سلام
اين حدود 95% داستانها از صفحه اول تا همين پست آخري هستش
البته بعضي از داستانها كه طولاني تر بودند توش نيستکد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
به هر حال اگه به كار مياد دانلودش كنيد
موفق باشيد
سلام
اين حدود 95% داستانها از صفحه اول تا همين پست آخري هستش
البته بعضي از داستانها كه طولاني تر بودند توش نيستکد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
به هر حال اگه به كار مياد دانلودش كنيد
موفق باشيد
مولود جرنگي
ميدود جلو: اجازه بديد كمكتون كنم.
- لازم نكرده .
- سنگينه ؟
- هست كه هست.
سماجت ميكند . ميايستي . بارت را زمين ميگذاري و چپ چپ نگاهش ميكني از فرصت استفاده ميكند ميدود جلو، كيسه ها را بر ميدارد و سريع دور ميشود تا در خانه. موقع رفتن ميگويد: خسته نباشيد.
ميماني . آخر اين از كجا پيدا شد ؟ كشيك ميكشد كي ميروم و كي ميآيم.
دفعه اول توي پنجره منتظر ايستاده بود تا همسايه روبرويي را ببيند. تا وانت بار رسيد، پايين آمد. و ديد اثاثيه زياد و كمك كم را ؟
اما تو عادت كرده اي به اين كارها، به بردن و آوردن، پس لزومي نداشت از او كمك بخواهي كه خودش خواست - و دويد جلو و تا آخر كار همراهي كرد. تو آنروز هيچ كس را خبر نكرده بودي از فاميل .
خانه پدر كجا از اين كارها ميكردي كه حالا ميكني ؟!
حالا كسي تنهاييت را بهم ميريزد . تلفن . و صداي آشنا اصلاً نميداني شماره را از كجا پيدا كرده ؟
آنسوي خط:
- براتون يه قطعه دارم ميخواهيد بخونم خوشتون مياد . و شروع ميكند : ميآيي از ابتدا - غمگين . نگران . كاش درد درونت را ميفهميدم و ...
گوشي را ميگذاري لحظاتي بعد صداي بوق ممتد مجبورت ميكند دو شاخه را از پريز بكشي. خودت را ميكاوي . احساس چيزي حرفي نداري براي گفتن . اما او ابتداي شور و مستي . آخر چگونه ميتواني به او بگويي:
- من شوهر دارم آقا دست از سرم برداريد.
حتماً بعدش بايد توضيح بدهي و او توضيح بخواهد . بابي از جهت آشنايي . حالت بهم ميخورد از اين افكار . از اين تيپ آدمهاي سمج . اصلاً چرا نميرود سراغ يه دختر؟
توي اين كوچه كه دخترها زيادن؟
تو آنها را ديدهاي . هر روز دنبال رنگ و قلم مو ميروند. براي نقّاشي. هنرمند نيستند اما بكارشان ميآيد. ميشود موها و ناخنها را هم رنگ كرد . مثل رنگ كردن ديگران وقتي از رنگ كردن خودشان خسته ميشوند . بعضيها ميگويند :
اينم خودش هنريه. هنر دلبري!
ياد حرف پسر ميافتد :
- خيلي دلبري عزيزم !
مثل برق گرفتهها برگشته و نگاهش كرده :
- كثافت حالمو بهم ميزني !
و سريع دور شده . و يك هفته بيرون نيامده . تلفن را كشيده و برادر آمد و گفت :
- نيستي ؟ زنگ نميزني ؟ شوهر زنگ زده و ...
نگران ، ياد شوهرت مياُفتي دو سال كم نيست براي يك عادت يكساله . كه گفتي :
- نرو
- نميشود
- مرا ببر
- نميشود
- مرا رها كن
- نميشود
- چرا نميشود ؟ چند دفعه ميگوئي نميشود ؟
اين را پسر ميگويد. گريهات ميگيرد.
- داري گريه ميكني ؟ من باعث شدم ؟ بگيد چي شده ؟
دستپاچه ادامه ميدهد:
- باور كنيد دست خودم نيست . آخر چرا نميخواهيد با من حرف بزنيد ؟ يه چيزي بگيد .
و بعد التماس و ... و شوهرت آنسوي خط :
- صبر كن عجله ميكني. من هنوز پول يه خونه رو در نيارودم . راستي برات چند تا عكس و يه خرده خرت و پرت فرستادم . حتماً خوشت مياد :
پسر ميگويد :
- از شما خوشم اومده.
و تو ميانديشي به خوش آمدنها . يكي در خرت و پرت فرستادن و ديگري در جاري شدن با او.
خودت چي ؟ از كدام ؟ از اينكه پس فردا صاحب خانه شدي و شوهرت آمد . ماشين خريد تا پسر ببيند شوهرت را . تا بداند كه بيكس و كار نيستي . آنوقت ميرود سراغ دخترهاي همسايه
بازو در بازو و بتو كه ميرسد ميخندد :
- ببين زياد هم دستپاچلفتي ، نيستم.
براي شما تمام لذتهاي دنيا خلاصه شده ، به نشون دادن دوست دخترهاتون.
شوهرت ميگويد:
- دوست شدم اينجا با چند نفر
- دختر يا پسر بلا ؟
- اين چه حرفيه ميزني عزيزم . من موي تو رو با صدتا دختر عوض نميكنم
اين حرفها را ، همان اَوايلش زده بود وقتي كه تازه رفته بود و تند و تند زنگ ميزد .
نوشته بود :
- آزادي . آزادي روابط . بايد ببيني .
و تو گفته بودي :
- چطوري ببينم؟ راستي نميخواي برگردي؟
منتظر همين كلمات . عكس فرستاده زياد . مثل دخترهاي همسايه با هر كدومشون نشسته وايستاده خندان و حتي گريان شانه به شانه سر به سر و احتياط كرده بود و جلوتر رفتهاش را نفرستاده بود بعد نوشته:
- با همكارهايم آشنا شو.
و توضيح داده بود در مورد مو بلنده ، كوتاهه و ... آنگار فراموش شده بودي نبودي فقط بودي تا پول خارجي دريافت كني و بعد ريال و بعد بروي خريد ترجيح دادي ديگر توي اين پاساژ و آن پاساژ علاف نشوي تا سر خريد بهترينها كلنجار نروي تا آنها مجبور نشوند شلوارشان را جا به جا كنند . تا آنها را استفاده كني و عدهاي را دنبال خودت بكشاني و توي شلوغي وادار شوند دستي برسانند و تحمل و تحمل اما گوئي خيال ندارد برگردد . آخرين بار خودش گفته بود:
- تا پول خونه راه زيادي مونده .
و تو ميبيني تا پايان اين سناريوي نافرجام . كه حاضري تحملش كني . و تحمل نيشخند زنهاي شوهردار. كه بگويند: كم بخور و گرد بخواب .
و سريع با شوهرانشان دور شوند . كه نكند موقع جواب دادن چشم در چشم شوهرانشان . كه نكند دلشان طوري شود . حالا آمدهاي كوچه اي ديگر . آدمهاي ديگر . ناشناس اما گوئي همه حس ششم دارند . فهميده اند شوهرت نيست كه ميپرسند از خودشان : تا كي ؟ احتياج ندارد ؟ نياز و غريزه پس چي؟
پسر از نياز حرف زده بود.
- راه رفتنتون قشنگه ،انگار ميرقصيد . ميشه يه دفعه بيام خونتون برام برقصيد ؟
گوشي را گذاشتي و گفته بودي :
- خفه شو ديگر.
سرت را ميان دستهايت ميگذاري . ميخواهي ديوانه شوي . از بس كه نشسته اي و فكر كردهاي چندبار خانه فاميل سردي رفتار . آخر تقصير تو چيه ؟ بلند ميشوي براي رفتن به خانه پدرت . تا اتاقهاي خالي از هياهو و هيجان را نبيني . ابتدا بايد كوچه را ببيني . اين مزاحم سمج نباشد . هيچ كس . سريع از پله ها پايين ميآيي . پشت در ميماني . صداي باز شدن در همسايه .
منتظر ميايستي . آهسته لاي در را باز ميكني . دو تا دختر از در بيرون ميآيند دور ميشوند . پشت سر آنها پسر ميآيد . با يك شلوار گرمكن تنگ . خوشحال است . منتظر دور شدن آنها . به خانهات نگاه ميكند . در را ميگشايي . بيرون ميآئي . ميماند ، از تعجب زبانش بند ميآيد . ميروي دنبالت ميدود :
- خانم . خانم . خانم . بذاريد توضيح بدم . باور كنيد باور كنيد ...
حميد صــابري
- «مامان!»
- «بله، ليدا جان»
- «مادر بزرگ دوباره دارد گريه مي كند»
زن جوان وارد اتاق شد ديوارهاي اتاق از نقاشي و عروسكهاي مختلف كه به اطراف نگاه مي كردند پر بود، كنار رختخوابي كه زير پنجرهي نيمه باز بود ايستاد ، به چهره پيرزن كه در رختخواب بود نگاهي كرد، قطرات اشك از چشمان بستهي پيرزن سرازير بود. صورتش از سفيدي نوراني مي نمود، اشك بين چروكهاي زياد صورتش سرگردان بود. روسري سفيد، موهاي سفيد و رختخوابي با ملحفه هاي سفيد جذابيتي به چهرهي مادر داده بود كه فاطمه نمي توانست به راحتي حرف بزند:
«مادر ! چرا گريه مي كني؟ .... چرا چشمهايت را باز نمي كني؟.... طوري نشده است ، انسان هست و بيماري.... بس كن ! ....
ليدا جان ! لباسهاي مادر بزرگ را بياور»
دختر در حاليكه كلي كتاب و دفتر اطراف خود پهن كرده بود و گوشهي اتاق روي آنها خم شده بود گفت: «من نمي توانم ، دارم تكليفهاي رياضي ام را مي نويسم»
- «پس به خاله زهرا بگو»
دختر مدادش را به وسط دفترش كوبيد و از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه برگشت.
خاله زهرا با يك كيف وارد اتاق شدو به آرامي به طوريكه مادر نشنود گفت: «تازه لباسهايش را عوض كرده بوديم»
دو دختر به آرامي لباسهاي او را در آوردند. انتهاي موهاي سپيد مادر حنا بسته بود، حتماً به خاطر بيماري، چند هفته اي بود كه توان حنا بستن نداشته. چشمان مادر همچنان بسته بود و قطرات اشك آهسته در چين هاي صورتش حركت مي كرد گويي مرده اي است كه او را كفن مي كنند و اشكهاي جا مانده از دنيايي دارد كه بايد خارج شود.
فاطمه آهسته ملحفه را تا روي سينه مادر كشيد وهر دو خواهر به آهستگي از اتاق خارج شدند.
-«تقصير ما چيست ؟ چقدر اصرار كرديم كه توي آن خانه تنها نمان ؟ .... خانه ما كه نمي آيد كه چي از شوهرم خوشش نمي آيد.... چرا ؟.... تار ، چه ميدانم گيتار مي زند.... نماز و روزه را جدي نمي گيرد .... نمي دانم .... گفتم به تو احتياج دارم ، تا از سر كار بيايم بچه ها دو ساعت تنها هستند ، وقتي هم بيايم تا آخر شب كار خانه هست و كله سحر هم بايد بروم .... اينطوري خوب شد ؟ .... همسايه ها زنگ بزنند بگويند مادرتان را به بيمارستان بردند ، نمي گويند بچههاي بي معرفتش كدام گوري هستند؟ ... آبرو برايمان نماند»
-«توي آن محله ، همه رقيه بيگم را مي شناسند . مگر نديدي زنها هر جا مي ديدنش دستش را مي بوسيدند و با چه حالي دخترآقا صدايش مي كردند . اگر مراسم نذري و آش شله قلمكار كسي نمي رفت بعد چقدر گله مي كردند. هر كس نذر سفره كبود داشت يكراست به خانه ما مي آمد ، سفره سبز و كاسه ، بشقاب سبز و گلدان و گل سبز و شيريني با تزيين سبز سريع آماده بود. براي روضه بي بي رقيه و موسي بن جعفر تا مادر نخود و كشمش و چند دانه اسپند و خرما داخل پلاستيك منگنه نمي كرد بقيه شروع نمي كردند .... خوب ، اينجا توي طبقه چهارم آپارتمان كه همسايه ها سالي يكبار با هم جمع نمي شوندوسالي يكبار چهارشنبه ها ختم سوره انعام نمي گيرند كه هيچ ، اسم و فاميل همديگر را نمي دانند ، بـيايد كه چه؟»
صداي اذان مغرب از پنجره نيمه باز خودش را وارد خانه كرد ،فاطمه پلاستيك دواها را برداشت و به اتاق مادر رفت چشمان مادر باز بود به فاطمه نگاه مي كرد، لبخند فاطمه شكفت، با خوشحالي به طرف مادر رفت و كنارش نشست يكدفعه نيم خيز شد، تشك مادر خيس خيس بود ولي چشمان مادر اشكي نداشت.
ماهك طاهري
خيلي اتفاقي براي بار دوم هم او را مي بيند. در خانه را كه باز مي كند زن روبرويش به وارسي همان يك گلدان پيچك دو رنگ آنقدر خودش را مشغول كرده تا يكي بيايد و در راباز كند. نه، او حتم داشته كه آن يكي همان است كه بايد در را باز كند.
همه ماجرا ، راستش به عيد هم نمي كشد. همان روزهاي آخر اسفند قال قضيه كنده مي شود. خودش معتقد بود: عيد جفت شيش آوردن آدمي است كه دارد مات مي شود. اگر ماهي پشتك بزند و آب در آينه برقصد كه همه اش حرف است ؛ حتما سكه از سكه مي افتد آنهم در ظرف بلوري كه لابد تراشه هاي آن چناني دارد .اين حرف و حديث ها همه حرف همان آدمي است كه دارد مارس مي شود .ديگران همه ميدانند امروز چه عيد باشد ، چه نباشد ، در تقويم پس و پيشش ديروز و فردا بوده است؛ آنها حساب دخل و خرج عيدي هايشان را مي كنند.
خانه اش در يك مجتمع مسكوني قرار دارد .آپارتمانهاي يك شكل با روپوش كرم قهوه اي كه تا افق صف بسته اند با آسانسورهايي كه شايد سر بر آن آستان كه كس تا كنون نساييده است ، هم بسايند .تنها حسن اين آپارتمانها در دو واحدي بودنشان است . مي گفت: اينطوري زياد شلوغ نمي شود . شايد بشود گفت يك حسن موقتي هم دارند: درست در مقابل در ورودي هر خانه راهرو كوچكي است كه سرويس دستشويي توالت آنجا قرار دارد . مي گفت: ميداني اين اعصاب لعنتي روي همه جا اثر مي گذارد . حساب توالت رفتن هاي پيش از ديدار را از دست داده بود.
سماور را كه از پريز مي كشد مي آيد دم در كه به توالت برود؛ انگار كه يادش برود يا اتفاقي باشد مستقيما به سمت در ورودي ميرود. دستگيره در را مي چرخاند و هنوز از در كاملا بيرون نرفته ؛ يادش بيايد چكار دارد ؛ او سرش را بلند مي كند:
پيراهن نازكي با گلهاي ريز صورتي بر تن دارد .مدل ترك، انگار همان جا نشسته باشند و بر تنش دوخته باشند. وقتي سرش را بلند مي كند؛ لبه هاي اشارب مشكي اش را با دست به پيش سينه اش مي آورد .لختي بازوهاش گلهاي تو خالي اشارب را صورتي مي كرده است . سلام كه رد و بدل ميشود؛ تازه يادش مي آيد كه بايد براي چيز خاصي دم در آمده باشد ؛ چون هميشه همين طوري بوده است. حافظه ياريش نمي دهد اما زبانش به عادت مي گويد : گويا كسي در ما را زد؟ زن ، پنج انگشت را ميان موهاي طلاييش ميبرد و فرقي از كنار باز مي كند ؛ همانگونه كه ايستاده است؛ چشم هايش جند لحظه به او خيره مي ماند وحرف هزار و يكم را با دومين نگاه ميزند يعني كه من نديده ام ولي اگر شما فكر ميكنيد ؟! و نگاهي كه ديگر سخن ازشماره گذشته است. او به خانه بر مي گردد و زن هم حتما، به وارسي خاك گلدان مشغول مي شود .
پاگرد پله هاي طبقه پنجم نبايد جاي خاصي باشد؛ مگر كه اتفاق بيافتد: ظهر روز يكشنبه بعد زن را در پاگرد پله هاي طبقه پنجم ميبيند : باراني يشمي رنگ بلندي به تن دارد و اشارب مشكي اش را اين بار حايل موهاي طلاييش كرده است و اين بار از پنجره به بيرون نگاه مي كند. او كه تازه از سر كار بر گشته؛ آنفدر سريع پله ها را بالا مي ايد كه وقتي به پاگرد مي رسد درست ، مثل هميشه كه اگر آشنايي ببيند سلامي مي كند و مي گذرد؛ به سلامي قناعت مي كند. در واقع زماني متوجه مي شود اين زن است كه در پاگرد ايستاده ؛ كه خودش پاگرد را دور زده و پله هاي بعدي را چند تايي بالا رفته است . بر مي گرددوبقدر جند ثانيه اي به زن خيره مي شود .زن هم چنان از پنجره به بيرون نگاه مي كند ؛ بي آنكه به پشت سر نگاهي انداخته باشد.
به خانه مي رود. نمي داند چرا حرفي نزده؟ حتي نمي داند اگر مي خواست حرفي بزند چه بايد مي گفت؟ اصلا، مگر، اتفاق خاصي افتاده بود كه حرفي بر اي گفتن باشد ؟ نميداند كه او هنوز توي پاگرد ايستاده ؟ حتي نميداند كه او داشته چه چيز را نگاه مي كرده، آنقدر خيره ، آنقدر مبهوت ؟!
مي شود دوباره چايي دم كرد و به توالت رفت وباز به توالت رفت و خيلي اتفاقي، اصلا يكهويي، در را باز كرد و ندانست كه چه پيش مي آيد؟ چرا نصف چايي توي نعلبكي ريخته است؟ چرا دمپايي هاي توالت روي هم ايستاده اند؟ اين خوب است؟ بد است؟ اصلامعني اش چيست؟ كاشكي ،مادرش اينجا بود. او معني همه اينها را خوب مي داند .دست كم، آنقدر حرف مي زند كه صداي شير بازمانده دستشويي آدم را كر نكند!
شايد در توالت باز است! نه؛ اينها همه اش بهانه است. او مي خواهد دم در برود. اما دلش مي خواهد؛ يكهويي برود؛ اتفاقي بشود!
بلند مي شود. دم در مي رود. پله ها را سريع پايين مي آيد تا به پاگرد پله هاي طبقه پنجم برسد. او رفته است. به پشت پنجره مي آيد؛ دنبال رد نگاه او مي گردد. نمي داند كه زن در خيابان چه چيز را نگاه مي كرده است؟
باران تندي مي بارد؛ انقدر كه خيابان خلوت شده است. يادش نمي آيد باران از كي شرو ع شده است؟
اتوبوسي كه به خيابان وارد مي شود؛ آنقدر دور مي شود كه وقني در ايستگاهي مي ايستد تا مسافري سوار شود؛ به شبحي مي ماند كه در باد و باران محو شده باشد.
مي گفت: او رفته است و ديگر بر نمي گردد. قاعده اش هم، هميشه، همين طوري بوده است.
عسل روئين دژی
قصه يک: پــروانــه
دست و پاهام درد گرفته، چقدر تو خودم مچالـه بمونـم؟
بالهام چروک شد ، حيف اين بالهای قشنگ نيست که نتونه جلوه کنـه؟
ديگه خسته شدم ، جام تنگ و خفقـان آوره
ميخوام برم بيرون، ميخوام خودم باشم، تا کی ادای کرمها رو دربيارم؟
اين پيله کهنه رو بشکافم، "من بايـد پــرواز کنــم ".
قصه دو: سقــوط
پرواز کردم،، از عشقت،، پـر گرفتم، به اوج رفتـم، بالا، بالای بالا
هر لحظه می انديشيدم که تو هم با من هستی ، با مـن
بالای ابرها ، جائی که فرشتگان عريان چنگ و عود می نواختند ، هر چقدر نگاه کردم تورا نديدم
هيچکس به غير از من و فرشتگان ( و خداوند که شاهد همه ماجراهاست ) آنجا نبــود .
از آن بالا پايين را نگريستم ، روی زمين ، تو را ديدم ، قلبم لرزيــد ، صدايت کردم ،
تو را فرياد کشيـدم ، تو به کار خود مشغول بودی ، من را نشنيـدی .
تمام هستي ام به يکباره دوران کرد و فرو ريخت، ازآن بالا سقوط کردم، سقــوط
قصه سه : نستــرن
بعد از ظهر بود و هوا ابری، باران ريزی هم می باريد. اون نشسته بود لب بوم و محو تماشای نسترن، کار هميشگي اش.
تعجبی نداشت حتی گربه ها هم ديگه کاری به کارش نداشتن و قصه اش شده بود ورد زبونها.
سر ظهر کلاغه بيخ گوشش خونده بود که پاييز اومده و نسترن رفتنيه از اونوقت تا حالا بغ کرده بود، بغض داشت، کز کرده و سرما زده لب بوم زير بارون نم نم نشسته بود ، رفتن نسترن را باور نداشت.
دم دمای عصر لب بوم داشت با دلش و خاطره هاش کلنجار ميرفت که يهو يه تگرگ وحشی باريدن گرفت و چشم پر اشک گنجشک افتادن اولين گلبرگ نسترن رو ديد ، با چه حالی بالهای خيس و سست از سرمايش را باز کرد و زير اون تگرگ پر زدو رفت بالای سر نسترن ، اونقدر بال بال زد که شايد بالهای کوچکش سقفی بشن برای گلش.
هر دونه تگرگ مثل تيری بود که به بدنش فرو ميرفت ، ديگه چشماش جائی رو نميديد حتی نسترن رو، اونقدر بالا و پايين پريده بود که ديگه نايی براش نمونده بود و داشت جون ميداد . نفهميد چطور شد که روی خاک نرم باغچه افتاد ، ولی نه ، نرمی از خاک نبود از گلبرگهای پرپر شده نسترن زير رگبار تگرگ بود.
رگبار تموم شده و شبنم روی برگهای گياهان توی باغچه به هوای لطيف و نجوای جوی پر آب کوچه همگی حس بودن داشتند ، گربه هه که داشت از سر ديوار رد ميشد با بی اعتنايي بدن خيس و بی جون گنجشک را که توی بستر صورتی نسترن خوابيده بود وراندازی کردو دمی چرخاند و رفــت ، کلاغ بالای کاج پير وسط ميدون نشسته بود و با دل راحت غار غار می کرد.
تن تو نازک و نــرمِ مث بــرگ
تن من جون ميده پرپر بزنه زيـر تگرگ
پايان
امير تاجالدين رياضي
« برندهي تنديس در سومين دورهي جايزهي داستاننويسي صادق هدايت »
كنار جاده، دورتر از حريم قانوني، روي بيابان كه تك و توك سبزههاي هرز اينجا و آنجايش را پوشانده، يك مبل، يك راحتي كهنه، با پهنهاي از صحراي خالي در پشتش تك و تنها مانده است.
- آنجا چه ميكند؟!
از نزديك آنقدر هم كه به نظر ميآيد پفكرده و چاقالو نيست، با آن روكشِ مخملِ خاكخوردهي رنگ و رو رفتهاش، با آن فنرهايي كه از نشيمنش بيرون زده، و دستههايي به شكل دو ستون افقي اسفنجپوش كه تختهبند جا به جا شدهاش روكش مخمل را پاره كرده است: پرتابيِ دنياي ابتذال، تبعيديِ فرهنگ مصرف.
چه ميگويم؟ هنوز اينها را نديدهام، من فقط ميگذرم؛ نشسته و بيحرف، با نگاهي كه از پشت پنجرهي ماشين به دور انداختهام، به قهوهاي و كمي سبز دشت، به سنگ و خاك و بوتهها، با سرعت 120 كيلومتر در ساعت.
راه آسفالتهي پر چين و ترك شيشهي پنجره را ميلرزاند. در بيابان جاده – آن دورها – نقطهي سياهي ميبينم؛ كسي است كه نشسته. و وقتي نزديكتر ميشوم – صد متر مانده – عوض ميشود. سرش گردن باريكي پيدا ميكند و بالا ميرود؛ ميشود تك درختي كه از سرازيري پشت سياهي بيرون زده. نه، كسي ننشسته، كسي نيست؛ فقط يك مبل خالي فراموششده است كه ميان دشت افتاده و من به سرعت پشت سر ميگذارمش.
- آنجا چه ميكند؟!
دوباره از نو به آن ميرسم. و باز هم؛ راهم بيابتدا و بيانتهاست. رفت و برگشتي كه در آن مدام ميآيم، ميرسم و ميگذرم، يك بار، دو بار، ده بار، صد بار ...
بريدهاي از يك سفر نامعلوم، مضحك، كسالتآور و بعد كمكم اعصاب خرد كن كه هر بار از پنجره ميبينمش؛ عصر دلگيري است.
چه چيزي را بايد ديد؟ چه چيزي را بايد ببينم؟ مبل افتاده در آن دورها را؟ اگر ميديدمش يا نه فرقي داشت؟ ميان دشت افتاده بود و به بودنش در تاريك و روشن ادامه ميداد. يا نه، آنجا افتاده تا من بيايم، برسم و از كنارش بگذرم، درست مثل راهي كه كيلومترها طي شود تا در آخر، آن دور دور، به يك ناديدني برسد؛ با اين خاصيت مشابه، اما نيمهي راهي است كه در بيابانش نشستهاي به يك مبل بدل ميشود. يك مبل كهنه، با روكش مخمل آلبالويي رنگ.
- كه چه يك مبل؟!
هر قدر نگاهش كنم، باز همان است – بي تغيير، بي كم و زياد – يك مبل خالي. هزار بار ديگر هم كه نگاه كنم، همان است. از نزديك جز اين نيست.
باز از دور بهتر است، از پشت شيشهي لرزان. آنجا – آن طور كه رها شده – به كسي ميماند وامانده و تنها. يك چاقالوي پف كرده؛ نگاهش كن، چه كسي ميتواند باشد؟ خيلي آشناست. كجا ديدمش خدايا؟ آشناست. خيلي نزديك. يك چاقالوي گنده، و خيلي مهم البته كه تا حالا مانده. خيليها را فراموش ميكنيم، آدمهايي كه ديدهايم، جاهايي كه بودهايم، موقعيتهاي خوب و بد، ناكاميها، دردها. اما اين يكي هنوز مانده؛ يك چاقالوي گمنام مهم، مانده از دوران بچگي. قطعا" از همان دوره كه اينطور محو است.
- محو است يا بازي درآورده و خودش را نشان نميدهد؟
هر چه هست براي پيدا كردنش بايد زحمت كشيد، دقت كرد و احتمالا" حرص خورد. يك چاقالوي گنده، يك چاقالوي ...
تنها چاقالوي گندهي مهم و گمنامي كه به ياد ميآورم، دلقكي است در يك سيرك. معركه، بينظير. اسمش چه بود؟ بونزو، بونزا، شايد هم پونزا، يا يك همچنين اسمي.
خندان و گريمكرده، با بند شلوار و پيراهن راهراه قرمز و سفيد، روي همهي اعلانها.
- بشتابيد، بشتابيد، سيرك بزرگ با نمايشهاي جالب و ديدني بعد از اينجا و آنجاي دنيا، حالا در شهر شماست ...
واي از دست آن گندهي بامزه! اما اين؟ نه، اين يكي خندهدار نيست. اصلا". شايد كمي غمآلود هم باشد. آغشته به غم. زمزمهاي كه آرام شروع ميشود و با تكرار و تكرار در لا به لاي حفرههاي تاريك ذهن ميپيچد، قوت ميگيرد، بدل به نور ميشود، روشن ميكند، و آنچه در تاريكي است نشان ميدهد. اتفاقي و ناگهاني، مثل نگاه گذرا به يك عكس در آلبوم خانوادگي؛ عكس اعضاي خانواده، فاميل، دوستان، عزيزان، و عكسهاي خودت. عكسهايي از كودكي خودت. پيكر كوچكت در كنار از ياد رفتهها، آنها كه فراموش شدهاند. كمي اِ و اَ. كمي كشمكش ميان اين و آن، ميان پي در پي «خدا رحمت كند». و بعد آن گوشه خودت را پيدا ميكني، درست در دايرهي غفلت؛ لبريز از شادي، ايستاده با دو دست باز بر دو ستون گوشتي آغوش كه پشت سرت، پشت كنارهي كمرنگ دايره، فراموش شده است. آن آغوشِ گرم و نرم پشت سر كيست؟
- مهم نيست، مبل است، اين را ببين، اينجا را ...
نه، صبر كن! ميخواهم ببينمش. خودت را – بزرگ شده در مركز دايره – ول ميكني. ول ميكني تا از هالهي دورت بگذري و به آغوش برسي، آغوش پشتت. و ميرسي. مبل نيست. هيچ مبلي تبسم ندارد؛ مانده در پس دايره، باوقار و تنها؛ مادربزرگ است.
با همان قواره، با همان سنگيني كه روي راحتي مينشست و كتاب ادعيه ميخواند. با دو پاي باز – چون ستونهاي اقتدار و استقرار خانه – و پيراهن بلندي كه آنها را ميپوشاند، و نوك انگشتهايي كه از دمپايي بيرون ميماند.
همان كه بود. مثل آن روزها و حتا بعد از آن – كمي كمتر، هر چند نامحسوس – وقتي كه با دو چمدان، پشت به خانهي پدربزرگ آمد و با خودش يك پاكت سيب آورد. با همان وقار و باز هم تكيدهتر، شكستهتر، وقتي كه با دستها روي سرش شاخ درست ميكرد، گيلي گيلي ادا در ميآورد، قاپم ميزد تا در ريسه خندهها، با دستهاي كوچكم زانوهايش را بگيرم و در سينههاي بزرگش فر روم، حتا آن روزها و روزهاي بعدش كه رقيبم شده بود ... گاهي ماندن با كوچكي همنشين ميشود؛ شده بود. جايم را ميگرفت، با نرمي و لطافت تبسمهايش، با آن در آغوش كشيدنهاي وقت و بيوقت پدر و مادر.
- كاش بميرد!
نه، زبانم را گاز نخواهم گرفت، كاش بميرد، اي خداي بزرگ ... ، و شبي در اتاق من بود كه مرده بود. چاقتر و شفافتر از هميشه. جا گرفته تا سقف و بعد همه جا. همه جا را گرفته بود، همه جاي اتاق را، مثل بادكنكي كه بزرگ و بزرگتر شود.
روي تن نرم و شفافش بالا رفته بودم؛ بالاتر، تا سقف. رها و آسوده، با دو پايي كه از تحمل وزن هيكل آزاد شده باشد؛ برگشت از هبوطي كه سقف تنها مانعش بود.
مانده در لذت و رنج، ميان سقف و تناش، با چشمهاي نيمه باز، درونش را ميديدم، خالي و شفافي كه با بزرگ شدنش دهانم را ميبست، گونههايم را ميفشرد، نفسم را ميگرفت، خفهام ميكرد؛ تلاش براي رهايي از سقفي كه برداشتني نبود.
بايد ميل به بزرگتر شدن از او گرفته ميشد. بايد آرام ميگرفت، بايد ميتركيد و تكههاي بيآزارش همه جا پخش ميشد، و با دستهاي من شده بود. آزادي باد، گونههاي سيلي خوردهي من در سقوط، و چه صداي مهيبي! انگار همهي بادكنكهاي شهر را با هم تركانده باشند.
خانه در نيمه شب لرزيد و هيچكس را جز من بيدار نكرد.
هيچ كس؛ نه مادر، نه پدر، و نه مادربزرگ را كه سالم و نتركيده روي تختش خوابيده بود و باد را ميبلعيد و بيرون ميداد.
از روز بعد – درست يادم نيست – همان روزها بود كه همه چيز ميافتاد، ميشكست.
خانم بالا ميگفت: كار اجنه است. كار از ما بهتران.
پدر ميگفت: كار خانم بالا است؛ عادت همهي خدمتكارها اين است، ظرفهاي خانه را ميشكنند و صدايش را در نميآورند.
مادربزرگ باور ميكرد و ميگفت: عينك من را هم بر ميدارند تا جايي را نبينم.
مادر اما مصر ميگفت: كار مادربزرگ است. فراموشي آورده، غفلت ميكند، عينكش را به چشم نميزند، چون عينكش را نميزند جايي را نميبيند و چيزهاي سر راهش را ميشكند. براي تقويت اين فرضيه، خاطرهي دو دفعه ديده شدن مادربزرگ كنار ريخت و پاشها را هم ضميمهي استدلالش كرده بود. به اين ترتيب شكستنيها ميان هالهاي از اجنه، فراموشي و خانم بالا مانده بود.
من اما به دور از هر جنجالي، راه خودم را ميرفتم؛ آرام و ناپيدا در لاكي كه پيش ميرفت. با اسباببازيهايم جا را برايش تنگ كرده بودم؛ حفظ موجوديت بود كه حفظ موقعيت دور از معصوميت بچگي است؛ تنازع بقا به هر روش ممكن.
- مادر جان، اين اتاق براي بچه تنگ شده، اگر امكانش باشد اتاقتان را با اتاق بچه عوض كنيد ... آنجا جمع و جورتر است و براي شما راحتتر. اگر بشود، اگر راضي باشيد!
ميهمان هميشه با خوشرويي ميپذيرد.
- خانم جان، اتاق شما جادار است، اين چند قلم جنس مدتي گوشهي اتاق شما باشد؟ اشكالي كه ندارد؟
- مادر به آن دست نزنيد لطفا". نيازي به مرتب كردن نيست. همان طور كه باشد خوب است.
- خانم جان خواهش ميكنم آنجا نرويد.
- اين حرفها را به بچه نزنيد خانم.
- مادر آن كار را نكن، آن را بر ندار، چند دفعه بايد گفت، كجا گذاشتيش؟
- خانم ... اي واي خانم ... بس است تمامش كنيد، وقت خواب شماست. ديگر الان مهمانها ميرسند، برويد، برويد اتاقتان، زودتر ... خواهش ميكنم.
- مادر اگر اين كار را تكرار بكني، ديگر از كاموا خبري نيست ...
يك خانه از ابتدا فاسد نيست. اين حرفهاست، اين كلمات، اين گفتم گفتهاي پراكنده و ريز ريز شده در ظرف روز است كه به ديوارهايش ميچسبد – لكهاي اينجا، لكهاي آنجا – سفيدياش را ميبلعد، سياه و مسمومش ميكند، طوري كه ماندن در فضايش سخت و نفسگير ميشود؛ و اينگونه است كه خانه شادابي و سلامتياش را از دست ميدهد، مريض ميشود، ميميرد، ميگندد، ميپوسد ...
مانده بود، ميان حرفها و ديوارها، با تبسم، نه خندان و سر مجلس، كه در حاشيه، كه دست و پا گير؛ اشغالگري با دو چمدان و يك لبخند كمرنگ كه تنها يك چهارم از حجم اتاق را پر ميكرد، با خرت و پرتهايي كه آرام دور خودش جمع كرده بود.
براي اشغال يك اتاق – با محاسبهي ذهني حسابگر – البته همان هم زياد است. هر چند كمتوقع، هر چند قانع، موجودي كه زنده است، دست و پا ميزند، فكر كردن دارد، بايد به فكرش بود، مسئوليت دارد.
- كاش ميرفت.
گفته شده بود. نه با زبان كه با نگاه، زير لب، با فكر، با روبرويي.
وقتي در سرازيري پلهها افتاده بود و سرش شكسته بود – نديده بود كه افتاده بود – وقتي بيروسري مانده بود با باند سفيدي، وقتي نوار دور موهاي نقرهاياش را پوشانده بود و گنگ و مضحكش كرده بود، اين آرزو جان گرفته بود.
- چه اتفاقي افتاده؟
پدر آخرين نفر است كه رسيده و دكتر را مجبور كرده تا براي چندمين بار به اين سؤال جواب دهد.
- هيچ، به خير گذشته، مشاعرش كار ميكند، فقط كنترلش را از دست داده. بيشتر از اينها به توجه نياز دارد، متوجه كه هستيد؟ مراقبت!
- بله بله آقاي دكتر، متوجه هستم، بله البته.
اقرار به گناه هميشه سبكي ميآورد. سبكي، دل آسودگي و گستاخي براي روبرو شدن با خود. بايد اقرار كرد، آن هم در لحظهاي كه خود را خاليتر از آن مييابيم تا حرفي براي گفتن داشته باشيم. اما اقرار به چه؟ سهم من از اين تحليل، از اين رانده شدن به حاشيهي تاريكِ دلآزاري چه بود؟ من فقط جا را برايش تنگ كرده بودم. نه اينكه ريختنها كار من باشد نه، شايد، اولها كمي، يك بار، شايد، اما نه، قسم ميخورم. اولها هم نه، چطور ممكن است اينقدر بيرحم بود ... من شايد ... عينكش را ... اما همهاش اين نبود. شكستن و شكسته شدن ذاتي هر خانهاي است، لازمهي زندگي است، اما همهاش اين نبود، خودش شروع كرده بود، واقعا" خودش شروع كرده بود به نديدن و ريختن، به شكستن، به خراب كردن و آن آخرها به خراب كردن رختخوابش.
بايد ميرفت.
- فقط تو پسرش كه نيستي، فقط مادر تو كه نيست.
همهي آن وقتهاي بيوقار، همهي آن وقتهاي در هم شكستگي و بدتر از آن وقتي كه براي هميشه به آسايشگاه ميرفت، و هيچ سيبي نداشت، هيچ چيز نداشت، جز يك چمدان و لبهايي كه متبسم نبود ... همهي آن وقتها و حتا بعد از آن كه رفته بود و جايش مانده بود براي مبلي ديگر؛ چيزي كه بهتر از او ميشد رويش ساعتها، آسوده و بيوحشت، بالا و پايين پريد ...
- پسر آخر خرابش كردي ... شكست از دست تو ... پايين بيا.
بعد از ظهر گرمي بود. مادربزرگ پاكت سيب را از دست پدر گرفت و نگاهم كرد؛ رقيب ميديد.
پدر گفت: مادر پسرم را نشناختي؟ و اشاره كرد تا جلوتر بروم.
روي نيمكت فلزي، زير سايهسار درختها نشسته بود، پدر هم كنارش.
گريه كرد؛ چرا نميآيي به ديدنم، با خودت كه را آوردي؟
پدر گفت: مادر، پسرم!
مادربزرگ گفت: عقل دارم هنوز، تو خودت پسربچهاي، و زبانش را برايم در آورد و فحش داد؛ پسرش را بغل كرده بود.
پدر شرمش آمد، غريبه باشم انگار، گفت ميتوانم بروم انتهاي باغ قدمي بزنم. نرفتم. كمي دورتر ايستادم به تماشايشان. خودم خواسته بودم ببينمش. از آن دور، از آن فاصله، درست مثل يك مبل بود. مبل پف كرده و چاق كه پدر رويش نشسته باشد.
- آقا سرتان درد ميكند؟ حالت تهوع داريد؟ خاصيت ماشين است و راه طولاني، ميخواهيد نگه دارم، من خودم يك دفعه ...
نه، راحتم بگذار، ميخواهم تمركزم را حفظ كنم. كجا بودم؟ بچگي، شكستنها، اتاق كوچك، اسباببازيها، افتادنها و حالا اينجا، اين مبل لرزان پشت شيشه؛ اين به نظر شانهها، دستها، پاهاي باز دامنپوش، و سري كه سر نيست، فضا پر كني كه هيبت نشستهاي را ميسازد.
- آنجا چه ميكند؟
- صندلي نگهبان پيري است شايد.
بلند پرسيدهام و راننده جواب داده است.
نگهباني از چه؟ نه، حصاري نيست، اتاقكي نيست. تا چشم كار ميكند بيابان است. آنجا چه ميكند؟ خاطراتش را مرور ميكند.
چه مزخرف! «مبل خاطراتش را مرور ميكند؟» مروري نيست، منم كه مدام عبور ميكنم، در سرعت صحنهها كه روي هم ميافتند، و با هزاران بار تكرار، پشت سر هم جان ميگيرند؛
و مبل تازه ميشود.
نميگويم درخت ميشود يا تخته و پارچه، ميگويم تازه ميشود.
پشت شيشهي نمايشگاه دل ميبرد، خريده ميشود – مبارك است انشاء الله – حمل ميشود، جزئي از زندگي ميشود، با وسايل ديگر خانه به طرف عادي شدن جفت و جور ميشود.
عادي ميشود در روزمرگي جايي مثل گوشهي اتاق نشيمن. با خندهها، با چرا تشريف نياوردين، شب خوبي بود، با زيرسيگاري، با دود و خاكستر، با بشقاب ميوه و غذا، با استكان، با پاهاي پسربچهي ميهمان كه به گوشههايش ميخورد، با بالا و پايين پريدنهاي شادي – اثاث سالم و تميز شرط است! جهنم، فداي سر بچهها – با كيك، با دستمال گردگيري، با ولو شدن از خستگي كار روزانه، با دوربين عكاسي، با آفتاب و مهتاب، با عينك و ميل و كاموا، با سوزش آتش سيگار غفلت، با كتاب ادعيه، با انباري و گرد و خاك، با سكوت و موريانهها، با گربهي زائو و بچههايش، با دري كه قفلش باز شده، با نور دستهاي كهنهخر و بعد ... بيابان؟ اما چطور بيابان؟
- با پاي خودش؟
باز هم مزخرف! مبل با پاي خودش در بيابان؟
بس است ديگر، او يا آن، شيءاش بگيري يا انسان، يقين روي بيابان، روي دشت خالي، كنار برهوت تنهايي من، خود اوست، مادر بزرگم كه نشسته، با همان وقار، با همان پهنا، با همان نشانهها، همان سر و همان پاهاي باز و پيراهني كه تمام هيكل درشتش را ميپوشاند، و دستهايي كه كتاب ادعيه را گرفتهاند. از پنجره ميبينمش، كجاست اينجا؟ كيلومتر 18 جادهي طهران – كرج يا كيلومتر 18 جادهي تهران – كرج؟ يا هر كجاي ديگري كه بيابان و جاده دارد.
- اين فقط خاطره است!
نه حرفي نزن، اين بار ميايستم. از سرعت 120 كيلومتر در ساعت پياده ميشوم. ماشين بي من ميرود. ميغلتد، درب و داغان ميشود، از هم ميپاشد، بيصدا، بيدرد. تلاشي ماشين و راننده را ميبينم. باد موهايم را به هم ميريزد، لباسهايم را ميكشد، گوشهايم را با پرخاش و درشتي پر ميكند، خاك و خاشاك همه جايم را ميپوشاند. كله پا شدهام. پرت شدهام، زخمي يا مردهام شايد؟ هر چه باشم، با باقيماندهام پيش ميروم، زير مهتاب، رو در رو با او، با سايهاي كشيده روي پايههاي تخت و كوتاهش، روي نشيمن و دستههاي جا به جا شدهاش، روي پشتي، روي روكش پوسيدهي رنگ و رو رفتهاش، روي دو شاخهي فنر در رفته و بيرون پريدهاش ...
- ميتواند باشد. ميتواند باز هم باشد.
جاي گرم و راحتي در اين باد و بيابان. جايي براي نشستن، تكيه دادن، حرف زدن، ريسه رفتن، خوابيدن. ميخواهم كه باشد. با ما، با من، در خانهام، با همسر و دخترم.
بايد اول فنرها را جا به جا كنم؛ مرمت و التيام. دستم در پارگي فرو ميرود. فنرها در بند و بستها جا نميروند. فشار ميدهم تا بروند. فنرهاي جمعشده را زير تسمههاي سست قرار ميدهم. چهارچوب – در اين تقلا – در پيچ و مهرههاي لق ميرقصد. تكههاي پنبه و اسفنج را در جايشان مرتب ميكنم. كارم تمام نشده، فنرها با صدا از جا در ميروند؛ دستم را زخمي ميكنند. از درد به آنچه مانده چنگ ميزنم. خونم روي بند و بستها ميريزد. در نوسان فنرهاي در رفته و دست بيرون كشيدهام چه ميماند؟ چه مانده است؟ هيچ، جز يك مشت خاكاره و پنبه و اسفنج پوسيده كه اگر باز شود، باد با خودش خواهد برد.
آرتو اشي قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دينا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: ?چرا خدا تو را براي چنين
بيماري انتخاب كرد او در جواب گفت
در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
روزي مرشدی در ميان كشتزارها قدم مي زد كه با مرد جوان غمگيني روبرو شد.
مرشد گفت: حيف است در يك چنين روز زيبايي غمگين باشي.
مرد جوان نگاهي به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: حيف است؟! من كه متوجه منظورتان نمي شوم!
گرچه چشمان او مناظر طبيعت را مي ديد اما به قدري فكرش پريشان بود كه آنچه را كه بايد دريافت نمي كرد.
مرشد با شور و شعف اطراف را مي نگريست و به گردش خود ادامه مي داد و در حالي كه به سوي بركه مي رفت از مرد جوان دعوت كرد تا او را همراهي كند.
به كنار بركه رسيدند، بركه آرام بود. گويي آن را با درختان چنار و برگهاي سبز و درخشانش قاب كرده بودند. صداي چهچهه پرندگان از لابلاي شاخه هاي درختان در آن محيط آرام و ساكت، موسيقي دلنوازي را مي نواخت.
مرشد در حالي كه زمين مجاور خود را با نوازش پاك مي كرد از جوان دعوت كرد كه بنشيند. سپس رو به مرد جوان كرد و گفت: لطفاً يك سنگ كوچك بردار و آن را در بركه بيانداز.
مرد جوان سنگريزه اي برداشت و با قواي تمام آن را درون آب پرتاپ كرد.
مرشد گفت: بگو چه مي بيني؟
- من آب موجدار را مي بينم.
- اين امواج از كجا آمده اند؟
- از سنگريزه اي كه من در بركه انداختم.
- پس لطفاً دستت را در آب فرو كن و حلقه هاي موج را متوقف كن.
مرد جوان دستش را نزديك حلقه اي برد و در آب فرو كرد. اين كار او باعث شد حلقه هاي جديد و بزرگتري به وجود آيد. كاملاً گيج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفي متوجه منظور مرشد نمي شد.
مرشد از او پرسيد: آيا توانستي حلقه های موج را متوقف كني؟
- نه! با اين كارم فقط حلقه هاي بيشتر و بزرگتري توليد كردم.
- اگر از ابتدا سنگريزه را متوقف مي كردي چه؟!
از اين پس در زندگي ات مواظب سنگريزه هاي بسيار كوچك اشتباهاتت باش كه قبل از افتادن آنها به درياي وجودت مانعش شود. هيچ وقت سعي نكن زمان و انرژيت را براي بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهي. آثار اشتباهات بسته به بزرگي و كوچكي آنها بعد از گذشت مدتي طولاني و يا كوتاه محو و ناپديد مي شوند. همان طور كه اگر منتظر بماني حلقه هاي موج هم از بين خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدي ات نباشي هميشه درياي وجودت پر از موج و تشويش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملي با فكر و تدبير عواقب آن را سنجيده و سپس عمل كني. دست و پا زدن بيهوده بعد از حادثه اي فقط اوضاع را بدتر مي سازد، همين و بس!
دیروز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون
چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ،
جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد .
زندگی چقدر با شکوه بود
یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ،
ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه بیابان بود و دیوار ،
دیوار حتی یک بار سرش را بلند نکرد تا ببیند آخر دیوارها به کجا ختم می شود .
مرد کشان کشان او را می برد و او با چشم های درشت و معصومش خیره به مرد نگاه می کرد
واز خودش می پرسید : پس کی میرسیم ؟ در فکر جای تازه ای برای گردش بود .
به چیزی لب نمیزد . اشتهایش کور شده بود . چون اینبار نی لبک مرد همراهش نبود .
حتی برق فلز در چشم هایش تیره اش هم نتوانست باور این حقیقت را در او زنده کند
که باید برای سلاخی آماده شود .
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)