از تمرين تئاتر بر مي گشتم كه ماشين اقاي قربانزاده كارگردان تئاتر جلوي پايم ترمز كرد . لبخند زنان شيشه را پايين كشيد و گفت:" اجازه بدهيد شما را برسانم."
دستپاچه شدم و گفتم:" نه خيلي ... ممنونم راه زيادي نيست."
در سمت جلو را باز كرد و من چاره اي جز سوار شدن نداشتم .
" شما استعداد عجيبي در زمينه تئاتر داريد . از ديدن بازي شما لذت مي برم."
با شرم گفتم:" از لطف شما ممنونم."
وقتي پياده شدم از او تشكر كردم . برايم دست تكان داد و بوق زد . فريبرز سلامم را با نگاه خشك و سردش پاسخ داد . لحنش عجيب عصبي بود و پرسيد :" كارگردان تئاتر شما همه ي اعضا را تا دم در خانه مي رساند؟"
مي دانستم ز پشت پنجره ما را ديده. " مسيرمان يكي بود."
پوزخند زد :" اوه! مسيرتان يكي بود ." آنگاه با غضب روي مبل نشست و دوباره گفت:" مسيرتان يكي بود خوب است ."
هنوز ايستاده بودم و جرات نداشتم بروم لباسم را عوض كنم .
" روز اول به شما گفتم حوصله بازي هاي دخترانه را ندارم . گفتم يا نه؟"
صدايش هر لحظه بلند تر مي شد . فكر نمي كردم تا اين حد از اين كار ناراحت شود . سرم را پايين انداختم و گفتم:" تكرار نمي شود معذرت مي خوام."
راضي نشد و آمد و مقابلم ايستاد . " يكبار ديگر تكرار شود ناچارم شم را بفرستم پيش خاله ات ."
از تهديدش دلم گرفت . از مقابلم گذشت تازه جرات پيدا كردم و گفتم:" با وجودي كه كاري بر خلاف قانون و شرع انجام ندادم ولي با اين حال مي پذيرم كه اشتباه كردم ." و با سرعت به اتاقم رفتم .
ساعت سه بعد از ظهر بود و من حسابي گرسنه بودم . بت كمال تعجب ديدم هنوز ناهار نخورده ." شما بايد ناهارتان را بخوريد . از امروز به بعد من هرروز تمرين دارم و هر روز همين ساعت بر مي گردم."
خشك و بي تفاوت گفت:" منتظر شما نبودم اشتها نداشتم." خوب مي دانستم دارد انكار مي كند . " از فردا بعد از تمرين منتظر من مي ماني . خودم مي آيم دنبالت ."
" اينجوري خيلي براي شما دردسر مي شود . گفتم كه ديگر تكرار نمي كنم . "
زل زد به چشمانم و گفت:" همين كه گفتم...در ضمن خوراك لوبيا هم خيلي خوشمزه شده . الان كه امتحاناتت شروع شده بايد تمرين را تعطيل مي كرديد ."
براي خودم آب ريختم و او بي معطلي ليوان را برداشت و تا ته سر كشيد .
" فردا چه امتحاني داري؟"
" ادبيات . دبيرمان هم خيلي سخت گير است."
به روي هم لبخند زديم . نمي دانم چه در نگاهم ديد كه گفت:" اگر خيال مي كني كه سوالات امتحاني را در اختيارت قرار مي دهم بايد بگويم متاسفم."
" زياد كه سخت نمي گيريد؟"
"چرا اتفاقا هميشه از راحتي و آساني سوالهاي طرح شده بدم مي آيد . امتحان بايد امتحان باشد."
كمكم كرد تا ظرفها را جمع كنم و بعد هم خودش جلوي ظرفشويي ايستاد .
" تو فردا امتحان داري برو به درست برس ."
تشكر كردم و به اتاقم رفتم .
دو ساعت بعد در به صدا در آمد . از من كتاب خواست من هم براي استراحت و نوشيدن چاي به نشيمن رفتم . با ديدن من و سيني چاي كه در دستم داشتم لبخند زد و گفت:" چه كار خوبي كردي."
نيم نگاهي به ورقه پرسش ها اندختم و گفتم:" هنوز تمام نشده؟"
" چرا مي خواهم از بين سوالهايي كه انتخاب كرده ام مشكل ترين آنها را برگزينم . چيه ؟ از حالا داري تقلب مي كني ."
" نه من درسم را آماده كرده ام."
ديگر نگاهي به ورقه نينداختم و چاي را سر كشيدم . به پشتي صندلي تكيه داد و گفت:" دوست داري از كدام فصل سوال بيشتري طرح كنم ؟"
" فصل دوم . فصل دوم را خيلي دوست دارم . البته فصل سوم هم بد نيست ."
" در كدام فصل مشكل داري؟"
" فصل پنجم ."
" خوبامشب باهم رفع اشكال مي كنيم . چطور است ؟"
برايم توضيح داد كه هر چيزي را چند بار بخوانم تا حفظ شوم بعد حفظ شده ها را بعد از نيم ساعت روي كاغذ بياورم .
" پس فردا چه امتحاني داري؟"
" زبان . خانم گرمارودي."
نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" زبان كه مشكلي نداري؟"
" هيچ وقت نداشتم اما دوسال پيش زبان را هم تجديد شدم."
" هيچ وقت به من نگفتي علت ناكهاني افت تحصيلي تو چه بود؟"
خيره در زلال سبز چشمانش لب پايينيم را گزيدم . سكوت طولاني شد و او با لبخند نا مفهومي گفت:" اگر نمي خوهي بگويي مشكلي نيست . قبول مي كنم كه تنها به خاطر قتل مادر بزرك و دوستت نتونستي به تحصيل ادامه دهي ! ولي اين دوقضيه پارسال اتفاق افتاد دو سال پيش چرا..."
با ديدن ناراحتي ام ادامه نداد. كتابها را بست و با عزمي راسخ گفت:" درست را خواندي؟"
" بله يك دور خواندم ."
" حاضري برويم كمي بيرون قدم بزنيم؟"
متعجب از اين پيشنهاد موافقت كردم .
با لبخند گفت:" پس لباس گرم بپوش . كلاهت را هم سرت بگذار هوا فوق العاده سرد است."
پالتويم را پوشيدم و شال و كلاهم را براداشتم .