پيش تر
آستين مقابل چشمان ميگرفتم
تا لبخندي را پنهان کنم
حال، پنهان ميکنم
اشکها را
پيش تر
آستين مقابل چشمان ميگرفتم
تا لبخندي را پنهان کنم
حال، پنهان ميکنم
اشکها را
هميشه كمي از او ترسيده ام؛
اكنون او دارد مي ميرد
من گيسوانش را نوازش مي كنم
و كلمات آرامش بخشي مي گويم.
تلالوي نور خورشيد
خيره كرده قسمت ساحلي را
و تابستان مي آيد
هنوز هم بازوان خالي ام مي طلبند
پسرم را كه سه سال است رفته.
اگرچه تو هيچ گاه دور از ذهنم نيستي
اينجاست كه بيشتر احساس مي كنم تو را
جايي كه زمين مي چسبد به آسمان.
آژير حمله هوايي
دوباره...
لگد مي زند. لگد مي زند
بچه
در شكمم.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)