تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 11 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 109

نام تاپيک: مرجع مقالات انجمن ادبیات

  1. #51
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    نوشته: دكتر خسرو فرشيدورد استاد دانشگاه تهران

    بحث درباره فعل مجهول و ساختمان آن در فارسى معاصر به طور گسترده و دقيق، مستلزم نوشتن دهها صفحه مطلب است كه به وسيله نويسنده تهيه شده است كه اين يادداشت ها خلاصه اي است از بعضى قسمت هاى آن.
    درباره فعل مجهول بسيارى از دستورنويسان يا چيزى ننوشته اند، مانند:
    لمبتن و همايون فرخ يا اگر نوشته اند، بسيار نارسا و اندك است. مثلا در كتاب ها و مقالات چاب شده دستورى مطالب زير يا ديده نمي شود يا كمتر به چشم مي خورد:

    - فعل مجهول در فارسى معاصر

    - فعل مجهول در گذشته

    - فعل مجهول كوتاه

    - فعل شبه مجهول

    - ساختمان فعل مجهول و فعل هايى كه معادل آنند

    - متمم عامل فعل مجهول يا متمم فاعلى يا عامل

    - فعل هاى ناقص متعدى مجهول

    - فعل مجهول افعال متعديى كه مفعول غير صريح دارند

    - فعل هاى معين مجهول ساز

    - فعل هايى كه اصلا مجهول نمي شوند.

    - فعل مجهول در زبان عاميانه

    - تاثير زبان هاى انگليسى و فرانسه در ساختمان فعل مجهول فارسى.

    درباره ساختمان فعل مجهول نيز، دستورها اگر چيزى نوشته اند مختصر بوده است و دستورنويسان بيشتر اكتفا كرده اند به شرح يك قسم محدود فعل مجهول با اسم مفعول و افعال معين مجهول ساز ساخته مي شوند. مثلا اينان تنها به اين مورد بسنده كرده اند كه فعل معين مجهول ساز امروز تنها"شدن" است و در قديم هم فعل هاى "آمدن" و "رفتن" و "افتادن" و "گشتن" و "گرديدن" زياد فعل مجهول مي ساخته اند. در حالي كه قسم فعل مجهول تنها يك نوع از اقسام متعدد فعل مجهول است و كمترين مورد استعمال را دارد، چه امروز به جاى فعل مجهولى كه از اسم مفعول و فعل معين مجهول ساز "شدن" به وجود مي آيد يا فعل مجهول كوتاه رايج است و يا فعل هاى لازمى كه با فعل هاى ياور خاصى همراهند. مانند: قرارگرفتن" و "واقع شدن" يا فعل هاى لازمى كه گاهى نقش فعل مجهول را بازى مي كنند و گاهى نقش فعل لازم را. مانند: شكست و يا در بعضى موارد فعل هاى لازمى كه معنى مجهول هم مي دهند. اينك تفصيل اين مجمل: جهت فعل، فعل لازم، فعل متعدى، فعل مجهول .

    جهت فعل - وضع فعل متعدى را از نظر اسناد آن به فاعل يا مفعول، جهت آن نامند و فعل از اين لحاظ بر دو قسم است: معلوم و مجهول.

    فعل متعدى معلوم آن است كه به فاعل اسناد داده شود، مانند: فرهاد را ديدم، هوشنگ كتاب را به فرهاد داد.

    فعل متعدى مجهول آن است كه فاعلش مجهول باشد و به مفعول اسناد داده شود، مانند: فرهاد در شميران ديده نشده است، اين كتاب به هوشنگ داده شد. بنابراين تنها فعل هاى متعدّى مجهول مي شوند.

    فعل مجهول بسيط امروز بيشتر از اسم مفعول و فعل معين "شدن" به وجود مي آيد. زمان و وجه فعل مجهول از صورت فعل معين آن يعنى زمان و وجه فعل شدن يا آمدن يا... شناخته مي شود، مانند:

    كشته مي شود: مضارع اخبارى مجهول.

    كشته خواهد شد: آينده مجهول.

    كشته شد: ماضى مطلق مجهول.

    كشته مي شد: ماضي استمرارى مجهول.

    كشته شده بود: ماضي بعيد مجهول.

    زيرا در مثال هاى فوق "مي شود" مضارع اخبارى و "خواهد شد" آينده و "شد" ماضي مطلق و "مي شد" ماضي استمراري است؛ بنابراين فعل مجهولى هم كه با آنها ساخته شده به همان نامى خواهد بود كه فعل معين آنها دارد.

    فاعل حقيقى (متمم) يا متمم فاعلى يا عامل، متممى است كه در واقع و در ژرف ساخت جمله فاعل بوده است ولى در روساخت صورت متممى دارد. اين عنصر در فارسى امروز با "به دست" و "به وسيله" و "به توسط" و "از طريق" مي آيد; مانند سهراب به دست رستم كشته شد يا به وسيله رستم كشته شد. يادآورى: فعل مجهول در زبان پهلوى نبوده و در فارسى درى قديم هم كم بوده است ولى امرو تائير ترجمه، اين قسم فعل فراوان شده است، مثال: to be attacked (مورد حمله قرار گرفتن)، to be directed رهبرى شدن).

    ساختمان و اقسام فعل مجهول

    فعل مجهول از نظر ساختمان اقسامى دارد از اين قرار: فعل مجهول كوتاه يا فعل مجهول بدون صفت مفعولى و فعل مجهو لند يا فعل مجهول با صفت مفعولى، فعل مجهول با فعل هاى ياور خاص و اقسام ديگر كه ما اكنون آنها را شرح مي دهيم.
    از نظر كلىتر فعل مجهول امروز بر دو قسم است: يكى فعل مجهول با صفت مفعولى و ديگر فعل مجهول بدون صفت مفعولى.

    1 - فعل مجهول با صفت مفعولى: اين نوع فعل امروز بر دو قسم است: يكى آنكه با صفت مفعولى كوتاه هست يعنى با صفت مفعولى بدون "ه" غير ملفوظ (مانند: پرداخت و يافت). ديگر آنكه با صفت مفعولى بلند ساخته مي شود يعنى صفت مفعولى يي كه با "ه" غير ملفوظ است (مانند داده، زده).

    الف. فعل مجهول با صفت مفعولى كوتاه اين نوع فعل مجهول كه عموميت ندارد با صفت مفعولى كوتاه پديد مي آيد و امروز تنها با سه فعل يافتن و پرداختن و دريافتن ساخته مي شود، مانند "يافت مي شود"، "دريافت مي شود"، "پرداخت مي شود"، "يافت شد" كه به ترتيب يعنى "يافته مي شود"، "دريافته مي شود" و "پرداخته شود" و "يافته شد".

    يادآورى 1 - در دو فعل آخر به جاى "شد" مي توان "گرديد" و "گشت" هم بكار برد و گفت: "دريافت گرديد" و "پرداخت گشت" و به اين ترتيب مي توان در مجهول بودن آنها شك كرد.
    يادآورى 2 - بعضي از معلمان ادبيات در آثار خود نوشته اند: "يافت شود" غلط است و بايد از گفتن و نوشتن آن پرهيز كرد و به جاى آن بايد نوشت: "يافته مي شود" و "يافته شده بود" و "يافته شده است" در حاليكه اين نظر كه سابقا در كلاس هاى دانشكده ادبيات به وسيله استادان هم تقرير مي شد (از جمله به وسيله مرحوم دكتر معين) اشتباهي فاحش است و اين گونه افعال كاملا درست هستند. علت اشتباه اين كسان آنست كه مي پندارند صفت هاى مفعولى هميشه بلندند و با "ه" غير ملفوظ همراهند و چون "يافت شد" و "دريافت مي شود" داراى صفت مفعولى بلند نيست تصور مي كنند اين ساختمان غلط است در صورتي كه در پهلوى و فارسى درى قديم و جديد دو نوع صفت مفعول داريم: كوتاه يا بدون "ه"، بلند يا با "ه" كه در پهلوى با "-ِ گ" همراهست. اسم مفعول هاى ديگر كوتاه عبارتند از: پيوست، ريخت، خواب آلود، پيشآمد، دستپرورد، دست پخت، به معنى پيوسته، ريخته، خواب آلوده، دست پرورده، پيشآمده و دست پخته. ممكن است برخى بپندارند بعض از اينها مانند پيشآمد و دست پخت و پرداخت مصدر كوتاهند (مصدر مرخّم) و بعضي ها فكر كنند "ه" در "خواب آلود" و "دست پرورد" حذف شده كه هيچ يك از اين نظريات صحيح به نظر نمي رسد . زيرا: اولا همه اينها معنى صفت مفعولى دارند نه مصدرى و واضح است كه "پيشآمد" و "دست پخت" به معنى "پيشآمده" و "دست پخته" است نه به معنى "پيشآمدن" و "دست پختن ثانيا اين گونه عناصر سابقه اى طولانى دارند و نسب آنها به فارسى درى قديم و پهلوى مي رسد. در زبان پهلوى، زمان هاى مرکب فعلى مانند ماضي نقلى و بعيد و غيره فقط با صفت مفعولى كوتاه ساخته مي شده است نه با صفت مفعولى بلند، مانند "نبشت استات" نه "نبشتك استات" (به معنى نوشته است) و "دادهم" (به معنى داده ام و آفريده ام) نه "دادك هم": بذكارنامك ارتخشير پاپكان ايدون نبشت اسات (كارنامه اردشير بابكان چاپ دکتر صادق کيا). يعنى در كارنامه اردشير بابكان چنين نوشته شده است. (كارنامه اردشير بابكان چاب دكتر صادق كيا) ماه فرورتين (فروردين) روچ (روز) خردات (خرداد) گان گيهانيكان دادهم (ازرساله ماه فروردين روز خرداد چاب استاد دكتر كيا) در ماه فروردين وز خرداد جان جهانيان را آفريده ام (داده ام). همچنين در فارسى درى قديم بخصوص در كتاب "الابنيه" زمان هاى مركب فعلى با اسم مفعول كوتاه فراوان بوده است. مانند: "رسيد بود" (الابنيه) بجاى "رسيده بود". از طرفى "يافت مي شود" كه به وسيله بسيارى از استادان و دبيران ادبيات غلط اعلام شده است و مهر باطل بر پيشانى آن خورده است و استعمال آن ممنوع گرديده است، در آثار بزرگان ادب ما فراوان به كار رفته است از آن جمله است، در اين بيت مولوى: گفتم كه يافت مى نشود جسته ايم ما، گفت آنكه يافت مى نشود آنم آرزوست. لابد مولوىهم فارسى نمي دانسته است و مىبايست بيايد در كلاس آقايان بنشيند فارسى و دستور بياموزد.

    1 - فعل مجهول با صفت مفعولى بلند: امروز اين قسم فعل از صفت مفعولى بلند و فعل معين مجهول ساز "شدن" ساخته مي شوند، مانند: "ديده شد" و "گفته مي شود". اين نوع افعال رايجند ولى عموميت ندارند يعنى از همه افعال متعدى بسيط و مركب ساخته نمي شوند. افعال بسيط متعديى كه فعل مجهول آنها استعمال نشده است بسيارند و همچنين است فعل هاى متعديى كه با فعل هاى ياور (فعل هاى كمكى) "كردن" و "ساختن" و "گردانيدن" ساخته مي شوند كمتر با اسم مفعول بلند مجهول مي گردند. اين افعال را معمولا بدون صفت مفعولى مجهول مي كنند و اين قسم فعل را فعل مجهول كوتاه مي نامند، مانند او از اداره اخراج شد (بجاى اخراج كرده شد).
    2 - فعل مجهول كوتاه يا فعل مجهول بدون صفت مفعولى در فعلهاى مركب و گروه هاى فعلى مجهول گاه صفت مفعولى فعل ياور طبق قانون كم كوشى و اصل زحمت كمتر(1) حذف مي شود و فعل مجهول كوتاه به دست مي آيد، مانند: "اخراج شد" بجاى "اخراج كرده شد"، زيرا از اين گونه فعل ها بدون وجود صفت مفعولى هم معنى آن استنباط مي شود. فعل مجهول كوتاه امروز بيشتر با اين افعال ساخته مي شود: شدن، گرديدن، گشتن. مثال: او اخراج شد يا او اخراج گرديد يا او اخراج گشت = او اخراج كرده شد.
    اينك مثال هاى ديگرى براى اين مورد: "احساس شد"، "قلمداد شد" به معنى "احساس كرده شد" و "قلمداد كرده شد". به كار بردن فعل مجهول كوتاه در فعل هاى ناقص مركب متعدى به جاى فعل مركب كامل و بلند طبق قانون اقتصاد زبان و اصل زحمت كمتر صورت مي گيرد يعنى اهل زبان خود بخود صفت مفعولى را طبق اصول يادشده حذف مي كنند. مثال:
    - فعل معلوم: ناظم حسين را از مدرسه اخراج كرد.او ديوار را سفيد كرد.
    - فعل مجهول كوتاه او از مدرسه اخراج شد. ديوار سفيد شد.
    يعنى حسين از مدرسه اخراج كرده شد يا ديوار سفيد كرده شد.
    اينك مثال هاى ديگر:
    - فعل معلوم: "او كتاب را چاب كرد"، "او زمين را تقسيم كرد"، "او كتاب ها را خريدارى كرد"، "او خواب شما را درست تعبير كرد"، "دشمن او را شهيد كرد"، "فريدون با فرهاد درباره كارش مذاكره كرد"، "او اين طرح را عملى كرد"، "او آن نقشه را اجرا كرد".
    - فعل مجهول كوتاه: ، "كتاب چاپ شد"، "زمين تقسيم شد"، "كتاب ها خريدارى شد"، "خواب شما درست تعبير شد"، "او شهيد شد"، "با فرهاد درباره كارش مذاكره شد"، "اين طرح عملى شد"، "آن نقشه اجرا شد". "برخى ديگر از فعل هاى مركب با "واقع شدن" و "مورد... قرار گرفتن" و "آمدن" و "به عمل آمدن" و "رسيدن" و "به شمار آمدن" مجهول مي شوند. كه قواعدشان از اين قرار است:

    افعال لازم مركبى داريم كه با فعل هاى ياور (فعلهاى كمكى(2)) خاصى به وجود آمده اند اين فعل ها در مقابل افعال مركب متعدى يي قرار دارند كه در تقابل با آنست. بنابراين اين گونه افعال را كه معنى محهول هم مي دهند از فعل ياور آنها كه در تقابل با فعل ياور ديگري است مي توان شناخت همچنين متمم فاعلى (عامل، فاعل حقيقى، متمم عامل) كه اين فعل ها مي گيرند نشانه مجهول بودن آنهاست: افعال ياور مجهولساز عبارتند از: قرار گرفتن، قرار داشتن، واقع شدن كه فعل مجهول مي سازند. اينها در مقابل "قرار دادن" و "كردن" قرار دارند، مثال: جمله با فعل مجهول: هوشنگ به وسيله مردم مورد تحسين قرار گرفت. فرهاد به وسيله دكتر فريدونى تحت درمان واقع شد. جمله با فعل معلوم: مردم هوشنگ را مورد تن قرار دادند.
    دكتر فريدونى فرهاد را تحت درمان واقع شد. اينك مثال هاى ديگر: لشكر عراق به وسيله سپاهيان ايران در محاصره قرار گرفت (مجهول). سپاهيان ايران لشكر عراق را در محاصره قرار دادند (معلوم). مسايل تعليمات متوسطه به وسيله انجمن دبيران مورد بررسى واقع شد (مجهول). انجمن دبيران مسايل تعليمات متوسطه را مورد بررسى قرار داد (معلوم). پرده هاى نقاشى به وسيله محمود در معرض نمايش قرار گرفت. (مجهول). محمود پرده هاى نقاشى را در معرض نمايش قرار داد (معلوم). در اين موارد، عامل فعل مجهول (متمم فاعلى) ممكن است به فعل ياور اضافه شود در اين صورت فعل هاى مجهول فوق را مي توان به اين شكل ها درآورد: هوشنگ به وسيله مردم مورد تحسين قرار گرفت = هوشنگ مورد تحسين مردم قرار گرفت. فرهاد به وسيله طبيب تحت درمان قرار گرفت = فرهاد تحت درمان طبيبان قرار گرفت. لشكريان عراق به وسيله سپاهيان ايران در محاصره قرار گرفتند = لشكريان عراق در محاصره سپاهيان ايران قرار گرفتند. مسايل تعليمات متوسط به وسيله انجمن دبيران مورد بررسى واقع شد = مسايل تعليمات متوسطه مورد بررسى انجمن دبيران واقع شد. اما هميشه چنين نيست و مثلا نمي توان گفت: پرده هاى نقاشى خانواده پسان در معرض نمايش محمود قرار گرفت. و از "محمود" معنى متمم عامل را اراده كرد. فعل هايى كه با "مورد ... قرار دادن" ساخته شده اند، با "مورد ... قرار گرفتن" يا "مورد... واقع شدن" مجهول مي گردند. مثال: آلمان فرانسه را مورد حمله قرارداد (معلوم). فرانسه مورد حمله آلمان قرار گرفت (مجهول). يعنى مورد حمله قرار داده شد. فرانسه مورد حمله آلمان واقع شد (مجهول). فعل هاى مركبى كه با "به عمل آوردن" و "به شمار آوردن" ساخته مي شوند با "به عمل آمدن" و "به شمار آمدن" مجهول مي شوند. مثال: او اقدامات لازم را اين زمينه به عمل آورد (معلوم). اقدامات لازم در اين زمينه به عمل آمد. (مجهول). يعنى به عمل آورده شد. مردم او را خردمند به شمار مي آوردند (معلوم). او پيش مردم خردمند به شمار مي آيد. (مجهول) يعنى به شمار آورده مي شد. فعل هاى متعدى مركبى كه با "به... رساندن" ساخته مي شود، با "به... رسيدن" مجهول مي شوند مثال: او كارش را به پايان رساند (معلوم). كار او به پايان رسيد (مجهول). مجهول فعل هاى ناقص متعدى فعل ناقص متعدى فعل ناقص متعدى آن است كه علاوه بر مفعول، مكمل يا مسند هم داشته باشد. مكمل صفت يا اسم يا گروهي است كه فعل ناقص را كامل كند مانند "عاقل" در "او را عاقل مي دانستم" كه "مي دانستم" فعل ناقص متعدى و "او" مفعول و "عاقل" مكمل يا مسند مفعولي است. بعضي از فعل هاى بسيط ناقص متعدى، مانند: كردن، پنداشتن، ديدن، يافتن يا مجهول نمي شوند و يا شكل مجهولشان به صورت كوتاه است يعنى بدون صفت مفعولى مجهول مي گردند مثلا فعل ياور "كردن" و مترادف هايش در فعل مجهول به صورت شدن و گرديدن و گشتن در مي آيند و فعل مجهول كوتاه مي سازند. مانند: "برادرم ديوار را سفيد كرد" كه مجهولش مي شود: "ديوار به وسيله برادرم سفيد شد" يعنى "ديوار سفيد كرده شد"، "احمد حسين را خوار ساخت" كه مجهول آن مي شود: "احمد به وسيله حسين خوار گرديد يا خوار شد". البته "ديوار سفيد شد" دو معنى دارد، يكى اينكه ديوار بدون عامل و واسطه سفيد شده است يعنى مثلا رنگ ديوار سفيد شد. در اين صورت "شد" فعل ربطى يا ناقص لازم است. اگر كار به وسيله عامل يا فاعلى صورت گيرد "شد" فعل مجهول كوتاهي است كه به جاى "كرده شد" به كار مي رود. در اين حال مي گويند: "احمد به وسيله حسين خوار شد" و "ديوار به وسيله برادرم سفيد گرديد". اما پنداشتن و ديدن و يافتن اگر ناقص باشند، به صورت مجهول به کار مي روند و نمي توان گفت: "او عاقل پنداشته شد" يا "او خردمند ديده شد" يا "او خردمند يافت شد" يا "يافته شد". به جاى "پنداشته شد" ممكن است معادلش "تصور شد" و امثال آن را به كار بريم و يگوييم: "او عاقل تصوّر شد". اما ديدن و يافتن اگر ناقص باشند مجهول ندارد، در حاليكه گفتن وگرفتن و خواندن را مي توان مجهول هم كرد، مانند: او عوضي گرفته شد، او برادر خوانده شد، به او نادر گفته مي شد.
    از افعال مركب ناقص متعدى، آنهايى كه با فعل ياور "كردن" يا مترادف هاى آن مي آيند، با "شدن" و "گرديدن" مجهول مي شوند، ماننداحساس كردن، قلمداد كردن، جلوه گر ساختن، جلوه گر كردن، اعلام كردن، خطا كردن; كه مجهولشان به صورت قلمداد شدن، جلوه گر شدن، اعلام شدن، خطا شدن در مي آيد. مثال: "به او برادر خطاب شد"، "او بزرگوار قلمداد گرديد". متمم عامل يا متمم فاعلى يا عامل(3) فعل مجهول گاهى با متممى همراه است كه در اصل و در ژرف ساخت(4) سخن فاعل فعل است منتها به صورت متمم قيدى ظاهر مي شود. متمم عامل يا متمم فاعلى يا عامل آنست كه كار به وسيله او يا به دست او يا از طريق او صورت مي گيرد و در اين صورت جمله داراى سه عنصر مي شود به اين ترتيب: نايب فاعل +متمم فاعلى+ فعل مجهول : سياوش+ به دست افراسياب+كشته شد. متمم فاعلى در اين گونه جمله ها از عناصر لازم نيست يعنى مي توان از آن صرف نظر كرد و آن را در كلام نياورد يعنى اگر بگوييم "سياوش كشته شد" نيز جمله ما نقصى نخواهد داشت. امروز متمم عامل با گروه هاى حرف اضافه "به دست" و "به توسط" و "از طريق" "به وسيله" مي آيد مانند "سهراب به دست رستم (يا به وسيله رستم) كشته شد" ولى در قديم متمم فاعلى با گروه حرف اضافه "از دست" و "بر دست" هم مي آمده است. مثال: كشته شدن پلاشان از دست بيژن (شاهنامه ب ج 4، ص 827) كشته شدن رزير، برادر گشتاسب، از دست بيدرفش (همان، ج 6، ص 1527) چنينم نوشته بةد اختر بسركه من كشته گردم بدست پدر (فردوسى) تا چهل مرد پهلوان بر دست وى كشته شد (سمك عيار، جز 2، ج 1، ص 297) شاه نوش بردست عياران ايران كشته شد (داراب نامه بمى، ج 2، ص 251، چاب بنگاه ترجمه ونشر كتاب) سراسر از او بخت برگشته شد به دست يكى بنده بر كشته شد (فردوسى).
    به نظر مي رسد كه "به وسيله" ترجمه "by" انگليسى يا "par" فرانسوى است كه در آن زبان ها با افعال مجهول به كار مي روند.
    يادآورى: متمم عامل (عامل) هميشه همراه فعل مجهول نيست بلكه گاهى با افعال معلوم هم به كار مي رود. فعل هايى كه متمم عامل مي گيرند، معمولا متعدي اند خواه مفعول رايى (مفعول صريح) داشته باشند خواه نداشته باشند، اين افعال معمولا گيرنده يا دهنده دارند. مثال براى فعل هايى كه داراى مفعول رايى (صريح) هستند: او كاغذ را به وسيله فرهاد از هوشنگ گرفت هوشنگ كاغذ را به وسيله برادرش فرستاد. او پول را به توسط فرهاد به هوشنگ داد. فريدون فرهاد را به توسط دوستانش از خارج رفتن منصرف كرد. فرهاد موضوع را به وسيله برادرش براي من توضيح داد. اين گونه فعل ها عبارتند از: رساندن، فرستادن، سپردن، بخشيدن، به دست آوردن، تكميل كردن، آماده كردن، كشتن، كمك كردن و بسيارى ديگر. فعل هاى متعدى اي كه مفعول غيرصريح دارند و متمم عامل مي گيرند بسيارند از آن جمله اند: كمك كردن، يارى دادن، يارى رساندن. مثال: او از طريق هوشنگ به دوستش كمك كرد، او از طريق مهدى به احمد كمك رساند. البته يكى از كاربردهاى متمم عامل (عامل) همنشين شدن با فعل مجهول است، به اين معنى كه فاعل واقعى فعل ممكن است در جمله به صورت متمم عامل ظاهر شود يا ممكن است اصلا ظاهر نگردد، البته جريان اخير غلبه دارد. در اين صورت به اين را عامل فعل مجهول دانست كه در واقع فاعل آنست. مثال: روساخت جمله (فعل مجهول): سهراب به دست رستم كشته شد كاغذ به وسيله هوشنگ به فرهاد فرستاده شد پول به توسط فريدون به خسرو داده شد ژرف ساخت جمله (فعل معلوم): رستم سهراب را كشت هوشنگ كاغذ را براى فرهاد فرستاد فريدون پول را به خسرو داد. اگر فعلى قبل از مجهول شدن خود متمم عامل (عامل) داشته باشد پس از مجهول شدن آن فعل مي تواند داراى دو عامل گردد، يكى عامل فاعلى و ديگر عامل غير فاعلى. مثال: افراسياب، سياوش را به دست گروى زره كشت. سياوش به وسيله افراسياب و به دست گروى زره كشته شد. فريدون كاغذ را به وسيله هوشنگ براى فرهاد فرستاد. كاغذ به توسط فريدون و به وسيله هوشنگ براى فرهاد فرستاده شد. فريدون به توسط فرهاد به بهرام كمك كرد. به بهرام به وسيله فريدون و توسط فرهاد كمك شد.

  2. #52
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض داستان رستم و سهراب و مرگ رستم از منظر عرفان

    مقدمه
    شايد در ميان ايرانياني كه سر و سوداي مطالعه دارند و علي‌الخصوص در وادي ادبيات فارسي قدم‌زنان تفرجي كرده و مي‌كنند كمتر كسي را بتوان يافت كه بي‌خبر باشد از اظهارنظر حكيم طوس، فردوسي نسبت به سرودة ارزشمند خويش (شاهنامه) كه فرمود:
    پي افكندم از نظم كاخي بلند
    كه از باد و باران نيابد گزند
    به راستي شاهنامه كاخي بس بلند و بزرگ است كه در طول تاريخ هستي خويش، نظر بزرگان و معماران عرصة علم و خرد را همواره به خود معطوف داشته است اما هنوز هم كسي نتوانسته است همه زواياي آن را يك‌جا در حلقة عدسي دوربين ديدگان خويش به مشاهده بنشيند و به بيان ديگر كسي موفق نشده تمام زواياي آن را زير سيطرة ديد خويش درآورد، به تعبير نگارنده، شاهنامه چون عروس حماسي است كه تاكنون به حجلة زفاف هيچ دامادي درنيامده است. اما از آنجا كه پري‌روي تاب مستوري ندارد، او نيز هرازگاهي از لابه‌لاي حجاب محمل خويش سرك كشيده و گوشة چشمي به خواستگاران و طالبانش نشان داده است، لذا هر خواستگار و طالبي نيز فقط توانسته است از منظر و مقامي كه خود بر آن واقف بوده شاهد كمان ابروي وي يا تير مژگانش باشد و آن را تماشا و توصيف كند. بر اين اساس تلاش نگارندة اين سطور نيز بر آن است تا از منظر و خاستگاه عارفان نگاهي به داستان رستم و سهراب، همچنين مرگ رستم بيندازد. اميدا كه به حول و قوة الهي از عهدة كار (حداقل در حد توان خويش) برآيد.
    ابتدا لازم مي‌دانم اين مهم را با طرح چند پرسش آغاز كنم:
    اولا‌ً اينكه چطور مي‌شود قبول كرد مردي كه آزار موري را برنمي‌تابد، چنان‌كه در مقام انذار فرياد مي‌زند:
    ميازار موري كه دانه‌كش است
    كه جان دارد و جان شيرين خوش است
    راضي مي‌شود كه پدر را به مرگ فرزند خويش آن هم به صورتي كه خود قاتل فرزند باشد بيازارد؟ آيا عذاب روحي اين موضوع براي پدر چندين برابر‌ِ آزار مور نيست؟
    و آيا عذاب وجداني، كه از خواندن چنين صحنه‌اي به خواننده دست مي‌دهد بيش از عذاب وجداني كه از آزار موري به انسان دست مي‌دهد نيست؟ يا آيا درد و رنجي كه از مرگ برادر به دست برادر در دل و جان انسان مي‌پيچد بسي سنگين‌تر و شديد‌تر از درد و رنجي كه از آزار و مرگ يك مور به انساني دست مي‌دهد نيست؟
    راستي چه شده است شاعري كه انسان را از آزار مور برحذر مي‌دارد و پرهيز مي‌دهد، پدري را كه قاتل فرزندش شده لعن و نفرين نمي‌كند و به دشنام برادري كه برادرش را در چاهي پر از تيغ و سنان مي‌اندازد نمي‌آغازد!؟ عجبا! تيغ نقد و انتقاد شاعر چرا كند شده است!؟ آيا علت، اين بوده كه شاعر داستان‌ِ رستم و سهراب و مرگ وي را صرفا‌ً داستان و افسانه تلقي مي‌كرده؟ يا اينكه اين داستان لباس رمزي است بر قامت‌ِ حقيقتي كه شاعر لطفي در عرياني آن نمي‌ديده و يا بيان صريح آن را صلاح نمي‌دانسته، به علت اينكه معتقد بوده كه در عصر وي:
    هنر خوار شد، جادويي ارجمند
    نهان راستي، آشكارا گزند
    شده بر بدي دست ديوان دراز
    ز نيكي نرفتي سخن جز به راز
    به نظر نگارنده در اين نكته جاي بسي تأمل است. و از طرف ديگر چگونه مي‌شود باور كرد كه فرد جوانمرد و مؤمني چون رستم كه در هيچ كاري بدون ذكر نام خدا مشغول و فارغ نمي‌شود ناجوانمردانه قاتل فرزندش شود؟ و يا چطور مي‌توان باور كرد رستمي كه در هر امري ابتدا ستايش حق مي‌‌گويد و بر او سجده مي‌كند (كه سجده خود نماد نماز در پيشگاه حق است.) با شكستن پيمان و به كار بستن خدعه، رقيبش را از ميان بردارد؟ آيا در ستايش و نمازش اخلاصي نبوده است؟ آيا نماز او از آن نمازهايي نبوده كه رسول حق فرمودند: «الصلوه معراج المؤمن» نماز نردبان عروج مؤمن است. و يا بالاتر كه حضرت حق فرمودند: «إن‌َّ الصلوه تنهي عن الفحشاء و المنكر»٭ نماز بازدارندة از زشتيها و ناپسنديهاست. و يا اينكه رستم از آنهايي نبود كه به قول شيخ محمود شبستري خودساخته و خودباخته باشد تا نمازش سرشار از عطر و بوي حضور شود چنان‌كه فرمود:
    تو تا خود را به كل‍ّي در نبازي
    نمازت كي شود هرگز نمازي

    البته بايد اقرار نمود كه رستم مثل كساني نبوده كه نماز را براي شانه خالي كردن از زير بار تكليف و مسئوليت بهانه ساخته و كارش را ترك كند، نه، رستم نيز چون سعدي شيرازي طاعت را به جز خدمت به خلق نمي‌دانست. همين نكته‌هاي ظريف و همين پرسشهاي دقيق است كه انسان را بر آن مي‌دارد تا بپذيرد كه قسمتهايي از شاهنامه نيز به سبك و سياق گفته‌ها و باورهاي عارفان بر سبيل رمز و كنايه سروده شده است و لذا بايد گفت: اينكه جناب آقاي دكتر محمودي بختياري شاهنامه را آبشخور عارفان خوانده و بر اين اساس كتابي تأليف نموده‌اند، سخني به گزاف وناحق نگفته و به همين دليل بنده معتقدم كه اگر از منظر عرفان به داستان رستم نظر افكنيم، نتيجه مي‌گيريم كه با توجه به مطالب فوق‌الذكر مي‌توان ادعا كرد كه در داستان رستم و سهراب نيز سهراب، نماد نفس رستم است نه فرزند حقيقي وي و از آنجا كه خداوند متعال فرموده‌اند: «ا‌ِن‌َّ النفس لا‌َم‍ّاره‌ٌ بالسوء»1 نفس اماره [هر لحظه] انسان را به كارهاي زشت و ناروا وامي‌دارد. و از باب اينكه صادق اهل بيت(ع) فرمودند: «طوبي ل‍ِعبد‌ٍ جاهد لله نفسه‌ُ و هواه‌ُ و م‍َن هزم ج‍ُند نفسه‌ِ و هواه‌ُ ظ‍َف‍ِر‌َ برضا الله»2 يعني خوشا به حال عبدي كه براي خدا و تقر‌ّب به حضرتش هميشه در مقام جهاد و ستيز با نفس باشد و هرگز از او غافل نشود و عنان و سلسلة اختيار خويش را از كف نداده و نگذارد كه نفس و خواسته‌هايش بر او چيره شوند. بلكه او غالب و نفس مغلوب او باشد و آنكه توفيق جهاد با نفس يا‌فت و سپاه نفس اماره را مغلوب خود ساخت رضاي الهي را كسب كرده است چنان‌كه پيامبر اكرم(ص) نيز فرمودند: «طوبي لم‍َن كان عقل‍ُه‌ُ اميرا‌ً و نفسه‌ُ اسيرا‌ً»3 يعني خوشا به حال آن كه عقلش در مملكت جانش امير است و نفسش اسير.» گفتني است با توجه به همين آيات و روايات موجود كه نمونه‌هايي از آنها ذكر شد، عارفان علاوه بر اينكه سالكان و رهروان طريق حق را همواره به مبارزة با نفس فرا خوانده و تحريك كرده‌اند، در خارج از وجود خويش نيز براي نفس نمادهايي را بيان كرده‌اند كه تعداد قابل توجهي از آنها را محقق بزرگ آلماني خانم آن ماري شيمل در كتاب خود «ابعاد عرفاني اسلام» فراهم آورده كه مي‌توان به طور خلاصه از جملة آنها اين موارد را برشمرد. 1ـ سگ سياه 2ـ‌ روباه جوان 3‌ـ موش 4‌ـ زن نافرمان وگول‌زن 5‌ـ اسب يا استر چموش 6‌ـ شتر سركش و نافرمان 7‌ـ خوك 8‌ ‌‌ـ فرعون 9‌ـ ابرهه 10‌ـ مار 11‌‌ـ شيطان 12‌ـ اژدها، حال چه مي‌شود اگر سيزدهمين آنها را هم سهراب بناميم و بدانيم.
    رستم نماد سالك است و سهراب نماد نفس
    حالا كه سخن بدين‌جا رسيد بايد گفت مگر جز اين است كه رسول خدا(ص) دربارة نفس فرموده: «اعدا عد‌ُو‌‍ِّ‌ك‌َ نفسك‌َ التي بين جنبيك‌َ» يعني دشمن‌ترين دشمنانت نفسي است كه بين دو پهلويت قرار دارد و مگر غير از اين است كه آنچه در بين دو پهلوي انسان است از تمامي نزديكان به انسان نزديك‌تر است و آيا جز اين است كه سهراب هم به حسب اينكه از صلب رستم است و پارة جگر اوست، نزديك‌ترين كس به رستم محسوب مي‌شود. پس چه اشكالي دارد كه همين شباهت قريب را كافي بدانيم تا سهراب را نفس رستم به حساب آوريم و بگوييم چنان‌كه مولانا جلال‌الدين گفت:
    نفس اژ‌درهاست او كي مرده است
    از غم بي‌آلتي افسرده است
    مات كن او را و ايمن شو ز مات
    رحم كم كن نيست او ز اهل صلات
    مي كش او را در جهاد و در قتال
    مردوار الله يجز‌يك الوصال

    بنابراين رستم با كشتن سهراب در حقيقت نفس را تربيت و تأديب كرده و بي‌آلت ساخته تا افسرده شود و خود نيز از مات شدن، به دست وي ايمن شده است چرا كه مرگ انسان در حقيقت امر، از كار افتادن جسم است جسمي كه قالب و آلت روح انسان است. لذا وقتي كه جسم از كار مي‌افتد روح انسان در عين اينكه بقا دارد و جاودانه است بي‌آلت و وسيله گشته است و روح بي‌آلت و سلاح، مطمئنا‌ً بي‌خطر است.
    از طرف ديگر رستم كه پهلواني بي‌نظير است بايد نفس او هم پهلواني قدرتمند و بي‌نظير باشد تا بتواند پنجه در پنجة يل سيستاني اندازد. و بر همين اساس است كه سهراب هم كه نماد نفس رستم است پهلواني زورمند و جواني است كه از نظر قدرت همسنگ، و حتي قوي‌تر از رستم است.
    راستي آيا اينكه رستم او‌ّل بار مغلوب سهراب مي‌شود اشاره‌اي بر جايزالخطا بودن رستم كه نماد انسان سالك است نيست؟ آيا اين امر رمزي بر غير معصوم بودن رستم نمي‌تواند باشد؟ از منظر عرفان يقينا‌ً مي‌‌توان گفت چرا، اين موضوع هم مي‌تواند نمادي بر گناهي باشد كه آدم ابوالبشر (انسان نخستين) به موجب آن هبوط كرده چنان‌كه به خاك افتادن رستم هم نشان هبوط رستم بر اثر اشتباه خويش است، و اشتباه وي عبارت است از عدم شناخت سهراب كه در حقيقت عدم شناخت نفس خود است و نيز رمزي‌ست بر وسوسه‌پذيري انسان، در ضمن دوباره برخاستن رستم مي‌تواند نشانه و رمز توبه و بازگشت انسان باشد. چنان‌كه حضرت آدم(ع) نيز بعد از اينكه مرتكب اشتباه شد با توبه و انابه اشتباه خويش را جبران فرمود. همچنين نماد و نشان پذيرش توبة رستم (كه نماد انسان سالك است) از جانب خداوند است.
    سلاح نماد دعا
    همچنان‌كه در منابع اسلامي از امام صادق(ع) نقل شده كه پيامبر اكرم(ص) فرمودند: «الد‌ُّعا‌ء‌ُ سلاح‌ُ المؤمن» و علي(ع) فرمودند: «الد‌ُّعا‌ء‌ُ مفاتيح الن‍َّجاح‌ِ و مقاليد‌ُ الفلاح» و نيز حضرتش (امام صادق(ع)) فرمودند: «الد‌‍ُّ‌عا‌ء‌ُ و أنفذ‌ُ م‍ِن الس‍َّنان‌ِ الحديد»4 يعني پيامبر اسلام فرموده‌اند: دعا اسلحة مؤمن است و علي(ع) فرموده‌اند: دعا‌[ها] كليدهاي نجات و گنجينه‌هاي رستگاري‌اند و حضرت صادق(ع) فرمودند: دعا از نيزة تيز آهني بران‌تر و نافذتر است.
    از نظر عارفان نيز چون يكي از صفات حق تعالي جواد بوده و اين صفت مستلزم وجود سائل است، شايد هم يكي از دلايل اين امر قول خداوند باشد كه فرمود: «ادعوني استجب لكم»5 بخوانيدم و بخواهيد از من تا اجابت كنم شما را همچنان كه عارف رومي نيز گفته است:
    بانگ مي‌آيد كه اي طالب بيا
    جود محتاج گدايان چون گدا

    عارف براي دست يازيدن به غايت كمال نه بر اساس خواهش دل خويش بلكه م‍ِن باب امتثال امرالله همواره و در حالات مختلف از جمله در وقت خواب دل و دست خويش به دعا گشوده دارند تا هم از اين طريق محض عبوديت خويش را اثبات كنند و هم از فيض بخشش ربوبيت خداوند محروم نمانند. رستم نيز كه نماد انسان سالك است براي ستيز با نفس خويش و پيروزي بر آن كه يكي از مراحل مهم تكامل است خود را محتاج آن مي‌بيند كه از باب امتثال امر رب هم كه شده از خداوند متعال طلب استمداد كند. ليكن طلب استمداد مناسب جنگ تحقيقا‌ً و يقينا‌ً عبارت است از سلاح، اعم از پوشيدني و غير آن و به تعبيري اعم از دفاعي و هجومي. بنابراين آنچه را كه رستم به‌عنوان سپر و گرز و تيغ و سنان و يا زره و كلا‌هخود با خود حمل كرده و به ميدان رزم مي‌برد نماد دعاي اوست. همچنان‌كه در روايات اسلامي نيز از دعا گاهي به‌عنوان سپر بلا و يا سپر مؤمن ياد شده و گاهي مطلق سلاح عنوان گرديده است كه نمونه‌هايي از آنها در مطلع همين بحث از سمع و نظر شما گذشت.
    بر همين اساس است كه با جرئت مي‌توان گفت از منظر عرفان، مطلق سلاح رستم تجسم عيني دعاي وي در عالم خارج و ماده است.

    گريه نماد تولد و تنبه و بيداري است
    همچنان‌كه وقتي كودكي پا به عرصه حيات مي‌گذارد و با تولد خويش آگاه مي‌شود كه از عالم پيشين خود يعني شكم مادر خارج شده است گريه مي‌آغازد، در حقيقت گرية او علامت تنبه و بيداري اوست و نيز چنان كه سلطان‌العارفين علي‌(ع) در دعاي روحبخش و پرفيض كميل در مراحل پاياني دعا يعني بعد از اعتراف به عجز و گناه و عبوديت انسان و اقرار به توحيد و ربوبيت و ديگر صفات الهي است كه از گريه ياد مي‌كند. چنان‌كه مي‌فرمايند: «يا م‍َن‌اسمه دوا و ذكره شفا و طاعته غني ارحم م‍َن راس ماله الرجا و سلاحه الب‍ُكا» يعني، اي كسي كه نامش دوا و يادش شفاست، و طاعتش توانگري‌ست بر آن كس كه سرمايه او اميد و اسلحة او گريه است رحم كن. با كمي دقت در دعاي فوق‌الذكر درمي‌يابيم كه بنده بعد از اينكه مراحلي از دعا را طي مي‌كند و با قرائت دعا از خدا و خويشتن خويش به آگاهي كاملي دست مي‌يابد و بيدار مي‌گردد از اسلحه گريه ياد و استفاده مي‌كند، او در حقيقت علامت بيداري خود را كه گريه مي‌باشد عيان مي‌سازد و عينيت مي‌بخشد.
    در عرصه عرفان نيز سالكان راه الهي در مراحل مختلفي كه به آگاهي يا شناخت تازه‌اي دست يافته و بيدار گشته‌اند، به فراخور حال خويش گريه و زاري كرده‌اند، براي مثال مي‌توان از مرحله فراق ياد كرد. سالك وقتي كه فهميد از اصل خود دور شده و به درد فراق مبتلا گشته شكوه و زاري مي‌كند، ني‌نامة مولانا هم ناظر بر همين مرحلة از شناخت است كه مي‌گويد:
    بشنو از ني چون حكايت مي‌كند
    از جداييها شكايت مي‌كند
    كز نيستان تا مرا ببريده‌اند
    از نفيرم مرد و زن ناليده‌اند
    سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
    تا بگويم شرح درد اشتياق
    نيز حاكي از اين مرحله است، شخصي كه انس با حق را سرمه چشم دارد و نور ايمان به قلب او تابيده، حلاوت و همنشيني محضر حضرت دوست را چشيده و حال از درد مفارقت و فراق، دل خود را رنجور و جانش را مهجور مي‌بيند و به زبان حال مي‌گويد:
    آن دل كه تو ديده‌‌اي فگاست هنوز
    وز عشق تو با ناله و زار است هنوز
    و آن آتش دل بر سر كار است هنوز
    و آن آب دو ديده برقرار است هنوز

    همچنين است رستم (نماد انسان سالك) هنگامي كه سهراب (نماد نفس خويش) را مي‌كشد، كنايه از اينكه وي بر هواي نفس خويش غالب گشته و نفس خود را تربيت كرده است. و در حقيقت مرحله‌اي از مراحل سلوك را طي نموده و به مرحلة جديدي قدم نهاده است. يعني او به آگاهي و فهم تازه‌تري دست يافته چرا كه او در اين مرحله طبق بيان شاهنامه پي برده است كه سهراب فرزند وي است به علت اينكه سهراب به او مي‌گويد: ... از اين نامداران و گردنكشان
    كسي هم برد نزد رستم نشان
    كه سهراب كشته‌ست و افكنده خوار
    همي خواست كردن ترا خواستار
    و لذا:
    چو رستم شنيد اين سخن خيره گشت
    جهان پيش چشم ‌اندرش تيره گشت
    بيفتاد از پاي و بيهوش گشت
    همي بي تن و تاب و بي‌توش گشت
    بپرسيد از آن پس كه آمد به هوش
    بدو گفت با ناله و با خروش
    بگو تا چه داري ز رستم نشان؟
    كه گم باد نامش ز گردنكشان
    كه رستم منم كم مما‌ناد نام
    نشيناد بر ماتمم پور سام
    تا اينكه:
    همي گفت كاي كشته بر دست من
    دلير و ستوده به هر انجمن
    بنابراين
    همي ريخت خون و همي كند موي
    سرش پر ز خاك و پر از آب، روي
    در اينجاست كه چون نفس، تربيت شده و تأديب گرديده است و به اختيار رستم درآمده، رستم را اندرز مي‌دهد چنان كه فردوسي بيان مي‌كند.
    بدو گفت سهراب كاين بد‌تري‌ست
    به آب دو ديده نبايد گريست
    از اين خويشتن كشتن اكنون چه سود؟
    چنين رفت و اين بودني كار بود
    و اين موضوع حكايت از آن دارد كه رستم گام در وادي شناخت نفس خويش نهاده است، اين وادي همان وادي «م‍َن عرف نفسه فقد عرف ربه» مي‌باشد، آري او به شناخت خويش كه همان شناخت رب است توفيق مي‌يابد و اين شناخت و تنبه است كه او را به اشك و به آه و به افغان و زاري وامي‌دارد، و در اين مقام است كه ابوبكر شبلي مي‌گويد: «وقت عارف چون روزگار بهار است، رعد مي‌غرد و ابر مي‌بارد و برق مي‌سوزد و باد مي‌وزد و شكوفه مي‌شكفد و مرغان بانگ مي‌كنند. حال عارف همچنين است. به چشم مي‌گريد و به دل مي‌سوزد و به سر مي‌بازد و نام دوست مي‌گويد و بر در او مي‌گردد.»6
    نوشدارو نماد فيض الهي و شراب روحاني
    به فرمودة شيخ محمود شبستري
    مسافر آن بود كو بگذرد زود
    ز خود صافي شود چون آتش از دود
    رستم نيز كه سالك طريق الي ا... است در مسير سلوك خود منازل شهوات و علايق نفساني و لذات جسماني را پشت سر نهاده، حجاب ظلمت را دريده، لباس جهل و ناداني را از تن به در كرده و به مقام «من عرف نفسه فقد عرف ربه» نائل گشته است.
    اكنون كه وي به مشكاه خودشناسي دست يافته مي‌داند كه براي رسيدن به فناء في‌ا... لازم است كه يك گام ديگر برداشته شود و آن گام جز اين نيست كه بايد «از ظلمت تعي‍ّن خودي كه حجاب نور اصل و حقيقت اوست، صافي گردد و پردة پندار خودي از روي حقيقت براندازد»7 چرا كه به قول شارح گلشن راز «حجاب ميان سالك و حق، هستي موهوم سالك است»8
    همچنين وي (رستم) ناظر به آفتاب تابناك خداشناسي است و به تجربه دريافته كه بايد خودي خود را بشكند و از جان بگذرد تا به وصال الهي برسد لذا درصدد آن است كه در پيش رخ حضرت دوست جان‌افشاني كند
    اما گذر از جان كار ساده‌اي نيست. چرا كه خرمن جان خرمني انبوه است و:
    كار هر بز نيست خرمن كوفتن
    گاو نر مي‌خواهد و مرد كهن
    اينجاست كه رستم از در عجز درآمده و درخواست نوشدارو مي‌كند. (به م‍َثل گويي مرد كهن دنبال گاو نر است) نوشدارو در حقيقت براي سهراب نيست براي رفع هيجانات روحي رستم است او طالب فيض رحماني و شراب روحاني است تا در ساية آن دمي بياسايد و بتواند اضطراب هستي خود را برطرف سازد. اما انتظاري كه رستم براي رسيدن نوشدارو مي‌كشد، در حقيقت صبر بر طاعت است كه خود موجب دريافت پاداش الهي است زيرا كه خداوند فرموده است «ان‍ّما يوفي‌‌ّ الص‍ّابرون اجرهم بغير حساب‌ٍ»9 شكيبايان را مزدي‌ست بي‌حساب. آري رستم سينة بي‌كبر و كينه را آيينه ساخته و هر لحظه در او مي‌بيند كالصبر مفتاح الفرج است.10 نهايتا‌ً نوشدارو كه نماد و رمزي از فيض الهي است مي‌رسد و دل رستم را ز تنهايي نجات مي‌بخشد. آري اين فيض همدم تنهايي دل عارفان است چنان كه حافظ نيز او را از خدايش مي‌طلبيد و مي‌گفت:
    سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
    دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
    به بيان ديگر نوشدارو همان شراب روحاني است كه عارف بزرگ عالم عشق، شيخ بهايي چون هزاران عارف ديگر طالب آن بود و مي‌گفت:
    ساقيا بده جامي، زان شراب روحاني
    تا دمي برآسايم، زين حجاب جسماني
    كاووس نماد پير باده‌فروش
    پير كلمه‌اي است كه در ادبيات عرفاني مكررا‌ً به‌‌كار رفته و معاني مختلفي از آن اخذ شده است.

  3. #53
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    اين واژه ‌گاه به معني قطب و رهبر و گاهي به معناي رند خراباتي و عقل به‌كار رفته است.
    البته به لحاظ اينكه عقل در طول عمر انسان، نقش رهبري را ايفا مي‌كند مي‌توان گفت واژه قطب و رهبر نيز توسعا‌ً شامل عقل هم مي‌شود، به هر حال «پير در اصطلاح صوفيان و عارفان، به معني پيشوا و رهبري است كه سالك بي‌مدد و ياري آن به حق واصل نمي‌شود»11 چرا كه «پير در تصوف، قطب دايرة امكان و متصدي تربيت و تهذيب سالك و ايصال او به حق است. از اين رو، دستور او، بي چون و چرا در هر باب مطاع و متبع است»12
    از نظر احمد جام معروف به ژنده پيل، پير بايد راهدان باشد و راه‌رفته، عالم باشد و ناصح، نيكخواه باشد و سيرت پيغمبران داشته باشد، كما قال النبي عليه‌السلام: الشيخ في قومه‌ِ كالنبي‌ِّ في ام‍َّته13 همچنين نقل شده كه «پير چنان بايد كه بازطبع باشد نه كركس‌طبع. هر پيري كه كركس‌طبع باشد، گرد وي نبايد گرديد كه راه دين بر تو تباه كند و تو را در دين و شريعت چنان سرگردان كند كه نداني كجايي»14 كاووس هم كه پادشاه و رهبر ايران، سرزمين و وطن رستم ا‌ست به گفتة فردوسي وقتي كه گودرز فرستاده رستم پيش او مي‌آيد و مي‌گويد كه وي (رستم) گفته: به دشنه جگر‌گاه پور دلير
    دريدم كه رستم مماناد دير
    گرت هيچ ياد است كردار من
    يكي رنجه كن دل به تيمار من
    از آن نوشدارو كه در گنج تست
    كجا خستگان را كند تندرست
    به نزديك من با يكي جام مي
    سزد گر فرستي هم‌اكنون ز پي
    مگر كاو به بخت تو بهتر شود
    چون من پيش تخت تو كهتر شود
    اما كاووس در جواب گودرز مي‌گويد: اگرچه رستم را در نزد ما قدر و مرتبة والايي است وليكن:
    نخواهم كه هرگز بد آيد بروي
    كه هستش بسي نزد من آبروي
    وليكن اگر داروي نوش، من
    دهم زنده ماند يل پيلتن
    شود پشت رستم بنير‌و‌ت‍َرا
    هلاك آورد بي‌گمان مر مرا
    هر خواننده‌اي مي‌فهمد كه امتناع ورزيدن كاووس از تسليم نوشدارو، در ظاهر قضيه كاملا‌ً به زيان رستم است. بر اين اساس انتظار مي‌رود، رستم كه پهلوان بي‌رقيب خطة ايران زمين ا‌ست به محض دست‌يازي به كاووس قصد هلاكت وي كند، و در صورت دست‌يابي اگر وي را از پاي درمي‌آورد سزاوار ملامت نبود، چرا كه رفع نياز رستم با توجه به مقام و موقعيت كاووس كمترين خواسته‌اي بود كه از سوي رستم انتظار مي‌رفت،
    اما بر عكس، طبق گفتة شاهنامه مي‌بينيم كه:
    ز سهراب چون شد خبر نزد شاه
    بيامد به نزديك گو با سپاه
    و آن‌گاه:
    به رستم چنين گفت كاووس كي
    كه از كوه البرز تا آب ني
    همي برد خواهد بگردش سپهر
    نبايد فكندن بدين خاك مهر
    يكي زود ميرد يكي ديرتر
    سرنجام بر مرگ باشد گذر
    دل و جان از اين رفته خرسند كن
    همان گوش سوي خردمند كن
    در اينجا اولين چيزي كه به ذهن، مي‌رسد اين است كه رستم در‌حالي‌كه بر ستيغ كوه خشم و هيجان روحي قائم است، جاي دارد كه چون شير ژيان بر كاووس بر آشوبد و قصد هلاكش نمايد وليكن نه تنها معترض وي نمي‌شود بلكه بر احساسات دردمندانة خود غلبه مي‌كند و پند و اندرز كاووس را به گوش جان مي‌نيوشد.
    راستي چه شده است؟ آيا رستم از كاووس و سپاه وي مي‌ترسد؟
    هيهات از چنين انديشه‌اي چرا كه رستم بارها بر سپاهيان گران خروشيده و پشت يلان زيادي را به خاك ماليده است.
    اينجاست كه بايد باور كرد كاووس همان پير و قطب رستم است، همان پيري كه لسان‌الغيب شيرازي او را پي مي‌فروش مي‌خواند و همچنان‌كه در مبحث «نوشدارو، نماد شراب روحاني» گفته شد، نوشدارو پند و اندرز كاووس است كه به رستم مي‌رسد و آلام و اندوهش را فرو نشانده و آرامشش مي‌بخشد، همين‌جاست كه خوانندة شاهنامه بايد از خود بپرسد كه چرا نوشدارو در وقت مناسب به سهراب نمي‌رسد؟ آيا فردوسي ناخواسته و بر اثر تصادف داستان را به صورتي كه در شاهنامه آمده سروده است؟ يا اينكه او فهميده بود كه اگر داستان برخلاف آنچه كه در كتابش آورده سروده شود رمز داستان دچار مشكل گشته و از ارزش فعلي آن نيز كاسته خواهد شد. به علت اينكه نوشدارو خاصيت درمان و حياه‌بخشي دارد و اگر در وقت مناسب به سهراب كه نماد نفس رستم است مي‌رسيد سهراب زنده مي‌ماند و همچنان رقيب سرسخت رستم به حساب مي‌آمد و شايد هم رستم را از پاي درمي‌آورد و اين مسئله جنبه رمزي و عرفاني داستان را دچار مشكل مي‌ساخت.
    البته شايد كسي بر اين سخن ايراد بگيرد و بگويد: اين حرف وقتي قابل پذيرش بود، كه رستم و سهراب كماكان نسبت به پدر و فرزند بودن خود غافل بودند در صورتي كه قبل از اينكه رستم گودرز را براي نوشدارو بفرستد آن دو از موضوع مطلع شده بودند. و لذا براي جنگيدن مجدد آن دو با هم هيچ دليلي وجود ندارد.!
    پاسخ ما اين است كه اولاً هيچ تضميني براي نجنگيدن مجدد آنها نيز وجود ندارد. ثانيا‌ً ايراد پيش‌بيني شده ناظر بر ظاهر داستان مي‌باشد و فارغ از جنبه رمزي مطرح‌شده براي داستان مذكور طرح گرديده است، درحالي‌كه سخن نگارنده ناظر بر جنبه رمزي داستان مي‌باشد.

    نتيجه اينكه بر اساس مطلب فوق شايسته‌ترين وجه اين است كه بگوييم كاووس نماد پير مي‌فروش است و مي و نوشدارو هم پند و اندرز اوست كه چون ترياق زهر است و حياتبخش، كه كاووس در وقت مناسب آن را تقديم رستم مي‌كند و وي را از چنگ ديو غم و اندوه رهايي و از ظلمت جسماني نجات مي‌بخشد.
    شغاد نماد سروش، دام نماد پيغام اوست.
    چنان‌كه در بحث پيشين گفته شد نوشدارو در هيئت پند و دلداري به رستم مي‌رسد و ماية آرامش خاطر پريشان او مي‌گردد و حال نفس رستم چون نفس مطمئني شده است كه پيغام الهي را مي‌شنود كه خطاب به او مي‌گويد: «يا ايتها‌ الن‍َّفس‌ المطمئنه ارجعي الي ربك‌ِ راضيه‌ً مرضيه‌ً فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي»15
    و همچنان‌كه حافظ مي‌گفت:
    تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
    گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
    رستم كه بالاخره بعد از سالها رياضت، سير و سلوك و خود‌سازي، و كشتن ديو بيرون و نفس اماره حال موفق شده است تا مراحل زيادي از جمله مرحلة «م‍َن عرف‌ نفسه فقد عرف ربه» را كه مرحلة شناخت و معرفت است طي كند و محرم اسرار و اهل راز گردد، اكنون سروش را ملاقات كرده و پيغام او را مي‌شنود.
    سروش در شاهنامه به‌صورت شغاد متجسم مي‌شود و عينيت مي‌يابد و پيغام او به صورت دامي است كه رستم در آن مي‌افتد و به فناء في‌الله مي‌رسد.
    جالب اينكه دام هم‌ رنگ الهي دارد و رستم را با رخشش كه نماد عشق و پير باطن اوست در كام خود مي‌كشد و از جام بلاي دوست‌ مستشان مي‌كند، زيرا آنان از مقربان حضرتش گشته و به قول ني‍ّر تبريزي:
    هر كه در اين بزم مقر‌‌ّب‌تر است
    جام بلا بيشترش مي‌دهند
    رخش نماد عشق و پير باطن
    به قول سيف‌الدين باخرزي «دفترها در شرح عشق چون زلف معشوق و گليم عاشقان سيه كردند، هنوز اين نعره به گوش هوش مي‌رسد كه:
    مشكل عشق تو را تفسير چيست
    خواب سوداي مرا تعبير چيست»16
    از نظر عارفان دل وقتي كه صيقل يافت و آيينه شد، و از حجاب غبار انانيت و شرك پاك گشت، نور محبت و عشق خداوند به آن مي‌تابد و كشش او سبب مي‌شود كه قلب عاشق بي‌تب و تاب گشته و عاشق را بي‌قرار كند.
    چنان‌كه عاشق از شدت بي‌قراري بي‌خود از خود شده و كوس اناالحق بزند. و آن‌گاه تن در يم بلا بسپارد زيرا كه دل‌ِ عاشق بر اين صفت باشد، چنان‌كه شاعر گفته:
    با دل گفتم كه راز با يار مگو
    زين بيش حديث عشق، زنهار مگو
    دل گفت مرا كه اين دگر بار مگو
    تن را به بلا سپار و بسيار مگو
    و زماني كه تن به بلا سپرده شد عاشق، چون احمد غزالي بين خود و معشوق فرقي نمي‌بيند و مي‌گويد: «ندانم تا عاشق كدام است و معشوق كدام و اين سر‌ّي بزرگ است، زيرا كه ممكن بود كه او‌ّل كشش او بود، آن‌گاه انجاميدن اين. و اينجا حقايق به عكس بگردد، «و ما تشاؤن إل‍ّا أن يشاءا...»
    بايزيد گفت رضي‌ا... عنه چندين گاه پنداشتم كه من او را مي‌خواهم، خود او‌ّل او مرا خواسته بود. يحبهم پيش از يحبونه بود»17
    راستي كه «عشق راز آفرينش و چاشني حيات و خميرماية تصوف و سرمنشأ كارهاي خطير در عالم و اساس شور و شوق و وجد و نهايت حال عارف است. و محبت چون به كمال رسد عشق نام مي‌گيرد، و عشق كه به كمال رسد به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق و معشوق منتهي مي‌شود، و اگر آن عشق باشد كه از مواهب حق است هم به حق مي‌كشاند و مي‌رساند.»18
    رخش رستم نيز از اين سنخ عشق است كه همواره رستم را به‌سوي منازل و مراحل مي‌كشد و پيش مي‌برد چنان‌كه احمد غزالي نيز در سوانح خود اشاره‌اي بدين مطلب داشته و گفته است «سر‌‌ّ اينكه عشق هرگز روي تمام به كس ننمايد آن‌ست كه او مرغ ازل است، گاه‌گاه و‌ا ازل پرد و نقاب جلال و تعز‌ّز خود شود، رستم را هم رخش (عشق) رستم كشد كه ايشان هر دو آنجايي‌اند [يعني ازلي و ملكوتي‌اند] نه اينجايي [و ناسوتي]»20
    پير باطن يا عقل نيز از حيث اينكه انسان را به سوي خوبيها سوق مي‌دهد و وسيله درك و دريافت جمال و جلال رخ و قامت يار و عشوه و ناز معشوق است و در حقيقت سبب عشق‌ورزي عاشق به معشوق مي‌باشد بي‌گمان چون عشق باشد خلاصه اينكه از عشق هر چه سخن گفته شود باز هيچ نگفته‌ايم چرا كه به قول مولانا جلال‌الدين بلخي:
    هر چه گويم عشق را شرح و بيان
    چون به عشق آيم خجل باشم از آن
    چون قلم اندر نوشتن مي‌شتافت
    چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
    چاه نماد پيغام سروش، رنگ ذات، محل فنا و فرجام سير و سلوك است
    چنان‌كه گفته شد چاهي كه شغاد (نماد سروش) رستم را در آن مي‌افكند نماد پيغام سروش است در عين حال تاريكي چاه نماد رنگ ذات است، شايد به همين سبب عرفا مي‌گويند:
    «بالاتر از سياهي رنگي نيست»
    اما رنگ ذات بودن آن به موجب آن است كه هيچ رنگي قدرت غلبه بر رنگ سياه را ندارد به تعبير ديگر رنگ سياه همه رنگها را در خود جذب كرده و نمود و ظهور آنها را مي‌گيرد و به رنگ خود متجلي مي‌كند.
    بنابراين به گفته شيخ عارف محمود شبستري
    سياهي گر بداني نور ذات است
    به تاريكي درون آب حيات است
    در شرح و تفسير اين بيت شمس‌الدين محمد لاهيجي مي‌گويد: «سياهي و تاريكي به يك معني است، يعني سياهي كه در مراتب مشاهدات ارباب كشف و شهود در ديدة بصيرت سالك مي‌آيد، نور ذات مطلق است كه از غايت نزديكي، تاريكي در بصر بصيرت او پيدا آمده و در درون آن تاريكي نور ذات كه مقضي فناست، آب حيات بقاء با... كه موجب حيات سرمدي است پنهان است، [لذا]
    هر كو نه بدين مقام جا كرد
    دعو‌ّي قلندري خطا كرد
    اين فقر حقيقي است الحق
    اينجاست سواد وجه مطلق
    شمشير فنا درين نيام است
    آن نور سيه درين مقام است
    طاووس تو پر بريزد اينجا
    سرچشمه كفر خيزد اينجا»19
    بر اين اساس رستم كه هفت خان را كه نماد هفت شهر عشق است طي كرده و بر نفس خويش غالب شده و پيغام سروش را به گوش جان نيوشيده، بايد از همه رنگها تهي گردد، از جمله رنگهايي كه «نجم‌الدين كبري در تفسير آنها گفته است، رنگ آبي رنگ «ن‍َب‍َعان» (كه رنگي است مشترك ميان نفس انسان و آسمان) است و رنگ سبز رنگ حيات قلب و رنگ سرخ رنگ حيات همت و رنگ زرد رنگ ضعف است»21
    اما براي تهي شدن از تمام رنگها و برخاستن از كفر رستميت و عشقش كه نماد آن رخش است بايد دل به درياي سياهي كه رنگ و نور ذات است زده و در آن فنا شود چنان‌كه فنا شدن فرجام سير و سلوك هر عارفي‌ست، چون هنگامي كه عارفي به فناء في‌ا... رسيد به بقاء ابدي كه بقاء با... است دست مي‌يازد. در شاهنامه اين دريا به صورت چاهي مجسم شده است كه رستم و رخش را كه نماد پير باطن و عشق است در كام خود مي‌كشد.
    جالب است كه در فرجام و پايان اين سفر شغاد هم كه نماد سروش است به تير رستم از پاي درمي‌‌آيد و اين امر نشانگر اين است كه رستم به مقام «لي‌مع‌ا...» رسيده است و به قول شيخ محمود شبستري:
    فرشته گرچه دارد قرب درگاه
    نگنجد در مقام لي‌مع‌ا...
    گفتني است اگر كسي بر حقير ايراد بگيرد و بگويد شاهنامه هيچ جنبة عرفاني ندارد و اصلا‌ً با عرفان بيگانه است و فردوسي هم از عرفان هيچ نمي‌دانسته و ابدا‌ً دامن لب به مي عرفان نيالوده است، او فقط مست شراب حماسه بوده و شاهنامه فقط و فقط عرصة حماسه است ليكن آنچه را كه شما (نگارنده) در اين مقاله به رشتة تحرير درآورده‌اي رستم و سهرابي است كه بر اساس فكر و خيال خود ساخته و پرداخته‌اي، مي‌گويم همين‌قدر هم كه بپذيريد من توانسته‌ام بر اساس و پايه ذهن و خيال خود، رستم و سهرابي متفاوت از آنچه كه در شاهنامه آمده و شما به آن قائليد بسازم براي راقم اين سطور جاي بسي خشنودي و خوشحالي است.

    منابع:

    1ـ قرآن، ترجمه الهي قمشه‌اي مهدي
    2ـ عرفان اسلامي، انصاريان حسين، انتشارات پيام آزادي چاپ اول 1368
    3ـ شرح فارس مصباح‌الشريعه، گيلاني عبدالرزاق به تصحيح سيد جلال‌الدين محدث (ارموي) نشر صدوق چاپ سوم 1366
    4ـ مفاتيح‌الجنان، قمي شيخ عباس
    5ـ داستانهايي از شاهنامه فردوسي، صانعي (شريعت پناهي) مسعود انتشارات جانزاده چاپ اول 1376
    6ـ‌ فرهنگ اشعار حافظ، رجايي احمد علي. انتشارات علمي چاپ هشتم 1375
    7ـ ممدالهمم در شرح فصوص الحكم، آملي حسن‌زاده. سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي چاپ اول 1378
    8 ـ تجربه ديني و مكاشفه عرفاني، فعالي محمدتقي، مركز نشر پژوهشگاه فرهنگ و انديشه چاپ اول 1379
    9‌ـ ابعاد عرفاني اسلام، شيمل آن ماري ترجمه عبدالرحيم گواهي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي چاپ سوم 1377.
    10ـ عارفانه‌ها، معصومي رضا، نشر اشاره چاپ ششم 1371
    11ـ مفاتيح‌الاعجاز في شرح گلشن راز، لاهيجي شمس‌الدين محمد، مقدمه، تصحيح و تعليقات محمدرضا برزگر خالقي و عفت كرباسي انتشارات زو‌ّار چاپ سوم 1378.
    12‌ـ دو رساله عرفاني در عشق، تصنيف غزالي احمد و باخرزي سيف‌الدين به كوشش ايرج افشار، انتشارات صفي‌عليشاه چاپ سي‌ام 1380
    14‌ـ فرهنگ اصطلاحات عرفاني، سجادي سيد جعفر، انتشارات طهوري چاپ پنجم 1379
    15ـ پرتو عرفان، كي‌منش عباس انتشارات سعدي چاپ اول 1366
    16‌ـ مجموعه مقالات همايش بين‌المللي شيخ نجم‌الدين كبري ناشر رايزني فرهنگي سفارت جمهوري اسلامي ايران در تركمنستان چاپ اول 1380
    17ـ گلشن راز، شبستري شيخ محمود به تصحيح پرويز عباسي داكاني انتشارات الهام چاپ دوم 1380
    18‌ـ شاهنامة فردوسي، ژول مول. ترجمة جهانگير افكاري شركت سهامي كتابهاي جيبي 1369
    19‌ـ فرهنگ فارسي، معين محمد، انتشارات امير كبير چاپ يازدهم 1376
    20‌ـ كليات ديوان شمس مولوي بلخي جلال‌الدين محمد مقدمه بامداد جويباري انتشارات گلشايي چاپ اول 1368
    21‌‌‌‌ـ به پاكي خورشيد صادقي امير، مقدمه محمودي بختياري عليقلي، انتشارات سراي مهر چاپ اول 1382
    22ـ مثنوي معنوي مولوي بلخي جلال‌الدين، به تصحيح رينولد‌الي‍ّن نيكلسون انتشارات علمي چاپ دوم 1364.


    پانوشتها:
    ٭عنكبوت/ 45
    1ـ سوره يوسف/ 53
    2ـ مصباح‌الشريعه باب 82
    3ـ عرفان اسلامي ج 12 ص 158
    4‌ـ عرفان اسلامي ج 6 ص 184 ـ 183
    5‌ـ غافر / 60
    6‌ـ فرهنگ اشعار حافظ 494
    7‌ـ مفاتيح‌الاعجاز ص 133 و 205
    8ـ همان.
    9ـ زمر / 10
    10ـ‌ مولوي. ديوان شمس
    گر سينه آيينه كني بي‌كبر و بي‌كينه كني
    در وي ببيني هر دمش كالصبر مفتاح الفرج
    11ـ فرهنگ اشعار حافظ 91 ـ 88
    12و 13 و 14ـ همان
    15ـ فجر / 30 ـ 27
    16ـ دو رساله در عشق 94
    17‌ـ دو رساله در عشق 39
    18‌ـ فرهنگ اشعار حافظ 612
    19ـ دو رساله در عشق 28 ـ 27
    20ـ مفاتيح‌الاعجاز 84
    21ـ مجموعه مقالات همايش بين‌المللي شيخ نجم‌الدين كبري 116 ‌ـ‌ 114

  4. #54
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    همسایه در شعر نیمایی

    شعر نو فارسی با نیما آغاز می‌شود. به گمان بسیاری، هر شاعر نوپردازی شاعری نیمایی است. زیرا که نوپرداز است. قصد این نوشتار تفکیک شاعران نیمایی از غیرنیمایی است.



    شعر نو فارسی با نیما آغاز می‌شود. به گمان بسیاری، هر شاعر نوپردازی شاعری نیمایی است. زیرا که نوپرداز است. در این نوشتار قصد من تفکیک شاعران نیمایی از غیرنیمایی است. با معیارهایی که نشان خواهم داد. غرض‌ام نشان دادن وجهی از کارکرد شعر، به ویژه بعد از نوآوری نیمایی در شعر است. و نیز، تاثیری که نیما و سپس نیماییان از کشور «همسایه» پذیرفته‌اند و در شعرشان به خوبی نمایان است. با این توضیح که آن‌چه در سراسر این گفتار درباره‌ی سوسیالیسم نوع شوروی و گرایش‌های منتسب به آن گفته می‌شود، صرفا از دیدگاه شاعران ـ و روشنفکرانی ـ است که چنان تصور و برداشتی از شوروی داشته‌اند. البته نگاه من به شوروی متفاوت است اما در عین حال می‌دانم کسانی مانند نیما، تنها راه نجات از شرّ سرمایه‌داری وابسته به امپریالیسم دوران شاه را پیوستن به اردوگاه مخالف، یعنی سیستمی که آن را سوسیالیستی تصور می‌کردند، می‌دانستند. هم‌چنان که شاعران و هنرمندان مخالف این گرایش و طرفدار سرمایه‌داری و رژیم شاه نیز چنین پنداشتی از شوروی داشتند. به طور کلی در ایران، چندین دهه ـ دست‌کم تا میانه‌های دهه‌ی پنجاه، تفکر به شیوه‌ی حزب توده غالب بوده است. چه در میان موافقان و چه در بین مخالفان. از این‌رو است که شوروی‌گرایی، و ضد شوروی‌گرایی که یکی از شاخص‌های این بررسی برای تشخیص نیمایی یا غیرنیمایی بودن شاعران است، باید از همان نظرگاه حزب توده ـ در آن زمان ـ ارزیابی و تعیین شود و من در سراسر این بررسی چنین کاری کرده‌ام. چراکه اعتقاد دارم خلاف این کار نادرست و از نظر فلسفی«اینهمانی» ذهن‌گرایانه‌ای بیش نیست.
    در هرحال، تاثیر Sovietism (شوروی‌گرایی به معنای اعم آن) و حزب وابسته به آن بر روشنفکران همان چند دهه غیرقابل انکار است، و این اثرگذاری است که موضوع قابل بحث شعر امروز ما و معیاری برای تشخیص شعر نیمایی از غیرنیمایی است.
    در قرن بیستم، دو حادثه‌ی مهم شعر ما را تکان داد و آن را از قرون وسطا به جهان امروز پرتاب کرد. نخستین رویداد انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ در روسیه بود که اگرچه ارتباط مستقیم ارگانیک با شعر ما نداشت، اما، وقوع آن عامل دگرگونی در اندیشه‌ی شاعران پیشرو ما شد. دومین رویداد که در متن شعر فارسی اتفاق افتاد، انقلابی‌گری نیما یوشیج در قلمرو شعر بود. اهمیت رویداد دوم، به لحاظ ایجاد تغییر ساختاری در شیوه‌ی بیان شعری در ایران، تقریبا هم‌ارز انقلاب نخست است. با این تاکید که تنها در همین حوزه‌ی اندیشه‌گی مورد نظر ـ یعنی تغییر ساختار شعری است که به گمان من می‌توان کار نیما و نیماییان را هم‌ارز آن انقلاب قلمداد نمود. به بیان علمی‌تر، از آن‌جا که تغییر و تحول در هر پدیده‌ای در وهله‌ی نخست نتیجه‌ی کارکردها و دینامیسم درونی خود آن پدیده می‌باشد، و عوامل بیرونی (پیرامونی) در درجه‌ی بعدی تاثیرگذاری و تعیین‌کننده‌گی قرار دارند، ابتدا می‌باید اتفاقی در شعر فارسی می‌افتاد، یعنی شعر از درون موجودیت خودش دچار تحول می‌شد، تا بعد، از سوی عوامل بیرونی نیز تایید و تقویت شود. با توجه به تاریخ این دو رویداد، که فاصله‌ی چندانی با هم نداشتند، ملاحظه می‌کنیم که ابتدا، عامل درونی، یعنی عامل تعیین‌کننده‌ی تغییر روی می‌دهد، و سپس ـ و بلافاصله، عامل بیرونی به یاری تغییر در کل پروسه می‌آید و آن پدیده را به کلی «نو» و دیگرگون می‌کند. پس، از این نظر، رویداد تعیین‌کننده در خود شعر اتفاق افتاد.
    روند دگرگونی شعر فارسی و گذار آن از کهنه به نو بسیار سریع صورت گرفت. تا پیش از نیما، شاعران فارسی زبان در قالب‌های کلاسیک (سنتی) غزل، قصیده و... شعر می‌سرودند. مضمون شعرها تقریبا همان مضامین همیشگی عشق و دلدادگی و یا شکایت از روزگار ـ و احیانا ـ حاکمان زورگویی بود که قدر و منزلت شاعر را نمی‌شناختند و شاعر از دست آن‌ها به بزرگ‌تر نامعلومی گله و شکایت می‌کرد. شعر پیش از نیما، شعر بسته و محدود به دردهای خود شاعر و مشکلات شخصی او بود. در شعر فارسی تا پیش از شعر نو پیدا کردن شاعری که شعرش بازگوکننده‌ی دردها و مشکلات توده‌ی مردم باشد، و در عین حال «شعر» هم باشد، دشوار و بلکه محال است. به ویژه هیچ شاعری، مخصوصا در میان شاعران غزل و قصیده‌سرای پیشین، به دلیل محدودیت اندیشه‌گی، و مهم‌تر از آن،‌ فقدان ایدئولوژی مترقی، انعکاس‌دهنده‌ی خواست‌‌ها و مطالبات قشرهای زحمت‌کش، و طبقه‌ی بالنده‌ی جامعه نبوده است. من، لاهوتی و امثال او را شاعران مدرن به حساب نمی‌آورم. لاهوتی اولا: نتوانست ضرورت تاریخ را درک کند و شعر را مدرنیزه کند، ثانیا: شعرهای او بسیار سطحی و عامه‌پسند است، حتا اگر از حقانیت طبقه‌ی پیشرو دفاع کرده باشد. ایدئولوژی مدرن، زبان مدرن می‌طلبد. با زبان کهنه و از حیز انتفاع افتاده نمی‌توان مضامین نوین را مطرح ساخت.
    شعر قدیم، در انسانی‌ترین حالت‌اش، شعر آرزو و استغاثه بود:
    یارب این نودولتان را بر خرِ خودشان نشان
    کاین همه ناز از غلامِ ترک و استر می‌کنند

    شعر مدرن معاصر، شعر پرخاش و مبارزه است. شعری است برای آگاهی دادن و دگرگون کردن. شعر مدرن به معنای واقعی «شعر» است.
    شعر «آرزومند» اگر هم مسئول بدبختی‌های مردم را می‌شناخت، آن را مورد حمله قرار نمی‌داد. شعر مدرن معاصر، هم مسئول بدبختی‌ها و عامل ستم را می‌شناسد، و هم، آن را زیر ضربه‌ی تهاجم خود می‌گیرد. موجودیت شعر امروز، عمیقا با سیاست عجین شده است. به آنان که شعر را به سیاسی و غیرسیاسی تقسیم می‌کنند باید تذکر داد که هیچ شعری، و اساسا هیچ پدیده‌ی روبنایی غیرسیاسی نیست. حتا شعرهای ظاهرا غیرسیاسی نیز عمیقا سیاسی‌اند. به این دلیل ساده که غیرسیاسی بودن نیز خود، نوعی سیاست است. امروزه طرز راه رفتن و شیوه‌ی غذا خوردن را هم سیاست تعیین می‌کند. به عبارت دیگر: حتا راه رفتن و غذا خوردن افراد جامعه هم سیاسی است. چه رسد به سخن گفتن و شعر سرودن. این‌که به دیگران بگوییم: شعر سیاسی ننویسید، در واقع داریم، خیلی زیرکانه نوعی سیاست را ـ یعنی عدم مداخله در کار سیاست‌مداران را ـ تبلیغ و به آن‌ها دیکته می‌کنیم. در این صورت، سیاست‌مداران بخشی از کار تئوریک‌شان را، گفته یا ناگفته، با مزد یا بی‌مزد، به ما سپرده‌اند. در هرحال، آن‌چه مهم است، این است که: پیش‌شرط شعر سیاسی سرودن، شاعر بودن است، و در این خصوص، نیما و شاعران نیمایی، نمونه‌های تیپیک این «ژانر» ادبی‌اند.
    نیما در عین حال که برهم زننده‌ی نظم کهنه بود، ایجادکننده‌ی نگرش نوین در شعر نیز بود. به همین اعتبار، او نه تنها قالب‌های شعری را در هم ریخت و طرحی نو در فُرم شعر پدید آورد، از لحاظ محتوایی نیز شعر را متحول و دگرگون ساخت. شعر را سیاسی به معنای واقعی کرد. او، در همان حال، که بنیانگذار شعر نو بود، بنیانگذار اندیشه‌ی نوین در شعر نیز بود.
    شعر فارسی تا پیش از نیما، اگر هم به سیاست می‌پرداخت، قصد نوسازی مناسبات را نداشت. با ظهور نیما بود که رابطه‌ی انسان با شعر و شعر با انسان وارد مرحله‌ی نوینی شد. همان‌گونه که رابطه‌ی انسان‌ها با یکدیگر وارد فاز نوینی گردیده بود. به طور تاریخی، این تحول بنیادی در بخشی از روبنای جامعه‌ای بود که تمام ارکانش در حال پوست‌اندازی و دگرسانی بود. پیش از آن در خود ایران، انقلاب بورژوایی مشروطیت، نظام پوسیده‌ی فئودالی و مناسبات مبتنی بر آن را روانه‌ی زباله‌دان تاریخ نموده بود. بنیانگذار شعر نو بشارت‌دهنده‌ی مناسبات نو و ایده‌آل‌های تازه پدید آمده‌ی بشر بود. بر چنان بستر تاریخی مناسبی شعر مدرن معاصر ما تولد یافت، با اندیشه‌های آن سوی مرزها آشنا شد و پیوند خورد و با نفی هر آن‌چه که کهنه بود به پیش رفت. به دلیل ماهیت طبقاتی و فرهنگی‌اش، شعر نیمایی اشتراکات فراوانی با انترناسیونالیسمی دارد که انقلاب روسیه مبلغ آن بود. تاثیر انقلاب روسیه و جهان‌بینی آن بر تفکر نیما را می‌توان در شعر سمبولیک مرغ آمین که بعد از جنگ دوم جهانی و پیروزی شوروی بر فاشیسم سروده شده به خوبی مشاهده کرد:
    مرغ آمین (خود شاعر)، مرغ دردآلودی است که از شدت رنجوری رغبتی به آب و دانه ندارد، و «نوبت روز گشایش را/ در پی چاره بمانده» شرایط جهانی پس از جنگ است. ارتجاع شکست خورده و انقلاب میدان‌دار مبارزه است. طبقه‌ی کارگر و روشنفکران انقلابی چه امیدها که به آینده و پیروزی آرمان‌شان ندارند. سلاح روشنفکران قلم است و اکنون بهترین فرصت برای اعلام حضور قلم و قلم به‌دستان در عرصه‌ی اندیشه و عمل. نیما شعر را وسیله‌ای می‌سازد برای بیان دردهای مردم. دردهایی که او با همه‌ی وجودش آن‌ها را لمس می‌کند و با زبان شعر به زیبایی به روی کاغذ می‌آورد:
    «می‌شناسد آن نهان‌بین نهانان.../ جور دیده مردمان را/... می‌نهد نزدیک با هم آرزوهای نهان را/ بسته در راه گلویش او/ داستان مردمش را./» امید به آینده و پیروزی روشنی بر تاریکی بُن‌مایه‌ی شعر. آینده‌نگر نیما است. شعر نوآور نیما جهان را در پرتو جهان‌بینی نو، روشن و تابناک ـ یعنی آن‌چنان که باید باشد، به تصویر می‌کشد:
    «او ]مرغ آمین[ نشان از روز بیدار ظفرمندی است/ با نهان تنگنای زندگانی دست دارد/ از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته. / از درون استغاثه‌های رنجوران/ در شبانگاهی چنین دلتنگ می‌آید نمایان./» و ببینید چه زیبا و شاعرانه هدف خود را از سرودن و چگونه سرودن بیان می‌کند:
    «رنگ می‌بندد / شکل می‌گیرد/ گرم می‌خندد/ بال‌های پهن خود را بر سر دیوارشان می‌گستراند/ چون نشان از آتشی در دود خاکستر/ می‌دهد از روی فهم رمز درد خلق/ با زبان رمز درد خود تکان در سر/ وز پی آن‌که بگیرد ناله‌های ناله‌پردازان ره در گوش/ از کسان احوال می‌جوید/ .../ داستان از درد می‌رانند مردم/ در خیال استجابت‌های روزانی.» مرغ آمین پاره‌ای از پیکر مردم است. زبان گویای آن‌هاست.
    انسان‌دوستی مرغ آمین (نیما) انسان‌دوستی ریاکارانه و دروغین نیست. خیرخواهی غارتگری نیست که با یکدست میلیون‌ها می‌چاپد و با دست دیگر اسکناس ناچیزی کف دست مستمندان می‌گذارد تا بخشی از دسترنج چپاول شده را به صاحبان آن برگرداند. این، انسان‌دوستی تراز نوین است. «مرغ آمین را زبان با درد مردم می‌گشاید/ بانگ برمی‌دارد: ـ آمین!/ باد پایان رنج‌های خلق را با جان‌شان در کین/ و زِ جا بگسیخته شالوده‌های خلق افسای/».
    مرغ آمین مژده‌ی تاریخی می‌دهد، نه امید واهی: «رستگاری روی خواهد کرد/ و شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد.» می‌توان ده‌ها مقاله و کتاب درباره‌ی ضرورتی که در همین دو سطر شعر نهفته هست، نوشت. ضرورتی که حرکت تکاملی جامعه آن را تضمین کرده است.
    خلق (مردم) نگران ادامه‌ی وضعیت موجود و حاکمیت جهانخواران است:
    «خلق می‌گویند: / اما آن جهانخواره / (آدمی را دشمن دیرین)/ جهان را خورد یکسر ]اشاره نیما به چپاول سرمایه‌داری امپریالیستی است. و چه قدر تحت تاثیر ادبیات حزب توده است[/ مرغ می‌گوید: / ـ در دل او آرزوی او محالش باد.». هم خلق و هم مرغ، در برابر دشمن مشترک (بورژوازی) موضع مشترکی دارند: هر دو می‌دانند دشمن‌شان کیست. خلق، اما، موضع انفعالی دارد ـ به گفته‌ی نیما ـ و مرغ موضع تهاجمی و پرخاشگرانه:
    «خلق می‌گویند: / ـ اما کینه‌های جنگ ایشان ]جنگ امپریالیست‌ها بر سر غارت بیشتر کشورهای زیر سلطه و عقب‌مانده[ در پی مقصود/ هم‌چنان هر لحظه می‌کوبد به طلبش ]طبل نظام سرمایه‌داری که جنگ بنیه‌اش را در برابر طبقه‌ی کارگر و زحمتکشان قوی‌تر می‌کند: جنگ برای سرمایه‌داری امپریالیستی سودآور است[/ مرغ می‌گوید:/ ـ زوالش باد/ ]مرگ بر امپریالیسم![/ باد با مرگش پسین درمان/ ناخوشی آدمی‌خواری/ ]تا سرمایه‌داری نابود نشود بیماری آدم‌خواری نیز وجود دارد![/ وز پس روزان عزت‌بارشان/ باد با ننگ همین روزان نگونساری!/» این سخنان هم شعر است هم شعار! هم شعر است هم سیاسی است. کدام منتقد می‌تواند ادعا کند: مرغ آمین نیما شعر نیست چون شعار سیاسی می‌دهد؟ من نمی‌دانم نیما «کمونیست» بود یا نه. اهل تفتیش عقیده هم نیستم. تنها می‌دانم ـ و این دانستن را از مضمون شعر او دریافته‌ام ـ که او آزادی‌خواه، برابری‌طلب، انسان‌دوست و دشمن دشمن مردم بود. به او هر نام و عنوانی می‌خواهید بدهید. فقط عنوانی به او بدهید که با مرام و مسلک اعلام شده‌اش ـ در شعر ـ سازگار باشد.
    «خلق می‌گویند:/ ـ اما نادرستی‌ گر گذارد/ ایمنی گر جز خیال زندگی کردن/ موجبی از ما نخواهد و دلیلی بر ندارد».
    خلق آرزوی نابودی دشمن را دارد. یعنی نابودی نظم موجود را. که عامل تمام بدبختی‌ها و سیه‌روزی‌های اوست. اما، در عین حال از آن واهمه دارد که نظم جایگزین نیز نتواند ـ یا نخواهد ـ انتظارها و درخواست‌هایش را برآورده سازد:
    «ور نیاید ریخته‌های کج دیوارشان/ بر سر ما باز زندانی/ و اسیری را بود پایان/ و رسد مخلوق بی‌سامان به سامانی/».
    این مناظره میان خلق و مرغ، مناظره‌ی دو اندیشه‌ی متضاد نیست، گفت‌وگوی دو دوست است، دو دوستی که یکی آگاه است که در جهان چه می‌گذرد، و یکی در بی‌خبری نگه داشته شده. عنصر آگاه جامعه (روشنفکر) به بخشی که از دانستن محروم شده، آگاهی می‌دهد. تئوری وقتی به میان مردم برده شود، به نیروی مادی سهمگینی تبدیل می‌گردد. این دیالوگ شیرین و جذاب هم خواندنی است:
    «مرغ می‌گوید:/ جدا شد نادرستی/ خلق می‌گویند/ باشد تا جدا گردد/ مرغ ]لابد به سمت «همسایه» اشاره می‌کند و می‌گوید:[/ رها شد بندش از هر بند/ زنجیری که برپا بود /خلق می‌گویند: /باشد تا رها گردد/ مرغ می‌گوید: /به سامان باز آمد خلق بی‌سامان /و بیابان شب هولی /که خیال روشنی می‌برد با غارت/ و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان/.../ این زمان با چشمه‌های روشنایی در گشوده است/ و گریزانند گمراهان، کج‌اندازان/ در رهی کامد خود آنان را کنون پی‌گیر /.../ این زمان مانند زندان‌های‌شان ویران/ باغ‌شان را در شکسته/ و چو شمعی در تک گوری/ کور موذی چشم‌شان در کاسه‌ی سر از پریشانی/ هر تنی زانان/ از تحیر بر سکوی در نشسته/ و سرود مرگ آنان را تکاپوهای‌شان بی‌سود/ اینک می‌کشد در گوش/ خلق می‌گویند:/ بادا باغ‌شان را در شکسته‌تر/ هر تنی زانان جدا از خان و مانش بر سکوی در نشسته‌تر/ و سرود مرگ آنان باد/ بیشتر بر طاق ایوان‌های‌شان قندیل‌ها خاموش.»
    چه آرزوهای انسانی بزرگ و دست‌یافتنی‌ای! و فراموش نکنیم؛ آرزوی مرگ و نیستی برای «افراد» و «آدم‌ها» نیست، برای سیستم است. سیستمی که: «خیال روشنی می‌برد با غارت/ و ره مقصود در آن بود گم.» تئوری شکلی از مبارزه است. به گمان من شعر هم می‌تواند چنین کاربردی داشته باشد. البته اگر نظریه‌پردازان بورژوازی چنین حقی برای شعر قایل باشند. وقتی نیما می‌سراید: «در بسیط خطه‌ی آرام، می‌خواند خروس از دور/ می‌شکافد جرم دیوار سحرگاهان/ وز بر آن سرد دوداندود خاموش/ هرچه با رنگ تجلی رنگ در پیکر می‌افزاید/ می‌گریزد شب/ صبح می‌آید.» در حقیقت دارد تئوری دیالکتیک تاریخ را به زبان شعر بازگو می‌کند که به موجب آن فرماسیون‌های اقتصادی ـ اجتماعی (دوران‌های تاریخی) تاکنونی موقت و گذرا هستند و پدیده‌های تاریخی همانند هر پدیده‌ی مادی دیگری دارای عمر معینی می‌باشند و به محض آن‌که عمر یک فرماسیون (دوران تاریخی) به پایان برسد دوران نوینی ـ ضرورتا ـ جایگزین آن می‌شود. مرغ آمین مژده‌بخش این تحول و دگرگونی است. «ـ بادا!، یک صدا از دور می‌گوید/ و صدایی از ره نزدیک/ اندر انبوه صداهای به سوی ده دویده/ این سزای سازگاراشان/ باد، در پایان دوران‌های شادی/ از پس دوران عشرت‌بار ایشان/ این چنین ویرانگی‌شان باد همخانه/ با چنان آبادشان از روی بیدادی/» به تاکید نیما بر صداهای دور و نزدیک، یا به اشاره‌ی شاعر به هماهنگی و توافق صداهای دور و نزدیک باید توجه داشت. نیما بی‌دلیل کلمه‌های دور و نزدیک را با هم نیاورده است. خلق و مرغ آرزوهای‌شان را بر زبان آورده‌اند. آرزوها مشخص‌اند. نابودی ستمگر و ستمگری. صدایی از دور با این آرزوها سهیم می‌شود. و صداهای معترض نزدیک را تایید می‌کند. آیا این زبان و خواست مشترک همان همبستگی جهانی استثمار شده‌گان نیست؟ و چه‌قدر زیباست این همسرایی بی‌نظیر انسان‌های اندیشه‌مند مدرن.
    هرچه پیش‌تر برویم و هرچه عمیق‌تر خود را در کلمات و ریتم زیبای شعر غرق کنیم، بیشتر به هوش سرشار مرغ و شعور و آگاهی فراوان‌اش پی می‌بریم، و آرزو می‌کنیم، ای کاش همه‌ی مرغ‌ها، مرغ آمین بودند. و آرزویی جز خوشبختی و برابری انسان‌ها نداشتند. ای کاش همه‌ی مرغ‌ها مرغ آمین بودند و نه مرغ خانگی، که به راحتی بشود سرشان را ـ حتا با پنبه ـ برید و سفره را با لاشه‌ی کباب شده‌شان رنگین ساخت. ای کاش همه‌ی مرغ‌ها مرغ آمین بودند که «خلق شوریده خاطر» این چنین آوا سر دهد برایش: «زبان آن‌که با درد کسان پیوند دارد باد گویا/» و به اندیشه‌ی مخالف‌اش چنین ناسزا گوید «و هرآن اندیشه در ما مردگی آموز، ویران». و اندیشه‌ی مرده‌گی آموز چیست جز اندیشه‌ای که ستایشگر و ترویج دهنده‌ی زندگی نیست؟ مردگی آموز، یک سازمان اجتماعی نابه‌هنجار متعلق به دورانی است که عمر آن به سر رسیده. آن سیستم سیاسی اجتماعی است که در آن: «به حق‌گویان بسته‌لب/ و بدان مقبول/ و نکویان در تعب/» باشند. دستاوردهای چنین سیستمی برای بشریت چیزی جز «کجی آورده‌ها» و «خواب جهانگیر» نیست. نظامی که کارکردش مترادف با مرگ «انسان» و «انسانیت» است و ادامه‌ی حیات‌اش به معنای خاموشی چراغ خلق:
    «با کجی آورده‌های آن بداندیشان/ که نه جز خواب جهانگیری از آن می‌زاد/ این ]انقلابی که در راه است[ به کیفر باد/ با کجی آورده‌هاشان شوم/ که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می‌گردید/ و از آن خاموش می‌آمد چراغ خلق/ ـ با کجی آورده‌هاشان زشت/ که از آن پرهیزگاری بود مرده/ و از آن رحم‌آوری واخورده/ با کجی آورده‌هاشان ننگ ]برای تاریخ بشر[ که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا/ و از آن چون بر سریر سینه‌ی مرداب از ما نقش برجا». هنر نیما در این است که ـ در این شعر ـ شعارگونه شعر را فدای شعار ننموده بلکه شعار را شاعرانه کرده، چرا که شعار کارکرد مقطعی دارد. کارکرد شعر اما، درازمدت است. شعر محاط و محیط بر دوران تاریخی است. از یک دوران تاریخی زاده می‌شود، و ضمن تفسیر همان دوران، اگر مانند شعر نیما آینده‌نگر باشد، چشم‌انداز دورتر را هم به خواننده نشان می‌دهد. خواننده‌ی نیما باید تمام حواس‌اش را معطوف به مثلثی نماید با سه ضلع شاعر ـ شعر، دوران (زمانه). با شناخت این سه رکن است که می‌توان از مضمون پنهان در شعر پرده برداشت. اگر نیما را نشناسیم (زندگی و ویژگی‌های نیما را)، اگر شعر را نشناسیم (یعنی برداشت کهنه و سطحی و عامیانه از شعر داشته باشیم)، اگر دوران نیما را مطالعه نکرده باشیم، هرگز پی به مفهوم «مرغ آمین» نخواهیم برد. در آن صورت اگر حتا تفسیری از مرغ آمین بکنیم، قصدمان فریب دادن دیگران است. نیما در امروز زندگی می‌کند، در جهان امروز، و امیدوارانه به فردا (آینده‌ی جهان یا جهان آینده) می‌نگرد. نیما اندیشه‌مند نومیدی نیست. حتا در بدترین شرایط اختناق ـ بعد از کودتای ۱۳۳۲ ـ شعر نومیدوار و از موضع تسلیم در برابر زور نسروده است. مرغ آمین‌گوی ما، هم‌چنان: «نوبت روز گشایش را/ در پی چاره بمانده» که شعرش را این‌گونه رسالت‌مندانه به پایان برده است: «مرغ آمین‌گوی/ دور می‌گردد/ از فراز بام/ در بسیط خطه‌ی آرام، می‌خواند خروس از دور/ می‌شکافد جرم دیوار سحرگاهان/ وز بر آن سرد دوداندود خاموش/ هرچه، با رنگ تجلی رنگ در پیکر می‌افزاید/ می‌گریزد شب/ صبح می‌آید». شاید با اندکی مسامحه بتوان «مرغ آمین» را بیانیه‌ی هنری ـ سیاسی نیما به حساب آورد. زیرا که شعرهای بعدی نیما در چارچوب جهان‌بینی حاکم بر فضای این شعر سروده شده‌اند.
    رابطه‌ی شاعر و شعرش، رابطه‌ی پدر و فرزند نیست، رابطه‌ی مغز است با اندیشه. ارتباط این‌دو، ارتباطی ارگانیک است. با تکامل مغز، اندیشه و جهان‌نگری هم تکامل می‌یابد. نه مغز و نه اندیشه‌اش در خلاء زندگی نمی‌کنند. با طبیعت و جامعه‌ی پیرامون مدام در حال داد و ستدند. همواره چیزی می‌گیرند و چیزی پس می‌دهند. هم‌چنان که زندگی به پیش می‌رود و جامعه نو و نوتر می‌شود، تفکر هم به پیش می‌رود و نو و نوتر می‌شود. هنرمند بازتاب‌دهنده‌ی شرایط اجتماعی خویش است. شرایط اجتماعی، متضاد و پیچیده است. به این دلیل هنر و تولید هنری نیز پیچیده و متناقض است. اگر در جامعه‌ی مدرن معاصر یک تولید هنری مدرن و معاصر نیست، علت‌اش را باید در مناسباتی جست که بر جامعه حاکم است. باید دید کدام شکل از مناسبات است که خود را بر خلاقیت هنرمند تحمیل کرده است. به بیان دیگر باید دید هنرمند، خلاقیت و هنر خود را در اختیار کدام رابطه‌ی اجتماعی نهاده است. رابطه‌ی غالب یا رابطه‌ی مغلوب.

  5. #55
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض همسایه در شعر نیمایی ( ادامه .. )



    هنرمند آگاه معاصر، یعنی کسی که شناخت علمی از روابط اجتماعی دارد، و قصد فروش فرآورده‌های هنرش‌اش را به بازار سرمایه ندارد، نه تنها تسلیم شرایط ناخواسته و تحمیلی نمی‌شود، بلکه با آن شرایط به ستیز هم برمی‌خیزد. رابطه‌های غیرانسانی و بازاری را در هنرش افشاء می‌کند. نیما چنین کسی بود. او در شعرش با همه‌ی گونه‌های ناسازگار با جهان و انسان امروز درگیر شد. معیارهای منسوخ جهان کهنه را نپذیرفت. شعر را از قواعد دست و پاگیر و مزاحم رها ساخت. نیما با زمانه به پیش رفت. حتا اگر بر شعرهای‌اش تاریخ نگذاشته باشد، از مضمون شعرها می‌توان ترتیب زمانی شعر را بازشناخت. پس از مرغ آمین در همان جهتی که مسیر حرکت جامعه و تعهد اجتماعی‌اش برای او مشخص کرده بود، به جلو رفت. نیما هیچ‌گاه از آرمان‌های مرغ آمین نگسست. بلکه با گذشت زمان بیش از پیش بر آن‌ها پای فشرد.
    «خروس» در شعر نیما، مژده‌دهنده‌ی صبح و روشنی است. وقتی خروس می‌خواند، معنای‌اش این است که شب رفته و بامداد و روشنی آمده است. و تقریبا آوای خروس همیشه از دور می‌آید. «دور» باید همان اتوپیایی باشد که نیما آوازه‌اش را از دور شنیده بود. جایی که «لادبن» برادرش زنده‌گی می‌کرد، در جمع توده‌ای‌ها، و کانون گردهمایی «احزاب برادر». لادبن سال‌ها در شوروی زیسته بود و طبیعی است اگر نیما از طریق او ـ اگر نه از مجراهای دیگر ـ با اوضاع و احوال «همسایه» آشنایی پیدا کرده و به آن سمت و سو گرایش یافته باشد. نیما هرگز شوروی را ندید و زندگی در آن‌جا را تجربه نکرد. اما می‌دانیم دوران خلاقیت او همزمان است با عصر اقتدار و سلطه‌ی Sovietism (شوروی‌گرایی) در جهان، و حزب توده‌ در ایران. تاثیرات شوروی‌گرایی را حتا بر روشنفکران و هنرمندان آمریکایی در چند دهه ـ از ۱۹۲۰ تا تقریبا ۱۹۶۰ ـ در آثار آن‌ها می‌توان مشاهده نمود. «مک کارتیسم» علیه چنان گرایشی در آمریکا بود که تقریبا همه‌ی روشنفکران را تحت تعقیب و پیگرد پلیسی قرار داد.
    در ایران، حزب توده Sovietism را نماینده‌گی و تبلیغ می‌کرد. «لادبن» برادر نیما عضو این حزب بود. پس عجیب نیست که نیما از لحاظ ایدئولوژیک زیر تاثیر «برادر» و «همسایه» قرار گرفته باشد.
    «داروگ» پیام‌رسان روزان ابری (انقلابی و دگرگونی) است. و نیما که چشم به راه باران است، از پیام‌رسان دگرگونی می‌پرسد: باران کی به این‌جا می‌رسد؟
    در شعر «داروگ» نیما با هوشیاری کم‌نظیری بی‌آن‌که اشاره‌ی مستقیمی به شوروی، انقلاب، وضعیت بد اقتصادی و فقر همه‌گیر جامعه‌ی ایران بکند، Sovietism خود را با زبان شاعرانه به نمایش می‌گذارد:
    «خشک آمد کشتگاه من/ در جوار کشت همسایه/ گرچه می‌گویند: می‌گریند روی ساحل نزدیک/ سوگواران در میان سوگواران ]حرف‌هایی که مخالفان درباره‌ی شوروی می‌گفتند[/ قاصد روزان ابری، داروگ!/ کی می‌رسد باران؟/ ]حالا می‌گوید چرا خواهان تغییر اوضاع و انقلاب است:[ در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست/ و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکی‌ش می‌ترکد/ ـ چون دل یاران که در هجران یاران ـ/ قاصد روزان ابری داروگ! کی می‌رسد باران؟/»
    زیبایی شعر را تصویرسازی، زبان استعاره‌ای و پوشش سمبولیک آن دو چندان می‌سازد. نه می‌شد و نه شاعرانه بود اگر نیما، یا هر شاعر دیگر ـ مضمون مورد نظر را بدون استفاده از خیال‌پردازی شاعرانه بیان کند. شاعر دارد از کشتگاهی سخن می‌گوید که به دلیل نیامدن باران خشک شده. در حالی که کشت همسایه وضعیت به مراتب بهتری دارد. با توجه به موقعیت و محل زندگی نیما ـ مازندران ـ که شغل اغلب مردم کشاورزی بود، این بهترین شیوه‌ی بیان مشکلات و خواسته‌هاست. با این زبان می‌توان دهن مفتشان را بست. زبان، زبان یک کشاورز زحمتکش فقیر است که بر اثر خشک‌سالی و نیامدن باران چیزی در بساط ندارد. کومه‌اش تاریک و بی‌نشاط است. خانه‌ی حقیرش که با شاخ و بال درخت‌ها ساخته شده در حال ویرانی است، و چه تشبیه زیبایی می‌کند آن‌جا که دنده‌های نی‌های دیوار اتاقش را که دارند از خشکی (و اندوه) می‌ترکند، با دل یاران (رفقای) از هم جدا افتاده مقایسه می‌کند.
    شاید به تفسیرهای من ایراد گرفته شود که: چگونه با چنین قاطعیتی از مضمون نامشخص شعر سخن می‌گویم. در جواب خواهم گفت: اولا: هنر تفسیرپذیر است. ثانیا: من دلایل زیادی دارم که شعر نیما را این‌گونه تفسیر کنم. زندگی نیما و خانواده‌اش، شرایط روزگار و فرهنگ غالب بر شعرها و زمانه‌اش. شناخت من از محتوای شعر نیما، بر پایه‌ی زندگی او و مردم دوران اوست. به اضافه‌ی شرایط سیاسی عصر او. نه آن‌چه که احیانا برای رد گرم کردن به لوله‌ی تفنگ کودتاگران در فلان مصاحبه یا نامه به طور دوپهلو گفته است. ضمنا من تحلیل می‌کنم، نه تفتیش! این است که برای من حقیقت، مهم‌ترین جنبه‌ی هنر است. من باید حقیقت را از لابه‌لای اشاره‌های واژه‌های تهدید شده به سکوت و خفقان بیرون بکشم و به همه‌گان نشان بدهم! من وظیفه دارم شعر را لب‌خوانی کنم و پیام‌اش را به آنان که مخاطب آن‌اند و لب‌خوانی نمی‌دانند برسانم!
    این، نخستین‌بار است که در شعر معاصر ایران، به همسایه‌ی شمالی اشاره‌ی سمبولیک می‌شود. نیما در مرغ آمین به زبان رمزآمیز و «پوشیده»ی خویش اشاره می‌کند:
    «]مرغ آمین[ می‌دهد پوشیده خود را بر فراز بام مردم آشنایی» و: «می‌دهد از روی فهم رمز درد خلق/ با زبان رمز خود تکان در سر.» پس ما حق داریم با توجه به الفبای این گویش زبان رمز را به زبان واقعی برگردانیم و آن را برای آنان که با این زبان آشنایی ندارند قابل فهم کنیم. اما، حق نداریم آن را در پشت تحریف‌ها و تعریف‌های دلبخواهی ناخوانا و بی‌معنا نماییم.
    انترناسیونالیسم، یا به بیان دیگر، تمایل به چپ نیما در شعر «برف» نیز خود را به ما می‌نمایاند. شعر برف شعری است برای «زردهای سرخ». از آن‌جا که رژیم شاه حتا نسبت به واژه‌ها هم حساسیت داشت، یعنی از واژه‌ها نیز هراس داشت، شاعران مجبور بودند واژه‌های حساسیت برانگیز را یا به کار نبرند یا معادل‌های کم‌خطر آن‌ها را به‌کار گیرند. از جمله‌ی این واژه‌های «ممنوع» واژه‌ی سرخ بود که نیما در شعر برف و فروغ در «کسی که مثل هیچ‌کس نیست» به جای آن واژه‌ی قرمز را به کار برده‌اند. هرچند نمی‌توان به «زردهای سرخ» همسایه گفت، اما در زمان سرودن شعر، از لحاظ جغرافیای سیاسی و نیز از لحاظ ایدئولوژیک آن‌ها «هم‌سایه»ی «برادر» ارشد بوده‌اند. در هر صورت با برادر بزرگ‌تر که همسایه بوده‌اند!
    چنین می‌نماید که به هنگام سرودن «برف» قلم نیما آزادی عمل «مرغ آمین» را نداشته است. «مرغ آمین» در بیان ایده‌ها و خواست‌های‌اش تا حدودی بی‌پروا است. اگرچه در پرده و رمز سخن می‌گوید، اما باید «زبان مرغان» (نشانه‌گان شعر نیمایی) را بدانی تا سخن مرغ آمین برای‌ات مفهوم گردد.


    در «برف» ولی، زبان پیچیده است. طبیعت شعر سیاسی در جامعه‌های «کودتاخیز» که شعر هر روز با سرنیزه‌ی یک «ژنرال» روبه‌روست متغیر است. هر روز این‌ بُت ناسر به راه باید به رنگی در بیاید، تا بقای‌اش میسر باشد. شعر بی‌تفاوت، پیشاپیش بقای خود را تضمین کرده است. در واقع او به «ژنرال‌ها» تعهد پنهانی سپرده است که کاری به کارشان ندارد. از این‌رو با آمد و رفت قدرت‌های متکی به سرنیزه سلامت او نیز به خطر نمی‌افتد. نیما یوشیج‌ها هستند که در بگیر و ببندهای مردادها باید سین ـ جیم بشوند. و از این‌رو، مدام باید در حال اختراع «زبان رمز» باشند. دائما باید رمزها را تغییر دهند تا دشمن نتواند به راحتی اندیشه‌شان را بخواند و بازخواست‌شان کند.
    فهم سه سطر نخست «برف» برای کسی که دیگر با زبان نیما آشنایی دارد، کار دشواری نیست. کافی‌ست «زردها» و «قرمز=سرخ» و «دیوار» را کنار هم بگذاری تا «چین» برای‌ات تداعی گردد. نیما در این شعر می‌خواهد بگوید: بی‌دلیل نیست که در چین انقلاب شده و جامعه رنگ عضو کرده ـ زردها سرخ شده‌اند. «دیوار» سمبل تاریخی چین است. این، تنها یک هشدار است. به این معنی که هیچ تغییری بی‌دلیل نیست. و باز هم اشاره به «آن سوی مرزها»: و صبحی که از آن طرف کوه ازاکو (آزادکوه به گویش مازندرانی) پیدا شده. و تاسف نیما از این است که این‌جا در چهار دیواری این میهمان خانه‌ی مهمان‌کش که حتا روزش هم تاریک است، وضعیت هنوز «برفی» و بی‌اعتبار است. و تنها گرته‌ای از روشنایی از بیرون به درون خانه می‌تابد ـ که همان «گرته» هم کمی بعد محو شد!ـ
    تشبیه جامعه‌ی ایران در آن شرایط تاریخی معین به میهمانخانه بسیار جالب و قابل تعمق است. میهمانخانه جایی است که آدم‌ها در آن مسافرند. هیچ‌کدام همدیگر را نمی‌شناسند. احتمالا تنها با یک زبان سخن می‌گویند. هیچ مسافری در میهمان‌خانه تلاش نمی‌کند مثلا مدیر یا مدیران میهمانخانه را تغییر دهد. چون این مسئله به او ـ که یک عنصر موقت است ـ ربطی ندارد. او خود را در سرنوشت میهمانخانه و دیگر مسافران شریک و موثر نمی‌داند. پس در امور میهمانخانه دخالت نمی‌کند. می‌آید، مدتی می‌ماند و می‌رود. و کاری به کار کسی ندارد. مسافران میهمانخانه غالبا خواب‌آلوده، ناهموار (خشن، اخمو، درهم) و ناهشیاراند. به طور کلی نیما در شعر می‌خواهد بگوید: سرخ شدن زردها دستاورد تلاش خود آن‌هاست. شما هم اگر خواهان تغییر هستید باید از این حالت بی‌تفاوتی و مسافر مسلکی به در آیید.
    از همان آغاز کار، نیما تکلیف خودش را با شعر و با خواننده‌ی شعر روشن کرده بود: «این زبان دل‌افسردگان است/ نه زبان پی نام خیزان.» و تا پایان بر سر این تعهد ایستاد. او نهالی را در این سرزمین نشاند، آب داد، با تمام توش و توان از آن مواظبت کرد تا به درختی گشن و پرشاخ و برگ تبدیل شد. انقلابی‌گری و پیشاهنگی و توان مبارزاتی نیما در این زمینه قابل ستایش است. بعدها بود ـ تقریبا در اواخر عمر نیما. که شاعران جوان و پیشرو با او هم‌صدا شدند و از نوآوری او در برابر دگماتیست‌های کهنه‌پرست دفاع کردند. پیروان واقعی نیما، به گمان من شاعرانی هستند که نه تنها در فرم، بلکه مهم‌تر از آن، در محتوا و اندیشه پیرو نیمایند. شاعران نیمایی، شاعرانی نیستند که شعر به شیوه‌ی نو (شعر نو) می‌گویند. شعر نو (شعری که به شیوه‌ی قدیم سروده نشده، وزن و قافیه در آن به شیوه‌ی کهن الزامی نیست، و در آن مصراع‌ها کوتاه و بلند هستند، وزن یا رعایت می‌شود یا نمی‌شود: اما در هرحال شعر است.) یک ضرورت تاریخی در ادبیات جامعه‌ی متحول ما بود. و این ضرورت نخستین‌بار توسط نیما درک شد. درک ضرورت کار هرکسی نیست. هم‌زمان با نیما شاعران بسیاری بودند که به شیوه‌ی قدیم شعر می‌سرودند و هنگامی که نیما شیوه‌ی نوین را بنیانگذاری کرد، با او به مخالفت برخاستند. تنها نابغه‌های‌اند که ضمن درک ضرورت تاریخی بر حقانیت آن نیز پای می‌فشرند و تا پای فدا کردن خود هم پیش می‌روند. در تاریخ چنین افرادی کم بوده‌اند. کار بزرگ نیما ارایه‌ی شعر نو و تفکر نو (نواندیشی) به طور هم‌زمان بود. آن‌چه نوآوری نیما را برجسته‌ می‌سازد، محتوای پیشرو شعر است که با فرم نو هم‌گونی کامل دارد.



    خدامراد فولادی
    ۱) از آنجا که بسیاری از دشمنان –و حتا دوستان فروغ- سال هاست این وارونه نمایی ها را به عنوان خاطره یا تحلیل اشعار به خورد خواننده ها داده و می دهند، لازم است با تحلیل اندیشه ی فروغ، یک بار برای همیشه به این تفکر وارونه نما خاتمه داده شود.
    ۲) بر این نکته تاکید می کنم که هر نوع اثر و نقد هنری خاستگاه طبقاتی دارد. به این ادعای پوچ نباید گردن نهاد که اندیشه و بیان هنری ماورای طبقات و از این رو غیر طبقاتی است. و نیز بر این نکته که فرد و دیدگاه فردی نماینده و زبان گروه اجتماعی معین یا همان طبقه است. در واقع، تایید یا عدم تایید یک هنرمند پرولتری به معنی توافق یا ضدیت با پرولتاریا و هنر وابسته به اوست.


    ● بخش دوم: اخوان ثالث
    پیروانِِ واقعی نیما (شاعران نیمایی) آن‌هایند که اندیشه‌گی نیما را به ارث برده‌اند، و این‌ها اندک‌اند. بسیاری از شعر نوسرایان از لحاظ فکری در اردوی مخالفان نیمایند. شاعری که در تایید نظام و رژیمی شعر سروده که نیما با آن مبارزه می‌کرد، شاعری نوپرداز است نه نیمایی. شاعری که در مدح فاشیسم و علیه Soviet ism نیمایی شعر نو گفته، شاعری نیمایی نیست، نوپرداز است. تنها فرم شعرش شباهت به شعر نیمایی دارد. نه محتوای اثرش. ذهن تاریخی ـ ادبی ما بنا بر عادت به دنبال نام نیما شاعرانی با گرایش‌های مختلف فکری ـ عقیدتی را ردیف می‌کند که برخی نیمایی و برخی غیرنیمایی‌اند. برخی نوسرایان به اشتباه در اردوی شاعران نیمایی جا گرفته‌اند. زیرا که ملاک نیمایی بودن بنا بر تداول شعر نو سرودن است. باید این طیف ناهمگون را به دقت مطالعه و مدرن و غیرمدرن را نه فقط با معیار فرم، که با معیار محتوا و فرم از هم سوا نمود. مشخصه‌ای که خود نیما به دست ما داده است. آن‌چه شعر نیمایی را از غیرنیمایی مشخص می‌سازد، اگر نخواهیم خود و دیگران را فریب دهیم، و اگر شعر نیما را مبنای داوری قرار دهیم ـ که چنین باید باشد ـ ایدئولوژی است. اکنون ما به آن درجه از شناخت دست یافته‌ایم که بتوانیم تفاوت‌ها و همسانی‌ها را تشخیص دهیم. فریب عادت را نخوریم و حقیقت را فدای تعصب نکنیم. ایدئولوژی نیما آن معیار در دسترسی است که ما باید در بررسی‌های‌مان دخالت دهیم. در غیر این صورت راه به جایی نخواهیم برد و جز کلی‌گویی‌های بی‌ربط و گمراه کننده سخنی نگفته‌ایم.
    نوآوری نیما شعر را از انحصار و زندان «سبک»های کهنه رهانید و به سمت ظرفیت‌های در حال انکشاف انسان مدرن رهنمون ساخت. شعر نیما چشم‌اندازهای تازه‌ای پیشاروی شاعران گشود، و نشان داد چه گستره‌های بیکرانی در انتظار جولان استعدادها و قابلیت‌های جوان است. شاعران جوان احساس کردند در این فضای تازه راحت‌تر نفس می‌کشند و قادرند آزادانه استعداد و توان اندیشه‌گی خود را بروز دهند. نو شدن شیوه‌ی سرایش، به نو شدن سریع‌تر اندیشه‌ی شاعرانه یاری رساند. معنای دیگر شعر مدرن، اندیشیدن به شیوه‌ی مدرن بود.
    اخوان ثالث از معدود شاعرانی بود که حال و هوای شعر نیما را درک کرد و در مقطع زمانی هرچند کوتاهی، توانست خود را به عنوان شاعری نیمایی بشناساند.
    اخوان به هردو شیوه‌ی «پیشانیمایی» و نو شعرسرایی کرده است. اما آوازه‌ی او در شعر نوپردازانه است. در جوانی، پیش از آن‌که به مدرنیسم در شعر روی آورد، به نوگرایی در اندیشه گرایش یافت. در واقع نواندیشی سیاسی، او را به نوگرایی در شعر سوق داد. شعر «توده‌ای»وار «انقلاب» بیانگر گرایش او به ایده‌های نوین است:
    «بی‌انقلاب مشکل ما حل نمی‌شود
    وین وحی، بی‌مجاهده منزل نمی‌شود
    از دزدی است و راه حرام آن‌چه هست و نیست
    پول حلال، کاخ مجلل نمی‌شود
    خود تن مده به ظلم که بی‌انقیاد و میل
    زالو به خون هیچ‌کس انگل نمی‌شود
    هشدار، مشکلات تو در مجمع ملل
    ای دوست، طرح اگر بشود حل نمی‌شود.
    ـ از مجموعه‌ی ارغنون ـ۱۳۳۰ـ
    اخوان، تولد یافته به سال ۱۳۰۷ در بیست یا حداکثر بیست و سه ساله‌گی این شعر را سروده است. می‌توان تا حدودی فضای حاکم بر جامعه را در آن سال‌ها در این شعر باز شناخت. اما این هنوز برای شناخت اخوان کافی نیست. او در ابتدای تاثیرپذیری از فضای سیاسی و جریان‌های فکری غالب بر محافل روشنفکری است، و هنوز از خود تشخص ایدئولوژیک ندارد. مانند هرکس دیگری، اخوان در این سن و سال تاثیرپذیر است تا تاثیرگذار. هم‌چنان‌که در روش شعر سرودن نیز چنین بود. می‌دانیم پدیده‌ها از ساده به پیچیده تکامل می‌یابند، و نیز، دگرگونی‌های کمّی سرانجام در مرحله‌ی معینی به دگرگونی‌های کیفی می‌انجامند. اندیشه هم تابع همین قانون کلی است. اندیشه محصول پراتیک اجتماعی است. هرچه پراتیک گسترده‌تر باشد، اندیشه غنی‌تر و ابعادش فراگیرتر خواهد بود. تئوری (کشف و بیان قانون‌‌مندی‌ها) همان شناخت علمی است. لازمه‌ی درک تئوری داشتن سواد کافی خواندن و نوشتن است. غیرممکن است بدون داشتن سواد خواندن و نوشتن، شناخت علمی از جهان پیدا کرد ـ علم لدنی و شهود یا الهام و وحی موضوع این بحث نمی‌باشد ـ اگر پراتیک (عمل اجتماعی آگاهانه‌ی انسان) منشاء تئوری است، تئوری نیز هنگامی که وارد روابط انسان‌ها شد، به نوبه‌ی خود راهنمای عمل آن‌ها می‌شود. غیرممکن است بدون تئوری پیشرفته جنبش پیشرفته داشت. پیشرفته‌گی یا ارتجاعیت یک عمل اجتماعی را تئوری راهنمای آن تعیین می‌کند. با تئوری‌های کهنه‌ی متعلق به دوران پیشاسرمایه‌داری نمی‌توان شاعر (اندیشه‌ورز) معاصر شد. شاعر هم‌روزگار ما اگر می‌خواهد شعرش اهمیت و بُرد جهانی داشته باشد، ناگزیر است شناخت‌اش را از مسائل جهانی توسعه دهد و با تئوری‌های علمی و هنری معاصر آشنایی‌های لازم را پیدا کند. شاعری که به تئوری‌های پیشرفته‌ی امروزی مجهز است آن‌ها را در شعرش بازتاب می‌دهد. انسان‌ها معمولا در سی ساله‌گی به بلوغ فکری می‌رسند و از این سن و سال به بعد است که می‌توان دیدگاه‌های‌شان را ارزیابی کرد. شعری که اخوان در بیست و یک ساله‌گی می‌سراید، هنوز پخته‌گی و قابلیت فکری سی ساله‌گی به بعد او را ندارد، و هنوز ملاکی برای ارزیابی «چه بود» او نیست. وقتی شعر «انقلاب» را بررسی کنیم، ملاحظه می‌کنیم که این محتوا با آن فرم تناسب زمانی ندارد. محتوای نو (انقلاب) فرم تازه (انقلابی) می‌طلبد. شعر، مانند هر ساخته‌ی هنری دیگر، شامل محتوا و فرم است. اگر اثر هنری را به دوچرخه تشبیه کنیم، محتوا و فرم، دو چرخ آن را تشکیل می‌دهند که محتوا چرخ جلو ـ و تعیین کننده‌ی مسیر حرکت ـ و فرم، چرخ عقب و تابع محتوا است. در این حالت هنرمند (شاعر) نیز مغز متفکر دوچرخه است. دوچرخه بدون دوچرخه‌سوار، و هم‌چنین بدون یکی از دو چرخ (محتوا و فرم) فاقد کارکرد مفید، و بی‌معنا است. دوچرخه (اثر هنری) یک واحد ارگانیک (همبسته و متشکل) است که حیثیت وجودی آن (خاصیت دوچرخه بودن‌اش) وابسته به دوچرخه‌سوار (هنرمند) است. پس، در یک اثر هنری ـ در این‌جا شعر ـ محتوای آن تعیین کننده‌ی جهت و کلیت اثر است. تا زمانی که محتوا تغییر مسیر ندهد، فرم نیز در همان مسیر پیشین باقی می‌ماند. این هم‌سویی را در شعر کهن به خوبی مشاهده می‌کنیم. آن‌گاه که محتوا دچار تغییر و دگرگونی شد، فرم نیز ناگزیر پیروی کرده و دگرگون خواهد شد. مثال روشن آن هم شعر نیما است. که محتوای نو، فرم مطلوب و متناسب خود را به دنبال خود آورد. در شعر اخوان نیز چنین اتفاقی افتاد.
    در سال‌های ۳۲ـ۱۳۲۰ فضای فکری جامعه به شدت سیاسی و تحول‌طلب بود. و شاعران بیش از سایر اقشار جامعه در معرض درک تحول و جوّ حاکم بر زمانه بودند. به همین دلیل هم بود که شعر سریع‌تر از دیگر «ژانر»های ادبی خود را با شرایط نوین جامعه هم‌سو نمود. و به تعمیق هرچه بیشتر شرایط پدید آمده یاری رساند. شعر هم‌چنین، در نقش آموزگار توده‌ها و روشنفکران عمل می‌نمود. از نیما به بعد، شعر، سیاست و مهم‌تر از آن ایدئولوژی را به درون خانه‌های مردم برد. یا به بیان دیگر روشنفکری را عمومیت بخشید. در ایران شعر، به دلایل زیادی آگاهی‌دهنده است. همان شعر «انقلاب» را اخوان در برهه‌ی ۳۲ـ۲۰ سروده است، و در آن نخست: لزوم انقلاب و سپس هدف آن را با زبان شعر بیان می‌کند، و جالب است که در آن زمان یک جوان بیست و چند ساله که خیلی هم اهل سیاست نبود ـ احتمالا بر اساس آموزه‌های حزبی ـ می‌دانست «مجمع ملل» یک نهاد تشریفاتی بی‌خاصیت است و نه حلال مشکلات جوامع بشری. شاید برای نخستین‌بار است که در شعر فارسی، سرمایه دزدی قلمداد می‌شود. و این را نه یک تئوریسین جامعه‌شناس که شاعری جوان اعلام می‌دارد. قانون دگرگونی شکل در پی تغییر محتوا در مورد شعر اخوان کاملا اتفاق افتاده است. او در ۱۳۲۸ ـ یعنی در بیست و یک سالگی ـ شعری می‌سراید با عنوان درس تاریخ، با مضمون نو و شکل کهنه:
    عاقبت حال جهان طور دگر خواهد شد
    زبر و زیر یقین زیر و زبر خواهد شد
    درس تاریخ به من مژده‌ی جانبخشی داد
    زور از بازوی سرمایه به در خواهد شد
    نان درویش اگر از خون دل و اشک تر است
    دشمن‌اش غرقه به خوناب جگر خواهد شد.
    اخوان در این‌جا دیالکتیک تاریخ را ـ که درک نوینی از تاریخ است ـ به زبان ساده بیان می‌کند. به زودی او در می‌یابد که مضامین نو با شکل کهنه هم‌سویی و هم‌خوانی ندارند. ضمنا با شعر نیما هم یقینا آشنایی پیدا کرده است. پس، شکل شعر را با محتوای نو متناسب می‌سازد. در واقع، این محتوای مدرن است که شکل مناسب خود را می‌یابد و به شعر و شاعر تحمیل می‌کند. در چند مجموعه‌ی نوسرایانه‌ی اخوان، رگه‌های شعر نیمایی پیدا است. یعنی می‌توان در چندین شعر از چندین مجموعه‌ی اخوان، که روی هم رفته شعرهای قابل توجهی از لحاظ کمیت و درخشانی از حیث کیفیت هم هستند، او را شاعری نیمایی ـ با تعریفی که از آن داریم ـ به حساب آورد.
    اخوان در جهان‌نگری «سانتریست» است، و در سیاست جانبدار. سانتریست به این معنی که بیشتر عمرش را بین دو صندلی (دو گرایش) فلسفی راست و چپ نشست و تنها در اواخر عمر بود که یکسره با گرایش چپ قطع رابطه کرد و به اردوگاه راست پیوست. در شعر اما جانبدار «ستمدیده‌گان» است، و این جانبداری معلول ایده‌های چپ‌گرایانه‌ی او بوده است. اخوان شاعری پوپولیست (توده‌گرا) است. هرچند پوپولیسم شکننده و متزلزل او با مردم‌گرایی رادیکال نیما تفاوت‌های ریشه‌ای دارد. حتا اگر گاهی و جایی مردم را سایه و اشباح هم می‌نامد، از سرِ کینه و نفرت نیست. از شدت خیرخواهی و دلسوزی است. در بهترین شعرهای‌اش، اخوان شاعری نیمایی است: هم «توده‌ای» به معنای نیمایی آن، و هم «خلق‌گرا» (پوپولیست).
    Sovietism (شوروی‌گرایی) نیمایی، در شعر زیبای «پیوندها و باغ» کاملا هویدا است:
    «لحظه‌ای خاموش ماند، آن‌گاه/ بار دیگر سیب سرخی را که در کف داشت/ به هوا انداخت/ سیب چندی گشت و باز آمد/ سیب را بویید» سپس به توصیف شنیده‌ها و خوانده‌های‌اش از جامعه‌ای می‌پردازد که نرده‌ی آهنی، او را و باغ‌اش (جامعه‌اش) را از آن جدا می‌کند:
    «]همسایه[ سبز و رنگین جامه‌ای گلبفت بر تن داشت/ دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود/ از شکوفه‌های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی به گردن داشت/ پرده‌ای طناز بود از مخملی ـ گه خواب گه بیدار/ با حریری که به آرامی وزیدن داشت/ روح باغ شاد همسایه/ مست و شیرین می‌خرامید و سخن می‌گفت/ و حدیث مهربان‌اش روی با من داشت/ من نهادم سر به نرده‌ی آهن باغ‌اش/ که مرا از او جدا می‌کرد/ و نگاهم مثل پروانه/ در فضای باغ او می‌گشت/ گشتن غمگین پری در باغ افسانه.»
    نیما گفته است: «خشک آمد کشتگاه من/ در جوار کشت همسایه.»
    اخوان، وقتی در «پیوندها و باغ»، ابتدا توصیف باغ شاد همسایه را می‌کند، سپس با حسرت و افسوس می‌گوید: «من نگاهم را چو مرغی مُرده سوی باغ خود بردم.» دارد همان مفهوم را به طرز دیگری بیان می‌کند، وصفی که اخوان از باغ همسایه می‌کند ـ در پوشش تمثیلی زنی با جامه‌ی زیبا و پرطراوت ـ و نگاه حسرت‌بارش به آن زن و آن باغ و سپس مقایسه‌ی خودش (جامعه‌اش) با همسایه، به زیبایی بیان شده است. همین وضعیت را نیما بسیار مختصر و «تلگرافی» بیان کرده: «خشک آمد کشتگاه من/ درجوار کشت همسایه». بدون هیچ توضیح اضافی. در توصیف جامعه‌ی «خودی»، اما نیما توضیح می‌دهد: «در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ی با آن نشاطی نیست/ و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکی‌ش می‌ترکد». در حالی که اخوان تنها به این بسنده می‌کند که: «من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم» این دیگر با خواننده‌ی آگاه است که وضعیت باغ خودی را با توجه به نگاهی که مانند مرغ مرده‌ای در آن می‌گردد، تشخیص دهد. در هر دو صورت، چه به زبان نیما و چه به زبان اخوان، شرایط دلخواه و نادلخواه دو شاعری که دیدگاهی مشترک ـ دست‌کم در این زمینه ـ دارند، به طرز زیبایی به زبان نیمایی سروده شده است.
    پیش‌تر گفتم که پوپولیسم اخوان و نیما با هم تفاوت‌های بنیادی دارند. تفاوت‌های آن دو، خصلتی طبقاتی دارد نه خصوصی. نیما شاعری است عمیقا پرولتری و این ویژگی را تا پایان زندگی حفظ می‌کند. اخوان، اما یک روشنفکر خرده‌بورژوا است که میان بورژوازی و پرولتاریا در نوسان است. در مقطعی از زندگی، سوگیری سیاسی‌اش به سمت منافع پرولتاریا (و زحمت‌کشان) است، و در همین سمت‌گیری هم ثابت‌قدم و پایدار نیست. روشنفکری عجول، ناشکیبا و متزلزل است. خصلت پرولتری نیما است که به او حکم می‌کند نسبت به آینده امیدوار باشد و تحول و دگرگونی را انتظار بکشد. نیما امیدوارانه چشم به راه آینده‌ای است که باران (انقلاب) بیاید و کشتگاه خشک‌اش را آباد نماید. اخوان اما، برخلاف خوش‌بینی (واقع‌بینی) تاریخی بیست و یک ساله‌گی‌اش، نومید از آمدن باران است. خصلت غیرپرولتری‌اش او را تسلیم شرایط موجود می‌کند، تا آن‌جا که هیچ تحول امیدبخشی در چشم‌انداز نمی‌بیند، و نومیدوار همه چیز را سیاه و بدون آینده‌ی روشن توصیف می‌کند:
    «جوی خشکیده‌ست و از بس تشنگی، دیگر/ بر لب جو بوته‌های بارهنگ و پونه و خطمی/ خواب‌شان برده‌ست.» و از شدت ناامیدی، به زمین و زمان و باغ (جامعه‌ی) به خواب رفته‌ی بی‌خویشتن نفرین می‌کند:
    «به عزای عاجلت ای بی‌نجابت باغ/ بعد از آن‌که رفته باشی جاودان بر باد/ هرچه هرجا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن/ همچو ابر حسرت خاموشبار من». اخوان، انسان دلسوخته‌ای است که آرزو دارد فرزندش خوشبخت بشود ـ مانند آن همسایه‌ی شاد ـ اما وقتی هیچ حرکت و جنبشی از فرزندش نمی‌بیند، او را تنبل و از کار افتاده می‌انگارد و از سر درد و بدبختی و ناگزیری او را نفرین می‌کند. کاری که نیما هرگز نکرد.این شعر در هر شرایطی سروده شده باشد و شرایط هرچه قدر نومیدکننده هم باشد، اخوان نمی‌بایست قربانیان آن شرایط را این‌گونه به باد طعن و لعن بگیرد:
    «ای درختان عقیم ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور/ یک جوانه‌ی ارجمند از هیچ‌جاتان رُست نتواند/ ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود/ یادگار خشک‌سالی‌های گردآلود/ هیچ بارانی شما را شست نتواند». هرچند برای توجیه بی‌حرمتی‌های‌اش نسبت به «خلق» چند سطر پیش‌تر گفته باشد: «دید اشکم را/ گفت:/ ها، چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری‌ست/ گاه این پیوند با اشک است یا نفرین/ گاه با شوق است یا لبخند/ یا اسف یا کین/». در هرحال، این نفرین‌ها و اسف و کین‌های دلسوزانه و «خیرخواهانه»، لطمه‌ای به «پوپولیسم» غیرقابل انکار اخوان وارد نمی‌سازد. گیرم «پوپولیسمی» «نق‌نقو و دلخور» ـ به گفته‌ی خودش در مقدمه‌ی «آخر شاهنامه». پوپولیسمی از جنس آن‌چه در «ناگاه غروب کدامین ستاره» مشاهده می‌کنیم:
    «در چار چار زمستان/ من دیدم، او نیز می‌دید/ آن ژنده‌پوش جوان را که ناگاه/ صرع دروغین‌اش از پا در انداخت/ یک چند نقش زمین بود/ آن‌گاه/ غلت دروغین‌اش افکند در جوی/ جویی که لای و لجن‌های آن راستین بود/ و آن‌گاه دیدم ـ با شرم و وحشت/ خون، راستی خون گلگون/ خونی که از گوشه‌ی ابروی مرد/ لای و لجن را به جای خدا و خداوند/ آلوده‌ی وحشت و شرم می‌کرد/ در جوی چون کفچه‌مار مهیبی/ نفت غلیظ و سیاهی روان بود/.../ و نیز دیدیم با هم چگونه/ جن از تن مرد آهسته بیرون می‌آمد/.../ دیدیم و با هم شنیدیم/ آن مردکی را که می‌گفت و می‌رفت: این بازی اوست/ و آن دیگری را که می‌رفت و می‌گفت: این کار هر روزی اوست.»‌ـ ناگاه غروب کدامین ستاره.ـ

  6. #56
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض شعر نيمايي از نيمايوشيج تا سيمين بهبهاني

    مسعود کریم خانی :

    پيش مي‌آيد که آدمي، فکرهايي را چنان بديهي مي‌پندارد، که مي‌پندارد مي تواند آنها را همچون پايه يي‌استوار، در سامان بخشيدن به فکرهاي ديگر خود به کار گيرد. و پيش مي آيد هم، که چون آن فکرهاي سامان يافته، در برابر اهل نظر قرار گيرد، آنان بيش از هرچيز، بر همان بديهيات ترديد کنند.
    ترديد بر چنين بديهياتي، اگر چه شگفتي مي آفريند، اما، بالذاته ارجمند است، چرا که خود سبب مي شود تا فکر تعميق بيشتر پيدا کند. آنچه تاسف برانگيز است اما، آنکه، چنين ترديدهايي غالباٌ با لحني آميخته به هزالي و لودگي است که به زبان مي آيد.
    فکرهاي من در باره ي غزليات خانم سيمين بهبهاني که در اينجا و آنجا منتشر شده است، بر دو فکر اساسي: يکي « وجود تفاوت ميان فرم و قالب» و ديگري « وجود نوعي از شعر به نام غزل نيمايي» مبتني بوده است. من اين دو موضوع را، موضوعاتي بديهي تصور کرده بودم. اين « بديهيات» اما، مورد ترديد اهل نظر قرار گرفت، اين خود سهل است؛ حتي وجود نوعي از شعر به نام «شعر نيمايي» - به منزله ي يکي از انواع شعر نو- انکار شد.
    مقاله ي زير مي کوشد آن مباني فکري يي را توضيح دهد که بدان اشاره کردم. اين توضيح به ويژه از آن جهت ضروري است که هنوز تعريقي که با آن بتوان شعر نيمايي را از شعر غير نيمايي تفکيک کرد در دست نيست.
    و بگويم اين راهم، که، در توضيح شعر نيمايي، به آوردن نمونه هايي از فکرها و شعرهاي خود نيما بسنده کرده ام.

    قالب شعر قاب شعر است.
    وقتي از قالب شعر کلاسيک مي گوييم، فراتر از آن: وقتي از قالب شعر مي گوييم، در واقع از قاب شعر مي گوييم. قالب شعر، قاب شعر است. هر قاب، از طريق اضلاع خود، کرانه هاي داخل خود را بيان مي دارد، بي آنکه بتواند موضوع عناصر داخل خود را تعيين کند و يا توضيح دهد. همچون قاب پنجره، که اضلاع آن، منظره ي بيرون را محصور مي کند، اما نمي تواند به تعيين منظره بپردازد. نوع اشياء، جنسيت آن ها، حجم آن ها، رنگ آن ها، سکون و حرکت آن ها، تناسبات آن ها، کمپوزيسيون آن ها، و فضايي که همه‌ي اين ها را در بر گرفته است ربطي به قاب پنجره ندارد، پنجره فقط مي تواند به منزله ي قاب، اين مجموعه را در محدوده ي اضلاع خود، کرانه مند کند.
    مفهوم قالب در شعر، همچون مفهوم بوم است در نقاشي. و بوم، کرانه هاي کار نقاش را تعيين مي کند و از اين رو بر آن تاثير مي گذارد، اما قادر به تعيين نوع و کيفيت کار نقاش نيست.
    مفاهيمي چون جنسيت، رنگ، کمپوزيسيون و پرسپکتيو، مفاهيمي هستند که فرم يک منظره، يا يک اثر هنري را مي سازند.
    بي ترديد، بوم، خود بخشي از فرم است اما نه همه ي آن. چنانکه وقتي از فرم هاي سزان در کار نقاشي مي گوييم و آن را مثلاً از فرم هاي موندريان تفکيک مي کنيم، منظورمان نه فرم بوم هاي آنان، بلکه شکل برخورد هر يک از آنان با عناصري همچون شيء، فضا و کمپوزيسيون است، به تعبير دقيق تر، منظورمان از فرم، فرم چيزهايي است که بر روي بوم قرار دارد ونه فرم بوم.
    نقاش امروز، البته که قاب را – چار ضلع تعريف شده ي بوم را- به منزله ي امکاني براي ايجاد فرم هايي امروزين نفي نمي‌کند، اما، اگر ضروري بداند، اثر خود را حتي به ديوار نيز - منزله ي قابي نامرئي- نمي‌آويزد، بلکه آن را در فضاي آزاد قرار مي‌دهد تا حتي الامکان مانع تاثيرات فضاي حاشيه يي در اثر شود.
    قالب شعر کلاسيک، همچون قاب پنجره، و همچون چارچوب تعريف شده ي بوم، شعر را به لحاظ وزن و قافيه کرانه مند مي کند بي آنکه بتواند براي شاعر در ايجاد فضا، کمپوزيسيون، رنگ و حجم و جنسيت کلمات، و در ارائه ي معنا تعيين تکليف کند.

    فرم، مفهومي در برابرمحتوا
    همچنين، فرم به معناي شکل است نه به معناي قاب و قالب، و شکل اعم است از شکل هرچيز، و از جمله از شکل قالب. اين است که پرسش‌هايي همچون « فلان اثر- مثلاً يک قطعه شعر- در چه فرمي ساخته شده است»، پاسخ ناپذير مي ماند مادام که معلوم نشود پرسشگر چه نوع مصداقي از فرم را مورد نظر دارد.
    چنين پرسشي با توجه به حوزه ي مصاديق آن، مي تواند پاسخ هاي گوناگون داشته باشد: در فرم غزل، در فرم رودکي، در فرم سبک هندي، در فرم حماسي، در فرم سمبليک، در فرم موزون، . . . بنا بر اين، وقتي مي گوييم فرم غزل يا مثنوي، منظورمان نوع معيني از فرم است و نه فرم به معناي کلي آن.
    کلمه ي فرم، هم در معناي عام آن و هم در هريک از معناهاي اخص آن، هم در زبان هاي اروپايي و هم در زبان فارسي بسيار به کار رفته است و به کار مي رود.
    اما وقتي کلمه ي فرم را در برابر کلمه ي محتوا به کار مي بريم، منظورمان فرم به معناي اعم آن است. در اين معني است که بحث فرم در شعر – و در هنر به طور کلي- مطرح مي شود. و هم در اين معني است که بحث فرماليسم در مباحث هنري شکل مي‌گيرد. در رويکرد به چنين معنايي از فرم است که شعر شاعران سبک هندي، « فرماليستي»، و شعر شاعراني همچون افراشته و گلسرخي،« غير فرماليستي (محتوا گرا\ شعاري\ متعهد)» تلقي مي شود. در چنين تلقي يي به هيچ وجه قالب شعر مورد نظر نيست.
    نيما از فرم تعريف مشخصي ارائه نداده است، اما کلمه ي فرم را در معاني گوناگون به کار برده است. به اعتقاد من، او، فرم را نه در معني فرم، بلکه در عناصر متشکله ي آن – در معناهاي اخص آن (همچون قالب، وزن، قافيه، زبان، استيل)- توضيح داده است.
    علاوه براين، تا روشن تر شود که فرم اعم از قالب است، به ياد آوريم اين را که شعر نيمايي با « افسانه» آغاز مي شود، يعني در يکي از قالب هاي کلاسيک. علاوه بر اين، نيما خود معتقد است که شعرهاي « مجلس»، و« قطعات ديگر» وي « بيرق هاي موج انقلاب شعري فارسي هستند»، او اين حرف را در « حمل 1303» گفته است، و تا اين تاريخ – و تاسيزده سال پس از آن هم- همه‌ي شعرهاي نيما در قالب هاي کلاسيک سروده شده اند، و با اين حال فرم و فضايي نيمايي در شعر ارائه مي کنند.
    اگر شعر نيمايي با « افسانه» آغاز مي شود، (1300- 1301)، اما اوزان شعر نيمايي تازه از ققنوس( 1316) به بعد است که در آثار نيما شکل مي گيرد.
    به راستي با اين پانزده سال شعر نيما چه بايد کرد؟! و با شعرهاي ديگر نيما که پس از اين تاريخ در همان اوزان و قالب هاي سنتي سروده شده اند؟ آيا بايد آن ها را به خارج از دايره‌ي تعريف شعر نيمايي راند؟! و مثلاً سر آغاز شعر نيمايي را نه « افسانه»، و « قطعات ديگر»، که همين « ققنوس» بايد دانست؟! و يا بايد تعريفي از شعر نيمايي ارائه کرد که آن را مشروط به حذف اوزان عروضي و قالب هاي کلاسيک نکند؟ من بر اين دومي هستم.
    به اعتقاد من اين حکم که « شعر کهن فارسي در ارتباطي گريز ناپذير با قالب هايي خاص» به وجود آمده است حکم درستي نيست و اگر چه، نيما هم سخني دارد که همين حکم از آن استنتاج مي شود، اما، نه شعر نيمايي يکسره از اين قالب ها پرهيخته است و نه همه ي شعر کهن ما – شعر به معناي امروزي کلمه- در اين قالب ها شکل گرفته است. ارتباط دادن شعر به قالب، خبر از يک نگاه قدمايي مي دهد. اين نگاه قدمايي اما نگاهي تدوين شده نيست. يعني هيچ يک از قدما تعريف شعر را معطوف به قالب نکرده است. بلکه آنان صرفاً در بيان انواع شعر است که به قالب پرداخته اند. اگر کسي مانند شمس قيس، واحد شعر را بيت تلقي مي کند نه مصرع، از زاويه ي اصالت دادن به وزن در تعريف شعر است و نه از حيث اصل دانستن قالب. اما، هر جا که وزن بوده – به منزله ي عنصري در تعريف شعر- قالب هم بوده است. يعني، وجه نظري ضرورت وزن در شعر، به وجه عملي وجود قالب رسيده است. يعني، شعر نيمايي، مادام که در چارچوب وزن آزاد مي گنجد، به لحاظ نظري مغايرتي با تعريف قدمايي از شعر ندارد، اين تنها در وجه عملي است که اين بخش از شعر نيمايي از شعر کلاسيک فاصله مي گيرد.
    ونيز، از آنجا که تعريف شعر، مانند تعريف هر پديده ي اجتماعي ديگر، پيوسته ديگر مي شود و تازه مي شود، بر منقد امروز فرض است که با تعريف تازه به جست و جوي شعر ديروز برود. با چنين تعريفي – که بسياري از ما روي آن توافق داريم- وقتي به سراغ شعر کهن برويم، بسياري از نمونه هاي شعر را، بسياري از شعرهاي نمونه را، در آثار منثور قدما خواهيم يافت.
    وقتي قرار است شعر نيمايي را تعريف کنيم، اين تعريف بايد به سنت شکني نيما، به منزله گوهري در تعريف شعر نيمايي، چنان بپردازد که هم « قالب شکني» او را توضيح دهد و هم در « قالب» گفتن اورا.
    من شعر نيمايي را، داراي چند ويژگي اصلي مي بينم که افتراق اين شعر را نسبت به شعر سنتي و نيز ساير انواع شعر نو توضيح مي دهد:
    1- شعر تاريخي \ تجربي
    مهمترين کاري که نيما کرد زميني کردن شعر بود. او شعر را از ايده آليسم سقراط- افلاطوني، و از متافيزيک ارسطويي رها کرد و بدان به منزله ي امري تجربي\ آزمايشگاهي نگريست.
    اينکه نيما در برار شيفتگي حافظ به « مي باقي»، مي گويد: « من برآن عاشقم که رونده است»، بر آن نيست که حرف قشنگي زده باشد. هر شيء، تاريخي که شد، رونده مي شود. تاريخ شيء رونده، تاريخ روندگي شيء، تاريخ رفتن آن است.
    نيما، چه در تحليلهاي فلسفي اش، چه در بررسي هاي جامعه شناختي اش، و چه در توضيح مباني زيبايي شناختي شعر خود، نشان داده است که تا چه اندازه تاريخي مي انديشيده است. اين، تاريخي\ تجربي انديشي نيماييان است که شعر آنان را قائم کرده است و قوام بخشيده است.
    شاعر نيمايي به تجربه بيش از« ميراث » باور دارد و به تعبير ديگر: « ميراث» را در چارچوب « تجربه» مي‌فهمد. اين است که در نقد اين شعر، « تجربي بودن» بيش از « پخته بودن» مطرح است، و نيز همين است که نوجويي در اين شعر، بيش از «کمال جويي» ارزشمند است. به تعبير دقيق تر: کمال جويي، از نوجويي مي آغازد. چنين است که برخي از آثار «خام اما نو» نيمايي، بسيار معتبرتر از آثار « پخته اما کهنه»ي ديگران است.
    همين نگاه است که نيما را به سراغ نگرشي ديگر به وزن و قالب شعر، به زبان ، به اسطوره، به تشبيه و به طبيعت و نماد مي‌کشاند.

    2 - انسان تاريخي \ تجربي
    در اين زميني کردن است که انسان ازلي\ ابدي شعر کلاسيک ما تبديل به انسان تاريخي \ اجتماعي يي مي‌شود که نگاه تاريخي و لحظه‌يي خود را دارد. و هم به جاي آن انسان کلي شعر کلاسيک، انسان بر منظره است که بر منظر شعر نيما مي‌نشيند. در شعرهاي نيمايي خود نيما، « انسان» داراي موقعيتي طبقاتي است و در قشربندي اجتماعي جاي معيني را اشغال مي کند: « خانواده سرباز»، « يک نفر» که دارد « دراين درياي تند و تيره وسنگين – که مي‌دانيد-» جان مي‌سپارد، « همسايه ام مسکين»، « پدر»، که با سبلتي آويخته و عصايي در دست در شعر او حضور به هم مي‌رساند، و خود نيما، که در فضايي سرسامي، با « سيوليشه» حرف مي زند.

    3 - طبيعتِ بر منظر
    نيما، « طبيعت» خود را با « طبيعت» عنصري مقايسه مي کند. مي‌توان در شکلي تعميم يافته، طبيعت را در شعر نيمايي، با طبيعت در شعر خراساني، و بلکه با طبيعت در شعر کلاسيک مقايسه کرد.
    طبيعت شعر کلاسيک، طبيعت نيست، انسان است: در شعر رودکي، پاي « يخچه» در کنار درخت مي لغزد، در شعر عنصري، « ماه پر»، از شرم در حجاب مي‌شود، در شعر منوچهري، « انگور» آبستن مي‌شود، در شعر حافظ، « گل»، از اين راه به باغ مي‌آيد و از آن راه مي‌شود.
    در شعر نيمايي، طبيت انسان شده، جاي خود را به طبيعت در منظر انسان مي دهد:
    ماه مي‌تابد، رود است آرام
    بر سرشاخه‌ي اوجا تيرنگ
    دم بياويخته رفته ست به خواب

    4 - نماد معطوف به سياست
    توضيح شعر نيمايي امکان پذير نيست اگر از سمبليسم حاکم بر زبان آن، به منزله ي يکي از مهمترين ويژگي هاي آن چشم پوشي کنيم.
    نيما براي بيان مسائل پرسناژهاي خود، براي بيان فکرهاي خود، تعمداً، و نه صدفه وار و از سر نا آگاهي، زبان نمادين خود را انتخاب مي‌کند.
    مسئله اين نيست که اين نمادها تا چه اندازه در خدمت استتيک شعر بوده اند يا از آن استتيک زدايي کرده اند، مسئله اين است که چرا زبان نيما- و زبان شعر نيمايي بطور کلي- به زباني نمادين تبديل شده است. به بيان ديگر: آيا سمبليسم نيمايي در کليت خود، وظيفه يي اجتماعي\ سياسي در برابر خود داشته است يا وظيفه يي جمال شناختي.
    نمادگرايي شعر نيمايي، در درجه ي نخست واکنشي به نيازهاي سياسي\ اجتماعي است. حال آنکه سمبليسم در شعر کلاسيک ما، از همان « منم آن شير يله»ي بهرام شاهي تا « مرغ گرفتار و قفس» پژمان بختياري – دوست و همکلاسي نيما- هدفي زيبايي شناختي را در پيش مي نهاده است.
    پس، اين زبان نمادين – نماد در درجه ي نخست معطوف به سياست (و سپس معطوف به هنر)- ويژگي ديگر شعر نيماست که خود، ناشي از همان تاريخي شدن مسئله ي انسان است.

    5 - وزن شعر و دکلاماسيون طبيعي کلام
    نيما، در جست و جوي « دکلاماسيون طبيعي کلام» بود، و اين ميل به دکلاماسيون طبيعي کلام –دکلاماسيون تاريخي- است که او را به شکستن وزن مي کشاند.
    وقتي انسان، موضوعي اجتماعي \ تاريخي شد، زبان او هم به زبان کوچه و بازار ميل مي کند، و در اين راه – اگر ضرورتي داشت قالب را هم مي شکند.
    نيما، تا پانزده سال پس از افسانه – همچون سر آغاز شعر نيمايي- همچنان در چارچوب اوزان کلاسيک، با رعايت قيد تساوي طولي مصرع ها، شعر مي گويد.
    اولين شعر او، که در آن قيد تساوي طولي مصرع ها در هم گسيخته شده است، شعر ققنوس (1316) است. پس از آن نيز، او شعرهاي بسياري با رعايت اين قيد سرود. شعر « تلخ »، و « هنگام که گريه مي دهد ساز » و « مرگ کاکلي » در اين شمار است، و اين ها، غير از رباعياتي است که در « سنوات مختلف » سروده شده اند.
    نيما، شعر دو وزني خود « شب همه شب» را، در آبان 1337 مي سرايد. او، پيش از اين در شعرهاي « همه شب » و « در کنار رودخانه » ( هردو در 1331) علاوه بر درهم گسيختن قيد طولي مصرع ها، رعايت نظم هجايي اوزان کلاسيک را نيز در هم ريخته بود. مصرع هايي همچون: « گيسوان درازش – همچون خزه که بر آب » و يا: « در کنار رودخانه مي پلکد سنگ پشت پير » محصول ترکيب وزن و بي وزني، و يا خود محصول ترکيب اوزان مختلف شعري است.
    نيما، همچنين در نامه يي که به احمد شاملو، و در تحليل شعري از او مي‌نويسد، از طريق ارجاع به نظرات قدما، به تئوريزه کردن شعر بي وزن مي‌پردازد. بنابر اين، اگر موضوع وزن را صرفاً در آثار و نظرات خود نيما بررسي کنيم، مي بينيم که از رعايت اوزان عروضي تا عدم رعايت قيد تساوي طولي مصرع‌ ها، و تا بي وزني، و تا چند وزني کردن شعر، و تا تداخل اوزان در يکديگر را دربر مي گيرد. يعني نيما، مسئله ي وزن در شعر را حل کرد. او، قابليت اوزان کلاسيک را براي ايجاد « اثر نو» ناديده نگرفت، بلکه امکانات تازه يي در کنار اين امکانات به وجود آورد.

    6 - شعر متعهد
    شعر نيمايي شعري متعهد است. کلمه ي تعهد را در همان معناي متداول به کار مي‌برم. يعني تعهد به حوزه ي معيني از مسائل اجتماعي. اين شعر که به لحاظ فرم تجربي است، به لحاظ محتوا – اگر به زبان روز بگويم- « استفاده ي ابزاري» دارد.
    شاعر نيمايي که در عرصه‌ي فرم، به ويژه در عرصه‌ي زبان مي‌کوشد استقلال و فرديت خود را حفظ کند، در عرصه‌ي محتوا مبلغ نوعي اپوزيسيون فکري است و از « درد مشترک» فرياد مي کشد، و همين، مايه ي تناقض دروني شعر اوست.

    اين ويژگي‌هاست که کليت شعر نيمايي را مي‌سازد. اين ويژگي‌ها، ويژگي‌هاي يک شعر به لحاظ نوع شناسي نيمايي است، يعني تعريفي کلي است که مانند هر تعريف کلي ديگري، ممکن است با مصاديق خود اينجا و آنجا همخواني نداشته باشد.

    غزل نيمايي
    بنابراين، غزل يا مثنوي نيمايي آن شعري است که بتوان با اين ويژگي ها بدان پرداخت. چنانکه غزل کلاسيک را نمي‌توان از طريق انسان تاريخي توضيح داد.
    انسان تاريخي هم، در شعر کلاسيک که مي‌نشيند به انسان غير تاريخي، به انسان ازلي \ ابدي بدل مي شود. و از اين دست است همه‌ي مرثيه‌هاي شعر کلاسيک، که در رثاي انسان ازلي \ ابدي سروده شده‌اند، خواه مرثيه‌ي خاقاني بر « امام محمد يحيي» باشد، خواه مرثيه‌ي مولوي بر « شمس» .

    غزل سيمين غزل نيمايي
    سي و چند سال پيش، من غزلي گفته بودم که همان وقت ها به چاپ رسيد. يکبار آن را در « انجمن ادبي ايران» که زير نظر استاد فقيد محمد علي ناصح و با همکاري استاد خطيب رهبر برگزار مي شد خواندم. با خواندن مصرع دوم غزل که : « که رفته از برم آن سبز چشم رويايي»، استاد ناصح چهره در هم کرد.
    او، هم با « سبز چشم» مسئله داشت و هم با « رويايي». استاد خطيب رهبر به وساطت مطرح کرد که: « استاد، جوان ها اخيراً چنين صفاتي به کار مي برند»، يعني که جايي براي بخشيده شدن من باز کرد. اما، مصرع بعدي غزل: « نديده دشت لبانم طلوع لبخندي»، ديگر براي استاد تحمل ناپذير بود که: « مگر مي شود لب را به دشت تشبيه کرد؟!» و « طلوع لبخند» هم که البته جاي خود را داشت.
    غرض آنکه، در همان سياه مشق هايي هم که کساني امثال من در عرصه‌ي غزل مي‌کردند چيزهايي بود که در استتيک شعر کلاسيک نمي‌گنجيد، اين غزل‌ها، و مثنوي‌هايي که گفته مي‌شد – همچون مثنوي‌هاي فروغ فرخزاد- مي‌رفتند تا در تعريفي نو از غزل و مثنوي شکل بگيرند و سرانجام عالي ترين شکل خود را در غزل هاي سيمين بهبهاني يافتند.
    اگر اين غزل سيمين را:


    جگر دريده چون گل را به کدام شاخه آويزم؟
    به کدام سبزه بنشينم؟ ز کدام پشته بر خيزم؟
    به کدام سرخ دل بندم؟ که شب سياه زندانم
    به کدام سبزه پيوندم؟ که ييام زرد پاييزم. . .

    براي ذهن معتاد به غزل کلاسيک بخوانيد کلافه اش خواهيد کرد، اما به راحتي مي‌توان آن را در کنار شعر نيما قرار داد که:
    « به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را . . .»
    و يا در کنار آن شعر اخوان که :
    « پوستيني کهنه دارم من . . . »
    انسان، در شعر سيمين بهبهاني، موجودي کلي و ازلي \ ابدي نيست، مشخص است، چهره دارد، واقعيتي زميني است با دردها و شادي‌هاي تاريخي، و مي‌توان او را در قشري اجتماعي جاي داد: « عروس گل به سر»، « مردي که يک پا ندارد» ، مادري که يک جفت پوتين « آويزه کرده به گردن»، و آن که:« به عرش دست و انگشتر جدا ز تن» مي فرستد، « ايلخان و زهره». . .
    زبان سيمين، زبان کتاب است که پا به کوچه مي‌گذارد و در بر خورد با زبان کوچه سوده مي شود بي آنکه فرسوده شود. و همين است که گاه « مرس» مي شود و گاه « تپ تپ تپ طبلي» مي کوبد و گاه « به تکا به تکاپو» آمدن خان است بر سمند.
    و البته نه سيمين در همه ي شعرهايش تيپيک نيمايي است و نه خود نيما. آن ويژگي ها که بر شمردم و اين نمونه ها که آوردم صرفاً جنبه ي نوع شناختي دارد

  7. #57
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض بررسی تاریخچه آواشناسی آکوستیک

    1-مــــقـدمــه

    وقتی با کلمه آواشناسی روبرو می شویم مراحل تولید اصوات در ذهن ما تداعی می شود و عقیده اکثر افراد بر این است که آواشناسی علمی است که چگونگی تولید اصوات را بررسی می کند .ولی آیا فقط با تولید اصوات رابطه زبانی بین سخنگو و مخاطب برقرار می شود ؟قطعا چنین نیست .اگر ما سخن بگوییم بدون اینکه مخاطب ما سخنانمان را بفهمد ارتباط زبانی برقرار نشده است .بنابراین اگرچه اولین مرحله در برقراری ارتباط تولید صوت توسط سخنگوست اما برای برقراری ارتباط زبانی کافی نیست .قبل از اینکه سخنگو شروع به صحبت کند تصمیم می گیرد که چه بگوید و این مغز است که پیغام تولید صوت را بر اساس آنچه سخنگو در نظر دارد به اندام های تولید صوت می رساند .پس از رسیدن این پیام ،اندام های صوتی شروع به تولید صوت برای رساندن منظورومفهومی خاص می کنند .این اصوات امواج صوتی هستند که توسط هوا در فضا جا به جا می شوند و به گوش مخاطب یا مخاطبین می رسند بنابراین بین سخنگوومخاطب ،اصوات به صورت امواج صوتی منتقل می شوند .این امواج به گوش مخاطب رسیده وپیغام های عصبی تولید می کند که به مغز می رود و در مغز تجزیه وتحلیل می شود و منظور سخنگو به مخاطب می رسد .بنابراین ،آواشناسی مطالعه صداهای گفتار است ومطالعه تولید ،ذات فیزیکی و درک صداها.بنابراین ،آواشناسی شامل سه بخش می شود :1-آواشناسی تولیدی 2-آواشناسی آکوستیک و 3-آواشناسی شنیداری


    آواشناسی با جنبه های فیزیکی و فیزیولوژیکی گفتار سر و کار دارد و حیطه ای گسترده است که با علوم دیگر نیز در ارتباط می باشد .مثلا در بحث در باره آواشناسی تولیدی باید با ساختمان دستگاه گفتاری انسان آشنا باشیم که از این منظر ،آواشناسی با زیست شناسی و پزشکی ارتباط می یابد.در آواشناسی آکوستیک که بررسی امواج صوتی است ،با فیزیک و ریاضی مرتبط می شویم و در آواشناسی شنیداری در حیطه زیست شناسی ،پزشکی ،روان شناسی ،عصب شناسی و... وارد می شویم .بنابراین ،آواشناسی علمی است که ارتباط تنگاتنگ با علوم دیگر برقرار می کند .اما به جنبه تولیدی آواشناسی به این دلیل بیشتر پرداخته شده است که ملموس تر می باشد ولی در این میان آواشناسی آکوستیک از شاخه ها یی است که تا حدودی ناشناخته مانده است اگر چه تحقیقات و بررسی های زیادی از طرف زبانشناسان و غیر زبانشناسان بر روی آن انجام شده است .شاید این امر بدین خاطر باشد که آواشناسی آکوستیک تا حدودی ناملموس است وقابل مشاهده نیست .
    در این مقاله می کوشیم جستجویی در تاریخچه زبانشناسی آکوستیک انجام دهیم و پیشگامان این حوزه را معرفی کنیم و روند پیشرفت این زیر رشته آواشناسی را مورد بررسی قرار دهیم .ولی بررسی تاریخچه زبانشناسی آکوستیک بدون بررسی تاریخچه آواشناسی ممکن نیست .زیرا همان طور که گفتیم ،آکوستیک زیر شاخه ای از آواشناسی است و بررسی تاریخچه زیر مجموعه بدون شناخت تاریخچه مجموعه ممکن نمی باشد .هم چنین ابتدا آواشناسی شناخته شده است و در طی مراحل بررسی آواشناسی بوده که آواشناسی آکوستیک شکل گرفته است .بنابراین در فصل دو این مقاله به بیان تاریخچه ای از آواشناسی می پردازیم ودر ادامه ،پیشگامان آواشناسی آکوستیک و روند رشد این رشته را مورد بررسی قرار می دهیم.


    آواشناسی از کلمه یونانیήνωφ به معنای "صدا"گرفته شده است .همان طور که در بخش پیش بیان شد ،آواشناسی مطالعه صداهای گفتار است که شامل آواشناسی تولیدی ،آواشناسی آکوستیک و آواشناسی شنیداری می شود .آواشناسی تولیدی به این مساله می پردازد که چگونه صداهای گفتار تولید می شوند و اینکه چگونه صداهای صوت را باید طبقه بندی کرده و آوانگاری کنیم .آواشناسی آکوستیک به مطالعه مشخصات آکوستیکی صداهای گفتار می پردازد و آواشناسی شنیداری به این می پردازد که چگونه صداهای گفتار دریافت و درک می شوند .
    می توانیم تاریخچه آواشناسی را به چهار دوره زمانی تقسیم کنیم :دوره اول ،دوره باستان است .دوره دوم فاصله بین سالهای 1770تا1920را در بر می گیرد .دوره سوم از سال 1920تا سال 1950 و دوره چهارم از بعد از سال 1950تا کنون را در بر می گیرد .در دودوره آخر بیشتر تحولات و نوآوریها در زمینه آواشناسی آکوستیک بوده است که در این بخش به دودوره اول می پردازیم وبحث در باره آواشناسی آکوستیک را به فصل آینده موکول می کنیم .
    در دوران باستان ،دیدگاه های عمده در مورد آواشناسی به زبان شناسان هندی سال های 150 تا 800قبل از میلاد بر می گردد .آنها ،مفاهیم جایگاه و شیوه تولید را کشف کردند وروی مکانیسم چاکنایی صدا کار کردند و مفهوم همگون سازی را درک نمودند(دانیل جورافسکی و جیمز اچ مارتین ،2007 ). .پانی نی در سال 400 قبل از میلاد در دستور زبان خود در مورد تولید صوت بررسی هایی انجام داده بود .زیرا نمی خواست تلفظ کلمات تشریفاتی باستان با گذر زمان تغییر کند .محققان هندی فهم بالا وکاملی از مکانیزم گفتار ،شامل اعضای گفتار و فرایندهای تولیدی داشتند .به عنوان مثال کلمات breath و voice بر این اساس تشخیص داده می شدند که در یکی از آنها دهانه حنجره باز است و در دیگری نیست .علم اروپایی تا 2000 سال بعد از آن یعنی تا قرن 19 نتوانست به آواشناسی هندی برسد .یونانی ها فقط دانشی ابتدایی از آواشناسی داشتند مثلا در زمان افلاطون آنها فقط صامت را از مصوت وانسدادی را از پیوسته تشخیص می دادند (دانیل جورافسکی و جیمز اچ مارتین ،2007 ).عناصر صدا توسط افلاطون به سه دسته تقسیم شده بودند :1-"طنین ها " :واکه ها 2-"صداها" :صامت های بسته و 3-"میانی ها" : [l-m-n-r-s-dz-k-ps ]
    رواقیون نیز نظریاتی را که در مورد هجا بیان شده بود را گسترش دادند و از بست آوایی ایجاد شده روی بعضی از کلمات آگاه بودند(همان).در چین باستان نیز به آواشناسی تاحدودی توجه شده بود .در چین ،تلفظ یک حرف با توجه به دومشخصه بیان می شد :1-با ترکیب صدای آغازین اولین کارکتر و صدای پایانی دومین کارکترو 2-با دسته بندی تن ها (آهنگ ها ) .
    در فاصله بین سالهای 1770 تا 1920 ابزارهایی ابتدایی در زمینه صوت ایجاد و اختراع شد .از آن جمله طنین دهنده ای بود که توسطکریستسن گوت لیب کرات زشتین (1795-1723) اختراع شده بود.این ماشین اولین ماشینی بود که واکه ها را تولید می کرد (همان).(ضمیمه در صفحه13 تصویر 1 )
    دیگر اختراع این دوره ماشین سخنگو بود که توسط وولفگانگ ون کمپلن (1795-1723 ) ابداع شده بود .این دستگاه ،اولین دستگاهی بود که کلمات و جملات کوتاه را تولید می کرد(همان) .(ضمیمه در صفحه 13 تصاویر 2 و 3 )
    پرداختن به دوره های بعد را که مربوط به عرصه آواشناسی آکوستیک است را به فصل بعد موکول می کنیم و قبل از آن دیگر نامداران این عرصه را که تاثیرات چشمگیری بر روند رشد این علم گذاشتند را به اختصار معرفی می کنیم .
    شایسته است از محققی ناشناس نام ببریم که تاثیرزیادی بر روند آواشناسی گذاشت .او در قرن 20 از مفهوم واج استفاده کرد و سیستم نوشتاری واجی برای زبان ایسلندی پیشنهاد کرد که شامل علامت هایی برای امتداد و خیشومی شدگی بود .اما نوشته های او تا سال 1818 چاپ نشد و حتی بعد از چاپ نیز در بیرون از اسکاندیناوی نا شناس ماند(دانیل جورافسکی و جیمز اچ مارتین ،2007 ) .
    اولین آواشناس جهان مدرن دن جی متیاس بود که نویسنده کتاب"دو لتری" در سال 1586 می باشد ریاضیدان انگلیسی جان والیز (1703-1616 ) که در باره ناشنوایان تحقیق کرده بود ،اولین کسی بود که در سال 1653 واکه ها را بر اساس جایگاه تولیدشان طبقه بندی کرد .مثلث واکه ای در سال 1781 توسط سی اف هل وگ آلمانی ابداع شد .از دیگر پیشگامان آواشناسی مدرن هنری سوئیت بود .او در کتابش با نام "دستنوشته ای بر آواشناسی"(1877 )بیان کرد که واج چیست.این کتاب تاثیر زیادی در توسعه آواشناسی در بریتانیا و دیگر نقاط داشت .او هم چنین برای آوانگاری الفبایی تدوین کرد و بین آوانگاری جزئی و کلی تفاوت قائل شد و عقایدی را پیشنهاد کرد که بعدها در IPA مورد استفاده قرار گرفت .حتی گفته شده است که سوئیت بهترین آواشناس زمان خودش بوده است .او اولین کسی بود که زبان را برای اهداف آواشناسی به صورت علمی ضبط کرد و توصیف تولید زبان را پیشرفت داد .وی اگرچه شهرت زیادی نداشت ولی نظرات جالبی ارائه می کرد.اواعتقاد داشت که آواشناسی اساس لازم برای تمام مطالعات زبانی را فراهم می آورد.وی هم چنین عقیده داشت که آواشناسی دیگر با خواندن محض آموخته نمی شود مثل موسیقی .او آثار و نظریاتی ارائه کرد که هنری هیگینز از آن بهره ها برد و نظریاتش را جرج برنارد شاو بعد ازوی به عنوان مدلی برای خود قرار داد .
    واج اولین بار توسط محقق هلندی بودوین دو کورته نای که فرضیاتش را در سال 1894 چاپ کرد ،نامگذاری شد .البته در گسترش فرضیه واجها ،فردینان دو سوسور نیز دخیل بود.از دیگر پیشگامان این رشته دانیل جونز(1967-1881) است .او طرح آواشناسی زبان را در سال 1918 منتشر کرد و از واج در مفهوم رایج آن استفاده کرد .وی کسی بود که عبارت "واکه های اصلی " را ارتقاء داد و برای اینکه نشان بدهد آواها چگونه تولید می شوند ،از نموداری دو وجهی استفاده کرد.وی همچنین الفبایی جدید برای زبان های آفریقایی و هندی ابداع کرد .
    ریموند اچ استت سون (1950-1872) نیز از چهره های برجسته این رشته بود .اوکتاب " آواشناسی مکانیکی" را در سال 1928 منتشر کردو تئوری موتوری ریتم را ارتقاء داده و موضوعی را برای نیم قرن تحقیق در باره تولید حرکات مهارتی ایجاد کرد .وی گبیان کرد که آواشناسی بر اساس حرکات ابتدائا مربوط به ذات هجاها می شود .در آمریکا ،لئونارد بلومفیلد زبان شناس و ادوارد ساپیر که بوم شناس و زبان شناس بود ،به طور عمده به فرضیات آواشناسی پرداختند .زبان شناسی همچون رومان یاکوبسن آمریکایی –روسی و نوام چامسکی آمریکایی وموریس هال به جهانی های سیستم های واجی پرداختند .افراد برجسته دیگری نیز در این زمینه فعالیت های درخشانی انجام داده اند که در این مختصر ،مجال پرداختن به آنان نمی باشد.حال که اندکی با پیشگامان عرصه آواشناسی و تاریخچه این علم آشنا شدیم ،در بخش بعد ،به معرفی آواشناسی آکوستیک و بیان تاریخچه آن می پردازیم .

    "نشانه هایی از فیزیک و زبانشناسی که در باره امواج صداهای گفتار بحث می کند ".این تعریفی بود که از آواشناسی آکوستیک که درفرهنگ نامه رومان هوز بیان شده است .آواشناسی آکوستیک زیر مجموعه آواشناسی است که به جنبه های آکوستیکی صداهای گفتاری می پردازد .آواشناسی آکوستیک خصوصیاتی همچون دامنه دقیق موج ،طول آنها ،فرکانس پایه یا خصوصیات دیگر فرکانس امواج را بررسی می کند و به روابط این خصوصیات با دیگر شاخه های آواشناسی (مثل آواشناسی تولیدی یا شنیداری ) می پردازد.در بخش پیش دوره های تاریخی آواشناسی را بیان کردیم وگفتیم دو دوره آخر مربوط به پیشرفت در زمینه آواشناسی آکوستیک است .در این فصل به بررسی این دوره ها می پردازیم .
    از چهره های درخشان در آوا شناسی آکوستیک،هرمان هلم هولتز می باشد .این فیزیکدان آلمانی در سال 1863 کتاب "آهنگ به عنوان اساس فیزیولوژیک تئوری موسیقی"را به رشته تحریر در آورد .او با نوشتن این کتاب بود که مطالعه آواشناسی آکوستیک را به طور رسمی آغاز کرد .ابه جین پیرروزولوت (1924-1846 ) فرانسوی نیز پیشگام آواشناسی تجربی بود و در عرصه آکوستیک نیز فعالیت هایی انجام داده بود .
    در فاصله سالهای 1920 تا 1950 از ابزارهای الکتریکی و اشعه x در آواشناسی استفاده شد.یکی از این ابزار فونودیک بود که توسط دیتون کلارنس میلر (1941-1886 ) ابداع شد .این وسیله ،وسیله ای برای عکس گرفتن از امواج صوتی بود .(ضمیمه در صفحه 12 )
    از دیگر ابداعات این دوره ،"نوشتار کلام " بود که شامل سیستمی بود که توسط الکساندر ملویل بل(1905-1819 ) (پدر الکساندر گراهام بل )ابداع شد این اولین سیستم یادداشت برداری از صداهای گفتار بود که مستقل از زبان یا لهجه خاص بود .(ضمیمه در صفحه 15 )
    در همان زمان بودکه فرضیه ای نیز مطرح شد به نام فرضیه آکوستیکی تولید صوت .این فرضیه شامل تئوری هماهنگ و تئوری بی هماهنگ می شد.تئوری هماهنگ توسط ویت استون و هلم هولتز مطرح گشت .بر اساس این فرضیه ،تار های صوتی با استفاده از هماهنگ پایه و دیگر هماهنگ ها ،موجی مرکب می سازند .فرکانس های تشکیل دهنده از چندین فرکانس پایه تشکیل شده اند .وقتی این امواج از گلو ،دهان و حفره بینی می گذرند ،فرکانس هایی که نزدیک به فرکانس های بازخوان های این حفره ها هستند تقویت شده و در هوا منتشر می شوند .این نواحی تقویت کننده فرکانس ،کیفیت صدا را مشخص می کنند .تئوری بی هماهنگ که توسط ویلیز و هرمان و اسکریپچر بیان شده بودمی گوید که تارهای صوتی فقط به عنوان عاملی برای تحریک فرکانس های گذرا که مشخصه حفره دهان هستند ،عمل می کنند .جریان هوایی که از حنجره می آید ،هوای این حفره را به ارتعاش در می آورد .این ارتعاش سریع از بین می رود تا وقتی که توسط جریان هوایی دیگر از سر گرفته شود .این جریانات هوا الزاما پشت سر هم نیستند .اگرچه این دو نظریه در ظاهر متفاوت نشان می دهند ولی هر دو نظریه این را بیان می کنند که برای مشخص کردن کیفیت صوت ،فرکانس باز خوانهای حفره دهان مهم هستند.از دیگر ابزارهای ابداع شده و مهم در این زمان که بیشتر در خدمت آواشناسی آکوستیک بودند ترکیب کننده های صوتی می باشند که وودر یکی از آنهاست .وودر که توسط دودلی در سال 1939 ابداع شد ،اولین ترکیب کننده صداست که در زمان خود،توجه بسیاری را به خود جلب کرد. (ضمیمه در صفحه 14 ).الگوی ضبط صوت کوپر در سال 1950 نیز اولین ترکیب کننده صوتی بود که در خدمت تشخیص صوت بود و مثل مورد قبل فقط جنبه سرگرمی نداشت .(ضمیمه در صفحه 18 ). همان طور که گفتیم ،دیگاه های آکوستیک در باره آواشناسی در اواخر 1950 یا اوایل 1960 توسعه یافت ولی تعداد کمی از آنها تکنیک هایی مثل اسپکتوگراف یا دید گاه های تئوریک مثل فرضیه کار کردن با ----- منبع و مطالب دیگری را که ما بین آواشناسی تولیدی و آکوستیک است را شامل می شود .در سال 1952 ،فاصله فرمانت واکه توسط پترسون و بارنی مطرح شد .
    از سال 1950 تا کنون ،که چهارمین برهه در تقسیم بندی ارائه شده در ابتدای مقاله است ،بیشتر به آواشناسی آکوستیک مربوط می شود که در این زمان ،بیشتر به آواشناسی با استفاده از کامپیوتر،فراصوت و MRI پرداخته شده است .مطالعه آواشناسی آکوستیک در اواخر قرن 19 با اختراع فونوگراف ادیسون پیشرفت پیدا کرد(ضمیمه در صفحه16 ) .فونوگراف دستگاهی است که اجازه می دهد سیگنال های صوتی ضبط شده و سپس تجزیه شود .با پخش کردن مجدد همان سیگنال صدا از طریق فونوگراف برای چندین بار و ----- کردن آن در هر مرتبه با یک ----- عبور دهنده باند ،اسپکتوگراف ایجاد می شود .اسپکتوگراف صوتی توسط ال وای لیسی –کو اینگ و دان در سال 1955 ابداع شد و اولین وسیله ای بود که نمایش آنی از سپکتوگراف سخن نشان می داد .(ضمیمه در صفحه 17 )
    مقالاتی که توسط لودیمار هرمان در آرشیو پی فلوگر در دو دهه آخر قرن 19 چاپ شد ،ویژگی های طیفی واکه ها و صامت ها را با استفاده از فونوگراف ادیسون بررسی کرد و در همین مقالات بود که واژه فورمانت برای اولین بار معرفی شد .هم چنین ،هرمان برای تشخیص فرضیه های ویلی و ویت استون در باره تولید واکه ،واکه های ضبط شده فونوگراف ادیسون را با سرعت های مختلف ضبط کرد .با توسعه صنعت تلفن ،پیشرفت های بیشتری در آواشناسی آکوستیک شکل گرفت .در طی جنگ جهانی دوم ،کار در لابراتوار های تلفن بل مطالعه منظم ویژگی های طیفی اصوات زمانمند و غیر زمانمند بازخوان های حفره دهان و فورمانت های آواها و کیفیت صدا و ... را آسانتر کرد .وقتی مشخص شد که آکوستیک کلامی باید به طور مشابه به مدار های الکتریکی مدلبندی شود ،باعث فراتر رفتن آواشناسی آکوستیک شد .
    لورد ری لی از اولین کسانی بود که به این نتیجه رسید که فرضیه الکتریکی نوین می تواند در آکوستیک استفاده شود اما از سال 1941 به بعد بود که مدل مدار به طور اساسی در کتابی ازچیبا و کاجی یاما به نام :"واکه:اساس و ساختمان آن "استفاده شد .در سال 1952 ،یاکوبسن ،فانت و هال کتاب "مقدمات تجزیه سخن" را نوشتند که این کتاب گامی موثر در وصل کردن آواشناسی آکوستیک به فرضیه آواشناسی بود .این کتاب با کتاب "تئوری آکوستیک تولید صوت " از فانت در سال 1960 دنبال شد که اساس تئوریک تحقیقات آکوستیکی آکادمی و صنعتی بود (خود فانت نیز در صنعت تلفن دخیل بود ).از دیگر پایه گذاران مهم این حوزه پتر لده فوگد-اسامو فوجی مورا و کنت ان استوان بودند .همان طور که در ابتدا نیز بیان کردیم ،آواشناسی آکوستیک ،امروزه توجه بسیاری از زبان شناسان و غیر زبان شناسان را به خود جلب کرده و در حال پیشرفت می باشد.حال که با پیشگامان این حوزه و شرح مختصری از فعالیت ها و ابزاز مورد استفاده در این شاخه آشنا شدیم ،در بخش بعد به نتیجه گیری کلی از این بحث می پردازیم .

    آواشناسی مطالعه صداهای گفتار است که به سه بخش آواشناسی تولیدی ،آواشناسی آکوستیک و آواشناسی شنیداری تقسیم می شود .آواشناسی تاریخچه ای بس کهن دارد که از 2500 سال پیش و توسط پانی نی اساس آن چیده شده است .از زیر مجموعه های آواشناسی ،آواشناسی آکوستیک است که کمتر در مورد آن بحث شده است اگرچه در زمینه آن کارهای فراوانی توسط زبانشناسان و غیر زبانشناسان صورت گرفته است .آواشناسی آکوستیک به بررسی مختصات فیزیکی امواج گفتار به عنوان بازده بازخوان می پردازد .حرکات اندام های صوتی تولید امواج می کند که توسط هوا به گوش شنونده منتقل می شود .به نظر می رسد به این دلیل کمتر به این شاخه از آواشناسی پرداخته شده که کمتر ملموس می باشد .از جدیدترین و رایج ترین ابزارها برای ملموس تر کردن و قابل رویت کردن امواج صوتی ،اسپکتوگرافها هستند .از آنجایی که آواها در طول زمان تغییر می کنند ،برای رویت آنها از اسپکتوگراف (طیف نگار )استفاده می شود .از آنجایی که طیف نگار مولفه های فرکانس امواج را در یک برهه زمانی نشان می دهد ،وسیله ای است برای قابل رویت کردن اینکه چطور فرکانس های مختلفی که امواج را می سازند در طول زمان تغییر می کنند .محور طیف نگار محوری سه بعدی است که امواج را بر اساس زمان ،فرکانس و دامنه نوسان قابل رویت می کند .بنابراین دریافتیم که آواشناسی آکوستیک از شاخه هایی است که تاریخی کهن دارد که امروزه تا حد زیادی قابل لمس و رویت شده است و پیشرفت های چشم گیری نیز کرده است.

  8. #58
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض مفهوم "همذات پنداری" در نقد ادبی

    من قهرمان داستان تو هستم

    شهريار وقفي پور

    بارها در نقد داستان، به ويژه رمان، با جملاتي از اين دست برخورد مي کنيم که «نويسنده در پرداخت شخصيت ها چنان با مهارت عمل کرده است که خواننده به راحتي خودش را با آنها غيا يکي از آنهاف يکي مي داند»؛ «داستان چنان تصوير بي نقصي از واقعيت ارائه داده است که مي توانيم شخصيت هاي داستانش را در ميان آدم هايي که با آنها مواجه مي شويم، بيابيم». مفهوم «همذات پنداري» يا «همساني با شخصيت هاي داستاني» منحصر به منتقدان حرفه يي نمي شود، بارها در صحبت غيرمتخصصان نيز مي بينيم که خوانندگاني مدعي مي شوند که با فلان شخصيت داستان، عموماً قهرمان، چنان خود را يکي حس کرده اند که وقايعي را که بر او گذشته، به شکل وقايعي که براي خودشان رخ داده، تجربه کرده اند. از اين هم بيشتر، بسياري قوت يک داستان را در قابليتش در برانگيختن همين حس «همذات پنداري» مي دانند، در ارائه تصويري بي نقص و خدشه ناپذير از واقعيت و شخصيت هايي که خوانند گان بتوانند خود را به جاي آنها قرار بدهند. اين نگرش و مفهوم مستقيماً ما را به مساله «همساني يافتن» يا «هويت يابي» در سوژه هاي انساني متصل مي سازد و از اين منظر مي توان به گستره يي از بحث هاي نظري اشاره کرد که سنت هاي فلسفي بي شماري را شامل مي شود، از کانت و هگل گرفته، تا نيچه، فرويد و لاکان. اشاره يي سردستي به بصيرت هاي اين افراد، خودش کتابي چندجلدي مي شود؛ از طرف ديگر، چنين اشاره يي نيز عملاً خالي از فايده خواهد بود چراکه خواندن متون اين افراد و انواع تفاسيري که بر آنها نوشته شده است، به يقين از خواندن يادداشتي از اين دست، موثرتر و جذاب تر خواهد بود؛ از همين رو، در نوشته حاضر سعي مي شود با نگاهي اجمالي به اين مفهوم در نقد ادبي، توهم مستتر در آن آشکار شود.

    قبل از هر چيز شايد بد نباشد به چند رمان کلاسيک ارجاع دهيم که مضمون مرکزي شان همين مفهوم و يکي دانستن قهرمان رمان با شخصيت هايي است که در کتاب ها خوانده است. مشخص ترين رماني که به ذهن مي رسد، رمان «دن کيشوت» است که قهرمان متوهم داستان خود را با شهسواران حکايات دلاوري، همسان يا هم هويت يا «همذات» مي پندارد و فرجام رمان نيز چيزي جز مرگ قهرمان نيست، البته پس از مجموعه يي از رويدادهاي کميک- تراژيک که در آنها، قهرمان، ناتوان از درک واقعيت، در تحقق حکاياتي که در ذهن دارد، مرتباً شکست مي خورد، اگر چه هيچ گاه نمي تواند تشخيص دهد واقعيت تصويري را که او از شهسواري دارد، باطل مي سازد.
    نمونه مشخص ديگر، اما بوواري در رمان «مادام بوواري» است که مي خواهد زندگي خويش را به نمونه يي از رمان هاي عاشقانه يي که مي خواند، تبديل کند. فرجام او نيز مرگ است، در حالي که از تحقق آن رمان هاي عاشقانه در زندگي خويش شکست مي خورد. مثال ديگر، فيلم «باز هم بزن، سم» اثر وودي آلن است که در آن قهرمان روايت، روشنفکري نيويورکي، سعي در همسان شدن با سم (همفري بوگارت) در فيلم «کازابلانکا» دارد و از قضا، در نهايت، موفق به اين يکي شدن مي شود، آن هم با تکرار صحنه نهايي «کازابلانکا» در زندگي واقعي اش.
    در مثال اول و دوم، ما با نوعي همسان شدن يا هويت يابي «خيالي» رودرروييم، بدين معنا که قهرمان داستان، تصويري ايده آل در ذهن خويش دارد و تمام کوشش هايش مبتني بر آن است که خودش را با اين تصوير يکي سازد. در اين جا بايد بر اين مشخصه تصوير اشاره کرد که تصوير واجد حدود و ثغور مشخص بوده، فاقد هر گونه سوراخ يا شکاف است. در اين گونه همسان يابي، شخص (چه واقعي و چه داستاني) قهرماني بي نقص در ذهن خويش ساخته است و تمامي خصوصيات و صفات خوب و دوست داشتني (از منظر خويش) را به او منتسب کرده، سپس سعي مي کند خود را با اين مجموعه يکدست و دوست داشتني يکي سازد. اما در مثال سوم، همسان يابي «نمادين» است، بدين معنا که در نهايت مشخص مي شود شخص چه جايگاهي در نظام نمادين بيابد. در اين جا نيز اگر چه شخصيت مجموعه يي از صفات نيک و دوست داشتني را در قهرمان خويش برمي سازد، اما عاقبت، از قضا، تنها در لحظه يي موفق به همساني و هويت يابي مي شود که نه با تقليد از اين صفات مطلوب، که با تشخيص و پذيرش ويژگي هاي منفي قهرمان (زشتي و قد کوتاهي)، از سطح تقليد شباهت ها برمي گذرد؛ به عبارت ديگر، در همساني خيالي شخص با تقليد از صفات مطلوب به نوعي هويت (خيالي) مي رسد، حال آنکه در همساني نمادين، شخص از شباهت هاي صرف مي گذرد و با قهرمان در نقطه يي يکي مي شود که تقليدناپذير است، به عبارتي با تکرار عملي نمادين، به نوعي همساني ساختاري مي گذرد؛ در اولي، شخص از تصوير ايده آلي که در ذهن دارد، تقليد مي کند، در حالي که در دومي، جايگاهي را اشغال مي کند که مي خواهد از آن جايگاه به خويش بنگرد. از همين رو، در دو مثال اول، کوشش هاي قهرمان داستان معطوف به تقليد از ايده آل هاي خود است و از همين رو محکوم به شکست است که ناتوان از تصديق اين نکته است که اين ايده آل هايي که او منحصر به فرد و مختص خويش مي داند، صرفاً نمايشي براي «نگاه» ديگري است؛ ارزش هاي شهسواري دن کيشوت از آن خودش نيست بلکه متعلق به شبکه يي نمادين است که جايگاه شهسوار را چنان تعريف مي کند؛ معشوقي که اما بوواري در پي تبديل شدن به آن است، جايگاهي است که شبکه نمادين به ميانجي داستان هاي عاشقانه برساخته است. اما در مثال سوم، قهرمان داستان به تصديق اين نکته مي رسد که همساني با قهرمان مطلوبش، نه از طريق يکي شدن با مشخصه هاي ظاهري و بديهي اش، که به ميانجي ويژگي غيرقابل تشخيص ممکن مي شود و از همين رو، تنها با تکرار کنش نمادين او (رها کردن زن محبوبش يا قرباني کردن او در پاي ارزش دوستي) مي تواند به هويت مختص خويش برسد و در اين نقطه است که مي تواند ويژگي هاي نفرت انگيز قهرمان خويش را هم بپذيرد.
    پس از اين مقدمه طولاني، مشخص مي شود که مفهوم «همذات پنداري» در نقد ادبي، در وهله اول مبتني بر هويت يابي يا همسان شدن «خيالي» است. خوانندگان معتقد به اين آموزه، خود را با ويژگي هاي تشخيص پذير و ايجابي و مثبت شخصيت هاي داستان يکي مي کنند (همين جا بايد اشاره کرد اين تصوير ايده آل، تنها به دلاوران محدود نمي شود بلکه تصوير ايده آل خواننده يي ممکن است تصوير يک قرباني باشد) و منتقدان طرفدار اين مفهوم نيز در مقام عاملان ايدئولوژي مسلط، شخصيت هايي را برجسته مي سازند که با تصوير ايده آل، و در نتيجه کليشه يي خويش همخوانند (تصوير ايده آل از يک قديس، مبارز انقلابي، قرباني مناسبات اجتماعي يا خانوادگي و از اين دست). به همين دليل، جاي تعجب ندارد که ژانر مورد علاقه اين گونه منتقدان درام هاي خانوادگي يا روانشناختي است و نوشته هاي اين منتقدان سرشار از عباراتي چون «تصوير دقيق از درون شخصيت ها»، «نمايش هنرمندانه آدم هاي عادي»، «غيبت نويسنده و توصيف بي طرفانه او از شخصيت ها»، «ارائه دردها و رنج ها و دل مشغولي هاي ازلي تمامي انسان ها»، «داستاني که گويا عکسي دقيق از موقعيت بيروني و تحليلي از اعماق روان انسان کلي» و... است.
    منتقدان شاخص اين شيوه، کساني چون واليس بان، لايونل تريلينگ و الن تيت، عموماً پيرو «نقد نو انگليسي-امريکايي» هستند، شيوه يي که از اين نظر شبيه «فرماليسم روس» است که داستان را متني خودبسنده مي دانند، خودبسنده از اين ديدگاه که براي نقد داستان صرفاً بايد خود را محدود به همان داستان کرد و از هر گونه پيش داوري يا ساز و برگ غيرادبي دوري جست. توهم يا ايدئولوژي اين نگرش نهفته در اين واقعيت است که براي داستان (و اصولاً متن ادبي) هر گفتاري بيروني است، حتي گفتار ادبي، از همين رو تاکيد بر مفهوم «ادبيت» چيزي به جز تصديق فقر نظري نقد و عموماً فقر هنري خود متن است. از طرف ديگر، نگاهي به توليدات اين گونه نقد ما را با اين شگفتي روبه رو مي سازند که نقدي که اينقدر بر «ادبيت» و «خودبسندگي» متن ادبي تاکيد دارد، چرا تا بدين حد مشحون از کليشه هاي اجتماعي مبتني بر اخلاق خوب مرد سفيدپوست غربي و روانشناسي محافظه کارانه (عموماً امريکايي) است. اصرار بر اين امر هم که قوت يک داستان ناشي از برانگيختن حس هم دردي و تشابه بين شخصيت ها و خوانندگان است، نشأت گرفته از بديهي فرض کردن واقعيت است، اينکه واقعيت امري است که براي همگان به يک شکل درک مي شود. ناسازه يا تناقض اين ديدگاه آن است که اگر چه بر بيروني و عيني بودن واقعيت تاکيد مي کند اما مدافع سرسخت نمايش درونيات و روانشناسي اعماق شخصيت ها است. همين جا مي توان به پيش فرض دوم مستتر در مفهوم «همذات پنداري» رسيد، اين پيش فرض شکلي دوگانه دارد، از يک طرف معتقد است که بازنمايي ادبي واقعيت هنگامي به اوج موفقيت خود مي رسد که نقش عکس را بازي کند، به همين دليل نيز از نظر اين منتقدان بهترين نويسندگان کساني چون ارنست همينگوي و ريموند کارور هستند و موفق ترين نوشتار رئاليسم ميني ماليستي است. شکل ديگر اين پيش فرض معتقد است که اوج کاميابي بازنمايي ادبي واقعيت، نمايش اعماق روان شخصيت ها است به طوري که خواننده انگيزه هاي متنوع (و گاه غريب) شخصيت ها را به کل درک کند، از همين رو، اين گونه منتقدان داستايوفسکي، فاکنر و گاه در مدرن ترين شکل، ويرجينيا وولف و جيمز جويس را بهترين نويسندگان مي دانند. به رغم شکل متضاد اين دو نگرش، هر دو در اين پيش فرض شريک اند که کار اصلي ادبيات بازنمايي واقعيت از خلال شخصيت ها (در اولي اعمال و در دومي روان آنها) است و همين برجسته شدن شخصيت است که «همذات پنداري» را به دنبال مي آورد.
    در مقابل اين پيش فرض مي توان اين پرسش هاي ساده را پيش کشيد که «اگر وظيفه ادبيات نه بازنمايي واقعيت که ويران کردن آن باشد، چه؟» «واقعيت چيست؟» «واقعيت از «نگاه» چه کسي ديده مي شود؟» پرسش سوم از اين نظر مهم است که «نقد نو» بر موضوع «ديدگاه راوي» تاکيدي بارز دارد، البته تاکيدي که «ديدگاه» راوي را از «جايگاه» اجتماعي اش منتزع مي کند و آن را به صرف دستگاه ثبت رويدادها يا دوربين ذهني تقليل مي دهد؛ از همين رو، اين منتقدان هنگام بررسي آثار ديکنز بر انسان دوستي او تاکيد مي کنند، حال آنکه نمي پرسند نگاه ديکنز از چه جايگاهي است؛ چرا که با اين پرسش کل «انسان دوستي» ديکنز زير سوال مي رود چرا که نگاه «شفقت آميز» ديکنز چيزي جز نگاه همان بورژواها و کارخانه داراني نيست که امثال اليور تويست را به گدايي کشانده اند، چرا که اين نگاه شبيه نگاه قصابي است که بر گوسفندان بي زبان دل مي سوزاند. با اين صحبت ها مي توان گفت وظيفه ادبيات ايجاد شوک و تروما (آسيب ترميم ناشدني) در خوانندگان است، اينکه خوانندگان در پيش فرض هاي خود ترديد کنند. شخصيت هاي داستاني مي توانند يکي از نقاط تروماانگيز باشند، اينکه اعمال و انگيزه هايشان فانتزي هاي خوانندگان را رو کنند، اينکه خوانندگان از خلال شخصيت ها ناگاه با اين واقعيت روبه رو شوند که انسان دوستي ها يا خيال هاي عاشقانه شان مي تواند شامل چه تحريفات يا هسته هاي منحرفانه يي باشد؛ از اين منظر، شخصيت هاي متون فردينان سلين يا مارکي دو ساد نمونه هايي گويا هستند.
    درنهايت، مي توان به صحنه يي از فيلم «جاده مالهالند» اشاره کرد که زن موخرمايي داستان، نام و هويتش را از پوستري که ناگاه در حمام مي بيند، برمي گيرد. اين حادث و تصادفي بودن هويت و جايگاه نمادين شخصيت ها شوک به مخاطباني است که در هويت خويش، عنصري محتوم و تقديري مي بينند. توجه به همين نکته حادثي بودن هويت، تمامي بناي مفهوم «همذات پنداري» در نقد ادبي را به هم مي ريزد. «همذات پنداري» چيزي جز فرافکني ايده آل هاي خواننده نيست، از همين رو، عملي معکوس است، بدان معنا که بيش از آنکه افشاکننده استراتژي هاي داستان باشد، برملاکننده ايدئولوژي مخاطبان و منتقدان طرفدار وضع موجود است؛ از قضا، منتقد انقلابي بايد راهي معکوس را در پي بگيرد و به خوانندگان نشان دهد که چگونه شخصيت هاي محبوب داستان ها چيزي بيش از تجسم خواست هاي ايدئولوژي غالب و راهي براي استمرار انقياد در نظام نمادين و واقعيت موجود نيست.


    توهمات همذات پندارانه

    اميرحسين خورشيدفر

    اغلب خوانندگان مفهوم «همذات پنداري» را به عنوان يکي از اصلي ترين محورهاي داوري ادبي(همه آثار روايي) خود به کار مي برند. در واقع ظاهراً بديهي مي نمايد که يک کيفيت والاي اثر ادبي همين است که خواننده بتواند خود را با شخصيت هاي اثر همسان بداند و منشاء مشترکي براي رفتارهاي خود و آنها بيابد، مگر نه آنکه بسيار تاکيد شده ادبيات بايد آيينه تمام نماي جامعه باشد. اين مفهوم به عرف عام بدل شده، از دايره تخصصي ادبيات بيرون رفته و عموميت يافته و در واقع به نوعي حتي فراتر از نقدهاي مکتوب و مطبوعاتي در گفت وگوهاي ادبي، نشست ها و جلسه هاي نقد به کرات استفاده مي شود. گفته مي شود؛« در آن موقعيت شخصيت را کاملاً درک کردم چون قبلاً توي آن وضعيت بودم»، « با اين شخصيت خيلي نزديک بودم. عين خود من بود.» و... شايد تجربه خواننده در اين وضعيت بي شباهت نباشد به وقتي که تصوير يک بيننده مثلاً در يک مصاحبه خياباني از تلويزيون رسمي پخش مي شود. منظورم همان چهره هاي عبوس است، همان ها که با کمال جديت مهم ترين نظرات خود را رو به دوربين مي گويند غافل از آنکه اين مصاحبه به عنوان آنتن پرکن قرار است ساعت دو بعدازظهر يک روز تعطيل پخش شود. خواننده با همذات پنداري خود را به عنوان يک شکل رسمي قابل پذيرش و توجه مي شناسد؛ کسي که به هرحال آنقدر جدي و پذيرفتني است که در ادبيات حضور دارد، هرچند چنين به نظر مي رسد که وقوع همذات پنداري رخدادي است تصادفي در يک متن. هر خواننده يي مدعي است چيز منحصر به فرد و دست يافتني در يک شخصيت، يک جزء تشکيل دهنده فرديت قهرمان قصه به شکل غيرقابل کتماني به او شبيه است. حتي ممکن است تجاربي را بازگويد که به وقايع داستان شبيه باشد. احتمالاً منظورش اين است، فرآيند خواندن او تقريباً براي هيچ خواننده ديگري تکرارپذير نيست. خيره شدن يک ستاره خوش سيما به دوربين براي بيلبورد تبليغاتي حقه تبليغاتي بسيار کهنه اما همچنان مفيدي است زيرا هر بيننده يا رهگذر در يک آن اين شانس را مي يابد که ستاره محبوبش او را خيره و شيفته وار نگاه کند (مورد خطاب قرار گيرد). هولدن کالفيلد؛ شخصيت اصلي رمان معروف سلينجر «ناطوردشت» مثال خوبي است. درصد بالايي از خوانندگان با اين شخصيت همذات پنداري مي کنند زيرا به نظرشان مي رسد درنهايت آنها آدمي از قماش هولدن هستند نه شخصيت هاي ديگر. خواندن « ابلوموف» نوشته گنچاروف به تجربه مشابهي مي انجامد. خواننده با اين ايده که شکست ها و ناتواني ها يکسر محصول بي ارادگي و تنبلي است، همدلي مي کند.(احتمالاً با اين توجيه که پس غلبه بر بي ارادگي تنها دليل پيروزي است.) و هيچ بعيد نيست فکر کند به يک شتولتش (دوست آلماني ابلوموف که او را تشويق به کار مي کرد) احتياج دارد. مصرم آشکار باشد که نقد من در واقع نه به اثر بلکه به سازوکار تعبيري است که بر پايه همذات پنداري به وجود مي آيد. به بياني ديگر گفتماني است که خواندن و دريافت ما از اثر را احاطه کرده است. لويي آلتوسر در بازخواني آثار مارکس، مفهوم «بازتوليد ابزار توليد» را که تا پيش از آن به مصاديق واقعي اش( مثل سلامت حداقلي کارگر براي توليد) اطلاق مي شد، در معناي عميق تري به کار برد، از جمله شيوه هاي بازتوليد مفاهيم ساختار آگاهي جامعه را نيز که با ابزارهاي غيرسرکوبگر فيزيکي انجام مي شود. يعني آنکه قدرت نه تنها از طريق مداخله و سرکوب فيزيکي بلکه از طريق بازتوليد مفاهيم و آموزه ها نيز حفظ مي شود. ايدئولوژي به مفهوم آگاهي کاذب اين سازوکار را پنهان مي کند. آلتوسر استدلال کرد توليدات فرهنگي بيانگر ايدئولوژي طبقه پديدآورنده شان هستند. در اينجا «بازتوليد» بيش از آنکه ناظر بر آثار ادبي باشد به شيوه خواندن، نقد و دريافت آثار ادبي مربوط است.در واقع اين استراتژي خواندن و دريافت عوامانه است که همذات پنداري را در تعبيري که از آن گفتيم به محور اصلي دريافت اثر تبديل مي کند زيرا روشن است که شيوه دريافت عمومي از ادبيات و هنر را هم کمابيش به صورت يک کالاي فرهنگي مشخص مي توان شناخت. درست همين جاست که برخلاف تاکيد مداوم بر سليقه و ذائقه شخصي، اتفاقاً شخصيتي که عموماً خوانندگان با آن همذات پنداري مي کنند، يکي است. در واقع آن سوبژکتيويته ناب و آزاد که هنگام مواجهه با اثر خود را جست و جو مي کند و بنابراين از يافتن هر مشابهت شخصيت اثر با خويش به وجد مي آيد و در واقع آن شخصيت را به بخشي از کلکسيون ارزشمند داشته هاي فرهنگي خود بدل مي کند، کارکرد همان نهادهاي فرهنگي است.همان شيوه نقدي است که خواننده و اثر را در خلأ فرض مي کند و تنها توصيه اش آن است که خواننده به بازارهاي مبتذل نقد کارگاهي مجهز باشد تا بتواند تشخيص دهد که شخصيت خاکستري است يا «پيرنگ» درست چيده شده يا آنکه فلان قاعده نحوي و دستوري به دقت اجرا شده است و از آن پس او با احساس ناب و پاک خود بودن يعني سوژه آگاه مي تواند با اثر ارتباط برقرار کند و از مجراي همذات پنداري اثر را تحليل کند. همذات پنداري را مي توان مصداق دقيق مورد خطاب قرار گرفتن سوژه دانست. هر نشانه از همذات پنداري در چارچوب تعين هاي خاص اقتصادي، سياسي و فرهنگي معنادار مي شود. البته نمي توان از نظر دور داشت که سنت رمان غربي عملاً بيشترين تاثير را بر ادراک ما از جهان گذاشته است. حتي با ناديده گرفتن آنچه گفتيم کم نيست مواردي که خواننده نسبت به يک رفتار يا منش شخصيت داستان احساس شيفتگي مي کند. اينجا همذات پنداري به عنوان پوشاننده اين تاثير مستقيم به کار مي رود. فاصله گذاري در تئاتر کم و بيش در معناي مشابه آنچه گفته شد به کار مي رود. اما به نظر مي رسد آنچه موثرتر و کار اتر است نه ابداع شيوه هاي توليد هنري و سبک هاي تازه که مورد چالش قرار دادن روش هاي فهم و درک آثار هنري باشد. نقد ذوقي و کارگاهي مرسوم با چشم بستن بر زمينه توليد آثار مدعي فضاي عرفاني در ارتباط بين خواننده و اثر است.


    همذات پنداري و بيگانگي از متن

    علي شروقي

    ميلان کوندرا در بخشي از «وصاياي تحريف شده»، صحنه حضور «ژوزف ک» در دادگاه و حمله او به سيستم دادرسي را در رمان «محاکمه» کافکا با همين صحنه در اقتباس سينمايي اورسن ولز از اين رمان مقايسه کرده است. آنچه کوندرا پس از اين مقايسه، هوشمندانه بر آن انگشت گذاشته و بر اساس آن «اورسن ولز» را به دليل درک ناقص از رمان کافکا، پاي ميز محاکمه کشانده، ناديده انگاشتن علامت هايي بر لباس جمعيت حاضر در دادگاه و توجه صرف هيجاني است که جمع نسبت به نطق آتشين «ژوزف ک» بروز مي دهد. حال آنکه اين علامت ها آشکارکننده ورطه يي است که درست در لحظه يي که شخصيت اصلي رمان مي پندارد همدلي جمع و توجه آنها را برانگيخته- لحظه يي که شخصيت اصلي خود را در يک قدمي نجات مي بيند- ناگهان ميان او و جمع آشکار مي شود.
    اين ورطه يي است که ناديده انگاشتن اش، تمام عناصر رماني مانند محاکمه را به يک عنصر، يعني «شخصيت» تقليل مي دهد و بدين سان «شخصيت» را به مانعي در برابر درک تماميت رمان تبديل مي کند. اين خطر همواره از بيرون و با تمرکز بيش از حد بر همذات پنداري با شخصيت هاي يک رمان و برجسته کردن آنها به کمک حذف ديگر عناصر شکل دهنده به رمان سر راه هر رماني- حتي رمان هاي بزرگ- کمين کرده است. پس بيهوده نيست يکي از راه هايي که نظم موجود تلاش مي کند از آن به درون يک رمان نفوذ کند و آن را از نفس بيندازد، برجسته کردن خصلت هايي در شخصيت هاي يک رمان است که هرچه بيشتر به تحريک حس همذات پنداري در مخاطب دامن مي زند. حسي که تشديد آن شخصيت هاي رمان را به شمايل هايي بدل مي کند که با کنده شدن از متن و حضور در روياي مخاطب و تبديل شدن به مد، مثل ماشين و لباس و عينک و کفش و کلاه شيک به مصرف مي رسند و از متن بيگانه مي شوند، چرا که در اين فرآيند کليت رمان با تمام شکاف ها و اجزا و عناصر ضد و نقيض اش به قهرماني تقليل مي يابد که حذف تضادهاي دروني اش، او را به کسي تبديل کرده که مخاطب تحقق آرزوهايش را در وجود يکپارچه شده او مي بيند و به اصطلاح با او همذات پنداري مي کند. اما از سوي ديگر، برانگيختن حس همذات پنداري گاه وسوسه يي است که يقه خود نويسنده را هم مي چسبد. نويسندگاني هستند که به راحتي و بدون دخالت مستقيم سيستمي بيروني براي تحريف شخصيت هاي آثارشان و تقليل دادن آنها به شمايل قهرمان، خود به اين وسوسه تن مي دهند که اتفاقاً بسياري از قهرمانان مد روز از دل رمان هاي همين نويسندگان سر برآورده اند. اما دسته ديگر، آنهايي هستند که ساز مخالف مي زنند و با هرچه متلاشي تر کردن شخصيت ها و کل بدنه روايت در آثارشان، آشکارا هيچ کدي براي برجسته کردن شخصيت هاي آثارشان و برانگيختن حس همذات پنداري با اين شخصيت ها در اختيار نظم موجود قرار نمي دهند.اينجا است که ايدئولوژي حاکم از راهي ديگر وارد مي شود و مي کوشد با ساختن و جايگزيني روايت هايي ساده شده و تجاري از اين آثار شکلي هماهنگ با نظم موجود ارائه دهد. نمونه اش انبوه اقتباس هاي ناقص و يک بعدي سينمايي از رمان هاي کلاسيک با بازي ستارگان سينما در نقش شخصيت هاي اصلي اين رمان ها است؛ هرچند بيشتر اين اقتباس ها در برابر رمان مورد اقتباس شکست خورده اند و اتفاقاً ميزان اصالت يک رمان و توفيق آن در مقاومت در برابر تبديل شدن به سرگرمي هاي مدروز با ميزان همين شکست مشخص مي شود و با هرچه بيشتر تن زدن اين رمان ها از برانگيختن همذات پنداري سطحي و ساده لوحانه و بي دغدغه انبوه مصرف کنندگان شان با شخصيت هاي اين آثار. اين يعني مقاومت در برابر بيگانه شدن شخصيت رمان از متن.

  9. #59
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض گوته و تاثیر پذیری از حافظ

    حافظ، نمادي از انديشه و هويت اسلامي و ايراني است. او لسان‌‌الغيب است و علاوه بر رابطه وثيق و عميق با قرآن كريم و ادراكات وحياني‌اش، درك و احساس او به‌گونه‌اي است كه غيب وجود مردم و فرهنگ ايراني در او ظهور پيدا كرده است. او مراد ناديدني مردم ايران است و هر ايراني، بخش نامشكوفي از حافظة فرهنگي خود را در آن كشف مي‌كند.
    چه كسي فكرش را مي‌كرد كه «حافظ» كه در نيمه راه اولين سفرش حتي نرسيده به ولايت هم‌جوار استان فارس؛ يعني «يزد»، از ادامه سفر باز ماند و وحشت‌زده و هراسان به سوي كاشانه خود بازگشت، روزگاري آن‌چنان جهاني شود كه شيفتگي بسياري از نخبگان جهان و از جمله «گوته» آلماني را برانگيزد.
    «دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
    رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم»
    سالها پيش، وقتي «باد صبا» از شرق مي‌وزيد و بوي خوشي را در فضاي لامتناهي پراكنده مي‌ساخت، «ولفگانگ فن گوته» در سرزمين سبز «آب مقدس» (شهر وايمار1) نشسته بود و به سوي مشرق عالم و به منظره پر رمز و راز طلوع خورشيد شرق خيره مانده بود. معلوم نيست بر آن پيرمرد هفتاد و چند ساله چه‌ها گذشت كه شيداي شنيدن «سخن آشنا» از زبان دلنشين «ديار آشنا»اي شد كه نه هم‌وطنش بود و نه هم‌زبانش. اما سخن او پس 5 قرن، هنوز آشنا و تازه مي‌نمود.
    «بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد
    از يار آشنا، سخن آشنا شنيد»
    پانصد سال پيش از آنكه «گوته» نواي دلنشين حافظ را بشنود، آن مرد شوريده حال در شيراز مي‌زيست و براي «برافشاندن گل» و «در انداختن طرحي نو» به تماميت جهانيان همفكر خود چشم دوخته بود. حافظ نيك مي‌دانست كه نمي‌تواند بدون ياري همدلانه مردم بلاد ديگر «سقف فلك» را بشكافد و طرحي نو دراندازد. او دانسته بود كه «لشگر غم» را، جز با مدد «همدلي» نمي‌توان از بنياد برانداخت.
    «اگر غم لشگر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
    من و ساقي بر او تازيم و بنيادش براندازيم».
    حافظ در پي جهاني آكنده از تفاهم و همدلي بود و بارها از كج‌فهميهاي زمانه خود ناليده بود و روز خرم و خوبي را آرزو مي‌كرد كه از اين منزل ويران‌‌ ـ‌ جهان سرشار از سوءتفاهمها و دشمنيها‌‌ ـ‌ به سوي غايت «جانانه‌اش» رود. آن‌چنان كه با دلتنگي و به كنايه سروده بود.
    «سخنداني و خوشخواني نمي‌ورزند در شيراز
    بيا حافظ كه تا خود را به ملك ديگر اندازيم»
    براي جهاني شدن ايدة «در انداختن طرحي نو» حافظ انديشه مي‌كرد كه بايد به سفر بپردازد. سفر حافظ، ناگفته پيداست كه سفري است به منظومه بي‌مرز انسانهايي كه بايد دست در دست همديگر مي‌دادند و سقف فلك را با طرحي نو مي‌شكافتند. اما حافظ در دومين تجربه سفر جغرافيايي خود نيز، حتي تا نيمه راه بغداد دوام نياورد و وقتي دومين مسافرتش به «بلاد غريب» در نيمه راه، ناتمام ماند، از «مهيمن» بزرگوار خويش خواست تا او را به رفيقانش باز گرداند.
    «من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
    مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم»
    بدين ترتيب آن شوريده‌ حال، به شيراز بازگشت و در ديار «حبيب» گوشه عزلت اختيار نمود و از آن پس، به جاي آنكه همچون «سعدي» به جهانگردي بپردازد، «جهان» را به خانه آورد. او به جاي سفر به طول جغرافياي جهان، به سفر بزرگي در عرض انساني و بشري همت گماشت. سفري كه پس از سالها و قرنها، هنوز ادامه دارد و همواره قلب و جان آدميان شيفته را درمي‌نوردد و با آنان هم‌آوايي مي‌كند.
    حافظ در زمان خويش، بذري كاشت و فارغ از اينكه آن بذر، كي «بر» دهد، به آينده چشم دوخت.
    «تا درخت دوستي كي بر دهد
    حاليا رفتيم و بذري كاشتيم»
    پانصد سال از روزگار «حافظ» گذشت تا بالاخره «گوته» مانند معدودي ديگر از انديشمندان پيش از خود، او را كشف كرد و دريافت كه گنج بزرگي را پيدا كرده است. «گوته» 75 ساله بود كه تنها متن ترجمه شده «ديوان حافظ» را ديد و آن را با اشتياق مطالعه كرد. ديوان حافظ را «جوزف فون هامريور گشتال» در سال 1814 به آلماني ترجمه كرد و موجب بزرگ‌ترين اتفاق در علم ادبيات مقايسه‌اي گرديد.
    همان‌طور كه اشاره گرديد آشنايي گوته با حافظ در سال 1814؛ يعني در 75 سالگي و از راه ترجمه خاورشناس اتريشي «فون هامريور گشتال» صورت گرفت. مطالعه همين برگردان نه چندان دقيق و كامل از غزليات حافظ، آن‌چنان شور و شوقي در دل گوته سالخورده به‌وجود آورد كه او را بر آن داشت تا اشعاري به شيوة اين شاعر سترگ و ژرف‌انديش بسرايد؛ شاعري كه گوته، جوهر شعر شرقي را در وجود او مي‌بيند.
    اشعار موجود در «حافظ‌نامه»؛ يعني بخش دوم از دوازده بخش منظوم «ديوان شرقي‌‌ ـ‌ غربي» نشان‌دهنده آن است كه گوته چه‌سان شيفته حافظ بود و چه اندازه براي اين شاعر بزرگ ارج و اعتبار قائل مي‌شد. گوته در آئينه جمال حافظ تصوير خويش را به‌وضوح مشاهده مي‌كند. در عالم خيال، اين احساس به گوته دست مي‌دهد كه زماني در وجود حافظ زندگي مي‌كرده است.از اين رو همان‌گونه كه در برگردان شعر «بيكرانه» مشاهده مي‌نماييم، حافظ را همزاد خويش مي‌نامد:
    «تو بزرگي؛ چه، تو را نقطه پاياني نيست/ بي‌سرآغازي نيز، قرعه فال به نام تو زدند. / شعر تو دوار است، همچنان ستاره سيارست، / مطلع و مقطع آن يكسان است / و آنچه در فاصله اين دو همي هست عيان / عين آنست كه در اول و در پايان است / تو همان چشمه شعري كه روان‌ست از آن / نغمه شوق و سرور همچو موج از پس موج/ و لبانت هر دم هوس بوسه دلدار كند. / غزلي دلكش از سينه تو مي‌تراود بيرون / و گلويت كه عطشناك، مدام جرعه‌اي مي‌طلبد. / و دلي داري نيك كه پراكنده كند مهر وصفا / گو جهان يكسره ويران گردد. / حافظا با تو و تنها با تو / خواهم اكنون به رقابت خيزم، / شادي و رنج از آن ما باد، / اين دو همزاد و شريك/ عشق‌ورزي و باده‌نوشي نيز/ فخر من باد و هستي من باد / اينك اي شعر به‌پا كن شر‌ري! / گشت ايام ندارد اثري، هر زمان تازه‌تري»(1)
    ويژگي دوم از اين هم فراتر مي‌رود. گوته نه تنها در آئينه جمال حافظ تصوير خويش را مي‌بيند، بلكه در شعر و شاعري نيز، او را مرشد و مرادي مي‌داند كه مايل است با وي به رقابت برخيزد.
    به اين ترتيب مي‌توان حافظ را سرمشق گوته براي سرودن شعر در دوران سالخوردگي به حساب آورد.
    گرچه گوته سالخورده در شعر حافظ به ديده يك سرمشق و غنابخش مي‌نگرد، ليكن در انتخاب سبك ديوان به‌گونه‌اي معكوس عمل مي‌كند؛ چون آنچه گوته از ماهيت سبك شعر حافظ برداشت مي‌كند، با ذهنيت هنري او ـ اين پرورش يافته مغرب زمين و مكتب كلاسيك ـ‌ در تضاد است، آن را نوعي «بي‌سبكي» مي‌انگارد. گوته بر اساس اين پندار در بخش «يادداشتها و توضيحات» مي‌نويسد: «اين شيوه‌اي است كه بي‌محابا والاترين و فرومايه‌ترين تصاوير را در هم مي‌آميزد و براي آنكه تأثيرات شگرفي بيافريند، ناهمگونيها را در كنار يكديگر مي‌چيند، ما را در يك چشم به‌هم زدن از اين جهان خاكي به آسمانها پرواز مي‌دهد و از آنجا به اين خاكدان برمي‌گرداند و برعكس(2)»
    بنابراين آنچه گوته به‌عنوان سرمشق براي اشعار ديوان انتخاب مي‌كند، تصوير متضادي است از دنياي شعري خود او و درست همين امر تأثيري دگرگون‌كننده بر وي مي‌گذارد و درواقع از اين كلاسيست بزرگ يك رمانتيسيت بزرگ مي‌سازد.
    اين خصوصيت سوم ما را به ويژگي ديگري راهبري مي‌كند. گوته پس از آشنايي با اين تصوير متضاد، به آنچه كه حافظ آموخته است، قناعت نمي‌ورزد، بلكه احساس مي‌كند كه اين چهره‌هاي سه‌گانه؛ يعني «همزاد»، «مراد» و «رقيب» او را به مبارزه مي‌طلبند و اين مبارزه‌جويي قدرت خلاقه او را بيدار مي‌كند و وي را بر آن مي‌دارد كه بكوشد تا به دنياي خيال‌‌‌انگيز و شاعرانه حافظ گام نهد و در آن فضاي ملكوتي «نغمه‌هاي شوق و سرور» بسرايد.
    با اندكي تأمل در سبك ديوان درمي‌يابيم كه از پشت نقاب شرقي آن، سبك آزاد شعر گوته در دوران جواني قابل تشخيص است، سبكي كه گوته در سالخوردگي بار ديگر به سراغ آن مي‌رود و با الهام گرفتن از حافظ آن را به اوج كمال مي‌رساند، پس حافظ نه تنها همزاد، مراد و رقيب اين شاعر بزرگ آلماني است، بلكه شعر حافظ را نيز مي‌توان «پيش‌فرم» اشعار گوته در ديوان شرقي ـ‌ غربي به‌شمار آورد. گوته خود در اين باب مي‌سرايد:
    «سخن را عروس ناميده‌اند
    و انديشه را داماد،
    قدر اين پيوند را آن كس مي‌شناسد
    كه حافظ را بستايد(3)»
    اين سروده گوته، آشكارا به اين بيت حافظ اشاره دارد:
    «كس چو حافظ نگشود از رخ انديشه نقاب
    تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند(4)»
    اين سبك آزاد قبل از هر چيز در به كارگيري عناصر نثر در شعر خلاصه مي‌شود؛ يعني در آميزش جاندار نظم و نثر كه به‌واسطه آن شعر هم به زندگي نزديك‌تر مي‌شود وهم گستره‌ دروني پيدا مي‌كند.
    اين سبك ضمن آنكه خودآگاه، بي‌پروا، روزمره و هزل‌آميز است، غني، والا و لطيف نيز هست و نه تنها قادر است به كمال و تعالي دست يازد، بلكه حتي به‌سان لهيبي سربرمي‌كشد، لهيبي كه در كوره آن، زبان نثر به‌ وسيله‌اي براي آفرينش والاترين شعرها تبديل مي‌شود. درواقع مي‌توان گفت كه گوته به هنگام تصنيف ديوان در انديشه دفاع از خويش در حوزه شعر غنايي بوده است. براي هر ايراني غرور‌آفرين و مايه مباهات است كه گوته از سوي يك شاعر پارسي‌گوي برانگيخته مي‌شود تا بار ديگر به سراغ اين «فرم آلماني» مورد استفاده‌اش در آثار دوران جواني برود.
    گوته در اشعار حافظ به شكلي مطلوب و آرماني براي سرودن شعر در دوران سالخوردگي خويش مي‌نگرد، شعري كه در آن حكمت و شباب به زيباترين وجهي با يكديگر پيوند خورده‌اند. در مفهوم سالخوردگي، تعمق، تفكر و تعقل نهفته است و در مفهوم شباب گرمي، حيات و شور عشق؛ تسليم مصداق اين يكي است و چيرگي مصداق ديگري، اين دو در «شعر خيال‌ انگيز» كه همان شكل مطلوب و آرماني شعر است، درهم آميخته‌اند و اين درست همان برداشت است كه گوته از شعر همزاد ايراني خود داشته است. عنصر اصلي اشعار ديوان شرقي ـ‌ غربي را ديگر نه قالب و حدود و ثغور، بلكه آنچه بي‌حد و مرز است تشكيل مي‌دهد.
    «هاينريش هاينه» در سال 1835 در جزء يكم اثر خود با‌عنوان «مكتب رمانتيك» درباره ديوان چنين اظهار نظر مي‌كند: «در اين اثر، گوته سرمست‌كننده‌ترين شوق زندگي را به نظم كشيده است و اين كار چنان ساده، موفق، لطيف و مدهوش‌كننده صورت گرفته است كه انسان در شگفت مي‌ماند كه چگونه انجام چنين كاري در زبان آلماني امكان‌پذير شده است. معجزه اين كتاب غير قابل توصيف است. ديوان گوته درودي است كه مغرب زمين به مشرق زمين مي‌فرستد. اين درود بدان معناست كه غرب از معنويت‌گرايي يخ‌زده و بي‌رمق خود خسته و دلزده شده است و مي‌خواهد در فضاي سالم شرق به كالبد خويش جاني تازه ببخشد. گوته پس از آنكه در «فاوست» ناخشنودي خود را از معنويت انتزاعي و نياز خويش را به لذتهاي واقعي و حقيقي ابراز مي‌دارد، خود را با تمام وجود در آغوش تجربيات حسي مي‌اندازد و به اين ترتيب ديوان شرقي ـ‌ غربي را مي‌آفريند(5)»
    پس ديوان شرقي ـ‌ غربي حاصل فرار يك رمانتيسيست از واقعيت حال به سرزمين رويايي گذشته نيست، بلكه حاصل فرار از فريب ظواهر بي‌ثبات به حقيقت جاودانه پديده‌هاي اوليه حيات است، بدين معني كه آنچه را كه باقي است، در آنچه كه فاني است مشاهده و تمام اشياي موجود در جهان را به‌عنوان تمثيلي از جاودانگي تفسير كنيم. جوهر هنري سبك ديوان هم در همين نوع برداشت و عملكرد نهفته است، به گفته گوته «آن‌گاه كه هنر در برابر شئي بي‌تفاوت و خود كاملاً مطلق مي‌شود، هنر والا شكل مي‌گيرد(6)». به ديگر سخن، هنر سبك ديوان در اين است كه اشكال هزار چهره اين جهان را به كمك قدرت تخيل بر مي‌نماياند و آنچه را كه به ظاهر بي‌اهميت به نظر مي‌رسد، به طرز معجزه‌آسايي پراهميت جلوه مي‌دهد. ديوان داراي سبك شاعرانه است كه مي‌توان آن را نوعي «بافندگي ذهني» به شمار آورد و از اين رو شعري بسيط ارائه مي‌دهد كه هدف اصلي آن دست‌يازي به روابط معقولي است كه به واسطه آنها صور اين جهاني به‌طور سلسله‌وار به هم پيوند مي‌خورند.
    اما چرا گوته بر آن شد تا به تقليد از حافظ بپردازد؟ پاسخ به اين پرسش را از زبان نيچه مي‌شنويم: «نوابغ بر دو دسته‌اند، يكي آنكه اصولاً بارور مي‌كند و خواستن اين است كه بارور كند و ديگري آنكه علاقه‌اي وافر به بارور شدن و زادن دارد».
    از گروه نخست پيش از هر كس نامهايي چون حافظ و شكسپير به ذهن متبادر مي‌شوند و از گروه دوم به حتم نام گوته در صدر قرار مي‌گيرد. اشعاري كه گوته به سبك و سياق شعر يونان باستان سروده، بهترين گواه اين ادعاست. درواقع حضور عنصر يوناني در روح و روان گوته موجب شيفتگي او نسبت به فرمهاي يوناني بوده است، اما گوته به اين خاطر از اين قالبهاي شعري كهن استفاده كرده؛ كه در اين كار نوعي احساس «شوق وصال» به وي دست مي‌داده داده است. گوته در واقع نابغه‌اي است با ويژگيهاي جنس مؤنث كه در نتيجه بارور شدنهاي مكرر به باشنده‌اي غول‌آسا بدل شده، آن‌سان كه گويي كل جهان هستي را يك‌جا فرو بلعيده است. درواقع «وابستگي متضاد و چند موضوعي از خصوصيات غزلهاي حافظ است و اين خود موجب مي‌شود تا وسعت معنا و فهم، بيشتر از شعري باشد كه گفته مي‌شود(7)».
    گوته از پس ترجمه‌هاي تخميني و تقريبي، لسان‌الغيب را يافته و با او رابطه برقرار كرده است. اين البته حاكي از شدت نبوغ و ذوق گوته است، اما در عين حال نمونه‌اي است از يك مسير و مقصد درست در افق گفت‌وگوي تمدنها و فرهنگها و ملل.
    شيدايي حاصل از مطالعه اشعار حافظ، چنان اثرگذار بود كه «گوته» را مشتاق كرد كه در سن 75 سالگي، به يادگيري زبان فارسي بپردازد تا بتواند حافظ را بي‌واسطه‌تر بخواند. بدين ترتيب آن پيرمرد 75 ساله، شاگرد «غمزه‌»هاي مكتب آن «مسئله‌آموز صد مدرس» شد. با آنكه حافظ در نگارش داستان پرشور شيدايي و باز گفتن حديث عشق، از حجاب زبان نيز در گذشته بود:
    «يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ
    حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني»
    شايد به راستي «گوته» نيز آن‌گونه با حافظ زيسته و مغازله (غزل‌سرايي) كرده است كه خود او تجربه نموده:
    «من اين حروف نوشتم چنان‌كه غير ندانست
    تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني»
    سرانجام گوته با تأثيراتي كه از حافظ گرفت، نام ديوان خود را كه در سال 1817 انتشار داد، «الديوان الشرقي و الغربي» گذاشت و احساس حيرت‌آور خود نسبت به شعر فارسي را به نمايش گذاشت. اين كتاب كه فصول مختلفي با عناوين: «حافظ نامه»، «عشق‌نامه»، «رنج‌نامه»، «زليخانامه»، «تيمورنامه» و ... دارد، به روشني از حافظ و فرهنگ شرقي او الهام گرفته و به انعكاس تلقي گوته از نوع مسلماني و اعتقادات اسلامي صادقانه حافظ مي‌پردازد. بسياري معتقدند كتاب «گوته» آن‌چنان از نام و ذكر ياد حافظ مشحون است كه انگار فكر مي‌كني گوته براي نوشتن آن، مستقيما‌ً از حافظ ياري جسته است. آن‌گونه كه خود او بارها، ديوان شرقي ـ‌ غربي را حاصل عمر خويش توصيف نموده است. در حقيقت، گوته با يافتن اكسير عشق در اشعار حافظ، نيروي جواني را دوباره باز يافته بود و اينك تنها از ساقي معرفت، يك چيز بيشتر نمي‌خواست.
    «قدح پر كن كه من از دولت عشق
    جوانبخت جهانم، گرچه پيرم»
    گوته با معرفي حافظ نه تنها ادبيات قرن هجدهم اروپا را تحت تأثير قرار داد، بلكه زمينه‌ساز خلق آثار بسياري در قرن 19 و 20 شد.
    شمار كمي از مفسر‌ّان از اينكه گوته را در زمرة اعجوبه‌هاي عالم ادبيات قرار دهند امتناع مي‌ورزند؛ زيرا به نظر اينان آثار او بيش از اندازه خود، زندگينامه دارند و به هيچ روي منعكس‌كنندة عظمت روح صاحب اثر‌ ـ‌ يكي از شروطي كه لونگينوس براي تعالي اثر ادبي قائل است ـ‌ نيستند. لكن بيشتر منتقدان به ستايش از گوته پرداخته‌‌اند. از جمله هانيريش هاينه مي‌گويد كه «طبيعت مي‌خواست تصوير خود را تماشا كند و گوته را آفريد(8)». ماتيو آرنولد او را «حكيم‌ترين مرد اروپا... طبيب عصر آهن(9)» مي‌نامد. و معتقد است كه گوته با ذوق‌ترين اديبي است كه تا كنون جهان شناخته است و «هرمان گريم» حرف آخر را در توصيف گوته مي‌زند و او را «بزرگ‌ترين شاعر همة ملل و همة‌اعصار(10)» مي‌خواند.
    شايد پاره‌اي از اين ستايشها اندكي نشان از حرارت و شيفتگي مفرط داشته باشند، اما در طي بيش از يك قرن، بيشتر مردم در اينكه گوته يكي از چهار پنج چهرة برتر جهان ادب است با هم اتفاق نظر دارند. براي مطالعه انديشه، جهان‌بيني و باورهاي عمومي گوته و اينكه معلوم شود چه عواملي گوته را به آشنايي با ادبيات ايران واداشت و در پي اين آشنايي، «ديوان غربي و شرقي» را به‌وجود آورد، بهتر است نخست اين نكته روشن شود كه اصولا‌ً چگونه اروپاي جديد با ادب شرق آشنا شد.

    «اهميت موضوع»
    تا اين زمان؛ يعني تا سال 1814، «شرق» براي گوته گريزگاهي براي فرار از آشفتگي و هرج و مرج اروپا و ناراحتي روحي همة مردم اين سرزمين، بيش نبود. گوته و بسياري از متفكران و ادباي اروپا و به‌ويژه آلمان، رو به سوي مشرق زمين برده بودند تا مگر در عالم خيال، كشور و عصر خويش را ترك كنند و به سرزميني كه بوي صفا و آرامش روحاني مي‌دهد قدم گذارند.
    در اين دوره، خستگي روحي و آشفتگي اجتماعي در اروپا به حد اعلاي خود رسيده بود. همگان فرسوده و نگران و افسرده بودند و مثل امروز، هيچ كس از فرداي خويش خبر نداشت. توده‌هاي اروپايي كه انقلاب كبير فرانسه و جنگهاي آن، ايشان را از خواب كهن برانگيخته بود، به‌طور مبهم احساس مي‌كردند كه در آستانه تحول اجتماعي بسيار بزرگي به سر مي‌برند، ولي اين احساس براي ايشان چيزي جز آن ناراحتي و اضطراب كه لازمة اين قبيل دورانهاي حد فاصل مراحل مختلف تمدن بشري است به همراه نداشت متفكرين طبعا‌ً از اين اضطراب روحي، بيش از توده‌ها سهم داشتند و همين روح خستگي و فرسودگي بود كه در عالم ادب، يكي از عوامل بزرگ پيدايش رمانتيسم و قهرمانان حساس و نوميد و افسردة آن گرديد. چنان‌كه گفته شد، تا اين هنگام، مشرق زمين و ادب و فلسفة آن براي گوته و بسياري ديگر از متفكران اروپايي به منزلة «ترياك» يا «گريزگاهي» بيش نبود. گوته كه در اين زمان در منتهاي اشتهار خويش بود و گذشته از احراز بزرگ‌ترين مقامات سياسي و اجتماعي، از شهرت و افتخاري فراوان در همة اروپا بهره داشت، از مشرق زمين و تجليات هنر و فرهنگ آن چيزي جز وسيلة دوري از حقايق مادي نامطبوع دنياي غرب نمي‌خواست.
    ولي دوران اين كناره روي و سفر خيالي سطحي و آسان او به ديار شرق در سال 1814، در‌حالي‌كه گوته و اروپا يكي از آشفته‌ترين سالهاي عمر خويش را مي‌گذرانيدند، به پايان رسيد و دوران تازه‌اي براي گوته آغاز شد؛ زيرا اين سال بود كه «كوتا» كتابفروشي كه ناشر آثار گوته بود، براي وي دو جلد كتاب فرستاد كه اخيرا‌ً توسط «هامر» از زبان فارسي ترجمه شده و در شهر «وين» در اتريش به چاپ رسيده بود. عنوان كتاب، «ديوان» غزليات محمد شمس‌الدين حافظ، شاعر ايران» بود.
    گوته اين كتاب تازه را با ميل و اشتياق پذيرفت و مثل ساير آثار ادب شرق، به خواندن آن پرداخت. ولي هنوز صفحه‌اي چند از آن نخوانده بود كه بي‌اختيار «بانگ تحسين سر داد» و خواندن كتاب را از نو آغاز كرد؛ زيرا به گفتة خودش، ناگهان دريافت كه «با اثري روبه‌رو شده كه تا آن روز نظير آن را نديده است(11)». روز هفتم ژوئن 1814 كه گوته براي نخستين‌بار در دفتر خاطرات خود نام حافظ، را برد، در زندگاني وي روزي بسيار بزرگ بود؛ زيرا گوته در اين روز آن «جام جم» را كه سالها دل از او مي‌طلبيد يافت؛ يعني ره به ديوان حافظ برد كه به قول نيچه «اعجاز واقعي هنر بشري» است و اين اعجاز ادب شرق او را ديوانة خود كرد.
    حافظ براي گوته دنيايي تازه، روحي تازه، شوق و حالي تازه به ارمغان آورد. او را با روح واقعي شرق، با جمال فلسفه و ذوق و حكمت ايران آشنا كرد. آن شرابي را در پيمانة شاعر آلماني ريخت كه به تعبير زيباي نيچه: «سرمست‌كنندة خردمندان جهان است». گوته خود در وصف اين جاذبة شگرف، مي‌نويسد: «ناگهان با عطر آسماني شرق و نسيم روح‌پرور ابديت كه از دشتها و بيابانهاي ايران مي‌وزيد آشنا شدم و مرد خارق‌العاده‌اي را شناختم كه شخصيت شگرف او، مرا سراپا مجذوب خويش كرد(12)». گوته ديوان حافظ را خواند و از وراي ترجمة هامر كه غالبا‌ً نارسا و گاه نيز غلط بود، بهتر از همة معاصران خود و بيش از بسياري از هموطنان حافظ به عظمت روح لسان‌الغيب پي برد؛ زيرا روح او با حافظ بسيار نزديك بود. او نيز مثل حافظ جمال‌پرست و حقيقت‌دوست بود و همچون او تا روز آخر، زندگي را ستود و آنچه را كه روزگار به او داده بود با نظر قبول و رضا پذيرفت. او نيز هميشه كوشيد تا مثل حافظ به روح و معني هر چيز بنگرد و هر آنچه زيبا است جمال ايزدي ببيند و ستايش كند. هامر در مقدمة ديوان حافظ خود نوشته بود: «در دوران زندگاني حافظ، پيوسته وضع سرزمين پارس دستخوش انقلاب بود. اميران و پادشاهان پياپي بر سر كار امدند و از سر كار رفتند و در هر آمدن و رفتن، سيل خون روان ساختند. با اين همه، حافظ آرامش طبع و حسن خلق خويش را از دست نداد و همچنان نغمة بلبل و عطر گل فرشتة شراب و زيبايي عشق را ستود و از تكريم جمال در هر صورت كه آن را متجلي ديد، فرو ننشست(13)».
    گوته در اين تصوير، عيناً قيافة خود را منعكس ديد؛ زيرا او نيز به قول خود: «مثل شاعر شيراز، تا روزگار كهنسالي، جواني و زيبايي و نور و خورشيد را ستود و در عطر گل و نغمة بلبل و شور عشق، جمال خدا را نگريسته بود(14)». در عين حال، او نيز همچون حافظ در دوراني كه از هر سو سيل خون روان بود، هرگز آرامش فيلسوفانة خويش را از دست نداد و حتي پيش از آنكه با حافظ شيراز آشنا شود، اين پند او را به كار بست كه:
    «به گوشه‌اي بنشين سر‌خوش و تماشا كن
    ز حادثات زماني رخ شكر دهني»‌(15)
    و چنان‌كه در يكي از قطعات «رنج‌نامه» و ساقي‌نامة ديوان خود، اعتراف مي‌كند، راز دل از رياكاران و خودپرستان پوشيده داشت و با جام مي خلوت گزيد به مصداق آنكه:
    «‌به روز واقعه، غم با شراب بايد گفت
    كه اعتماد به كس نيست در چنين زمني(16)»
    يك وجه شباهت ديگر بين حافظ و گوته كه شاعر بزرگ آلماني بارها از آن نام مي‌برد، مبارزه با رياكاران دين است. گوته نيز مثل حافظ پيوسته از تنگ‌نظري سالوسان روحاني‌نما در عذاب بود و با آنان مي‌جنگيد اين نكته مخصوصاً در «رنج نامه» ديوان وي به خوبي پيداست.
    در تابستان 1814، گوته گوشه عزلت برگزيد براي آنكه تنها با حافظ شيراز خلوت كند.
    در همة اين مدت، گوته سراپا غرق در درياي حكمت و سخن حافظ بود. هر غزل او را يك بار و دوبار و ده بار خواند، تا آن حد كه نه تنها با روح و فكر حافظ بلكه با طرز بيان وي نيز آشنا شد و چنان با استعارات و تشبيهات او خو گرفت كه بعدها در بسياري از قطعات ديوان، سخن وي را با همان صورت اصلي تكرار كرد، بي‌آنكه گاه خود بدين نكته متوجه باشد.
    اواخر تابستان بود كه در دفتر خاطرات خود نوشت: «دارم ديوانه مي‌شوم، اگر براي تسكين هيجان خود دست به غزلسرايي نزنم، نفوذ عجيب اين شخص خارق‌العاده را كه ناگهان پا در زندگاني من نهاده تحمل نمي‌توانم كرد(17)»
    از اين زمان بود كه اندك‌اندك به سرودن قطعات و اشعاري پرداخت كه خود در آغاز، قصد جمع‌آوري آنها را نداشت، ولي بعد كه تعدادشان رو به فزوني نهاد، فكر آفرينش يك «ديوان آلماني» در سر شاعر پديد آمد و از آن پس، وي به گردآوري اين قطعات همت گماشت.
    هنگام سفر به در‌ّة «دراين» گوته به اين فكر افتاد كه در عالم خيال به كشور حافظ سفر كند و ديوان خويش را ارمغان اين «سفر روحاني قرار دهد. از آن پس، وي خود را مسافر ديار شرق پنداشت و قسمت اعظم قطعات «ديوان» را با اين تصوير سرود كه با «كاروانهاي مشك و ابريشم» سفر مي‌كند و «از كوره راههاي ناهموار» به سوي شيراز مي‌رود و به گوش خويش مي‌شنود كه «راهنماي سفر، ترانة شورانگيز حافظ را مي‌خواند». خودش در اين باره مي‌گويد: «آهنگ سفر شيراز كردم تا اين شهر را منزلگه ثابت خويش قرار دهم و از آنجا چون اتابكان و اميران فارس كه هر چند يك بار به عزم سفرهاي جنگي رو به اطراف مي‌كردند، گاهگاه راه سفرهاي كوچك در پيش گيرم و باز به شيراز خودم برگردم(18)».
    قطعات مختلف ديوان، هر يك به اقتضا و مناسب حوادثي كوچك يا بزرگ، سروده شده‌اند كه طبعا‌ً همه اين حوادث در خاك آلمان مي‌گذرد، ولي گوته اغلب آنها را وقايع سفر خيالي خويش به سرزمين حافظ مي‌شمارد تا بتواند در وصف آنها آن‌چنان سخن گويد كه حافظ شيراز يا مسافري كه از ديار غرب رو به ايران آورده است در اين مورد سخن مي‌تواند گفت.
    پس از آنكه با قطعة «خفته» (يا اصحاب كهف) تعداد قطعات كتاب به پنجاه رسيد، گوته در صدد برآمد كه مجموع آنها را به رسم شعراي ايران، «ديوان» نام بگذارد و با اين نظر به‌عنوان مقدمه ديوان، قطعة «هجرت» را ساخت تا آن را مظهر «هجرت» خويش به سوي مشرق زمين قرار دهد. در اين زمان بود كه وي براي نخستين‌بار (14 سپتامبر 1814) در دفتر خاطرات خود از «ديوان آلماني» نام برد و نوشت:
    «مي‌خواهم اين ديوان را به صورت آئينة دنيا يا جام جهان‌نما درآورم و در آن، شرق و غرب را در كنار هم به بينندگان نشان دهم(19)». اندكي بعد، در همين مورد نوشت: «به ساختن جام جمي مشغولم كه با آن، با وجود زاهدان ريايي، دنياي ابديت را عيان خواهم ديد و ره به آن بهشت جاودان كه خاص شاعران غزلسرا است خواهم برد تا در آنجا در كنار حافظ شيراز مسكن گزينم(20)».
    روز 16 مه 1815، گوته به «كوتا» ناشر آثار خود، دربارة «ديوان» چنين نوشت: «اين كتاب را نه فقط با مراجعه دايم به ديوان محمد شمس‌الدين حافظ شاعر ايراني تنظيم كرده‌ام، بلكه در سرودن قطعات آن، ساير آثار ادب شرق را از معل‍ّقات و قرآن گرفته تا اشعار جامي شاعر ايراني در نظر داشته‌ام. حتي گاه به آثار شعراي ترك نيز متوجه بوده‌ام(21)». ... و در نامه‌اي ديگر در همين باره چنين گفت: «آرزو و هدف من اين است كه با اين اثر، شرق را با غرب و گذشته را با حال و ايراني را با آلماني نزديك كنم و طرز فكر و عادات و آداب مردم اين دو سرزمين را با هم آشنا سازم(22)».
    اندكي بعد، در ششم اكتبر 1815، گوته در دفتر چه يادداشت خود نوشت: «ديوان را به كتابهاي مختلف تقسيم كردم(23)». در تمام طول سال 1816 وي همچنان به تكميل اين اثر مشغول بود و پس از اتمام «ديوان» در سال 1818، به تنظيم و تدوين شرحها و حواشي آن، كه از خود كتاب مفصل‌تر است، پرداخت. نخستين چاپ ديوان در 1819 وچاپ دوم آن در سال 1820 انتشار يافت و با موفقيتي عظيم مواجه گرديد. روزنامه‌ها و نق‍ّادان ادب آن را «يكي از عالي‌ترين آثار حكمت گوته» دانستند و موسيقي‌دانان آلماني بسياري از قطعات آن را در قالب موسيقي درآوردند.
    در سال 1836 پس از مرگ گوته، چندين قطعة تازه در يادداشتهاي خطي او يافت شد كه مربوط به «ديوان» بود، ولي گوته قسمتي از آنها را بعد از نشر ديوان سروده و قسمتي ديگر را نيز كه قبلاً سروده شده بود عمدا‌ً منتشر نكرده بود (مانند قطعه معروفي كه در آن به «صليب» و موضوع تثليث در دين مسيح حمله مي‌كند). قطعه شيوا و دلپسندي كه در آن، گوته، حافظ را كشتي بزرگ و خود را تخته پاره‌اي ناچيز مي‌شمارد و مي‌گويد: «حافظ، چگونه مي‌توان با تو لاف همسري زد(24)»، از همان قطعاتي است كه بعد از مرگ وي به ديوان افزوده شده. برخي از اين قطعات نيز بعدا‌ً از ساير آثار گوته، ضميمه «ديوان شرقي» كه بيشتر با آنها مناسبت داشته، شده است.
    «ديوان غربي و شرقي» كه خود گوته نام عربي «الديوان الشرقي للمؤلف الغربي» را بر آن نهاده بود، از آغاز انتشار خود تاكنون، يكي از عالي‌ترين آثار تغزلي زبان آلماني شناخته شده و به عنوان يك شاهكار ادبي شهرت و اهميت جهاني يافته است. «ديوان شرقي» تاكنون به اغلب زبانهاي مهم جهان ترجمه شده و گاه به هر زبان چندين بار تجديد ترجمه و تجديد چاپ شده است.

    «نتيجه‌گيري و جمع‌بندي»
    با آنكه گوته پروايي نداشت كه بزرگان عرصه ادب الهام‌بخش او باشند، اما هيچ‌گاه در طول زندگي مقلد محض نبوده است. آنچه به ظاهر تقليد مي‌نمايد، الگوبرداري به معناي واقعي كلمه نيست بلكه گوته نكته‌اي غير خودي را برمي‌گزيند و آن‌گاه در ذهن و زبان خود بدان شكل مأنوس و مورد نظر خويش را مي‌دهد.
    گوته خود نحوه فعاليت هنري‌اش را در اين سطور خلاصه مي‌كند:
    «هميشه تنها آنچه را به رشته تحرير درآوردم، / كه احساس مي‌كردم و بدان باورمند بودم، / به اين سان، اي عزيزان! خود را پاره پاره مي‌كردم / و همواره باز به همان هيئتي درمي‌آمدم كه بودم‌(25)».
    گوته در تاريخ 16 مه 1815 به ناشر خود «فريدريش كوتاهفون كوتندروف» مي‌نويسد:
    «هدف من از تصنيف ديوان شرقي‌ ـ‌ غربي اين است كه به شيوه‌اي شعف‌‌انگيز غرب را به شرق، گذشته را به حال و عنصر ايراني را به عنصر آلماني پيوند كنم و سنتها و طرز تفكرهاي دو طرف را در هم بياميزيم(26)».
    گوته در دفتر ششم ديوان با عنوان «حكمت‌نامه» در چهارپاره‌اي چنين مي‌سرايد: «چه باشكوه اين شرق / از پس درياي مديترانه به اين سوي راه گشود؛ / تنها آن كس مي‌داند كالدرون چه‌سان نغمه‌سرايي كرده است / كه قدر حافظ را بشناسد و به او عشق بورزد(27)».
    گوته برجسته‌ترين ويژگي شعر حافظ را نيز در ذهنيتي مي‌بيند كه بر آن است.
    «به ذهن يك شرقي در همه حال فكري خطور مي‌كند كه براي او كه عادت دارد به سادگي دور از ذهن‌ترين مفاهيم را به هم پيوند زند، اين امكان را فراهم مي‌سازد تا با ايجاد پيچشي در يك حرف يا يك هجا باز اضداد را از هم جدا كند‌(28)». و البته «حافظ با اشعار چند موضوعي خويش، غزل را كامل مي‌كند و به شعر اوج و ارتقا مي‌بخشد(29)».
    آنچه گوته همواره در سرمشق خود، حافظ مشاهده مي‌كند و مورد ستايش قرار مي‌دهد، همانا زنده‌دلي است. شكل متعالي زنده‌دلي، شوخ‌طبعي است ياهمان چيزي است كه ما در مورد حافظ به «رندي» تعبير مي‌كنيم. ويژگي بارز ديوان نيز اين است كه گوته در اين اشعار جاويدان، در قالب نوعي كمدي الهي، به والاترين شكل شوخ‌طبعي دست مي‌يازد. اين شوخ‌طبعي و بازتاب احساس آزادي باطني انساني انديشه‌گراست كه توانايي آن را دارد كه عشق به دنيا و چيرگي بر آن را به هم پيوند بزند.
    اين شوخ‌طبعي بر اساس ماهيتش مفهومي دوگانه است، درست مانند وسيله ابزار آن؛ يعني خنده.
    با هرهر خنده در آن واحد هم به دنيا تبسم مي‌كنيم و هم آن را به سخره مي‌گيريم. علاقه به دنيا و توان دل بركندن از آن، دو احساس شادي‌بخش هستند كه ابتدا با يكديگر به رقابت برمي‌خيزند تا سرانجام صلح‌جويانه باز با هم يكي شوند. پس ماهيت شوخ‌طبعي در حقيقت اين است كه بر هر آنچه جوي است و موجب دلبستگي بي‌قيد و شرط انسان به اين خاكدان مي‌شود، خط و بطلان بكشد يا به بيان رند شير‌از سخن بگوييم.
    «غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
    ز هر چه رنگ تعلق پذيرد، آزاد است(35)».
    در نهايت در باب تأثير و جاذبه حافظ بر گوته، «شردر» محقق آلماني مي‌گويد: «بزرگ‌ترين نوآوري در نزد حافظ، جدا نكردن جنبه‌هاي غير روحاني از جنبه‌هاي روحاني آن است و اين عدم تفكيك، بالاترين درجه فهم از دنيا و جايگاه انسان در آن را نشان مي‌دهد. گوته اين ويژگي حافظ را تشخيص مي‌دهد و او را برادر دوقلوي خود تلقي مي‌كند(30)».
    اين‌گونه است كه گوته در آئينه جمال حافظ تصوير خود را مي‌بيند و رند شيراز را برادر دوقلوي خويش خطاب مي‌كند و هواي آن را در سر مي‌پروراند كه با وي به رقابت برخيزد.
    در خاتمه بايستي گفت كه حافظ و گوته، مظهر تجلي گفت‌وگوي ميان شرق و غرب بوده‌اند. سخن گفتن از اين اديبان گران‌قدر را نه فقط تكريم دو هنرمند، بلكه «سخن گفتن از همدلي و هم‌زباني» بايد توصيف كرد كه در دو عصر و دو سرزمين متفاوت روي داده است.
    شعر عرصه گفت‌وگو است و هم‌زباني و هم‌سخني اين دو اديب (نه به معناي كلمه)، بيانگر حقيقت مشترك وجود است. ما اگرچه ناهم‌زبانيم، اما حقيقت ما هم‌زباني است، هم‌زباني در شعر تجلي مي‌يابد ولي در شعر متوقف نمي‌شود و عرصه انديشه، رفتار و عمل اجتماعي را مي‌پيمايد.

    منابع و مآخذ
    1ـ يوهان ولفگانگ فن گوته، «ديوان غربي ـ‌ شرقي»، ترجمه كوروش صفوي، تهران، انتشارات مركز بين‌المللي گفت‌وگوي تمدنها و نشر هرمس، ج اول، 1380.
    2ـ‌ همان.
    3. Philippi, “Histoirc dc la Litterature allemande”, Plon, Paris.
    4. «ديوان حافظ» به اهتمام محمد قزويني و دكتر قاسم غني، تهران، انتشارات زوار، چاپ اول، 1369.
    5. Walter Silz, “Early German Romanticism, “Cambridge, Mass Harvard University Press, 1922.
    6. Otto Heller, “Studies in Modern German Literature,” Boston. Ginn & Co. 1905.
    7. L.M. Kecceli, “Gete izapando, istocni Divan, “Moskva, 1973.
    8. Benjamin W. Wells, “Modern German Literature,” Boston, Reberts Brothers, 1897.
    9. Ibid.
    10. William cleaver Wilkinson, “German Classics in English, “ York, Funk and Wagnalls co, 1900.
    11. Sol. Liptzin, “Historical Survey of German Literatuer,” York. Prerntice – Hall. 1936.
    12. Ibid.
    13. Wilhelm, Schercr, “A History of German Literatuer,” Transated by Mrs. F.C Conybeare. 3 rded, York. Charlcs Scribner’s Sons, 1899. 2 vols.
    14. Ibid.
    15ـ دكتر محمد‌امين رياحي، «گلگشت در شعر و انديشه حافظ»، تهران، چ دوم، 1374.
    16ـ دكتر حسينعلي هروي، «شرح غزلهاي حافظ»، تهران، نشر نو، ج 4‌ـ‌1، چ چهارم، 1375.
    17. Camillo Von Klenze, “From Goethe to Hauptmann.” York, Viking Perss. 1926.
    18. Goethe Werke Festausgabe: “West – Ostlicher Diwan, “Bibliographisches Institul, Lcipzing. (نسخه كتابخانه دانشگاه تهران)
    19. George Madison Priest, “A Brief History of German Literature. “ York, Charles Scribner’ s Sons, 1982.
    20. Ibid.
    21. Ibid.
    22. Ibid.
    23. John G. Robertson, “A History of German Literatuer”, Reviscd, London, Blackwood. 1949.
    24. Ibid.
    25ـ‌ يوهان ولفگانگ فن گوته «ديوان غربي ـ شرقي»، پيشين.
    26ـ همان.
    27. همان.
    28. همان.
    29. Vid . A. “Bombaei Laletteratural ncopcrsiana,” milano. 1968.
    30ـ‌ «ديوان حافظ»، پيشين.
    31. Goethe Erlebnis des osten, Leipzig. 1938

  10. #60
    آخر فروم باز Rahe Kavir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    تواغوش يار
    پست ها
    1,509

    پيش فرض

    معاني و ويژگيهاي فرهنگ عامي

    فرهنگ مردم را بايد درون زندگي مردم جست. اصولاً ، فرهنگ در متن زندگي جريان دارد. ما زماني مي توانيم به حريم فرهنگ راه پيدا کنيم که آن را به صورت جزئي از زندگي ببينيم . بايد فرهنگ در زندگي روزانه مان حضور داشته باشد. آنچه را که به عنوان فرهنگ مردم مي شناسيم (به طور دقيق) بيانگر زندگي توده مردم است و بررسي و شناخت آن براي تدوين تاريخ و جامعه شناسي ما ضرورت کامل دارد.فرهنگ مردم ترجمه کلمه Folklor است و نخستين بار توسط ويليام . جي . تامس W.j.Thoms) وضع شد. او در توضيح اين اصطلاح تأکيد داشت که مطالب و موضوعاتي از قبيل عادات و آداب و مشاهدات و خرافات و ترانه‌ها و اصطلاحات ...
    و غير از اينها بايد از ادوار قديم تدوين شود تا درآينده پژهشگران بتوانند از اين طريق به اطلاعات مورد علاقه خود دست يابند .
    کلمه فولکلور مرکب است از دو جز فولک Folk و لر Lore ، جزء اول را در فارسي به مردم ، توده ، عامه ، خلق و عوام و بخش دوم را به دانش ، آگاهي ، دانستني ، معلومات و حکمت تعبير نموده اند و در مجموع ترجمه فارسي در برابر ( فولکلور) مي تواند اصطلاحات فرهنگ عامه ، فرهنگ توده ، دانش عوام ، حکمت عاميانه ، فلسفه عوام و ... باشد .
    از مسائلي که باعث اختلاف نظر و تنوع در تعريف اين اصطلاح شده خود کلمه ( فولک ) يا مردم است که برخي از محققان فرهنگ ايالات و عشاير و مردم کوهپايه نشين و روستاهاي دور از شهر را فولکلور و گروهي به فرهنگ جوامع قديم و مردم ابتدايي توجه کرده اند و فرهنگ آن ها را در شمار توده آورده اند ، در حاليکه بايد گفت فولکلور در ميان تمام جوامع هست . مردم شهر ها مانند روستانشينان از فولکلور بهره ورند ، حتي مردم شهر هاي صنعتي و کشورهايي که از تاريخ کهني برخوردار نيستند داراي فرهنگ عامه هستند .
    بسياري از محققان فولکلور را تمام موضوعاتي مي دانند که به طور شفاهي و دهان به دهان نقل و نشر مي يابد و به طور سينه به سينه از گذشتگان به آيندگان مي رسد . اين تعريف با اينکه طرفداران زيادي دارد تعريف ناقصي است . زيرا جوامعي که از سواد خواندن و نوشتن بي بهره اند تمام موضوعات را به صورت شفاهي مي آموزند . مثل يادگرفتن زبان ، شيوه پيدا کردن خوراک و .... .
    گروهي فقط ادبيات شفاهي را که شاکل قصه ها ، ترانه ها ، مثل ها ، چيستان ها ، هزليات ، متلک ، شوخي ، لطيفه ، پندار ، باور و داوري ها را شامل مي شود فولکلور مي دانند . ادبيات شفاهي سينه به سينه از پدران و مادران به فرزندان مي رسد و رها از قيد ثبت و ضبط و نگارش است که خود از ويژگي هاي فرهنگ عامه محسوب مي شود .
    جمعي از محققان از جمله ( وان ژنيب) فرانسوي اعتقادات و اعمالي را که بدون فلسفه و نظريه انجام مي شود فولکلور خوانده اند و معتقدند هر چيزي که عادت آدمي است مي تواند جزئي از فرهنگ مردم باشد مثل غذا خوردن ، خوابيدن و .... .
    گروهي عادات و رفتاري را فولکلور مي نامند که در مواقعي که مصداق پيدا مي کند تکرار مي شود ، مثلاً بين ترانه هاي عاميانه ترانه هاي مبارک بادا و لالايي ها را فولکلور مي دانند ( چون اين ترانه ها در همه عروسي ها و يا توسط همه مادران تکرار مي شود و مربوط به يکي دوبار نيست ) بلکه در ميان نسلها باقي مي ماند .
    مرحوم هدايت از قول ( سن تيو ) نقل مي کند : ( فولکلور به مطالعه توده عوام درکشورهاي متمدن مي پردازد . به اين معني که مواد فولکلور در نزد مللي يافت مي شود که داراي دو پرورش باشند : يکي مربوط به طبقه تحصيل کرده و ديگري طبقه عوام . و بالاخره هدايت نتيجه مي گيرد : ( به طور اجمال فولکلور آشنايي به پرورش معنوي اکثريت است در مقابل پرورش مردمان تحصيل کرده در ميان يک ملت متمدن . ) با اين همه نمي توان تعريفي را که سي .اس . برن C.S.Burn کرده ناديده گرفت . او در مقاله اي با عنوان ( فولکلور چيست ؟ ) آن را چنين تعريف کرده است : ( فولکلور در واقع نحوه جهان بيني و روان شناسي انسان عامي و انديشه او در باب فلسفه ، دين ، علوم ، نهادهاي اجتماعي ، تشريفات و جشن ها ، اشعار و ترانه ها ، هنر هاي عاميانه و ادبيات شفاهي است . )
    تنها در تعريف فولکلور نيست که اتفاق نظر وجود ندارد ، بلکه در عمل و به هنگام بررسي هم هنوز محقق نمي داند وقتي به تحقيق مسأله اي مي پردازد کدام قسمت را فولکلور بنامد . شايد يکي از نکاتي که اين اغتشاش را موجب شده عدم توجه محققان به فرهنگ مادي باشد . مي دانيم که فرهنگ مجموعه ارزشها و دستاوردهاي مادي و معنوي است که در سرتاسر طول تاريخ انساني توسط انسانها پديد آمده ، تکامل پيدا کرده و به دست ما رسيده است . بنابراين بايد براي آن دو جنبه مادي و معنوي قايل شد . تحقيق پيرامون هر شناسه فرهنگي ايجاد مي کند که ما به اين دو جنبه آن توجه مي کنيم . اين عقيده پذيرفتني است که محقق و فرهنگ عوام بايد تمام جوانب يک تحقيق را در نظر بگيرد .
    اين نکته را نيز بايد به يادداشت که يادآوري چند ضرب المثل يا ترانه و لالايي به تنهايي معرف يک جامعه نيست بلکه پژوهشگر بايد روابط آن ها را با روحيات ، آرزوها و خواسته هاي مردم نشان دهد .
    آنچه مسلم است قلمرو فولکلور علاوه بر ادبيات شفاهي ، آداب ، رسوم و اعتقادات عاميانه شامل تمام هنر ها ، تکنيک ها ، صنايع و حرفه هاي توده مردم نيز مي شود .
    قلمرو فرهنگ عامه گسترده است . ذهنيات هر فرد از باور ها ، پندار ها ، سخن و ادب عامه انباشته است . بسياري از تدابيري را که انسان براي برآوردن نياز هاي اوليه خود از قبيل تهيه پوشاک و خوراک و ابزار کار و مسکن به کار مي گيرد و سهم عمده اي از آن چه را که براي گذراندن اوقات فراغت در نظر دارد و بخشي از رفتار اجتماعي مثل آداب رفت و آمد ، سفر ، نشست و برخاست ، خيز و خفت ، ديد و بازديد ، تعارفات ، مراسم و آداب زندگي از زادن تا مردن همه اين ها گوشه اي از فرهنگ عامه را تشکيل مي دهد . اصولاً تصور اينکه فردي در جامعه بتواند بدون تکيه بر فرهنگ عامه زندگي کند ، محال مي نمايد .
    براي دريافت قلمرو فرهنگ به جاست به نظريه سي . اس . برن C.S.Burn در همان مقاله اشاره شود او معتقد است موضوعاتي که به نام فولکلور بررسي مي شوند در سه مقوله اصلي و چند مقوله فرعي قرار مي گيرند :
    الف ـ باور ها و عرف و عادات مربوط به زمين و آسمان ، دنياي گياهان و روييدني ها ، دنياي حيوانات ، دنياي انساني ، اشياي مخلوق و مصنوع بشر ، روح و دنياي ديگر ، موجودات ما فوق بشر ( رب النوع ها ، ربه النوع ها و غيره ) غيبگويي و معجزات و کرامات ، سحر و ساحري ، طب و طبابت .
    ب ـ آداب و رسوم مربوط به نهادهاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي ، شعائر و مناسک زندگي انسان ، مشاغل و پيشه ها ، گاه شماري و تقويم و جشن ها ، بازي ها و سرگرمي هاي اوقات فراغت .
    ج ـ داستان ها و ضرب المثل ها ، داستان ها ، ترانه ها ، تصنيف ها ، مثل ها و متل ها .
    انديشه عامه در قيد و بند چارچوب ها و قالب ها محصور نمي ماند ، رها و آزاد است . متحرک و پويا است ، هميشه در حال تحول است و با شرايط تازه زندگي سازگاري دارد . فرهنگ رسمي درون تارهايي که خود تنيده محصور مي ماند و به اين جهت گرفتار رکود و خمودگي مي شود ولي فرهنگ عامه همگام با جامعه متحول شده و در جويبار زمان جريان دارد .
    فرهنگ عامه ريشه در گذشته هاي دور دارد و با سنت ها و ارزش هاي بشري که به تجربه پيوسته و نيکي و برجستگي آن به ثبوت رسيده همراه است . آن ها را با اوضاع و موقعيت هاي تازه و با نياز ها و خواسته هاي عامه مردم زمان هماهنگ و همگام مي سازد . فرهنگ عامه مجموعه تجربيات و تفکرات بشر در طي قرون و اعصار است و همين تجربيات و آداب و سنت هاي مرسوم يک جامعه است که به آن جامعه شخصيت و هويت و موجوديت مي بخشد . فولکلور بر قامت انديشه لباس عمل مي پوشاند . آنچه انديشمندان و فلاسفه مي انديشند عامه تجربه مي کنند .
    فرهنگ عامه از منابع با ارزش و دست نخورده اي است که در درون آن روح زندگي و فلسفه حيات جاري و ساري است . احساس و بينش مردم را با ياري گرفتن از نماد ها ، استعاره ها ، رمزها و علايم در قالب الفاظ و در کسوت اعمال و حرکات جلوه گر مي سازد و بدين دليل زندگي پر از رمز و راز و تمثيل و اشاره و کنايه مردم را بازگو مي کند .
    در فرهنگ عامه ، اميد و خوش بيني موج مي زند و در آن با نوعي جامعه شناسي تعاون روبرو مي شويم . مشارکت ، مساعدت و همکاري در همه امور زندگي مثل نان پختن ، خانه ساختن ، عروسي ، ختنه سوران و حتي به هنگام فوت و عزا . اين عمل حاکي از يک همبستگي و هماهنگي کامل و نحوه جهان بيني مردم عادي است .
    فرهنگ مردم هر ملتي داراي ويژگي ها و خصايصي است که باعث جدايي و تمايز جامعه اي از جوامع ديگر مي شود . در عين حال فرهنگ عامه همبستگي هاي انساني را نيز در نظر دارد . زيرا پايه آن بر نياز هاي اصلي بشر نهاده شده است وتا حدي زيادي به طور طبيعي در ميان اقوام و قبايل گوناگون اشتراک دارد . انسان ها به لحاظ روحي از وحدت برخوردارند و همين نکته باعث و باني وجود شباهت در داستان ها و موارد مربوط به فولکلور در نقاط مختلف جهان است . باز از طرفي هر فرهنگي در طي قرون متمادي با فرهنگ هاي ديگر برخورد و ارتباط مي يابد و به تبادل مي پردازد و با جذب و ايثار ميان آن ها همرنگي ها و آشنايي ها به وجود مي آيد و اين وجوه اشتراک موجب احساس همبستگي هاي بشري و پيدايش روحيه مسالمت آميز بين ملتها مي شود . صادق هدايت از فولکلور به عنوان زايل کننده دشمني با بيگانگان ياد مي کند و معتقد است که فرهنگ عامه مي تواند همبستگي نژاد بشر را موجب شود .


    گذشته پژوهش و بررسي در فرهنگ عامه در ايران :
    لغت فولکلور واژه اي قديمي و کهنه نيست و در کشور ايران مدت زيادي نيست که اهل فن با آن آشنايي يافته و به آن پرداخته اند .
    نخستين کسي که خرافات و اعتقاد هاي عوامانه زنان زمان خود را گردآوري و تأليف کرده ، مردي روحاني و زاهد به نام آقا جمال خوانساري بوده که کتاب او به نام ( عقايد النساء ) نثري شيوا و آميخته به طنز دارد و حاوي مقداري از آداب و اعتقادات و رسوم و خرافات زنان دوره صفويه است . پس از او پيشاهنگ کار در زمينه فولکلور ( ميرزا حبيب اصفهاني ) متخلص به ( دستان ) ازنويسندگان دوره ناصري و مترجم کتاب ( حاجي بابا ) است که مقداري از اصطلاحات و لغات عوام را جمع کرده است .
    در دوره مشروطه روزنامه هايي مانند شرافت ، جنگل مولا و کمي بعد جارچي ملت منتشر شده که نويسندگان آن ها مطالب خود را به زبان محاوره و اصطلاحات عوامانه مي نوشته اند . سيد اشرف الدين حسيني صاحب و مدير روزنامه نسيم شمال به همين سبب شهرت فراوان کسب کرد . دو روزنامه توفيق و بابا شمل هم از همين ويژگي برخوردار بوده اند .
    اما بيش از همه علامه دهخدا با توشتن مقاله هاي ( چرند و پرند ) در روزنامه صوراسرافيل آن هم در صدر مشروطيت ساده نويسي را رواج داد و فارسي زبانان را از ارزش و اهميت اصطلاحات عوامانه و قوت تعبير و قدرت توصيف زبان محاوره آگاه ساخت . علاوه بر مقاله هاي فوق دهخدا با کوشش و تلاش فراوان و دقت چشمگير اقدام به جمع آوري مثل هاي زبان فارسي شامل آنچه در متون کهن و ادبيات رسمي آمده و مقداري مثل هاي عاميانه نمود . ماحصل اين تلاش منجر به انتشار مجموعه چهار جلدي ( امثال و حکم ) گرديد .
    در کنار آثار علامه دهخدا مي توان به مجموعه داستان هاي کوتاه محمد علي جمالزاده به نام ( يکي بود و يکي نبود ) اشاره کرد که در شيوه بيان هر داستان عشق و علاقه خود را به زبان محاوره و مثل ها و اصطلاحات عاميانه آشکار کرده است و بالاخره کوشش وي به گردآوري و نشر کتاب فرهنگ عوام منجر گرديده است .
    از ديگر پيش کسوتان امر گردآوري فرهنگ عامه نام امير قلي اميني اصفهاني در خور توجه است . او که از پنجاه سال پيش اقدام به جمع آوري و تحقيق و تفحص در زمينه فرهنگ عامه کرده است نخست کتاب ( هزار و يک سخن ) ـ چاپخانه کاوياني برلين ، 1338 ه . ق ـ و بعد از آن ( داستان هاي امثال ، 1324 ) و سرانجام کتاب پر ارج ( فرهنگ عوام با تفسير امثال و اصطلاحات زبان پارسي ) را منتشر کرده است .
    صادق هدايت از جمله افرادي است که به کارهاي وسيع و دامنه داري در زمينه فرهنگ عامه دست زد . نخست رساله ( اوسنه ) را در 1310 و پس از آن کتاب ( نيرنگستان ) را در 1312 منتشر ساخت و با اين دو کار مفيد و ارزشمند ذهن پژوهندگان را به معنا و مفهوم فولکلور آشنا کرد .
    در فاصله سالهاي 1321 ـ 1319 مجله راهنماي زندگي مقداري از ادب عوام را که از خوانندگان شهرستاني مي خواسته و آن ها مي فرستادند با عنوان ( يادگار هاي توده ) چاپ کرده است . در همين اوقات شادروان حسين کوهي کرماني بنا به ذوق ، فطري و راهنمايي استاد ملک الشعرا بهار به گرد آوري چهارده افسانه روستائي و چند سال بعد به گردآوري هفتصد ترانه دروستايي همت گماشت که مقدمه مبسوط ملک الشعرا براي اين کتاب در معرفي فولکلور و ارزش آن و سابقه کهن ترانه هاي عوام هنوز هم تازه و قابل استفاده به نظر
    مي رسد .
    با اين حال در بين تمامي افرادي که به پژوهش در زمينه فرهنگ عامه پرداختند ، هدايت بيش از ديگران به اين امر پرداخت و اين کار را بر طبق موازين علمي ادامه داد . او با نوشتن مقاله هاي دقيق در مجله موسيقي ( از سال 1318 به مدت سه سال ) درس خواندگان را به گردآوري مواد ادبي فرهنگ مردم ترغيب کرد وسرانجام در حدود سالهاي 1322 و 1323 نخستين طرح گرد آوري فرهنگ توده را با استفاده از مآخذ فرانسوي آماده و پيشنهاد کرد .
    احمد شاملو را مي توان از ديگر پيشروان تحقيق در رابطه با فرهنگ عامه دانست.انتشار "کتاب کوچه " را در سالهاي پيش از انقلاب مي توان نقطه بسيار روشني در سابقه تحقيق و مطالعه در زمينه فرهنگ عامه محسوب نمود.
    امروز بعد از گذشت سالها مي توان مطالعات بيشماري را مشاهده نمود که افراد متخصص و گاه غير متخصص اما علاقه مند در زمينه جمع آوري ادبيات عامه و فولکور مناطق مختلف کشور انجام داده اند. اگرچه افزايش کميت مطالعات انجام شده در رابطه با فرهنگ عامه مي تواند بسيار اميدوار کننده باشد اما در عين حال بايستي توجه داشت که تحقيق در رابطه با فرهنگ عامه کاريست دشوار که دقت وتوجه خاصي را مي طلبد .امانت داري و نقل صحيح مطالب و پرهيز از القاء برداشت هاي شخصي و غير علمي در قالب مطالب گرد آوري شده مهم ترين نکته ايست که در هنگام مطالعه فرهنگ عامع بايستي مورد توجه قرار گيرد. که متاسفانه بسياري از پژوهشهاي صورت گرفته در سالهاي اخير بدليل آنکه توسط افراد غير متخصص و تنها بر اساس علاقه فردي انجام گرفته اند فاقد اين ويژگي هستند.

    ـ بيتا مصباح

    كانون ادبيات ايران

صفحه 6 از 11 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •