تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 11 اولاول 12345678 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 107

نام تاپيک: محمد رضا شفیعی کدکنی

  1. #31
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    معراج نامه

    1
    آنگاه از ستاره فراتر شدم
    و از نسیم و نور رهاتر شدم
    ویراف وار دیده گشودم
    وان مرغ ارغوانی آمد
    چون دانه ای مرا خورد
    و پر گشود و برد
    در روشنای اوج رهایش
    بر موج های نور و گشایش
    می رفت و باز می شد هر دم
    در چینه دان سبزش
    صد رنگ کهکشان
    آنگه مرا رها کرد
    در ساحت غیاب خود و خویش
    آن سوی حرف و صوت
    در آن سوی بی نشان
    2
    آنگاه واژه ای به من آموختند
    سبز
    فهرست مایشاء و ماشاء
    تا
    بالاتر از فروغ تجلی
    پروازها کنم
    با میوه های حوری با جوی های شیر
    دیدم بهشتیان را محصور کار خویش
    فریادهای دوزخیان را
    با چشم های خویش نیوشیدم
    نور سیاه ابلیس
    می تافت آنچنان که فروغ فرشتگان
    بی رنگ می شد آنجا در هفت آسمان
    3
    ناگه دلم هوای زمین کرد
    وان ورد را مکرر کردم
    نام بزرگ را
    دیدم زمین آدمیان را
    نزدیک شد به من
    زیر مجره ها و سحابی ها
    نزدیک تر شدم
    آنگاه
    دیدم
    قلب شکنجه گاه های شیاطین را
    در صبح ارغوانی مشرق
    که با طنین روشن آواز عاشقان
    پیوسته می تپید
    4
    نزدیک تر شدم
    دیدم عصا و تخت سلیمان را
    که موریانه ها
    از پایه خورده بودند اما هنوز او
    با هیبت و مهابت خود ایستاده بود
    زیرا که مردمان
    باور نداشتند که مرده ست
    و پیکر و سریرش
    در انتظار جنبش بادی ست
    5
    آنگاه
    نزدیک تر شدم
    دیدم کنار صبح اساطیر
    روییده بوته های فصیحی
    که میوه شان
    سرهای آدمی ست اگر چند
    سرها بریده بود
    و سخن می گفت
    6
    آنگاه
    نزدیک تر شدم
    تندیس گرگ پیری دیدم
    فانوس دود خورده به کف داشت
    کاینک دمیده صبح قیامت
    دیدم که واژگانش
    مثل گوزن و کرگدن و گاو
    گویی که شاخ دارند
    پرسیدم از سروش دل خویش
    آواز باز داد که این خود
    آن
    آخرین
    شیطان مشرق است
    با گونه گونه گونه دروغش
    و آن
    فانوس بی فروغش
    7
    آنگاه
    نزدیک تر شدم
    دیدم فراخنای زمین را
    در زیر پای روسپیان تنگ
    دیدم که مسخ می شد انسان
    و آنگه به جای او
    می رست خوک و خرچنگ
    8
    آنگاه
    نزدیک تر شدم
    دیدم
    تن های بی سری که گذر می کرد
    در کوچه های سکن و برزن ها
    و گاه گاه زمزمه ای داشت
    من من تمام من ها
    پرسیدم از سروش دل خویش
    کاین بی سران چه قوم کیان اند ؟
    آواز باز داد که اینان
    انبوه شاعران و ادیبان
    فرزانگان مشرقیان اند
    گفتم
    فرزانگان مشرق اینان اند ؟
    گفت
    آری
    بر مرده ریگ مزدک و خیام
    فرزانگان مشرق
    اینان اند
    اینان که می شناسی و میبینی
    این
    مسکینان اند
    و آنگاه این سرود فرو خواند
    جز لحظه های مستی
    مستی و راستی
    که شورش شهامت آن ‌آب آتشین
    مرداب وار خون شما را
    با صد هزار وسوسه تهییج می کند
    و گرمی نوازش آن تلخ وار خوش
    در جنگل ملایم و
    مرجانی رگاتان
    تا انتهای هر چه گیاهی ست
    سرخینه می دواند
    و نعره می زنید
    که با شحنه ها طرف هستید
    و لحظه ای که سمتید
    هرگز
    برگ سکوت کوچه ی بن بستی را
    حتی
    با شیونی شبانه به هشیاری
    شیرازه بسته اید ؟
    حتی
    یک بار هم برای تماشا
    دل تان نخواسته
    در ازدحام کوچه ی بن بستی
    از دور یک ستاره ی کوچک را
    با دستتان نشانه بگیرید
    و یک صدا بگویید
    آنک طلوع ذوذنب از شرق
    شاید سری ز پنجره ای بیرون اید
    و با شما بخواند
    آواز دسته جمعی زندانیانی را
    که نقل های مجلس شان دانه های زنجیر است
    شاید گروهی
    از پس دیوارهای کوچه ی دیگر
    بیرون کنند سر و بگویند
    آری طلوع ذوذنب از شرق
    9
    آنگاه
    در لحظه ای که ساعت ها
    از کار اوفتادند
    و سیره ها به روی سپیدارها
    گفتند
    تاریخ میخ کوب شد اینجا
    دیدم که در صفیر گلوله ها
    مردی سپیده دم را
    بر دوش می کشید
    پیشانی اش شکسته و خونش
    پاشیده در فلق

  2. #32
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    آواره یمگان

    بیداری ملولش را
    در قهوه خانه های
    پر دود بندری دور
    از سرزمین قومی
    بیگانه با خدا
    تقسیم می کند
    و خوابهای دایره وارش را
    در کوچه های کودکی صبح
    هر روز صبح و عصر
    بر بوی بازگشت
    چشمش به روی صفحه پرکنده می شود
    در روزنامه هم خبری نیست
    گویا زمان ز جنبش باز ایستاده است
    آنجا شکنج زندان
    شاید اعدام
    وینجا بلای کژدم غربت
    پیری و انتظار
    آن سبزه زار مخمل روحش را
    فرسوده نخ نما کرده ست
    در کوچه های کودکی صبح
    آن شهسوار رندان
    می اید
    از نورتاب رشته ی ابریشم شفق
    بر قامت بلندش
    افکنده سرخ گونه ردایی
    می اید از جنوب
    می پوید از شمال
    او معنی تمام جهت هاست
    او نبض هر سکون و صدایی
    اما
    بیداری ملولش خالی ست
    چشمش
    به روی صفحه
    پرکنده میشود
    در روزنامه هم خبری نیست

  3. #33
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    با مرزهای جاری

    هر شب هجوم صاعقه
    هر شب هجوم برق
    هر شب هجوم پویش و رویش
    بر نقشه های سکن جغرافیای شرق
    بر نقشه های کوچک دیوار خانه ام
    در لحظه های ماندن و راندن
    هر شب هزار سیلاب خط های مرز را
    با خویش می سراید و در خویش می برد
    نزدیکم و چه دور
    دورم ولی چه نزدیک
    در آن چکامه ها
    می بینم آن حماسه ی جاری را
    در روزنامه ها
    هر شب هجوم صاعقه هر شب هجوم برق
    هر شب هجوم پویش و رویش
    بر نقشه های سکن جغرافیای شرق
    سازندگان اطلس تاریخ
    آن رودهای پویان
    جغرافیای ماندن را
    در آبرفت راندن شویان
    مرزهای جاری
    جا پای عاشقان
    ای مرزها که فردا
    هر سو
    شقایقان
    بر جای سیمهای خاردار شما
    خواهد رست
    خون در کدام سوی شمایان
    امشب نوار عرف و طبیعت را
    با هم
    خواهد دوباره شست ؟

  4. #34
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    فتح نامه

    ابر بزرگ آمد و دیشب
    بر کوهبیشه های شمالی
    اران تند حادثه بارید
    دیشب
    بارن تند حادثه
    از دور و دوردست
    دل بر هجوم تازه گمارید
    در کدام نقطه ی دیدار
    یا در کدام لحظه ی بیدار
    سیلابه ی عتابش
    خیزاب پیچ و تابش
    پویند اضطرابش
    یوارهای تاج محمل را
    همرنگ سایه در گذر نور
    ویران کند سراسر و حیران کند
    دیشب دوباره باز
    باران تند حادثه بارید
    باران تند حادثه دیشب
    دل بر هجوم تازه گمارید

  5. #35
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    آن عاشقان شرزه

    آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
    رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
    فریادشان تموج شط حیات بود
    چون آذرخش در سخن خویش زیستند
    مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
    دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
    می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خک
    اینک ببین برابر چشم تو چیستند
    هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
    باز آخرین شقایق این باغ نیستند

  6. #36
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    زادگاه من

    ای روستای خفته بر این پهن دشت سبز
    ای از گزند شهر پلیدان پناه من
    ای جلوه ی طراوت و شادابی پناه من
    ای جلوه ی طراوت و شادابی و شکوه
    هان ای بهشت خاطر ای زادگاه من
    باز آمدم به سوی تن زان دور دورها
    زانجا که صبح می شکفد خسته و ملول
    زانجا که ماه در افق زرد گونه اش
    در کام ابر می خزد آهسته و ملول
    باز آمدم که قصه ی اندوه خویش را
    با صخره های دامن تو بازگو کنم
    وندر پناه سایه ی انبوه باغ هات
    گلبرگ های خاطره را جست و جو کنم
    هر گوشه ای ز خلوت افسانه رنگ تو
    یاد آفرین لذت بر باد رفته ای ست
    وان جویبار غم زده ات با سرود خویش
    افسانه ساز لحظه ی از یاد رفته ای ست
    ای بس شبان روشن افسانه گون که من
    در دامن تو قصه به مهتاب گفته ام
    وز ساحل سکوت تو با زورق خیال
    تا خلوت خدایی افلک رفته ام
    ای بس طلیعه های گل افشان بامداد
    کز جام لاله های تو سرمست بوده ام
    و ای بس ترانه ها که به آهنگ جویبار
    آن روزها به خلوت پکت سروده ام
    آن روزهای روشن و رویان زندگی
    دوران کودکی که بر آن لحظه ها درود
    در دامن سکوت تو آرام می گذشت
    خاطر اسیر خاطره ای کودکانه بود
    آری هنوز مانده به یاد آنچه نقش بست
    آن روزها به خاطر اندوه بار من
    وان نام من که بر تنه آن چنار پیر
    زان روزگار مانده به جا یادگار من
    با لکه های ابر سپیدت که شامگاه
    ایند بر کرانه دشت افق فرود
    چون سوسنی سپید که پر پر شود ز باد
    بر موج های ساحل دریاچه ای کبود
    با آن چکادهای پر از برف بهمنت
    با آن غروب های شفق خیز روشنت
    وان آسمان روشن همرنگ آرزو
    وان سوسوی شبانه فانوس خرمنت
    همواره شادمانه و شاداب و پر شکوه
    چون نوشخند روشنی بامداد باش
    هان ای بهشت خاطره ای زادگاه من
    سرسبز و جاودانه و بشکوه و شادباش

  7. #37
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    گفت و گو


    گفتم : این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش ؟
    گفت : صبری تا کران روزگاران بایدش
    تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست
    گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش
    گفتم
    آن قربانیان پار
    آن گلهای سرخ ؟
    گفت : آری
    ناگهانش گریه آرامش ربود
    وز پی خاموشی طوفانی اش
    گفت : اگر در سوک شان
    ابر می خواهد گریست
    هفت دریای جهان
    یک قطره باران بایدش
    گفتمش
    خالی ست شهر از عاشقان وینجا نماند
    مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش
    گفت : چون روح بهاران
    اید از اقصای شهر
    مردها جوشد ز خک
    آن سان که از باران گیاه
    و آنچه م یباید کنون
    صبر مردان و
    دل امیدواران بایدش

  8. #38
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    زان سوی خواب مرداب


    ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
    ارامش گلوله ی سربی را
    درخون خویشتن
    این گونه عاشقانه پذیرفتند
    این گونه مهربان
    زان سوی خواب مرداب آوازتان بلند
    می خواهم از نسیم بپرسم
    بی جزر و مد قلب شما
    آه
    دریا چگونه می تپد امروز ؟
    ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
    دیدارتان ترنم بودن
    بدرودتان شکوه سرودن
    تاریختان بلند و سرافراز
    آن سان که گشت نام سر دار
    زان یار باستانی همرازتان بلند

  9. #39
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    سوک نامه

    موج موج خزر از سوک سیه پوشان اند
    بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموش اند
    بنگر آن جامه کبودان افق صبح دمان
    روح باغ اند کزین گونه سیه پوشان اند
    چه بهاری ست خدا را ! که درین دشت ملال
    لاله ها اینه ی خون سیاووشان اند
    آن فرو ریخته گل های پ ریشان در باد
    کز می جام شهادت همه مدهوشان اند
    نام شان زمزمه ی نیمه شب مستان باد
    تا نگویند که از یاد فراموشان اند
    گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ
    سرخ گل های بهاری همه بی هوشان اند
    باز در مقدم خونین تو ای روح بهار
    بیشه در بیشه درختان همه آغوشان اند

  10. #40
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    شرمنده برق


    در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
    چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم
    جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
    گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم
    در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
    دیوانه دیدار حریم دل خویشم
    بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
    آب گهرم روشنی محفل خویشم
    در کوی جنون می روم از همت عشقش
    دلباخته ی راهبر کامل خویشم
    با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
    ایینه صفت پیش رخش حایل خویشم
    خکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
    شرمنده برق سحر از حاصل خویشم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •