از سیاهی بالاتر استــــ ــ
رنگـــــِ بیــ رنگی این روزهای تکــــــــــراری ..!
از سیاهی بالاتر استــــ ــ
رنگـــــِ بیــ رنگی این روزهای تکــــــــــراری ..!
من از تصور بيهودگي اين همه دست
و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم
من مثل دانش آموزي
كه درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست ميدارد تنهـــــــا هستم
گاهی ناامیدی ریشه می کند در جانت
آنوقت است که شعار های
فلانی کریم است ، فلانی رحیم است
می شود طبل ِ تو خالی و تو می مانی
و وجود ِ تهی شده ات . . .
تو می مانی و انباری پر از سوال . . .
تو می مانی و دنیایی پر از غریبه . . . / .
اینجاست که ترس ِ تنهایی گاز گاز می کند روحت را
و سیگار های شبانه روزی ات شروع می شود . . .
پک می زنی تا رها شوی
و غافلی که آزادی این حوالی حکمش ، حکم طلاست . . .
رسوب می کنی در خودت
می مانی و می مانی و می مانی
و عاقبت هم می گندی . . .
گندیدنی که نه تو ، نه شما و نه آنها
و نه هیچ بنی بشر دیگری قبولش ندارد . . .
گندیدنی که پشت ِ نقاب ،
پشت ِ شعار ،
پشت ِ ژست های معطر به سیگار پنهانش می کنید . . .
اما من - من ِ تنهای ته نشین شده
قبول دارم گندیدنم را ،
"روزی چند بار این حوالی" . . . /
راستش من هم مثل ِ شما بیمار سیگارم . . .
ژست روشنفکرانه می گیرم
و باران را بی چتر می گذرانم . . .
قهوه را تلخ می خورم و تهران را با ط می نویسم . . .
من هم مثل ِ شما
کمدی پر از نقاب در گوشه اتاقم چپانده ام . . .
شاملو را محض ِ نفهمیدن می خوانم و
فلسفه هایم بوی سگ می دهند . . .
تنها فرق ِ من با شما این است که
از اعلام ِ فساد روحم نمی ترسم . . .
شهامتم را جلو چشمانم گذاشته ام و با جرات می گویم :
گندیدن ِ من اتفاقی قدیمی است . . .
که افتاده
که رسیده
که آمده و نگرانم کرده . . .
کاش کسی بیاید
و
مرا بهم بریزد
و از بهم ریخته ام یک انسان بسازد . . . / . !
×××××××××××
نوشتـــــــــه ی غــــزل ِ جانــــَـــم : *
کـــــسی کــــه بــــا فلسفـــــه بافـــــی هاش منــــو شیفتـــــه ی ِ خــــودش کــــرده : )
چقــــدر دلـــــم برایــــت تنـــگ شــــده رفیــــــق : (
نوشته شده توسط Maryam j0on [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
عالی بود، لذت بردم، مث این:
در خاطرم بمان...
من عادت کرده ام به دیوار کشیدن...
میان خود بودن و همه بودن...
من عادت کرده ام به آنکه خاطره های تو دلداریم دهند
میان مرز باریک و احمقانه ی بودن یا نبودن...
میان ذهنی که هیچکس نمی بیند
هیچکس احساس نمی کند زنده بودنش را
نفس کشیدنش را
آهسته آهسته مردنش را...
قلب من هرگز میان سینه ام نبوده است
قلب من میان خاطرات تو
در آن اتاق همیشه قفل انتهای راهرو
پشت پریشانی های یک ذهن بی قرار
می تپد دیوانه وار...
آرزو می کند؛
کاش دلبری بود که می آمد یک روز
راز احمقانه ی این دیو منتظر را
کشف می کرد...
ای ساکن شهر جدایی
فرسوده ام فرسوده ی تو
از خستگی در چهره ام صدها نشان است
دل پیر و اندوهم جوان است
شرح غم من بی حسابست
اندوه تلخم بی کرانست
غمگینم اما در دلم نور امیدست
می خندم اما گریه ام در دل نهانست
دل گرید اما حرف شادی بر زبانست
ای ساکن شهر جدایی
می بینم از دور
تا خاطرم آسوده باشد
می خندی اما گریه ها در خویش داری
بر لب بهار و در دلت طرح خزان است
می نالی اما بر لبت حرف نشاط است
می خندی اما گریه ات در دل نهانست
ای مانده در یاد!
ای خسته از درد!
ما و تو از این بی قراری ناگزیریم
آخر چه باید کرد این درد زمان است
ای ساکن شهر جدایی
آخر چه باید کرد
این درد زمان است...
و مرا به بازی کشاندیو من عاشقانه هم بازی ات شدمتقلب کردی و منچشمهایم را بستمتا فکر کنی.........تو برنده ی بازی بودیاما غافل بودی کهاز پشت پلکهای بستهام همعاشقانه....دستت را خوانده بوده ام...
بزرگترین اقیانوس آرام است آرام باش تا بزرگترین باشی.
مرا دید
و
نشناخت
این بود درد........
جـــلوتَر نیـــــآ ..
خآکستـــَــر میــــ شـَوی
اینجــــــآ دلـــی را سوزانـــده اند ..
تو و مــ ـن
قدم می زدیــمـ روی شن های خیــال
چهـ زیبـــا بــــود
در امتداد گــام های تو ُ مَن
زمانی کهـ
تنــ ــها یکـــ جُفـــتــــ ردِ پا روی شن ها باقی مانـــد...
" P e Y m a N"
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)