البته که دورغ نمی گویم.
از یک طرف دلم از نزدیک شدن لحظه ی دیدارش از شوق می لرزید و از طرف دیگر طاقت دیدن خواری اش را نداشتم. خاطره هارا به روی بند دلم کشیدم و با تکان دادنش تلنگری به ان زدم و به لحظه ی اخرین دیدارمان رسیدم.
وقتی که می رفت نوید بازگشت را می داد و ان سفر را کوتاه و چند روزه می دانست. حتی به خاطرش هم خطور نمی کرد که در این سفر حادثه ی دردناکی انتظارش را می کشد.
علی می رفت تا پدرش را از بند نجات دهد و حالا خودش هم در بند بود.
ایرین بی قرارو نا ارام یک بند می پرسید که چرا نمی رسیم. غژغژ برف پاکن بر روی شیشه ی اتومبیل سوهان روحمان بود و سیلاب باران همدرد اشک هایمان.
هیچ کس قصد شکستن سکوتی را که گوشخراش تر و ازردهنده تر از هر فریادی بود نداشت و هرکس با غوغایی درون وجودش زجر می کشید.
با صدای دایی احمد به خود امدم:
_روشا جان رسیدیم پیاده شو.
چشم های بسته ام را گشودم و به اطراف نگریستم. باران هنوز به شدت می بارید و برگ های درختان که هنوز سرسبز بودند از تمیزی برق میزدند. نگاهم به ساختمان زندان میخکوب شد و زلزله درد قلبم را در سینه لرزاند. لرزشی که به قصد ویرانی همه ی وجودم تمامی نداشت.
سرم گیج می رفت و در استانه ی سقوط بودم که دایی احمد زیر بازویم را گرفت و گفت:
_خودت را کنترل کن. باید در مقابل علی ارام باشی و دلداری اش بدهی.او از درون ویران است و اگر تو را با این حال ببیند قدرت تحملش را از دست خواهد داد. در ضمن حواست به ایرین هم باشد که این ملاقات اثر بدی در روحیه اش نگذارد. همین الان هم شش دانگ حواسش به توست که این تور بی قراری.
در حالی که تمام وجودم در استانه ی از هم پاشیدن بود چطور می توانستم ارام باشم.
در اتاق سرد و نمناکی که یک میز در وسط و چند صندلی ئر اطرافش قرار داشت نشستیم و منتظر امدن علی شدیم.
با وجود مقاومتم پلک چشماهم می لرزیدند و مژه هایم سماجت می کردند تا اشک را از دیدگانم بیرون برانند.
عطیه به زحت می کوشید تا خوددار باشد و امواج پرتلاطم درد را در گرداب سینه اش غرق کند.
صدای پایی که نزدیک می شد مژده ی رسیدن به لحظه ی دیدار علی را می داد. قلبم جست و خیز کنان به پایکوبی پرداخت. دستم را بر روی سینه ام فشردم و اه حسرتی از سینه بیرون کشیدم. سپس نگاه مشتاقم را به استقبالش فرستادم به استقبال مردی که عاشقانه دوستش داشتم و در تمام مدت دوری اش حتی یک لحظه هم تصویرش از مقابل دیدگانم دور نمی شد.
ان قدر زارو نزار بود که نشناختمش از ان هیکل درشت و متناسب فقط پوست و استخوانی باقی مانده بود . در چهره ی زردو گونه های فرورفته اش چشمان سیاهش دیگر جذابیتی نداشت. ما را که دید بر قدم های سستش کمی شتاب داد و در مقابل تک تک ما سرفرود اورد و اغوش به رویمان گشود.
در لبخند بی رنگش درد بود دردی که از درون وجودش را می خورد و در ظاهر در مقابل دیدگان ما سرافکنده اش می ساخت.
ایرین بهت زده به پدرش می نگریست و بعید به نظر می رسید که شناخته باشدش اما زمانی که علی مشتاقانه اغوش به رویش گشود و با صدایی لرزان از شوق گفت:
_ایرین، عزیز دلم، بیا بغل بابا.
او را شناخت و در اغوشش جا گرفت. اشکهایم فرصت را از دست ندادند و بر گونه هایم باریدند.
ایرین سر از روی سینه ی پدرش برداشت و با کنجکاوی امیخته با تاثر پرسید:
_پس چرا این ریختی شدی بابا جون!
در حال نوازش گیسوانش پاسخ داد:
_مریض شده بودم عزیزم ولی حالا دیگر حالم خوب است.
_خوب پس بیا بریم خونه.
_حالا نه عزیزم بعدا می ایم اینجا خیلی کار دارم.
سپس رو به من کرد و افزود:
_تو خوبی روشا جان. یک کم لاغر شدی.چرا؟
صدایم را با فشار از لابلای بغض گلویم بیرون فرستادم:
_تو هم همینطور. اینجا خیلی بهت سخت میگذرد؟
_مهم نیست تحمل می کنم. فقط دوری از تو و ایرین اذیتم می کند. خودت می دانی که من حتی تحمل یک لحظه دوریتان را نداشتم پس بفهم چه میکشم. چشم هایم گیج شده سرگردان مانده اصلا نمی فهمد کدامیک از عزیزانم را با نگاهش ببلعد. تو و ایرین یا عطیه و بهزاد. وقتی دیدمتان یک لحظه فراموشم شد در چه مخمصه ای گرفتارم. انگار دوباره در جمع خانواده ام باورت می شود روشا؟
_تو مرا از خودت بیگانه دانستی. چرا از همان روز اول در اغاز این ماجرا پشت پا به عهدو پیمانمان زدی و حقایق را ازم پنهان کردی؟ درست است که من حتی یک لحظه هم در وفاداری ات شک نکردم اما حق من این نبود علی ، داشتم از فکر و خیال دیوانه می شدم.
_مرا ببخش. باور کن برایم خیلی سخت بود که تو بدانی پدرم ادم کشته و بعدش هم خودم در اثر خشم و غضب و نفرت از ان هرزه چیزی نمانده بود همان کار را بکنم. عشق واقعی را نه می شود کشت نه ریشه اش را کشید تا خشک و بی بر شود و من در این مدت با اشک هایم ریشه اش را ابیاری کردم تا روزبه روز شکوفاتر شود. تو همیشه و در همه حال در خیال و رویاهایم جا داری و فکر و قلب و جسم و روحم انباشته از یادت است. حالا که دوباره دیدمت دوریت سخت تر می شود.
_تا وقتی تو اینجایی من و بچه هایمان هم همین جا در استانبول می مانیم. نگو نه چون امکان ندارد از تصمیمم برگردم.
بهت زده به من خیره شد و با تعجب پرسید:
_منظورت از بچه هایمان چیست؟
سرم را یک وری کج کردم ابرو تاباندم و گفتم:
_حدس بزن
به شوق امد و گفت:
_وای خدای من. نکند منظورت این است که بارداری!
_چند روز بعد از اینکه تو رفتی فهمیدم عشقمان دوباره ثمر داده.
دستم را میان دستهایش گرفت و در حال بوسیدنش گفت:
_نمی دانی چقدر خوشحالم. باید بیشتر مواظب خودت باشی. تو حالا دیگر فقط خودت نیستی اگر غصه بخوری به بچه مان هم صدمه خواهی زد.
نمی گذارم اینجا بمانی برگرد ایرانم
با سماجت سرتکان دادم و گفتم :
- نه برنمی گردم.به اندازه کافی ازت دور بودم,حالا دیگرمی خواهیم
نزدیکت باشم.
- من نمی توانم خودخواه باشم روشا. با وجود اینکه قلبم بی طاقت شده و شب و روز صدایت میزند امکان ندارد بگذارم بمانی.
- هیچ قدرتی نمی تواند مانع ماندنم شود خواهی دید.
خنده تلخی کرد و گفت:
- حالا که می بینی ضعیف و بی قدرتم و توانی دروجودم باقی نمانده در مقابلم می ایستی وسرکشی می کنی .چه آرزوها در دل داشتم , افسوس.
لحظه ای که تحت تاثیر یک خشم آنی گلوی ,گلوی گوزل رافشردمواوتعادلش را از دست دادوسرشبه دیوار خورد.وقتی فهمیدمچه سرنوشتی ممکن است در انتظارم باشد,مشت آرزوهایم را باز کردم و بر پوچی شان خندیدم.
- تو مرتکب گناهی نشده ای علی.هم خودت این را می دانی وهم آن زن هرزه.وقتی گونل مشاعرش رابازیابد,می تواند بر بی گناهی ات گواهی دهد.
- اوتشنه خون من وباباست.غیر ممکن است رضایت بدهد.
- من سراغش می روم ووادارش می کنم که این کار را بکند.
باترشرویی گفت:
- نه تو حق این کار رانداری .همین من خودم را گرفتار کردم کافی ست .
- نمی توانی جلویم را بگیری .من برای نجاتت تا پای جان می ایستم ,چون بدون تو جانی برایم باقی نمی ماند.مایا باهم از این کشور می رویم,یاباهم می مانیم.
نگاهش رامتوجه عطیه و بهزاد ساخت که درسکوت گوش به سخنانمان داشتند وگفت:
-مراببخشید دیدن همه ی شما ذوق زده ام کرده دلم می خواهد ساعتها با تک تک عزیزانم حرف بزنم .مخصوصا با تو بهزاد جان که حالا از دوجهت برایم عزیزی, هم به خاطر دوستی دیرینه مان که بهترینی و هم بخاطر اینکه حالا دیگر داماد این خانواده ای .نمی دانی وقتی دایی احمد بهم خبرداد که قرار عقدکنیدوبه اینجا بیایید,چقدر خوشحال شدم.این بزرگترین آرزوی من بود,البته دلم می خواست در فرصتی مناسبی خودم برایتان جشن می گرفتم ودست به دستتان می دادم.قول بده عطیه را خوشبخت کنی.او لیاقت خوشبختی را دارد چیزی که یک عمر از آن محروم بوده.
بهزاد دست علی را حکم در دست فشرد با لحن اطمینان بخشی گفت :
- مطمئن باش علی جان تمام تلاشم را برای خوشبختی ات می کنم .برای بدست آوردنش کم تلاش نکردم .صدبار ازش جواب نه شنیدم و از رو نرفتم .خوشبختانه سماجتم نتیجه داد .
خنده ی ره گم کرده ای,راه لبهایش را بازیافت وبر روی ان نشست وگفت:
- می دانستم که فقط تو می توانی عطیه را از رو ببری و حریفش شوی .بپا حال که ازش بله گرفتی,تلافی نه گفتنهایش را در نیاوری که ان موقع با من طرفی.درست که حالا ضعیف و ناتوان شده ام اما بای دفاع از خوشبختی خواهریکی یکدانه ام همیشه شیرم .این پرنده بال و پر شکسته ,وقتی پای منافع عزیزانش به میان بیاید,عقاب تیز پرواز است.
- چه شیر باشی یا روباه چه پرنده بال و پر شکسته یا عقاب تیز پرواز,همیشه تاج سرمایی و گوش به فرمانت دارم.
عطیه گفت: