروس» نام ستاره ای باشد که در شبانگاه در آسمان می بینیم و «فسفروس» نام ستاره ای که در صبحگاه مشاهده می کنیم،و فرض کنیم با تحقیقات علمی معلوم شد که این دو ستاره در واقع یکی هستند و همان را که در صبح مشاهده می کنیم در شبانگاهان هم می بینیم.در این صورت می گوییم «هسپروس همان فسفروس است».این یک قضیه اتحادی معقول است.اما نظریه میل چنین قضایایی را نا معقول می سازد، زیرا اگر «هسپروس» و «فسفروس» فاقد معنا یا اوصاف معین باشند و محکی آنها همان وجود خارجی آنها باشد،در این صورت قضیه «هسپروس فسفروس است» یک قضیه تحلیلی و توتولوژیک خواهد بود،در حالیکه قضیه فوق یک قضیه ترکیبی است.

    3-اشکال نظریه فرگه و راسل
    اگر معنای اسم خاص همان وصف یا مجموعه اوصافی باشند که به شکل یکتا و انحصاری فردی را معین می کنند، در اینصورت کاملا متصور است که یک شخص با یک وصف یا دسته ای اوصاف، فردی را تعیین کند وشخص دیگری با وصف یا اوصافی دیگر همان فرد را معین کند. بنابه نظر فرگه و راسل،هر یک از این دو وصف معنای اسم خاص را به دست می دهند و لاجرم باید پذیرفت که مثلا« ارسطو» در نزد افراد مختلف معانی مختلف دارد.
    اشکال دیگر از این قرار است که اوصافی که محکی «ارسطو» را در خارج معین می کنند ثبوتشان برای «ارسطو» ممکن است نه ضروری.مثلا اینکه« ارسطو شاگرد افلاطون بوده است» فی حد ذاتها واقعیتی است ممکن که می توانست چنین نباشد. اما اگر وصف «شاگرد افلاطون بودن» را در معنای «ارسطو» اشراب کنیم،قضیه« ارسطو شاگرد افلاطون بود» تبدیل به یک همانگویی می شود که قابل قبول نیست.

    4- نظریه علی دلالت کریپکی
    خلاصه نظریه علی دلالت از این قرار است:
    برای تحقق دلالت به دلالتی ابتدایی نیاز داریم.سپس این دلالت اولیه در پی تماس با دیگران در جامعه ای که در آن تبادل و تخاطب وجود دارد،شیوع می یابد،تا اینکه در طی سلسله ای زنجیروار به ما می رسد.مدعای کریپکی این است که در جامعه ای که تبادل کلامی وجود دارد،یکی از شرایط تحقق دلالت وجود همین زنجیره دلالت هاست.در این میان لازم نیست بدانیم دلالت اسم بر مسما را از چه کسی گرفته ایم و نیز لازم نیست راجع به مسما وصفی بدانیم که او را به نحو انحصاری نشان دهد و از دیگران متمایز سازد

  9. این کاربر از mahdiak48 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #39
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض تداخل فلسفه و ادبیات

    تداخل فلسفه و ادبیات

    فلسفه فی حد ذاته یكی از شاخه‌های ادبیات نیست، و كیفیت و اهمیت آن بر ملاحظاتی غیر از ارزشهای ادبی و هنری پایه‌ریزی می‌شود. اگر فیلسوفی خوب هم بنویسد، این امتیازی اضافی است و كشش بیشتری برای خواندن، او به وجود می‌آورد، اما او را فیلسوف بهتری نمی‌كند.

    بعضی از فیلسوفان بزرگ، مانند افلاطون، آوگوسیتنوس قدیس، شوپهناور و نیچه به عنوان نویسندگان بزرگی می‌توان از آنها نام برد. البته، فیلسوفات بزرگی هم داریم كه نویسندگان بدی بوده‌اند مانند كانت و ارسطو، در عین حال دو تن از بدترین‌شان به حساب می‌آیند.

    در اینجا سعی در بررسی بعضی از جنبه‌های تداخل فلسفه و ادبیات است.

    فلسفه: هدفش روشن كردن و توضیح و تبیین است، مسائلی بسیار دشوار و بسیار فنی طرح می‌كند و در صدد حل آنها بر می‌آید. و نوشتن باید تابع این هدف باشد، می‌شود عنوان كردن كه فلسفه بد اصولاً فلسفه نیست، در حالی كه هنر بد باز هم هنر است. به گونه‌های مختلف از سر گناهان ادبیات می‌گذریم، ولی گناهان فلسفه را نمی‌بخشیم. ادبیات را افراد كثیر می‌خوانند، فلسفه را عده‌ای اندك می‌خوانند. هنرمندان جدی خودشان منتقد خودشانند و معمولاً برای مخاطبان به‌عنوان � كارشناس� كار نمی‌كنند. وانگهی، هنر لذت و كیف است و برای كیف دادن، مقاصد و دلرباییهای بیشمار دارد. ادبیات در سطوح مختلف و به شیوه‌های گوناگون توجه ما را جلب می‌كند. سرشار از شگرد و تردستی و جادو و رازپردازی و حیرت افزاییهای عمومی است. ادبیات سرگرم می‌كند و بسیاری كارها می‌كند؛ فلسفه یك كار بیشتر نمی‌كند.

    جملات در ادبیات سرشارند از متانی التزامی و تلمیح و ایهام؛ در حالی كه در فلسفه جمله ها در هر زمان فقط یك چیز می‌گویند. نویسندگی ادبی هنر است، جنبه‌ای از یكی از رشته‌های هنری است. ممكن است بی‌تظاهر باشد یا پر جلوه و خیره كننده، ولی اگر به ادبیات تعلق داشته باشد، قصد شیرین‌كاری در آن هست، و زبان در آن نوعاً به شیوه‌ای پرآب و تاب به كار می‌رود و جزئی از خود � اثر � است، خواه اثر بلند باشد و خواه كوتاه، پس هیچ سبك ادبی واحد یا هیچ گونه سبك ادبی آرمانی وجود ندارد، هر چند البته نویسندگی خوب هست و نویسندگی بد، و هستند متفكران بزرگی مانند كی یركه گور ( فیلسوف دانماركی) و نیچه كه نویسندگان بزرگی هم بوده‌اند بدون شك، فیلسوفات هم مختلفند، و بعضی �ادبی�تر از دیگرانند.

    گونه‌ای سبك فلسفی آرمانی وجود دارد كه نوعی سادگی و صلابت بدون ایهام در آن هست، سبك رك و راست و خشكی و بی‌پیرایه و به دور از خودپسندی، فیلسوف باید بكوشد دقیقاً آنچه را در نظر دارد توضیح بدهد و از سخنوری و زینت و آرایش بیهوده بپرهیزد. البته این با ظرافت طبع و نكته گویی و گریزهای گهگاهی منافات ندارد؛ اما وقتی فیلسوف، باصطلاح، در خط اول جبهه بحث درباره مشكل مورد نظر است، با صدایی سرد و صاف و قابل تشخیص سخن می‌گوید.

    نویسندگی فلسفی به معنای ابراز مكنونات قلبی نیست؛ مستلزم حذف صدای شخصی است. بعضی از فلاسفه حضور شخصی خودشان را در آثارشان حفظ می‌كنند. اما در اینگونه موارد هم خود فلسفه همچنان دارای نوعی صلابت و سختی ساده و غیر مشخصی است. البته ادبیات هم مستلزم مهار كردن و دگرگون سازی صدای شخصی است. حتی ممكن است بین فلسفه و شعر كه دشوارترین شاخه ادبیات است قیاسی به عمل آورد. در هر دو نوعی پالایش ویژه و دشوار آنچه می‌خواهید بگویید و در آمدن اندیشه به زبان دخیل است. با این وصف، گونه ای بروز مكنونات قلبی وجود دارد كه همراه همه بازیگریها و راز پردازیهای هنر، مختص ادبیات است. و نویسنده ادبی عمداً فضایی برای بازی كردن خواننده باقی می‌گذارد. فیلسوف نباید هیچ فضایی باقی گذارد.

    همان طور كه اشاره شد هدف فلسفه روشن كردن و هدف ادبیات اغلب راز پردازی و حیرت افزایی است. هدف فلسفه نیل به هیچ گونه كمال از نظر صورت ] یا فرم [ به خاطر خود آن نیست. ادبیات با مشكل پیچیده از نظر صورت]یا فرم [ هنری دست و پنجه نرم می‌كند و در تلاش ایجاد گونه‌ای تمامت است. فلسفه در مقایسه با ادبیات به نظر بی فرم می‌رسد. در فلسفه، مطلب این است كه مساله‌ای را محكم بگیریم و رها نكنیم و حاضر باشیم در حینی كه صورت‌بندیها و راه حلهای مختلف را امتحان می‌كنیم، آنچه را گفته‌ایم باز هم تكرار كنیم. وجه مشخص فیلسوف همین توان خستگی ناپذیر برای ادامه بحث از یك مساله است، اما آنچه معمولاً هنرمند را متمایز می‌كند شوق او به نوجویی است. در تعریف ادبیات؛ ادبیات شاخه‌ای از هنر است كه در آن در الفاظ استفاده می‌شود. ادبیات بسیار متنوع و وسیع است، و فلسفه بسیار كوچك. فلسفه تاثیر عظیم داشته، ولی عده فیلسوفانی كه آن تاثیر را گذاشته‌اند بالنسبه اندك بوده‌اند، دلیلش هم اینكه، فلسفه اینقدر دشوار است.

    ادبیات به یك معنا كار نیست. ادبیات چیزی است كه همه ما خود انگیخته قدم به حیطه آن می‌گذاریم و، بنابراین ممكن است شبیه بازی و بخصوص انواع بیشمار بازیهای فارغ از مسؤولیت به نظر برسد، انواع ادبی برای ما خصلت بسیار طبیعی دارند و بسیار به ما به عنوان موجودات شامل نزدیكند. ادبیات منحصر به داستان نیست، ولی در بخش اعظم آن، داستان و اختراع و نقاب و نقش بازی كردن و ظاهرسازی و خیال پختن و قصه‌گویی دخیل است. وقتی كه به خانه بر می‌گردیم و �روزمان را تعریف می‌كنیم� ماجراها را با شیرین‌كاری در قالب حكایت شكل می‌دهیم. بنابراین، به یك معنا می‌توان گفت كه همه ما چون از لفظ استفاده می‌كنیم، هستی ما در یك جو ادبی می‌گذرد، با ادبیات زندگی می‌كنیم، ادبیات استنشاق می‌كنیم، هنرمندان ادبی هستیم، دائماً برای شكل دادن جالب و دل‌انگیز به تجربه‌هایی كه شاید بدواً كسالت آور یا بی سر و ته و نامنسجم به نظر می‌رسید، مشغول به كار گرفتن زبانیم. اینكه این شكل دادن تا چه حد از حقیقت تخطی می‌كند، مساله‌ای است كه هر هنرمندی باید با آن روبرو شود. یكی از انگیزه‌های عمیق برای خلق ادبیات یا هر گونه هنری، تمایل به شكست دادن بی شكلی جهان و دلشاد شدن از طریق ساختن صورتهای مختلف از چیزی است كه و گرنه ممكن است آماری بی‌معنا به نظر برسد.

    فلسفه بسیار بر خلاف طبیعت است؛ كاری بسیار عجیب و غیرطبیعی است. هر معلم فلسفه یقیناً چنین احساس می‌كند. فلسفه عادات ما را در زمینه توده تصورات نیمه هنری یا نیمه ذوقی ما كه معمولاً بر آن تكیه می‌كنیم، بر هم می‌زند. هیوم می‌گوید حتی فیلسوف هم وقتی كه از كتابخانه‌اش بیرون می‌آید، بر می‌گردد به همین پیش فرضهایی كه به آنها عادت كرده است. فلسفه كوششی است در عالم اندیشه برای ادراك و بیرون آوردن عمیق‌ترین و كلی‌ترین تصورات ما. بآسانی نمی‌شود مردم را قانع كرد كه به سطحی كه فلسفه در آن عمل می‌كند حتی نگاه كنند.

    ادبیات برای اینكه ادبیات باشد، باید هیجانات ما را بر انگیزد، در حالی كه فیلسوف هم مانند دانشمند، كوشش مثبت به خرج می‌دهد تا توسل به هیجانات را از كار خودش بزداید. می‌توان اسم ادبیات را فنی منضبط برای برانگیختن هیجانات گذاشت.

    در ماهیت حسی هنر هم برانگیختن هیجانات هم وجود دارد. هنر با حسیات بصری و سمعی و بدنی سروكار دارد. اگر هیچ امر حسی موجود نباشد، هنر هم وجود ندارد. خود این واقعیت به تنهایی هنر را از فعالیتهای �نظری� متمایز می‌كند. بخش بزرگی از هنر - و شاید بخش اعظم هنر و شاید همه هنر ـ به معنایی فوق العاده كلی با میل جنسی ارتباط دارد ( كه این ممكن است حكمی متافیزیكی باشد).

    هنر بازی تنگاتنك و خطرناكی با نیروهای ناخودآگاه است. از هنر، حتی از هنر ساده، به این علت لذت می‌بریم كه عمیقاً و اغلب به طرزی درنیافتنی آرامش‌ها را بر هم می‌زند؛ و این از جمله عللی است كه هنر وقتی خوب است برای ما هم خوب است و وقتی بد است به حال ما هم بد است.

  11. #40
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    اتفاقا موضوع جالبي رو مطرح كردي اما ديدگاه مطرح شده در مقاله يكم قديميه . هر فيلسوف در بطن خودش يه جور هنرمنده و هر دستگاه فلسفي ( همون طور كه هنر ) يه جور شبيه سازي از جهان . در حقيقت فلاسفه دستگاه فلسفي خودشون رو با يه جور درك شهودي دريافت مي كنن و بعد براش دنبال دلايل علمي مي گردن.در عين حال زبان ادبي همون قدر يك نوع خاص زبانه با آرايه ها و تلميح هاي خودش كه زبان علمي . به عبارت ديگه هر نوشته ي علمي دوبار فريبنده تر از زبان ادبيه يكي به لحاظ همون معاني چند گانه ي لغات و عبارات كه خصوصيت هر متنه و ديگه به علت به وجود آوردن اين تصور در خواننده كه داره به بطن حقيقت متن دست پيدا مي كنه در حالي كه زبان ادبي با ماهيت مه آلود خودش از فريب دوم مبراست. اگه بقيه بتونن در اين خطم ادامه بدن مي شه اين نظريه ها رو با هم مقايسه كرد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •